- Aug
- 170
- 1,602
- مدالها
- 2
کامران در جایش درنگ میکند. آب دهانش را فرو میدهد و لبش را تر میکند. آرامآرام دو دستش را بالا میآورد و در همان حین با زبانی نرم و لحنی سنجیده میگوید:
- من فقط یه رهگذرم.
مرد فریاد میزند:
- به هیچجام نیست که کی هستی. دستهات رو کامل بیار بالا.
کامران لبش را میگزد و به ناچاری دستانش را تا آنجا که میتواند بالا میآورد. با یادآوری آنی که به طرف درختان رفته بود، سر بلند میکند و چشمانش را به جستوجوی او در اطراف میچرخاند؛ اما اثری از او در میان درختان نمیبیند. درحالی که مرد درحال وارسی اوست و اسلحهی کمری و چاقوی جیبیاش را از او کش میرود، میگوید:
- از من هیچ آسیبی بهت نمیرسه. هرچی میخوای بردارد. اما بذار من برم دنبال همراهم.
- امیدوارم همینطور باشه که میگی آقا.
آن صدای زنانهای است که از کنارش به گوش میرسد. زنی که از پشت سرش جلو میآید و مقابلش، در پنج قدمی او میایستد. او میانسال با صورت چین و چروک خورده، کوتاه قد و نسبتاً فربه است که لباس نخی بنفش و شلوار جین مشکی به تن دارد. کنار زن، یک مرد جوان، بلندقد و درشتهیکل با صورت آفتابسوخته نیز ایستاده است که با شاتگان در دستش، هرلحظه آماده است تا او را به رگبار ببندد. زن، دست به سی*ن*ه با لبخندی مرموز رو به او میگوید:
- ما هم نمیخوایم بهت آسیب بزنیم.
کامران سر کج میکند و سراپای او را از نظر میگذراند. به نظرش میآید که تعداد بیشتری از آنها باشد. تعدادی که آن زن رهبریشان میکرد؟ تاکنون تنها سه نفر از آنها را دیده است که همگیشان نیز مجهز هستند.
- اما اینطور به نظر نمیرسه خانم. یکیتون که روم اسلحه کشیده. اونیکی هم که اعتمادی بهش نیست.
زن پوزخند میزند.
- ما نمیخوایم کسی رو بکشیم. درواقع میخوام که کمکمون کنی.
کامران چشمانش را ریز میکند و میرسد:
- کمکتون کنم؟ جداً؟ شماها مگه چی از من میدونید؟
- متأسفانه چیز زیادی نمیدونیم. اما راه دیگهای نداریم. تا جایی که من میدونم، یکی از راههای بقا زندگی توی گروههای متشکل از اعضای بزرگ و قویه. شما پدر و دختر هم چندان خطرناک به نظر نمیرسین. ما به تجهیزات شما احتیاج داریم. شما هم به یه گروه برای محافظت. معاملهی خوبیه، نه؟
کامران پوزخند میزند و سر تکان میدهد. دهان باز میکند که چیزی بگوید، اما پیش از آن، آنی را میبیند که به همراه یک زن و مرد و یک دختربچه، از میان درختان به سوی آنها میآیند. آن زن و مرد مسلح نیستند؛ اما عقبتر از آنی و دختربچه که با یکدیگر حرف میزنند و میخندند، قدم برمیدارند؛ به نوعی که احساس میکند او را گروگان گرفتهاند. با پیدا شدن سر و کلهی آنها، کامران میتواند حس کند که اسلحه از روی سرش برداشته میشود و سایهی آن مرد نیز از او دورتر میشود.
با رسیدن آنها، دختربچه به سوی مردی که لحظهای پیش با اسلحه کامران را تهدید میکرد، میدود و به آغوشش میپرد. مرد با چهرهای مغموم، اما لبخندی گرم، درحالی که موهای دخترک را نوازش میکند، میگوید:
- کجا رفتی، دخترکم؟ نمیگی من نگران میشم؟
- من فقط یه رهگذرم.
مرد فریاد میزند:
- به هیچجام نیست که کی هستی. دستهات رو کامل بیار بالا.
کامران لبش را میگزد و به ناچاری دستانش را تا آنجا که میتواند بالا میآورد. با یادآوری آنی که به طرف درختان رفته بود، سر بلند میکند و چشمانش را به جستوجوی او در اطراف میچرخاند؛ اما اثری از او در میان درختان نمیبیند. درحالی که مرد درحال وارسی اوست و اسلحهی کمری و چاقوی جیبیاش را از او کش میرود، میگوید:
- از من هیچ آسیبی بهت نمیرسه. هرچی میخوای بردارد. اما بذار من برم دنبال همراهم.
- امیدوارم همینطور باشه که میگی آقا.
آن صدای زنانهای است که از کنارش به گوش میرسد. زنی که از پشت سرش جلو میآید و مقابلش، در پنج قدمی او میایستد. او میانسال با صورت چین و چروک خورده، کوتاه قد و نسبتاً فربه است که لباس نخی بنفش و شلوار جین مشکی به تن دارد. کنار زن، یک مرد جوان، بلندقد و درشتهیکل با صورت آفتابسوخته نیز ایستاده است که با شاتگان در دستش، هرلحظه آماده است تا او را به رگبار ببندد. زن، دست به سی*ن*ه با لبخندی مرموز رو به او میگوید:
- ما هم نمیخوایم بهت آسیب بزنیم.
کامران سر کج میکند و سراپای او را از نظر میگذراند. به نظرش میآید که تعداد بیشتری از آنها باشد. تعدادی که آن زن رهبریشان میکرد؟ تاکنون تنها سه نفر از آنها را دیده است که همگیشان نیز مجهز هستند.
- اما اینطور به نظر نمیرسه خانم. یکیتون که روم اسلحه کشیده. اونیکی هم که اعتمادی بهش نیست.
زن پوزخند میزند.
- ما نمیخوایم کسی رو بکشیم. درواقع میخوام که کمکمون کنی.
کامران چشمانش را ریز میکند و میرسد:
- کمکتون کنم؟ جداً؟ شماها مگه چی از من میدونید؟
- متأسفانه چیز زیادی نمیدونیم. اما راه دیگهای نداریم. تا جایی که من میدونم، یکی از راههای بقا زندگی توی گروههای متشکل از اعضای بزرگ و قویه. شما پدر و دختر هم چندان خطرناک به نظر نمیرسین. ما به تجهیزات شما احتیاج داریم. شما هم به یه گروه برای محافظت. معاملهی خوبیه، نه؟
کامران پوزخند میزند و سر تکان میدهد. دهان باز میکند که چیزی بگوید، اما پیش از آن، آنی را میبیند که به همراه یک زن و مرد و یک دختربچه، از میان درختان به سوی آنها میآیند. آن زن و مرد مسلح نیستند؛ اما عقبتر از آنی و دختربچه که با یکدیگر حرف میزنند و میخندند، قدم برمیدارند؛ به نوعی که احساس میکند او را گروگان گرفتهاند. با پیدا شدن سر و کلهی آنها، کامران میتواند حس کند که اسلحه از روی سرش برداشته میشود و سایهی آن مرد نیز از او دورتر میشود.
با رسیدن آنها، دختربچه به سوی مردی که لحظهای پیش با اسلحه کامران را تهدید میکرد، میدود و به آغوشش میپرد. مرد با چهرهای مغموم، اما لبخندی گرم، درحالی که موهای دخترک را نوازش میکند، میگوید:
- کجا رفتی، دخترکم؟ نمیگی من نگران میشم؟
آخرین ویرایش: