- Jun
- 1,097
- 7,265
- مدالها
- 2
به یکباره از کوره در رفتم و با صدایی بلند فریاد زدم:
- نمیخواهم چیزی بشنوم! مرا به حال خودم بگذارید! فقط به من بگویید او را پیدا کردهاید.
ویلچر از حرکت باز ایستاد، بغض سنگینی چون تکه سنگی درشت و تیز راه گلویم را خراشید، خوشهخوشه اشکم سرریز شدند. او آرامآرام پیش آمد و جلوی ویلچر مقابلم زانو زد و با چهرهی خسته و دردمند سر به زیر انداخت و گفت:
- فروغ! دخترم، بیشتر از بیستروز گذشته است. در این مدت از بیمارستان و از روستاهای اطراف و حتی بیست کیلومتر دورتر را جستجو کردیم. حتی به یکی از آشنایان کلی رشوه و پول دادیم تا از زندان ساواک و قصر برایمان خبری بیاورد اما هرچه جستجو کردیم کمتر اثری از آنها یافتیم. به خدا که قلبم پارهای از آتش است. نمیدانم حمید و برادرم با آن حال چه به روزشان آمده است. با اینکه میدانیم یک آدم زخمی نمیتواند تا بیست کیلومتر از آن محل راه برود اما تا آنجا هم رفتیم و خانه به خانه همهی روستاییان را پرس و جو کردیم. دیگر جایی نمانده که به عقلم نرسیده باشد. اصلا نمیدانیم چه به روزشان آمده! مرده هستند یا زنده!
با چشمانی گشاد ناباورانه به چهرهی شکسته و ناامید او زل زدم و سراسیمه به بازویش چنگ زدم درحالی که پشت هم قطرهقطره اشکهایم صورتم را میشستند، ملتمس نالیدم:
- عمو... میخواهید... رها...رهایشان کنید؟ میخواهید دست از پیدا کردن آنها بردارید؟
عمورحیم با چشمانی خیس که تا به حال او را ندیده بودم نالید:
- چه کنیم فروغ! انگار آب شدهاند و به زمین رفتهاند. نمیدانم آن پدر نامروتت چه کار با آنها کرده! نیستند! هیچکجا نیستند.
بغضم سر باز کرد و صدای گریههای درماندهام پیچید. شانههای او هم از گریهی بیصدا تکان میخوردند. ملتمس و بریده بریده نالیدم:
- آنها زنده هستند! مرا به آنجا ببرید خودم به دنبالش میگردم. تو را به خدا مرا به آنجا ببرید.
عمورحیم نالید:
- هیچک.س آنها را ندیده است فروغ! حتی روستائیان آنجا هم خبری از آنها نداشتند. خانه به خانه در زدیم و التماس کردیم. آن رود آنقدر پرخروش بود که شاید آنها را به جایی برده حالا هم برف و این سوز سرد... .
از شنیدن آن حرف گویی دنیا بر سرم دوران میکرد، دیگر طاقتم داشت تمام میشد. گویی قلبم را تکهپاره کرده بودندم. نفیری دردمند کشیدم و گفتم:
- محال است، آنها زنده هستند.
او با چشمانی اشکبار سری به علامت ناامیدی تکان داد و گفت:
- حتی اگر جانی هم در بدن آنها بود با این سوز سرمای استخوان سوز امیدی نمانده.
این را گفت و شانههاش آویزان شد و کف دستش را روی پیشانی گرفت و گریست. خوشهی اشکهایم صورت سرد و بیحسم را شستند، از شدت رنج مهیبی که قلبم را به درد آورده بود از آن حرف طاقت از کف دادم، نالههایم از کم، زیاد شدند و به فریاد رسیدند. روی پاها و صورتم زدم که عمورحیم در نگه داشتن دستهایم ناتوان شده بود. چون علیل مفلوک و ناتوانی ناله میزدم و اشک میریختم که ((آنها زنده هستند.)) صدای نالههای عزادارم تا عمارت رسیده بود و فردین خاله و فروزان سراسیمه سویم میدویدند. تا دستم به فروزان رسید به پالتویش چنگ انداختم و ملتمس نالیدم:
- مرا به عمارت خودمان ببر!
همه هاج و واج مانده بودند. فردین پفی کرد و گفت:
- به عمارت بروی که چه بشود؟ هنوز حالت روبهراه نیست. پدرت بلایی بر سرت میآورد.
- نمیخواهم چیزی بشنوم! مرا به حال خودم بگذارید! فقط به من بگویید او را پیدا کردهاید.
ویلچر از حرکت باز ایستاد، بغض سنگینی چون تکه سنگی درشت و تیز راه گلویم را خراشید، خوشهخوشه اشکم سرریز شدند. او آرامآرام پیش آمد و جلوی ویلچر مقابلم زانو زد و با چهرهی خسته و دردمند سر به زیر انداخت و گفت:
- فروغ! دخترم، بیشتر از بیستروز گذشته است. در این مدت از بیمارستان و از روستاهای اطراف و حتی بیست کیلومتر دورتر را جستجو کردیم. حتی به یکی از آشنایان کلی رشوه و پول دادیم تا از زندان ساواک و قصر برایمان خبری بیاورد اما هرچه جستجو کردیم کمتر اثری از آنها یافتیم. به خدا که قلبم پارهای از آتش است. نمیدانم حمید و برادرم با آن حال چه به روزشان آمده است. با اینکه میدانیم یک آدم زخمی نمیتواند تا بیست کیلومتر از آن محل راه برود اما تا آنجا هم رفتیم و خانه به خانه همهی روستاییان را پرس و جو کردیم. دیگر جایی نمانده که به عقلم نرسیده باشد. اصلا نمیدانیم چه به روزشان آمده! مرده هستند یا زنده!
با چشمانی گشاد ناباورانه به چهرهی شکسته و ناامید او زل زدم و سراسیمه به بازویش چنگ زدم درحالی که پشت هم قطرهقطره اشکهایم صورتم را میشستند، ملتمس نالیدم:
- عمو... میخواهید... رها...رهایشان کنید؟ میخواهید دست از پیدا کردن آنها بردارید؟
عمورحیم با چشمانی خیس که تا به حال او را ندیده بودم نالید:
- چه کنیم فروغ! انگار آب شدهاند و به زمین رفتهاند. نمیدانم آن پدر نامروتت چه کار با آنها کرده! نیستند! هیچکجا نیستند.
بغضم سر باز کرد و صدای گریههای درماندهام پیچید. شانههای او هم از گریهی بیصدا تکان میخوردند. ملتمس و بریده بریده نالیدم:
- آنها زنده هستند! مرا به آنجا ببرید خودم به دنبالش میگردم. تو را به خدا مرا به آنجا ببرید.
عمورحیم نالید:
- هیچک.س آنها را ندیده است فروغ! حتی روستائیان آنجا هم خبری از آنها نداشتند. خانه به خانه در زدیم و التماس کردیم. آن رود آنقدر پرخروش بود که شاید آنها را به جایی برده حالا هم برف و این سوز سرد... .
از شنیدن آن حرف گویی دنیا بر سرم دوران میکرد، دیگر طاقتم داشت تمام میشد. گویی قلبم را تکهپاره کرده بودندم. نفیری دردمند کشیدم و گفتم:
- محال است، آنها زنده هستند.
او با چشمانی اشکبار سری به علامت ناامیدی تکان داد و گفت:
- حتی اگر جانی هم در بدن آنها بود با این سوز سرمای استخوان سوز امیدی نمانده.
این را گفت و شانههاش آویزان شد و کف دستش را روی پیشانی گرفت و گریست. خوشهی اشکهایم صورت سرد و بیحسم را شستند، از شدت رنج مهیبی که قلبم را به درد آورده بود از آن حرف طاقت از کف دادم، نالههایم از کم، زیاد شدند و به فریاد رسیدند. روی پاها و صورتم زدم که عمورحیم در نگه داشتن دستهایم ناتوان شده بود. چون علیل مفلوک و ناتوانی ناله میزدم و اشک میریختم که ((آنها زنده هستند.)) صدای نالههای عزادارم تا عمارت رسیده بود و فردین خاله و فروزان سراسیمه سویم میدویدند. تا دستم به فروزان رسید به پالتویش چنگ انداختم و ملتمس نالیدم:
- مرا به عمارت خودمان ببر!
همه هاج و واج مانده بودند. فردین پفی کرد و گفت:
- به عمارت بروی که چه بشود؟ هنوز حالت روبهراه نیست. پدرت بلایی بر سرت میآورد.
آخرین ویرایش: