جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,537 بازدید, 739 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

    رای: 25 86.2%
  • خوب

    رای: 4 13.8%
  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

    رای: 0 0.0%
  • جالب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    29
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
به یکباره از کوره در رفتم و با صدایی بلند فریاد زدم:
-‌ نمی‌خواهم چیزی بشنوم! مرا به حال خودم بگذارید! فقط به من بگویید او را پیدا کرده‌اید.
ویلچر از حرکت باز ایستاد، بغض سنگینی چون تکه سنگی درشت و تیز راه گلویم را خراشید، خوشه‌خوشه اشکم سرریز شدند. او آرام‌آرام پیش آمد و جلوی ویلچر مقابلم زانو زد و با چهره‌ی خسته و دردمند سر به زیر انداخت و گفت:
-‌ فروغ! دخترم، بیشتر از بیست‌روز گذشته است. در این مدت از بیمارستان و از روستاهای اطراف و حتی بیست کیلومتر دورتر را جستجو کردیم. حتی به یکی از آشنایان کلی رشوه و پول دادیم تا از زندان ساواک و قصر برایمان خبری بیاورد اما هرچه جستجو کردیم کمتر اثری از آن‌ها یافتیم. به خدا که قلبم پاره‌ای از آتش است. نمی‌دانم حمید و برادرم با آن‌ حال چه به روزشان آمده است. با اینکه می‌دانیم یک آدم زخمی نمی‌تواند تا بیست کیلومتر از آن محل راه برود اما تا آنجا هم رفتیم و خانه به خانه همه‌ی روستاییان را پرس و جو کردیم. دیگر جایی نمانده که به عقلم نرسیده باشد. اصلا نمی‌دانیم چه به روزشان آمده! مرده هستند یا زنده!
با چشمانی گشاد ناباورانه به چهره‌ی شکسته و ناامید او زل زدم و سراسیمه به بازویش چنگ زدم درحالی که پشت هم قطره‌قطره اشک‌هایم صورتم را می‌شستند، ملتمس نالیدم:
-‌ عمو... می‌خواهید... رها...رهایشان کنید؟ می‌خواهید دست از پیدا کردن آن‌ها بردارید؟
عمورحیم با چشمانی خیس که تا به حال او را ندیده بودم نالید:
-‌ چه کنیم فروغ! انگار آب شده‌اند و به زمین رفته‌اند. نمی‌دانم آن پدر نامروتت چه کار با آن‌ها کرده! نیستند! هیچ‌کجا نیستند.
بغضم سر باز کرد و صدای گریه‌های درمانده‌ام پیچید. شانه‌های او هم از گریه‌ی بی‌صدا تکان می‌خوردند. ملتمس و بریده بریده نالیدم:
-‌ آن‌ها زنده‌ هستند! مرا به آنجا ببرید خودم به دنبالش می‌گردم. تو را به خدا مرا به آنجا ببرید.
عمورحیم نالید:
-‌ هیچ‌ک.س آن‌ها را ندیده است فروغ! حتی روستائیان آنجا هم خبری از آن‌ها نداشتند. خانه به خانه در زدیم و التماس کردیم. آن رود آنقدر پرخروش بود که شاید آن‌ها را به جایی برده حالا هم برف و این سوز سرد... .
از شنیدن آن حرف گویی دنیا بر سرم دوران می‌کرد، دیگر طاقتم داشت تمام می‌شد. گویی قلبم را تکه‌پاره کرده بودندم. نفیری دردمند کشیدم و گفتم:
-‌ محال است، آن‌ها زنده هستند.
او با چشمانی اشکبار سری به علامت ناامیدی تکان داد و گفت:
-‌ حتی اگر جانی هم در بدن آن‌ها بود با این سوز سرمای استخوان سوز امیدی نمانده.
این را گفت و شانه‌‌هاش آویزان شد و کف دستش را روی پیشانی گرفت و گریست. خوشه‌ی اشک‌هایم صورت سرد و بی‌حسم را شستند، از شدت رنج مهیبی که قلبم را به درد آورده بود از آن حرف طاقت از کف دادم، ناله‌هایم از کم، زیاد شدند و به فریاد رسیدند. روی پاها و صورتم زدم که عمورحیم در نگه داشتن دست‌هایم ناتوان شده بود. چون علیل مفلوک و ناتوانی ناله می‌زدم و اشک می‌ریختم که ((آن‌ها زنده هستند.)) صدای ناله‌های عزادارم تا عمارت رسیده بود و فردین خاله و فروزان سراسیمه سویم می‌دویدند. تا دستم به فروزان رسید به پالتویش چنگ انداختم و ملتمس نالیدم:
-‌ مرا به عمارت خودمان ببر!
همه هاج و واج مانده بودند. فردین پفی کرد و گفت:
- به عمارت بروی که چه بشود؟ هنوز حالت روبه‌راه نیست. پدرت بلایی بر سرت می‌آورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
خشم فریاد زدم:
-‌ دیگر چه بلایی می‌خواهد بر سرم بیاورد؟ بلا از این عظیم‌تر که شما دست از پیدا کردن آن‌ها شستید و به مرگشان راضی شدید.
خاله ملتمس شانه‌هایم را گرفت و گفت:
-‌ فروغم! الان زمان رفتن به خانه نیست. پدرت را ببینی داغ همه چیز برایت تازه می‌شود.
با دو دستم چنگ بر موهایم زدم و میان محاصره آن‌ها جیغ زدم:
-‌‌ بگذارید بروم. باید آن مرد را ببینم و بدانم با آن‌ها چه کرده است.
به زور با دستان بی‌حس چرخ‌های ویلچرم را حرکت دادم و سوی در باغ رفتم. فروزان سراسیمه سوی من دوید و ویلچرم را گرفت و نالید:
-‌ فروغ! تو را به خدا آرام بگیر!
مصمم چرخ‌های ویلچر را در برف تکان دادم و غریدم: آن‌ها زنده هستند، آن‌ها منتظر کمک ما هستند. باید پیدایش کنیم. باید از او بپرسم. او آخرین‌بار آن‌ها را دیده است.
فروزان دوید و مقابلم ایستاد و با چشمانی اشک‌آلود جلوی راهم را سد کرد و گفت:
-‌ خیال کردی به تو می‌گوید؟ خیال کردی به تو رحم می‌کند! اگر می‌خواست چنین کند چرا همان روز نکرد.
بی‌توجه به حرف فروزان چرخ‌ها را تکان دادم و او را دور زدم و گفتم:
-‌ التماسش می‌کنم، حتی به پایش می‌افتم. هرچه بگوید می‌کنم فقط بگوید زنده هستند.
فردین در پی من دوید و فریاد زد:
-‌ فروغ!
بی‌اهمیت به آن‌ها راه رفتن سوی در باغ را پیش گرفتم. عاقبت فروزان جلوی راهم را گرفت و ملتمس نالید:
-‌ فروغ به خدا رفتنت پیش پدر بیهوده است. می‌دانی که او چقدر از تو کینه به دل گرفته است. می‌ترسم بلایی بر سرت بیاورد.
با خشم فریاد زدم:
-‌ باید بروم.
فردین نفس‌نفس‌زنان به من رسید و گفت:
-‌ چرا به حرف هیچ‌ک.س گوش نمی‌دهی!
با خشم بر سرش فریاد زدم:
-‌ نمی‌خواهم گوش بدهم! نمی‌خواهم به حرف‌های شما گوش بدهم چون آن‌ها زنده هستند.
او با خشم بر سرم فریاد کشید:
-‌ همین خودخواهی‌هایت این بلا را بر سرت آورد. اگر آن زمان که به شما می‌گفتند از این عشق فاصله بگیرید گوش می‌دادید... .
حرفش را خورد و نفسش را با ناراحتی بیرون داد. بغضی در گلویم باد کرد و باز هم ترکید، خاله و عمورحیم به ما رسیدند و به گریه‌ی درمانده من به تماشا نشستند. هرکسی جوری سعی می‌کرد آرامم کند. آخرش عمورحیم با اشاره به فردین خواست تا ماشین را روشن کند و به خواست من عمل کند و ما را به عمارت خودمان برگرداند.
فردین به طرف ماشین رفت و دیری نپایید کنار ما توقف کرد. پیاده شد و هیکل نحیف و مفلوک مرا که از زور هق‌هق تکان می‌خورد در آغوش کشید و با عمو رحیم زیر بغل‌هایم را گرفتند و مرا داخل ماشین گذاشتند. خاله مدام روی دستش می‌زد و سعی داشت مرا متقاعد کند که به عمارت برنگردم. فروزان نیز کنارم نشست. فردین ویلچر را در صندوق عقب گذاشت و به راه افتاد. تمام راه به این می‌اندیشیدم که چطور پدرم را التماس کنم. چه کنم که او لب باز کند و بگوید با آن‌ها چه کرده است. به پایش می‌افتم شده باشد قید این عشق را می‌زنم اما او باید بگوید که بر سر آن‌ها چه بلایی آورده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
بالاخره ماشین مقابل عمارت ایستاد. از پشت شیشه به آن عمارت شوم که چون زندانی نفسگیر به نظر می‌رسید نگریستم. یک آن برای رفتن در آن به تردید افتادم، نکند که... نکند که پدرم حرف عمورحیم را تکرار کند. نکند او بگوید هردوی آن‌ها را به خاطر آن کینه چرکین و سیاه کشته است. اگر چنین بگوید چه کنم؟
فردین از آینه ماشین نگاه به من کرد و گفت:
-‌ فروغ، رسیدیم. می‌روم در را می‌زنم.
بی‌آنکه نگاه از پنجره برگیرم نالیدم:
-‌ برو.
فردین پیاده شد و من ماندم هجمه‌ی نگرانی‌ها و اضطراب‌ها که ته قلبم را هی خالی و خالی‌تر می‌کرد. تپش قلبم در سی*ن*ه غوغا می‌کرد. دیر نپایید که در عمارت باز شد و کرم را از دور دیدم که دو لنگه در را باز می‌کرد. فردین دوباره به ماشین بازگشت و ماشین را روشن کرد و به داخل باغ رفت. فروزان نگران دستم را فشرد و لب گزید.
جلوی عمارت ایستادند. فردین و فروزان از زیر بغلم گرفتند و مرا از ماشین بیرون آوردند. نوک پای بی‌حسم روی زمین کشیده می‌شد. مرا روی ویلچر نشاندند. درد شدیدی در کمرم حس می‌شد که امانم را برید اما تحمل کردم. فردین جلوی ماشین ایستاد که سر چرخاندم و گفتم:
-‌ فردین اینجا منتظر نمان و برو.
او خواست لب به اعتراض بگشاید که نالیدم:
-‌ چه پدرم بگوید چه نگوید من دیگر به عمارت شما بر نمی‌گردم. خودم به دنبالش می‌روم.
او متاثر چشم بست، لب فشرد و سری تکان داد. فروزان با اشاره سر خواست که به حرفم گوش دهد و منتظر ما نماند. ویلچر را حرکت داد و سوی عمارت رفتیم. در باز شد و بهجت سراسیمه سوی ما دوید و یک لحظه با دیدن حال من سر جایش خشکید و به صورتش کوفت. نگاه ناباور و اشک‌آلودش روی صورت متفکر و دردمند من ماند و بر دستش کوفت و نالید:
-‌ وای خانم... خدا مرگم بدهد. چرا به این روز افتادید.
فروزان مرا حرکت داد و او درحالی که اشک می‌ریخت و مدام بر دستش می‌زد پشت سر ما راه افتاد. وارد عمارت شدیم. صدای چرکین سرفه‌های پدر روحم را می‌خراشید. حتی شنیدن صدایش مرا تا مرز جنون می‌برد چه رسد به روبه‌رو شدن با او! اما باید می‌رفتم. او تنها شاهد آخر آن روز بود او می‌دانست آن‌ها کجا هستند.
دست فروزان را پس زدم و نگاهم را به او دوختم و گفتم: بگذار خودم تنها بروم. هیچ‌ک.س داخل نشود!
او خواست مخالفت کند اما لحن پر تحکمم من او را ناچار به اطاعت کرد. بی‌اعتنا به او چرخ‌های ویلچر را با زور حرکت دادم و سوی اتاق پدر رفتم. با نفس‌هایی که به شمار افتاده بود خودم را به جلوی در نیمه‌باز پدر رساندم. از لای شکاف نیمه‌باز در غباری از دود سیگار دیدم که اطرافش را پوشانده بود و پشت میز مطالعه‌اش سرش خم بود و داشت چیزی می‌نوشت. مدام سیگارش را در جا سیگاری خاموش می‌کرد و چند سرفه چرکینی می‌کرد و سیگار دیگری روشن می‌کرد و دود غلیظی از بینی‌اش بیرون می‌داد.
با انگشتان بی‌رمق و یخ‌زده‌ام در را تکان دادم. او با باز شدن در تکانی خورد و با دیدن چهره‌ی من خشکش زد. هردو با چهره‌ای عبوس و دلگیر به هم زل زده بودیم. دلم چون سیر و سرکه می‌جوشید و نفرت در قلبم شعله می‌زد. تکانی به خود دادم، او همان‌طور با صورتی پر از ناراحتی و کبود به من زل زده بود بدون اینکه تکانی به خود دهد. گویی از دیدن من با آن حال رقت‌انگیز شوکه شده بود و باورش نمی‌شد تاوان این کینه نابودی دخترش باشد. تنها صدای چرخ‌های ویلچر بود که سکوت تلخ میان ما را می‌شکست. اشکم تا نیمه بالا آمده بود و چهره‌ی او را تار و مات کرده بود. از جا برخاست و با صدای غرشی چون رعد بر سرم فریاد کشید:
-‌ بی‌چشم‌روی خیره‌سر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
از پشت میز بیرون آمد و با گام‌های مصمم و خشمگین سوی من آمد بی‌هیچ واهمه‌ای در وسط اتاقش ایستادم و به صورتش زل زدم. آمد و خشمگین فریادی دیوانه‌وار از ته دل سرکشید و گفت:
-‌ با چه رویی دوباره مقابل چشم من آمدی؟
دست‌های بی‌رمقم به لباسش چنگ انداخت و به چهره‌ی کبود و چشمان سرخش زل زدم و با صدای ضعیف و دردمندی ملتمس نالیدم:
-‌ با آن‌ها چه کردی؟
باز بغضی در گلویم باد کرد. با چشمانی خیس درمانده به صورت مات و متحیرش چشم دوختم. انتظار هر سخنی را از من داشت غیر از این! لباسش را در مشتم فشردم و نالیدم: التماس می‌کنم بگو با آن‌ها چه کردی؟
به یکباره شعله‌ور شد و دستم را پس زد و با لگدی به ویلچر کوفت که مرا نقش روی زمین کرد سپس دیوانه‌وار فریاد زد:
-‌ هنوز هم می‌گویی با آن‌ها چه کرده‌ام؟ هنوز هم عقل و هوشت سر جایش نیامده؟ هنوز هم سنگش را به سی*ن*ه می‌زنی؟ مگر داغش را به سی*ن*ه‌ات نگذاشتم ولد چموش و بی‌چشم‌رو؟!
سر به زمین فشردم و درحالی که اشک می‌ریختم و صدای گریه‌ام بلند شده بود خودم را خزیده‌خزیده به او رساندم و روی پایش انداختم و به شلوارش چنگ زدم و نالیدم:
-‌ فقط بگو زنده هستند! التماست می‌کنم.
فریاد دیوانه‌وار پدرم قطع شد، به پاهایش با حالتی رقت‌بار آویزان شده بودم و درمانده اشک می‌ریختم و التماس می‌کردم که بگوید با آن‌ها کاری نکرده است.
درست مثل آن‌ روزهای مادرم که به پای پدرم می‌افتاد و برای جان عمورضا التماس می‌کرد. گویی باز همان خاطره‌ی تلخ برایش تداعی شده بود. خودش را با ناراحتی به عقب کشید و دست تهدیدش را بالا برد و با صدایی دورگه‌ای فریاد کشید:
-‌ به تو نگفته بودم؟ به تو هشدار نداده بودم فروغ؟ نگفته بودم دست از این عشق و جنونت بکش؟ نگفته بودم داغش را بر دلت می‌گذارم؟ چه کردی؟ به حرفم گوش دادی یا به خیره‌سری‌هایت ادامه دادی؟ هان؟ چقدر گفتم پا روی دم من نگذار! مگر به تو هشدار نداده بودم؟
درحالی که زار می‌زدم آرنجم را بر زمین فشار دادم و با حالی خمیده نالیدم:
-‌ فقط بگو زنده هستند. همین کافی است. هرچه بگویی می‌کنم.
با تمسخر غرید:
-‌ هر بار همین را گفتی و کار خودت را کردی! حالا تاوان کارت را پس بگیر!
دوباره سی*ن*ه‌خیز سوی پایش رفتم و روی پایش افتادم و درحالی که زار می‌زدم گفتم:
-‌ بگو با آن‌ها چه کردی؟ آن‌ها را به کجا بردی؟ الان کجا هستند؟
سکوت تلخی میان ما سایه ‌انداخت که تنها صدای گریه‌های من آن را می‌شکست. فروزان و بهجت چون مجسمه‌ای خشکیده با حالی ترحم‌بار در آستانه‌ی در اتاق خشکیده بودند و به ما می‌نگریستند. پدرم خم شد و جلو من زانو زد و با حرص به چشمان خیسم زل زد و با بی‌رحمی گفت:
-‌ پس می‌خواهی بدانی کجا هستند؟
صورت خیس و اشک‌آلودم را بالا آوردم و به صورت خونسرد و چشمان سرخش چشم دوختم. دندان به هم فشرد و چندثانیه به صورتم زل زد و با نیش کلامش ادامه داد:
-‌ افسوس که تو خودت را از آن پرتگاه به پایین پرت کردی و شاهد مرگ هردویشان نبودی. آن وقت که تیرهای من و آن دو سرهنگ چطور بدن‌های آن‌ها را سوراخ سوراخ می‌کرد.
از شنیدن آن حرف گویی دنیا بر سرم آوار شد، مات و مبهوت به صورت بی‌رحم پدرم نگریستم که چطور با وقاحت و بی‌رحمی به من زل زده بود و حرف‌هایش قلبم را تکه پاره می‌کرد. او بی‌توجه به حال من ادامه داد:
-‌ کاری که سال‌ها پیش باید می‌کردم! قبل از این‌که نطفه آن پسرک بی‌شرمش شکل بگیرد و آتش به زندگی ما بزند. هم پدرش را و هم پسرش را تیرباران کردیم و آخرش هم جنازه‌های نحسشان را در آن رود پرخروش انداختیم تا لکه‌های ننگ زندگیم را با خود ببرد و تو را هم زنده نگه داشتم تا بفهمی کارت چه تاوانی دارد. حتماً تا به حال خوراک شغال و گرگ‌های آن حوالی شده‌اند. دیگر حتی جنازه‌هایشان را هم نمی‌بینی.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
از شنیدن آن حرف‌های بی‌رحمانه گویی تمام وجودم در حال فروپاشی بود. نفسم در سی*ن*ه گره خورد. تمام بدنم را رعشه‌ی آشکاری گرفت. دستان لرزانم از روی لباس پدرم درحالی که به طرز فجیعی لرزیدند؛ فرو افتادند. حالم به گونه‌ای شد که چشمان پدرم از فرط حیرت گشاد شد. سرم گیج رفت و اتاق دور سرم می‌چرخید. لحظه‌ای به موهایم چنگ انداختم و با تمام قوا جیغ بلندی کشیدم و روی زمین ولو شدم. در پی آن آتشی که بر جانم انداخته بود، جیغ می‌کشیدم و به سر و صورتم چنگ می‌انداختم. آنقدر که دهانم مزه خون گرفته بود. فروزان و بهجت فریاد‌زنان سوی من دویدند. جنون وحشتناکی بر من مستولی شده بود. آنچنان که هردو از اسیر کردن دست‌هایم ناتوان بودند و صدای جیغ‌های من در میان فریادهای ترسیده آن‌ها گم می‌شد، چون ماهی دور افتاده در آب روی زمین می‌غلتیدم و فریاد‌های عزادارم تمام عمارت را پر کرده بود. عاقبت گویی نفسم باز ایستاد و محتویات سرم به جوش آمدند و چشمانم چون شب تاریک سیاه شد.
فروزان کاسه‌ی سوپ را روی پاهایش گذاشت و قاشق را نزدیک دهانم کرد. اما لب‌های من به هم قفل شده بود و نگاه ماتم‌زده‌ام در نقطه‌ی نامعلومی محو شده بود. او درحالی که اشک می‌ریخت با دو انگشتش لپم را فشار داد و گویی که می‌خواست به کودک عاصی و تخسی غذا دهد نالید:
-‌ تو را به مرگ من یک قاشق بخور سه روز است که لب به غذا و آب نزدی.
اما مثل همیشه هیچ عکس‌العملی در من ندید. گویی جسمی تو خالی و فاقد روح روی ویلچر نشانده بودند که در دنیای دیگری سیر می‌کرد. زن ماتم‌زده و مجنونی که عاقبت در راه این عشق عقل و هوشش را باخت. نه یکبار بلکه هزاران بار از آن روز مردم و زنده شدم. چون تکه‌ گوشت بی‌جانی در خاطره‌هایش غرق شده بودم و از دنیای حقیقی به طور کامل جدا شده بودم. چون مرگی پس از رفتن او نبود ماندن من نیز در این کابوس حقیقت هم معنا نداشت. نه لب به غذا زدم و نه آب! تنها چشمانم به نقطه‌ای نامعلومی خیره مانده و به او می‌اندیشیدم. به لبخند و نگاه‌های جادویی و هر از گاهی شیطنت‌بارش، به شیطنت‌هایش، به خنده‌هایش و عصبانیت‌هایش که چطور تقدیر عاقبت او را از من ربود. دیگر محال بود آن شبگرد عاشق سری به تراس اتاقم بزند. دیگر آرزوی دیدنش برای همیشه در دلم داغی نهاد. دیگر شنیدن صدای آن مردی که با خوش‌بینی از آرزوهایمان و پیروزی انقلاب و تمام شدن مشکلاتمان حرف می‌زد تا ابد برایم حسرتی تمام ناشدنی شد. آه فروغ... آنقدر سماجت و پافشاری کردی و جنگیدی تا آخرش زیر پای این تقدیر سیاه له شدی. آخرش این روزگار بدطینت او را از دستت ربود و تو را در جنونی بی‌انتها رها کرد. دیگر بعد از او زندگی چه معنایی دارد؟!. هر روز و هر شبم آرزوی مرگی بود که از من فرار می‌کرد. انگار تقدیر مرا به سوختن و تماشا کردن نوشته بودند.
صدای گریه‌های فروزان طنین انداخت. با ناراحتی قاشق را در کاسه‌ی سوپ انداخت و با دو دستش کلافه صورت اشکیش را پوشاند. خرمن موهایش اطرافش پریشان شدند. سر بلند کرد و موهایش را به عقب راند و با خشم و صدایی گریه‌آلود فریاد زد:
-‌ بهجت! بهجت!
صدای گام‌های سراسیمه بهجت نزدیک اتاق شد. فروزان با حرص سینی را کنار گذاشت و نالید:
-‌ پرستار را خبر کن بیاید و سرمی به او بزند! مثل هر روز دارد باز مقاومت می‌کند.
سپس با خشم از جا برخاست و از مقابلم گذشت و در اتاق را وحشیانه به دیوار کوفت. بهجت با تردید پیش آمد و سینی سوپ را از روی زمین برداشت و ترحم‌بار به چهره‌‌ی ماتم‌زده و رنجور من چشم دوخت و سری با حال تاسف و حسرت تکان داد و رفت.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
دیری نپایید که صدای جیغ‌های فروزان سکوت خانه را در هم شکست:
-‌ فروغ را کشتی! تو فروغ را کشتی! فقط به خاطر کینه‌ی چرکینی که از یک عشق کهنه و بی‌سرانجام داشتی نه تنها دخترت بلکه قبل‌تر از آن، مادرمان را ذره‌ذره کشتی و نابود کردی. تو یک قاتل بی‌وجدان و خودخواه هستی که فقط‌فقط به خاطر قلب و غرور شکسته شده‌ات خون از دست‌هایت می‌چکد. یک جوان رعنا را با پدرش زیر خاک کردی و دخترت را به بهای آن کینه سوزاندی و نابود کردی.
صدای فریاد دیوانه‌وار پدر عمارت را لرزاند:
-‌ می‌گویم خفه‌شو گیس‌ بریده!
فروزان دیوانه‌وار فریاد زد:
-‌ خفه نمی‌شوم! تو یک قاتل بی‌رحمی! تو یک خودخواه بی‌وجدان هستی! یک عمر در زیر سایه‌ی تو، زندگی همسر و دخترهایت تلخ و سرد بود. تو هیچ‌گاه یک پدر نبودی... .
هنوز حرفش به پایان نرسیده بود که پدر به او حمله برده بود و او را کتک می‌زد، صدای فریادهای دیوانه‌وارش در میان جیغ‌ها و گریه‌های فروزان می‌آمیخت:
-‌ گفتم خفه‌شو چشم سفید!
طولی نکشید که صدای فریادش نزدیک و نزدیکتر شد. به دنبال آن صدای گریه‌های فروزان نیز نزدیک می‌شد که گویی می‌خواست مانع آمدن او به اتاقم شود. پدرم با خشم او را هل داد و در را محکم به دیوار کوفت. درحالی که نفس‌نفس می‌زد و هیکلش از هیبت‌ آن می‌لرزید، با صورتی کبود و چشمانی سرخ به طرفم هجوم آورد. فروزان دوید تا مانعش شود که او با دستان پهنش او را هل داد و فروزان نقش روی زمین شد و سپس خودش سوی من هجوم آورد. لگدی محکم به ویلچرم زد که ویلچر از شدت ضربه با سرعت تکان خورد و محکم مرا به دیوار کوفت. دردی در کمرم شدت گرفت. چهره‌ام از شدت درد جمع شد و آهی بی‌صدا کشیدم. پدرم خشمگین دوباره به من هجوم آورد و یک دسته ویلچر را گرفت و وحشیانه به بیرون از اتاق کشید و فریاد زد:
-‌ هزاران بار به او گفته بودم پا از گلیمش درازتر نکند. تقصیر خودش بود. این بلایی که بر سرش آمد مسببش خودش و خیره سری‌هایش بود! باید آنقدر بکِشد تا بمیرد. همین الان این بی‌شرم و حیا را می‌سوزانم تا مایه عبرت همه شود.
فروزان از جا برخاست و سراسیمه سوی پدرم دوید تا مانع شود. پدرم نیز با حرص من و ویلچرم را به سمت بیرون از عمارت کشید. بی‌آنکه که حرکتی بکنم و عکس‌العملی نشان دهم به دنبال او کشیده شدم. فروزان با وحشت تلاش می‌کرد مانع او شود، هر بار به پدرم نزدیک می‌شد تا مرا از دست پدرم نجات دهد، پدرم با چند مشت و لگد او را از خود دور می‌کرد. بالاخره مرا از عمارت بیرون انداخت. نور کم رمق آفتاب چشمانم را زد. پدرم مرا در وسط باغ کشید و با لگدی ویلچر را از خود دور کرد که ویلچر با سرعت وصف ناپذیری حرکت کرد و روی یخ‌های نیمه‌آب شده و برف‌های تلنبار شده لغزید و روی زمین واژگون شد. روی برف‌ها پرت شدم درد شدیدی در کمرم پیچید که برای لحظه‌ای راه نفسم را بست.
صدای جیغ‌ها و گریه‌های فروزان و بهجت می‌آمد که داشتند پدرم را مهار می‌کردند که سوی من نیاید. انگشتانم را روی برف‌های خشک شده و سرد گیر دادم و ناله‌ای از ته دل کشیدم. درحالی که با درد کمرم دست و پنجه نرم می‌کردم و به زور نفس می‌کشیدم، صورتم را از برف جدا کردم. پدرم با بشکه کوچک نفتی پیش آمد و علارغم اینکه بدنش مدام توسط بهجت و فروزان به عقب کشیده می‌شد بی‌توجه به التماس‌های آن‌ها خودش را به من رساند و بشکه نفت را روی من خالی کرد. بوی مشمئزه کننده نفت مشامم را پر کرد و بدنم را خیس کرد. فروزان جیغ بلندی کشید و خودش را روی من انداخت و درحالی که زار می‌زد نالید:
-‌ تو را به خدا نکن! رحم کن!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
پدرم درحالی که به زور توسط بهجت به عقب رانده می‌شد فریاد می‌زد:
-‌ برو کنار چشم‌سفید! باید من این لکه ننگ را آتش بزنم.
فروزان روی من خیمه زده بود و با گریه فریاد می‌‌زد:
-‌ حتی اگر مرا هم آتش بزنی، بخدا نمی‌گذارم.
من اما چون تکه گوشت بی‌جانی در آرزوی مرگ بودم، حتی اگر مسبب آن پدرم بود و با آن فاجعه قرار بود بمیرم.
پدرم با خشم بهجت را هل داد و به سوی فروزان هجوم آورد تا او را از من جدا کند اما فروزان سفت و سخت به شانه‌های من چسبیده بود و در گوشم گریه و زاری می‌کرد. عاقبت پدرم خسته شد و نفس‌نفس‌زنان ایستاد با حرص به ما زل زد. اشک‌هایم از گوشه چشم‌هایم غلتیدند و روی برف‌ها چکه کردند. فروزان سرش را روی بدن من گذاشته بود و های‌های می‌گریست.
بهجت خودش را میان ما و پدرم انداخت و دست‌های را باز کرد و ملتمس با گریه نالید:
-‌ آقا تو را به خدا رهایشان کن! جوان بودند و خامی کردند. شما بگذر! فروغ‌ حال خوشی ندارد. رحم کنید.
پدرم باز شعله‌ور شد و او را پس زد و دوباره حمله کرد و از پشت، یقه‌ی فروزان را گرفت و او را همچون کودکی که سفت و سخت به مادرش چسبیده باشد، را از من جدا کرد و روی برف‌ها رها کرد. بوی مشمئز کننده نفت حالم را به هم می‌زد و ضعف شدیدی بر من غالب شده بود. تنها نفس‌هایم بودند که به حالت آه بیرون می‌آمدند.
پدرم تا قبل از اینکه فروزان به پایش آویز شود خودش را به من رساند و از یقه من گرفت و مرا روی برف‌ها، به روی صورتم کشید و سوی انباری برد و با لگدی در را باز کرد، سپس نفس‌نفس‌زنان مرا به درون آن پرت کرد. از پله‌ها غلت خوردم و از دردی که در کمرم پیچیده بود فریاد جگر خراشی زدم و روی کف انباری ولو شدم. از شدت درد دیگر نفس نمی‌توانستم بکشم و گویی جانم ذره‌ذره داشت از تنم در می‌آمد. مرگی بس طاقت‌فرسا و رنج‌آوری که آرزو داشتم هرگز کسی با این درد پس از من نمیرد. انگشتان بی‌رمق روی کف سیمانی کشیده شد. از شدت درد ناله‌ی بلندتری زدم.
صدای گریه‌ی فروزان که به در انباری چسبیده بود و زار می‌زد و چون مرغ سر کنده‌ای بال‌بال می‌زد، در فریاد‌های دردناک من می‌آمیخت و عاقبت از هیبت درد از حال رفتم.

*****
دی ماه در تب و تاب رسیدن به پیروزی انقلاب اسلامی بود درحالی که بار دیگر با بازگشایی مدارس و دانشگا‌هها موج عظیمی از اعتراضات به پا خواسته بود و از سویی چهارهزار و دویست نفر از کارکنان شرکت نفت نیز دست از کار کشیده بودند. برق‌ها نیز در پی اعتراضات شرکت توانیر هنگام پخش اخبار سراسری قطع می‌شد. در دهم دی ماه ازهاری از نخست‌وزیری استعفا داد و شاپور بختیار بر تخت نخست‌وزیری نشست. اما آتش اعتراضات همچنان با قدرت برافروخته مانده بود تا به جایی رسید که تیر مردم سوی نظامیان و ساواک نشانه رفت و سازمان امنیت ملی اطلاعات در سراشیبی قرار گرفت تا جایی که بسیاری از ساختمان‌های ساواک تخلیه شدند و به پادگان‌های نظامی رفتند. با عقب‌نشینی ساواک و افشای اطلاعاتِ اسامی افراد بلندپایه و نظامی، از جمله پدرم، در لیست خطر قرار گرفت تا جایی که جان و مال ساواکیان مورد تهدید قرار گرفت و پدرم نیز از این قاعده مستثنی نبود. بالاخره او متقاعد شد که هرچه زودتر عمارت را با پایین‌ترین قیمت خودش به فروش برساند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
بعد از آن روز دوباره چند شب دیگر در بیمارستان بستری شدم. بالاخره در روز آخر با باز کردن آتل دور کمرم، دکتر بار دیگر پاهایم را معاینه کرد و سرانجام درد ریزی حاصل از سوزن زدن در زیر پاشنه‌ی پایم حس شد که بارقه‌ی امیدی را در قلب خاله و فروزان روشن کرد. دکتر از حس خفیف عصب پایم اظهار امیدواری کرد و با احتمال خوش‌بینانه بازیافتن سلامتی‌ام را دور از ذهن نمی‌دانست. از این‌رو تجویز به فیزیوتراپی و ماساژدرمانی نمود و از خاله خواست کم و بیش مرا تشویق به راه رفتن کنند. بعد از ترخیص بیمارستان ناچار برای دور شدن از پدر و تنش‌ها دوباره به منزل خاله بازگشتیم.
گرچه زندگی من بعد از او برای همیشه پایان یافته بود و تنها یک جسم توخالی بودم که به حیات خویش با سماجت ادامه می‌دادم. با سماجت خاله و فروزان هر روز ناچار بودم علاوه بر دست و پنجه نرم کردن با دردها و شکست‌های روحی، نیز رنج و دردهای ماساژدرمانی و فیزیوتراپی را هم تحمل کنم؛ و با اصرار و کمک بقیه چند قدمی را با عصاهای فلزی که در زیر بغل می‌گذاشتم، راه بروم شاید حسی که از پاهایم رفته بود، به پایم برگردد.
تا دو هفته‌ در آنجا ماندیم اما هرچه می‌گذشت به روزهایی که باید با خانواده خاله وداع می‌کردیم هم نزدیک می‌شدیم. بالاخره زمان آن رسیده بود که خاله و خانواده‌اش برای همیشه به لندن نقل مکان کنند؛ چرا که علاوه بر این که وقوع انقلاب دور از ذهن نبود، سوسن نیز تحت استراحت مطلق بود. فشار این شرایط خاله و خانواده‌اش را ناچار می‌کرد که هرچه زودتر از تعلل و صبر نمودن بیشتر، کوتاه بیایند و علارغم نگرانی و بی‌میلی بالاخره عزم رفتن کنند. خصوصاً که صاحب‌خانه جدید، تا دو هفته دیگر به عمارت خاله نقل مکان می‌کرد. اگر چه تا به حال به خاطر حال من و پیدا کردن رد و نشانه‌ای از حمید و عمورضا تعلل کرده بودند اما عاقبت ناچار شدم به خاطر آن‌ها هر چه زودتر خودم را جمع و جور کنم و بیش از این مانع برنامه‌های زندگی آن‌ها نشوم. هر چه باشد سرنوشت سوسن و کودکش و زندگی آن‌ها در ایران به رفتار من وابسته بود. لذا اگرچه این ماتم طاقت‌فرسا داشت جانم را چون مومی زیر آتش فقدان حمید، آب می‌کرد اما به هر سختی بود بر خود غالب شدم و آن‌ها را متقاعد کردم که بیش از این در ماندن در ایران تعلل نکنند و نگران حال ما نباشند و هرچه زودتر آماده‌ی مهاجرتشان شوند. تا زمانی که در ایران بودند مهمان خانه‌ی آن‌ها بودیم. هیچ‌گاه آن شب تلخ را از خاطر نمی‌برم. تمام طول شب من و فروزان در آغوش خاله اشک ریختیم. شب تلخ و طولانی و دردناکی که تاریکی آن پایانی نداشت و با رسیدن صبح، برای مدت بسیار طولانی از آن‌ها دور می‌شدیم. عمورحیم و خاله قول داده بودند که بعد از بدنیا آمدن کودک سوسن دوباره به ایران باز خواهند گشت و با فکر این مسئله اندکی آرامش بر قلب‌های رنج کشیده ما فرود آمد. دم رفتن عمورحیم مرا فراخواند و با چشمانی خیس کلید باغ فرحزاد را در مشت من نهاد و آن را به من سپرد. می‌گفت دلش نیامده آن باغ و خاطرات حزن انگیزش را بفروشد. از ما خواست به جای برگشتن به عمارت پدر برای همیشه به آنجا برویم. اما چطور من پا در مکانی بگذارم که تنها دلیل زندگیم هرگز به آنجا بازنگشت. مکانی که جای جایش، خاطره‌هایش را زنده می‌کرد و بوی او را می‌داد.
بالاخره با آن‌ها در یک عصر تلخ زمستانی با دیده‌های اشکبار وداع کردیم. خدا می‌داند که رفتن آن‌ها چقدر سخت و دردناک بود. آن هم برای ما که همه چیز و همه‌ک.س را از دست داده بودیم.
بعد از رفتن آن‌ها دوباره به آن عمارت لعنتی بازگشتیم. این درحالی بود که بیش از بیست روز از دی ماه ۱۳۵۷ گذشته بود و خبرها و زمزمه‌ها حاکی از فرار شاه و همسرش را به مصر می‌داد. هرچه می‌گذشت بیشتر از پیش بوی انقلاب و پیروزی آزادی‌خواهان به مشام می‌رسید. آن هم در روزهای تلخ و جان‌فرسایی که حمید نبود و حسرت دیدن انقلاب را با خود برای همیشه به گور برده بود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
غروب تلخ زمستانی مثل همیشه پشت پنجره‌ی اتاق نشسته بودم. مثل همیشه برای تسکین غم فراق و از دست دادن او ساز و برگی جز اشک نداشتم. با باز شدن ناله‌ی لولاهای در تند و سراسیمه اشک‌هایم را پاک کردم. سر به زیر انداختم. صدای گام‌های فروزان از پشت سرم نزدیک شد و آهسته گفت:
-‌ فروغ، بلندشو! وقتش است کمی راه بروی! امروز آن آقایی که پایت را ماساژ می‌داد می‌گفت پاهایت جان گرفته‌اند اگر بیشتر تمرین کنی می‌توانی دوباره سلامتیت را بازیابی.
با صدایی که از بغض مرتعش بود دلسرد نالیدم:
-‌ سلامتی‌ام را پیدا کنم که چه شود؟! دیگر به چه حالم فرق می‌کند؟
او کنارم آمد و از پشت سرم دستش را روی شانه‌ام نهاد و گفت:
-‌ پدر آن‌ حرف‌ها را از سر لجاجت با تو زده من دلم روشن است که او زنده است.
قطره‌قطره اشک از مژگانم چکید و گفتم:
-‌ دیگر نمی‌دا... .
بغضم سر باز کرد و صدای گریه‌ام در اتاق طنین‌انداز شد. او به طرفم آمد و جلوی پایم زانو زد و دست‌هایم را گرفت و با چهره‌ای متاثر گفت:
-‌ باید خوب شوی و به دنبالش بگردی. باید راه بروی فروغ! اگر روی این صندلی بمانی چه کسی می‌خواهد به دنبالش برود؟! دلم روشن است که زنده‌ است.
نگاهم به چشمان ناامیدش افتاد که علارغم دروغ‌هایش سعی داشت مرا با امیدی واهی به زندگی و راه رفتن دوباره امیدوار کند. چشم از من چرخاند و بلند و شد و از گوشه اتاق عصاهایم را آورد و گفت:
-‌ بیا عزیزم. باید هرچه زودتر راه بیافتی.
به طرف آمد و عصاها را به ویلچر تکیه داد و سویم خم شد. با کلافگی نالیدم:
-‌ فروزان رهایم کن. خودت می‌دانی که دیگر حوصله چیزی را ندارم. من تمام زندگیم را از دست دادم دیگر پاها و راه رفتنم را هم نمی‌خواهم.
او با سماجت مجبورم کرد بلند شوم و مدام با لحن نرم قربان صدقه‌ام می‌رفت. درحالی که دست مرا روی گردن داشت عصا را زیر بغلم گذاشت. بدنم را به هردو عصا تکیه دادم و با زور فروزان پا روی زمین گذاشتم. زانوانم از فشار سنگینی هیکلم می‌لرزیدند و پاهایم هنوز حس نداشت که تعادلم را حفظ کند لذا بیشتر از آن‌که به پاهایم متکی باشم به آن عصاهای فلزی پناه جسته بودم. تنها کف پایم بود که فرش را حس می‌کرد و از ساق پا تا کمر بی‌حس بودم.
فروزان قدم به قدم همراهم می‌آمد و مدام مجبورم می‌کرد تا طبق رهنمودهایش عمل کنم. وارد سالن شدیم نگاهم به پله‌های طبقه بالا افتاد و ایستادم و با حسرت به آن نگریستم. بعد از آن روز دیگر پا به آنجا نگذاشته بودم. فروزان نگاه مرا دنبال کرد و خونسرد گفت:
-‌ چرا ایستادی فروغ! راه برو!
نگاه خیسم سوی او افتاد و عاجزانه نالیدم:
-‌ کمکم کن و مرا به اتاق ببر!
او نفسش را بیرون داد و گفت:
-‌ فعلاً نمی‌توانی از پله بالا بروی در راه رفتن ساده لنگ می‌زنی چطور از آن پله‌ها می‌توانی بالا بروی؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
از غصه لپم را از داخل گاز گرفتم و به پله‌ها نگریستم. او شانه‌ام را فشرد و با نگاهی دلسوزانه گفت:
-‌ هنوز وقتش نیست فروغ! نه تنها آمادگی جسمانی نداری از لحاظ روحی هم بیش از پیش آسیب می‌بینی.
او را نگریستم که متاثر به من چشم دوخته بود. بغضم را که اندازه یک پرتغال در گلویم باد کرده بود را به زور فرو دادم و لب فشردم و عصایم را حرکت دادم و سوی پله‌ها رفتم. او سراسیمه جلو آمد و گفت:
-‌ فروغ خطرناک است.
بی‌توجه به او نوک عصاهایم را روی پله‌ی دوم گذاشتم و به زور بدنم را تکان دادم . فشار زیادی به زیر بغلم آمد و علارغم اصرار فروزان تمام تلاشم را کردم و یک پله بالا رفتم. نفس‌نفس‌زنان ایستادم. او از بغلم گذشت و سراسیمه مقابلم ایستاد و غرید:
-‌ می‌خواهی به کمرت فشار بیاوری؟ چرا خودسری می‌کنی؟ هنوز آماده نیستی.
نگاه مصمم را به او دوختم و گفتم:
-‌ باید به اتاقم بروم. بگذار بروم فروزان! قریب به یک ماه است... .
بغضم ترکید و اشک‌هایم روان شدند. او خم شد و شانه‌هایم را فشرد و گفت:
-‌ الهی خواهرت پیش مرگت شود. آخر دیدن آن اتاق چه لطفی دارد جز این‌که عذابت بدهد.
درحالی که هق می‌کردم و چون ابر بهار می‌گریستم نالیدم:
-‌ باید بروم، حمید به تراس اتاقم سر می‌زد.
او متاثر چشم بست و آهی بلند کشید. پایین آمد و کنارم ایستاد و یک دستم را روی گردنش گذاشت و گفت:
-‌ فقط یکبار!
سری تکان دادم. او ادامه داد:
-‌ سنگینی بدنت را روی من بیانداز و هرچه می‌گویم بکن!
سری مشتاق تکان دادم و درحالی که از شدت هق‌هق بدنم تکان می‌خورد به او تکیه کردم و قدم به قدم او به زور از پله‌ها بالا رفتیم. هر پله که می‌رفتیم چند ثانیه مکث می‌کردیم. بالاخره به پله آخر رسیدیم. فروزان نفس‌نفس‌زنان دستش را دور کمرم حلقه زد و مرا کنار خودش نگه داشت. به زور به عصایم تکیه کردم و مشتاق و بی‌قرار سوی اتاقم به راه افتادم. پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و با عجله سوی اتاقم می‌تاختم. فروزان شتابان بر من پیشی گفت و گفت:
-‌ آرام باش! عجله نکن! به خودت فشار نیاور.
سپس در اتاق را به رویم گشود. تصویر اتاقم که روبه‌رویم نقش زد دلم گویی چون کبوتر بال و پر بسته‌ای بال‌بال می‌زد. با حالی که دست خودم نبود، داخل شدم. نگاهم که سوی تراس نشست انگار کسی بی‌رحمانه بر دلم چنگ انداخت و دلم را از جا کند. دیدن تراس و آن روزهایی که حمید به دیدنم می‌آمد آه... .
حرف آن روز حمید به یکباره بر سرم مشت کوفت:《بالاخره قرار بود روزی برسد که تو مجبور شوی بین من و پدرت یکی را انتخاب کنی فروغ! در این راه فقط یک نفر زنده می‌ماند! یا پدرت مرا می‌کشد یا من او را می‌کشم!》
 
بالا پایین