جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نازپری] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛Raha با نام [نازپری] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,484 بازدید, 71 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نازپری] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛Raha
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛Raha
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
دوباره و دوباره صدای جیغ و فریاد آشنای زنی را شنید که رضایت ندادن و ضجه و نفرین‌های پی‌در‌پی‌اش را در فرق سرش می‌کوبید.
- حرف حالیتون نیست؟ نمی‌بخشم... الهی خیر و بهره نبینه! الهی خدا تقاص خون بچه‌مو ازش پس بگیره... من قصاص می‌خوام!
بغض دخترک ترکید؛ خیس بود و لرزان و مگر از این نازپری دیگر چیزی هم مانده بود؟ کفش‌های گِلی مردانه‌ای جلوی دیدگانش نشست و بعد صاحبش خم شد و مقابل زانوان بی‌رمق و لرزانش زانو زد. چشمان قهوه‌ای و نگاه عمیقش پر از ناامیدی بود؛ گویی دخترک باید فاتحه‌ی خودش و عشقش را هم می‌خواند. گویی مرد روبه‌رویش هم کم آورده بود که نگاه مردانه‌اش روی صورت دخترک نشست و کتش را از تنش خارج کرد، پهناوری کت دور تن لرزان و روی شانه‌های ظریفش را پوشش داد. دخترک ناخودآگاه طوری که پوست دستش بیش از پیش به سفیدی بزند، لبه‌های کت را پر قدرت چنگ زد‌ و از ته دل زار زد، ناله‌وار صدا بلند کرد:
- دیگه کاری از دستت برنمیاد؟ من هنوزم... هنوزم... .
لبش را گزید تا نگوید تا یک قدمی مرگ قلبش فاصله دارد و همچنان امیدوار است!
قهوه‌ی دیدگان مرد روبه‌رویش به تلخی زد و با ناراحتی زمزمه کرد:
- داری می‌لرزی نازپری.
هق‌هق دخترک شدت گرفت و لعنت به این باران و روز نحسی که تمام نمی‌شد؛ لعنت بر هرچه که مسبب این حالشان بود. با صدای هیاهوی جمعیت چشم به آن جایگاه منحوس دوخت. چندین بار ناباورانه و پر اضطراب پلک زد و در آخر چهره‌‌ی تضعیف شده و لاغر سهیلش را دید که از ساختمان روبه‌رو با آن پابندهای زنجیری سفت و سخت به سوی چهارپایه‌ی چوبی و چوبه‌ی داری که طناب آویزانش رها و سرخوشانه در باد به رقص درآمده بود، با قدم‌های لَخ‌لَخ‌کنان می‌رفت. دهان دخترک بی‌جهت باز و بسته شد و همچون ماهی طلب ذره‌ای اکسیژن کرد. زمزمه‌اش بی‌صداتر از آن بود که مرد کنارش بشنود.
- اون... سهیل؟ ن... نه... نمی‌تونم! سهیل... نه... باز... بازپرس... نذار... .
گویی مرگ به همین شکل بود؛ لحظه‌ای گوش‌هایش کر شد و سیاهی عمیقی دور تا دورش را فرا گرفت، پلک‌هایش سرخودانه سنگین و تن لرزان و بی‌جانش در تخت سی*ن*ه‌ای پهن جا خوش کرد. بازپرس با نگرانی و اخم‌های درهم آمیخته «نازپری» گویان تن بی‌هوش دخترک را در آغوش گرفت و همزمان به آن‌سویی که تا چندی دیگر نفس جوانی گناهکار برای همیشه قطع میشد خیره شد. بالا رفتن از آن چهارپایه چوبی با مردن توفیر چندانی نداشت؛ جُستن، یافتن و آن‌گاه به اختیار برگزیدن و از خویشتنِ خویش با رویی پِی‌ افکندن جانی دیگر. اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد؛ حاشا... حاشا که مرگ هراسی داشته باشد.
سهیل یک پای لرزانش را به روی چهارپایه نهاد و تن سنگینش را به زور و کمک سرباز پشت‌سرش بالا کشید. نفس سنگینی که هر دم به میان سی*ن*ه‌اش به گمان نسیمی کم‌جان نوای حقیقت سر می‌دهد؛ می‌گوید که مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد، در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید و با خوشه انگور به دهان می‌آید. طناب را به دو صورت و در نهایت حنجره و گلوی پر بغضش گره زدند و او ناباورانه لبخند زد؛ نگاهش به آن‌سوی محوطه‌ مات شد، دختری ناآشنا در آغوش مردی آسوده به خواب رفته بود، چه میشد اگر بهتر زندگی بیهوده‌اش را گذرانده بود؟ اگر مرگ آرامی داشت، اگر که عشق را... .
سربازی با لگد نیرومندش به زیر چهارپایه، رشته‌ی افکار آخر عمرش را قطع کرد و جماعتی «هین» گویان شاهد تقلاهای آخر آدمی بودند که خود تاوان اشتباهاتش را می‌داد. با هر لرزش و سفت شدن طناب و بسته شدن راه تنفسی‌اش، حلقه‌ی چشمانش سرخ‌تر و رگ‌های کنار شقیقه‌اش برجسته‌تر، گویی روح از تنش آزاد میشد.
و به راستی که گفته بودند مرگ هراسی ندارد جز توهم آدمی! و به قول سهراب گفته بودند که « نترسیم از مرگ، مرگ پایان کبوتر نیست، مرگ وارونه یک زنجره نیست، مرگ در ذهن اقاقی جاری‌ست»

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
صدای زنگ در مثل یک پتک سنگین در جان گوش‌هایش می‌نشست و به گیجی و اعصاب ضعیفش دامن میزد.
گویی نت‌های بلبلی زنگ کاشانه‌ی پر عشقی که همیشه به آغوش ساکنانش پناه می‌برد، می‌چرخیدند و می‌چرخیدند و در آخر سرعت می‌گرفتند و بعد مثل یک گردباد پر شتاب، به جان سر و گوش‌هایش حمله می‌کردند.
دخترک دستان سرد و لرزانش را بالا آورد و روی گوش‌هایش گذاشت و سرش را از پشت به دیوار پشت سرش که پایش سقوط کرده بود، تکیه داد.
صدای گرفته از بغض و تلخ مامان‌مهری را از پشت در بسته و قفل اتاقش شنید:
- نگین مادر؟ برو ببین امید خدا که آقاجونت باشه... برو دخترم، من همینجا می‌شینم.
نگاه گیج و ماتم زده‌اش را از آینه قدی روبه‌رویش که شاهد تمام زار زدن و غم‌هایش بود گرفت و لحظه‌ای چشمان لبریز از اشک و نگاه تارش به سیم کشیده شده‌ی تلفن برخورد کرد و چانه‌اش بیش از پیش تکان خورد و حتی دمی لرزشش قطع نمی‌شد.
می‌لرزید و لرزشش در کل جان و تک‌به‌تک استخوان‌ها و رگ‌به‌رگ تنش اثر داشت.
بالاخره صدای زنگ قطع شد و سکوت وهم‌انگیزی اتاقش را فرا گرفت؛ اتاقی که همیشه معتقد بود بیشتر از اتاق سرد و بی‌فروغ خانه‌ی پدری‌اش دوست می‌دارد و همین متراژ کوچک و چیدمان ساده و معماری قدیمی‌ و نوستالژیک، آرامش را به روحش هدیه می‌دهند.
دستان بی‌حس و رمقش از روی گوش‌هایش به پایین سُر خورد و درست کنار بدن لاغر و تضعیف شده‌اش مثل دو تکه گوشت بی‌جان توقف کرد.
پاهایش را روی زمین کشید و در شکم جمع کرد و ترسان زانوهایش را بغل گرفت؛ حال آن آرامش به کجا گریخته بود؟!
نفس‌های تکه‌تکه و به شمارش افتاده‌اش سنگین از بغض به بیرون پرتاب شد و لرزش لب‌های خون‌آلود و زخم شده‌اش بیشتر از قبل شد و یک سرمای عظیم کل تن رنجورش را فرا گرفت.
برای بار هزارم صدای بی‌مهر منصور در سرش طنین‌انداز میشد و حس تهوع و حال بدی‌اش را تشدید می‌کرد.
بغض سنگین را قورت داد و گلودردش را به جان خرید، زیر لب هذیان‌وار زمزمه کرد:
- به من... به من میگه... بـِ بـِ به درک، به درک که مرُ... .
هِق‌هِق‌ و لرزش شانه‌های ظریفش امان ندادند و ادامه‌ی سخنش در صدای گریه‌های بلند و زار زدن‌های مداومش گم شد.
- میگه... میگه به درک که مرده! به جهنم؟ به درک؟ با سهیل من اینجوری حرف می‌زنه؟! چطور... چطور به خودش اجازه میده...؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
چشم‌هایش را بست و پلک‌های متورم و قرمز رنگش را به روی یکدیگر فشرد، نمی‌خواست بیشتر از این صدای اشک‌های تمام نشدنی‌اش از پس اتاق بیرون بریزد و شاید حتی نمی‌خواست به آن سیم تلفن کذایی که دقیقه‌های قبل صدای فریاد و تهدیدات منصور و همسرش را به جان گوش‌هایش هدیه داده بود، نگاه کند.
یک چیزی مثل یک توده‌ی کاموا که شدیداً به تنش گره خورده باشد در مجرای تنفسی‌اش گیر کرده بود؛ نه می‌گذاشت هوا برود و نه می‌گذاشت هوا برگردد.
دست چپش را مشت کرد و آن را چندبار با درماندگی به سی*ن*ه‌اش کوبید تا ذره‌ای هوا واردش شود.
برای ذره‌ای اکسیژن تقلا می‌کرد، به ذره‌ای نفس محتاج بود تا اشک‌هایش را از سر بگیرد.
صدای گریه و بازی عزیزش را می‌شنید و کاری از دستش بر نمی‌آمد.
- نازپری همه‌ی عمرم؟ مادر بیشتر از این خون به دلم نکن! بیا بیرون دخترکم... بیا بیرون دردت به جونم، بیا ببین قلبم عین گنجشک می‌زنه... ببین... ببین اصلاً اگه نیای همینجا سکته می‌کنم‌ ها! بیا بیرون قربون شکلت برم... .
تهدیدهای عزیزش کارساز بود. سرفه‌های پشت‌سرهم خشکی گلویش را خراش دادند، گویا تقلا و مشت زدن‌هایش بی‌نتیجه نبود، چرا که هوا بالاخره به ریه‌هایش رسید.
اکسیژن را گرفت و اشک‌های بی‌صدایش جاری شدند، ریه‌ی بی‌جان دخترک که در همسایگی قلب افسرده‌اش داشت دق می‌‌کرد انگار نمی‌توانست دی‌اکسید‌کربن را به بیرون پس بفرستد!
کل وجودش را می‌خواست پر کند از این زهر، زهری که نرم‌نرمک کل جان نصفه‌اش را گرفته بود و حتی یک قطره اشک هم در چشمان تارش باقی نگذاشته بود.
درد شکم و پهلوهای ضرب دیده‌اش امانش را بریده بودند. مطمئناً در اثر برخورد و کوبانده شدنش به دیوار، تا چند‌وقت طولانی کبودی را به دوش می‌کشید.
پوزخندی وسط گریه‌هایش ظاهر شد؛ مهر و محبت پدر بود دیگر... همین کبودی‌های نافرم صورت و رد انگشتانی که روی پوست سفید گونه‌اش به قرمزی می‌زدند را از صدقه‌سری ضرب شست منصور داشت. خوب که فکر می‌کرد تمامی بدبختی‌های امروزهایش را مدیون همین مهر ورزیدن‌‌های بی‌دریغ دیروزهای پدر بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
مشت کوچکش را چندبار دیگر هم به قفسه‌ی دردناک سی*ن*ه‌اش کوباند.
راه تنفسش باز‌تر شد و آن حجم پیچ در پیچ کاموا‌مانند هم انگار بالاتر آمد و به حلقش رسید و گویی عجله داشت برای بیرون زدن از گلوی سنگین از بغضش. دستش را تکیه‌گاه تن نیمه‌جانش کرد تا از جایش بلند شود.
چندبار زمین خورد تا توانست سرپا بایستد. یک دستش به دیوار بود تا سقوط نکند و دست دیگر هر از چندگاهی به سی*ن*ه‌اش ضربه میزد تا هوای محبوس شده را برگرداند.
دو قدم کوتاه به سمت جلو برداشت و به آینه قدی متصل به دیوار اتاق خواب زل زد، کمی نفس‌نفس زد از حجم بی‌هوایی و بغض و دردی که ناجوانمردانه تمامیت دخترانه‌هایش را پُر کرده بود.
نگاهی به کبودی جزئی گوشه‌ی لبش انداخت و لب‌هایش را روی هم فشرد تا بغض عظیمش نشکند. احمقانه دلش می‌خواست خودش را زجر دهد، امشب چهلم عشقش بود! همه... همه به جز او صبر و قرار داشتند، همه می‌توانستند خوددار باشند و حفظ ظاهر کنند به جز او.
چقدر بعضی خاطرات و یادها بی‌رحمانه تازیانه به روح شکننده‌اش می‌زدند.
با قدم سومش کف دست راستش را روی کبودی گونه‌ی ارغوانی رنگش گذاشت. هر قدم امروزش سنگین‌تر از تمام قدم‌های عمرش بود.
ضربه‌های مشت کم‌جانش همچنان روی سی*ن*ه‌اش فرود می‌آمد.
واسه سفرایی که دیگه نمی‌ریم
عکسایی که قسمت نمیشه بگیریم
واسه هر یقینی که تاوان شک نیست
واسه خاطره‌هایی که مشترک نیست
پدرش بود که به اجبار قصدش برگزاری عروسی بود که همین دو ماه پیش با کلی ذوق و شوق به همراه عشقش کارتش را پخش کرده بودند.
قدمش با این فکر سنگین‌تر شد...کوه هم اگر می‌خواست راه برود اِن‌قدر قدم‌هایش سنگین نمی‌شد؛ گویی که انگار سرب به پاهایش وصل باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
سهیلش نبود؛ تنها ساکن قلبش نبود و آن‌ها در قید و بند برگزاری عقد و عروسی روح و تنش با چه کسی بودند؟!
واسه وقتی که هردو بی‌اعتباریم
تماشاچی غیر از خودمون نداریم
وقتی التماسم نخورده به دردم
واسه انتقامی که جبران نکردم
با قدم چهارم بالاخره پاهایش به آینه رسید، چند دقیقه طول کشید نمی‌دانست.
دوباره صدای مامان‌مهری به همراه نگین از پشت در بلند شد، خوب می‌دانست در این مدت چقدر دلواپسش بودند.
می‌دانست می‌دانند که خانه‌‌ی رؤیاها و آرزوهایش به خرابه‌ای تبدیل شده که حال خودش را در آن خرابه سردرگم و حیران می‌بیند، می‌دانند که حالش بد است، می‌دانند که چیزی از نازپری سابق نمانده؛ می‌دانستند که در این چهل روز، هر شب پشت در اتاقش خیمه می‌زدند.
با دستانش خودش را به آغوش کشید و با برگرداندن سرش، نگاه خیره و شکست خورده‌اش را از چهره‌‌ی کتک خورده و ناتوانش گرفت.
- نازپری... باباجان؟
این صدای خسته و فرتوت متعلق به آقاجانش بود، با بغض نام آقاجان را لب زد و با تمام قدرت صدای ضعیف‌تر از همیشه‌‌اش را به کار گرفت.
- خوبم آقاجون، باور کنید... خوبم. می‌خوام بخوابم آقاجون.
پیرمرد با تمام ابهت‌های از دست رفته‌اش تَقه‌ی محکم دیگری به در کوبید.
- بابا من پیشتم، من هستم، چرا نمیای تا ببینم اون مرتیکه به اسم پدر چه بلایی سرت آورده؟! مگه من مردم؟ مگه شهر هرته که هر کاری خواست باهات کنه؟ بیا بیرون بابا... تا نبینمت آروم نمی‌گیرم دخترم.
تا حرف‌های آقاجانش تمام شد صدای گرفته از بغض نگین را شنید:
- نازپری بسه دیگه! می‌خوای به التماس بیُفتم؟ این در کوفتی رو باز کن بذار ببینمت، فکر کردی ما می‌ذاریم هر کاری دلشون خواست کنن؟ اون مرد و زن مگه دیگه خواب تو رو ببینن... باز کن درو خاله.
لرزش تنش مانع از ایستادنش شد، خودش را... خود شکسته و تنهایش را روی تخت یک‌نفره و چوبی پرتاب کرد و با هر تکان خوشخواب کم‌کم کاموای گره خورده تا نوک زبانش آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
چشمانش را با درد بست و با بغضی که به
صدایش خش انداخته بود، زمزمه کرد:
- بسه... بسه... ‌.
ناتوان صدا بلند کرد:
- حالم خوب میشه، این زخما هم خوب میشن فقط تنهام بذارید.
کاش فردی که مرتب به در اتاقش ضربه میزد و تَق‌تَق می‌کرد و بی‌شک می‌دانست نگین است، بس می‌کرد؛ کاش بس می‌کردند و می‌گذاشتند در تنهایی خودش بمیرد، کاش می‌رفتند و می‌گذاشتند با خیال راحت به پای خاطرات جان دهد.
می‌خوای باز بسوزم؟
می‌خوای کوه یخ شم؟
کمک کن... کمک کن
خودم رو ببخشم
نگاه تارش را به ترک‌های ریز و درشت سقف اتاق دوخت و زمزمه کرد:
- سهیل کجایی؟ نمی‌بینی می‌خوان باهام چیکار کنن؟ من به جز تو... به جز تویی که عاشقشم با کی می‌تونم زیر یه سقف زندگی کنم؟ با کی سر بی‌سلیقگی و خرید کردن بحث کنم؟ بعد از تو چجوری زندگی کنم...‌ ‌خدایا می‌بینی وضع و حالمو... خودت به دادم برس.
دوباره صدای زنگ بلبلی خانه طنین‌انداز شد و تق‌تق در اتاق آرام گرفت و با این وجود نازپری ناآرام‌تر شد.
یعنی باز آمده بود؟ چه می‌خواست بگوید؟ آن مرد سر قولش نمانده بود... به بی‌گناهی سهیلش قسم خورده بود و در آخر نتوانسته بود رضایت بگیرد و عشقش را نجات دهد، نتوانسته بود حتی کمی مهلت بگیرد تا سهیلش کمی، فقط کمی دیرتر مجازات شود.
چشمانش را محکم بست، می‌خواست تصاویر پشت پرده‌اش را به درک بفرستد، هم چهره‌اش را و هم همه‌ی چیز‌ی که از او مانده بود.
آن چشمان قهوه‌ای را باور نداشت و نمی‌خواست نگاه مطمئنش را ببیند.
می‌خواست خاطرات را یکجا بالا بیاورد و رها
کند، می‌دانست نرفته، یکه‌تازی و لجبازی‌هایش را در همین چند ماه شناخته بود، نرفته و تنها دیگر از فشردن زنگ خسته شده بود.
او هم مثل خودش بود، یک آدم بدبخت که توانایی فراموش کردن کار و قولی که نتوانسته بود به پایان برساند را نداشت.
واسه باوری که از این زندگی رفت
واسه عشقی که بی‌خداحافظی رفت
پشیمونی و این غم بی سرو تهش
واسه حرفایی که نرسیده موقعش
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
صدای نگین که خطاب با مامان‌مهری و آقاجانش حرف میزد روی هذیان‌های زمزمه‌وارش خط انداخت.
- آقاجون؟ عزیز؟ جناب بازپرس اومدن.
نمی‌دانست چه شد... فقط می‌دانست آن گلوله‌ی کاموا از گلویش بیرون پرید و به دنبالش بغض دیرینه‌‌اش برای چندمین بار در عزاداری امروزش با تمام قدرت شکست.
صدای شکستن بغضش در کل خانه پیچید، بلند و مهیب و تا به خودش بجنبد تمام صورتش از حجم خاطرات تمام نشدنی‌اش خیس بود.
آن نگاه دریایی برای آخرین بار گفته بود دوستش دارد، گفته بود غصه‌ی نبودنش را نخورد و برای قتل پسر جوانی که به غیر عمد و با سرعت زیاد موتورش مرتکب شده بود و به علاوه برای پنهان‌کاری‌های متعددش عذر خواسته بود‌.
جان دادن مگر همین شکلی نبود؟! نازپری موهای بلند و نامرتبش را محکم کشید و با جیغی خفه سرش را به بالش کوبید.
گویی گاهی لازم است جیغ کشید، گاهی باید موهایت را از ریشه دربیاوری و سرت را یک جایی بکوبانی! لازم است فریاد بزنی تا قلبت از حجم غم و اندوه و شوک‌های پی‌در‌پی نایستد.
گاهی لازم است فقط برای زنده ماندن بمیری... بمیری و همه‌چیز را به خاک بسپاری‌.
سهیل همین کار را کرده بود، سرش را به چوبه‌ی دار و جانش را به خاک سپرده بود اما در چشم و قلب دردناک نازپری زنده بود. زنده بود و همین زنده بودن خاطراتش داشت او را از پای می‌انداخت.
واسه روزایی که تو قهرت اسیرم
تو رو قد بوسیدنت قرض می‌گیرم
تمومش کن، این سال‌هاست از تو دورم
بدهکارم این رفتن و به غرورم
می‌خوای باز بسوزم
می‌خوام کوه یخ شم؟
کمک کن، کمک کن
خودم رو ببخشم... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
صدای آشنایی به گوش‌هایش می‌رسید؛ انگار در یک جهان دیگر معلق بود و یکی داشت با عجز و ناله التماس می‌کرد تا چشمانش را باز کند.
صدا از جای دوری می‌آمد، آن‌قدر دور و پرت که واضح شنیده نمی‌شد.
تنها می‌فهمید صدا آشناست، آشنا و پر از گلایه و بغض. سردش بود و سی*ن*ه‌اش می‌سوخت، انگار هوایی برای ذره‌ای تنفس نبود.
تک‌به‌تک استخوان‌هایش تیر می‌کشید و بدنش کوفته بود. دلش می‌خواست بخوابد؛ یک خواب عمیق مثل خواب گیاهان در زمستان، می‌خواست کل این زمستان را چشم بسته سر کند.
صدا لحظه‌ای واضح‌تر شد و بعد میان شنیدن اسمش گوشش سوت کشید و انگار در یک دره پرتاب شد؛ یک دره در عالم بی‌خبری... .

***

چشمانش آرام و بی‌رمق از هم فاصله گرفتند. حس گرمای شدیدی کل تنش را فرا گرفته بود و به‌خاطر همین گرمای طاقت‌فرسا از خواب بیدار شده بود.
دست بی‌جانش را بلند کرد و گردن خشک و دردناکش را فشرد و لب‌های خشک و ترک خورده‌اش را با زبان تر کرد.
در اتاقش بود و چیز زیادی به‌خاطر نداشت. دستش را بلند کرد تا پتوی مسافرتی چهار‌خانه‌ی رویش را پس بزند که با سوزش سوزنی که درون سطح پوستش فرو رفته بود و دردی که به جان رگ‌هایش ریخته شد، حرکت را متوقف کرد و با آهی خفه از درد گردنش، سرش را کمی بلند کرد و چشمانش با آن‌چه که دید به شدت گرد شد.
کم‌کم همه چیز یادش آمد و بغض هم ناباورانه در گلوی دردناکش خیمه زد؛ مثل یک غذا که در گلو گیر کرده باشد.
انگار تازه منگی خواب و شاید بیهوشی‌اش از بین رفته بود. سُرمی که در دستش بود معلوم می‌کرد آن ساعات کابوس‌وارانه حقیقتی محض بودند.
لبش را زیر دندان کشید و سرش را روی بالش پرتاب و به سفیدی بی‌حد و حصر سقف خیره شد.
شده در زندگی حس کنی که از یک شاخه‌ی نازک در دیواره‌ی یک دره آویزانی؟ حالش مثل همان آدمی بود که انگار بین زمین و زمان معلق است و هر لحظه ترس کنده شدن آن تکه چوب و سقوط کاملش را دارد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
با درد چشمانش را روی هم فشرد، بحث و جدل شب قبل با منصور مثل یک پتک بود که بر سرش آوار شد و تمام جان باقی‌مانده در تنش را فرو ریخت.
می‌دانست حالا‌حالاها نمی‌تواند تکه‌های شکسته‌اش را جمع کند؛ الکی که نبود، آخر او برگشته بود... پسر بزرگ سپیده، همسر و به قول معروف تاج سر پدرش از راه دور تشریف فرما شده بود.
حال از جانش چه می‌خواستند؟ از قلب داغ‌دارش انتظار چه وصلتی داشتند؟! چطور سهیل را از پس چشمش کنار میزد و به عقد یک اَلف‌بچه درمی‌آمد که تنها قد کشیده و از مردانگی چیزی عایدش نشده؟!
در اتاق آرام باز شد. پوزخندی میان بغض کشنده‌ی گلویش زد، لابد فکر می‌کرد هنوز مثل یک مرده خوابیده است.
چشمان خسته‌‌ی کوروش که در چشمان سرخ و بیدار نازپری نشست با درد پلک‌هایش را روی هم قرار داد. گویی ناجی بیچاره‌ی دخترک خودش خسته‌ترین بود.
باز هم آمده بود تا خواهرزاده و امانت نرگسش را نجات دهد، آمده بود تا پا به پایش درد بکشد و دم نزند.
چنگی میان موهای بلند و مردانه‌اش زد و پلک گشود، چقدر خسته و درمانده بود، همانند دخترک ناتوان جلوه می‌کرد.
نازپری بغضش را قورت داد، در نظرش خودش و دایی‌کوروش خیلی شبیه به‌ همدیگر بودند. زیادی درد‌هایشان مشترک بود.
در را بست و به آن تکیه زد، چهره‌اش درد را فریاد میزد؛ نه از جنس دردهای جسمی بلکه دردش روحی بود، از آن دردهایی که درمانی ندارد و یک برچسب لاعلاج رویش می‌خورد‌.
هم‌جنس درد نازپری... صدایش پر بود از زخم، زخم‌های کهنه و عفونت کرده، زخم‌های چرک کرده... .
صدایش خش‌دار و گرفته بود.
- تا منو نکشی بی‌خیال نمیشی نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
جمله‌ی معروف شیش ماه اَخیر را تکرار کرده بود؛ همان جمله‌ای که از وقتی سهیلش اسیر و زندانی شده بود و هربار که او را نالان و شکسته می‌دید می‌گفت مرا آخر سر می‌کشی!
می‌دانست دردش خانواده‌اش را هم درگیر کرده و در آخر می‌کشد، می‌دانست و باز خودخواهانه کار خودش را می‌کرد.
این‌بار نازپری چشمانش را با درد بست. شب بود؛ از همان شب‌های لعنتی اَخیرش، تنها یک فرق داشت؛ آن هم این بود که با حرف‌های بی‌پایه و اساس در مورد سهیل، داغش را تازه و او را به اجبار و فشار زیاد اعصاب روانه‌ی خانه‌ی پدری کرده بودند.
خانه‌ی پدری که تا آمده بود به خود بجنبد، پدرش دستور برگزاری مراسم عقد و عروسی را صادر کرده بود و تنها با بی‌ملاحضگی محض، جای داماد را عوض کرده بود.
- چرا زودتر بهم نگفتی؟ دایی چرا نگفتی تو اون دادگاه کوفتی چی دیدی و شنیدی؟! مگه من آدم نبودم... خودتون نذاشتین بیام! این بود نتیجه‌ی اعتماد من؟
تخت تکان خورد، کوروش کنارش نشسته بود، مثل تمام سال‌های زندگی‌اش کنارش بود.
- می‌گفتم که زودتر به این حال بیفتی؟! مجبور نبودم امروزم نمی‌گفتم... .
با انگشت شست و اشاره چشمانش را محکم فشرد و آهی کشید.
- نازپری اون پسر به احمقانه‌ترین شکل برای تو دردسر درست کرده می‌فهمی؟
چشمانش را باز کرد؛ گویی ناجی او هم گاهی خودخواه میشد. چقدر حرف زدن با آن بغض کهنه سخت بود، جنس بغضش با بغض‌های دیگر فرق داشت، این بغض را هرچقدر می‌باریدی کم که نمی‌شد هیچ، بیشتر هم میشد. انگار که این بغض شش ماهه را به توان ده رسانده باشند. می‌دانی یعنی چه؟ یعنی یک دنیا اشک و آه و غم را یکجا در سی*ن*ه‌اش تلنبار کرده باشد. آخ که چه درد عظیمی داشت، این حجم با این چگالی در گلویش بی‌شک کشنده بود.
- حقم بود... حقم بود بدونم، من به سهیل اطمینان دارم، سهیلی که دوسش داشتم هیچ ربطی به مواد نداره!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین