- Aug
- 562
- 4,417
- مدالها
- 2
دوباره و دوباره صدای جیغ و فریاد آشنای زنی را شنید که رضایت ندادن و ضجه و نفرینهای پیدرپیاش را در فرق سرش میکوبید.
- حرف حالیتون نیست؟ نمیبخشم... الهی خیر و بهره نبینه! الهی خدا تقاص خون بچهمو ازش پس بگیره... من قصاص میخوام!
بغض دخترک ترکید؛ خیس بود و لرزان و مگر از این نازپری دیگر چیزی هم مانده بود؟ کفشهای گِلی مردانهای جلوی دیدگانش نشست و بعد صاحبش خم شد و مقابل زانوان بیرمق و لرزانش زانو زد. چشمان قهوهای و نگاه عمیقش پر از ناامیدی بود؛ گویی دخترک باید فاتحهی خودش و عشقش را هم میخواند. گویی مرد روبهرویش هم کم آورده بود که نگاه مردانهاش روی صورت دخترک نشست و کتش را از تنش خارج کرد، پهناوری کت دور تن لرزان و روی شانههای ظریفش را پوشش داد. دخترک ناخودآگاه طوری که پوست دستش بیش از پیش به سفیدی بزند، لبههای کت را پر قدرت چنگ زد و از ته دل زار زد، نالهوار صدا بلند کرد:
- دیگه کاری از دستت برنمیاد؟ من هنوزم... هنوزم... .
لبش را گزید تا نگوید تا یک قدمی مرگ قلبش فاصله دارد و همچنان امیدوار است!
قهوهی دیدگان مرد روبهرویش به تلخی زد و با ناراحتی زمزمه کرد:
- داری میلرزی نازپری.
هقهق دخترک شدت گرفت و لعنت به این باران و روز نحسی که تمام نمیشد؛ لعنت بر هرچه که مسبب این حالشان بود. با صدای هیاهوی جمعیت چشم به آن جایگاه منحوس دوخت. چندین بار ناباورانه و پر اضطراب پلک زد و در آخر چهرهی تضعیف شده و لاغر سهیلش را دید که از ساختمان روبهرو با آن پابندهای زنجیری سفت و سخت به سوی چهارپایهی چوبی و چوبهی داری که طناب آویزانش رها و سرخوشانه در باد به رقص درآمده بود، با قدمهای لَخلَخکنان میرفت. دهان دخترک بیجهت باز و بسته شد و همچون ماهی طلب ذرهای اکسیژن کرد. زمزمهاش بیصداتر از آن بود که مرد کنارش بشنود.
- اون... سهیل؟ ن... نه... نمیتونم! سهیل... نه... باز... بازپرس... نذار... .
گویی مرگ به همین شکل بود؛ لحظهای گوشهایش کر شد و سیاهی عمیقی دور تا دورش را فرا گرفت، پلکهایش سرخودانه سنگین و تن لرزان و بیجانش در تخت سی*ن*های پهن جا خوش کرد. بازپرس با نگرانی و اخمهای درهم آمیخته «نازپری» گویان تن بیهوش دخترک را در آغوش گرفت و همزمان به آنسویی که تا چندی دیگر نفس جوانی گناهکار برای همیشه قطع میشد خیره شد. بالا رفتن از آن چهارپایه چوبی با مردن توفیر چندانی نداشت؛ جُستن، یافتن و آنگاه به اختیار برگزیدن و از خویشتنِ خویش با رویی پِی افکندن جانی دیگر. اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد؛ حاشا... حاشا که مرگ هراسی داشته باشد.
سهیل یک پای لرزانش را به روی چهارپایه نهاد و تن سنگینش را به زور و کمک سرباز پشتسرش بالا کشید. نفس سنگینی که هر دم به میان سی*ن*هاش به گمان نسیمی کمجان نوای حقیقت سر میدهد؛ میگوید که مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد، در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید و با خوشه انگور به دهان میآید. طناب را به دو صورت و در نهایت حنجره و گلوی پر بغضش گره زدند و او ناباورانه لبخند زد؛ نگاهش به آنسوی محوطه مات شد، دختری ناآشنا در آغوش مردی آسوده به خواب رفته بود، چه میشد اگر بهتر زندگی بیهودهاش را گذرانده بود؟ اگر مرگ آرامی داشت، اگر که عشق را... .
سربازی با لگد نیرومندش به زیر چهارپایه، رشتهی افکار آخر عمرش را قطع کرد و جماعتی «هین» گویان شاهد تقلاهای آخر آدمی بودند که خود تاوان اشتباهاتش را میداد. با هر لرزش و سفت شدن طناب و بسته شدن راه تنفسیاش، حلقهی چشمانش سرختر و رگهای کنار شقیقهاش برجستهتر، گویی روح از تنش آزاد میشد.
و به راستی که گفته بودند مرگ هراسی ندارد جز توهم آدمی! و به قول سهراب گفته بودند که « نترسیم از مرگ، مرگ پایان کبوتر نیست، مرگ وارونه یک زنجره نیست، مرگ در ذهن اقاقی جاریست»
***
- حرف حالیتون نیست؟ نمیبخشم... الهی خیر و بهره نبینه! الهی خدا تقاص خون بچهمو ازش پس بگیره... من قصاص میخوام!
بغض دخترک ترکید؛ خیس بود و لرزان و مگر از این نازپری دیگر چیزی هم مانده بود؟ کفشهای گِلی مردانهای جلوی دیدگانش نشست و بعد صاحبش خم شد و مقابل زانوان بیرمق و لرزانش زانو زد. چشمان قهوهای و نگاه عمیقش پر از ناامیدی بود؛ گویی دخترک باید فاتحهی خودش و عشقش را هم میخواند. گویی مرد روبهرویش هم کم آورده بود که نگاه مردانهاش روی صورت دخترک نشست و کتش را از تنش خارج کرد، پهناوری کت دور تن لرزان و روی شانههای ظریفش را پوشش داد. دخترک ناخودآگاه طوری که پوست دستش بیش از پیش به سفیدی بزند، لبههای کت را پر قدرت چنگ زد و از ته دل زار زد، نالهوار صدا بلند کرد:
- دیگه کاری از دستت برنمیاد؟ من هنوزم... هنوزم... .
لبش را گزید تا نگوید تا یک قدمی مرگ قلبش فاصله دارد و همچنان امیدوار است!
قهوهی دیدگان مرد روبهرویش به تلخی زد و با ناراحتی زمزمه کرد:
- داری میلرزی نازپری.
هقهق دخترک شدت گرفت و لعنت به این باران و روز نحسی که تمام نمیشد؛ لعنت بر هرچه که مسبب این حالشان بود. با صدای هیاهوی جمعیت چشم به آن جایگاه منحوس دوخت. چندین بار ناباورانه و پر اضطراب پلک زد و در آخر چهرهی تضعیف شده و لاغر سهیلش را دید که از ساختمان روبهرو با آن پابندهای زنجیری سفت و سخت به سوی چهارپایهی چوبی و چوبهی داری که طناب آویزانش رها و سرخوشانه در باد به رقص درآمده بود، با قدمهای لَخلَخکنان میرفت. دهان دخترک بیجهت باز و بسته شد و همچون ماهی طلب ذرهای اکسیژن کرد. زمزمهاش بیصداتر از آن بود که مرد کنارش بشنود.
- اون... سهیل؟ ن... نه... نمیتونم! سهیل... نه... باز... بازپرس... نذار... .
گویی مرگ به همین شکل بود؛ لحظهای گوشهایش کر شد و سیاهی عمیقی دور تا دورش را فرا گرفت، پلکهایش سرخودانه سنگین و تن لرزان و بیجانش در تخت سی*ن*های پهن جا خوش کرد. بازپرس با نگرانی و اخمهای درهم آمیخته «نازپری» گویان تن بیهوش دخترک را در آغوش گرفت و همزمان به آنسویی که تا چندی دیگر نفس جوانی گناهکار برای همیشه قطع میشد خیره شد. بالا رفتن از آن چهارپایه چوبی با مردن توفیر چندانی نداشت؛ جُستن، یافتن و آنگاه به اختیار برگزیدن و از خویشتنِ خویش با رویی پِی افکندن جانی دیگر. اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد؛ حاشا... حاشا که مرگ هراسی داشته باشد.
سهیل یک پای لرزانش را به روی چهارپایه نهاد و تن سنگینش را به زور و کمک سرباز پشتسرش بالا کشید. نفس سنگینی که هر دم به میان سی*ن*هاش به گمان نسیمی کمجان نوای حقیقت سر میدهد؛ میگوید که مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد، در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید و با خوشه انگور به دهان میآید. طناب را به دو صورت و در نهایت حنجره و گلوی پر بغضش گره زدند و او ناباورانه لبخند زد؛ نگاهش به آنسوی محوطه مات شد، دختری ناآشنا در آغوش مردی آسوده به خواب رفته بود، چه میشد اگر بهتر زندگی بیهودهاش را گذرانده بود؟ اگر مرگ آرامی داشت، اگر که عشق را... .
سربازی با لگد نیرومندش به زیر چهارپایه، رشتهی افکار آخر عمرش را قطع کرد و جماعتی «هین» گویان شاهد تقلاهای آخر آدمی بودند که خود تاوان اشتباهاتش را میداد. با هر لرزش و سفت شدن طناب و بسته شدن راه تنفسیاش، حلقهی چشمانش سرختر و رگهای کنار شقیقهاش برجستهتر، گویی روح از تنش آزاد میشد.
و به راستی که گفته بودند مرگ هراسی ندارد جز توهم آدمی! و به قول سهراب گفته بودند که « نترسیم از مرگ، مرگ پایان کبوتر نیست، مرگ وارونه یک زنجره نیست، مرگ در ذهن اقاقی جاریست»
***
آخرین ویرایش: