- Jun
- 349
- 7,250
- مدالها
- 2
صدای انفجار، موجودات چشم سرخ را با سرعت جذب خود کرد و باعث شد تا آنها بیتوجه و پشت به ما قدمهای محکمی بردارند و خودشان را به بالگرد آتشگرفته نزدیک کنند.
اِستیو ناباورانه نگاهی به آنها، سپس نگاهی به گِلِن که با چشمانی از حدقه درآمده محو تماشای موجودات چشم سرخ شدهبود، انداخت.
لوله اسلحهاش را طوری که انگار نسبت به چیزی شک یا تردید داشته باشد پایین آورد و با لحن تمسخرآمیزش گفت:
- انگار انجیلت یه غلطی کرد.
گِلِن بیتوجه به نیش زبانهایش دستی به چهرهی عرقکردهاش کشید و گفت:
- فکر نکنم.
اِستیو در مخالفت با او به بالگرد سوخته اشاره میکند و متعجبانه میگوید:
- یعنی چی که فکر نمیکنی؟! مگه نمیبینی؟ دارن برمیگردن، انگار بیخیالمون ش... .
ناگهان ضربهی محکمی به درب بسته شده فروشگاه وارد میشود.
بیاراده جیغ کوتاهی کشیدم و به مانند بقیه، بیرون درب را بررسی کردم اما چیزی جز صدای خنده به همراه ضربات بیامان دست مشت شده به درب مغازه توجهام را به خود جلب نکرد.
انگار شخصی بیرون مغازه و درست مقابل درب خروجی ایستادهبود و پشت سر هم به بدنه آن مشت میکوبید! یعنی چه کسی این کار را میکرد؟
استیو دستپاچه لولهی اسلحهاش را به طرف منبع صدا گرفتهبود و در حالی که سعی داشت خونسردیاش را حفظ کند با صدای لرزانی خطاب به گِلِن گفت:
- تو هم میشنوی؟ انگار یکی مثل دیوونهها داره میخنده!
گِلِن مدتی مکث میکند، با دقت و به کمک چشمان هراسان و گرد شدهاش نگاهی به درب خروجی میاندازد.
پس از مدتی شوکزده و هراسان با صدایی که به ترس و نگرانی شباهت بالایی دارد خطاب به همه میگوید:
- ساکت باشید! کسی صداش در نیاد وگرنه... .
پیش از آن که حرفش را کامل بزند صدای خِشخِش رادیو، سپس صدای زن بالغ و جوانی وسط حرفش میپرد و میگوید:
- طبق دستورالعمل امنیتی 506... از شهروندان گرامی تقاضا داریم تا... همگی... به پناهگاه پیتر... سون... بیایید... از شهروندان... تقاضا داریم تا... .
صدای رادیو قطع و همزمان با آن صدای خندهها بلند و بلندتر میشود.
در میانه قهقهههای شیطانی دو چشم انسانی به همراه بدنی تیغ مانند شبیه به بدن آفتابپرست، درست جلوی شیشه درب مغازه پدیدار میشود و موجی از ترس و وحشت را به جانم میاندازد.
گِلِن همراه با اِستیو سریع و بدون اتلاف وقت از درب مغازه فاصله میگیرند و در حالی که لولههای اسلحهشان سر پهن و کوسهمانند آفتابپرست را نشانه گرفتهاند ناباورانه سرتاپای هیولای مقابلم را برانداز میکنند.
سکوت مرگباری محیط اطرافم را تسخیر و همگی نفسهایشان به مانند من در سی*ن*ه حبس میشوند.
ناگهان هیولای آفتابپرست روی دو پایش میایستد، نفسش را محکم بیرون میدهد، خندهکنان درب خروجی مغازه را با ضربات محکم دست انسانیاش میشکند و با قدمهای محکمی وارد مغازه میشود.
در حین این کار پایین تنهاش نیز مانند صورت و بقیه اعضای بدنش با صدای وزوز مانندی نمایان میشود و وحشتم را بیشتر میکند.
قدش کوتاه و فیزیک بدنش شبیه به انسان است، چنگالهای تیزی دارد و دم درازش از پشت مدام در هوا بالا و پایین میشود.
اِستیو مضطربانه بزاق دهانش را به پایین قورت میدهد و بلند فریاد میکشد:
- ای... این دیگه چه کوفتیه؟!
گِلِن بیتوجه به او سریع ماشه را فشار میدهد، همزمان با شلیک گلوله و طنین انداختن صدای غرشهای هیولا به اتاقی که آلِن واردش شد اشاره میکند و از همگیمان میخواهد تا وارد آن شویم.
اِستیو ناباورانه نگاهی به آنها، سپس نگاهی به گِلِن که با چشمانی از حدقه درآمده محو تماشای موجودات چشم سرخ شدهبود، انداخت.
لوله اسلحهاش را طوری که انگار نسبت به چیزی شک یا تردید داشته باشد پایین آورد و با لحن تمسخرآمیزش گفت:
- انگار انجیلت یه غلطی کرد.
گِلِن بیتوجه به نیش زبانهایش دستی به چهرهی عرقکردهاش کشید و گفت:
- فکر نکنم.
اِستیو در مخالفت با او به بالگرد سوخته اشاره میکند و متعجبانه میگوید:
- یعنی چی که فکر نمیکنی؟! مگه نمیبینی؟ دارن برمیگردن، انگار بیخیالمون ش... .
ناگهان ضربهی محکمی به درب بسته شده فروشگاه وارد میشود.
بیاراده جیغ کوتاهی کشیدم و به مانند بقیه، بیرون درب را بررسی کردم اما چیزی جز صدای خنده به همراه ضربات بیامان دست مشت شده به درب مغازه توجهام را به خود جلب نکرد.
انگار شخصی بیرون مغازه و درست مقابل درب خروجی ایستادهبود و پشت سر هم به بدنه آن مشت میکوبید! یعنی چه کسی این کار را میکرد؟
استیو دستپاچه لولهی اسلحهاش را به طرف منبع صدا گرفتهبود و در حالی که سعی داشت خونسردیاش را حفظ کند با صدای لرزانی خطاب به گِلِن گفت:
- تو هم میشنوی؟ انگار یکی مثل دیوونهها داره میخنده!
گِلِن مدتی مکث میکند، با دقت و به کمک چشمان هراسان و گرد شدهاش نگاهی به درب خروجی میاندازد.
پس از مدتی شوکزده و هراسان با صدایی که به ترس و نگرانی شباهت بالایی دارد خطاب به همه میگوید:
- ساکت باشید! کسی صداش در نیاد وگرنه... .
پیش از آن که حرفش را کامل بزند صدای خِشخِش رادیو، سپس صدای زن بالغ و جوانی وسط حرفش میپرد و میگوید:
- طبق دستورالعمل امنیتی 506... از شهروندان گرامی تقاضا داریم تا... همگی... به پناهگاه پیتر... سون... بیایید... از شهروندان... تقاضا داریم تا... .
صدای رادیو قطع و همزمان با آن صدای خندهها بلند و بلندتر میشود.
در میانه قهقهههای شیطانی دو چشم انسانی به همراه بدنی تیغ مانند شبیه به بدن آفتابپرست، درست جلوی شیشه درب مغازه پدیدار میشود و موجی از ترس و وحشت را به جانم میاندازد.
گِلِن همراه با اِستیو سریع و بدون اتلاف وقت از درب مغازه فاصله میگیرند و در حالی که لولههای اسلحهشان سر پهن و کوسهمانند آفتابپرست را نشانه گرفتهاند ناباورانه سرتاپای هیولای مقابلم را برانداز میکنند.
سکوت مرگباری محیط اطرافم را تسخیر و همگی نفسهایشان به مانند من در سی*ن*ه حبس میشوند.
ناگهان هیولای آفتابپرست روی دو پایش میایستد، نفسش را محکم بیرون میدهد، خندهکنان درب خروجی مغازه را با ضربات محکم دست انسانیاش میشکند و با قدمهای محکمی وارد مغازه میشود.
در حین این کار پایین تنهاش نیز مانند صورت و بقیه اعضای بدنش با صدای وزوز مانندی نمایان میشود و وحشتم را بیشتر میکند.
قدش کوتاه و فیزیک بدنش شبیه به انسان است، چنگالهای تیزی دارد و دم درازش از پشت مدام در هوا بالا و پایین میشود.
اِستیو مضطربانه بزاق دهانش را به پایین قورت میدهد و بلند فریاد میکشد:
- ای... این دیگه چه کوفتیه؟!
گِلِن بیتوجه به او سریع ماشه را فشار میدهد، همزمان با شلیک گلوله و طنین انداختن صدای غرشهای هیولا به اتاقی که آلِن واردش شد اشاره میکند و از همگیمان میخواهد تا وارد آن شویم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: