جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط امیراحمد با نام [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,409 بازدید, 148 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»
نویسنده موضوع امیراحمد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط امیراحمد
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
صدای انفجار، موجودات چشم‌ سرخ را با سرعت جذب خود کرد و باعث شد تا آن‌ها بی‌توجه و پشت به ما قدم‌های محکمی بردارند و خودشان را به بالگرد آتش‌گرفته نزدیک کنند.
اِستیو ناباورانه نگاهی به آن‌ها، سپس نگاهی به گِلِن که با چشمانی از حدقه‌ درآمده محو تماشای موجودات چشم سرخ شده‌بود، انداخت.
لوله اسلحه‌اش را طوری که انگار نسبت به چیزی شک یا تردید داشته باشد پایین آورد و با لحن تمسخر‌آمیزش گفت:
- انگار انجیلت یه غلطی کرد.
گِلِن بی‌توجه به نیش‌ زبان‌هایش دستی به چهره‌ی عرق‌کرده‌اش کشید و گفت:
- فکر نکنم.
اِستیو در مخالفت با او به بالگرد سوخته اشاره می‌کند و متعجبانه می‌گوید:
- یعنی‌ چی که فکر نمی‌کنی؟! مگه نمی‌بینی؟ دارن بر‌می‌گردن، انگار بی‌خیالمون ش... .
ناگهان ضربه‌ی محکمی به درب بسته شده فروشگاه وارد می‌شود.
بی‌اراده جیغ کوتاهی کشیدم و به مانند بقیه، بیرون درب را بررسی کردم اما چیزی جز صدای خنده به همراه ضربات بی‌امان دست مشت شده به درب مغازه توجه‌ام را به خود جلب نکرد.
انگار شخصی بیرون مغازه و درست مقابل درب خروجی ایستاده‌بود و پشت سر هم به بدنه آن مشت می‌کوبید! یعنی چه کسی این کار را می‌کرد؟
استیو دست‌پاچه لوله‌ی اسلحه‌اش را به طرف منبع صدا گرفته‌بود و در حالی که سعی داشت خون‌سردی‌اش را حفظ کند با صدای لرزانی خطاب به گِلِن گفت:
- تو هم می‌شنوی؟ انگار یکی مثل دیوونه‌ها داره می‌خنده!
گِلِن مدتی مکث می‌کند، با دقت و به کمک چشمان هراسان و گرد شده‌اش نگاهی به درب خروجی می‌اندازد.
پس از مدتی شوک‌زده و هراسان با صدایی که به ترس و نگرانی شباهت بالایی دارد خطاب به همه می‌گوید:
- ساکت باشید! کسی صداش در نیاد وگرنه... .
پیش از آن که حرفش را کامل بزند صدای خِش‌خِش رادیو، سپس صدای زن بالغ و جوانی وسط حرفش می‌پرد و می‌گوید:
- طبق دستورالعمل امنیتی 506... از شهروندان گرامی تقاضا داریم تا... همگی... به پناهگاه پیتر... سون... بیایید... از شهروندان... تقاضا داریم تا... .
صدای رادیو قطع و هم‌زمان با آن صدای خنده‌ها بلند و بلند‌تر می‌شود.
در میانه قهقهه‌‌های شیطانی دو چشم انسانی به همراه بدنی تیغ‌ مانند شبیه به بدن آفتاب‌‌پرست، درست جلوی شیشه درب مغازه پدیدار می‌شود و موجی از ترس و وحشت را به جانم می‌اندازد.
گِلِن همراه با اِستیو سریع و بدون اتلاف وقت از درب مغازه فاصله می‌گیرند و در حالی که لوله‌های اسلحه‌شان سر پهن و کوسه‌مانند آفتاب‌پرست را نشانه گرفته‌‌اند ناباورانه سرتاپای هیولای مقابلم را بر‌انداز می‌کنند.
سکوت مرگباری محیط اطرافم را تسخیر و همگی نفس‌هایشان به مانند من در سی*ن*ه حبس می‌شوند.
ناگهان هیولای آفتاب‌پرست روی دو پایش می‌ایستد، نفسش را محکم بیرون می‌دهد، خنده‌‌کنان درب خروجی مغازه را با ضربات محکم دست انسانی‌اش می‌شکند و با قدم‌های محکمی وارد مغازه می‌شود.
در حین این کار پایین تنه‌اش نیز مانند صورت و بقیه اعضای بدنش با صدای وز‌وز‌ مانندی نمایان می‌شود و وحشتم را بیشتر می‌کند.
قدش کوتاه و فیزیک بدنش شبیه به انسان است، چنگال‌های تیزی دارد و دم درازش از پشت مدام در هوا بالا و پایین می‌شود.
اِستیو مضطربانه بزاق دهانش را به پایین قورت می‌دهد و بلند فریاد می‌کشد:
- ای... این دیگه چه کوفتیه؟!
گِلِن بی‌توجه به او سریع ماشه را فشار می‌دهد، هم‌زمان با شلیک گلوله و طنین انداختن صدای غرش‌های هیولا به اتاقی که آلِن واردش شد اشاره می‌کند و از همگی‌مان می‌خواهد تا وارد آن شویم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
***
( چند هفته بعد)

- شاید بهتر باشه... .
صدای تند مادرم توماس را از ادامه حرفش منصرف کرد:
- تو دخالت نکن دکتر، این قضیه هیچ ربطی بهت نداره!
سرش را به طرفم چرخاند و با فریاد بلندی به من تشر زد:
- بی‌اجازه و بی‌خبر گم شدی بیرون که چه غلطی بکنی؟ خودت رو به کشتن بدی، ها؟! نمی‌فهمم چند بار باید بگم که... .
مضطربانه بزاق دهانم را به پایین قورت دادم و با لحنی که به پشیمانی شباهت داشت گفتم:
- فقط... می... خواستم... راجع به عمو... .
سریع اخم‌هایش را در هم کشید و بلند سرم فریاد زد:
- بهت گفتم که هیچ‌وقت راجع‌به عموت صحبت نکنی سادیا! نه الان و نه هیچ‌وقت دیگه! فهمیدی یا... .
خشمگینانه و بی‌توجه به سوزش زجر‌آور بازوی راستم اخم‌هایم را به هم نزدیک کردم و با وجود ترس شدیدی که دلم را خالی کرده‌بود به او گفتم:
- اما مامان تو قول دادی که... .
نگاه تند و اخم‌آلودش من را از ادامه حرفم منصرف کرد و باعث شد تا سرم را به نشانه ترس و پشیمانی در مقابلش پایین بِیندازم.
از زمانی که دور از من همراه با کارِنبی به بهانه پیدا کردن آب و غذا از ساختمان خارج شد رفتارش عجیب شده‌است.
هیچگاه مادرم را به اندازه امروز ناراحت، افسرده و خشمگین ندیده بودم.
هرچند همیشه عصبانی و جدی به نظر می‌رسید اما وقتی با من حرف میزد یا هرگاه که قصد نصیحت کردنم را داشت حداقل لبخند مصنوعی به لبانش می‌نشاند ولی این بار بر خلاف انتظارم از هر زمان دیگری با من غریبه‌تر بود.
اصلاً با من حرف نمیزد و بیشتر اوقاتش را در تنهایی به سر می‌برد، حتی گاهی اوقات او را می‌دیدم که با خودش زیر لب صحبت می‌کرد و چیزی می‌گفت.
گاهی اوقات طوری به من زل میزد که انگار من برایش نه دختر یا عضوی از خانواده بلکه سربار و اضافی بودم! نمی‌فهمم مشکلش چیست و چرا به این روز افتاده، اما می‌دانم که دلیل تمام این‌ها کارِنبی است.از وقتی با او هم‌ صحبت شد به این روز افتاد.
مادرم از روی مبل چوبی خاک‌‌خورده بلند می‌شود، دستی به صورتش می‌کشد و روبه من با چهره سرد و جدی می‌گوید:
- این‌بار رو نادیده می‌گیرم اما بدون که اگه یه‌باره دیگه بی‌اجازه‌ی من کاری کنی مجبور میشم طور دیگه‌ای ادبت کنم، من صلاحت‌ رو می‌خوام دختر! در ضمن این رو هم آویزه‌ی گوشت کن که اگه باز در مورد عموت از من سوال کنی جوابی بهت نمیدم! نه تنها جواب نمیدم بلکه اگه لازم شد به‌خاطر تخطی از دستورم تنبیهت می‌کنم! پس بار دیگه که خواستی چیزی بگی خب فکر می‌کنی بعد زبونت رو باز می‌کنی! الانم تا وقتی من نگفتم از این اتاق خارج نمیشی... .
بزاق دهانش را محکم به پایین قورت داد و با صدای تهدید‌آمیزی فریاد زد:
- اطاعتت رو نشنیدم!
با تلاش زیاد بغضم را خوردم و در حالی که سعی داشتم ناراحتی‌ام را پنهان کنم ناباورانه و با چشمان از حدقه درآمده‌ام زیر لب گفتم:
- اطاعت قربان!
خشمگینانه‌تر از قبل فریاد زد:
- تکرار کن!
لحظه‌ای سکوت کردم، سرم را به آرامی و بر خلاف میلم بالا آوردم و بلند‌تر از قبل گفتم:
- بله قربان!
به محض پایان یافتن کلمه‌ام سریع و با قدم‌های تندی از کنارم رد شد، همراه با گِلِن و اِستیو از پله‌هایی که به در خروجی منتهی میشد پایین رفت و من و دکتر را داخل اتاق نیمه تاریک و سرد تنها گذاشت.
با کف دست چشمان خیسم را پاک و با بغض شدیدی خودم را به توماس نزدیک کردم تا زخم بازویم را معالجه کند.
نمی‌توانستم باور کنم که با من چنین کاری می‌کرد.
مگر چه اشتباهی مرتکب شده‌بودم که مادرم این طور با من برخورد کرد؟! چرا انقدر از عمو متنفر شده؟!
توماس بازویم را بررسی می‌کند و با لحن دلسوزانه‌ای می‌گوید:
- از مادرت کینه به دل نگیر دختر؛ حق داره نگرانت باشه، فقط می‌خواد ازت محافظت کنه!
خشمگینانه زیر لب می‌گویم:
- اون... اون مادرم نیست!
متعجبانه نگاهی به من می‌اندازد و با لحن نصیحت‌آمیزش می‌گوید:
- دیگه این حرف رو نزن! حالا بذار زخمت رو درمان کنم.
بی‌توجه به او گونه‌های خیسم را پاک کردم و از طریق پنجره‌ی نیمه شکسته‌ی اتاق به محیط بیرون و ساختمان‌های خراب و پوشیده شده از برف نگاهی انداختم.
هنوز یک ماه دیگر از پاییز مانده‌بود اما پیش از فرا رسیدن زمستان برف آمده‌بود.
حجم برف به‌قدری زیاد بود که بدنه ماشین‌ها و کامیون‌های پوسیده را به سختی می‌توانستم تشخیص دهم.
ناگهان از لای برف‌ها دو چشم مرموز و سرخ‌رنگ را مشاهده کردم که با حالت خاصی روی من قفل شده‌بودند.
نوع نگاهشان شبیه به آن موجود ترسناکی بود که داخل مغازه به ما حمله‌ور شد! بی‌اراده جیغ کشیدم و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
***
( بی‌نام )
تصاویر ناپدید و سقف خزه‌زده و نیمه‌ تاریک مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.
صدای خُر‌خُر به همراه تکان‌های شدید قفسه، پشت سر هم در گوش‌هایم تکرار می‌شود.
ناله کوتاهی سر می‌دهم، دستم را به سرم نزدیک می‌کنم و با فشار آوردن به کف پا‌هایم از روی زمین خاکی‌رنگ بلند می‌شوم.
به محض بلند شدنم از زمین سرگیجه و سیاهی چشمانم با سرعت ناپدید و چهره‌ی خونین اما ترمیم شده‌ی برنارد مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد.
فیزیک بدن و رفتارش تا حد زیادی شبیه به آن موجود عجیبی است که قصد ورود به فروشگاه را داشت، همان فروشگاه متروکه‌ای که متعلق به آلِن بود و آن دختر‌بچه به همراه مادرش و بقیه اعضای گروه به آن پناه برده‌بودند.
با کمی دقت متوجه می‌شوم که صورتش شبیه به کوسه شده، بدنش به مانند بدن آفتاب‌پرست است و تیغ‌های تیزی جای‌جایِ بدن لاغر و تکیده‌اش را تسخیر کرده‌است.
انگار در طول مدتی که من بی‌هوش و در حال مشاهده خاطره آن دختر‌بچه بوده‌ام او با سرعت، جراحات و زخم‌های عمیق بدنش را ترمیم و از نوع خودش را احیا و بازسازی کرده‌است.
بی‌شک و به احتمال زیاد موجودی که در خاطره دختر‌بچه دیدم باید برنارد بوده باشد.
خوب به یاد دارم در خوابی که دیدم دختر‌بچه‌ای زخمی از من تقاضای کمک داشت و مادرش که او را خواهر خود می‌دانستم در حالی که لباس پلیس به تن کرده‌بود با بدنی خونین پشت به من و طوری که انگار کشته شده باشد زمین افتاده‌بود.
آن اتاق تاریک که دختر‌بچه توسط مادرش تنبیه شد به اتاقی که در خواب دیدم شباهت بالایی داشت، تنها با این تفاوت که در خواب هیچ اثری از پنجره‌ی نیمه شکسته یا مبل خاک‌خورده نبود. پس به احتمال آن زن و دختر‌بچه باید خواهر و خواهر‌زاده‌ام باشند و شخصی که دختر‌بچه او را عمو خطاب می‌کرد و سراغش را می‌گرفت، آن شخص به احتمال خود من هستم!
یعنی هم‌زمان با ورود من به این شهر و تلاش برای پس گرفتن جعبه سیاه و کد‌های درون آن خواهر و خواهر‌زاده‌ام نیز جایی در این شهر مرده حضور داشتند؟ اصلاً چرا آن‌ها را ترک کردم؟ برای چه به کمکشان نیامده بودم؟!کارِنبی چه ارتباطی با من داشت که خواهرم حاضر شد به او پناه دهد؟ آیا به‌خاطر من و برای آگاهی از این که من کجا بودم این کار را کرد؟ اگر با این هدف به کارِنبی پناه داد پس چرا بعد از صحبت با او دیگر علاقه‌ای نداشت از من چیزی بشنود؟! در حدی که حتی خواهرزاده‌ام را از صحبت راجع به من منع و شدیداً تنبیه کرده‌بود.
شاید... ناگهان صدایی شبیه به افتادن قفسه به گوشه‌ای از اتاق، سپس صدای قدم‌های تند برنارد توجه‌ام را به خود جلب می‌کند.
او سریع به هوا می‌پرد و نعره‌زنان با چنگال‌های تیز و براقش به سمتم یورش می‌برد.
سریع و بی‌اراده با پایین آوردن سر و بدنم حمله‌اش را دفع کردم، از کنارش رد شدم و با نزدیک شدن به اسلحه شات‌گان آن را از روی زمین برداشتم.
سپس لوله شات‌گان را به سمت سر برنارد نشانه گرفتم اما پیش از آن که ماشه را فشار بدهم او سریع خودش را روی من انداخت.
سپس دهانش را تا آخر باز کرد و چنگالش را بالا آورد تا صورتم را تکه‌تکه کند.
نفسم را در سی*ن*ه حبس کردم و فریاد‌زنان در حالی که با دست آسیب دیده‌ام تلاش می‌کردم دندان‌های تیزش را از چهره‌ام دور کنم، نا‌امیدانه دست دیگرم را به اسلحه‌ام که درست در چند قدمی‌ام بود نزدیک کردم تا شاید با کمک آن بتوانم خودم را از مرگ نجات دهم.
به ناگاه در آخرین لحظات صدای شلیک پشت سر هم گلوله توجه‌ام را به خود جلب کرد.
پیش از آن که سرم را به طرف منبع صدا بچرخانم نیمه چپ صورت برنارد توسط گلوله‌ها سوراخ و خون سیاه‌رنگ غلیظی در هوا، سپس روی صورت و یقه لباسم پاشیده شد.
هم‌زمان با این اتفاق برنارد نعره بلندی سر داد، دست و پا‌ زنان از من فاصله گرفت و با چهره‌ای برافروخته به شخصی که شلیک کرده‌بود نگاه تندی انداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
در حالی که خون سیاه‌ رنگ را از روی چهره‌ام پاک می‌کردم در حین باز و بسته کردن چشمانم با چهره سرد و خشن الی مواجه شدم.
ماسک رادیو‌اکتیوی اجازه نمی‌داد که بتوانم نوع و حالت چهره‌اش را به خوبی تشخیص دهم.
رفتارش چیزی جز خشم و نفرت نبود.
طوری به برنارد و حتی من زل می‌زد که انگار با دشمن خونی‌اش طرف است!
ناگهان برنارد پرش بلندی برداشت، سپس نعره‌زنان و با دهانی باز به الی یورش برد.
الی سریع و آرام در حالی که مصمم و گارد گرفته لوله اسلحه‌اش را سمت برنارد نشانه گرفته‌بود و مدام به طرفش شلیک می‌کرد با پایین آوردن سرش جاخالی داد، سپس با قدم‌های تندی نزدیک به من و روبه برنارد ایستاد و با شلیک گلوله به سر و صورتش او را نقش زمین کرد.
برنارد بی‌توجه به زخم گلوله به آرامی از جایش بلند شد، نعره بلندی سر داد و با حالتی گارد گرفته خودش را برای حمله به طرفمان آماده کرد.
الی چند قدم همراه با من عقب رفت و در حین تعویض کردن خشاب اسلحه‌اش با لحن تندی که به بازخواست کردن شباهت بالایی داشت خطاب به من گفت:
- بهت گفتم تا زمان بیدار شدنم اتاق رو ترک نکنی!
بی‌توجه به حرفش در حالی که محتاطانه لوله اسلحه‌ام را روی سر برنارد نشانه گرفته بودم گفتم:
- از... از بیرون صدای کمک میومد، نگران شده‌بودم، گفتم شاید کسی کمک می‌خواد واسه همین... .
وسط حرفم پرید و در حالی که با فشار دادن ماشه به طرف برنارد شلیک و با جاخالی دادن حملاتش را دفع می‌کرد گفت:
- یه سوالی ازت دارم فِندانرِز... ببینم تو مشکل حافظه داری؟!
لحنش تمسخر‌آمیز بود. چندین‌بار ماشه را فشار دادم و در حین شلیک کردن به طرف برنارد با لحن متعجبانه‌ای گفتم:
- مشکل حافظه؟! نه، چرا این سوال رو می‌پر... .
فریاد تند، خشن و بلندش حرفم را قطع و مرا از ادامه سخنم منصرف کرد:
- پس چرا مثل یه احمق دنبال اون صدا رفتی؟!
اخم‌هایم را به چهره‌ام نزدیک کردم و بلند در پاسخ به سوالش فریاد زدم:
- انقدر شلوغش نکن... فقط می‌خواستم مطمئن بشم واقعاً کسی به کمک نیاز داره یا نه همی... .
خشمگینانه‌تر از قبل وسط حرفم پرید و گفت:
- وقتی وارد فاضلاب شدیم بهت گفتم تا من چیزی بهت نگم دست به کار احمقانه‌ای نمی‌زنی، بهت گفتم اون صدا‌ها شبیه به توهم هستن، بهت گفتم که هر چیزی توی این فاضلاب هست شدیداً خطرناکه، گفتم یا نگفتم؟!
دندان‌هایم را از شدت عصبانیت محکم روی هم فشار دادم و معترضانه گفتم:
- نمی‌دونستم واسه هر کاری باید از تو دستور بگیرم. من که کاری نکردم فقط... .
برای لحظه‌ای دنیا به دور سرم چرخید، وقتی به خود آمدم متوجه شدم که زمین افتاده‌ام و چهره اخم‌آلود و خونین به همراه دندان‌های تیز و بلند برنارد مقابل چشمانم قرار گرفته‌است.
او نعره‌ی بلند و گوش‌خراشی سر می‌دهد، سپس دهانش را باز می‌کند تا با گزش محکمی گردنم را پاره کند اما درست در آخرین لحظات با برخورد گلوله به جمجمه‌اش از این کار منصرف و ناله‌کنان از من فاصله می‌گیرد.
از فرصت به دست آمده استفاده کردم، بدنم را به سمتی چرخاندم، از روی زمین بلند شدم و اسلحه شات‌گان که درست نزدیک به پایم افتاده‌بود را برداشتم و به برنارد که با کمک چشمان سرخ‌رنگش گیج و منگ اطرافش را رصد می‌کرد نگاهی انداختم.
با ریزش و برخورد ذرات شن و ماسه بر روی شانه و لباسم شوکه شدم و به بالای سرم نگاهی انداختم.
سوراخ و ترک بزرگی روی سقف نیمه تاریک ایجاد شده‌بود و صدای برخورد شن و ماسه با ریتم آرامی در گوش‌هایم تکرار می‌شد.
پلک‌هایم را به هم نزدیک کردم و به اطرافم نگاهی انداختم.
جز اجساد خونین و بی‌جان، استخوان خرد شده و جمجمه انسان به همراه قفسه‌های خاکی‌رنگ چیزی مقابل چشمانم قرار نمی‌گرفت.
بر خلاف طبقه بالا که فقط چند جعبه و قفسه‌های پر از وسایل جا خوش کرده‌بود این‌جا چیزی جز جسد سلاخی‌ شده مقابلم نبود.
اجساد روی هم قرار گرفته‌بودند و به شکل تپه‌های کوچک و بزرگ از هر دو طرف مقابل چشمانم رژه می‌رفتند.
برخی از آن‌ها زیر خاک و شن ناپدید و به سختی قابل مشاهده بودند.
در حالی که ناباورانه محو تماشای اجساد شده‌بودم صدای خر‌خر‌های تهدید‌آمیز برنارد، سپس صدای برخورد کف پا‌های فلزی الی از طبقه بالا به روی زمین خاکی توجهم را به خود جلب و من را از نگاه به آن‌ها منصرف کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
برنارد زبان دراز و نوک‌تیزش را بیرون داد، آن را در هوا چرخاند، نعره‌ی گوش‌خراش بلندی کشید و چشمان سرخ‌رنگش را روی من قفل کرد.
خر‌خر‌کنان چند قدم جلو آمد و هوا را بو کشید، سپس چنگال‌های تیزش را بالا آورد، به خود گارد گرفت و بی‌توجه به برخورد و زخم گلوله‌ها به بدنش آرام‌آرام خودش را به ما نزدیک کرد.
ناگهان خیز برداشت تا به طرفمان حمله‌ور شود اما در آخرین لحظات، با طنین انداختن صدای ترسناک ارّه‌برقی و فرو رفتن ساطور زنجیر‌مانند اره به داخل شکمش از این کار منصرف شد.
از شدت درد نعره‌ی بلندی کشید و با چرخاندن چشمانش در حدقه خشمگینانه به پشت سرش نگاهی انداخت.
به محض برخورد نگاهش ساطور اره با سرعت، بالا‌تنه‌اش را شکافت و سریع از پشت کمر استخوانی‌ و خونینش خارج شد.
هم‌زمان با این اتفاق برنارد ضجه‌های بلندی سر داد و با از دست دادن تعادلش محکم زمین افتاد.
به محض زمین‌خوردنش چهره اخم‌آلود و خونین فِندانرِز را دیدم که با خوش‌حالی و کینه‌ای شدید فریاد پیروزی سر داد و در حالی که نگاهش روی من قفل شده بود و پشت سر هم اسمش را تکرار می‌کرد بلند فریاد کشید:
- دوباره همدیگه رو دیدیم ژنرال!
سارا طوری که از حرف‌هایش متعجب شده باشد با صدای ربات‌مانند و آمیخته به کنجکاوی‌اش گفت:
- ژنرال؟! ژنرال دیگه کی... .
فریاد‌ بلند و خشن فِندانرِز به همراه صدای ارّه برقی او را از ادامه حرفش منصرف کرد.
فِندانرِز با ضربات محکمی بدن بی‌جان و در حال جهش برنارد را تکه‌پاره کرد.
سپس با لگدی محکم او را به گوشه‌ای انداخت و در حالی که ارّه برقی‌اش را با حالتی تهدید‌آمیز سمتمان گرفته بود بلند‌تر از قبل فریاد زد:
- و... وق...وقته انتقامه!
به محض پایان یافتن سخنش به خود گارد گرفت، دوان‌دوان یه سمتمان حمله‌ور شد و بلند با صدای کینه‌ورزانه‌ای فریاد زد:
- بگیریدش فرزندانم، بگیریدش!
هم‌زمان با تمام شدن حرفش جیغ‌هایی حشره‌مانند در اطرافم طنین‌انداز می‌شود.
تعداد زیادی حشره با دهانی باز و جیغ‌زنان در کنار اجساد یا بالای سرمان پدیدار می‌شوند، بال‌های کوچک و بزرگشان را باز و بسته می‌کنند و با نشان دادن دهان چنگ‌مانندشان وحشیانه به طرفمان یورش می‌برند.
مضطربانه لوله اسلحه‌ام را به سمت فِندانرِز نشانه گرفتم تا شلیک کنم اما سارا با عجله یقه‌ام را عقب کشید، خشمگینانه مرا به جلو هل داد و در حالی که دوان‌دوان از پشت سر مرا همراهی می‌کرد با تندی گفت:
- گلوله‌ نمی‌تونه به بدنش آسیبی وارد کنه، تنها چیزی که می‌تونه نجاتمون بده مایع آتشزاست.
با صدایی آمیخته به نگرانی می‌گویم:
- مگه مایع آتشزا نداری؟
بی‌توجه به سوالم با صدایی تمسخر‌آمیز می‌گوید:
- برای خودم دارم اما فک نکنم برای تو چیزی داشته باشم!
به راه‌پله‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید:
- برو سمت اون راه‌پله‌ها، شاید تو راه‌های پر پیچ و خم بتونیم از دستشون فرار کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
قدم‌هایم را تند‌تر برداشتم و نفس‌نفس‌زنان خودم را به درب خاکی‌رنگ مقابلم نزدیک کردم.
سپس سریع با فشار دست‌هایم آن را باز و مسیر نا‌مشخص و نیمه‌تاریکی که در سمت راستم قرار داشت را در پیش گرفتم.
نعره‌های فِندانرِز و صدای شلپ‌شلپ پشت سر هم آب کثیف و سبز‌رنگ همراه با جیغ‌های حشره‌مانند مدام در گوش‌هایم تکرار می‌شد و هر لحظه نگرانی‌ام را بیشتر و بیشتر می‌کرد.
ناگهان با رسیدنمان به دوراهی باریک مقابلم، صدای تند و ربات‌مانند سارا را شنیدم که گفت:
- چپ، برو سمت چپ.
سریع تغییر مسیر دادم و طبق خواسته‌اش راهی را که گفته‌بود انتخاب کردم.
پس از مدتی دوباره صدای سارا را شنیدم که گفت:
- برو سمت راست.
به محض نزدیک شدنم به سه راهی مقابل مسیری که سمت راستم بود را انتخاب کردم و وارد آن شدم.
از کنار راه‌بندان خیس و فرسوده‌ای عبور و خودم را به درب نسبتاً بزرگ و خاکستری رنگی که زیر چرک و کثیفی و خزه‌ سبز‌رنگ پنهان شده‌بود نزدیک کردم.
هر بار که وارد مسیر جدیدی می‌شدیم حجم آب کم یا زیاد می‌شد و گاهی اوقات تا نیمی از شکم و پایین تنه‌ام را تسخیر می‌کرد.
گاهی اوقات فشار آب به قدری بالا می‌رفت که به سختی می‌توانستم پا‌هایم را به جلو حرکت دهم.
با تلاش و زحمت زیادی خودم را به درب خاکستری‌رنگ نزدیک و دستم را به سمت دستگیره‌های فلزی و مچاله شده آن نزدیک کردم تا بازش کنم اما درست در چند قدمی درب چند پای دراز، کشیده و بزرگ از داخل آب پدیدار شد و نعره وحشتناکی گوش‌هایم را آزار داد.
هم‌زمان با این اتفاق سری دایره‌ای شکل و منحنی‌مانند شبیه به سر هشت‌پا از لای آب بیرون آمد و با نشان دادن دهان چنگک‌مانندش به آرامی به من نزدیک شد.
لحظه‌ای کوتاه ناباورانه سر جایم ایستادم و با صدای لرزانم فریاد زدم:
- لعنتی... ا... این... این... .
بی‌اراده با نزدیک شدن یکی از دست‌های مشت‌شده و چنگک‌مانندش به صورتم خودم را عقب کشیدم و در حالی که سعی داشتم با جاخالی دادن حملات دست‌های تیغ‌مانند و کلفت هیولای مقابلم را دفع کنم لوله اسلحه‌ام را به طرفش نشانه گرفتم تا با چکاندن ماشه او را به گلوله ببندم اما پیش از آن که این کار را انجام دهم دوباره با دخالت سارا از این کار منصرف و به طرف دری که در سمت راستم قرار داشت حرکت کردم.
سارا با لگد محکمی در چوبی و نیمه‌ شکسته را باز کرد، به داخل اتاق نسبتاً بزرگی که به اتاق پذیرایی شباهت بالایی داشت وارد شد و در حالی که مسیر نا‌مشخصی را در پیش گرفته‌بود از من خواست تا او را همراهی کنم. پا تند کردم و دوان‌دوان از پشت سر او را دنبال کردم.
قاب‌عکس‌های شکسته شده، آجر‌های خزه‌زده، مبل‌های پاره‌پاره و فرسوده و تایر‌‌های کوچک و بزرگ ماشین با شیوه‌ای نامنظم روی هم انباشته شده‌بودند و شن و ماسه‌‌ها در دور و اطرافشان جولان می‌دادند.
در حین دویدن نفسم را محکم بیرون دادم و خطاب به سارا گفتم:
- این‌جا دیگه کجاست؟
بی‌توجه به سوالم از کنار مبل فرسوده‌ای عبور کرد، دری که درست روبه‌رویش قرار داشت را با ضربات محکم پا باز کرد و خطاب به من با لحن تندی فریاد کشید:
- به جای کنجکاوی راهت رو ادامه بد... .
به محض مواجه شدنش با مسیر بن‌بست مقابل سر جایش ایستاد، کف دست راستش را روی بخشی از دیوار سمت راستم قرار داد و مضطربانه نگاهی به مسیر بسته شده انداخت.
پس از مدتی دیوار خزه زده مقابلم به آرامی کنار رفت و راه مخفی نسبتاً تاریکی پدیدار شد.
سارا بدون معطلی وارد راه مخفی شد و با اشاره‌ی دست روبه من گفت:
- زود‌باش راه بیفت.
به محض ورود به داخل مسیر از روی پل فلزی فرسوده‌ای عبور کرد و با اشاره دست به در فولادی که درست مقابلمان قرار داشت بلند فریاد کشید:
- اون‌ آسان... اون آسانسور رو می‌بینی... باید اون رو... .
ناگهان تصاویر محو و روح‌مانندی از یک سرباز غول‌پیکر و اسلحه‌ به دست مقابل چشمانم رژه رفت.
بی‌اراده سر جایم ایستادم، فریاد کوتاهی کشیدم و در حالی که از شدت سردرد دست‌هایم را به شقیقه‌هایم نزدیک کرده‌بودم گیج و منگ نگاهی به سرباز مقابلم انداختم.
او در حالی که ضد گلوله به تن داشت و مسلسل بزرگی به دست گرفته‌بود دستی به ماسک رادیو‌اکتیوی که چهره‌اش را پنهان کرده‌بود کشید.
سرفه‌زنان و طوری که انگار زخمی شده باشد خودش را به کامپیوتر مقابلش که درست داخل دیوار و بخشی از درب فولادی قرار داشت نزدیک کرد، چند عدد را وارد و با گفتن کلماتی خاص درب دایره‌ای شکل و فولادین را باز کرد.
سپس با تردید و نگرانی به دو سگ نگهبان، سفید‌رنگ و ربات‌مانندش که به گرگ شباهت بالایی داشتند نگاهی انداخت و خشمگینانه گفت:
- به زودی... تاوان کا...رت رو... میدی ژنرال!
با افتادن نگاهش به من تصاویر با سرعت محو و ناپدید می‌شوند و درب فولادی آسانسور مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
سرم را به چپ و راست چرخاندم، از شدت درد سرم دندان‌هایم را محکم روی هم فشار دادم و با دقت نگاهی به درب فولادی آسانسور و دور و اطرافم انداختم.
وقتی به خود آمدم متوجه شدم که نزدیک لبه پل ایستاده‌ام اما طوری روی لبه قرار دارم که انگار می‌خواهم به پایین پل پرتاب شوم.
وحشت‌زده دست‌هایم را از شقیقه‌هایم دور و سعی کردم فاصله‌ام را با لبه پل بیشتر کنم اما با افتادن نگاهم به نوک تیز ارّه برقی فِندانرِز و دهان چنگ‌مانند یکی از آن حشرات که هر دویشان درست صورتم را نشانه گرفته‌بودند بی‌اراده و از شدت نگرانی ماشه اسلحه‌ام را فشار دادم.
هم‌زمان با این اتفاق بی‌توجه به صدای آزار دهنده شلیک گلوله خودم را عقب کشیدم تا حمله‌شان را دفع کنم.
ناگهان با از دست دادن تعادلم به پایین پل و داخل آب کثیف و سبز‌رنگ کانال فاضلاب سقوط کردم.
***
با تلاش زیادی دستم را روی لبه فولادی لوله‌‌ها قفل و با فریاد کوتاهی خودم را بالا کشیدم.
به محض باز شدن چشمان خیسم نیم خیز شدم و سرفه‌زنان آب کثیف و سبز‌رنگ را بیرون دادم.
بی‌توجه به سرگیجه‌ام چشمانم را چندبار محکم باز و بسته کردم، بدنم را به سمتی چرخاندم و سعی کردم با فشار آوردن به دست‌ها و زانو‌هایم بلند شوم اما به محض بلند شدنم بی‌اراده زمین‌ خوردم.
به ناچار روی چهار دست و پا و سی*ن*ه‌خیز از لبه لوله فولادی و خزه‌زده فاصله گرفتم و خودم را به نردبان چوبی که به طبقات بالا‌ ختم می‌شد رساندم.
دستانم را به پله‌های نردبان نزدیک کردم، با زحمت زیادی روی کف پاهایم ایستادم و تلو‌تلو خوران پای چپم را روی اولین پله قرار دادم تا از نردبان بالا بروم اما با طنین انداختن صدایی زجر‌مانند و ضعیف شبیه به صدای حشره‌ لحظه‌ای کوتاه از این کار منصرف شدم و با چرخاندن سرم به منبع صدا نگاهی انداختم.
حشره‌ای که بالای پل هم‌زمان و همراه با فِندانرِز به سمتم حمله‌ور شده بود درست مقابلم و پایین لوله‌های فولادی ایستاده‌بود و با پرش‌های کوتاه و بلندی سعی داشت تا خودش را از داخل آب به روی لوله‌ها برساند.
یکی از چشمان توری‌شکلش توسط گلوله‌ای که با اسلحه شات‌گان شلیک کرده‌بودم شدیداً آسیب دیده بود و خون سیاه‌رنگی از آن به بیرون سرازیر می‌شد.
سر و صورتش خیس و زخمی بود و نوع و حالت نگاهش خصمانه به نظر می‌رسید.
سریع لوله اسلحه‌ام را به طرفش نشانه گرفتم و انگشتم را روی ماشه فشار دادم اما گلوله‌ای شلیک نشد.
ناباورانه در حالی که سعی داشتم نگرانی‌ام را پنهان کنم دوباره چندین و چند بار پشت سر هم ماشه را فشار دادم اما باز هم تلاش‌هایم بی‌فایده بود.
حشره در حالی که با نگاه تمسخر‌آمیز و تندش مرا رصد می‌کرد تقلا‌کنان تلاشش را بیشتر کرد و پس از مدت کوتاهی توانست به کمک دست و پا‌های بلندش خودش را بالا بکشد.
به محض بالا آمدنش از لبه لوله‌ها فاصله گرفت، روی پا‌هایش ایستاد، جیغ بلندی سر داد و نگاه تندی به من انداخت.
بی‌اراده با طنین انداختن صدای حرکت پا‌های نوک‌تیزش سرم را چرخاندم و در حالی که زیر لب او را لعن و نفرین می‌کردم با عجله و سرفه‌زنان از نردبان بالا رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
در حین رسیدن به انتهای نردبان چندین بار جاخالی دادم تا حمله دست‌‌های کشیده و نوک تیز حشره را دفع کنم.
حشره، نوک شمشیر‌مانند دست‌ و پا‌هایش را داخل دیوار‌های چوبی و خزه‌زده که پله‌های نردبان به آن‌ها متصل بود فرو کرد.
پرش‌ها و گام‌های بلندی برداشت و هر گاه به من می‌رسید جیغ‌زنان و پشت سر هم دهانش را نزدیک به شکم یا صورتم باز و بسته می‌کرد یا به کمک دست و پا‌هایش سعی داشت به من آسیب وارد کند.
هر چند ثانیه جاخالی می‌دادم و با ضربات قنداق اسلحه‌ام تلاش می‌کردم او را از خودم دور نگه دارم.
با رسیدنم به آخرین پله سریع و فریاد‌ زنان خودم را بالا کشیدم، از روی زانو و پا‌هایم بلند شدم، سپس دوان‌دوان به طرف درب فلزی خاک‌خورده و فرسوده‌ای که درست مقابلم قرار داشت حرکت کردم.
آن را باز و به محض ورودم به داخل اتاق نیمه‌ تاریک مسیری که سمت راستم بود را در پیش گرفتم.
صدای حرکت پا‌های نوک‌تیزش به همراه جیغ‌های گوش‌ خراش ترکیبی از ترس، وحشت و خشم را به بدن فلزی‌ام تزریق و مرا وادار می‌کرد تا سرعتم را بیشتر کنم.
قلبم پشت سرهم به سی*ن*ه‌ام مشت می‌کوبید و نفس‌‌زدن‌هایم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
با عجله از کنار مبل زرد‌رنگِ خیس و فرسوده‌ای، عبور کردم و با چرخاندن سر و بدنم به مسیر سمت چپم تغییر جهت دادم.
با ورودم به مسیر مه غلیظی شبیه به گاز زرد‌رنگ اطرافم را تسخیر کرد.
هم‌زمان با این اتفاق، پایم به چیز محکمی برخورد کرد و با از دست رفتن تعادلم محکم زمین خوردم.
ناله کوتاهی سر دادم و در حالی که در تلاش بودم از کف زمین بلند شوم، سی*ن*ه‌خیز خودم را به اسلحه‌ام که درست روبه‌رویم و نزدیک لوله آهنی فرسوده‌ای زمین افتاده‌بود، نزدیک کردم.
آن را در دست گرفتم، بدنم را چرخاندم و در حالی که چشمان نگران و مضطربم روی چهره اخم‌آلود و خونین حشره قفل شده‌بود سعی کردم خودم را عقب بکشم و فاصله‌ام را با او بیشتر کنم.
ناگهان حشره طوری که انگار به بوی گاز حساسیت داشته باشد خودش را عقب می‌کشد، آب دهانش را بیرون می‌ریزد و در حالی که سعی دارد از مسیری که وارد آن شده‌‌ام خارج شود دور و اطرافش را بررسی می‌کند.
نزدیک به گاز‌ها می‌ایستد و نگاه کینه‌توزانه‌اش را روی من قفل می‌کند. می‌توانم به آسانی حس نفرت را در چشم‌‌های بزرگ، دایره‌ای و توری‌ شکلش مشاهده کنم.
نگاهش به گونه‌ای است که انگار دشمن خونی‌اش مقابل او قرار دارد.
لحظه‌ای کوتاه سکوت می‌کند و از ته گلویش صدا‌های ترسناک و عجیبی شبیه به فرستادن فرکانس یا پیام صوتی در می‌آورد.
از او فاصله می‌گیرم و خودم را در داخل مه گاز‌مانند و غلیظ گم می‌کنم.
پس از مدتی سرفه‌زنان و بی‌اراده دهانم را باز می‌کنم، نخست صدای باز و بسته شدن وسیله‌ای که به جای ریه داخل سی*ن*ه‌ام قرار داشت و به کمک آن دود سمی مایع آتش‌زا را بیرون می‌دادم، چندین‌بار در گوش‌هایم تکرار می‌شود سپس گاز زرد‌رنگی که با ورود به داخل مه وارد گلو و بدنم شده‌بود، به سرعت از داخل دهانم خارج می‌شود و سرفه‌های عمیقی به جانم می‌افتد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
سی*ن*ه‌خیز از زیر لوله‌ زنگ‌زده‌ای عبور می‌کنم و با فشار آوردن به زانو‌ها، سپس دست‌ها و کف پا‌هایم از روی زمین خاک‌خورده و ترک‌ برداشته بلند می‌شوم.
حجم زیادی خزه‌ و بوته خال‌دار سرتاسر کف زمین را پوشانده‌اند و تعداد زیادی قارچ در اندازه‌های مختلف در دو طرفم به صف شده‌اند.
هر جا را نگاه می‌کنم تعداد زیادی قارچ و خزه سبز‌رنگ روییده و از لای آن‌ها گاز زرد‌رنگ به هوا برخاسته‌است.
انگار این قارچ‌ها منشع اصلی گازی که همراه با مه نسبتاً ضعیف در اطرافم پرسه می‌زند هستند.
ناگهان لحظه‌ای احساس می‌کنم زیر پایم خالی شده‌است و قصد دارم به پایین سقوط کنم اما در آخرین لحظات با بیشتر کردن قدم‌هایم فاصله‌ام را با ترک کوچکی که کف زمین را خط‌خطی کرده‌است بیشتر و از این اتفاق جلوگیری می‌کنم.
نگاهم را از ترک می‌دزدم، سرم را می‌چرخانم و با عبور از روی پل فلزی نیمه‌‌شکسته‌ای به راهم ادامه می‌دهم.
***
در میانه مه و گاز زرد‌رنگ در چوبی خط خورده‌ای مقابل چشمانم قرار می‌گیرد، سریع خودم را به در نزدیک می‌کنم و دستگیره آن را روبه پایین فشار می‌دهم اما در باز نمی‌شود.
چندین و چند بار این کار را تکرار می‌کنم اما به نتیجه دلخواهم نمی‌رسم.
با افتادن نگاهم به نوشته‌های کوچکی که روی در قرار دارد پلک‌هایم را به هم نزدیک می‌کنم و آن‌ها را زیر لب می‌خوانم، کلمات اول زیر خزه‌های سبز به سختی قابل مشاهده هستند و به جز آن‌ها بقیه حروف را می‌توان با کمی دقت تشخیص داد:
- برای اثباتت... آماده‌ی شکار شو... .
آماده‌ی شکار شوم؟! منظورش چیست؟
چند بار دیگر جمله را بررسی می‌کنم و در فکر فرو می‌روم اما چیز خاصی از معنای آن دستگیرم نمی‌شود.
در حالی که نگاهم روی جملات قفل شده‌است چند قدم عقب می‌روم، ناگهان پشتم به شئ سفت و سردی برخورد می‌کند و صدای افتادن جمجمه‌ی اسکلت‌مانند به روی زمین سپس شکسته شدن آن گوش‌هایم را آزار می‌دهد.
هم‌زمان با آن صدایی شبیه به فِس‌فِس و خزیدن بدن مار، توجه‌ام را به خود جلب می‌کند.
سرفه‌زنان به کمک چشمان مضطرب و ناآرامم دور و اطرافم را بررسی می‌کنم، سپس نگاهی به در‌ پشت سرم می‌اندازم و زیر لب مضطربانه می‌گویم:
- این صدا از کجا میا... .
با افتادن نگاهم به سقف تاریک و خزه‌زده دو چشم خونینِ زرد‌ و حدقه‌مانند، به همراه دندان‌های زهر‌آلود و بلند شبیه به نیش مار دلم را خالی می‌کند.
سریع خودم را عقب می‌کشم و با از دست دادن تعادلم زمین می‌افتم.
مار خشمگینانه خودش را از بالای سقف رها می‌کند و درست در چند قدمی‌ام پشت به در چوبی می‌ایستد.
بدن قرمز‌رنگی دارد و خال‌های دایره‌ای شکل زرد‌رنگش از لای زخم‌های عمیق و کهنه به آسانی قابل مشاهده است.
زخمی عمیق جلوی صورتش را پوشانده و بخشی از استخوان جمجمه‌اش از لای گوشت و پوست نیمه‌پاره نمایان است.
در حالی که نفسم در سی*ن*ه حبس شده‌است، سریع نیم‌خیز می‌شوم و تلاش می‌کنم تا فاصله‌ام را با او بیشتر کنم.
مار هوای اطرافش را بو می‌کشد، نگاهش را روی من قفل می‌کند، زبان خونی‌رنگش را چند بار بیرون می‌دهد، سپس با جهش کوتاهی غرش‌کنان دندان‌هایش را روانه پا‌ها و شکمم می‌کند اما با خنثی شدن حمله‌اش ترک عمیقی که کف زمین را در آغوش کشیده‌بود از هم باز می‌شود و من را همراه با هیولای مقابلم از ارتفاع کوتاهی به طبقه پایین پرتاب می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
روی زمین خیس که توسط آب کثیف تسخیر شده‌است سقوط می‌کنم و غلت‌زنان نزدیک به مار غول‌پیکر متوقف می‌شوم.
لحظه‌ای کوتاه تصویر محوی از یک سرباز مسلح مقابل چشمانم قرار می‌گیرد و با طنین نعره‌های گوش‌خراش ناپدید می‌شود.
به کف دست‌ فلزی سپس پاهای لرزانم فشار می‌آورم، نیم‌خیز می‌شوم و با فاصله گرفتن از کف زمین نگاهی به مار و اطرافم می‌اندازم.
آب سراسر بدنه پوتین‌های مشکی و نیمه‌پاره‌ام را تسخیر و تعدادی دیوار آجری پیج در پیچ دور و اطرافم را محاصره کرده‌است.
بالای دیوار‌ها تعدادی بشکه سرخ‌رنگ یا سنگر سوخته قرار دارد.
روی یکی از سنگر‌ها مسلسل تیربار بزرگی نصب شده‌است و جسد سوخته چند سرباز که چهره‌های خود را با ماسک دو چشم مشکی‌رنگی پنهان کرده‌اند دیده می‌شود.
ناگهان طوری که انگار زلزله آمده باشد برخورد شئ محکمی به کف زمین و نزدیک به من تعادلم را به هم می‌زند و باعث می‌شود تا به هوا بلند شوم و دوباره زمین بیفتم.
تکرار دوباره این اتفاق سپس افتادن نگاهم به چهره‌‌ی خونین و دندان‌های تیز مار غول‌پیکر مقابلم مرا وادار کرد تا بدون اتلاف وقت از جایم بلند شوم، اسلحه‌ام را بردارم و برای در امان ماندن از مایع سبز‌رنگی که از حلق و دهان بزرگش به دور و اطرافم سرازیر می‌شد پشت بدنه پوسیده ماشین کهنه‌ای پناه بگیرم.
دست‌های بزرگ و چنگال‌های تیزش مدام روی دیوار‌ها یا زمین پر‌آب کشیده می‌شوند و صدای آزار دهنده‌ای را به جانم می‌اندازند.
نگاهش شدیداً خصمانه است و مدام سوراخ‌های دماغش کوچک و بزرگ می‌شود.
برخورد کف دو دست ماهیچه‌ای و بزرگش به کف زمین دیوار‌های اطرافم را می‌لرزاند و عده‌ای از سنگ و شن‌هایی که روی آن‌ها جا خوش کرده‌بودند را به پایین سرازیر می‌کند.
در حالی که نگاهم روی دندان‌های نیشش قفل شده‌است به اسلحه‌ام‌ ور می‌روم، آن را به زحمت خشاب‌گذاری می‌کنم، سپس آرام‌آرام فاصله‌ام را با مار غول‌پیکر زیاد می‌کنم و بی‌هدف او را به گلوله می‌بندم.
تعدادی از گلوله‌ها خطا می‌روند و تعدادی دیگر بی‌آنکه آسیب جدی وارد کنند از پوست کلفتش خارج می‌شوند و فقط زخم‌های جزئی و ضعیفی را روی بدن سرخ‌رنگش نقاشی می‌کنند.
مار غول‌پیکر بی‌توجه به زخم گلوله‌ها نعره‌ بلندی سر می‌دهد، به کف دست‌ها‌یش فشار می‌آورد و زبانش را روی دهانش می‌کشد.
ناگهان نعره‌زنان جهش بلندی به طرفم برمی‌دارد، به هوا بلند می‌شود و با دهانی باز خشمگینانه خودش را روی من پرتاب می‌کند.
سریع خودم را به گوشه‌ای می‌اندازم و حمله‌اش را دفع می‌کنم.
ناله کوتاهی سر می‌دهم، از زمین بلند می‌شوم، نفسم را مضطربانه بیرون می‌دهم و نگاهی به چشمان براق و خونینش می‌اندازم.
سپس با چرخاندن سر و افتادن نگاهم به نردبان خاک‌خورده مقابل که به بدنه یکی از دیوار‌های آجری و سنگ‌مانند متصل است دوان‌دوان به سمتش حرکت می‌کنم تا از آن بالا بروم اما پیش از آن که به چند قدمی‌ نردبان برسم مار غول‌پیکر با پرش بلندی درست روبه‌رویم فرود می‌آید، پشت به نردبان می‌ایستد و دو دندان تیز و بلندش را با حالت تهدید‌آمیزی به من نشان می‌دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین