- Jun
- 1,900
- 34,756
- مدالها
- 3
با رفتن پریزاد، عمو دستی بر شانهام گذاشت.
- ما هم بریم دیگه.
«چشم» گفته و همراه او سوار ماشین شدم. همین که سوییچ را چرخاندم گفت:
- منو برسون کارگاه.
- چرا عمو؟ برای ناهار بریم خونه.
- نه پسرم! کار دارم باید برسم به کارهام.
ترجیح دادم دیگر چیزی نگویم و ماشین را به حرکت در آوردم.
عموبرزو در همه چیز نقطهی مخالف پدر بود. هم از رفتار، هم از قیافه؛ پدرم سر کممویی داشت و ریش بلندی میگذاشت، عمو اما موهای پرپشتی که همیشه یک طرفه شانه کرده و تنها یک سبیل کوتاه پشت لبش نگه میداشت. از نظر سنی هر دو به هم نزدیک بودند و همانند پدر که تا آخرین روزهای عمرش نیز موی سپیدی در سرش ندیدم، عمو هم تازه تار موهای سفید در موهایش ظاهر شدهبود؛ برعکس من که با همین سن شروع به سفیدکردن شقیقههایم کرده بودم. آنها ذاتاً دیر پیر میشدند، ارثی که به من نرسیده بود. در فکر این بودم که چرا من هم مثل پدر ریش نمیگذارم و راه عمو را در اصلاح کامل صورت پیش گرفتهام؟ شاید بهتر بود کمی به ریش گذاشتن فکر میکردم. با ریش چگونه میشدم؟ اصلاً به صورت کشیدهی من ریش میآمد؟ شاید با وجود تارهای سفید که تازگی دیده بودمشان، ریش سنم را بیشتر میکرد؟ باید حتماً نظر مهری را هم میپرسیدم.
غرق افکارم بودم که عمو سکوت میانمان را شکست.
- مهرزادجان! من اونقدر که به پریزاد نزدیک شدم، بعد رفتن برومند نتونستم به تو نزدیک بشم.
سریع انکار کردم.
- نه عموجان! این چه حرفیه؟
عمو سری تکان داد.
- چرا! خوب میفهمم که هنوز هم ازم دلخوری، از همون ده سال پیش، همون موقعی که اومدم تو و مادرتو برای رضایت بردم دادگاه، تو دیگه دور منو خط کشیدی، دیگه یک بار هم به اختیار خودت پیش من نیومدی.
حق با عمو بود، اما گفتم:
- نه عموجان! اشتباه میکنید.
- نه پسرجان! اشتباه نمیکنم، خوب اون روز رو یادمه، مادرت از ترس اینکه نیایی بهت نگفته بود کجا میریم، وقتی فهمیدی، ریختی بهم، دعوا راه انداختی، شلوغ کردی و گفتی من رضایت نمیدم، آخرش هم مجبور به رضایت شدی.
بغضی که از یادآوری آن روزها در گلویم جا خوش کرده بود را قورت دادم.
- من میخواستم اون یارو اعدام بشه، ولی وقتی شما و مادر رضایت دادید، من هم راضی شدم.
- اون بدبخت هم زن و بچه داشت، مردن اون که برومند رو برنمیگردوند.
همانطور که نگاهم روی خیابان قفل بود، گفتم:
- موقعی که چاقو رو کرد توی گردن بابا باید فکرشو میکرد.
چند لحظه عمو سکوت کرد، با اینکه نگاهم به او نبود، اما خوب سنگینی نگاهش را حس میکردم.
- پسرم! حق بده، خود برومند هم تندخو بود که سر یه پس و پیش بنزین زدن با یارو دست به یقه شد، بالاخره توی دعوا که حلوا خیرات نمیکنن.
ترجیح دادم چیزی نگویم، ترسیدم بغض درون گلویم ترک بردارد، عمو آهی کشید و گفت:
- گرچه اونموقع، به خاطر التماسهای زن و بچههای کوچیکش، به قاتل برادرم رحم کردم، اما باعث شدم برادرزادم برای همیشه باهام غریبه بشه.
- نه عموجان! من باهاتون غریبه نیستم.
- هستی پسرجان! هستی... هر کاری کردی یه بار نیومدی بگی عموجان من میخوام این کارو بکنم، پریزاد برای خریدن ماشینش میاد پیش من، اما تو نه... .
صدای نفس آهمانندش به گوشم رسید.
- نه اونموقعی که این ماشینو گرفتی، نه وقتی کارگاه برومند رو فروختی، نه وقتی تصمیم گرفتی بری روستا زندگی کنی، یه بار هم به من خبر ندادی و من هر بار از تهمینه شنیدم چی کار کردی.
- عموجان! من با پریزاد فرق دارم، من یه مرد بالغم، میتونم خودم برای خودم تصمیم بگیرم.
- ما هم بریم دیگه.
«چشم» گفته و همراه او سوار ماشین شدم. همین که سوییچ را چرخاندم گفت:
- منو برسون کارگاه.
- چرا عمو؟ برای ناهار بریم خونه.
- نه پسرم! کار دارم باید برسم به کارهام.
ترجیح دادم دیگر چیزی نگویم و ماشین را به حرکت در آوردم.
عموبرزو در همه چیز نقطهی مخالف پدر بود. هم از رفتار، هم از قیافه؛ پدرم سر کممویی داشت و ریش بلندی میگذاشت، عمو اما موهای پرپشتی که همیشه یک طرفه شانه کرده و تنها یک سبیل کوتاه پشت لبش نگه میداشت. از نظر سنی هر دو به هم نزدیک بودند و همانند پدر که تا آخرین روزهای عمرش نیز موی سپیدی در سرش ندیدم، عمو هم تازه تار موهای سفید در موهایش ظاهر شدهبود؛ برعکس من که با همین سن شروع به سفیدکردن شقیقههایم کرده بودم. آنها ذاتاً دیر پیر میشدند، ارثی که به من نرسیده بود. در فکر این بودم که چرا من هم مثل پدر ریش نمیگذارم و راه عمو را در اصلاح کامل صورت پیش گرفتهام؟ شاید بهتر بود کمی به ریش گذاشتن فکر میکردم. با ریش چگونه میشدم؟ اصلاً به صورت کشیدهی من ریش میآمد؟ شاید با وجود تارهای سفید که تازگی دیده بودمشان، ریش سنم را بیشتر میکرد؟ باید حتماً نظر مهری را هم میپرسیدم.
غرق افکارم بودم که عمو سکوت میانمان را شکست.
- مهرزادجان! من اونقدر که به پریزاد نزدیک شدم، بعد رفتن برومند نتونستم به تو نزدیک بشم.
سریع انکار کردم.
- نه عموجان! این چه حرفیه؟
عمو سری تکان داد.
- چرا! خوب میفهمم که هنوز هم ازم دلخوری، از همون ده سال پیش، همون موقعی که اومدم تو و مادرتو برای رضایت بردم دادگاه، تو دیگه دور منو خط کشیدی، دیگه یک بار هم به اختیار خودت پیش من نیومدی.
حق با عمو بود، اما گفتم:
- نه عموجان! اشتباه میکنید.
- نه پسرجان! اشتباه نمیکنم، خوب اون روز رو یادمه، مادرت از ترس اینکه نیایی بهت نگفته بود کجا میریم، وقتی فهمیدی، ریختی بهم، دعوا راه انداختی، شلوغ کردی و گفتی من رضایت نمیدم، آخرش هم مجبور به رضایت شدی.
بغضی که از یادآوری آن روزها در گلویم جا خوش کرده بود را قورت دادم.
- من میخواستم اون یارو اعدام بشه، ولی وقتی شما و مادر رضایت دادید، من هم راضی شدم.
- اون بدبخت هم زن و بچه داشت، مردن اون که برومند رو برنمیگردوند.
همانطور که نگاهم روی خیابان قفل بود، گفتم:
- موقعی که چاقو رو کرد توی گردن بابا باید فکرشو میکرد.
چند لحظه عمو سکوت کرد، با اینکه نگاهم به او نبود، اما خوب سنگینی نگاهش را حس میکردم.
- پسرم! حق بده، خود برومند هم تندخو بود که سر یه پس و پیش بنزین زدن با یارو دست به یقه شد، بالاخره توی دعوا که حلوا خیرات نمیکنن.
ترجیح دادم چیزی نگویم، ترسیدم بغض درون گلویم ترک بردارد، عمو آهی کشید و گفت:
- گرچه اونموقع، به خاطر التماسهای زن و بچههای کوچیکش، به قاتل برادرم رحم کردم، اما باعث شدم برادرزادم برای همیشه باهام غریبه بشه.
- نه عموجان! من باهاتون غریبه نیستم.
- هستی پسرجان! هستی... هر کاری کردی یه بار نیومدی بگی عموجان من میخوام این کارو بکنم، پریزاد برای خریدن ماشینش میاد پیش من، اما تو نه... .
صدای نفس آهمانندش به گوشم رسید.
- نه اونموقعی که این ماشینو گرفتی، نه وقتی کارگاه برومند رو فروختی، نه وقتی تصمیم گرفتی بری روستا زندگی کنی، یه بار هم به من خبر ندادی و من هر بار از تهمینه شنیدم چی کار کردی.
- عموجان! من با پریزاد فرق دارم، من یه مرد بالغم، میتونم خودم برای خودم تصمیم بگیرم.