جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,994 بازدید, 275 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,752
مدال‌ها
3
با رفتن پریزاد، عمو دستی بر‌ شانه‌ام گذاشت.
- ما هم بریم دیگه.
«چشم» گفته و همراه او سوار ماشین شدم. همین که سوییچ را چرخاندم گفت:
- منو برسون کارگاه.
- چرا عمو؟ برای ناهار بریم خونه.
- نه پسرم! کار دارم باید برسم به کارهام.
ترجیح دادم دیگر چیزی نگویم و ماشین را به حرکت در آوردم.
عموبرزو در همه چیز نقطه‌ی مخالف پدر بود. هم از رفتار، هم از قیافه؛ پدرم سر کم‌مویی داشت و ریش بلندی می‌گذاشت، عمو اما موهای پرپشتی که همیشه یک طرفه شانه کرده و تنها یک سبیل کوتاه پشت لبش نگه می‌داشت. از نظر سنی هر دو به هم نزدیک بودند و همانند پدر که تا آخرین روزهای عمرش نیز موی سپیدی در سرش ندیدم، عمو هم تازه تار موهای سفید در موهایش ظاهر شده‌بود؛ برعکس من که با همین سن شروع به سفیدکردن شقیقه‌هایم کرده بودم. آن‌ها ذاتاً دیر پیر می‌شدند، ارثی که به من نرسیده بود. در فکر این بودم که چرا من هم‌ مثل پدر ریش نمی‌گذارم و راه عمو را در اصلاح کامل صورت پیش گرفته‌ام؟ شاید بهتر بود کمی به ریش گذاشتن فکر می‌کردم. با ریش چگونه‌ می‌شدم؟ اصلاً به صورت کشیده‌ی من ریش می‌آمد؟ شاید با وجود تارهای سفید که تازگی دیده بودمشان، ریش سنم را بیشتر می‌کرد؟ باید حتماً نظر مهری را هم می‌پرسیدم.
غرق افکارم بودم که عمو سکوت میانمان را شکست.
- مهرزادجان! من اونقدر که به پریزاد نزدیک شدم، بعد رفتن برومند نتونستم به تو نزدیک بشم.
سریع انکار کردم.
- نه عموجان! این چه حرفیه؟
عمو سری تکان داد.
- چرا! خوب می‌فهمم که هنوز هم ازم دلخوری، از همون ده سال پیش، همون موقعی که اومدم تو و مادرتو برای رضایت بردم دادگاه، تو دیگه دور منو خط کشیدی، دیگه یک بار هم به اختیار خودت پیش من نیومدی.
حق با عمو بود، اما گفتم:
- نه عموجان! اشتباه می‌کنید.
- نه پسرجان! اشتباه نمی‌کنم، خوب اون روز رو یادمه، مادرت از ترس اینکه نیایی بهت نگفته بود کجا میریم، وقتی فهمیدی، ریختی بهم، دعوا‌ راه انداختی، شلوغ کردی و گفتی من رضایت نمیدم، آخرش هم مجبور‌ به رضایت شدی.
بغضی که از یادآوری آن روزها در گلویم جا خوش کرده بود را قورت دادم.
- من می‌خواستم اون یارو‌ اعدام بشه، ولی وقتی شما و‌ مادر رضایت دادید، من هم راضی شدم.
- اون بدبخت هم زن و بچه داشت، مردن اون که برومند رو برنمی‌گردوند.
همان‌طور که نگاهم روی خیابان قفل بود، گفتم:
- موقعی که چاقو‌ رو‌ کرد توی گردن بابا باید فکرشو می‌کرد.
چند لحظه عمو سکوت کرد، با این‌که نگاهم به او‌ نبود، اما‌ خوب سنگینی نگاهش را حس می‌کردم.
- پسرم! حق بده، خود برومند هم تندخو بود که سر یه پس و پیش بنزین زدن با یارو دست به یقه شد، بالاخره توی دعوا که حلوا خیرات نمی‌کنن.
ترجیح دادم چیزی نگویم، ترسیدم بغض درون گلویم ترک بردارد، عمو آهی کشید و گفت:
- گرچه اون‌موقع، به خاطر التماس‌های زن و بچه‌های کوچیکش، به قاتل برادرم رحم کردم، اما باعث شدم برادرزادم برای همیشه باهام غریبه بشه.
- نه عموجان! من باهاتون غریبه نیستم.
- هستی پسرجان! هستی... هر کاری کردی یه بار نیومدی بگی عموجان من می‌خوام این کارو بکنم، پریزاد برای خریدن ماشینش میاد پیش من، اما تو نه... .
صدای نفس آه‌مانندش به گوشم رسید.
- نه اون‌موقعی که این ماشینو گرفتی، نه وقتی کارگاه برومند رو فروختی، نه وقتی تصمیم گرفتی بری روستا زندگی کنی، یه بار هم به من خبر ندادی و من هر بار از تهمینه شنیدم چی کار کردی.
- عموجان! من با پریزاد فرق دارم، من یه مرد بالغم، می‌تونم خودم برای خودم تصمیم بگیرم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,752
مدال‌ها
3
عمو پوزخندی زد.
- البته تخس و یه‌دنده هم هستی، عین برومند.
از حرص دندان‌هایم را به هم ساییدم و او ادامه داد:
- این روزها توی فکر اینم برای هوشمند زن بگیرم، شما هم‌سنید باید به فکر زن دادن تو هم باشم.
کمی اخم کردم.
- عموجان! من خودم... .
اجازه نداد حرف بزنم.
- تهمینه هم گفته زیر بار ازدواج نمیری، مثل برومندی، اون‌ هم بزرگ ما بود ولی تا من زن نگرفتم، ازدواج نکرد که خب او‌ن از مسئولیت‌پذیریش در برابر من و کتایون بود، پدرت به گردن ما حق زیادی داره. همون حق باعث شده الان عذاب بکشم.
- نگید عموجان چه عذابی؟
- عذاب این‌که پسرش منو غریبه می‌دونه، اگه غریبه نمی‌دونستی، خودم برات یه دختر مناسب پیدا می‌کردم و با هوشمند باهم براتون عروسی می‌گرفتم تا دینمو به برومند ادا کنم، اما می‌ترسم هر حرف من باعث بشه از اینی هم که هستی غریبه‌تر بشی.
- عموجان! شما هیچ دینی به بابا ندارید، اگر شما رو حمایت کرده تا روی پای خودتون وایسید و ازدواج کنید وظیفه‌ی برادریش بوده، برادر بزرگ بوده و‌ در نبود پدرش باید بار شما رو‌ به دوش می‌کشیده، شما هم‌ بزرگ‌تر بودید همین کارو‌ می‌کردید، نگران من هم نباشید، من هم به وقتش ازدواج می‌کنم. من از شما ممنونم که توی نبودم حواستون به مادر و‌ پریزاد هست، مطمئن باشید همونقدر که عموی پریزادید عموی من هم هستید، فقط من استقلال رای بیشتری دارم.
- مهرزادجان! نمی‌خوام خجالت‌زده‌ی‌ روی برومند بشم، زمان ازدواجت رو می‌ذارم به عهده‌ی خودت، اما‌ برای خرج و‌ مخارجش همه‌جوره روی من حساب کن، شاید تو منو قبول نداشته باشی، اما من هنوز عموتم.
چشمانم گرد شد.
- عموجان! من که بی‌احترامی نکردم.
- نه پسرجان! نگفتم بی‌احترامی کردی، اتفاقاً پسر خیلی خوبی هستی، اما‌ فقط زبانی میگی عمو، وگرنه هیچ‌وقت حسابی روی وجود من نکردی، می‌خواستم جای برومند رو برات پر کنم، اما تو نخواستی، دلیلش هم فقط اینه که از ته دل به او‌ن بدبخت رضایت ندادی.
از فکر دوباره به رفتن ناجوانمردانه‌ی پدر، از غیظ لب‌هایم را به هم فشردم. عمو راست می‌گفت. من هرگز با رضایت قلبی زیر آن برگه را امضا نکردم، اما منِ تازه‌جوان حریف عمو و‌ مادرم نشدم و هنوز هم این موضوع مثل عقده‌ای در دلم جا خوش کرده‌بود.
- اون مرتیکه قاتل بابام بود.
صدای گرفته‌ام خوب گویای احوال درونی‌ام بود.
- از سر اتفاق قاتل شد، نه از سر اراده، قصاص اون، برومند رو‌ زنده نمی‌کرد، اما بخشیدنش باعث شد زن و بچه‌هاش بی‌کـس نمونن، من خودم با یتیمی بزرگ شدم نخواستم به دست خودم کسای دیگه رو هم یتیم کنم.
به سختی با بغض لب باز کردم.
- اون... من و مادر و پری رو بی‌کـس کرد، پری اون موقع فقط هفت‌سال داشت.
صدای آرام و‌ مهربان عمو به گوشم رسید.
- پسرم! زن و بچه‌اش که گناهی نداشتن.
چند بار پلک‌ زدم تا اشک‌هایم فرو‌ نریزد و بعد با فرو بردن بغضم گفتم:
- به هر حال عموجان! من اونا رو‌ فراموش کردم، لطفاً دوباره یادم نندازیدشون.
عمو آهی کشید.
- ببخش! نمی‌خواستم ناراحتت کنم، فقط می‌خواستم برادرزادم یه کم بیشتر به عموش توجه کنه و وقتی مشکلی داشت روی من حساب کنه.
- نگید عموجان! شما برای من خیلی مهمید، فقط اینکه خودم از عهده‌ی زندگی خودم برمیام، باز هم چشم، اگه مشکلی داشتم که نتونستم تنهایی حلش کنم، حتماً میام پیش شما.
عمو قانع نشده «امیدوارم»ی گفت و‌ رو برگرداند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,752
مدال‌ها
3
***
پریزاد لباس بیرون پوشیده‌بود و قصد داشت برای دور زدن با ماشینش بیرون برود؛ من نیز که با ناچاری سکوت کرده‌بودم، ابتدای راه‌پله‌ی منتهی به زیرزمین ایستاده و در فکر بودم که چگونه لباسشویی قدیمی مادر را به تنهایی از پله‌ها بالا بیاورم. در حیاط باید آن را به برق زده، امتحان کرده و اگر ایرادی داشت رفع کنم. توانسته‌بودم لباسشویی را از میان خرت و پرت‌های درون زیرزمین یافته و تا نزدیک پله‌های آن بکشانم، اما بالا آوردنش از پله‌ها کار یک نفر نبود.
همین که پریزاد از در ساختمان خارج شد، با اینکه می‌‌دانستم کجا می‌رود، دست به کمر پرسیدم:
- کجا؟
درحالی‌که یک پایش را بالا آورده و با انگشت پشت کفش اسپورتش را بالا می‌کشید گفت:
- گفتم که داداش! میرم دور دور.
- قبلش بیا کمک کن این کهنه‌شور مامانو بیارم بالا.
همان‌طور که از دو پله‌ی ایوان پایین می‌آمد، معترضانه گفت:
- مهرزاد! لباسام خاکی میشه.
- اولاً پاکش می‌کنی و میری، دوماً تو می‌خوای با ماشین دور دور کنی، مگه میری کسی رو ببینی که می‌ترسی لباست مناسب نباشه؟
ابروهایش را سریع بالا داد:
- ها؟
- میگم مگه با کسی میری دور دور که نگران لباستی؟
کمی مکث کرد و سرخوشانه گفت:
- نه داداش! همین‌جوری گفتم، الان میام کمکت.
کیف دستی‌اش را روی صندوق‌عقب ماشین من انداخت و همراهم از پله‌های زیرزمین پایین آمد.
دو طرف لباسشویی مادر را گرفته و به سختی از راه‌پله‌ی باریک‌ بالا می‌آوردیم.
- مهرزاد! حالا که اینقدر‌ زجر می‌کشیم، اصلاً راه میفته؟
- نمی‌دونم، با این صدای تق‌تقی که میده، فکر کنم تسمه‌اش رو‌ انداختن داخل مخزن، اگه سالم‌ نباشه کارم دراومده.
پریزاد که بالاتر بود دیگر‌ به حیاط رسید.
- کمرم نصف شد مهرزاد!
- همه‌ی سنگینیش طرف منه، نق نزن دیگه، رسیدی به حیاط.
لباسشویی را که کنار شیرآب زمین گذاشتیم. پریزاد با اخم درحالی‌که کمرش را با دست می‌مالید به طرف کیفش رفت.
- فقط اگه از این کهنه‌شور برات لباسشویی درنیاد، من می‌دونم و تو.
لبخندی به حرص خوردنش زدم و به او‌ که کیفش را برداشته و به طرف حیاط می‌رفت گفتم:
- برو بچه! فقط احتیاط کن روز اولی سر از بیمارستان در نیاری.
در حیاط را باز کرد و همان‌طورکه بیرون می‌رفت دستش را بلند کرد.
- خیالت راحت! تو به تعمیرت برس که خواهرت راننده‌س.
بعد از بسته‌شدن در با لبخند سری تکان دادم و به طرف لباسشویی‌ قدیمی مادر چرخیدم. لحظاتی دست به کمر ماندم. علی‌رغم میلم به خاطر خواست مادر باید آن را بررسی می‌کردم. فقط امیدوار بودم زیاد تعمیر لازم نداشته‌باشد، چرا که می‌خواستم هرچه زودتر به هوای رسیدن به مهری به روستا برگردم.
نفسم را بیرون داده و برای فهمیدن منشأ صدای تق‌تقی که هنگام بالا آوردن از درون مخزن می‌شنیدم و حدس می‌زدم تسمه‌ی جداکرده‌ی لباسشویی باشد، در مخزن را بالا زدم. با دیدن چیزی که درون مخزن بود تنم به یک‌باره یخ کرد و مات ماندم. بلافاصله پوست کمرم سوخت و دردش تا مهره‌های کمرم رسید و آن‌ها تیر کشیدند. باز همان دلشوره، ترس و دلهره‌ی قدیمی داخل قلبم زنده شد. من چقدر دنبال این یادگاری پدر گشته‌بودم و نیافته‌بودمش. دست لرزانم را پیش بردم و شلاق چرمی پدر را از ته مخزن چنگ زده و بالا آوردم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,752
مدال‌ها
3
با لمس چرم‌ شلاق، نفسم تند شد و با سرعت به همان زمان‌هایی برگشتم که کنار تخت می‌نشستم و پدر اثر این شلاق را روی کمرم ثبت می‌کرد. هیچ‌وقت این شلاق را در دست نگرفته‌بودم. قبل از رفتن پدر که اجازه نداشتم و‌ بعد از رفتنش هم هرقدر دنبالش گشتم، نیافتمش. حتماً همان‌موقع مادر آن را برای پنهان کردن از دید من اینجا گذاشته‌بود.
نگاهم قفل شلاق درون دستم مانده‌ و ذهنم به زمان کودکی‌ام برگشته‌بود. درد این تسمه‌ی چرمی پس از سال‌ها از کنج ذهنم بیرون خزیده‌بود و دوباره آن را حس می‌کردم. نفسم تند شده و تنم به عرق نشست. مات شلاق بودم که صدای «مهرزاد» گفتن مادر مرا از فکر بیرون کشید و باعث شد دستپاچه شلاق را درون مخزن انداخته، در مخزن را محکم بکوبم و شتابان سربلند کنم.
- چیه مامان؟
مادر کنار در ورودی ایستاده بود.
- طوری شده؟
با خودم گفتم که خدا کند فراموش کرده‌باشد شلاق پدر را کجا گذاشته، من این یادگاری پدرم را می‌خواستم.
- نه طوری نشده، کاری داشتید؟
نیم‌نگاهم روی در‌ مخزن لباسشویی بود. می‌ترسیدم مادر بیاید و شلاق را بردارد
- خواستم بپرسم‌ کار می‌کنه؟ سالمه؟
- ها؟ نه... یعنی نمی‌دونم، هنوز نزدمش به برق.
- پس صبر کن برم‌ سه‌راهی رو بیارم امتحانش کنی.
مادر که داخل شد، نفس راحتی کشیدم. گویا خودش هم شلاق را فراموش کرده‌بود. سریع در را باز کردم. شلاق را چنگ زده و سراغ صندوق‌عقب ماشینم رفتم. شتابان کلید را از جیب شلوارم‌ بیرون آورده و با عجله در صندوق را باز کردم و درحالی‌که درِ باز خانه را می‌پاییدم، همین که در صندوق را بالا زدم، شلاق را با شتاب کف ماشین انداختم و بعد صدای مادر را شنیدم.
- بیا اینم از سه‌راهی.
کیف ابزارم را از درون صندوق برداشته و بیرون آوردم تا مادر مشکوک نشود. در صندوق را بستم و کیف را روی صندق گذاشتم.
- دستت درد نکنه، الان دیگه امتحانش می‌کنم.
سه‌راهی را از مادر که نزدیکم شده‌بود، گرفتم و او دوشاخه‌اش را کشید تا به پریز برق کنار در وصل کند.
چند بار نفس عمیق کشیدم تا خاطرات برخاسته از کودکی‌ام در ذهنم بخوابد و بتوانم روی کارم تمرکز کنم. لباسشویی را به برق زده با شیلنگ آب درون مخزنش آب ریختم. مقداری که آب بالا آمد، پیچ شستشو را چرخاندم. کار می‌کرد. بعد از آن تخلیه را پیچاندم. ابتدا خاک و سنگریزه‌های حاصل از رسوبات درون لوله‌هایش خارج شد و بعد آب تمیز. از صحت کارش که مطمئن شدم لباسشویی را با کمک مادر درون صندوق ماشینم گذاشتم و در صندوق را که بسته نمی‌شد با طناب بستم. برای رفتن به روستا باید پلیس‌راه را دور می‌زدم و دعا می‌کردم گشت پلیس در جاده مقابلم را نگیرد.
آماده رفتن بودم، اما از پریزاد خبری نبود. تماس گرفتم.
- الو پریزاد! کجایی؟ من دارم برمی‌گردم.
- اِ... به سلامتی! خب بی‌خطر بری!
- دختر! داره غروب میشه، کجا موندی؟
- دارم برمی‌گردم خونه، می‌خواستم یه سر ماشینو ببرم پیش یه تعمیرکار.
ابروهایم را درهم کردم.
- چرا؟ مگه مشکلی داره؟
- نه برای اطمینان.
- لازم نیست خودت بری، فردا برو خونه‌ی عمو، بده هوشمند یا هومان ببره.
- چشم داداش! هستی خونه تا برسم؟
- نه دیگه عجله دارم، فقط دیگه سفارش نکنم، خوشم نمیاد تنهایی بری مکانیکی.
- چشم داداش! خیالت راحت، خداحافظ!
خداحافظی کردم و با نگرانی جدیدی که از پریزاد در دلم وارد شده‌بود، راهی روستا شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,752
مدال‌ها
3
خوشبختانه بدون دردسر خاصی به خانه‌ام رسیدم. هوا کاملاً تاریک شده‌بود. لباسشویی مادر را کنار شیر آب حیاط گذاشتم و بعد داخل خانه شدم. به شدت خسته بودم. چند لقمه نان و پنیر به جهت ضعف نکردن در دهان گذاشته و به اتاق رفتم. قوطی وازلین را از درون کشوی کنار تخت برداشته و کنار پنجره‌ی قدی اتاق رفتم. شلاق را روی تاقچه سنگی گذاشته و در قوطی را باز کردم. با انگشت اشاره کمی از وازلین را خارج کرده و با دست دیگرم سر تسمه را بلند کرده و وازلین را روی تسمه کشیدم تا چرم آن را نرم کنم. ذره‌ذره خاطرات کودکی‌ام جلوی چشمانم ظاهر میشد. این تسمه‌ی چرمی که پهنایش به زور به سه انگشت می‌رسید، بخش مهمی از خاطرات زندگی مرا دربرمی‌گرفت. با دیدن این شلاق گویی پدرم بعد از ده، یازده سال زنده شده‌بود. به وضوح دستانش را می‌دیدم که با یکی این تسمه‌ی چرمی را دور دست دیگرش می‌پیچاند و با اخم‌ میان دو ابرویش می‌گفت:
- مهرزاد! درد این توی ذهنت می‌مونه تا دوباره خطا نکنی.
انگشت وازلینی‌ام را روی طول تسمه می‌گرداندم و مهرزاد را به یاد می‌آوردم که کنار تختش زانو زده و ساعدهایش روی‌ تخت قرار‌داشت و درحالی‌ که سعی می‌کرد با فشار لب‌هایش به هم سکوت کند، به این فکر‌ می‌کرد که دیگر آن خطا یا اشتباه را تکرار نکند.
به انتهای کارم که رسیدم و همه‌جای تسمه را با وازلین چرب کردم، آن را روی تاقچه‌ی سنگی پای پنجره گذاشتم و درحالی‌که باز سوزش‌های قدیمی پوست کمرم زنده شده‌بودند، وازلین را برداشته و سرجایش گذاشتم. با دستمال دستم را پاک‌ کردم. تشکم را روی زمین انداخته و دو پتو را نیز به خاطر سردی هوای خانه روی آن پهن کردم. لحظاتی بعد درحالی که کاملاً غرق فکر بودم، در رختخوابم به پهلو دراز کشیده و به شلاق و پدرم فکر می‌کردم. پدر با کمک همین شلاق رسم زندگی را به من آموخته‌بود. او بود که مرا با تحمیل سختی‌ها قوی بار آورد. من استقلال امروزم را مدیون پدرم و آن شلاق بودم و الان باید دینم را به آن ادا می‌کردم. باید مهری را هم با آن آشنا می‌کردم تا همان‌طور که مرا ساخت، مهری را هم برای آینده‌ای که با هم داشتیم بسازد.
***
کل زمانی را که در مدرسه بودم تا فرصتی پیش می‌آمد به این فکر می‌کردم که چگونه‌ بهانه‌ی استفاده از شلاق را پیدا کنم. مهری تاکنون خوب تربیت شده‌بود و دیگر ایراد آن‌چنانی نداشت که بهانه‌ی استفاده از شلاق را جور کند. مدتی بود که دیگر کتک نخورده‌بود، اما باید برای یک بار هم که شده بهانه‌ای برای استفاده از شلاق پیدا می‌کردم.
بعد از خوردن ناهار به دیوار زیر اپن تکیه زده و نگاهم را به مهری که درحال جمع کردن سفره بود دوخته‌بودم. وقتی ظرف‌ها‌ی کثیف را درون سینک می‌گذاشت، نگاهش به جایی از پیشخوان کابینت‌ها که پشت یخچال قرارداشت و از دیدم پنهان بود چرخید و بعد گفت:
- راستی آقا! داشت یادم می‌رفت.
سؤالی ابرو درهم کردم و او درحالی‌ که به آن طرف می‌رفت گفت:
- یه چیزی توی اتاقتون پیدا کردم، می‌خواستم ببرم بذارم توی زیرزمین، گفتم اول ازتون بپرسم لازمش دارید یا نه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,752
مدال‌ها
3
دستش را به همان قسمتی که از دیدم پنهان بود برد تا چیزی را که می‌گفت بردارد. شلاق چرمی‌ پدر در دستش برگشت.
- آقا! این چیه؟
ابروهایم بالا پرید و چند لحظه با مکث به شلاق چشم دوخته و بعد دستم را برای گرفتنش دراز کردم.
- بیارش تا برات بگم.
مهری تسمه را درون دستم گذاشت و‌ مقابلم‌ نشست. لحظاتی به چرمی که دیگر‌ نرم‌ هم شده‌بود، چشم دوختم. هنوز با دیدنش ته دلم خالی میشد. نفس عمیقی کشیدم. از کودکی آدم توداری بودم و هیچ‌گاه از این شلاق پیش کسی حرف نزده‌بودم، اما مهری که کسی نبود. او‌ را به عنوان همسر و شریک زندگی می‌خواستم، پس میشد در نزدش لب به گفتن رازم گشود. خودم هم مایل بودم برای کسی بازگو کنم. چه کسی بهتر از مهری؟
- می‌دونی مهری! همین تسمه‌ی چرمی زندگی منو ساخت. هر وقت خطایی می‌کردم، همون‌طور که من بهت میگم کنار مبل بشینی، کنار تختم می‌نشستم و پدرم با این شلاق تنبیهم می‌کرد تا یادم بمونه و دیگه اشتباهمو تکرار نکنم.
حس سوزش کمرم زنده شد و مهری با تعجب پرسید:
- آقا! مگه شما هم کتک خوردید؟
- اینقدر عجیبه؟ خب لازم بوده کتک بخورم.
مهری که با فهمیدن چه بودن تسمه نگاهش ترسان شده بود گفت:
- لازم بوده؟
- آره مهری! برای یاد گرفتن راه و روش زندگی لازمه، من خودم با این کتک خوردم تا یاد گرفتم چطور زندگی کنم.
مهری نگاهش‌ را به شلاق دوخته و آرام گفت:
- الان می‌خواین باهاش چیکار کنین؟
- آوردمش جای ترکه ازش استفاده کنم.
سرش را به ضرب بلند کرد.
- چی آقا؟
چند لحظه به چشمان ترسانش نگاه کردم. باید متقاعدش می‌کردم.
- ببین مهری! من بهتر از هر کسی می‌دونم این شلاق چه دردی داره، اما مسئله اینه که لازمه، یا باید خطا نکنی، یا اگه خطایی ازت سر زد، باید دردشو تحمل کنی، این درد تقاص اشتباه خودته.
نگاهش را از شلاق گرفت و به من دوخت.
- لازمه آقا؟
مصمم به مردمک‌های سیاهش نگاه کردم.
- لازمه!
سرش را به تأیید تکان داد و درحالی که بلند میشد آرام گفت:
- بدتر از کمربند عمو که نیست.
پشت سینک قرارگرفت و قبل از اینکه شروع به شستن ظرف‌ها کند با انگشت لای موهای پس‌سرش را از روی روسری سیاه‌رنگ خاراند. من که چون همیشه تمام وجودم چشم بود و او‌ را زیر نظر داشتم زود فهمیدم بهانه‌ی استفاده از شلاق را پیدا کرده‌ام. مهری به شدت در بهداشت شخصی‌اش‌ کاهل بود، باید این صفت بد را هم‌ قبل از شروع زندگیمان از او‌ می‌گرفتم و چه‌ محرکی بهتر از ترس از شلاق خوردن برای انجام رفتار درست؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,752
مدال‌ها
3
از بعد از رفتن مهری تا شب، به این فکر می‌کردم چگونه او را متوجه رفتارش کنم. ممکن نبود یک‌باره بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای بحث را به رعایت بهداشت می‌کشاندم. باید به طریقی بهانه را پیدا می‌کردم. درنهایت یادم آمد که مهری هر بار در نبود من روسری از سر برمی‌دارد؛ پس تصمیم گرفتم فردا زودتر از موعد به خانه برگشته و بحث آن را پیش بکشم.
زنگ آخر را زودتر تعطیل کرده و به خانه برگشتم. سعی کردم بی‌صدا وارد خانه شوم. خبری از مهری در سالن و‌ اتاق نبود. آهسته به طرف آشپزخانه پیش رفتم و‌ او‌ را نشسته روی‌ زمین درحالی که روسری‌اش‌ را چون هدبند دور سرش پیچانده‌بود، یافتم. موهای فر و پریشانش پف شده و از اطراف چون چتر شده‌بودند. مشغول خورد کردن گوجه درون ظرفی بود که برای سالاد، خیار و پیاز را در آن ریز کرده‌بود. مهری متوجه ورودم نشد. حالتش برایم صحنه دلپذیری بود، اما باید دلخوشی‌ام را فراموش کرده و جدیت به خرج می‌دادم. با نوک کلیدی که در دست داشتم ضربه‌ای به سطح فلزی چارچوبی که ابتدای ورودی آشپزخانه بود، زدم. مهری از جا پرید، کارد و گوجه‌ی درون دستش داخل ظرف افتاد و سرش‌ را بالا گرفت. با دیدن من با «سلام آقا» خواست دست به روسری سرش ببرد که سریع گفتم:
- دست نزن!
دستش خشک شده ماند. ادامه دادم:
- می‌خوای مو بریزه توی سالاد؟
دستش را پایین آورد و مثل هر زمانی که دلهره داشت انگشتانش را در هم پیچاند.
- زود اومدید آقا!
اخم کردم.
- یه شونه توی این موهای تو نباید بره؟
نگاهش را پایین داد.
- ببخشید آقا!
- هیچ‌چیز مثل بهداشت برای یه زن مهم نیست، به نظرت کسی که می‌خواد زن بگیره حاضره زنی بگیره که همیشه خدا موهاش چرب و پریشون باشه؟
سر به زیر چیزی نگفت.
- فکر نکن چون موهات فره، شونه نکردنش معلوم نمیشه، اتفاقاً کاملاً برای من مشخصه که شونه به خودشون نمی‌بینن.
فقط سکوت کرده و چیزی نمی‌گفت.
- اینجوری نمی‌شه، نیاز داری یه طور دیگه بفهمی، تا لباسامو عوض می‌کنم سالادتو تموم کن بیا توی سالن.
بعد از تعویض لباس‌هایم، شلاق چرمی پدر را از کشوی پاتختی برداشتم و بیرون رفتم. مهری روسری‌اش را سر کرده‌بود و مقابل سینک درحال شستن چیزهایی بود. روی مبل نشستم و درحالی‌ که نگاهم را به تسمه‌ی درون دستم دوخته‌بودم، منتظرش ماندم. لحظاتی بعد صدایش، سرم را بالا آورد.
- اومدم آقا!
ترس از نگاهش که قفل تسمه مانده‌بود، هویدا بود. من هم همین را می‌خواستم. ترسیدن او را وادار به یادگیری می‌کرد. خود را به بی‌خیالی زده و با اخم پرسیدم:
- اول بگو چرا موهات اینقدر چرب شده؟ مگه کی رفتی حموم؟
سرش را زیر انداخت و درحالی‌ که انگشتانش را در هم می‌پیچاند گفت:
- این جمعه نه، جمعه‌ی‌قبلی.
چشمانم گرد شد.
- تو ده‌ روزه حموم نرفتی؟ واسه چی؟
بعد از کمی مکث حواب داد:
- خب... خب... زن‌عموم میگه... دو‌هفته یه بار کافیه... میگه... زودتر از دو هفته... اجازه ندارم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,752
مدال‌ها
3
لحظه‌ای مات ماندم. جمیله چه موجودی بود دیگر. خودم را نگه داشتم تا فحش‌هایی که در دل به جمیله می‌گفتم به زبانم نیاید.
- شونه چی؟ شونه هم نمی‌ذاره بزنی؟
سرش را بلند کرد.
- نه آقا شونه دارم، ولی... .
سرش را پایین انداخت و ادامه نداد.
- ولی چی؟ چرا موهاتو شونه نمی‌کنی؟
جوابی نداد.
- جواب منو بده، زود!
صدایش لحن گریه گرفت.
- خب... آقا... سخته... کلی موهام پیچ می‌خوره... شونه‌ توش گیر می‌کنه... سختمه... .
اخم کردم.
- اصلاً بهانه‌ی خوبی نیست، هر چقدر سخت باشه و طول بکشه، باید شونه بکشی، با شونه سخته؟ برس بکش، اون که راحت‌تره!
صدایش آرام‌تر شد.
- برس ندارم.
لحظاتی از حرص چشمانم را بستم.
- حتماً باز هم زن‌عموت میگه لازم نداری؟
فقط شانه‌اش را بالا انداخت. بلند شدم.
- به هرحال، هر خطایی تاوان داره، الان هم وقت تنبیه.
سرش را به ضرب بالا آورد، چشمانش اشکی شده بود.
- آقا... !
ابروهایم‌ را بالا انداختم و انگشتم را مقابل بینی‌ام‌ گذاشتم.
- هیس... حرف‌ها بمونه برای بعد از تنبیه.
به مبل روبه‌رویم اشاره کردم.
- الان بشین تا شروع کنم.
نگاهش‌ روی دستم بود که تسمه‌ی چرمی‌جمع شده را رها کردم تا باز شود.
- آخه... !
همان‌طور‌که تسمه را به همان روش‌ پدرم‌ دور دستم می‌پیچاندم با سر به مبل اشاره کردم.
- زود باش! وقت نداریم، باید بریم‌ ناهار بخوریم، بجنب!
مهری کمی مکث کرد و بعد ناچار به طرف مبل رفت. کنار مبل زانو زد و آرنجش را روی نشیمن مبل گذاشت، سرش را پایین برد و در‌ پناه دستانش قرارداد. نگاهم روی او‌ ماند. یک لحظه مهرزاد نوجوان‌ را جای او دیدم و بعد مصمم پیش رفتم. تنها سه ضربه به کمرش زدم و هر بار صدای آخش را شنیدم و بعد گفتم:
- برگرد!
برگشت و همان‌طور‌ نشسته به مبل تکیه زد. اشک‌هایش را با کف دست پاک‌ کرد. مقابلش روی دو‌پا نشستم.
- مهری! تو می‌خوای شوهر کنی تا از خونه‌ی عموت بری، اینو بدون، هر چقدر هم کدبانو باشی، اگر تمیز و مرتب نباشی، هیچ مردی رغبت نمی‌کنه بهت نگاه کنه.
در همان حالی که سعی می‌کرد گریه نکند، سر تکان داد.
- دیروز هم بهت گفتم، من خوب می‌دونم این شلاق چقدر درد داره، اما لازم بود بخوری، من هم فقط در حدی می‌زنم که دردشو بچشی، چون باید همیشه یادت بمونه شونه کردن موهات هرچقدر هم سخت، لازمه. هنوز موهات اونقدر بلند نشده بگم ببافش، اما برای مرتب بودن میشه بستشون، پس امشب یا فردا قبل از اینکه بیایی، موهاتو خوب شونه می‌کنی و با کش می‌بندی، اگه برس داشتی، برس کشیدن راحت‌تر بود اما خب حالا باید به همون شونه اکتفا کنی.
جوابی نداد و من ادامه دادم:
- فردا اول صبح چکشون می‌کنم، اگه باز هم نامرتب بودی، همون اول صبح می‌زنمت!
سرش را محکم چندبار تکان داد.
- چشم آقا!
- اگر زن‌عموت می‌ذاشت، باید حموم هم می‌کردی، خب فعلاً به اون کاری ندارم. ولی فردا لباساتو کامل عوض می‌کنی و میای، فهمیدی؟
- بله آقا!
بلند شدم.
- حالا پاشو بیا بریم ناهار بخوریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,752
مدال‌ها
3
بعد از ناهار دستمزد مهری را به او داده و او را به خانه فرستادم. از همان لحظه‌ای که پا به بیرون گذاشت، من هم به فکر افتادم تا راه‌حل مناسبی برای او بیابم. بالاخره تصمیمم را گرفته و عصر به مغازه‌ی غفور رفتم.
- سلام آقاغفور!
غفور که در حال حرف زدن با یک زن مشتری بود رو به من کرد.
- به! سلام آقامعلم! چی لازم دارید؟
دستم را پشت سرم کشیدم.
- نمی‌دونم چیزی که می‌خوامو شما دارید یا نه؟
او که در حال دادن احتیاحات زن به او بود گفت:
- شما بگو چی می‌خوای، نداشتم آخر هفته میرم شهر برات میارم.
نگاهم را در مغازه چرخاندم.
- حوله می‌خوام.
غفور‌ که پول‌هایی که زن داده‌بود را نگاه می‌کرد، گفت:
- دست؟
دستانم را درون جیب شلوار فرو‌بردم.
- نه از اون بزرگا، برای حموم.
غفور دستش به طرف دخل رفت.
- غصه‌ت نباشه! از اون‌هم دارم، فقط یه خورده صبر کن!
سر تکان دادم. روی‌ام را به طرف خارج مغازه چرخانده و منتظر شدم تا غفور مشتری‌اش را راهی کند. با رفتن مشتری‌ به طرف غفور که جلوی همان میز کنار دخلش روی دوپا نشسته‌بود، کردم.
- آقامعلم! چون تنها کاسب اینجام، همه‌چی توی بساطم پیدا میشه.
بلند شد. پلاستیک شفافی را که درونش چند حوله‌ی تاشده قرارداشت را روی میز گذاشت.
- هرچی لازم داشتین بیاین پیش خودم، نداشتم هم براتون میارم.
به میز نزدیک شدم.
- کارت درسته آقاغفور!
غفور دستش را درون پلاستیک کرد و من از بین حوله‌ها نگاهم روی حوله‌ی صورتی‌رنگ ماند و با خودم گفتم:
- کاش آن را بیرون بیاورد.
اما‌ حوله‌ای که غفور از میان حوله‌های دیگر بیرون آورد، قهوه‌ای‌رنگ بود.
- اینم از حوله‌ی شما!
دستی روی حوله‌ کشیدم، اما میلم به حوله‌ی صورتی بود.
- رنگ دیگه‌شو نمیدی؟
- بقیه رنگاش زنونه‌س، مردونه‌ش همینه.
نگاهی به حوله‌های صورتی، زرد و آبی درون پلاستیک انداختم و‌ ناامیدانه گفتم:
- سفید نداری؟
باز سفید بهتر از قهوه‌ای بود.
- شرمنده سفید ندارم، می‌خواین آخر هفته براتون بیارم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,752
مدال‌ها
3
وقتی برای انتظار کشیدن نداشتم. ناراضی حوله را به طرف خودم کشیدم.
- نه ممنون، همینو می‌برم، فقط یه برس هم بهم بده.
ابروهایش بالا رفت.
- برای خودتون؟
- مگه من چمه؟
لب‌هایش را با زبان هیس کرد.
- آخه آقا برس مال زناس.
در لحظه نگاهم پوکر شد.
- آقا غفور؟ برس مگه زن و‌ مرد داره؟
غفور‌ شانه‌ای بالا انداخت و به طرف یکی از قفسه‌های سمت راست مغازه‌اش رفت.
- والا از زمانی که یادمون میاد برس مال زنا بوده و‌ مردا یه شونه می‌کشیدن به سرشون، ولی حالا شما شهریا همه‌چی رو عوض کردید.
برس سیاه‌رنگی را درون بسته‌بندی پلاستیکی آورد و روی حوله گذاشت. دلخور از اینکه برس هم رنگ شادی ندارد گفتم:
- خواهشاً برس رو دیگه زنونه مردونه نکنید، همه‌چیز همین‌جوری مال زناس، موهای ما که گناهی نکردن یه برس به خودشون نبینن.
خندید و گفت:
- از دست شما جوونا! آقا من که میگم این حرفا همه از اثرات مجردیه، وگرنه اگه زن و بچه داشتی دیگه وقت نمی‌کردی دست توی موهات بکشی، چه برسه به خوب و بد کردن بین برس و شونه.
درحالی‌که دست در جیبم می‌کردم، تا کارتم را بیرون بیاورم گفتم:
- مجردی به این خوبی رو‌ هم نمی‌خواید به ما ببینید؟
کارتم را روی میز کنار حوله گذاشتم و غفور درحالی‌که برمی‌داشت گفت:
- مجردی اصلاً هم خوب نیست، من هم می‌خوام برای پسرا دست بالا بزنم، زیر بار نمیرن، امیرحافظ میگه هنوز درس دارم، اون مرصاد هم که درس نداره سرکار میره، میگه زن نمی‌خوام.
با گفتن «قابل نداره»ای به طرف دستگاه پوزی که درون شارژ روی میز سمت چپ بود رفت و من گفتم:
- اذیتشون نکنید! بذارید هروقت خودشون خواستن زن می‌گیرن.
غفور‌ کارتم را کشید و من هم با گفتن رمز کارش را راحت کردم. غفور همان‌طور که دکمه‌ها را میزد گفت:
- کِی دیگه؟ والا ما همین که پشت لبمون سبز شد برامون نومزاد نشون کردن.
قبض کاغذی را از جایش کند و همراه کارت به طرفم برگشت.
- الان شماها مو سفید کردید، میگید هنوز وقتش نیست.
با لبخندی اجباری دست روی موهایم کشیدم.
- دیر نمی‌شه آقاغفور!
کارت را به دستم داد و مشغول‌ فروکردن خریدهایم درون یک پلاستیک شد.
- چرا آقامعلم! برای شما دیر هم شده.
دوست نداشتم بحث بیشتر از این ادامه یابد. خریدهایم را که به دست گرفتم «با اجازه»ای گفته و با جواب «به سلامت» غفور‌ از مغازه بیرون زدم.
از خریدم راضی نبودم، اما باز هم بهتر از هیچ‌ بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین