- Dec
- 829
- 23,530
- مدالها
- 3
***
با تمرکز و اخم ریزی که بین ابروهایش جا خوش کردهبود، مشغول کفمالی کردن بشقابهای چینی دایرهای شکل داخل سینک فلزی بزرگ پیش رویش بود. چند روزی فکری حسابی ذهنش را درگیر کردهبود. مدام کاری را که قرار بود انجام دهد، پیش خودش سبک و سنگین میکرد. خودش هم نمیدانست هدفش چیست، اما مصمم بود تصمیمش را عملی کند.
- بچهها همه به خط بشین جناب رییس کارمون داره.
با صدای خانم ارجمند، سرپرست آشپزخانه، نیم نگاهی به پشت سرش انداخت، دست از کار کشید و دستکشهای نارنجیاش را درآورد و لب سینک آویزان کرد. نگاهی به همکارانش انداخت که همهمهی عجیبی برپا کردهبودند. تارا را دید؛ در انتهای صفی که همه رو به درب آشپزخانه به خط شدهبودند، ایستادهبود. بهسمتش رفت و کنارش ایستاد. تارا با لبخند، نیم نگاهی به او انداخت.
- چهخبره تارا؟
تارا درحالیکه دستانش را بر روی سی*ن*هاش جمع میکرد، شانه بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم.
با ساکت شدن یکدفعهای جو، نگاه مضطربش بهسوی درب کشیدهشد. آقای اسماعیلی، مرد میانسال عصاقورت دادهای که صاحب و مالک رستوران بود، با گامهای بلند و محکم وارد شد. همه یکصدا سلام کردند و او درحالیکه با چشمان قهوهای پیلهدار، اما تیزبین، تکتکشان را میکاوید به تکان دادن سر اکتفا کرد. همیشه از دیدن این مرد سختگیری که از کوچیکترین خطا هم نمیگذشت دچار استرس میشد. کف دستانش عرق کرد. پیشبندش را کنار زد، دستانش را داخل جیبهای روپوشش فرو کرد و سرش را پایین انداخت. آقای اسماعیلی درحالیکه یقهی کت خوشدوخت مشکیاش را مرتب میکرد، گفت:
- خب اول از همه جا داره از تکتکتون بابت خدمت صادقانهتون تشکر کنم.
پس از کمی مکث و بررسی ظاهری محیط اطرافش، با صورتی که در آن رضایت موج میزد، ادامه داد:
- درسته من سختگیرم اما در کنار توبیخ، تشویقم دارم.
با شنیدن صدای نه چندان بم آقای اسماعیلی سر بلند کرد. لبان کارکنان با سخن انرژی بخش رییسشان به لبخندی عمیق آذین شد. آقای اسماعیلی درحالیکه آرامآرام به انتهای صف میآمد، دستانش را بر روی کمرش قلاب کرد و گفت:
- خانم ارجمند یه لیست از کسایی که این اواخر کارشون رو بینقص انجام دادن به من دادن، که جا داره ازشون تشکر کنم و این رو بگم از این ماه مقداری به حقوقشون اضافه میشه.
با تمرکز و اخم ریزی که بین ابروهایش جا خوش کردهبود، مشغول کفمالی کردن بشقابهای چینی دایرهای شکل داخل سینک فلزی بزرگ پیش رویش بود. چند روزی فکری حسابی ذهنش را درگیر کردهبود. مدام کاری را که قرار بود انجام دهد، پیش خودش سبک و سنگین میکرد. خودش هم نمیدانست هدفش چیست، اما مصمم بود تصمیمش را عملی کند.
- بچهها همه به خط بشین جناب رییس کارمون داره.
با صدای خانم ارجمند، سرپرست آشپزخانه، نیم نگاهی به پشت سرش انداخت، دست از کار کشید و دستکشهای نارنجیاش را درآورد و لب سینک آویزان کرد. نگاهی به همکارانش انداخت که همهمهی عجیبی برپا کردهبودند. تارا را دید؛ در انتهای صفی که همه رو به درب آشپزخانه به خط شدهبودند، ایستادهبود. بهسمتش رفت و کنارش ایستاد. تارا با لبخند، نیم نگاهی به او انداخت.
- چهخبره تارا؟
تارا درحالیکه دستانش را بر روی سی*ن*هاش جمع میکرد، شانه بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم.
با ساکت شدن یکدفعهای جو، نگاه مضطربش بهسوی درب کشیدهشد. آقای اسماعیلی، مرد میانسال عصاقورت دادهای که صاحب و مالک رستوران بود، با گامهای بلند و محکم وارد شد. همه یکصدا سلام کردند و او درحالیکه با چشمان قهوهای پیلهدار، اما تیزبین، تکتکشان را میکاوید به تکان دادن سر اکتفا کرد. همیشه از دیدن این مرد سختگیری که از کوچیکترین خطا هم نمیگذشت دچار استرس میشد. کف دستانش عرق کرد. پیشبندش را کنار زد، دستانش را داخل جیبهای روپوشش فرو کرد و سرش را پایین انداخت. آقای اسماعیلی درحالیکه یقهی کت خوشدوخت مشکیاش را مرتب میکرد، گفت:
- خب اول از همه جا داره از تکتکتون بابت خدمت صادقانهتون تشکر کنم.
پس از کمی مکث و بررسی ظاهری محیط اطرافش، با صورتی که در آن رضایت موج میزد، ادامه داد:
- درسته من سختگیرم اما در کنار توبیخ، تشویقم دارم.
با شنیدن صدای نه چندان بم آقای اسماعیلی سر بلند کرد. لبان کارکنان با سخن انرژی بخش رییسشان به لبخندی عمیق آذین شد. آقای اسماعیلی درحالیکه آرامآرام به انتهای صف میآمد، دستانش را بر روی کمرش قلاب کرد و گفت:
- خانم ارجمند یه لیست از کسایی که این اواخر کارشون رو بینقص انجام دادن به من دادن، که جا داره ازشون تشکر کنم و این رو بگم از این ماه مقداری به حقوقشون اضافه میشه.
آخرین ویرایش: