جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط atefeh.m با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,670 بازدید, 190 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,530
مدال‌ها
3
***
با تمرکز و اخم ریزی که بین ابروهایش جا خوش کرده‌بود، مشغول کف‌مالی کردن بشقاب‌های چینی دایره‌ای شکل داخل سینک فلزی بزرگ پیش رویش بود. چند روزی فکری حسابی ذهنش را درگیر کرده‌بود. مدام کاری را که قرار بود انجام دهد، پیش خودش سبک و سنگین می‌کرد. خودش هم نمی‌دانست هدفش چیست، اما مصمم بود تصمیمش را عملی کند.
- بچه‌ها همه به خط بشین جناب رییس کارمون داره.
با صدای خانم‌ ارجمند، سرپرست آشپزخانه، نیم نگاهی به پشت سرش انداخت، دست از کار کشید و دستکش‌های نارنجی‌اش را درآورد و لب سینک آویزان کرد. نگاهی به همکارانش انداخت که همهمه‌ی عجیبی برپا کرده‌بودند. تارا را دید؛ در انتهای صفی که همه رو به درب آشپزخانه به خط شده‌بودند، ایستاده‌بود. به‌سمتش رفت و کنارش ایستاد. تارا با لبخند، نیم نگاهی به او انداخت.
- چه‌خبره تارا؟
تارا درحالی‌که دستانش را بر روی سی*ن*ه‌اش جمع می‌کرد، شانه بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم.
با ساکت شدن یک‌دفعه‌ای جو، نگاه مضطربش به‌سوی درب کشیده‌شد. آقای اسماعیلی، مرد میانسال عصاقورت‌ داده‌ا‌ی که صاحب و مالک رستوران بود، با گام‌های بلند و محکم وارد شد. همه یکصدا سلام کردند و او درحالی‌که با چشمان قهوه‌ای پیله‌دار، اما تیزبین، تک‌تکشان را می‌کاوید به تکان دادن سر اکتفا کرد. همیشه از دیدن این مرد سختگیری که از کوچیک‌ترین خطا هم نمی‌گذشت دچار استرس می‌شد. کف دستانش عرق کرد. پیش‌بندش را کنار زد، دستانش را داخل جیب‌های روپوشش فرو کرد و سرش را پایین انداخت. آقای اسماعیلی درحالی‌که یقه‌ی کت خوش‌دوخت مشکی‌اش را مرتب می‌کرد، گفت:
- خب اول از همه جا داره از تک‌تکتون بابت خدمت صادقانه‌تون تشکر کنم.
پس از کمی مکث و بررسی ظاهری محیط اطرافش، با صورتی که در آن رضایت موج میزد، ادامه داد:
- درسته من سختگیرم اما در کنار توبیخ، تشویقم دارم.
با شنیدن صدای نه چندان بم آقای اسماعیلی سر بلند کرد. لبان کارکنان با سخن انرژی بخش رییسشان به لبخندی عمیق آذین شد. آقای اسماعیلی درحالی‌که آرام‌آرام به انتهای صف می‌آمد، دستانش را بر روی کمرش قلاب کرد و گفت:
- خانم‌ ارجمند یه لیست از کسایی که این اواخر کارشون رو بی‌نقص انجام دادن به من دادن، که جا داره ازشون تشکر کنم و این رو بگم از این ماه مقداری به حقوقشون اضافه میشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,530
مدال‌ها
3
با پایان یافتن سخنش پچ‌پچ‌ها شروع شد. همه مشتاق بودند بدانند چه کسانی انتخاب شده‌اند. آقای‌اسماعیلی خطاب به خانم ارجمند گفت:
- اسامی رو بخونین.
خانم‌ ارجمند با نگاه خشک و سردش، تکه کاغذ زردرنگی را از جیب روپوش مشکی‌اش بیرون آورد و با اخمی که بین ابروهای قهوه‌ای کشیده‌اش نقش بسته‌بود، شروع به خواندن لیست کرد.
- از آشپزها امین‌ عزیزی.
شخصی که ابتدای صف ایستاده‌بود با شنیدن نامش خوشحال شد و با کوبیدن دستان تپلش به‌هم و گفتن«خدایا شکرت» ابراز خشنودی کرد. گونش با لبان ورچیده دم گوش تارا لب زد:
- پس تو چی؟
تارا با اینکه ناراحت شده‌بود، اما نقاب بی‌تفاوتی به صورتش زد و با لبخند پچ زد:
- ان‌شاءالله سری بعد.
گونش لبخندی زد و زیر لب از عمق وجودش«ان‌شاءالله» گفت.
- از نظافت‌چی‌ها خانم ضیایی.
خانم ضیایی که زنی میان‌سالی بود و از ظاهر شکسته‌اش پیدا بود زندگی بر وفق مرادش نیست، با گریه از سر شوق بر روی صندلی پشت سرش نشست و صورتش را با دستانش پوشاند؛ گویی این مقدار از اضافه شدن حقوقش درد بزرگی از دردهایش را کم می‌کرد. همه نگاه‌ها دو مرتبه به دهان خانم‌ ارجمند دوخته‌شد.
- گونش‌ و سعید هم به ترتیب از بین ظرف‌شورها و گارسون‌ها انتخاب شدند.
با بهت از شنیدن نامش، به خانم‌ ارجمند که هیچ تغییری در چهره‌ی خشک و جدی‌اش ایجاد نشده‌بود، چشم دوخت. هاله‌ای از اشک تیله‌های شکلاتی چشمانش را پوشاند. یک‌آن اضطراب نشسته به جانش فروکش کرد. صورتش را با دستانش پوشاند و نفس حبس شده در سی*ن*ه‌اش را بیرون داد. با رفتن آقای‌ اسماعیلی دو مرتبه بین کارکنان همهمه‌ ایجاد شد. یک‌آن با کشیده شدن دستش خودش را در آغوش تارا دید که او را به خود می‌فشرد.
- مبارکت باشه گلم! مستحقش بودی.
با چانه‌ای لرزان، لب زد:
- ممنون تاراجان!
- والله اینجا هرچی خوشگل‌تر باشی بیشتر بهت بها میدن.
نگاه متعجب گونش و تارا به ریحانه یکی دیگر از ظرف‌شورها افتاد که با لنگ‌زدن بابت کوتاهی پای چپش به‌سوی اتاقک انتهای آشپزخانه می‌رفت. گونش با حرف او که مطمئن بود منظورش خودش است، عرق سرد بر روی تنش نشست. از آغوش تارا بیرون آمد، به محض اینکه گام اول را برداشت، تارا بازویش را گرفت.
- ولش کن گونش.
با دو قطره‌ اشکی که از چشمانش بر روی صورت گر گرفته‌اش غلتید‌، گفت:
- شاید اون محتاج‌تر از من باشه.
تارا حیران از حرفی که شنیده‌بود، سر کج کرد و گفت:
- تو محتاج نیستی؟!
با پشت دست اشک‌های سمج را از میان چشمانش پاک کرد.
- نه من یک نفرم... !
تارا با حرص دندان‌هایش را بر روی هم سابید و غرید:
- گاهی اوقات از زیادی مظلوم بودنت حرصم می‌گیره. راضیه حق داره از دستت شکار باشه. گونش، ریحانه مستحقش نیست؛ چون یه روز میاد دو روز نمیاد.
با صدایی که بابت بغض نشسته بر گلویش می‌لرزید، زمزمه کرد:
- آخه بچه‌ی کوچیک داره.
تارا چشمانش که از فرط خستگی قرمز شده‌بودند را با حرص بر روی هم فشرد و گفت:
- بچه‌ش پیش مادرشوهرشه، خداروشکر شوهرشم تو کارخونه لبنیاتی کار داره؛ پس محتاج‌تر از تو نیست.
گونش نگاه‌ نم‌دارش را به درب بسته‌ی اتاقک دوخت و زیر لب زمزمه کرد:
- خدایا کمکم کن مسبب ضایع شدن حقی نباشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,530
مدال‌ها
3
***
با یک جعبه‌ی کوچک شیرینی که بابت افزایش حقوقش سر راه گرفته‌بود، وارد خانه شد. از گرمای مطبوع و بوی بی‌نظیر قرمه‌سبزی حس زندگی در وجودش جریان گرفت و خستگی از تنش خارج شد، اما در کسری از ثانیه حال خوبش با یاد مادر و کمبود حضور گرم او در خانه به حالی مملو از دلتنگی و بغض تبدیل شد. به‌سختی بغضش را قورت داد. کتانی‌ طوسی‌اش را از پا درآورد و بر روی جاکفشی گذاشت.
- اومدی خوشگل خاله؟
سرش را بلند کرد و با لبخندی نه چندان عمیق به خاله‌اش که در آن پیراهن بافت سورمه‌ای‌رنگ و مدل موهای بسته شده‌اش، شبیه خاله ریزه‌‌ی درون کارتون دوران کودکی‌اش شده‌بود، سلام کرد. لیلا به جعبه میان دستش اشاره کرد.
- خیره خاله‌جان!
یک گام جلو رفت، بوسه‌ای بر روی گونه‌ی گرم خاله‌اش زد. بوی کرم مرطوب کننده‌‌ی گل یاسی که خاله‌اش استفاده کرده‌بود، برایش خوشایند بود و کمی آرامش کرد.
- امروز به عنوان بهترین ظرفشور انتخاب شدم و قراره از این ماه حقوقم رو اضافه کنن.
لیلا با روی باز او را به آغوشش کشید و گفت:
- ای جانم عزیز خاله! ان‌شاءالله موفقیت‌های بیشتری کسب کنی.
بق کرده لب زد:
- خاله‌جان دیگه بالاتر از ظرفشوری نداریم، من دلم می‌خواست پزشک بشم که حسرتش تو دلم موند.
لیلا سر او را میان دستانش قاب گرفت و با ناراحتی گفت:
- الهی خاله‌ت بمیره برات! هنوزم دیر نیست خوشگلم.
نیشخندی زد و آرام گفت:
- مگه پزشک شدن به این راحتی‌هاست؟ کلاس و کتاب و کنکور، هزار درد و زهرمار می‌خواد که من هیچ‌کدومش رو ندارم؛ پس همون تو حسرتش بمونم بهتره.
چنان جمله‌اش را با حسرت و یأس بیان کرد که غمی سنگین بر روی قلب لیلا نشست، اما خودش را موظف به آرام کردن یادگار خواهرش دانست. جعبه را از دست او گرفت و گفت:
- زندگی گاهی خوشیه، گاهی غم! پس زندگیت رو به خدا بسپار.
آهی پر سوز کشید و زمزمه کرد:
- مگه جز این چاره‌ای دارم خاله؟
- نه قربونت برم! برو لباس‌هاتو عوض کن و بیا با این شیرینی چای می‌چسبه تا خستگیت رفع بشه.
زیر لب تشکر کرد و درحالی‌که دکمه‌های کاپشن مشکی‌اش را باز می‌کرد، پرسید:
- راضی کجاست؟ ماشینش که بیرون بود.
- تو اتاقه، سرش درد می‌کرد، خوابیده.
سری تکان داد و سلانه‌سلانه به‌سوی اتاق رفت. آرام درب سفید را باز کرد. به محض ورودش صدای فین‌فین کردن راضیه را شنید. متعجب، دست به‌سوی کلید برق برد و آن را فشرد؛ اتاق کوچک با نور لامپ صد وات نارنجی‌رنگ روشن شد. او را دید که کنج دیوار نشسته‌ و پاهایش را در شکمش جمع کرده و سر روی زانوهایش گذاشته‌بود. کوله‌اش را زمین گذاشت، به‌سمتش رفت و مقابلش زانو زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,530
مدال‌ها
3
- راضی چی‌شده؟
راضیه سرش را بلند کرد. از دیدن چشمان او که سفیدی‌اش از فرط گریه سرخ شده‌بود، یکه خورد. راضیه آب بینی سرخ شده‌اش را بالا کشید و با حالی زار نالید:
- گونش! سینا زن گرفت.
جا خورد از چیزی که شنیده‌بود. موهای فر پریشان او را از صورتش کنار زد و پرسید:
- تو از کجا می‌دونی؟
راضیه با هق زدن جواب داد:
- عموم زنگ زد گفت آخر هفته مراسم عقدشونه. گونش زن‌عموم کار خودش رو کرد، سینا رو ازم گرفت و دختر خواهرش رو براش گرفت.
با قلبی فشرده از شکست عشقی دخترخاله‌اش، او را به آغوشش کشید.
- فداتشم گریه نکن! به این فکر کن زن‌عموت خواست، سینا اگه تو رو می‌خواست چرا پا پیش نذاشته؟ اگه دوستت داشت یه کاری می‌کرد.
- چون دختر خاله‌ش پولدار بود، اما من نه... !
جیگرش به آتش کشیده‌شد از جواب حقی که راضیه داد. چانه‌ی لرزانش را بر روی سر او گذاشت.
- چه بهتر که همین حالا شناختیش، اگه زنش می‌شدی و دلش زن پولدار می‌خواست چی؟
راضیه بریده‌بریده جواب داد:
- من... دوس... تش داشتم! من‌... که با کارام به... ش فهمونده بودم می‌خوا... مش.
دستش را نوازش‌وار بر روی کمر او کشید.
- سینا نشون داد که مرد زندگی نیست و پول براش مهم‌تره.
- گونش اگه نتونم فراموشش کنم چی؟
بوسه‌ای بر روی سر او زد و گفت:
- بخوای می‌تونی. هر لحظه که دلت هواشو کرد همین انتخابشو یادت بیار خودبه‌خود فراموشش می‌کنی.
راضیه از آغوشش بیرون رفت، اشک چشمانش را با آستین بافت خردلی‌اش پاک کرد و گفت:
- راست میگی چرا خودمو خوار کنم، اتفاقاً برای عقدش میرم تا بهش ثابت بشه اصلاً برام مهم نیست.
به محض تمام شدن جمله‌اش با هق‌هق سر روی زانوهای گونش گذاشت.
- خدا کنه بتونم تو اون لحظه دووم بیارم و دق نکنم.
گونش دستانش را لابه‌لای موهای لطیف او که با نظم خاصی بین هم پیچ‌‌وتاب خورده‌بودند، کشید و آرام پچ زد:
- ماها خیلی چیزها دیدیم و دق نکردیم، من بعد مرگ مامان فکر کردم می‌میرم اما نمردم و دارم زندگیم رو می‌گذرونم. خصلت ما آدم‌‌ها اینه زود خودمون رو با شرایط وفق میدیم. شک نکن تو هم می‌تونی سینا رو از قلبت بیرون کنی و به زندگیت ادامه بدی. سخته اما شدنیه... !
- خوش به حالت گونش که عاشق نشدی!
آرام خندید.
- مگه دیوونه‌م عاشق بشم؟ تا جایی هم که بتونم سعی می‌کنم دور باشم از این بلای جان‌سوز. عشق فقط تو قصه‌هاست. به نظرم آدم‌ها درکی از عشق واقعی ندارن.
این را گفت، اما خودش هم به حرفش ایمان نداشت.
راضیه سر بلند کرد و با کف دست اشکانش را پاک کرد.
- کار خوبی می‌کنی.
با صدای لیلا نگاه هر دو به‌سوی درب کشیده‌شد.
- دخترها بیاین دیگه، چای سرد میشه ها!
گونش آرام به شانه‌ی راضیه کوبید و با شیطنت چینی به بینی‌اش داد و گفت:
- ببین شلوارمو با آب مماقت به گند کشیدی.
هر دو خندیدند، هرچند عمق وجود هردویشان مملو از درد و یأس بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,530
مدال‌ها
3
آرام و بی‌حرف میان سکوت مطلق مشغول خوردن قرمه‌سبزی با طعم و بوی بی‌نظیر هنر دست لیلا بودند. تنها صدای غالب بر خانه‌ی کوچکشان، صدای برخورد قاشق و چنگال به بشقاب‌های پیرکس عسلی‌رنگ بود. هر سه‌نفرشان به ظاهر ساکت بودند، اما ذهنشان درگیر مشغله‌های کمر شکن بود و چیزی از طعم غذا نفهمیدند. لیلا نگاه ناآرامش را به دخترکش که صورتش درهم بود و خبری از شادی و نشاط روزانه‌اش نبود، دوخت. خوب می‌دانست درد او چیست و منشأ حال خرابش از کجاست. آرام قاشق و چنگال طرح سرباز هخامنش را درون بشقابش که مقداری زیادی از غذایش مانده‌بود، گذاشت.
- دختر قشنگم! می‌دونم سخته برات که پس زده بشی.
راضیه و گونش همزمان نگاهشان را به‌سمت او سوق دادند. لیلا از سر غریزه‌ی مادرانه‌اش رنج می‌برد از دردی که دختر یکی‌یکدانه‌اش را گرفتار خودش کرده‌بود، اما به حال بدش مسلط شد و ادامه داد:
- اما همیشه جایی باش یا مال کسی باش که تو رو با تموم خوبی‌ها و بدی‌هات بخواد. بارها غیر مستقیم بهت گوشزد کردم که دنیای سینا و مادرش از ما جداست، اگه سالی یک‌بار عموت یادی از ما می‌کنه اونم محض خاطر پدرته که از برادری چیزی براش کم نذاشت.
راضیه دست از غذا خوردن کشید و با سری پایین افتاده لب زد:
- گناه من چیه که دختر پولدار نیستم؟
گونش غذای داخل دهانش را قورت داد و درحالی‌که با غذایش بازی می‌کرد، برای شنیدن پند خاله‌اش که همیشه این جور مواقع از آن‌ها استفاده می‌کرد، سر تا پا گوش شد.
- هر کسی تو زندگیش حق دل باختن داره، اما باید آگاهانه دل ببازه. بزرگان خوب گفتن کبوتر با کبوتر، باز با باز.
راضیه صورتش را رو به سقف گرفت، پیوسته پلک میزد تا اشک‌های جمع شده میان چشمانش سرازیر نشوند.
- عاجزانه ازت می‌خوام هر چی رؤیا تو ذهنت با سینا ساختی رو فراموش کنی. دختر من قویه و همیشه به این خصلتت افتخار کردم. از همین حالا فکر سینا رو از سرت بیرون کن.
راضیه با پشت دست اشک‌ میان چشمانش را پاک کرد و آرام لب زد:
- خیالتون راحت همین کار رو می‌کنم. نباید خودمو برای کسی که پول براش مهم بود اذیت کنم.
- آفرین دختر قشنگم!
لیلا نگاهش را بین دو دختر پیش رویش چرخاند، موقعیت را برای حرف‌هایی که مدتی بود می‌خواست به آن‌ها بزند، مناسب دید.
- الان بهترین فرصته که مادرانه یه چیز‌هایی رو بهتون گوشزد کنم.
هر دو با نگاهی نافذ خیره به صورت او شدند.
- این مدتی که اومدم تو این محل پی بردم که آدم‌هاش با آدم‌های محله‌های ما فرق داره. گونش خودت بهتر می‌دونی چون نزدیک دو ساله اینجایی.
گونش سرش را بالا و پایین کرد و آرام لب زد:
- بله درسته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,530
مدال‌ها
3
لیلا لبخند ملیحی به روی او زد و گفت:
- اینجا اکثرشون مذهبی و پایبند به اعتقاداتشون هستن. شما دوتا باید معقولانه رفتار کنین و لباس بپوشین. طرف صحبتم بیشتر با توئه راضیه.
راضیه لب به دندان گرفت، پس از کمی مکث اخم‌هایش را درهم کشید.
- من تو ظاهرم عیبی نمی‌بینم؛ نکنه انتظار دارین چادر سر کنم؟
لیلا تنگ آب نارنجی‌رنگ را برداشت، لیوان بلند کمر باریکش را پر از آب کرد و گفت:
- نمیگم چادر سر کن اما لباسی بپوش که در شأن یه دختر ۲۲ ساله باشه.
راضیه درد خودش کم بود، حالا درد حجابش را هم باید به مشکلاتش اضافه می‌کرد.
- کسی چیزی گفته مامان؟
لیلا جرعه‌ای از آبش را نوشید و سرش را به‌طرفین تکان داد.
- مگه باید کسی چیزی بگه؟ دوست ندارم تا وقتی اینجاییم پشت دخترهام حرف باشه.
- راضیه! خاله راست میگه؛ اینجا خیلی به این چیزها اهمیت میدن.
راضیه بدون اینکه جوابی بدهد، نفسش را پر صدا بیرون داد، از کنار سفره عقب کشید و زانوهایش را بغل کرد.
- خودتون خوب می‌دونین که خط قرمز من چیه. تا الان چه من چه خواهر خدابیامرزم خوب و درست تربیتتون کردیم. من‌بعدم می‌خوام پاک و درست بمونین. به روح خانم‌جون و آقاجونم روزی احساس کنم پاتون رو کج گذاشتین باید قید منو بزنین و فراموش کنین لیلا نامی تو زندگیتون بوده. هر دوتون دم بختین، پس باید سنگین و با حجب و حیا رفتار کنین.
راضیه پوزخندی زد و گفت:
- خیالتون راحت مامان‌ خانم، مغز کسی رو خر گاز نگرفته که به ما دوتا دختر بدبخت و بیچاره نگاه کنه که ما به هوای اون‌ها پا کج بذاریم.
لیلا با اخمی غلیظ لیوان را درون سفره‌ی‌ سفید با گل‌های بنفش، گذاشت و گفت:
- این حرف‌ها چیه می‌زنی تو؟
راضیه با غیظ از جایش برخاست.
- مگه دروغه؟ زندگی مال آدم پولداراست. پولدار میره پولدار رو می‌گیره قسمت ما هم میشه قرقی و یعقوب حشیشی و حشمت گاوه. حالم از این وضعمون به‌هم می‌خوره. حالم از خودم از این زندگی به‌هم می‌خوره.
گونش که‌ متوجه‌ی تن لرزان راضیه شد، از جایش برخاست و او را به آغوشش کشید و به آرامش دعوتش کرد. لیلا حیران از جملات دخترش با چانه‌ای لرزان لب زد:
- دختری که من بزرگ کردم نباید... .
راضیه از آغوش گونش بیرون آمد، با چشمان خیس از اشک‌های پیوسته‌اش با فریاد میان حرف مادرش پرید و گفت:
- خواهش می‌کنم مامان بس کن. دختری که تو بزرگ کردی دیگه کم آورده. دیگه خسته شده از دنده عوض کردن و سر و کله زدن با مسافر جماعت. منم دلم می‌خواد خانمی کنم و هر آن اراده کنم پول تو دست و بالم باشه.
گونش هم گریه‌اش گرفت از حقیقت تلخی که امثال آن‌ها گرفتارش بودند. راضیه دستان گونش را که روی شانه‌هایش بودند، پس زد و به‌سوی درب رفت. کلاه بافت سفید و هودی مشکی‌اش را که روی چوب‌لباسی بودند، برداشت. کلاه را بر روی سرش گذاشت و هودی‌اش را شتابان پوشید.
- راضی!
با خشم به‌سمت گونش چرخید.
- به روح بابا مجیدم یکیتون دنبالم بیاین میرم خودمو سر به نیست می‌کنم. به تنهایی نیاز دارم نترسین بر می‌گردم.
کلامش را با فریاد و تحکم به زبان آورد، درب را باز کرد و از خانه خارج شد. گونش با صدای هق‌هق خاله‌اش با چشمان گریان به‌سمت او رفت تا مرهمی باشد برای دردی که بر روی سی*ن*ه‌اش سنگینی می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,530
مدال‌ها
3
پس از آب دادن به گل‌های پتوس و حُسن یوسف میان گلدان‌های نارنجی و سبز‌رنگ کنار پنجره‌ی کوچک رو به کوچه‌ی آشپزخانه، با لبخند بابت انرژی مثبتی که از گل‌های زیبایش گرفته‌بود، برق را خاموش کرد. پاورچین‌پاورچین درحالی‌که نگاهش را به خاله‌اش دوخت که با کمک داروی آرامش‌بخش کنار بخاری به خواب رفته‌بود، به‌سوی اتاق رفت. به محض وارد شدنش به اتاق، صدای باز شدن درب خانه را شنید. به بیرون سرک کشید، راضیه را دید که با نگاهی نادم مادرش را تماشا می‌کرد و آهسته به‌سوی اتاق می‌آمد.
- اومدی؟
راضیه هینی کشید، دست روی سی*ن*ه‌اش گذاشت.
- ای مرض! تو نخوابیدی؟
لبخندی زد و درحالی‌که کش زرشکی‌رنگ پایین موهایش را باز می‌کرد، گفت:
- خاله تازه خوابش برد و منم تا الان داشتم آشپزخونه رو تمیز می‌کردم. تو کجا بودی؟
راضیه کلاه و هودی‌اش را درآورد و به گوشه‌ای انداخت. با خشم ظاهری به لباس‌ها چشم دوخت.
- اِه راضی شلخته نباش دیگه.
راضیه بر روی رخت‌خواب پهن شده‌ی روی زمین دراز کشید، «برو بابایی» گفت و چشمانش را بر روی هم گذاشت. سرش را از روی تأسف تکان داد و لبا‌س‌ها را برداشت و بر روی چوب‌لباسی متصل به پشت درب آویزان کرد.
- تا رسیدم سر کوچه بگو کیو دیدم.
تک‌تک بافت‌های موهایش را باز کرد، دستی بین موهای موج افتاده‌اش کشید و سؤالی نگاهش کرد.
- پسر حاجی.
- کدومش؟
راضیه چپ‌چپ نگاهش کرد.
- برج زهرمار که این طرف‌ها نمیاد، وسطی هم سعادت دیدارمو نداشته، آخری دیگه.
ابرو بالا انداخت و با کنجکاوی کنار راضیه نشست.
- امیررضا؟!
- آره. اولش فکر کردم مزاحمه و دوتا فحش قشنگ نثارش کردم.
لبش را به دندان گرفت و آرام چنگی به صورتش زد.
- گونش! بخوای هی لبتو گاز بگیری و ننه‌بزرگ بشی می‌گیرم دق‌ودلی سینا و اون ننه‌ی هفت خطشو سر تو در میارم ها!
گونش بابت حرص خوردن راضیه غش‌غش خندید.
- الهی یه روز با اون پسر بزرگه‌ی حاجی بیفتی تو آسانسور، برقم بره تا مورد خشم و عنایتش قرار بگیری و تیکه پارت کنه، راحت بشم از دستت.
آرام با مشت به بازوی راضیه کوبید.
- وا راضی، علیسان مگه سگه؟
راضیه چشم در حدقه چرخاند و جواب داد:
- صد شرف به سگ! حالا بذار حرفمو بزنم.
دست به سی*ن*ه و خندان سر کج کرد.
- خب؟
راضیه با تکیه‌ به آرنج‌هایش بلند شد، چهارزانو نشست.
- هیچی دیگه وقتی قیافه‌ی عنتریمو دید، گفت سوار بشم، اولش سوار نمی‌شدم ها! ولی اصرار کرد و منم گفتم بهش کرایه میدم یه دور بزنه. خلاصه سوار شدیم و جوجه حاجی دست و دلبازی به خرج داد و ما رو به نسکافه با تی‌تاپ مهمون کرد.
به اینجای کلامش که رسید، نگاهش به گونش افتاد که از خنده روی زمین دراز کشیده‌بود. خودش هم خنده‌اش گرفت.
- ای درد زایمان بگیری عنترخانم. به تی‌تاپ می‌خندی؟
گونش بریده‌بریده گفت:
- وا... ی مر... دم از خند... ه، خ... ب بعدش؟
- هیچی دیگه بدبخت یک کیلو عرق ریخت تا اون یه لیوان نسکافه رو خورد.
گونش دم‌ دست‌ترین بالشت را برداشت و از شدت خنده روکش مخملی عنابی‌رنگ آن را گاز گرفت.
- والله انگار مجبورش کردن منو ببره نسکافه خوردن. ولی تو این هوای سرد عجب چسبید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,530
مدال‌ها
3
گونش به‌سختی خنده‌اش را مهار کرد و گفت:
- پس حدسم درسته.
راضیه که گویی در باغ نبود، کلیپس موهایش را باز کرد و گفت:
- چه حدسی؟
- امیررضا گرفتارت شده!
چشمان راضیه به اندازه‌ی سیب درشتی گشاد شدند.
- چی؟!
با لبخندی دلنشین جواب داد:
- اون‌ روزم ازم پرسید اینجا زندگی می‌کنین؟ چه خوب که من تنها نیستم و این حرف‌ها... بعدش نگاهش به تو یه جور دیگه‌ست. چرا تا به حال منو نبرده نسکافه و تی‌تاپ بده؟
راضیه یکه خورده به صورت خندان او خیره شد.
- خدا جواب گریه‌هات رو داد، سینا نشد امیر اومد وسط.
راضیه صورتش را با انزجار جمع کرد.
- ای برو بابا، کی عاشق این میمون میشه؟ چیش به من می‌خوره؟
گونش با نیمچه اخم گفت:
- مگه چشه؟ شاید یه روزی مثل هم شدین.
راضیه با دو دست بر روی سرش کوبید.
- ای خاک بر سرت راضی که نفهمیدی طرف برای دلبری نسکافه بهت داد.
- مگه بده؟ پسر به این آقایی! خونواده‌دار، شاغل.
راضیه نیشخندی زد.
- خاک عالم رو سرش، آخه با تی‌تاپ دلبری می‌کنن؟
گونش مجدد شروع به خنده کرد. از شدت خنده بی‌حال شده‌بود. راضیه با بالشتش چند مرتبه به تن گونش کوبید و غرید:
- ای مرض گونش! به خدا دیگه حرفشو بزنی، می‌زنم از وسط نصفت می‌کنم، من کجا این اسکلت کجا؟
گونش چنگی به شکمش که از شدت خنده درد گرفته‌بود، زد.
- آی خدا مردم از خنده!
راضیه به خنده افتاد.
- لال شو گونش.
- خیلی هم خوبه. راضی اگه حدسم درست بود دست رد به سی*ن*ه‌ش نزنی ها!
راضیه دهان کج کرد و گفت:
- برو گمشو ها! من و اون هیچیمون به‌هم نمی‌خوره. فرض کن نصف شب منو بیدار کنه بگه راضیه‌ خانم پاشو نماز شب بخونیم.
گونش با چشمانی که برق میانشان جا خوش کرد، گفت:
- چی بهتر از این!
راضیه چشمانش را تنگ کرد و شمرده‌شمرده گفت:
- بمیر گونش و حرفشم نزن.
گونش سر جایش دراز کشید و دستانش را زیر سرش قرار داد.
- امیررضا مرد واقعیه... !
راضیه هم با صورتی درهم کنار او دراز کشید.
- به من چه؟ خودت زنش بشو.
گونش کمی در فکر فرو رفت و گفت:
- امیررضا اگه منو می‌خواست این مدت یه چراغ سبزی نشون می‌داد؛ پس مطمئنم منو به گفته‌ی خودش مثل فاطمه می‌دونه.
راضیه با اخم‌های غلیظ پشتش را به او کرد و گفت:
- راضی انقدر خر نیست عاشق اینجور مردی بشه که دنیاش با اون یکی نیست... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,530
مدال‌ها
3
***
مردد و با دلهره به صفحه‌ی مربوط به پیامک گوشی ساده‌ی مادرش که پس از فوتش بی‌استفاده در کشوی دراور مانده‌بود خیره بود. چند مرتبه کلمه‌ی«سلام» را تایپ و پاک کرده‌بود. بابت استرسی که به جانش افتاده‌بود دلش پیچ می‌خورد؛ گویی بچه گربه‌ای در دلش افتاده و به آن چنگ میزد. گوشی را زمین گذاشت و از جایش برخاست، درحالی‌که دستان یخ زده‌اش را در هوا تکان می‌داد، لب زد:
- وای خدا! چرا اینجوری شدم؟
نگاهی به دورتادور خانه انداخت؛ آن ساعت خودش در خانه تنها بود. خاله‌اش و راضیه به مراسم عقدکنان سینا رفته‌بودند. هر چه به او اصرار کردند که با آن‌ها برود، نرفته‌‌بود و خستگی را بهانه کرده‌بود. دو مرتبه چهارزانو بر روی زمین نشست، گوشی را برداشت و تایپ کرد:
- سلام.
چشمانش را محکم بر روی هم فشرد و پس از کمی مکث آن‌ها را گشود، دکمه‌ی سبزرنگ را فشرد. با تأیید ارسال پیامک بدنش یخ بست و همچون بید شروع به لرزیدن کرد. نادم از کارش، با دستانی لرزان موهای پریشان بر روی شانه‌هایش را جمع کرد و با کش مشکی دور مچش،‌ آن‌ها را بست. لبش را به زیر دندان کشید و زمزمه کرد:
- خدایا غلط کردم!
گوشی را زمین گذاشت، از جایش برخاست و همچون مرغ سرکنده در خانه چرخ زد. با هر صدایی از اطرافش، لرزش تنش بیشتر می‌شد که نکند صدای پیامک باشد. در دلش خدا را صدا میزد و دعا می‌کرد، ای کاش پیامش نرسیده‌باشد! سرش را رو به سقف گرفت.
- خدایا غلط کردم! کاش خط مامان غیرفعال شده‌باشه و پیامک نرفته‌باشه.
با صدای دینگ پیامک گوشی، گویی میان دریایی از یخ افتاده‌باشد. با دو دست بر روی سرش کوبید.
- یا خدا... !
با یک گام خودش را به گوشی رساند، خم شد و آرام با دستان لرزان گوشی را برداشت و کمر راست کرد. از دیدن پیامک از طرف شماره‌ی مورد نظرش تپش قلبش به هزار رسید. نفس عمیقی کشید و صفحه را باز کرد.
- شما؟
لبش را به دندان گرفت و بر روی تک مبل خانه نشست. چشمانش را بر روی هم فشرد، زیر لب«بسم‌الله» گفت، چشمانش را گشود و شروع به تایپ کرد. آنقدر استرس داشت که تمرکزش کم شده و کلمات را غلط می‌نوشت. پس از درست کردن کلمات، بار دیگر پیام را مرور کرد.
- یه غریبه که به طور اتفاقی یه شماره رو گرفته.
دکمه ارسال را فشرد. طولی نکشید صدای زنگ گوشی بلند شد. هراسان و هول‌زده دکمه‌ی قرمز را فشرد و تماس را اشغال کرد.
- وای‌خدا... وای‌خدا... !
با حالی زار و گریان دستش را مقابل دهانش گرفت. با صدای دینگ پیامک با چشمان خیس صفحه پیامک را باز کرد.
- عجیبه برام این همه شماره چرا شماره‌ی من؟
نفسش را پر صدا بیرون داد و نوشت:
- چون شماره‌‌تون خیلی رند بود.
ثانیه‌ای طول نکشید، که جواب آمد.
- خیال کن باور کردم. حالا هدفت چیه؟
گوشی را بر روی دسته‌ی مبل گذاشت، از جایش برخاست و چرخی در خانه زد. به‌سوی آشپزخانه رفت. شیر سینک را باز کرد و یک مشت از آب سرد نوشید. کمی از التهاب درونی‌اش کم شد و برگشت. گوشی را برداشت، با حرکت سریع انگشتانش بر روی دکمه‌های آن، تایپ کرد:
- هدفی ندارم، دلم گرفته‌بود خواستم با یکی که دور از دنیای واقعی هستش حرف بزنم. من دختر هستم و شما؟
پس از ارسال پیامک با استرس با دندان به‌ جان ناخن‌هایش افتاد و با چشمانی که دودو میزد به صفحه گوشی خیره ماند. با دیدن پاکت‌نامه‌ بر روی صفحه سریع پیام را باز کرد.
- چه توضیح جالبی! من جنس مخالفتم.
نفسش را پر صدا بیرون داد و نوشت:
- با پیش شماره‌تون احتمال میدم اهل تهران هستین.
سریع جواب آمد.
- هستم.
کلماتی را که می‌خواست تایپ کند را یک‌ مرتبه مرور کرد و نوشت:
- پس من خیلی ازتون دورم، خیلی دور... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,530
مدال‌ها
3
در کسری از ثانیه جواب آمد.
- از آفریقا پیام میدی؟
با دیدن پیامک لحظه‌ای استرسش را فراموش کرد و خنده‌اش گرفت. اصلاً باورش نمی‌شد علیسان اهل مزه‌پرانی باشد. با همان صورت خندان تایپ کرد:
- چرا آفریقا؟
با لب به دندان گرفته منتظر پیامک بود. طولی نکشید، پیامک جدید آمد.
- از نظر من دور یعنی آفریقا.
ریزریز خندید و نوشت:
- نه همین کشور خودمونم. مجردی یا متأهل؟
یک دقیقه طول کشید که جواب آمد.
- تو مرامم نیست متأهل باشم و جواب دختر جماعت رو بدم.
با بهت به صفحه‌ی گوشی چشم دوخت. باور نداشت پشت خط علیسان باشد. با لبخند ملیحی که بر روی لبانش جا خوش کرد، نوشت:
- آفرین به شما!
پیامک را ارسال کرد. کمی نسبت به دقایق پیش آرام گرفته‌بود. با صدای زنگ پیامک سریع پیام را باز کرد.
- خب سؤال بعدی؟
خندید و زیر لب کلمه‌ی«دیوانه‌» را زمزمه کرد و مردد نوشت:
- چون اسم نمیدم اسمم نمی‌خوام. فقط سنتون؟
پیامک جدید سریع‌تر از آنچه که تصور می‌کرد، آمد.
- لازمه؟
لب ورچید و مختصر نوشت:
- نه.
بی‌خیال پا فشاری در پرسیدن سوألش شد. به محض اینکه پیام جدیدی را تایپ کرد، پیامکی را دریافت کرد. سریع صحفه را باز کرد.
- برای اینکه دلت نشکنه میگم، سنم ۳۶.
با چشمان گشاد شده لب زد:
- یا خدا علیسان این همه سن داره؟!
با صدای دینگ پیامک به خودش آمد و صفحه را باز کرد.
- خانم غریبه، کاری نداری؟ من وقت برای این بچه‌ بازی‌ها ندارم، وقت‌بخیر... !
کمی مکث کرد و تایپ کرد!
- چقدر خشن! روزخوش... !
پیام را ارسال کرد. وقتی پیام دیگری دریافت نکرد، با حالی زار بابت سرسختی علیسان، گوشی را به شارژر متصل به کلید پریز کنار تلویزیون ۳۲ اینچی که بر روی زیرتلویزیونی شیشه‌ای دودی‌رنگ بود، متصل کرد. وارد آشپزخانه شد و مقابل پنجره ایستاد. درحالی‌که گلبرگ‌های گل‌ حُسن یوسف را نوازش می‌کرد، تک‌تک پیام‌های رد و بدل شده‌ی بینشان را مرور کرد. همان لحظه حس ناشناسی را که دو، سه باری حسش کرده‌بود، قلب کوچکش را به لرزه انداخت؛ گویی چند پروانه‌ی کوچک از اعماق قلبش به پرواز درآمدند. با زمزمه کردن نام علیسان، تن یخ زده‌اش گُر گرفت و قلبش به نواختن ضربان منظم و قلبی شکلش ادامه داد.
 
بالا پایین