- Dec
- 877
- 26,490
- مدالها
- 3
***
با آرامش و طمأنینه، سنگ مزار طوسیرنگ پیش رویش را با گلابی که رایحهی آرامشبخشش فضا را فرا گرفتهبود، شستشو داد. از تمیزی سنگ که خیالش راحت شد، شروع به پرپر کردن گلبرگهای سرخ و سفید گلهای رز کرد. با حسی غریب به نام حک شده بر روی سنگ خیره شد. بغض نهفته در گلویش را قورت داد و زمزمهوار کلامش را به زبان آورد.
- زهرابانو! درست ۳٤ ساله که از این زمین دل کندی و آسمونی شدی.
دو مرتبه بغض بزرگی به گلویش هجوم آورد. نگاهی گذرا به اطرافش انداخت. آن ساعت و آن روز قبرستان خلوتتر از هر زمان دیگری بود. آهی کشید و مجدد چشم به مزار دوخت و آرامتر لب زد:
- کاش منم بتونم دل بکنم از این زمین!
با نوک انگشتانش گلبرگها را بر روی مزار پخش کرد. با وزش یکدفعهای باد سوزناک و احساس سرما، یقهی پالتوی مشکیاش را بالاتر کشید. گلهمندانه زمزمه کرد:
- آخه جان من! چطور دلت اومد منه دو ساله رو تنها بذاری و بری؟
صدای قارقار دو کلاغ نگاهش را بهسوی آسمان ابری، اما آرام کشاند. آه پر سوزش را از سی*ن*ه بیرون داد.
- زندگی به کامم نیست زهرابانو. خستهم!
بابت حال خرابش، چانهاش لرزید، سر به زیر انداخت و دستان مشت شدهاش را بر روی سنگ گذاشت. دلش پر بود و از زمین و زمان گله داشت. به راستی که ایام به کامش نبود و گویی در تنگنایی به نام زندگی اسیر بود.
- کم آوردم! کم... !
دلش میخواست به اندازهی تمام این تنهاییها و سختیها گریه کند تا شاید از حجم درد بزرگی که بر روی سی*ن*هاش رخنه کردهبود، کاسته شود، اما گویی اشک با چشمان شبرنگش بیگانه بود. با صدایی لرزان لب زد:
- بارها به مرگ فکر کردم، اما میترسم با کارم اون دنیا هم از داشتنت محروم بشم مادر!
سمت چپ سی*ن*هاش داغ شد و احساس ضعف وجودش را فرا گرفت. سرش را خم کرد بوسهای عمیق به سنگ مزار زد و پیشانیاش را بر روی آن گذاشت.
- دعا کن برام مادر، دعا کن دل آشفتهحالم آروم بگیره!
دقایقی در همان حالت ماند؛ گویی سر بر روی زانوهای مادرش گذاشتهبود، همانقدر آرامشبخش و دلگرم کننده. با صدای زنگ گوشیاش سرش را بلند کرد. گوشیاش را از داخل جیب پالتویش بیرون آورد. با دیدن نام عادل تماس را برقرار کرد.
- جانم عادل؟
- سلام علیسان خوبی؟
بر روی سکوی سیمانی کنار مزار نشست و آرام لب زد:
- سلام! ممنون!
عادل پس از کمی مکث کردن، مردد پرسید:
- خوبی؟ چرا صدات گرفتهست؟ کجایی؟
نگاهی به اطرافش که خلوت و ساکت بود انداخت. تا جایی که چشم کار میکرد، مزارهای قدیمی و جدید با درختان عریان دورتادور قبرستان به چشم میخورد. کمتر کسی در روز سهشنبه به اینجا برای زیارت اهل قبور میآمد.
- بهشت زهرام، سالگرد مادرمه!
صدای عادل هم رنگ غم گرفت، آرام و با حس همدردی با او پچ زد:
- روحش شاد!
کلافه دستی به صورتش کشید.
- قربونت رفیق!
- زنگ زدم ازت خداحافظی کنم.
چینی به ابروهایش داد. با یادآوری سفر عادل، بابت حواسپرتیاش آرام به پیشانیاش کوبید.
- ببخش! اصلاً یادم نبود که قراره بری آلمان. بهسلامت!
- ممنون! خودت که میدونی آقاجون رو به زور راضی کردم برای ادامهی درمانش بریم آلمان.
درحالیکه گلبرگی را از روی مزار برداشت و آن را به بازی گرفت، لب زد:
- خوب کردی! مادرتم میبری؟
عادل با خنده جواب داد:
- تو فکر کن مادر بتونه یک لحظه از آقاجون دور باشه، زودتر از ما راه افتاده.
لبخند محوی زد.
- کار خوبی میکنه، اون الان باید کنار همسرش باشه؛ آقاجونت توئه سر خر رو برای چشه!
صدای قهقههی عادل به گوشش خورد.
- ای تو روحت علی!
لبخند کمجانی زد.
- برو مزاحمم نشو... !
- باشهباشه میدونم کم حوصلهای رفیقجان مزاحمت نمیشم. حسابی حواست به خودت باشه.
- چشم! سلام به خونواده برسون. باهات در ارتباطم.
- بزرگیت رو میرسونم رفیق. یا حق!
با آرامش و طمأنینه، سنگ مزار طوسیرنگ پیش رویش را با گلابی که رایحهی آرامشبخشش فضا را فرا گرفتهبود، شستشو داد. از تمیزی سنگ که خیالش راحت شد، شروع به پرپر کردن گلبرگهای سرخ و سفید گلهای رز کرد. با حسی غریب به نام حک شده بر روی سنگ خیره شد. بغض نهفته در گلویش را قورت داد و زمزمهوار کلامش را به زبان آورد.
- زهرابانو! درست ۳٤ ساله که از این زمین دل کندی و آسمونی شدی.
دو مرتبه بغض بزرگی به گلویش هجوم آورد. نگاهی گذرا به اطرافش انداخت. آن ساعت و آن روز قبرستان خلوتتر از هر زمان دیگری بود. آهی کشید و مجدد چشم به مزار دوخت و آرامتر لب زد:
- کاش منم بتونم دل بکنم از این زمین!
با نوک انگشتانش گلبرگها را بر روی مزار پخش کرد. با وزش یکدفعهای باد سوزناک و احساس سرما، یقهی پالتوی مشکیاش را بالاتر کشید. گلهمندانه زمزمه کرد:
- آخه جان من! چطور دلت اومد منه دو ساله رو تنها بذاری و بری؟
صدای قارقار دو کلاغ نگاهش را بهسوی آسمان ابری، اما آرام کشاند. آه پر سوزش را از سی*ن*ه بیرون داد.
- زندگی به کامم نیست زهرابانو. خستهم!
بابت حال خرابش، چانهاش لرزید، سر به زیر انداخت و دستان مشت شدهاش را بر روی سنگ گذاشت. دلش پر بود و از زمین و زمان گله داشت. به راستی که ایام به کامش نبود و گویی در تنگنایی به نام زندگی اسیر بود.
- کم آوردم! کم... !
دلش میخواست به اندازهی تمام این تنهاییها و سختیها گریه کند تا شاید از حجم درد بزرگی که بر روی سی*ن*هاش رخنه کردهبود، کاسته شود، اما گویی اشک با چشمان شبرنگش بیگانه بود. با صدایی لرزان لب زد:
- بارها به مرگ فکر کردم، اما میترسم با کارم اون دنیا هم از داشتنت محروم بشم مادر!
سمت چپ سی*ن*هاش داغ شد و احساس ضعف وجودش را فرا گرفت. سرش را خم کرد بوسهای عمیق به سنگ مزار زد و پیشانیاش را بر روی آن گذاشت.
- دعا کن برام مادر، دعا کن دل آشفتهحالم آروم بگیره!
دقایقی در همان حالت ماند؛ گویی سر بر روی زانوهای مادرش گذاشتهبود، همانقدر آرامشبخش و دلگرم کننده. با صدای زنگ گوشیاش سرش را بلند کرد. گوشیاش را از داخل جیب پالتویش بیرون آورد. با دیدن نام عادل تماس را برقرار کرد.
- جانم عادل؟
- سلام علیسان خوبی؟
بر روی سکوی سیمانی کنار مزار نشست و آرام لب زد:
- سلام! ممنون!
عادل پس از کمی مکث کردن، مردد پرسید:
- خوبی؟ چرا صدات گرفتهست؟ کجایی؟
نگاهی به اطرافش که خلوت و ساکت بود انداخت. تا جایی که چشم کار میکرد، مزارهای قدیمی و جدید با درختان عریان دورتادور قبرستان به چشم میخورد. کمتر کسی در روز سهشنبه به اینجا برای زیارت اهل قبور میآمد.
- بهشت زهرام، سالگرد مادرمه!
صدای عادل هم رنگ غم گرفت، آرام و با حس همدردی با او پچ زد:
- روحش شاد!
کلافه دستی به صورتش کشید.
- قربونت رفیق!
- زنگ زدم ازت خداحافظی کنم.
چینی به ابروهایش داد. با یادآوری سفر عادل، بابت حواسپرتیاش آرام به پیشانیاش کوبید.
- ببخش! اصلاً یادم نبود که قراره بری آلمان. بهسلامت!
- ممنون! خودت که میدونی آقاجون رو به زور راضی کردم برای ادامهی درمانش بریم آلمان.
درحالیکه گلبرگی را از روی مزار برداشت و آن را به بازی گرفت، لب زد:
- خوب کردی! مادرتم میبری؟
عادل با خنده جواب داد:
- تو فکر کن مادر بتونه یک لحظه از آقاجون دور باشه، زودتر از ما راه افتاده.
لبخند محوی زد.
- کار خوبی میکنه، اون الان باید کنار همسرش باشه؛ آقاجونت توئه سر خر رو برای چشه!
صدای قهقههی عادل به گوشش خورد.
- ای تو روحت علی!
لبخند کمجانی زد.
- برو مزاحمم نشو... !
- باشهباشه میدونم کم حوصلهای رفیقجان مزاحمت نمیشم. حسابی حواست به خودت باشه.
- چشم! سلام به خونواده برسون. باهات در ارتباطم.
- بزرگیت رو میرسونم رفیق. یا حق!
آخرین ویرایش توسط مدیر: