جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط atefeh.m با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,652 بازدید, 190 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
***
با آرامش و طمأنینه سنگ مزار طوسی‌رنگ پیش رویش را با گلابی که رایحه‌ی آرامش‌بخشش فضا را فرا گرفته‌بود، شستشو داد. از تمیزی سنگ که خیالش راحت شد، شروع به پرپر کردن گلبرگ‌های سرخ و سفید گل‌های رز کرد. با حسی غریب به نام حک شده بر روی سنگ خیره شد. بغض نهفته در گلویش را قورت داد و زمزمه‌وار کلامش را به زبان آورد.
- زهرابانو! درست ۳٤ ساله که از این زمین دل کندی و آسمونی شدی.
دو مرتبه بغض بزرگی به گلویش هجوم آورد. نگاهی گذرا به اطرافش انداخت. آن ساعت و آن روز قبرستان خلوت‌تر از هر زمان دیگری بود. آهی کشید و مجدد چشم به‌ مزار دوخت و آرام‌تر لب زد:
- کاش منم بتونم دل بکنم از این زمین!
با نوک انگشتانش گلبر‌گ‌ها را بر روی مزار پخش کرد. با وزش یک‌دفعه‌ای باد سوزناک و احساس سرما، یقه‌ی پالتوی مشکی‌اش را بالاتر کشید. گله‌مندانه زمزمه کرد:
- آخه جان من! چطور دلت اومد منه دو ساله رو تنها بذاری و بری؟
صدای قارقار دو کلاغ نگاهش را به‌سوی آسمان ابری، اما آرام کشاند. آه پر سوزش را از سی*ن*ه بیرون داد.
- زندگی به کامم نیست زهرابانو. خسته‌م!
بابت حال خرابش، چانه‌اش لرزید، سر به زیر انداخت و دستان مشت شده‌اش را بر روی سنگ گذاشت. دلش پر بود و از زمین و زمان گله داشت. به راستی که ایام به کامش نبود و گویی در تنگنایی به نام زندگی اسیر بود.
- کم آوردم! کم... !
دلش می‌خواست به اندازه‌ی تمام این تنهایی‌ها و سختی‌ها گریه کند تا شاید از حجم درد بزرگی که بر روی سی*ن*ه‌اش رخنه کرده‌بود، کاسته شود، اما گویی اشک با چشمان شب‌رنگش بیگانه بود. با صدایی لرزان لب زد:
- بارها به مرگ فکر کردم، اما می‌ترسم با کارم اون دنیا هم از داشتنت محروم بشم مادر!
سمت چپ سی*ن*ه‌اش داغ شد و احساس ضعف وجودش را فرا گرفت. سرش را خم کرد بوسه‌ای عمیق به سنگ مزار زد و پیشانی‌اش را بر روی آن گذاشت.
- دعا کن برام مادر، دعا کن دل آشفته‌حالم آروم بگیره!
دقایقی در همان حالت ماند؛ گویی سر بر روی زانوهای‌ مادرش گذاشته‌بود، همان‌قدر آرامش‌بخش و دلگرم کننده. با صدای زنگ گوشی‌اش سرش را بلند کرد. گوشی‌اش را از داخل جیب پالتویش بیرون آورد. با دیدن نام عادل تماس را برقرار کرد.
- جانم عادل؟
- سلام علیسان خوبی؟
بر روی سکوی سیمانی کنار مزار نشست و آرام لب زد:
- سلام! ممنون!
عادل پس از کمی مکث کردن، مردد پرسید:
- خوبی؟ چرا صدات گرفته‌ست؟ کجایی؟
نگاهی به اطرافش که خلوت و ساکت بود انداخت. تا جایی که چشم کار می‌کرد مزارهای قدیمی و جدید با درختان عریان دورتادور قبرستان به چشم می‌خورد. کمتر کسی در روز سه‌شنبه به اینجا برای زیارت اهل قبور می‌آمد.
- بهشت زهرام، سالگرد مادرمه!
صدای عادل هم رنگ غم گرفت، آرام و با حس همدردی با او پچ زد:
- روحش شاد!
کلافه دستی به صورتش کشید.
- قربونت رفیق!
- زنگ زدم ازت خداحافظی کنم.
چینی به ابروهایش داد. با یادآوری سفر عادل، بابت حواس‌پرتی‌اش آرام به پیشانی‌اش کوبید.
- ببخش! اصلاً یادم نبود که قراره بری آلمان. به‌سلامت!
- ممنون! خودت که می‌دونی آقاجون رو به زور راضی کردم برای ادامه‌ی درمانش بریم آلمان.
درحالی‌که گلبرگی را از روی مزار برداشت و آن را به بازی گرفت، لب زد:
- خوب کردی! مادرتم می‌بری؟
عادل با خنده جواب داد:
- تو فکر کن مادر بتونه یک لحظه از آقاجون دور باشه، زودتر از ما راه افتاده.
لبخند محوی زد.
- کار خوبی می‌کنه، اون الان باید کنار همسرش باشه؛ آقاجونت توئه سر خر رو برای چشه!
صدای قهقهه‌ی عادل به گوشش خورد.
- ای تو روحت علی!
لبخند کم‌جانی زد.
- برو مزاحمم نشو... !
- باشه‌باشه می‌دونم کم حوصله‌ای رفیق‌جان مزاحمت نمیشم. حسابی حواست به خودت باشه.
- چشم! سلام به خونواده برسون. باهات در ارتباطم.
- بزرگیتو می‌رسونم رفیق. یا حق!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
لحظه‌ای نگاهش به‌سویی که حاج‌غفور می‌آمد، افتاد. زیر لب خداحافظی کرد و تماس را قطع کرد، گوشی را به داخل جیبش سر داد و خودش را به کوچه‌ی علی‌چپ زد. او از عمد صبح آمده‌بود تا با کسی روبه‌رو نشود، اما انگار قسمت نبود. بی‌تفاوت خودش را با پخش کردن گلبر‌گ‌ها بر روی مزار مشغول کرد. طولی نکشید که سنگینی نگاه پدرش را که بالای سرش ایستاده‌بود، حس کرد و آرام سلام کرد. صدای پر از حرص او را شنید.
- صبح اومدم تا ریخت تو رو نبینم، اما انگار نحسیت باید دامنمو بگیره.
با خشمی که یک‌آن دچارش شد سرش را بالا گرفت و با سابیدن دندان‌هایش بر روی هم غرید:
- حاجی! اینجا نه خونه‌ی شماست و نه ملکت؛ اینجا جاییه که مال منه. مال مادرم!
حاج‌غفور لب مزار نشست، چند مرتبه با مشت به سنگ مزار کوبید و با توپ پر کلامش را به زبان آورد.
- دیدی زهرا چه پسر ناتویی برام به یادگار گذاشتی؟
پوزخندی روی لبان بی‌رنگش نشست.
- شما خوبین که نذاشتین سال زهرا بیاد دختر همسایه رو عقد کردین.
حاج‌غفور تیز و بران نگاهش کرد.
- گربه‌صفت محبوبه برات چی کم گذاشت؟
خونسردانه شانه بالا انداخت.
- اون چیزی کم نذاشت و ممنونشم هستم.
حاج‌غفور یک‌آن براق شد و توپید:
- از خدا بی‌خبر نکنه می‌خوای بگی من برات کم گذاشتم؟
از حرف‌های تکراری و یک‌طرفه‌ی پدرش خسته بود و لازم دید پس از سال‌ها خودداری‌اش را کنار بگذارد و حرف‌های تلنبار شده در دلش را بگوید. چشمانش را تنگ کرد و با تحکم گفت:
- حاجی از هفت سالگی کار کردم و خرجمو درآوردم. هر کاری ازم بر می‌اومد انجام دادم، از شاگرد مکانیکی تا پادویی تو کف بازار. شما یک ذره از اون محبتی که به احمد داشتی رو به من نداشتی.
با یادآوری گذشته، لحظه‌ای سمت چپ سی*ن*ه‌اش سنگین شد، دم و بازدمی کرد. با دستان مشت شده‌ و اخمی غلیظ‌تر ادامه داد:
- کدوم از بچه‌های محبوبه از بچگی کار کردن؟ هیچ‌کدوم؛ چون مادر داشتن و جلوت ایستاد. منه بیچاره زمستون‌ها هم درس خوندم هم کار کردم. یادتونه می‌گفتی باید از پس خودت بر بیای و پول مفت برای پسر جماعت نداری؟
با مشت به سی*ن*ه‌‌ی خودش کوبید و ادامه داد:
- دیدین که از پس خودم براومدم و موفق شدم. شغلی دارم که هر کسی توان داشتنشو نداره. پسرهای تو چی شدن؟ احمد که شده پادوی مغازه سبحان. امیرم با کمک من رفت فوق‌دیپلمش رو گرفت و خودمم براش کار پیدا کردم، منتی نیست داداشمه و وظیفمه، اما می‌خوام بگم من به کجا رسیدم و بچه‌های تو به کجا رسیدن.
حاج‌غفور درحالی‌که با چشمانی پر از خشم سرش را بالا و پایین می‌کرد، فریاد زد:
- ببر صداتو، خلبانی که زن*بازه به درد جرز دیوار می‌خوره. پسرهای من کم می‌خورن اما درست زندگی می‌کنن. هر شب رخت‌خوابشونو با هر*زه‌ها پر نمی‌کنن.
با عصبانیت از جایش برخاست و درحالی‌که انگشت اشاره‌اش را با خشم رو به پدرش تکان می‌داد، غرید:
- حاجی یک رکعت از نمازهایی که می‌خونی قبول نیست.
با انگشت شستش به سی*ن*ه‌ی خودش کوبید و ادامه داد:
- چون من پیش خدا ازت گله دارم. خدایی که منو به اینجا رسوند جواب طعنه و کارهات رو میده.
این را گفت و با گام‌های بلند از مقابل چشمان گشاد شده و به خون نشسته‌ی حاج‌غفور که تنش به لرزه افتاده‌بود، دور شد. بین راه امیررضا را دید؛ تنها به یک سلام سرسری اکتفا کرد و به‌سوی خروجی بهشت زهرا رفت. امیررضا با دیدن حال زار او فهمید که باز هم جروبحثی بین پدر و برادرش پیش آمده‌است.
با خشم سوار ماشینش شد. با کلافگی و خلق تنگ، سرش را بر روی فرمان گذاشت. با صدای چند ضربه به شیشه سرش را بلند کرد. پسرکی را دید که کنار شیشه ایستاده و با چشمانی مملو از التماس درحالی‌که کلاه بافت آبی‌اش را روی سرش جابه‌جا می‌کرد، دسته‌ای فال بالا آورد.
- عمو فال می‌خری؟
چند نفس عمیق کشید، استارت ماشین را زد، دکمه‌‌ی کنار درب را فشرد و شیشه پایین آمد. دلش می‌خواست کاری را که باعث آرامشش می‌شود را انجام دهد.
- تنهایی؟
پسرک یکه خورده، پرسید:
- نه، برای چی عمو؟
- برو همه‌ی دوستات رو با خودت بیار، همگی ناهار مهمون من.
چشمان میشی پسرک لحظه‌ای درخشید.
- راستکی عمو؟
لبخند کم‌جانی به روی پسرک که پیدا بود بیشتر از هفت‌ سال سن ندارد و عجیب او را یاد بچگی خودش می‌انداخت، زد و سرش را بالا و پایین کرد.
- برو زود بیاین، همین‌جا منتظرم پسرم.
پسرک با شور و حالی که بندبند وجودش را فرا گرفت به‌سمت دوستانش که کمی آن‌طرف‌تر مشغول فروش محصولات خودشان اعم از: گل و آدامس و... بود، دوید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
***
اتوبوس قرمزرنگی آرام درون ایستگاه توقف کرد و دود اگزوزش در سرمای هوا بخار کرد و زیر بینی‌اش زد. چهره‌اش درهم شد، نگاهی به تبلیغ شوینده روی اتوبوس انداخت و با خود فکر کرد کاش از همین شوینده‌ها سوخت می‌ساختند تا دود اگزوز ماشین‌ها اینقدر بوی بد ندهد. از روی نیمکت آبی‌رنگ ایستگاه برخاست و به‌سوی اتوبوس که چند قدم جلوتر توقف کرده‌بود دوید. درب قسمت خانم‌ها با صدایی شبیه خالی شدن باد تایر لاستیک باز شد. از دو پله‌ی آهنی بالا رفت. نیم‌نگاهی به اطرافش انداخت، تمام صندلی‌ها به جز تک صندلی اول پر بود. بر روی همان صندلی نشست و کوله‌اش را بغل گرفت. با احساس گرمای محیط اتوبوس، دچار حسی ناب شد. خسته بود و برای رفع خستگی‌اش سرش را به تکیه‌گاه صندلی تکیه داد و چشمانش را بر روی هم گذاشت. درحالی‌که اتفاقات آن روزش را در ذهن مرور می‌کرد، لرزش خفیف جیب عقبی کوله‌اش را احساس کرد. متعجب چشمانش را گشود. زیپ جیب کوله را باز کرد. گوشی مادرش را که آنجا مخفی کرده‌بود، بیرون آورد. با دیدن پیامک از طرف شمار‌ه‌ی علیسان ته دلش خالی شد و عرق سرد بر تنش نشست. مردد، صفحه را باز کرد.
- سلام خانم‌غریبه!
با دیدن محتوای پیام، با خیال راحت نفس حبس شده در سی*ن*ه‌اش را بیرون داد. نگاهی گذرا به اطرافش انداخت. نگاهش با نگاه خانم مسنی که بر روی صندلی کناری‌اش نشسته‌بود و فقط چشمان آبی‌رنگش از زیر شال بافت قهوه‌ای‌رنگ و ماسک پیدا بود، تلاقی کرد. به رویش لبخندی زد و سریع نگاهش را از او که در جوابش سرش را تکان داد، گرفت و چشم به گوشی دوخت، سریع تایپ کرد:
- سلام! چی‌شد وقت برای این بچه بازی‌ها پیدا کردین؟
دکمه‌ی ارسال را فشرد و گوشی را محکم میان دستش فشرد. دو مرتبه دچار استرس شد و با پنجه‌ی پای راستش بر کف اتوبوس ضرب گرفت. با لرزش گوشی شتابان صفحه را باز کرد.
- دلم گرفته‌بود، خواستم روش تو رو پیش برم.
دو مرتبه پیام را خواند. احساس کرد میان تک‌تک کلماتش غم بزرگی نهفته است. کم‌کم داشت پی به اینکه علیسان آن چیزی که نشان می‌دهد نیست، می‌برد. یقین داشت زیر آن پوست سختش انسانی قرار داشت که با ظاهر الانش زمین تا آسمان فرق داشت. فرصت را برای غم‌خوار شدن غنیمت شمرد و با اطمینان نوشت:
- سر تا پا گوشم غریبه!
پیام را ارسال کرد. از شیشه به بیرون چشم دوخت. پاییز بار سفر بسته و چمدان به‌ دست در جاده‌ی زندگانی که با برگ‌های رنگارنگ آذین شده‌بود، منتظر آمدن زمستان نشسته‌بود. دلش شروعی تازه می‌خواست، شروعی که به سرمای زمستانش گرمی ببخشد. مصمم بود که تا حد توانش کاری برای علیسان و زندگی‌اش انجام دهد و منجی شود. با لرزش گوشی، پیامک آمده را خواند.
- گاهی شده فکر کنی زندگیت به پایانش رسیده؟ از همه‌جا و همه‌کَس زده بشی؟
با خواندن پیام، غوغایی در دلش شکل گرفت. سریع تایپ کرد:
- این خداست که تعیین می‌کنه زندگیمون به آخر رسیده یا نه. شما هم بگرد چیزی یا جایی که آرومتون می‌کنه رو پیدا کنین.
پیام را ارسال کرد. بغض نشسته بر گلویش شدت گرفت بابت حال خراب مردی که این روزها عجیب ذکر و هوشش را به خود مشغول کرده‌بود. با لرزش گوشی، متوجه‌ی پیام تازه شد.
- هیچ‌چیز آرومم نمی‌کنه، تو زندگیم چیزی کم ندارم اما انگار خیلی چیزها کم دارم.
دلش می‌خواست کمی با شیطنتش او را آرام کند. شروع به نوشتن پیام کرد.
- معلومه وضعتون خوبه ها! چه کاره هستین غریبه؟ فضول هم آمریکاست.
پیام را ارسال کرد. خیلی سریع جواب آمد. محتوای پیامک یک استیکر خنده بود و زیرش نوشته بود:
- مرگ بر آمریکا... .
ریزریز خندید و نوشت:
- ببخشید قصد فضولی نداشتم.
پیام را فرستاد و منتظر چشم به صفحه دوخت. به محض دیدن پاکت‌نامه‌ی جدید بر روی صفحه، دکمه‌ را فشرد.
- اشکال نداره، اما لازم نمی‌بینم از جزئیات زندگیم چیزی بگم خانم‌غریبه.
لب ورچید و نوشت:
- حق با شماست... !
تا رسیدن به مقصدش همان‌طور که اتوبوس نرم‌نرمک پیش می‌رفت، با علیسان تعداد زیادی پیامک رد و بدل کردند، تنها چیزی که درموردش سخن نگفتند جزئیات زندگی خصوصیشان بود. لحظه‌ای خندید و لحظه‌ای غمگین شد از محتوای پیام‌های او که پیدا بود غم و درد سنگینی را متحمل می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
مقابل درب، گوشی را روی حالت سکوت گذاشت و آن را داخل جیب کوله‌اش پنهان کرد. به محض اینکه دست بر روی زنگ خانه گذاشت درب باز شد، محبوبه‌‌خانم درحالی‌که مشغول صحبت با خاله‌اش بود، در راستای درب ظاهر شد. با دستپاچگی مقنعه‌اش را کمی جلو کشید و سلام کرد. محبوبه‌خانم به‌سمتش چرخید و با لبخند گرمی که مهمان صورت گرد و پرش کرد، جوابش را داد:
- سلام خوشگلم! خوبی خانم؟
ندانست چرا لحظه‌ای احساس شرمندگی کرد و سرش را پایین انداخت و لب زد:
- ممنون! شما خوبین؟
محبوبه‌خانم چادر طوسی با رگه‌های طلای‌اش را بر روی سرش مرتب کرد و گفت:
- شکر خدا خوبم!
نیم‌نگاهی به خاله‌اش که با لبخند نگاهش می‌کرد، انداخت، سرش را تکان داد و سلام داد. لیلا با روی باز جوابش را داد.
- گونش‌جان! پیش پای تو اومدم برای فرداشب دعوتتون کنم.
کوله‌اش را بر روی دوشش جابه‌جا کرد و در جواب محبوبه‌خانم گفت:
- ممنون! بابت چی؟
محبوبه‌خانم ریزریز خندید، نگاهی گذرا به لیلا انداخت و گفت:
- امان از جوون‌های الان که دیگه هوش و حواس براشون نمونده!
لیلا با خنده لبه‌های ژاکت سفیدش را به‌هم نزدیک کرد و گفت:
- چی بگم حاج‌خانم؟ گونش‌جان ایشون لطف کردن برای فرداشب که شب یلداست ما رو دعوت کردند.
ابروهایش بالا پریدند. آه از نهادش برخاست بابت ذهن درگیرش که حتی شب یلدا که از نظر او زیباترین شب بود، در خاطرش نمانده‌بود. با گونه‌های گل انداخته، لب زد:
- باور کنین اصلاً یادم نبود، فرداشب، شب یلداست.
محبوبه‌خانم به خیالش دخترک از غم نداشتن مادر چنین روزی را فراموش کرده‌است. دست بر روی شانه‌ی او که گونه‌هایش گلگون شده‌بودند، گذاشت و با آرامش ذاتی‌اش گفت:
- فدا سرت گونش‌جان، فرداشب منتظرتون هستم.
با تپق زدن جواب داد:
- چش... م اگه قسمت ش... د میایم.
محبوبه‌خانم سر پیش برد، بوسه‌ای به پیشانی او زد.
- حتماً بیاین که قدم رو چشم‌هام می‌ذاری.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- چشم!
لیلا مجدد تشکر کرد و گفت:
- حاج‌خانم! خوشحال می‌شدیم شام رو کنار ما می‌موندین.
محبوبه‌خانم یک‌آن گویی چیزی یادش آمده‌باشد، هراسان گفت:
- وای خوبه یادم انداختی خواهر! امشب بعد از شام خونواده‌ی نامزد فاطمه قراره براش یلدایی بیارن، برم تا اون‌ها نیومدن شام اهل خونه رو بدم.
لیلا روی خندان جواب داد:
- به‌سلامتی! مبارکش باشه! الهی خوشبخت بشه!
محبوبه‌خانم از همان زیر چادر دستانش را بالا گرفت و گفت:
- ان‌شاءالله خواهر، الهی قسمت دخترهای گلت!
لیلا با شوقی که در وجودش نشست، نگاهش را به گونش که سر به زیر انداخته‌بود، دوخت و زیر لب«الهی‌آمین» گفت. محبوبه‌خانم با خداحافظی به‌سوی درب کرمی‌رنگ جهت راست که خانه‌اش آنجا بود، رفت.
- بیا داخل عزیزم خسته‌ای!
سری تکان داد و به‌ همراه خاله‌اش وارد خانه شد. با خودش که تعارف نداشت، گفت‌و‌گو با علیسان هر چند کم، تمام خستگی‌هایش را از جان و جسم خسته‌اش رفع کرده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
***
صدای دلنشین حاج‌غفور که فال حافظ می‌‌خواند، در فضای اتاق مهمان که با چیدمان یلدایی بر روی کرسی، حال و هوای یک زندگی به دور از تجملات را داشت، پیچیده‌بود. همگی ساکت و آرام مجذوب خط‌به‌خط اشعار زیبای حافظ شده‌بودند. با تمام شدن بند آخر فال، فاطمه که فال به نام او باز شده‌بود، با نگاهی مملو از عشق به احسان که روبه‌رویش کنار احمدرضا نشسته و سرش را پایین انداخته‌بود، چشم دوخت. در دلش قربان‌ صدقه‌ی مرد محبوبش رفت و خدا را برای انتخاب او به عنوان همسر شکر کرد. احسان لحظه‌ای سنگینی نگاهی را حس کرد، سرش را بلند کرد، چشمان قهوه‌ایش میان چشمان عسلی یار قفل شد. بندبند وجودش خواستار دلبرک زیبارویش بود. لبخندی زد و با مهربانی‌ چشمانش را بر روی هم فشرد. با صدای امیررضا که آن شب بابت مهمان عزیز کرده‌اش گویی دنیا به کامش بود، همه نگاه‌ها به‌سمت او چرخید.
- حاج‌بابا! منم نیت کردم، ممنون میشم یه فال برام باز کنین.
احمدرضا، دردانه‌ را که بر روی پایش نشسته‌بود، جابه‌جا کرد و خم شد، مشتی از آجیل میان ظرف سفالی میناکاری شده‌ی روی کرسیِ پیش رویش برداشت و گفت:
- تو که اهل فال نبودی امیررضا!
امیررضا جا خورده، سر جایش جابه‌جا شد و با من‌من کردن گفت:
- یهویی دلم خواست، حاج‌بابا برام فال بگیره.
گونش به‌سختی جلوی خنده‌اش را گرفت و نامحسوس با آرنج به پهلوی راضیه که کنارش چهارزانو نشسته‌بود، کوبید. راضیه نگاهش را از گل‌های‌ سرخ قالی دست‌بافت زیر پایش گرفت، چپ‌چپ نگاهش کرد و آرام پچ زد:
- گونش! پا میشم میرم ها! می‌دونی که به زور اومدم.
گونش لب به دندان گرفت و زمزمه کرد:
- باشه‌باشه بی‌اعصاب!
با صدای حاج‌غفور دو دختر ساکت شدند و سر تا پا گوش شدند.
- به‌به ببین حضرت حافظ چی در وصف گل‌پسرم گفته!
پس از کمی مکث، عینک طبی مستطیلی‌‌شکل روی چشمانش را بالا و پایین کرد و خواند:
- راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست... !
امیررضا با قلبی به تکاپو افتاده، بی‌اختیار چشم به راضیه که اخم‌هایش درهم بود، دوخت. عنان دل از دستش دررفته و بی‌قراری می‌کرد. گونش از نگاه خیره‌ی امیررضا لب به دندان گرفته و خودش را با تکه سیب درون بشقاب چینی‌ طرح گل‌ سرخ پیش رویش مشغول کرد. راضیه زیر چشمی نگاهی گذرا به امیررضا که محو او بود، انداخت و زیر لب پچ زد:
- حافظ و فالش بخوره تو سرت اسکلت‌خان.
امیررضا با صدای آرام سبحان که کنارش نشسته‌بود، نگاهش را از راضیه گرفت و چشمانش را محکم بر روی فشرد.
- آروم باش امیررضا. خیلی تابلویی.
امیررضا با حالی زار با دستمال کاغذی میان مشتش عرق نشسته بر روی پیشانی‌اش را پاک کرد، با سری پایین افتاده، لب زد:
- آرومم دایی.
سبحان سرش را به‌طرفین تکان داد و ریزریز خندید.
- مبارکه!
محبوبه‌خانم که یک مادر بود و با حرکتی از جانب اولادش پی به حال او می‌برد، با کلامی مملو از مهر و عاطفه گفت:
- ان‌شاءالله امیررضا هم امسال سروسامون بگیره و سال دیگه با عروسش کنار کرسی یلدا بشینه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
اهل خانه«الهی‌آمین»گفتند. امیررضا خجالت زده سرش را بیشتر در یقه‌اش فرو برد. محبوبه‌خانم سرش را به‌سمت سبحان چرخاند و گفت:
- سبحان‌جان عزیز خواهر! فکر نکنی تو رو از یاد بردم‌ ها! برای تو هم به فکرم.
سبحان ابروهای کمانی‌اش را بالا انداخت، آرام خندید و گفت:
- آبجی! جون عزیزت منو گرفتار اهل و اعیال نکن.
حاج‌غفور کتاب حافظ را با آرامش بر روی کرسی گذاشت، عینکش را از روی چشمانش برداشت و گفت:
- مرد مؤمن ۳۶ سال رو رد کردی، خدا قهرش میاد بنده‌ش عزب بمونه. تو که بهتر از من این چیزها رو می‌دونی.
چشمان عسلی‌ سبحان لحظه‌ای رنگ شیطنت به خود گرفتند.
- حاجی! خود خدا هم راضی نیست من که تو خرج خودم موندم یه بنده‌ی خدای دیگه رو هم بدبخت کنم.
محبوبه‌خانم دست مشت شده‌اش را مقابل دهانش گرفت و گفت:
- وا سبحان نگو این حرف رو، تو ماشاءالله چیزی کم نداری.
سبحان با زبان لبان نازکش را تر کرد، با آرامش‌خاطر آستین پیراهن سفید پایین آمده‌اش را تا آرنجش بالا کشید و گفت:
- آبجی! دخترهای الان شوهر پولدار می‌خوان؛ خونه و ماشین و زندگی راحت.
محبوبه‌خانم چشم‌غره‌ای به او رفت و گفت:
- تو هم خونه و ماشین و شغل خوب داری، منم می‌گردم یه دختر که لایقت باشه پیدا می‌کنم.
احمدرضا غش‌غش خندید و با مزه‌پرانی گفت:
- خان‌دایی می‌خوان به نام زن گرفتارت کنند.
یلدا نگاه گله‌مندش را به همسرش دوخت و سر به زیر آرام پچ زد:
- حالا گرفتاری و... !
بغض نشسته بر گلویش نگذاشت ادامه‌ی حرفش را بزند، از جایش برخاست، چادر صورتی‌ گلدارش را بر روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت. محبوبه‌خانم شماتت‌وار نگاهی به احمدرضا انداخت. احمدرضا شانه بالا انداخت و گفت:
- شوخی بود.
محبوبه‌خانم با نگاه مخصوص خودش به اولاد بزرگش فهماند هر سخنی جای خودش را دارد. احمدرضا با سری افتاده دخترکش را به آغوش کشید، از جایش برخاست و اتاق را ترک کرد. محبوبه‌خانم با خیالی آرام رو به مهمانش گفت:
- بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید، لیلا جان تعارف نکن.
لیلا که سمت چپ گونش نشسته‌بود، تشکر کرد و مشغول پوست گرفتن پرتقال درون بشقابش شد. محبوبه‌خانم نگاهی بین جمعیت حاضر در اتاق انداخت، آه عمیقی کشید و گفت:
- الهی بمیرم! امسالم جای علیم کنار کرسیمون خالیه.
حاج‌غفور که درحال خوردن مویز و گردو بود، با شنیدن جمله‌ی همسرش، لحظه‌ای برزخی شد و فریاد زد:
- مگه نگفتم دیگه اسم اون رو تو این خونه نشنوم؟
فاطمه خجالت زده از حضور نامزدش لب به دندان گرفت و با بغض نگاهش را به دستان درهم گره خورده‌اش دوخت. محبوبه‌خانم دلخور از برخورد حاج‌غفور در میان جمع، سر پایین انداخت و گفت:
- هر انسانی جایزالخطاست، علی هم از این امر مستثنی نیست. علی قتلم انجام داده‌بود بازم مستحق این برخورد نبود.
حاج‌غفور با توپ پر توپید:
- اون اگه قتل می‌کرد خودم پشتش بودم اما علی زِ*نا کاره.
گویی تیری به قلب گونش برخورد کرد، همانقدر سریع، دردناک و سوزناک! امیررضا یک‌آن از لقبی که به علیسان داده‌شد کفری شد،«الله‌اکبر» گفت و از جایش برخاست، با گام‌های بلند اتاق را ترک کرد. سبحان با دیدن اوضاع نابسامان جو با آرامش گفت:
- خواهش می‌کنم امشب پیش مهمونامون یکم رعایت کنین، ان‌شاءالله علیسانم هر جا هست امشب خوش باشه.
همگی سکوت کردن را جایز دانستند. گونش با خلقی تنگ و چانه‌ی لرزان سرش را پایین انداخت. قطره اشکی سمج بر روی دست مشت شده‌اش چکید، دیگر محیط گرم و با صفای این خانه را دوست نداشت و دلش می‌خواست هر چه زودتر آنجا را ترک کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
***
مغموم و دلگیر، دست به سی*ن*ه‌ به پنجره‌ی سراسری پذیرایی تکیه داده‌ و به شهر غرق در ظلمات شب، خیره بود. از دیدن خانه‌هایی که در راستای نگاهش بودند و پیدا بود اهالی‌اش درحال برگزاری جشن یلدا بودند، غمی در دلش جای گرفت و بغض بزرگی به گلویش هجوم آورد. سال‌ها بود یلدایش را تنهایی و بدون هیچ مراسمی گذرانده‌بود. سال‌ها بود هیچ‌چیز برایش معنای واقعی نداشت. گویی مرده‌ی متحرکی بود که میان منجلاب زندگی‌ دست و پا میزد. در آن شب مهم تنها کسانی که یادش کرده‌ و با او تماس گرفته‌بودند، امیررضا و فاطمه بودند که رسم احترام به او را خوب ادا کرده‌بودند. و پیامی از جانب دخترک غریبه‌ای که ساعت هفت صبح برایش فرستاده‌ و پیشاپیش یلدای نامبارکش را تبریک گفته‌بود. برایش عجیب بود، چطور تا این حد به غریبه‌ای بها داده‌بود، اما گویی آن غریبه بیشتر از صد آشنا معرفت داشت. با صدای زنگ گوشی‌اش نگاه از بیرون گرفت، بابت تاریکی خانه کورمال‌کورمال به‌سوی جزیره رفت. گوشی‌اش را از روی جزیره برداشت. با دیدن نام افتاده بر روی صفحه، لبخند جانداری بر روی لبانش جا خوش کرد. نفس عمیقی کشید تا گرفتگی صدایش رفع شود. تماس را برقرار کرد.
- سلام مارجان!
با صدای شخص پشت خط یک‌آن تمام غصه‌هایش را فراموش کرد.
- الهی مارجان تی رِ فدا!
بر روی صندلی پشت جزیره نشست. با صدای مارجانش گویی جانی تازه میان رگ‌هایش تزریق کردند. مارجان کسی بود که هیچ‌وقت نتوانست بد بودن او را باور کند. او کسی بود که علیسانش را بعد از خدا می‌پرستید.
- خدا نکنه عزیزم! غروب زنگ زدم جواب ندادین، شیطون کجا بودی؟
مارجان قهقهه‌ای سر داد و سرخوشانه گفت:
- ای پدر صلواتی! کجا دارم برم وَچه‌جان(پسرجان)؟ احتمالاً اون موقع وقتی بوده که رفتم مرغ و خروس‌هامو بندازم داخل لونه.
همیشه از هم‌صحبتی با مارجان پیرش سر ذوق می‌آمد.
- زنگ زدم یلدات رو تبریک بگم.
پیرزن با شوق و شوری که از شنیدن صدای تنها نوه‌اش به جانش نشسته‌بود، گفت:
- الهی تی رِ قربان! چله‌ی خودتم مبارک باشه زندگیم! الهی تنت سالم و دلت خوش نور چشم‌های زهرام!
کلافه از صفتی که به او داده‌شده، نگاهی گذرا به خانه‌‌اش که غرق در تاریکی بود، انداخت و گفت:
- ممنون قربونت برم!
پس از خش‌خش مختصری صدای مارجان را شنید.
- کجایی همه‌کَسم؟ نرفتی خونه‌ی اون آقای بی‌معرفتت؟
آهی پر سوز کشید و چنگی به موهایش زد.
- خونه‌ی خودمم! شما که می‌دونی حاجی چشم دیدنم رو نداره.
صدای به غم نشسته‌ی مارجانش را شنید.
- درد و بلات بخوره تو سر غفور، حیف نازنین دخترم که دادمش دست اون آدم! مگه نگفتم پاشو بیا شمال؟ چرا حرف گوش نمیدی تی بلا میسر!
لحظه‌ای دلش پر کشید برای بودن در کنار تنها عزیزی که از تبار مادرش می‌شناخت.
- باور کنین تا امروز عصرم پرواز داشتم. صبح رفتم همدان، عصر برگشتم. من‌ که از خدامه بیام اونجا. شما چرا نمیاین اینجا؟
- اوه وَچه من بیام تو اون قفس دلم می‌ترکه.
قاه‌قاه خندید و گوشی‌اش را بر روی گوش دیگرش گذاشت و گفت:
- الهی قربونت برم! معلومه بهشت خودت رو به خونه‌ی من ترجیح میدی.
- خونه‌ت آباد، ان‌شاءالله زن ببری توش و هفت‌، هشت‌تا بچه پس بندازی... !
دلش ضعف رفت برای سادگی مارجانش. با خنده جواب داد:
- مارجان! هشت‌تا بچه خرج می‌خوان، از کجا بیارم؟
- اوه ری خدا بابای خلبانشونو حفظ کنه... !
نیم ساعتی را با مارجانش از هر دری صحبت کرده و رفع دلتنگی کردند. شنیدن صدای مارجانش گویی کور سویی در تاریکی زندگانی‌اش بود و جانی دوباره به جسم و روح خسته‌اش داد. به محض قطع کردن تماسش صدای زنگ خانه را شنید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
سلانه‌سلانه به‌سوی درب رفت. به محض باز کردن درب صدای پر از شور و هیجان نیما را شنید.
- یلدات مبارک عقاب آسمون‌ها!
با دیدن نیما که کیکی به شکل انار در دست داشت و آن را با حرکات موزون تکان می‌داد، ابروهایش بالا پریدند. خنده‌اش گرفت، اما با دیدن کسانی که پشت نیما ایستاده‌بودند و به او سلام کردند، خنده از لبانش پرکشید و جایش را اخمی غلیظ بین ابروهایش پر کرد.
- امشب همه خونه‌ی ما بودن، دیگه به پیشنهاد رزا گلی بقیه یلدا رو اومدیم پیش تو باشیم، از اونجایی که ژینوسم بدون من آب نمی‌خوره مجبور شدیم سه‌ نفری سرت خراب بشیم.
نگاهش به رزا که لبان سرخش را غنچه کرده و خیره به او بود، افتاد. یک‌آن چنان عصبی شد که هراسی برای ریختن خون نیما نداشت. بی‌رغبت از مقابل درب کنار رفت. نیما و ژینوس که از همان ابتدا کلاه بافت سفیدش را از سرش برداشته و با دست موهای کوتاه بلوندش را مرتب می‌کرد، وارد خانه شدند. علیسان با نگاهی به سردی یخ رزا را که همیشه آراسته و شیک پوش بود، کاوید.
- خوبی عزیزم؟
پوزخندی نثار او کرد و با طعنه‌ای که چاشنی کلامش کرد، گفت:
- خیلی پوست کلفتی که باز اینجا پیدات شده.
رزا یک گام جلو آمد، سر تا پای او را که همیشه لباس‌های تیره به تن داشت، برانداز کرد، کیف دستی مشکی‌اش را زیر بغلش گذاشت و آرام پچ زد:
- دلتنگت بودم و باهات حرف دارم.
علیسان کلافه از سرسختی و سماجت دخترک با پره‌های بینی باز شد‌ه‌اش به او توپید:
- من دلم نمی‌خواد حرف‌های بی‌ارزش تو رو بشنوم، دست از سرم بردار دختر.
رزا دست راستش را میان جیب پالتوی خوش دوخت سفیدش گذاشت و با چانه‌ی لرزان گفت:
‌- می‌خوامت علیسان، همه‌جوره می‌خوامت!
هیچ حسی نسبت به ابراز علاقه‌ی او در وجودش شکل نگرفت.
- این‌بار محض خاطر نیما تو خونه‌م راهت میدم؛ اگر یک‌بار دیگه اینجا پیدات بشه قلم پاتو خرد می‌‌کنم.
رزا از جملات سرد او، دلگیر شد، اما فرصت را برای عقب‌نشینی مناسب ندید، با ناز و کرشمه‌ و خمار کردن چشمان دریایی‌اش زمزمه کرد:
- جان منی علیسان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
علیسان با پوزخند و بی‌توجه به او، درحالی‌که دستانش را داخل جیب‌های شلوار گرم‌کن مشکی‌اش می‌گذاشت، وارد خانه شد.
- علیسان شام غریبان گرفتی؟ چرا لامپ‌ها خاموشه؟
خودش را به نشنیدن زد و بدون توجه به کلام مملو از مزاح نیما‌، یک‌راست به آشپزخانه رفت و با حرص پیدا در صدایش او را صدا زد:
- نیما بیا کارت دارم.
نیما که درحال ناخنک زدن به کیک پیش رویش که بر روی جلومبلی بود، از جایش برخاست، چشمکی برای ژینوس که پالتوی چرم سرخش را درآورده و کراپ قرمزش را مرتب می‌کرد‌‌، زد و به‌سوی آشپزخانه رفت. رزا هم سلانه‌سلانه وارد خانه شد و نیم‌نگاهی به علیسان که با چهره‌ی برزخی وسط آشپزخانه ایستاده‌‌بود، انداخت و به‌سمت ژینوس که حال راحت بر روی کاناپه دراز کشیده‌بود، رفت. نیما مقابل علیسان ایستاد.
- جانم علی؟
علیسان چشمانش را تنگ کرد و با سابیدن دندان‌هایش بر روی هم غرید:
- چرا اینو برداشتی آوردی اینجا؟
نیما نیم‌نگاهی به دو دختر که آرام درحال صحبت بودند، انداخت و گفت:
- اون بود که اصرار داشت بیایم، خره چرا نمی‌فهمی اون با تموم وجودش می‌خوادت.
ذره‌ای حرف‌های نیما درمورد علاقه‌ی رزا برایش مهم نبود. دست به کمر زد و با روی ترش کردن گفت:
- اون غلط کرده با اون بابای مشنگش. نیم ساعت می‌شینین بعد میرین، خودت خواستی برگرد، اما این‌ها رو دیگه خونه‌ی من نیار.
- لطفاً با هم دعوا نکنین.
با صدای رزا نگاهشان به‌سمت او که کنار جزیره ایستاده‌بود، کشیده‌شد.
- نیما بی‌تقصیره، من اصرار داشتم بیایم؛ چون دوست نداشتم امشب رو تنها باشی.
علیسان زهرخنده‌ای کرد و گفت:
- تنهایی من به تو چه؟ رزا چرا نمی‌فهمی من اون‌که فکر می‌کنی نیستم؟ من نه خلبان شخصی بابات میشم، نه عشق تو.
رزا درحالی‌که با دکمه‌ی درشت پالتویش بازی می‌کرد، با بغض نشسته بر گلویش لب زد:
- چطور خودمو بهت ثابت کنم؟ چرا حالیت نیست خیلی‌ها دنبال من هستن، اما من دنبال توأم!
نیما با دیدن حال رزا نگاه شماتت‌وارش را به علیسان دوخت. علیسان از خودستایی رزا عصبی‌تر شد و دستش را به‌سوی خروجی خانه دراز کرد.
- لطف کن برو بیرون.
- علیسان!
با تحکم رو به نیما که نامش را صدا زده‌بود، گفت:
- نیما تو هم بیرون، تا زمانی که هدفت جور دادن این وصلته تو خونه‌ی من جایی نداری.
نیما چنگی به موهای خرمایی آراسته‌اش زد و زیر لب غرید:
- خیلی خری علی.
با خونسردی پشت به آن‌ها کرد و گفت:
- لطفاً کیکتونم ببرین.
کلامش را که با تحکم به زبان آورد با گام‌های بلند از آشپزخانه بیرون رفت و با توپ پر خطاب به ژینوس که درحال سیگار کشیدن بود، گفت:
- هی خانم! پاشو شرتو کم کن، زندگیمو به گند کشیدی.
تک‌تک کلماتش را با جدیت به زبان آورد و در مقابل چشمان حیرت زده‌ی آن سه‌ نفر به اتاقش پناه آورد و درب را محکم بر روی هم کوبید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
***
با لبانی که به لبخندی زیبا آذین شده‌بود، کلمه‌ی«خداحافظ» را تایپ کرد و پس از ارسال پیامک، گوشی را داخل جیب روپوشش گذاشت. هر مرتبه که پیامی از علیسان دریافت می‌کرد، ذره‌ذره‌ حس خواستن و دلدادگی در عمق وجودش غلیان می‌کرد. باورش نمی‌شد کسی که بار اول به عنوان قاتل مادرش دیده‌بود، حال برایش به یکی از مهم‌ترین افراد زندگی‌اش تبدیل شده‌بود. بابت هیجانی که به جانش نشسته‌بود، گونه‌هایش گل انداخته‌بود؛ چند مرتبه با کف دستانش به گونه‌های گر گرفته‌اش ضربه زد و به قصد خروج از اتاقک به‌سوی درب رفت. به محض باز کردن درب با ریحانه که گوشی لمسی مدل بالایش را بر روی گوشش گرفته «الو‌الو» می‌گفت شاخ‌به‌شاخ‌ شد. با روی خوش و مهربانی به او سلام‌ داد، اما ریحانه پوزخند زنان، با چشمان زاغش چنان سرد و بی‌روح نگاهش کرد که لحظه‌ای سردی نگاهش به جانش نشست. با برخورد بازوی او به بازویش، یک گام عقب رفت.
- بکش کنار دِ بچه. جانم سوری جون؟
بی‌توجه و متعجب از رفتار او شانه بالا انداخت و به بیرون رفت. همان‌طور که آرام‌آرام به‌سوی سینک آشپزخانه می‌رفت، به روی تک‌تک همکارانش که مشغول به کار خود بودند، لبخند زد. و در برابرش لبخندی گرم‌تر و صمیمی‌تر دریافت کرد. او در میان همکارانش جایگاه خاصی داشت. همه او را به آرامی و مهربانی می‌شناختند.
- گونش!
با صدای تارا سری برای خانم‌ضیایی که مشغول جابه‌جایی ظروف بود، تکان داد و به‌سمت تارا رفت.
- جانم تاراجان؟
تارا نیم‌نگاهی با حرص به درب بسته‌ی اتاقک انداخت و زیر لب غرید:
- زنیکه‌ی نچسب.
گونش که متوجه‌ شد، شخص مورد نظر او کیست، آرام خندید.
- خودتو ناراحت نکن گلی، جانم کارم داشتی؟
تارا کلاه استوانه‌ای مشکی آشپزی‌اش را بر روی سرش جابه‌جا کرد و گفت:
- اعصاب برای آدم نمی‌ذارن که.
دست پیش برد و دستان تارا را گرفت، آن‌ها را به گرمی فشرد و گفت:
- اصلاً برات مهم نباشه.
تارا با گرمی دستان او و حرف‌های آرامش‌بخشش، لبخندی زد و گفت:
- این پسره اینجاست!
سرش را به‌طرفین تکان داد و پرسید:
- کدوم پسره؟
با افتادن ملاقه‌ از دست امین بر روی زمین هر دو ناخودآگاه سرجایشان تکان خوردند. تارا نگاه شاکی‌اش را به‌سمت امین که خم شده و ملاقه را برمی‌داشت، سوق داد و گفت:
- پسر همسایه‌تون، اون خلبانه.
یکه خورده و بی‌حرف به چشمان تارا که حال نگاهش می‌کرد، خیره‌ شد. به وضوح شدت گرفتن ضربان قلبش را حس کرد. لحظات پیش که علیسان جواب پیام احوال پرسی‌اش را داده‌بود، غافل از این بود که او در چند قدمی‌‌اش است. به هیجان نشسته بر جانش مسلط شد و پرسید:
- با کسیه؟
تارا چشم در حدقه چرخاند و نگاهی گذرا به سعید که شتابان به داخل آشپزخانه آمد و به‌سوی سینک می‌رفت، انداخت و گفت:
- نه این‌بار تنهاست.
گویی با شنیدن این جمله کوهی بزرگ از روی سی*ن*ه‌اش برداشتند. نفس حبس شده در سی*ن*ه‌اش را بیرون داد. تارا موشکافانه چشم راستش را تنگ کرد و پرسید:
- برات مهمه؟
دستپاچه شد و درحالی که انگشتانش را درهم پیچ می‌داد با من‌من کردن گفت:
- نه‌، نه! چرا باید مهم باشه؟
تارا سری تکان داد و گفت:
- آهان. آخه قیافه‌ت یه جوری شد.
با دزدیدن نگاهش لب زد:
- نه چرا مهم باشه؟
- هی گونش!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین