جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط atefeh.m با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,643 بازدید, 190 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
***
با خستگی و چشمانی خمار از بی‌خوابی، درحالی‌که با دست آزادش دکمه‌های کت خلبانی‌اش را باز می‌کرد، وارد خانه شد. با استشمام بوهایی از خانه متعجب بدون تعویض کفش‌هایش با گام‌های بلند، راهرو را طی کرد. با فشردن کلید برق روی دیوار جهت راستش و روشن شدن خانه، مات و حیران سر جایش خشکش زد. باورش نمی‌شد این خانه‌ که از تمیزی برق میزد، خانه‌ی خودش بود. چشمانش را چند مرتبه باز و بسته کرد. اشتباه ندیده‌بود، خانه‌ی خودش بود. شک نداشت روزی که به سفر رفت، خانه‌اش این‌گونه مرتب نبود! چمدان کوچک مشکی‌ و قرمزش را زمین گذاشت و پالتویش را بر روی دسته‌ی آن انداخت. وسط خانه دست به کمر ایستاد و با بهت و ناباوری همه‌جا را کاوید. به اتاق خوابش هم سرک کشید، آنجا هم به طور عجیبی سروسامان یافته‌بود. گیج و متحیر به آشپزخانه رفت. همین‌که خواست به‌سوی سینک برود، چشمش به برگه‌ی متصل به یخچال افتاد، آن را آرام از یخچال جدا کرد. با اخمی غلیظ، شروع به خواندن نوشته‌ای که با دست‌خطی شکسته نوشته شده‌بود، کرد. سریع درب فریزر را باز کرد و با دیدن کشوهای پر از چندین ظروف غذا زیر لب گفت:
- بسم‌الله... !
کم مانده‌بود دو شاخ بر روی سرش جوانه بزند. بی‌معطل به‌سوی پالتویش رفت و از داخل جیب آن گوشی‌اش را درآورد. پس از باز کردن رمزش، بین فهرست مخاطبینش به دنبال شخص مورد نظرش گشت. با دیدن شماره‌ سریع با آن تماس گرفت. پس از چند بوق خوردن، شخص پشت خط جواب داد:
- سلام پسرم!
از شدت خستگی نای سرپا ایستادن نداشت. با یک حرکت بر روی صندلی پشت جزیره نشست.
- سلام از ماست خانم اکرمی. خوبین؟ آقای اکرمی خوبن؟
خانم اکرمی با گرمی و لطافت جواب علیسان را که جز خوبی و ادب چیزی از او ندیده‌بود، داد:
- ممنون پسرم! ما هم خوبیم! تو خوبی؟ به خدا شرمنده‌ت شدم که نشد دیگه بیام برای نظافت خونه‌ت. چی‌شد مادر کسی رو پیدا کردی؟
از صحبت‌های خانم اکرمی پی برد که تمیزی خانه، کار او نبوده‌است. پس از کمی صحبت و جویای احوالش تماس را قطع کرد و سریع با شماره‌ی فاطمه تماس گرفت. با اولین بوق تماس متصل شد.
- سلام داداش جونم!
بی‌قرار بود، از جایش برخاست و درحالی‌که قدم میزد، گفت:
- سلام عزیز داداش، خوبی؟
فاطمه با آرامش و مهربانی جواب داد:
- قربونت برم عزیز دلم! سفر خوش گذشت؟
دستش را لای موهایش فرو برد و گفت:
- جات خالی بود قربونت برم.
- دوستان به جای ما!
لبخندی زد و به‌سوی آشپزخانه رفت.
- یه سؤال دارم فاطمه‌.
- جانم داداش؟
مقابل سینک ایستاد، شیرآب را باز کرد، دست داغش را زیر آب سرد گرفت و پرسید:
- این سه روزی که من نبودم تو نیومدی خونه‌ی من؟
فاطمه پس از کمی مکث کردن، جواب داد:
- نه داداش، شما نبودی بیام اونجا چیکار؟ چرا چیزی‌ شده؟
به‌سوی درب خانه رفت و گفت:
- نه چیزی نشده، من الان قطع کنم بعداً باهات تماس بگیرم ناراحت نمیشی؟
فاطمه با دلشوره‌ای که به جانش افتاد، گفت:
- چی‌شده داداش؟ نه چرا ناراحت بشم؟
- چیزی نیست، بعداً باهات صحبت می‌کنم، فعلاً خداحافظ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
تماس را قطع کرد، سریع از خانه خارج شد و با آسانسور به لابی رفت. پیرمرد نگهبان با دیدن مجدد او از جایش برخاست و برایش سر تکان داد. علیسان مقابل پیشخوان ایستاد، درحالی‌که با انگشتانش بر روی صفحه‌ی چوبی پیشخوان ضرب گرفته‌بود، پرسید:
- آقای نظری این سه روز که من نبودم کسی اومده که بخواد بره واحد من؟
آقای نظری کمی در فکر فرو رفت و گفت:
- بله جناب ریاحی، دیروز صبح یه دختر جوون اومد.
متعجب ابرو بالا انداخت و پرسید:
- یه دختر جوون؟
- بله جناب، گفت اومده برای تمیزی خونه‌تون. حتی کلید شما رو هم داشت.
زیر لب کلمه‌ی«کلید» را تکرار کرد، به سرعت برق و باد به‌خاطر آورد چند روزیست که دسته‌کلیدش را گم کرده‌بود.
- ظاهرش رو یادتونه؟ چادری بود؟ مانتویی بود؟
آقای نظری چشم ریز کرد، گویی داشت جزئیات ظاهری دخترکی که روز قبل دیده‌بودش را در ذهنش تداعی می‌کرد.
- والله جناب! جونم براتون بگه، کاپشن پوشیده‌بود با این چیه دختر مدرسه‌ای‌ها می‌پوشن سرشون، آهان مقنعه، همین‌ها یادمه. چیزی شده جناب؟
علیسان کلافه دستی به صورت اصلاح شده‌اش کشید. ذهنش حسابی درگیر شد.
- نه.
- از خونه‌تون دزدی شده؟ به خدا من بهش گفتم ک... .
علیسان میان حرف او پرید و گفت:
- نه آقای نظری دزدی نشده. چون من مدارک و چیزهای مهمم رو تو خونه نگه نمی‌دارم.
پیرمرد خندان دستانش را بالا گرفت و گفت:
- خب الحمدالله!
سری تکان داد، همین‌که برگشت به‌سوی آسانسور برود، نگاهش به دوربین‌های مداربسته افتاد، شتابان برگشت.
- آقای نظری می‌تونم فیلم دوربین‌های دیروز رو ببینم؟
آقای نظری با خنده‌ای آرام گفت:
- جناب! خودتون که خبر دارین چند روزه دوربین‌ها از کار افتادن، دیروز تعمیرکار اومد تا شب هر کاری کردن درست نشد؛ انگار از مرکز مشکل اساسی پیدا کرده که به کل سیستم باید عوض بشه.
شنیدن این جمله چنان ذوقش را کور کرد که زیر لب چند فحش نثار مدیر ساختمان بی‌کفایت کرد. کلافه نفسش را پر صدا بیرون داد. زیر لب خداحافظی کرد و با ذهنی پریشان و جسم و روان خسته، سلانه‌سلانه به‌سوی آسانسور رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
***
از صبح که بیدار شده‌بود، دل آشوبه‌ی مبهمی همچون خوره به جانش افتاده‌بود. کنار بخاری دراز کشیده‌ و پاهایش را جنین‌وار میان شکمش جمع کرده‌بود. پتوی مسافرتی صورتی‌رنگ با رگه‌هایی از رنگ آبی بر روی تن بی‌حالش کشیده‌بود. همان روز قصد داشت غروب به رستوران برود تا با آقای اسماعیلی درمورد برگشتش به سر کار صحبت کند.
- گونش! خوبی خاله؟
سرش را از روی بالشت برداشت و نگاهش را به خاله‌ لیلا که ملاقه به دست کنار گاز ایستاده‌بود، دوخت. لبخند کم‌جانی زد.
- خوبم خاله! یکم سردمه.
لیلا ملاقه‌ را درون سینک گذاشت و گفت:
- آره امروز خیلی سرده، به‌خاطر همین آش‌رشته بار گذاشتم.
بلند شد، نشست. موهای پریشان روی شانه‌هایش را به یک‌طرف جمع کرد و قدردان گفت:
- دستتون درد نکن... !
هنوز به پایان جمله‌اش نرسیده‌بود که صدای ممتد زنگ خانه بلند شد و هراسی به جانش افتاد. به محض اینکه برخاست، راضیه از اتاق درحالی‌که موهایش را بر روی سرش جمع می‌کرد، خارج شد.
- من باز می‌کنم.
گونش مجدد سرجایش نشست، اما سر کج کرد تا شخص پشت درب را ببیند. راضیه به محض باز کردن درب، یلدا را دید که با رنگ و رویی پریده پشت درب ایستاده‌بود.
- سلام راضیه‌جون خوبی؟ لیلا‌خانم هستن؟
راضیه از دیدن یلدا و تعجیل در گفتارش، متعجب شد، جواب سلامش را داد و نیم‌نگاهی به داخل انداخت و گفت:
- آره هستش؛ چیکارش دارین؟
یلدا درحالی‌که مضطرب چادر رنگی‌اش را بر روی سرش مرتب می‌کرد، نگاهی به درب نیمه باز خانه‌ی خودشان انداخت و گفت:
- بهشون بگو زود بیان خونه‌ی ما.
راضیه با نیمچه اخمی پرسید:
- چرا؟ چی‌شده؟
- سلام یلداجان، چرا نمیای داخل دخترم؟
نگاه یلدا و راضیه به‌سمت لیلا که چادر به سر جلو آمد، کشیده‌شد. یلدا لب به دندان گرفت و گفت:
- سلام لیلاخانم! یه سر بیاین اونور که غوغاست.
لیلا یک‌آن دچار دل آشوبگی شد و پرسید:
- چی‌شده یلداجان؟
اشک به چشمان یلدا نشست و گفت:
- فقط بیاین.
جمله‌اش را گفت و به‌سوی خانه‌شان رفت. راضیه و لیلا با هول‌ و ولا وارد خانه شدند. گونش با حالی زار، پیش آمد و پرسید:
- یلدا چیکار داشت؟
لیلا پالتوی قهوه‌ای و شال همرنگ آن را از روی چوب‌لباسی برداشت و گفت:
- الان میرم می‌فهمم چه‌خبره.
لیلا درحالی‌که دکمه‌های پالتویش را می‌بست، کفش نیم بوت مشکی‌اش را می‌پوشید، ادامه داد:
- حواستون به غذا باشه، رشته‌ش رو ریختم، وا نره.
شتابان از خانه خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
گونش بی‌حال دست به دیوار گرفت.
- به نظرت چی‌شده راضی؟
راضیه شانه بالا انداخت و گفت:
- چه می‌دونم، احتمالاً حاجی باز فهمیده یه پسر دیگه‌ش ناخلفه.
دهانش خشک شده‌بود، به‌سختی آب دهانش را قورت داد و با بغض نشسته بر گلویش گفت:
- وای خدا!
پریشان، همچون مرغ پرکنده از این‌سو به آن‌سوی خانه می‌رفت. از استرس و اضطراب دل پیچه و حالت تهوع گرفته‌بود. لحظه‌ای احساس کرد محتویات معده‌اش به گلویش هجوم آورد، به‌‌سوی سرویس بهداشتی که کنار درب اتاق بود، دوید.
- زِکی، یه جا دیگه خبرایه خانم اینجا بالا میاره.
آنقدر میان روشویی عق زد و آب زَهره بالا آورد که نای برایش نمانده‌بود. به‌سختی درب را باز کرد و خودش را بیرون انداخت. راضیه با دیدن اوضاع او به‌سمتش دوید، بازویش را گرفت.
- چته دخی؟
درحالی‌که به‌سختی نفس می‌کشید، آب دهانش را قورت داد، از تلخی دهانش صورتش جمع شد و آرام لب زد:
- از صبحه حالم اینجوره.
راضیه کمکش کرد به‌سوی بخاری برود و کنار آن بنشیند.
- تو که صبحونه هم نخوردی، دیشب چی خوردی به معده‌ت نساخته؟
با دستانی لرزان پتو را تا گردن بالا کشید.
- دلهره دارم، درست مثل روزی که قرار بود مامان تصادف کنه.
راضیه با صورتی درهم، موهای پریشان روی شانه‌ی او را جمع کرد، کلیپس مشکی کنار بخاری را برداشت و با آن موهای پریشان دخترخاله‌اش را پشت سرش جمع کرد.
- به دلت بد راه نده. احتمالاً سرما خوردی. یه چند روزی مرخصی بگیر، نرو سر کار تا خوب بشی.
شرمسار از پنهان کردن موضوع اخراجش، سر پایین انداخت و با چانه‌ای لرزان گفت:
- راضی! من باید یه چیزی رو بهت بگم.
راضیه انگشت اشاره‌اش را زیر چانه‌ی او گذاشت، سرش را بالا آورد، میان چشمان به اشک نشسته‌ی‌ او خیره شد.
- چی رو باید بهم بگی؟
گوشه‌ای از پتوی نرم را در دستانش مشت کرد، قطره‌ای اشک از چشم راستش بر روی گونه‌ی بی‌رنگش چکید و گفت:
- من اخراج شدم.
تمام شدن حرفش هماهنگ شد با کوبیده شدن درب توسط لیلا که با صدای مملو از خشم و غضب نام گونش را صدا میزد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
***
با خلقی تنگ بابت احضار شدنش به منزل پدری، آرنجش را لب پنجره‌ی نیمه باز ماشین گذاشت و چنگی میان موهایش زد. صدای بوق ماشین‌ها سوهان روحش شده‌بودند و هر لحظه امکان داشت سرش را به فرمان بکوبد. با تک بوق ماشین پراید پشت سرش، نیم‌نگاهی به آینه بغل انداخت و زیر لب غرید:
- عجب نفهمیه! مگه جا دارم جلو برم؟
ظهر بود و ترافیک آن ساعت بیداد می‌کرد. هنوز خستگی سفر به تنش مانده‌بود. از صبح که به خانه رسیده‌بود، نتوانسته‌بود آن‌جور که باید استراحت کند. تمام ذکر و هوشش پی آن بود که بداند چه کسی جرأت به خرج داده‌ و پا به حریمش گذاشته‌بود. با صدای زنگ گوشی‌اش نگاهش به‌سوی صندلی شاگرد کشیده‌شد. گوشی‌اش را برداشت و با دیدن نام فاطمه، سریع تماس را برقرار کرد.
- دارم میام فاطمه.
صدای گریان فاطمه بیشتر آشوب به جانش انداخت.
- داداش کجایی؟ زود بیا.
درحالی‌که با دست دیگرش پیشا‌نی‌اش را مالش می‌داد، گفت:
- سر خیابونم، چرا نمیگین چی‌شده؟ نصف عمرم کردین بابا.
- بیا داداش، بیا سوییت کنار خونه‌مون... !
با شنیدن صدای بوق ممتد از پشت خط، گوشی را بر روی داشبورد انداخت. چند مرتبه محکم بر روی فرمان کوبید و فریاد زد:
- خدایا! چرا تموم نمیشه این زندگی نکبتی من؟
عصبی چنگی به موهایش زد، نگاه پریشانش را به اطراف دوخت، چشمش به دختر بچه‌ای که از ماشین پرادوی مشکی‌رنگ کناری‌اش، بینی به شیشه چسبانده و با حیرت نگاهش می‌کرد، افتاد. لبخند کم‌جانی به‌ روی دخترک زد. با باز شدن مسیر پیش رویش، پا بر روی پدال گاز فشرد و با سرعت به راهش ادامه داد. با دیدن اولین فرعی ماشین را به‌ جهت راست راند و وارد کوچه شد. ماشین را مقابل خانه‌ی پدرش پارک کرد. درحالی‌که پالتوی قهوه‌ای سوخته‌اش را تن می‌کرد از ماشین پیاده شد و به‌سوی سوییت رفت. زنگ سوییت را فشرد. با تک زنگش، درب باز شد و امیررضا با حالی زار مقابلش ظاهر شد.
- سلام داداش.
با اخمی غلیظ پرسید:
- دوباره چی‌شده؟
امیررضا از مقابل درب کنار رفت، آرام لب زد:
- بیاین تو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
گیج از رفتار امیررضا، وارد خانه شد. به محض وارد شدنش با صدای پر از خشم و غضب پدرش که بر روی تک مبل خانه نشسته‌بود، روبه‌رو شد.
- خدا به زمین گرم بزندت پسر که پیرم کردی.
حیران، نگاهش به جمعی که دورتادور خانه نشسته‌بودند، افتاد.
- باز چی‌شده حاجی؟
با صدای بی‌جان گونش که از اتاق بیرون آمد، نگاه از صورت برزخی پدرش گرفت.
- چندبار بگم اون عکس‌ها جعله؟
علیسان با دیدن گونش که با حالی خراب دست به چهارچوب فلزی درب گرفته و از بینی و لبانش خون جاری بود، یکه خورد.
- به خدا آقا علیسان بی‌گناهه! من فقط دیروز رفتم خونه‌ش برای تمیزی، اونم برای جبران لطفی که در حقم کرد و خسارت قاشق و چنگال‌های دزدی رو داد، آقا علیسانم خونه نبود. به خدا هیچ‌‌چیزی بین ما نیست.
علیسان با شنیدن حرفی که مربوط به تمیزی خانه‌اش بود، به اویی که توان سر پا ایستادن نداشت، خیره ماند. زبانش برای گفتن حرفی نمی‌چرخید. لیلا که عصبی بود، با توپ پر از آشپزخانه بیرون آمد.
- مردک نادرست چرا لال شدی؟ خجالت نکشیدی این بچه رو به گندآب خودت کشوندی؟
ابروهای علیسان بالا پریدند. گونش درحالی‌که به موهای بیرون زده از شال سیاهش چنگ میزد، فریاد زد:
- بسه‌، بسه! چرا نمی‌فهمین تموم اون عکس‌ها دروغه.
لیلا به‌سمتش هجوم آورد، راضیه از جایش برخاست و جلوی مادرش را گرفت.
- دختره‌ی گیس بریده اون عکس‌ها دروغه؟ تو بغلش بی‌هوش بودی دروغه؟ اون فیلم دروغه؟
علیسان که سر از حرف‌های آن‌ها درنمی‌آورد، با خشمی که بندبند وجودش را فرا گرفت، فریاد زد:
- یکی بگه اینجا چه‌خبره؟
احمدرضا با توپ پر از کنار بخاری برخاست و جواب داد:
- بی‌شرف تموم عکس‌های قرارهای عاشقونه‌ت با این وِزه خانم برای تک‌تکمون اومده.
گوش‌هایش سوت کشیدند و سرش لحظه‌ای کوره‌ی آتش شد.
- چی؟!
امیررضا پیش آمد و آرام گفت:
- یه نفر با شما‌ره‌های مختلف برای همه‌مون حتی برای دایی سبحان، یه سری عکس و فیلم فرستاده.
با اخمی غلیظ، سر کج کرد و پرسید:
- چه عکسی؟
حاج‌غفور به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
- عکس‌هایی که نشون داد نباید گول ظاهر ساده‌ی کسی رو خورد؛ من فکر می‌کردم این دختر پاک و نجیبه، اما خانم صبح میاد خونه‌ت شب با نیش باز بیرون میاد. انگار کارتو خوب بلدی شیطان‌صفت.
صدای هق‌هق سوزناک گونش بلند شد. علیسان گیج و منگ نگاهی به جمع حاضر انداخت. با تحلیل جملات آن‌ها، نیشخندی را مهمان لبانش کرد و گفت:
- باز شروع شد. باز دوتا عکس جعلی، باز تهمت... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
امیررضا گوشی‌اش را از جیب شلوار کتان سورمه‌ایش بیرون آورد، صفحه‌ی مربوط به عکس‌ها را بالا آورد و مقابل برادر بزرگش گرفت. از دیدن تک‌تک عکس‌هایی که میان همه‌شان، خودش و گونش در حالت‌های متفاوت و در جاهای مختلف بود، جا خورد و شقیقه‌هایش شروع به نبض زدن، کردند. دقیقاً صحنه‌های چند سال پیش در ذهنش تداعی شد.
- آخه بی‌شرف این همه زن و دختر هم‌جنس خودت دورت ریخته، چرا به این دختر که جای دخترته رحم نکردی؟ معلومه خوب خامش کردی که طرفتو می‌گیره.
یک‌آن چنان عصبی شد که اگر کاردش میزدی، خونش درنمی‌آمد! دو گام پیش رفت، یقه‌ی پلیور سفید احمدرضا را گرفت و با خشم میان صورت او غرید:
- آره، من پای این دخترم به رخت‌خوابم باز کردم، می‌خواستم بدونم یابو علفی فضولش کیه.
لیلا یک‌آن نگاه تیز و برانش را به گونش که همچون بید می‌لرزید و مات و حیران به علیسان خیره بود، دوخت. احمدرضا با اینکه از صورت جدی و خشمگین برادرش ترسیده‌بود، اما با پوزخند گفت:
- سر دوتاتون سلامت! بی‌شرف‌های کثیف!
علیسان دیگر صبرش سر آمد. دلش می‌خواست به اندازه‌ی تمام طعنه‌ها و زخم زبان‌های که این مدت شنیده‌بود، دق‌ودلی‌اش را سر یکی خالی کند. دستانش را مشت کرد و با ضربه‌های محکم به جان او افتاد. امیررضا و فاطمه شتابان به‌سمت برادرانشان دویدند و بین آن‌ها قرار گرفتند. به‌سختی علیسان را از احمدرضا که صورتش غرق در خون شده‌بود، جدا کردند. حاج‌غفور با تنی لرزان، زیر لب دشنامی داد و از جایش برخاست، مقابل علیسان که سی*ن*ه‌اش از عصبانیت بالا و پایین می‌شد، ایستاد و گفت:
- الهی بچه یه روز خبر مرگتو برام بیارن که انقدر منو سرافکنده نکنی.
علیسان ندانست چرا از نفرین پدرش بغض بزرگی میان گلویش جا خوش کرد. به تکان دادن سر اکتفا کرد و یک گام به عقب رفت. حاج‌غفور درحالی‌که به‌سوی درب می‌رفت، خطاب به فرزندانش گفت:
- همین حالا همگی بیاین بریم؛ ما دیگه تو این خونه کاری نداریم.
پس از گفتن کلامش از مقابل چشمان گشاد شده‌ی لیلا از خانه خارج شد. احمدرضا هم با کمک امیررضا که با چشمانی مملو از دلسوزی علیسان را نگاه می‌کرد، آنجا را ترک کرد. لیلا بابت اعتراف علیسان به هم خوابگی خودش و گونش و کلام زهرآگین حاج‌غفور، گویی آتش به جانش زدند، خودش را از آغوش راضیه بیرون کشید و به‌سمت گونش که سر به زیر هق‌هق می‌کرد، هجوم برد. با مشت‌های ظریفش درحالی‌که فریاد میزد و می‌گفت:«تو خط قرمز منو رد کردی» به جان دخترکی که توانی برای دفاع از خودش نداشت، افتاد. راضیه و فاطمه هر چه تقلا می‌کردند، نتوانستند جلودار او شوند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
علیسان با دیدن اوضاع خراب دخترک، یک گام پیش رفت. آستین پالتوی لیلا را گرفت و با یک حرکت آن را عقب کشید و با تحکم غرید:
- همین حالا تمومش کنین.
لیلا با صورتی برزخی با مشت به سی*ن*ه و صورت او کوبید و فریاد زد:
- کثافت! آشغال... !
علیسان با اینکه نقطه‌ی جوشش به صد رسیده‌بود، اما خودش را کنترل کرد و گفت:
- احترام خودتون رو نگه‌دارین خانم.
لیلا محکم با دو دستش به تخت سی*ن*ه‌ی پهن او کوبید و غرید:
- همین حالا دست این دختره‌ی هر*ز*ه و عروسک تو رخت‌خوابتو بگیر و از اینجا ببرش؛ وگرنه به روح خواهرم سرشو گوش تا گوش می‌برم.
گونش با شنیدن کلام خاله‌اش، قالب تهی کرد و ضجه زنان به صورتش چنگ زد. فاطمه گریان بابت حال او، دخترک بی‌نوا را به آغوشش کشید. لیلا با تنی لرزان و غرغر کنان به‌سوی اتاق رفت و راضیه را صدا زد. راضیه کلافه و عصبی نیم‌نگاهی به علیسان انداخت و به دنبال مادرش وارد اتاق شد. علیسان بی‌توجه به اوضاع نامناسب و گونش که هق‌هقش فضای خانه را پر کرده‌بود، نیم‌بوت‌های قهوه‌ایش را پوشید و درب سوییت را باز کرد، به بیرون رفت و با گام‌های بلند به‌سوی ماشینش رفت و سوار شد. آنقدر عصبی بود که پاهایش حسی برای رانندگی نداشتند. سر دردش تشدید شده‌بود و حالت تهوع داشت. دیگر از صحنه و جریانات تکراری زندگی‌اش خسته شده‌بود. دلش آرامش می‌خواست؛ آرامشی از جنس مرگ! پس از چند نفس عمیق، ماشینش را روشن کرد، به محض اینکه می‌خواست ماشین را به حرکت درآورد، نگاهش به درب سوییت افتاد که باز شد و گونش با ضرب به بیرون هل داده‌شد؛ پشت بند او، لیلا بیرون آمد و ساک بزرگ زرشکی‌رنگ و کوله‌ای را کنار گونش که ضجه میزد، انداخت و با حرص گفت:
- شناسنامه‌ت هم تو جیبه این ساکه، اگه یه روز حیا کردی و خواستی درست زندگی کنی، شاید لازمت شد. وای به حالت باز بیای اینجا، این خونه در قبال قلب خواهرمه و اگه خودشم زنده بود شک نکن همین کارو باهات می‌کرد. تو هم درست عین فامیل‌های بابات بی‌حیایی!
لیلا بی‌توجه به التماس‌های گونش و خواهش‌های راضیه و فاطمه به داخل رفت. دخترک بی‌دفاع و تنها، هق‌هق کنان سر به‌سوی آسمان ابری که گویی دل آن هم برای بی‌کسی او به درد آمده‌ و آماده‌ی باریدن بود، گرفت و نام خدا را فریاد زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
زیر لب«لااله‌الااللّه» گفت. از ماشین پیاده شد. باد سوزناکی از انتهای کوچه شروع به وزیدن کرد. سریع به‌سمت دخترها رفت. بدون اینکه چیزی بگوید، خم شد، ساک و کوله‌ را برداشت و خطاب به خواهرش گفت:
- فاطمه! کمکش کن بیاد تو ماشین.
فاطمه با ابروهای بالا پریده، آب بینی‌اش را بالا کشید و پرسید:
- می‌خوای چیکار کنی داداش؟
به چشمان سرخ شده‌ی خواهرش نگاهی انداخت، با سر به زمین گل‌آلود اشاره کرد و گفت:
- دو مشت گِل می‌خوام بردارم بذارم رو سر دوتامون.
- چی داداش؟!
بی‌توجه به چشمان گرد شده‌ی فاطمه، به‌سوی ماشین رفت، درب عقب را باز کرد، ساک و کوله‌ را بر روی صندلی گذاشت و مجدد برگشت.
- گونشو کجا می‌بری؟
علیسان لنگه‌ی ابروی پهن و مشکی‌اش را بالا انداخت و در جواب راضیه گفت:
- اون خانم محترم که گویا مادر شماست، آب پاکی رو ریخت رو دست این بیچاره؛ پس دیگه برات مهم نباشه کجا می‌برمش.
نگاهش را به گونش که کف دستانش را زمین گذاشته و با سری پایین افتاده، هق‌هق می‌کرد، دوخت و ادامه داد:
- پاشو بریم، الان همسایه‌های همیشه در صحنه میان بیرون؛ زشته تو این وضع ببیننت!
گونش با شنیدن صدای گرم و دلنشین او، سر بلند کرد؛ شرمسار چشمانش را بر روی هم فشرد، چند قطره اشک داغ بر روی گونه‌های یخ زده‌اش سرازیر شد. فاطمه در گفتن کلامش تردید داشت، اما دل به دریا زد و گفت:
- داداش! بگو که اون عکس‌ها دروغه!
علیسان برخلاف حال خرابش، نیشخندی زد و گفت:
- فاطمه! تو دیگه دهن منو باز نکن. من نادرست! به این بیچاره می‌خوره خطا کنه؟
فاطمه خجول از قضاوتش، بق کرده سر پایین انداخت. علیسان یک گام پیش رفت، به‌سمت گونش خم شد و پچ زد:
- بلند شو.
گونش با چانه‌ی لرزان لب زد:
- نه.
فاطمه کنار او زانو زد، با گوشه‌ی شال بنفشش خون‌های روی صورت او را پاک کرد و با دلسوزی گفت:
- پاشو قربونت برم! به حرف داداش گوش کن.
راضیه دستش را جلوی گونش به صورت مانع گرفت و با اخمی غلیظ گفت:
- چرا باید با تو بیاد؟
علیسان کمر راست کرد، چشمانش را تنگ کرد و با دست به گونش که همچون بید درحال لرزیدن بود، اشاره کرد و گفت:
- که بمونه مادر محترمتون سرشو ببره؟
راضیه خوب اخلاق مادرش را می‌شناخت، می‌دانست حالا‌حالاها آرام نمی‌شود؛ چشم در حدقه چرخاند و چینی به بینی‌اش داد و گفت:
- لعنت به مسببش!
صدای آرام گونش که گویی با خودش حرف میزد، بلند شد.
- من جایی نمیام.
علیسان با یک حرکت راضیه را کنار زد، مقابل گونش زانو زد، سرش را نزدیک صورت او برد و زمزمه‌وار گفت:
- دلت می‌خواد پیش این‌ها بمونی؟ من این آدم‌ها رو از بَرم؛ الان کور و کرن؛ هر چی بگی بی‌گناهی نمی‌شنون. حرف، حرفِ خودشونه. خدا، خدای خودشونه!
گونش با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد و بریده‌بریده لب زد:
- م... ن از ب... ی‌آبرویی م... ی‌ترس... م! من از حر... ف مرد... م می‌ترسم!
علیسان با لبخندی محو، میان چشمان سرخ و پیله‌ انداخته‌ی او خیره شد و گفت:
- هر کاری کنی این مردم حرف برای گفتن دارن، تو فقط خدا رو در نظر بگیر.
گونش لب پاره‌اش را به دندان گرفت. چقدر حرف‌های او آرامش‌بخش بود. علیسان برخاست، درحالی‌که به‌سوی ماشینش می‌رفت، گفت:
- فاطمه! کمکش کن بیاد.
راضیه کلافه پوفی کشید و رو به گونش گفت:
- انگاری پیش این یارو جات امنه؛ پاشو برو، هر وقت مامان از خر شیطون پایین اومد، خودم میام دنبالت.
گونش که به‌سختی چشمانش را باز نگه‌ داشته‌بود، سر بالا انداخت و گفت:
- نمیرم.
فاطمه گونه‌ی او را بوسید و گفت:
- فداتشم پاشو برو. بذار آب‌ها از آسیاب بیفته، برگرد. امیر حتماً از طریق دوستای اطلاعاتیش پیگیر میشه و بی‌گناهی شما ثابت میشه. به خدا داداش علی آدم بدی نیست! مطمئنم پیش اون امنیت داری!
گویی چاره‌ای جز رفتن نداشت. با کمک فاطمه و راضیه سوار ماشین شد. با دلی مملو از غم و غصه با فشردن چشمانش بر روی هم، نگاه از خانه‌اش گرفت. حالش خوب نبود، گویی جانش کم‌کم داشت از بدنش خارج می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
علیسان بی‌حرف و با اخم غلیظی که بر روی پیشانی‌اش نشسته‌بود، ماشین را با دو حرکت فرمان، سر و ته کرد و به‌سرعت از کوچه خارج شد. صدای فین‌فین کردن گونش تنها صدای غالب بود. نیم‌نگاهی به او که در خودش جمع شده‌ و به درب ماشین تکیه داده‌بود، انداخت. دلش به حال دخترک بی‌پناه سوخت. لحظه‌ای به یاد خودش افتاد که روزی این چنین از خانه و خانواده طرد شده‌بود. نفسش را پر صدا بیرون داد. از جعبه‌ی مربعی نقره‌ای‌رنگ روی داشبورد، چند دست‌مال کاغذی بیرون کشید و به‌سمت او گرفت.
- چرا خودتو با رفتن به خونه‌ی من به دردسر انداختی؟ هر چند اون جزئی از ماجرا بود.
گونش آرام دستش را بلند کرد، دست‌مال‌ها را گرفت و پس از مکثی طولانی جواب داد:
- خواستم دینی به گردنم نباشه.
علیسان آرام خندید. نیم‌نگاهی به آینه بغل انداخت و با احتیاط از ماشین سمند جلویش سبقت گرفت و گفت:
- دین به قیمت طرد شدن.
گونش با آهی پر سوز سر پایین انداخت و جوابی نداد. علیسان درحالی‌که عینک آفتابی خلبانی‌اش را از کنار درب ماشین برمی‌داشت و بر روی چشمانش می‌گذاشت، یک‌دفعه با یادآوردی موضوعی سرش را به‌سمت گونش چرخاند. یک‌آن چنان پایش را بر روی پدال ترمز فشرد که صدای جیغ لاستیک‌ها بلند شد. چند ماشین از عقب بوق ممتد زدند و با فحش و شکایت از کنارش عبور کردند. گونش که با ضرب به جلو پرتاب شده‌بود، با صورتی جمع شده از درد، خودش را بر روی صندلی به‌ عقب کشید. علیسان به‌سمتش چرخید، به صورت متورم دخترک خیره شد و گفت:
- ببینم نکنه تو همونی که چند وقته بهم پیام میدی؟
گونش با شنیدن این حرف، تن بی‌جانش یخ بست و بی‌صدا شروع به گریه کرد، صورتش را با دستانش پوشاند. دیگر توانی برای زار زدن نداشت. لرزش بدنش شدت گرفت. علیسان که پی به ماجرا برد، مرتب در جایش نشست. چند مرتبه بر روی فرمان کوبید و فریاد زد:
- وای از دست تو دختر! وای از دست تو دختر! اون حرکت رو دیگه چرا انجام دادی؟
گونش ترسیده خودش را بیشتر به درب چسباند و آرام لب زد:
- خوا... ستم کمکت... ون کنم!
علیسان چند ثانیه به او که رنگ در صورتش نمانده‌بود، خیره ماند. بابت قیافه‌ی ترسیده‌ی دخترک پیش رویش خنده‌اش گرفت؛ یک‌دفعه قاه‌قاه خندید و سرش را به‌طرفین تکان داد و گفت:
- خیلی بچه‌ای دختر! خیلی.
همان‌طور که می‌خندید‌ ماشین را به حرکت درآورد. یک‌آن صدای نفس‌های سنگین دخترک به گوشش خورد، سرش را به‌سمت او چرخاند. از دیدن او که سرش بر روی شانه‌اش افتاده و چشمانش را بسته‌بود، هراسی به دلش نشست. زیر لب نام خدا را صدا زد و سرعت ماشین را دو برابر کرد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین