جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط atefeh.m با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,643 بازدید, 190 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
***
پرستار، آهسته درب اتاق نیمه تاریکی که با نور آبی مهتابی روشن شده‌بود را باز کرد و وارد شد. از دیدن صحنه‌ی روبه‌رویش خنده‌اش گرفت. سرش را به بیرون از اتاق برد و خطاب به همکارش که داشت به‌سوی ایستگاه‌‌ پرستارای می‌رفت، گفت:
- سونیا!
همکارش که سونیا خطاب شده‌بود، برگشت.
- جونم کیانا؟
- بیا.
سونیا درحالی‌که موهای فر مشکی‌اش را به زیر مقنعه‌ی سورمه‌ایش می‌فرستاد، به‌سمت همکارش آمد.
- چیکارم داری؟
کیانا با شیطنتی که میان چشمان شکلاتی‌ر‌نگش پیدا بود، به داخل اتاق اشاره کرد و گفت:
- این‌ها رو ببین، همراهه خسته‌تر بوده، ببین چطور خوابیده!
سونیا به داخل سرک کشید. با دیدن علیسان که سرش را بر روی دستانش که لب تخت گذاشته‌ و غرق خواب بود، ریزریز خندید و گفت:
- بنده‌ی خدا معلومه حسابی خسته‌ست.
کیانا به‌سوی تخت رفت، ظرف فلزی حاوی پنبه و چسب را بر روی کمد سفید کنار تخت گذاشت و کلید برق بالای آن را فشرد، دو لامپ مهتابی متصل به سقف، با چند مرتبه چشمک زدن روشن شدند.
- سرم دختره تموم شده، دلم نمیاد بیدارشون کنم.
سونیا با حرص و غرغر کنان به داخل آمد. خودکارش را از جیب روپوش سفیدش درآورد و با آن سه مرتبه به شانه‌ی علیسان ضربه زد.
- آقا!
علیسان هراسان تکانی خورد و سرش را بلند کرد. دو دختر ترسیده و عقب کشیدند. علیسان با حالتی منگ و اخمی غلیظ نگاهشان کرد. کیانا لب ورچید و گفت:
- سرم مریضتون تموم شده.
علیسان متعجب نگاهی به سرم خالی از مایع بالای سرش انداخت و با صدایش که بم‌تر شده‌بود، گفت:
- اینکه الان پر بود!
دو پرستار به‌سختی جلوی خنده‌شان را گرفتند. سونیا نیم‌نگاهی به کیانا که از خنده سر پایین انداخته‌بود، انداخت و گفت:
- نه آقا نزدیک یک ساعت گذشته، انگار شما هم با اولین قطره سرم که وارد بدن مریضتون شد، خوابیدین.
علیسان کلافه از روی صندلی چرم مشکی کنار تخت برخاست. با نوک انگشتان کشیده‌اش موهایش را مرتب کرد و با جدیت گفت:
- الان تمومه؟ میشه بریم؟
سونیا سرش را بالا و پایین کرد و جواب داد:
- بله.
کیانا به‌سمت گونش که غرق خواب بود، خم شد و با احتیاط سوزن را از زیر پوست او بیرون کشید، پنبه‌ای بر روی جای سوزن گذاشت و پس از چند ثانیه چسب را چسباند و گفت:
- الان دیگه می‌تونین بیدارش کنین.
علیسان درحالی‌که پالتویش را از روی نرده‌ی تخت برمی‌داشت، سری تکان داد. دو پرستار به‌سوی درب رفتند. سونیا لحظه‌ی آخر در چهارچوب درب ایستاد و گفت:
- خانم دکتر گفتن افت فشار و ضعف شدیدی داشته، حتماً تقویتش کنین.
علیسان به‌سمت آن‌ها چرخید و به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
پس از رفتن آن‌ها، سرش را به گونش نزدیک کرد.
- گونش!
چین‌های ریزی بر پیشانی دخترک نشست، اما گویی دلش راضی به باز کردن چشمانش نبود.
- پاشو خاله ریزه. پاشو خانم غریبه.
دخترک رنجور، آرا‌م‌آرام چشمان سرخش را گشود. از دیدن مردی که مدتی ذکر و هوش او را به خود مشغول کرده‌بود، جا خورد.
- اینجوری که پیش میره باید با یه بیمارستان قرارداد ببندم که تا غش کردی جا برات باز کنن.
گونش منگ و گیج با صدایی که گویی از عمق چاه بیرون می‌آمد، لب زد:
- کجاییم؟
علیسان که حرف او را نشنید، سرش را پایین‌تر برد و گفت:
- چی‌ گفتی؟
با استشمام بوی عطر او آرامش بندبند وجودش را فرا گرفت. پس از کمی مکث، بلندتر گفت:
- میگم کجاییم؟
علیسان کمر راست کرد، پالتویش را پوشید و گفت:
- بیمارستان، به نظرت این همه غش کردن طبیعیه؟ این بار دومه که غش کرده میارمت بیمارستان.
خجول و با گونه‌های گل انداخته، به‌سختی خودش را بالا کشید و نشست. صورتش از درد بدنش که جای مشت‌های خاله‌اش بود، جمع شد.
- کاش می‌مردم!
علیسان دستانش را داخل جیب شلوار کتان مشکی‌اش فرو برد و گفت:
- اگه پیش خاله خانمت می‌موندی الان به آرزوت رسیده‌بودی و سردخونه‌ی اینجا بودی. پاشو بریم دختر که از صبحه اندازه‌ی سه سال پیرم کردی.
گونش با یادآوری بی‌رحمی خاله‌اش ابرو درهم کشید و گفت:
- منو ببرین خونه‌ی خودم.
علیسان ابرو بالا انداخت و با سر کج کردن، گفت:
- کدوم خونه؟ خونه‌ای که آدم‌هاش با دوتا عکس دروغ بیرونت کردن؟ خونه‌ای که آدم‌هاش فرصت توضیح دادن بهت ندادن و برای عکس‌هایی که هیچ‌کدومشم غیر اخلاقی نبود، می‌خواستن سرتو ببرن؟
با چانه‌ی لرزان، به ملحفه‌ی سفید روی تخت چنگ زد و نالید:
- پس کجا برم؟
وجودش بابت مظلومیت دخترک به آتش کشیده‌شد. وجدانش راضی به عذاب کشیدن اویی که پیدا بود مهربان و دلسوز است، نبود.
- اون خونه‌ای که تمیزش کردی انقدر بزرگ هست که برای تو هم جا داشته‌باشه، یه مدت سربارم باش تا ببینم چه میشه.
گونش با چشمان خیسش، گله‌مند نگاهش کرد. آرام خندید و گفت:
- خب بابا اونجوری نگاهم نکن، سربار نیستی! ولی باید زودتر مستقل بشی چون قول نمیدم پیش من بهت خوش بگذره.
گونش بی‌حرف، لب ورم کرده‌اش را به دندان گرفت. با دردی که بر روی لبش احساس کرد، اخم‌هایش غلیظ‌تر شد.
- پاشو بریم که دارم از گشنگی بالا میارم دختر!
به بلوز بافت سیاه تنش اشاره کرد و ادامه داد:
- خاله‌ت یه مانتو هم نداده بپوشی، خرج رو دستم انداختی خاله ریزه.
گونش با کمک گرفتن از لبه‌های تخت، آرام پایین آمد و با نگاهی که از او می‌دزدید، گفت:
- خیالتون راحت من سربار کسی نمیشم.
علیسان چپ‌چپ نگاهش کرد و گفت:
- خب بابا فهمیدم قوی هستی! سربار چیه؟ شما تاج سر پادشاه شهر ماست‌هایی!
گونش کمی احساس سرگیجه داشت، چشمانش را چند مرتبه باز و بسته کرد و با تعجب پرسید:
- شهر ماست‌ها؟!
علیسان سر پایین انداخت و با خنده‌‌ای که به‌سختی کنترلش می‌کرد، گفت:
- بریم بچه، زیاد کنجکاوی نکن... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
***
غم زده و آشفته حال، زانوهایش را بغل کرده‌ و سرش را بر روی آن‌ها گذاشته‌‌بود. با چشمانی که از شدت گریه می‌سوخت به آتش‌های نارنجی میان شومینه‌ی کنج خانه که با سنگ‌های سفیدرنگ مربعی شکل، آذین شده‌بود و هماهنگی زیبای با دیوارهای مشکی‌رنگ کنارش داشت، خیره بود. بارها اتفاقات پیش آمده را مرور کرد و هر بار هم به این نتیجه رسیده‌بود که بد قضاوتش کرده‌بودند. بد کرده‌بودند با اویی که خطایش از سر سادگی‌ بود. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش بر روی لب زخمی‌اش چکید، شوری‌اش باعث سوزش لب ورم کرده‌اش شد. خم به ابرو نیاورد؛ زیرا سوزش قلب شکسته‌اش صد برابر این سوزش بود. آهی پر سوزی کشید. هر چه اشک می‌ریخت از حجم بغضی که بر گلویش ریشه زده‌بود، کاسته نمی‌شد. هرگز فکر نمی‌کرد این چنین میان توفان تهمت‌ها و قضاوت‌ها اسیر شود. بغضش شدت گرفت بابت سایه‌ی سنگین بی‌آبرویی که زندگی‌ آرامش را احاطه کرده‌بود. با هق‌هق، سرش را پایین انداخت و پیشانی‌اش را بر روی زانوهایش گذاشت. با یادآوری تک‌تک کلمات خاله‌اش که با بی‌رحمی جلوی جمع نثارش کرده‌بود، قلب شکسته‌اش تیر کشید و عرق سرد بر تنش نشست. احساس حقارت و خواری همچون نیزه‌ی تیز، قلبش را نشانه گرفته‌بود. هر چه با خودش کلنجار رفت، دیگر حسی که تا روز قبل به خاله‌اش داشت را در وجودش احساس نکرد. دلگیر بود از اویی که می‌توانست عاقلانه رفتار کند و زیر پر و بالش را بگیرد. اویی که در حقش بزرگی نکرد. مصمم بود لیلا نامی را به فهرست افراد سیاه زندگی‌اش اضافه کند.
- نچ‌نچ! تا صبح می‌خوای اونجا کز کنی؟
سرش را بلند کرد، مرد محبوبش را دید که با رخت‌خوابی که در آغوشش بود، به‌سمتش آمد. رخت‌خواب را درست کنار شومینه، چند سانت دورتر از او زمین گذاشت و درحالی‌که تشک بزرگ با روکش سفید را پهن می‌کرد، گفت:
- اینجا دوتا اتاق داره، یکیش خالیه، چیزی توش نیست، یکیشم مال منه! تا مدتی که اینجایی اتاق من مال تو، منم اینجا می‌خوابم.
دلش نمی‌خواست سربار باشد و زندگی کسی را به کامش زهر کند. آرام پچ زد:
- من به تخت عادت ندارم!
علیسان بر روی تشک نشست، زانوهایش را جمع کرد و دستانش را دور آن‌ها حلقه کرد و گفت:
- باشه پس تو اینجا بخواب.
حالت نشستنش را عوض کرد و چهارزانو نشست. معذب، پایین شالش را بر روی پاهایش کشید.
- خوش به‌ حالتون که اینقدر زود با موضوع کنار اومدین!
علیسان گویی منتظر چنین حرفی از جانب او بود. آرام خندید و نگاهش را به شعله‌های آتش سوق داد و زمزمه‌وار گفت:
- شنیدی میگن طرف پوست کلفت شده؟ حکایت منه! منم هفت سال پیش حال تو رو داشتم.
بی‌پروا نگاهش را به نیم‌رخ جذاب او که لرزه به دلش انداخت، دوخت.
- الان خوب حالتونو می‌فهمم!
 
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
علیسان سری تکان داد و با چشمان شب‌رنگش به او نگاهی انداخت و گفت:
- از این حرف‌ها بگذریم... گرسنه نیستی؟
آرام چانه بالا انداخت و گفت:
- نه.
علیسان با شیطنتی که چاشنی کلامش کرد، گفت:
- از ده سیخ جیگر، نه‌تاش رو من خوردم، تو یکیشم کامل نخوردی. همینه دیگه جون نداری که دم به دقیقه غش می‌کنی!
بی‌جان خندید و حرفی نزد. لحظه‌ای نگاهشان درهم تلاقی کرد. علیسان بود که رشته‌ی این اتصال را با دزدیدن نگاهش و چشم دوختن به شعله‌های آتش، پاره کرد. گونش هم با گونه‌های گلگون شده، چشمانش را بر روی هم فشرد و سر به‌سوی شومینه چرخاند. سکوت مبهمی بینشان شکل گرفت. هر دو با ذهنی درگیر، بی‌حرف به شعله‌های رقصان پیش رویشان خیره شدند. پس از چند دقیقه گونش پایین شال مشکی چروک شده‌اش را در مشت ظریفش جمع کرد و با پرسیدن سؤالش سکوت را شکست.
- شما الان نمی‌خواین کاری کنین؟
علیسان یکه خورده با چشمانی گشاد شده، نگاهش کرد و گفت:
- جان؟!
گونش که متوجه‌ شد حرفش را درست بیان نکرده‌است، سر پایین انداخت و با گونه‌های گلگون شده، زمزمه کرد:
- منظورم درمورد پیدا کردن اون کسیه که عکس‌ها رو فرستاده.
صدای خندان او را که شنید، سر بلند کرد.
- دختر ترسوندی منو!
با دیدن صورت خندان او، خودش را بابت طرز بیان جمله‌اش، مورد سرزنش قرار داد. با اخمی که مهمان ابروهای هلالی‌اش کرد، گفت:
- ببخشید منظورمو بد رسوندم.
علیسان که سعی داشت جلوی خنده‌اش را بگیرد، پتوی گلبافت سورمه‌ای‌ با گل‌های کرمی‌رنگ را از کنارش برداشت و پشت کمرش گذاشت، با قرار دادن آرنج‌هایش بر روی آن و تکیه دادن، گفت:
- چرا این‌دفعه باید جدی پیگیری کنم. هر کی هست دست بردار نیست، داره گند می‌زنه به زندگیم.
ندانست چرا بابت کلام او رنجید و با بغض، آرام لب زد:
- من گند زندگیتونم؟
علیسان ابرو بالا انداخت. انتظار نداشت دخترک پیش، رویش در این حد دل‌نازک و شکننده باشد. برای آرام کردن او لبخند گرمی زد.
- نه دختر خوب! این چه حرفیه؟ تو خودتم این وسط طعمه شدی.
با کف دستانش اشک‌های سمج پایین آمده از چشمان سرخش را پاک کرد. آب بینی‌اش را بالا کشید و پرسید:
- شما چرا مثل بقیه دعوام نکردین؟ چرا وقتی فهمیدین اومدم خونه‌تون یا پیام دادم بهتون، دعوام نکردین؟
علیسان که فرصت را برای صحبت دو نفره مناسب دید، برای مهیای بساط محفل دو نفره‌شان از جایش برخاست، درحالی‌که به‌سوی آشپزخانه می‌رفت، گفت:
- کی آخه دلش میاد دختر به خوبی تو رو دعوا کنه؟ آدم‌ها جایزن تو زندگی اشتباه کنن، اما باید مراقب باشن همون اشتباه رو دوباره تکرار نکنن.
با چشمان خیسش او را از پشت برانداز کرد، تیشرت طوسی و شلوار گرم‌کن هم‌رنگش عجیب به قامت بلند و هیکل چهارشانه‌اش می‌آمد. چقدر حضور و حرف‌های آرامش‌بخشش به دل ویرانه‌ی او قوت می‌داد! این فکر در ذهنش خطور کرد که چه خوب می‌شد اگر تمام انسان‌ها یک شخص همچون علیسان در زندگیشان داشتند!
- چای یا قهوه؟
با شنیدن صدای او به خودش آمد و آرام لب زد:
- بله؟
علیسان برای اینکه او را از حال و هوای اتفاق پیش آمده دور کند، مقابل جزیره ایستاد و درحالی‌که ظرف پیرکس پیش رویش را پر از آجیل چهارمغز می‌کرد، پرسید:
- تو خدا رو قبول داری؟
از سؤال او خنده‌اش گرفت.
- مگه میشه قبول نداشته باشم!
علیسان پاکت کاغذی آجیل را بر روی جزیره گذاشت، دانه‌ی بادام هندی در دهانش گذاشت و گفت:
- پس حرف‌های حاجی و خاله‌ت و دیگرون رو فراموش کن. فقط خدا رو در نظر بگیر، فقط از خودش آرامش بخواه؛ اگه صلاح بدونه چنان بی‌گناهی ما ثابت میشه که صداش کل شهر رو پر کنه.
قطرات اشک آرام بر روی گونه‌اش سرازیر شدند. یک‌آن چنان آرام گرفت که گویی حرف‌های او، آب روی آتش نشسته بر جانش بود.
- می‌تونم یه چیزی بگم؟
علیسان مشتاقانه نگاهش کرد.
- بگو.
نفس عمیقی کشید و از عمق وجودش کلامش را به زبان آورد.
- من عقیده دارم شما بدِ خوب‌تر از خوبین... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
***
با نوازش صورتش با نور آفتاب کم‌جانی که از پنجره‌ی سراسری خانه می‌تابید، چشمانش را آرام گشود. احساس آرامشی ناب سراسر وجودش را فرا گرفت. چشم در حدقه چرخاند، چند ثانیه طول کشید که موقعیتش را شناسایی کند. با یادآوری جایی که بود، سریع شالش را از کنار بالشت نرم و سفیدی که خواب راحتش را مدیون آن بود، برداشت و قبل از بلند شدنش بر روی موهای بافته‌‌شده‌اش کشید. سرجایش نشست، با شنیدن صدای پچ‌پچ، سرش را به‌سوی دیگر خانه چرخاند. از دیدن افرادی که دور سفره‌ی کوچکی که در فضای بین مبل‌های راحتی انداخته‌ و مشغول صبحانه خوردن بودند، جا خورد و با دهانی نیمه‌باز و ابروهای بالا رفته، به آن‌ها خیره ماند. اول از همه علیسان بود که متوجه‌ی او شد.
- صبح‌بخیر!
سریع خودش را جمع‌و‌جور کرد. با لبخند سری تکان داد، کلمه‌ی «سلام» را لب زد و معذب از جایش برخاست و شروع به جمع کردن رخت‌خوابش شد. راضیه که از خدایش بود هر چه زودتر جمع دو برادر و خواهرشان را ترک کند، سریع برخاست و به‌سمت او آمد، بازویش را گرفت و او را به آغوشش کشید.
- چطوری دخی؟
بالشت از دستش بر روی تشک جمع شده افتاد. بغض کرده دخترخاله‌اش را به خودش فشرد و بوی عطر یاس او را به ریه‌هایش کشید.
- آخ گونشی! خوبی؟
سر عقب برد و با چانه‌ای لرزان، گفت:
- به نظرت آوارگی خوبه؟
راضیه نامحسوس با ابروهای مشکی‌ و کوتاهش به خانه اشاره کرد و گفت:
- به این میگی آوارگی؟ ذلیل بمیره اونکه عکس رو فرستاد، می‌مرد منو جای تو بذاره؟
چقدر خوب بود روزش را با شوخی‌های دخترخاله‌ی با وفایش شروع کرده‌بود! آرام و نجیبانه خندید و گفت:
- چی‌شد اومدی اینجا؟
راضیه نیم‌نگاهی به عقب انداخت، وقتی دید حواس آن‌ها پرت صبحانه خوردن است، آرام پچ زد:
- راستش خواستم برات صبحونه بیارم، اما لیلای خسیس هیچی نداد؛ آخه رسمه طایفه‌ی دختر صبحونه بیارن.
بابت کلام مملو از شیطنت دخترخاله‌اش گونه‌هایش گر گرفت، چشمانش را گرد کرد و با حرص، مشتی به شکم راضیه کوبید و گفت:
- ای کوفت بگیری راضی!
راضیه دست بر روی شکمش گذاشت و با خنده گفت:
- مرض، چه هار شدی! چیکارت کرده راننده طیاره؟ تو با اون برج‌ زهرمار چیکار کردی که کبکش خروس می‌خونه؟
با حرص نامش را زیر لب صدا زد. راضیه به‌سختی جلوی قهقهه زدنش را گرفت.
- حرص نخور شیرت خشک میشه، بچه‌ی آینده‌تون بی‌شیر می‌مونه.
- راضی!
- خب بابا نزنمون، راستش طاقت نیاوردم و پنهونی از لیلی خشمگین با فاطی اومدم. این اسکلت‌خان سمجم یهو وسط راه بهمون ملحق شد. خیلی خودمو کنترل کردم نزنم از وسط نصفش کنم!
- سلام گونش جانم!
نگاه چپ‌چپش را از راضیه گرفت و با محبت به فاطمه چشم دوخت و خجول از حضور امیررضا که سر پایین انداخته و با قاشق، چای خالی از شکرش را هم میزد، پیش رفت.
- سلام!
امیررضا بدون اینکه سرش را بلند کند، جواب داد. علیسان درحالی‌که سینی به‌ دست از جایش بر‌خاست، گفت:
- خانمی! تا آبی به دست و صورتت بزنی، منم برات صبحونه میارم، دیشب که شام نخوردی.
فاطمه ذوق زده و با حالی وصف‌ناپذیر در دلش قربان صدقه‌ی برادر بزرگش رفت بابت محبت ذاتی‌ او که هنوز در وجودش مانده‌بود. امیررضا به‌سختی جلوی خنده‌اش را گرفت و زیر لب پچ زد:
- شکرت خدا!
- ای میمون خانم زرنگ! چی کردی پسر ناخلف حاجی اینجوری هواتو داره؟
با گونه‌های گلگون و تنی سست شده، با آرنج به پهلوی راضیه که درست در چند سانتی‌‌متری‌اش ایستاده‌بود، کوبید و سریع با رفتن به‌سوی سرویس بهداشتی که در راهروی ورودی اتاق‌ها بود، صحنه‌ را ترک کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
با وارد شدنش به سرویس، نفس حبس شده در سی*ن*ه‌اش را بیرون داد، خودش را در آینه‌ی سفید تاج‌دار بزرگ بالای روشویی کمدی سفیدرنگ برانداز کرد، از دیدن چشمان برق افتاده‌ و گونه‌های اناری‌رنگش، قلبش به تکاپو افتاد و لبخندی عمیق بر روی لبانش جا خوش کرد. پس از رفع حاجتش، از سرویس خارج شد. آرام و بی‌حرف مشغول خوردن نیمرویی بود که علیسان برایش درست کرده‌بود. هر لقمه‌اش جانی تازه به بندبند وجودش تزریق می‌کرد. به جرئت می‌توانست بگوید که خوشمزه‌ترین و لذیذترین صبحانه‌ی زندگی‌اش بود.
- داداش، می‌خوای چیکار کنی؟
با صدای امیررضا سر بلند کرد، علیسان جرعه‌ای از چایش را نوشید و گفت:
- چی بگم؟ وقتی میگی با استعلام فهمیدن شمار‌ه‌ها به نام چندتا کارتن‌‌خوابه که خودشونم، خودشون رو نمی‌شناسن.
امیررضا بشقاب چینی مربعی‌ شکل خالی‌اش را بر روی بشقاب پیش روی فاطمه گذاشت و گفت:
- دایی سبحان هم گفت خیلی پیش میاد که اینجوری از کارتن‌خواب‌ها سوءاستفاده بشه.
- ما که می‌دونیم عکس‌ها دروغه، ای کاش حاج‌بابا و خاله لیلا هم درک می‌کردن!
نگاه‌ها به‌سمت فاطمه که با بغض حرفش را زده‌بود، کشیده‌شد. راضیه با تأسف بابت حرص و خشم مادرش که می‌دانست مرغش یک پا دارد، سری را تکان داد و نگاهش را به استکان گرد دور طلایی پر از چای پیش رویش دوخت. علیسان باقی‌مانده‌ی چایش را سرکشید، استکانش را درون سینی نقره‌ای مخصوص استکان‌ها، گذاشت و گفت:
- برای من قضاوت حاجی و اون خانم مهم نیست؛ فقط می‌خوام بدونم این کیه که هفت، هشت ساله زندگی من، حناق شده تو گلوش.
فاطمه، ظروفی را که درونشان ته‌مانده‌ی مربای توت‌فرنگی و کره و خامه‌ مانده‌بود، درون سینی بزرگ استیل کنارش گذاشت و گفت:
- بیچاره سوزانم با دوتا بچه یک‌ ساله طلاق گرفته.
امیررضا با اخمی غلیظ خطاب به فاطمه، گفت:
- الان لازم بود اسم اون خانم رو بیاری؟
فاطمه ابرو بالا انداخت و گفت:
- وا خوبه زندگی اون بدبختم خراب شد ها!
علیسان پوزخندی زد و گفت:
- اونکه چیزیش نشد، یک ماه بعد از به‌هم خوردن نامزدی، شوهر کرد و چندبارم شوهر مهندسش رو تو سر شماها کوبید.
امیررضا سری تکان داد و درحالی‌که تکه نان‌های بربری را یک‌جا جمع می‌کرد، گفت:
- من اهل غیبت نیستم، اما اون اگه زن خوبی بود برای داشتن داداش می‌جنگید، اون از خداش بود این وصلت به‌هم بخوره؛ چون می‌دونست با زندگی با داداش محدود میشه و زندگی کثیفش رو که زیر چادر مقدس پنهان کرده‌، از دست میده. من ذات اون زن رو می‌شناسم و علت طلاقش رو می‌دونم.
علیسان که تا ته ماجرا را خواند، با خنده آرام بر روی پای برادرش کوبید و گفت:
- انقدر قبولت دارم که می‌دونم حرف‌هات صحت داره، پس شکر خدا اون عفریته زنم نشد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
***
با وسواسی خاص، ظروف خشک شده را درون کابینت قسمت بالا، به‌‌طور تقارن کنار هم قرار داد و آرام درب آن را بست. با بلند شدن صدای قل‌قل آب‌جوش درون چایساز و روشن شدن مجددش، بابت حواس‌پرتی‌اش به‌خاطر خاموش نکردن آن، پوفی کشید و زیر لب غرغر کنان دو قدم به جهت راست رفت، مقابل کابینتی که چایساز بر روی آن بود، ایستاد و با فشردن دکمه‌ی قرمز‌رنگ روی دستگاه، آن را خاموش کرد.
- گونش!
با دستپاچگی شال پلیسه‌ای سورمه‌ای با خطوط کرمی‌رنگ روی موهایش را جلوتر کشید، دستی به شومیز ساده‌ی سورمه‌ایش کشید و به‌سمت علیسان که صدایش زده‌بود، چرخید. به یک‌باره آسمان تیره و تار دلش ستاره‌ باران شد، بابت دیدن اسطوره‌ی این روزهای زندگی‌اش، میان لباس فرم خلبانی که خوب به تن پر و چهارشانه‌اش نشسته‌بود.
- من دارم میرم، پروازهام مسافتش کمه و آخر شب برمی‌گردم. مراقب خودت باش!
بندبند وجودش گر گرفت و قلب کوچک به تکاپو افتاده‌اش، خواستار عشق این مرد محبوب بود. به‌سختی نگاه خیره‌اش را از او گرفت، سر پایین انداخت و محجوبانه جواب داد:
- خدا به همراتون، چیزی نمی‌خواین براتون بذارم؟
علیسان کلاه‌ و کیف مدارکش را بر روی جزیره گذاشت، درحالی‌که پالتوی مشکی‌اش را می‌پوشید، وارد آشپزخانه شد. تک کلیدی را به همراه کارت بانکی سفیدرنگ، مقابل او گرفت و گفت:
- نه ممنون! این کلید و این کارت پیشت بمونه، شاید رفتی بیرون لازمت شد.
آرام سر بلند کرد؛ از دیدن کارت با تعذب انگشتانش را درهم گره زد و گفت:
- دستتون درد نکنه! بیرون نمیرم که کلید و پول لازمم باشه.
علیسان لنگه‌ی ابروی پر و مشکی‌اش را بالا انداخت.
- بگیر خاله ریزه، شاید خواستی برای خونه‌ی من چیزی بخری. رمزشم چهار عدد آخر شمارمه.
شرمسار چنگی به پایین شومیزش زد.
- خودم پول دارم، راضیه دیروز کیف پولم رو... .
علیسان میان کلامش پرید و با تحکم گفت:
- وقتی یه بزرگ‌تر چیزی میگه بدون مخالفت بگو چشم!
لبش را به دندان گرفت و آرام پچ زد:
- آخه خودم پول دارم.
- بگیر گونش و حرف اضافه نشنوم.
به محض اینکه خواست چیزی بگوید، علیسان با اخمی غلیظ، سخنش را در نطفه کور کرد و گفت:
- هیس... ! هیچی نشنوم.
مردد دست لرزانش را پیش برد و کلید و کارت را گرفت و زیر لب تشکر کرد. علیسان به‌سوی وسایلش رفت و درحالی‌که آن‌ها را بر می‌داشت، گفت:
- یه فلش به تلویزیون وصله و کلی فیلم توشه، تا من میام خودتو با فلیم دیدن مشغول کن.
به تکان دادن سرش اکتفا کرد. کلید و کارت را بر روی جزیره گذاشت و به همراه علیسان به‌سوی درب خانه رفت. علیسان مقابل درب کفش مشکی واکس خورده‌اش را از جاکفشی برداشت و با صندلش تعویض کرد. دستگیره‌ی فلزی درب را گرفت و به‌سمت دخترک چرخید.
- مراقب خودت باش، در رو برای هر کسی باز نکن؛ چون من کسی رو ندارم بخواد بهم سر بزنه، جز فاطمه و امیر.
تاب نگاه کردن به صورت او را نداشت. بیم از آن داشت بی‌پروایی چشمانش، رسوایش کنند. به کیف مستطیلی شکل قهوه‌ای او چشم دوخت و لب زد:
- چشم!
علیسان درب را باز کرد و به بیرون رفت. با باز شدن درب نسیم خنکی وارد خانه شد.
- چشمت بی‌بلا!
طاقت نیاورد، نگاه بی‌قرارش را به صورت آرام او که سر به‌سمتش چرخانده‌بود، دوخت. بغض خفیفی در گلویش جا خوش کرد و زمزمه کرد:
- شما هم مراقب خودتون باشین!
علیسان با حسی خوشایند بابت مورد توجه قرار گرفتنش، لبخندی عمیق زد و گفت:
- وقتی خاله ریزه امر کنن، مگه می‌تونم مراقب خودم نباشم؟
هر دو پس از کمی مکث، آرام خندیدند. علیسان بیشتر ماندنش را جایز ندانست و سریع به‌سوی آسانسور گام برداشت. قبل از سوار شدنش با سر به‌سوی خانه اشاره کرد و گفت:
- برو داخل... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
با لبخند دلنشین، خداحافظی کرد و درب را بست. چند دقیقه به درب تکیه داد و چشمانش را بر روی هم فشرد. دچار سردرگمی مبهمی شده‌بود. لحظه‌ای واهمه در دلش نشست که نکند عشقش یک‌طرفه باقی بماند و او در راه دلدادگی سرخورده شود. با تکان دادن سرش به‌طرفین، افکار منفی را از ذهنش دور کرد. درحالی‌که یکی از اشعار حافظ را زیر لب زمزمه می‌کرد، شالش را از سر برداشت و از راهرو عبور کرد. شالش را بر روی صندلی پشت جزیره انداخت. کش مشکی پایین موهای بافته‌‌شده‌اش را باز کرد و دانه‌دانه با نوک انگشت اشاره‌ بافت‌ها را از هم جدا کرد. موهایش به‌شدت به شانه شدن نیاز داشت! به امید اینکه بُرس و شانه‌اش در کوله‌ باشد، به‌سوی اتاقی که وسایلش آنجا بود، رفت. به محض باز کردن درب اتاق، صدای زنگ تلفن خانه بلند شد و پس از چند ثانیه تلفن به حالت پیغام‌گیر رفت. با شنیدن صدای طناز شخص پشت خط، گویی آب سرد بر سرش ریختند و ابروهایش درهم گره خوردند.
- سلام علیسان جان! فداتشم زنگ زدم گوشیت خاموش بود دیگه مجبور شدم با خونه تماس بگیرم، عزیزم خواستم برای مهمونی تولدم که آخر هفته‌ست دعوتت کنم. البته کارت دعوتت پیش من محفوظه و به دستت می‌رسونم. عزیز دل رزا، یادت نره تو مهمون افتخاری من و بابام هستی و... !
گوش‌هایش کر شدند و ادامه‌ی مکالمه‌ای که گویی صدای ناقوس مرگش بود را نشنید. زانوهایش سست شدند و همان‌جا بر روی زمین نشست. یک‌آن تنش بی‌حس شد و دندان‌هایش به تیک‌تیک افتادند. با چشمان به اشک نشسته، نگاهش را به جای‌جای خانه چرخاند. صدای طناز و مملو از عشوه‌ی دخترک پشت خط بارها در سرش تکرار شد. باورش نمی‌شد به این زودی به فرجام دل دادنش رسیده‌باشد. اسطوره‌اش متعلق به رزا نامی بود که او را عزیز دلش خطاب کرده‌‌بود. دستانش را دور زانوهای جمع‌شده‌اش حلقه کرد. تیک‌تیک دندان‌هایش به بدنش هم سرایت کرد و بندبند وجودش به لرزه افتاد. به یک‌باره هق‌هقش اوج گرفت. طوری ضجه زد، که گویی دو مرتبه عزیزی را از دست داده‌است. با احساس حقارت و بیچارگی چنگی به موهای پریشان روی شانه‌هایش زد.
- ای بختت بسوزه گونش که بدبخت‌ترینی... !
هر قطره اشک که بر روی صورتش سرازیر می‌شد آنقدر داغ و سوزان بود که گویی از عمق قلب به آتش کشیده‌اش می‌جوشید. نیم‌ ساعت بی‌حرکت بر روی زمین خشک و خالی از هر پوششی نشست، به نقطه‌ای خیره ماند و لحظه‌به‌لحظه‌ی وِداد ناکامش را مرور کرد. یک‌آن مصمم برای هدفش، با کمک گرفتن از چهارچوب درب اتاق، از جایش برخاست. پاهایش مورمور می‌شدند؛ چند ثانیه بی‌حرکت ایستاد تا توان حرکت به پاهایش برگردد. سپس به‌سختی وارد اتاقی که خالی از هر وسیله‌ای بود و فقط با موکت خاکستری‌رنگ پوشیده‌شده‌بود، شد. فین‌فین کنان موهایش را بالای سرش به حالت گوجه‌ای جمع کرد. کنار ساکش نشست، زیپ آن را باز کرد و با زیر و رو کردن لباس‌هایش، بارانی قهوه‌ای شکلاتی‌اش را بیرون آورد و شتابان به تن کرد. زیپ ساکش را بست، دسته‌ی پلاستیکی آن را میان دست لرزانش فشرد، کوله‌اش را هم بر روی شانه‌اش انداخت و از اتاق خارج شد. با هق‌هق به‌سوی جزیره رفت و به شالش چنگ زد، آن را بر روی سرش کشید، با گریه و بدون نگاه کردن به محیط خانه که برایش به قتل‌گاه آرزوهایش تبدیل شده‌‌بود، به‌‌سوی درب خروجی رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
***
برخلاف همیشه که میل زیادی به خانه آمدن نداشت، این‌دفعه مشتاق بود زودتر به خانه برسد. از زندگی یکنواختش خسته بود و حال با وجود مهمان کوچکش، رنگ و بوی حیات به زندگی‌اش برگشته‌بود. وارد خانه شد و آرام درب را بست. با احتیاط و بدون هیچ صدایی کفش‌هایش را درآورد و بدون پوشیدن صندل وارد خانه شد. با تاریکی مطلق خانه به گمانش گونش خواب است. کورمال‌کورمال به‌سوی اتاقش رفت. خیلی با خودش کلنجار رفت که سرش را به‌‌سمتی که دو شب گذشته، گونش آنجا خوابیده‌بود نچرخاند، اما حسی وادار به نگاه کردنش کرد. به محض اینکه سرش را چرخاند از دیدن جای خالی او کنار شومینه، یکه خورد و ابروهایش بالا پریدند. نگاهش را دورتادور خانه چرخاند و نام دخترک را صدا زد، با نشنیدن جوابی از جانب او، شتابان وارد اتاق خودش شد، کلید برق کنار درب را فشرد. با روشن شدن اتاق و دیدن تخت خالی و مرتب بودن روتختی خاکستری‌‌رنگش، حس ناخوشایندی وجودش را فرا گرفت. کلاه و کیفش را بر روی تخت انداخت و با عجله به‌سوی اتاق دیگر دوید؛ با باز کردن درب و دیدن اتاق خالی و جای خالی ساک و کوله‌ی دخترک، عرق سرد بر پیشانی‌اش نشست. چنگی به موهایش زد و با حالی زار از اتاق خارج شد. درحالی‌که گوشی‌اش را از جیب پالتویش درمی‌آورد، به‌‌سوی کاناپه رفت و بر روی آن نشست. آنقدر حالش خراب بود که تمرکزی برای باز کردن رمز گوشی نداشت. دو مرتبه رمز را نادرست وارد کرد. با اخطار گوشی برای وارد کردن رمز درست، عصبی زیر لب غرید:
- لعنتی... !
نفس عمیقی کشید و پس از چند ثانیه با آرامش رمز را وارد کرد. با باز شدن صفحه، با شماره‌ای که به نام (خانم غریبه) ذخیره کرده‌بود، تماس گرفت. با شنیدن صدای اپراتور که خاموشی گوشی را اعلام کرد، خشم وجودش را فرا گرفت. گوشی را کنارش انداخت. عصبی بود و باید خشمش را سرکوب می‌کرد. جا شکلاتی بلوری‌ پر از شکلات روی جلومبلی را برداشت و با ضرب به زمین کوبید. ظرف با صدای بلند خرد شد و شکلات‌های درونش بر روی زمین پخش شدند. نبود دخترک برایش گران تمام شده‌بود و آرام نبود. مشتی محکم بر روی جلومبلی مقابلش کوبید و با صدایی که از عصبانیت می‌لرزید، نام دخترک سرکش را با خشم فریاد زد. کلافه از جایش برخاست. به محض برداشتن گام اول، ابروهایش درهم کشیده‌شد و سوزش شدیدی در کف پایش احساس کرد. پای راستش را بالا آورد و با دیدن جوراب سفید غرق در خونش، آهی کشید و زیر لب غرید:
- وای به حالت اگه دستم بهت برسه دختر... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
***
با خیالی راحت از فرود موفقش، بخشی از سیستم پیچیده‌ی پیش رویش را خاموش کرد. گوش‌هایش سنگین شده‌بودند. با کف دستانش چند مرتبه آرام بر روی گوش‌هایش ضربه زد‌. خسته بود و به یک استراحت طولانی مدت نیاز داشت. با یادآوری نبود گونش، آه از نهادش برخاست و خستگی‌اش دو چندان شد. چند روزی را با راضیه و امیررضا در جست‌وجوی او بودند، اما خبری نبود! گویی دخترک قطره‌ای آب شده‌ و در زمین فرو رفته‌بود.
- کاپیتان خسته نباشین!
سرش را به‌سمت مهندس پرواز جوانی که پشت سرش نشسته‌بود، چرخاند. به چشمان بادامی میشی‌رنگ او چشم دوخت و گفت:
- شما هم خسته نباشی! قبل از خروجت سیستم سوخت رو با دقت بیشتر چک کن.
مهندس پرواز سری تکان داد و از جایش برخاست «چشم» گفت و از کابین خارج شد. بدون توجه به نیما که بر روی صندلی سمت راستش نشسته‌بود و به او زل زده‌بود، پس از باز کردن کمربندش از جایش برخاست.
- امشب مهمونی میای دیگه؟
هنوز با نیما سرسنگین بود و رغبتی برای هم‌ صحبت شدن با او نداشت. نیم‌نگاهی به او انداخت.
- مهمونی چی؟
نیما دستانش را بر روی سی*ن*ه‌اش جمع کرد، لب پایینش را به دندان کشید و توبیخانه نگاهش کرد.
- چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟ پرسیدم مهمونی چی؟
- تولد رزا؛ خیر سرت مهمون افتخاری هستی، کارت دعوتت پیش منه و خودشم گفت برای گوشی خونه‌ت پیغام گذاشته!
گیج از حرف او، مجدد سر جایش نشست، سر کج کرد و با چشم ریز کردن، پرسید:
- کی پیغام گذاشته؟
نیما چشمانش را تنگ کرد و پس از کمی فکر کردن، جواب داد:
- اوم... سه روز پیش. مگه پیغامشو چک نکردی؟
با شنیدن کلمه‌ی «سه روز پیش» یک‌آن فکرش به‌سوی غیبت گونش کشیده‌شد. سرش سوت کشید وقتی گمان کرد گونش به احتمال زیاد صدای رزا را شنیده‌است. با حرص دند‌ان‌های سفید و یک‌دستش را بر روی هم فشرد و زیر لب غرید:
- لعنت به تو و اون دختره‌ی عوضی!
نیما متعجب از رفتار او، به محض اینکه دهان باز کرد جواب بدهد، درب باز شد و مهندس پرواز مجدداً وارد کابین شد. علیسان عصبی، از جایش برخاست و با پره‌های بینی باز شده، زمزمه‌وار طوری که نیما بشنود، غرید:
- چنان تولدی برای اون دختره‌ی احمق ترتیب بدم که خودش حظ کنه!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین