- Dec
- 829
- 23,531
- مدالها
- 3
***
پرستار، آهسته درب اتاق نیمه تاریکی که با نور آبی مهتابی روشن شدهبود را باز کرد و وارد شد. از دیدن صحنهی روبهرویش خندهاش گرفت. سرش را به بیرون از اتاق برد و خطاب به همکارش که داشت بهسوی ایستگاه پرستارای میرفت، گفت:
- سونیا!
همکارش که سونیا خطاب شدهبود، برگشت.
- جونم کیانا؟
- بیا.
سونیا درحالیکه موهای فر مشکیاش را به زیر مقنعهی سورمهایش میفرستاد، بهسمت همکارش آمد.
- چیکارم داری؟
کیانا با شیطنتی که میان چشمان شکلاتیرنگش پیدا بود، به داخل اتاق اشاره کرد و گفت:
- اینها رو ببین، همراهه خستهتر بوده، ببین چطور خوابیده!
سونیا به داخل سرک کشید. با دیدن علیسان که سرش را بر روی دستانش که لب تخت گذاشته و غرق خواب بود، ریزریز خندید و گفت:
- بندهی خدا معلومه حسابی خستهست.
کیانا بهسوی تخت رفت، ظرف فلزی حاوی پنبه و چسب را بر روی کمد سفید کنار تخت گذاشت و کلید برق بالای آن را فشرد، دو لامپ مهتابی متصل به سقف، با چند مرتبه چشمک زدن روشن شدند.
- سرم دختره تموم شده، دلم نمیاد بیدارشون کنم.
سونیا با حرص و غرغر کنان به داخل آمد. خودکارش را از جیب روپوش سفیدش درآورد و با آن سه مرتبه به شانهی علیسان ضربه زد.
- آقا!
علیسان هراسان تکانی خورد و سرش را بلند کرد. دو دختر ترسیده و عقب کشیدند. علیسان با حالتی منگ و اخمی غلیظ نگاهشان کرد. کیانا لب ورچید و گفت:
- سرم مریضتون تموم شده.
علیسان متعجب نگاهی به سرم خالی از مایع بالای سرش انداخت و با صدایش که بمتر شدهبود، گفت:
- اینکه الان پر بود!
دو پرستار بهسختی جلوی خندهشان را گرفتند. سونیا نیمنگاهی به کیانا که از خنده سر پایین انداختهبود، انداخت و گفت:
- نه آقا نزدیک یک ساعت گذشته، انگار شما هم با اولین قطره سرم که وارد بدن مریضتون شد، خوابیدین.
علیسان کلافه از روی صندلی چرم مشکی کنار تخت برخاست. با نوک انگشتان کشیدهاش موهایش را مرتب کرد و با جدیت گفت:
- الان تمومه؟ میشه بریم؟
سونیا سرش را بالا و پایین کرد و جواب داد:
- بله.
کیانا بهسمت گونش که غرق خواب بود، خم شد و با احتیاط سوزن را از زیر پوست او بیرون کشید، پنبهای بر روی جای سوزن گذاشت و پس از چند ثانیه چسب را چسباند و گفت:
- الان دیگه میتونین بیدارش کنین.
علیسان درحالیکه پالتویش را از روی نردهی تخت برمیداشت، سری تکان داد. دو پرستار بهسوی درب رفتند. سونیا لحظهی آخر در چهارچوب درب ایستاد و گفت:
- خانم دکتر گفتن افت فشار و ضعف شدیدی داشته، حتماً تقویتش کنین.
علیسان بهسمت آنها چرخید و به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
پرستار، آهسته درب اتاق نیمه تاریکی که با نور آبی مهتابی روشن شدهبود را باز کرد و وارد شد. از دیدن صحنهی روبهرویش خندهاش گرفت. سرش را به بیرون از اتاق برد و خطاب به همکارش که داشت بهسوی ایستگاه پرستارای میرفت، گفت:
- سونیا!
همکارش که سونیا خطاب شدهبود، برگشت.
- جونم کیانا؟
- بیا.
سونیا درحالیکه موهای فر مشکیاش را به زیر مقنعهی سورمهایش میفرستاد، بهسمت همکارش آمد.
- چیکارم داری؟
کیانا با شیطنتی که میان چشمان شکلاتیرنگش پیدا بود، به داخل اتاق اشاره کرد و گفت:
- اینها رو ببین، همراهه خستهتر بوده، ببین چطور خوابیده!
سونیا به داخل سرک کشید. با دیدن علیسان که سرش را بر روی دستانش که لب تخت گذاشته و غرق خواب بود، ریزریز خندید و گفت:
- بندهی خدا معلومه حسابی خستهست.
کیانا بهسوی تخت رفت، ظرف فلزی حاوی پنبه و چسب را بر روی کمد سفید کنار تخت گذاشت و کلید برق بالای آن را فشرد، دو لامپ مهتابی متصل به سقف، با چند مرتبه چشمک زدن روشن شدند.
- سرم دختره تموم شده، دلم نمیاد بیدارشون کنم.
سونیا با حرص و غرغر کنان به داخل آمد. خودکارش را از جیب روپوش سفیدش درآورد و با آن سه مرتبه به شانهی علیسان ضربه زد.
- آقا!
علیسان هراسان تکانی خورد و سرش را بلند کرد. دو دختر ترسیده و عقب کشیدند. علیسان با حالتی منگ و اخمی غلیظ نگاهشان کرد. کیانا لب ورچید و گفت:
- سرم مریضتون تموم شده.
علیسان متعجب نگاهی به سرم خالی از مایع بالای سرش انداخت و با صدایش که بمتر شدهبود، گفت:
- اینکه الان پر بود!
دو پرستار بهسختی جلوی خندهشان را گرفتند. سونیا نیمنگاهی به کیانا که از خنده سر پایین انداختهبود، انداخت و گفت:
- نه آقا نزدیک یک ساعت گذشته، انگار شما هم با اولین قطره سرم که وارد بدن مریضتون شد، خوابیدین.
علیسان کلافه از روی صندلی چرم مشکی کنار تخت برخاست. با نوک انگشتان کشیدهاش موهایش را مرتب کرد و با جدیت گفت:
- الان تمومه؟ میشه بریم؟
سونیا سرش را بالا و پایین کرد و جواب داد:
- بله.
کیانا بهسمت گونش که غرق خواب بود، خم شد و با احتیاط سوزن را از زیر پوست او بیرون کشید، پنبهای بر روی جای سوزن گذاشت و پس از چند ثانیه چسب را چسباند و گفت:
- الان دیگه میتونین بیدارش کنین.
علیسان درحالیکه پالتویش را از روی نردهی تخت برمیداشت، سری تکان داد. دو پرستار بهسوی درب رفتند. سونیا لحظهی آخر در چهارچوب درب ایستاد و گفت:
- خانم دکتر گفتن افت فشار و ضعف شدیدی داشته، حتماً تقویتش کنین.
علیسان بهسمت آنها چرخید و به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
آخرین ویرایش: