جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط atefeh.m با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,652 بازدید, 190 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
راضیه نگاهی به گونش که با چانه‌ی لرزان نگاهش را از آن‌ها می‌دزدید، انداخت و گفت:
- اینکه لال شده چیزی نمیگه؛ شما بگین.
علیسان دستانش را داخل جیب‌های شلوار کتان کرمی‌رنگش گذاشت و با سی*ن*ه‌ جلو دادن گفت:
- خانم خواستن رو پای خودشون باشن.
گونش سر بلند کرد و با صدایی لرزان گفت:
- مگه کار کردن جرمه؟
علیسان با خشم به‌سمتش خیز برداشت و با حرص غرید:
- اون کار بود؟
راضیه با دیدن صورت برزخی علیسان و ترس از حرکت بعدی او خودش را بین آن‌ها قرار داد. فاطمه هم از جایش برخاست و به‌سمت آن‌ها آمد.
- به دختر خاله‌ت گفتی از کدوم خراب شده‌ای بیرون کشیدمت؟
گونش که گویی با دیدن راضیه شیر شده‌بود، آب بینی‌ سرخ شده‌اش را بالا کشید و گفت:
- م... ن اونجا فقط برای کار رفته بودم.
علیسان که گویی آتش به جانش انداخته‌بودند، با خشم برافروخته شده‌‌اش راضیه را کنار زد. فاطمه از پشت بافت سورمه‌ای او را چنگ زد و ملتمسانه لب زد:
- خواهش می‌کنم آروم باش داداش!
او که از شدت عصبانیت رگ‌های پیشانی و گردنش متورم شده‌بودند، با انگشت اشاره‌اش به گونش که بابت ترس از او خودش را پشت راضیه قایم کرده‌بود، اشاره کرد.
- من اینو از یه مهمونی که یکی از کثیف‌ترین مهمونی‌ها شناخته‌شده، بیرون کشیدم. منه مرد اونجا امنیت نداشتم چه برسه به این جقله بچه! راضیم شرفمو گرو بذارم که اگه یه ساعت دیرتر رسیده‌بودم الان باید جنازه‌شو از بین یه مشت پسر مس*ت و بنگی پیدا می‌کردم.
راضیه و فاطمه با چشمان گشاد شده به گونش که آرام اشک می‌ریخت خیره شدند. فاطمه چنگی به صورتش زد و با شرم سرش را پایین انداخت.
- گونش! دهن منو باز نکن که بگم چه صحنه‌ای رو دیدی و بابتش داشتی سکته می‌کردی.
راضیه با صورتی درهم، ظاهر گونش را که هنوز لباس خدمتکاری‌اش را به تن داشت، برانداز کرد و زمزمه کرد:
- آقا علی چی میگه؟
گونش با هق‌هق دستانش را بر روی صورتش گذاشت و سرجایش زانو زد. علیسان درحالی‌که به موهایش چنگ میزد، به‌سوی کاناپه رفت و بر روی آن نشست.
- راضیه خانم، به این دختر حالی کن از این بچه بازی‌هاش دست برداره. تا هر وقت خواست اینجا بمونه به دیده منت. فقط منو وارد چالش‌های جدید نکنه، به قرآن من خودم درد و غم‌هام زیاده، دیگه کشش ندارم. اگه دوستش خبر نمی‌داد و بلایی سرش می‌اومد مادرت تا عمر داشت منو ول نمی‌کرد.
راضیه بابت حرف‌های التماس‌گونه‌ی علیسان دلش به درد آمد و مقابل گونش زانو زد.
- چته تو؟ چرا همچین می‌کنی؟ به‌ خدا تو و لیلا منو دیوونه کردین!
آرام‌تر پچ زد:
- گناه این مرد چیه؟ چند روزه این بدبخت رو از زندگی انداختی. کجا داری بری؟ خونه‌ی تارا نهایت یک هفته بتونی بمونی، صد درصد اونم پیش خونواده‌ش معذب میشه.
با مهربانی، سر گونش را که همچنان گریه می‌کرد، به آغوشش کشید. بوسه‌ای به سر او زد و ادامه داد:
- چند روزی تحمل کنن ببینم خاله‌ی لجبازت از خر شیطون پایین میاد یا نه! تو رو به روح مامانت قسم آروم بگیر و این بدبخت رو اذیت نکن. به خدا کسی تو این دوره زمونه اینجوری برای کسی دل نمی‌سوزونه. همین‌که اینجا امنیت داری کافیه. مرگ من یکم عاقلانه رفتار کن... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
***
مقابل آیینه‌ی بیضی روی کنسول خاکستری‌رنگ طرح اسپرت ایستاده‌بود. درحالی‌که روسری مشکی‌اش را دور صورت گردش مرتب می‌کرد، هاله‌ی کبودی سمت چپ صورتش نگاهش را جذب کرد، دستانش در همان حالت بی‌حرکت ماندند. زهرخندی کنج لبان صورتی‌اش جا خوش کرد و زمزمه کرد:
- حقته؛ هر بلایی سرت بیاد حقته گونش خانم!
بغضش را که گویی قصد رهایی گلوی او را نداشت، به‌سختی قورت داد. دیگر نمی‌خواست برای هر مسئله‌ای از خود ضعف نشان دهد و گریه را مهمان چشمان خسته‌اش کند. لبخندی به دخترک غمگین میان آیینه زد، نفس عمیقی کشید و نگاه از آیینه گرفت. خم شد، ساک و کوله‌اش را که راضیه از خانه‌ی تارا برایش آورده‌بود، برداشت و از اتاق علیسان خارج شد و به‌سوی اتاق دیگر رفت. پس از گذاشتن وسایلش در آن اتاق، دستی به شومیز زرشکی‌رنگش کشید و از اتاق خارج شد. خانه را سکوتی مطلق فرا گرفته‌بود و تنها نور هالوژن آشپزخانه روشن بود. به محض خروجش از راهروی اتاق‌ها از دیدن صحنه‌ی پیش رویش شوکه شد و حیران بی‌اختیار دستانش را بر روی دهانش گذاشت. ندانست چند دقیقه در آن حالت ماند. لحظه‌ای به چشمان و دیده‌اش شک کرد، اما صدای دلنشین مرد محبوبش که تشهد و سلام را به جا می‌آورد، به او باوراند که چشمانش خطا نکرده‌اند. آرام پیش رفت و کنار سجاده‌ی آبی فیروزه‌ای که بین فضای خالی مبل‌های راحتی پهن شده‌بود، زانو زد و به اویی که چهره‌اش در آن فضای کم نور آرام‌تر و مهربان‌تر به نظر می‌رسید، خیره شد. علیسان بی‌توجه به او با انگشتانش شروع به ذکر گفتن کرد. با هر ذکر الله‌اکبری که از بین لبان علیسان خارج می‌شد، بندبند وجودش را آرامش فرا گرفت. شرمنده از درگاه خدایش، آرام لب زد:
- از وقتی مامانم رفت منم از نماز خوندن دل کندم!
لحظه‌ای آنچنان بغضش گرفت که نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد. پس از کمی سکوت بینشان، علیسان دستانش را بر روی صورتش کشید و نگاهش را به او که چشمانش پشت هاله‌ای از اشک مانده‌بود، دوخت.
- تو تموم سال‌های زندگیم فقط یک ماه نماز نخوندم اونم زمانی بود که طرد شدم، اما دیدم بدون راز و نیاز با خدا آروم و قرار ندارم. من فقط کنار خودش آرومم!
گیج و متعجب از شنیده‌ها و دیده‌ها، اشک‌هایش بر روی صورتش سرازیر شدند.
- شما کی هستین؟! چرا شبیه اونی که ازش شنیدم نیستین؟
علیسان با خنده آستین بلوز مشکی‌اش را پایین کشید و گفت:
- مگه چیزی که درمورد من و تو میگن راسته؟
نگاه از آستین او که حالا تا مچش پایین آمده‌بود، گرفت. چانه بالا انداخت و لب زد:
- نه.
- پس هر چی از منم شنیدی تهمت محض بوده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
به‌سختی حرفی که در گلویش حناق شده‌بود را به زبان آورد.
- خودم یه روز با یه دختره دیدمتون جلوی رستوران.
علیسان سر پایین انداخت و آرام خندید.
- خودم از همکار‌هام شنیدم که با دخترهای زیادی می‌اومدین رستوران.
علیسان سر بلند کرد، به چشمان او که مملو از سؤال بود، خیره شد. سخت بود اما واقعیتی را که خودش هم پی به آن برده‌بود را به زبان آورد.
- می‌دونم حرف‌هام توجیه خوبی نیست، اما من زخم خورده‌م! من کمبود محبت‌ دارم! این خود دخترها بودن پا پیش می‌ذاشتن برای با من بودن. منم تو دیدار دوم آب پاکی رو رو دستشون می‌ریختم و پسشون می‌زدم. من واقعاً با محبت‌هاشون که می‌دونستم دروغه آروم می‌شدم.
- خب شاید واقعاً عاشقتون بودن.
علیسان حالت نشستنش را عوض کرد و چهارزانو نشست و با نیشخندی که بر روی لبان صدفی‌رنگش جا خوش کرد، گفت:
- نه اون‌ها یکی رو می‌خواستن تو جمع دوست‌هاشون پز بدن دوست پسرمون فلانه، این کاره‌ست؛ وگرنه کسی با دیدار اول اونم با بی‌محلی طرفش عاشق نمیشه. خرد شدنشون جزئی از تفریح‌هام بود. همه‌شون پشتشون به پول باباشون گرم بود و فکر می‌کردن منم خامشون میشم. به نظر من یه دختر نباید خودشو برای جنس مخالف خوار کنه، به قول مارجانم دختر باید ناز کنه، طرفش رو تشنه‌ی خودش کنه نه که اول کاری خودش و جسمش رو تقدیم کنه.
با شنیدن جمله‌ی آخر او لپ‌هایش گلگون شد، سر پایین انداخت و پایین شومیزش را میان مشتش جمع کرد.
- پاشو برو وضو بگیر، دیگه فکر کنم وقتشه با خدا آشتی کنی!
یک‌آن تمام آرامش دنیا را از آن خود دید با دعوت او به آشتی با خدایش. سر بلند کرد و با چانه‌ی لرزان لب زد:
- ببخشید که دیشب بهتون گفتم ازتون بدم میاد! ببخشید اذیتتون کردم!
علیسان بر روی زانو نشست، سر خم کرد و بوسه‌ای به مهر بزرگ مستطیلی شکل روی سجاده زد، سپس از جایش برخاست و گفت:
- من کی باشم که تو رو ببخشم؟ حالا شام چی می‌خوری برات درست کنم؟
معذب درحالی‌که گوشه‌ی لبش را زیر دندان برد، از جایش برخاست و با لبخندی ملیح گفت:
- شما زحمت نکشین، بعد از نماز خودم میام شام درست می‌کنم.
علیسان با شیطنتی که چاشنی کلامش کرد، گفت:
- اینجور که پیداست با خدا درد و دل زیاد داری، اگه به هوای تو بشینم باید گشنه بمونیم، امشب رو من شام درست می‌کنم از فردا تو. خداییش بچه‌ بازی رو کنار بذاری شوهر خوبی گیرت میاد؛ چون دست‌پختت حرف نداره دختر!
این را گفت و بدون اینکه متوجه شود با کلامش لرزه به قلب کوچک دخترک انداخت، به‌سوی آشپزخانه رفت. مقابل جزیره ایستاد، به‌سمت دخترک که با دهانی نیمه باز و ابروهای بالا رفته نگاهش می‌کرد، چرخید. در ذهنش به این اندیشید که چقدر خوب است که هنوز بودند دختران با حیایی که با دو کلام لپ‌هایشان رنگ می‌گرفت. قهقهه‌اش بلند شد و گفت:
- الان دوست داری منو خفه کنی، مگه نه؟
بدون هیچ جوابی، درحالی‌که روسری‌اش را جلو می‌کشید با تنی گُر گرفته به‌سوی سرویس‌بهداشتی رفت و با این حرکتش به شدت خنده‌ی علیسان افزود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
***
صدای بوق‌های کشیده‌ای که به گوش می‌خورد، تنها صدای غالب بر جو ساکت خانه بود. دخترک بابت استرس افتاده به جانش، گوشه‌ی آستین بلوز بافت شکلاتی‌اش را به دندان گرفته‌ و به گوشی روی جلومبلی خیره بود. پس از چند ثانیه با بوق ممتد تماس قطع شد. نگاه کلافه‌اش را به راضیه که روبه‌رویش نشسته‌ و پاهایش را بر روی جلومبلی دراز کرده‌بود، دوخت.
- چرا جواب نمیدن؟ راضی مطمئنی شماره درست بود؟
راضیه طره‌ای از موهای فر بیرون زده از کلیپس مشکی‌اش را پشت گوشش فرستاد، دفترچه‌ی کوچک جلد قهوه‌ای را از کنارش برداشت و گفت:
- آره دخی. تنها یه شماره از محمدعلی‌عبادی تو این دفترچه هست.
با حس سرخوردگی، دستانش را پشت گردنش در هم گره زد و در فکر فرو رفت.
- هدفت چیه گونش؟
نگاهش را از گلدان مشکی تزیینی روی جلومبلی گرفت، به چشمان میشی دخترخاله‌اش خیره شد و لب زد:
- نمی‌خوام بیشتر از این سربار علیسان باشم، من باید از اینجا برم. کجا بهتر از پیش خونواده‌ی پدریم؟
راضیه پاهایش را از روی جلومبلی جمع کرد، استکان را برداشت و جرعه‌ای از چایش را با هورت کشیدن، نوشید و گفت:
- از کجا می‌دونی بری اون‌ها تو رو قبول می‌کنن؟
بابت کلامی که شنید ته دلش خالی شد، اما هنوز ذره‌ای امید در وجودش باقی‌مانده‌بود و او را امیدوار می‌کرد. گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت، پس از کمی مکث گفت:
- چرا قبول نکنن؟ من نوه‌شونم؛ تنها بچه‌ی پسرشون.
راضیه حبه‌ای قند از قندان بلوری پیش رویش برداشت و داخل دهانش گذاشت.
- چی بگم دخی؟
- راضی، ببین می‌تونی آدرس خونه‌ی پدربزرگم رو از خاله بگیری؟ خاله حتماً آدرس رو می‌دونه. من که یادم نیست.
راضیه ته‌ مانده‌ی چایش را سر کشید و گفت:
- به خدا اگه لیلا نم پس بده! با هزار بدبختی این دفترچه‌ی مامانت رو از کشو کش رفتم. نمی‌دونم این لیلا چش شده؟!
پایین موهای بافته‌ شده‌اش را دور انگشتش پیچ داد و گفت:
- حالا یه کاریش کن.
- باشه.
راضیه استکانش را بر روی جلومبلی گذاشت و نگاهی گذرا به خانه که از تمیزی برق میزد و همیشه آرزویش داشتن همچین خانه‌ای بود، انداخت و گفت:
- گفتی راننده طیاره کجاست؟
استکان چای سرد شده‌اش را داخل سینی گرد کوچک چوبی گذاشت و گفت:
- ظهر پرواز داشت برای چابهار، قرار بود آخر شب بیاد که هواپیما نقص فنی پیدا کرده، فردا میاد.
راضیه چشمان مملو از شیطنتش را لوچ کرد و گفت:
- وی‌وی بلا چه ازشم خبر داره!
آرام خندید، استکان‌ او را هم داخل سینی گذاشت و برخاست.
- خودش خبر داد.
راضیه هم از جایش برخاست و به دنبال او که به‌ آشپزخانه می‌رفت، رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
- نگفتی شیطون در اوقات فراغت چه کارهایی می‌کنین؟
گونش سینی را بر روی سینک گذاشت و با بهت سرش را به‌سمت او چرخاند.
- قراره چیکار کنیم؟
راضیه با یک حرکت بر روی صندلی پشت جزیره نشست، آستین هودی سفیدش را بالا زد و گفت:
- مثلاً گرگم به هوا، رقص هندی!
به اینجای کلامش که رسید، شروع به ضرب زدن بر روی صفحه‌ی مشکی جزیره کرد و با قهقهه ادامه داد:
- فکر کن تو از اینجا شروع به رقص کنی بعد علیسانم عین جبارسینگ رو مبل بشینه نگاهت کنه.
گونش ابتدا چپ‌چپ نگاهش کرد و سعی کرد نخندد، اما حرکات راضیه که سر و دستانش را تکان می‌داد و تصور علیسان در نقش جبارسینگ به خنده وادارش کرد. درحالی‌که می‌خندید، گفت:
- خدا خفه‌ت کنه راضی!
راضیه با نوک انگشت اشاره‌اش نم چشمانش را گرفت و گفت:
- وای خدا فکر کن تو برقصی بعد برج زهرمارم با چشم‌های خونینش نگاهت کنه بعد آخرش کار به جاهای... !
گونش سریع به‌سمتش دوید، دست روی دهان او گذاشت و با چشم‌غره گفت:
- مرض راضی! شاید این خونه دوربین داشته‌باشه.
راضیه با یک حرکت دست او را از روی دهانش پایین آورد و با خنده گفت:
- بیشعور مگه حرف بدی زدم؟ اتفاقاً علیسان بشنوه دعا به جونم می‌کنه.
- راضی!
راضیه که از حرص خوردن او لذت می‌برد با شیطنت ابروهایش را تکان داد و گفت:
- یعنی می‌خوای بگی یه بوس ناقابلم ندادی... ؟
گونش با گونه‌های گلگون شده با مشت به جان او که از خنده ریسه رفته‌بود، افتاد.
- خیلی بدی راضیه!
راضیه از جایش برخاست، برای پناه از مشت‌های او به‌سوی مبل‌های راحتی دوید، سپس سر جایش ایستاد، دو دستش را بالا آورد و به حالت خاک بر سرت رو به او تکان داد و گفت:
- خا... ک تو سرت گونش که بی‌بخاری! من بودم الان فکر سیسمونی بودم.
لحظه‌ای به این اندیشید اگر جلوی او را نمی‌گرفت حرف‌هایش به جاهای بدتر می‌رسید. خم شد، صندل مشکی علیسان را که پایش کرده‌بود، درآورد و با ضرب به‌سمت راضیه پرتاب کرد.
- یکم حیا کن!
راضیه با یک حرکت صندل را قبل از برخورد به صورتش در هوا گرفت و گفت:
- حیا چیه؟
با حرص خوردن بابت بی‌حیایی دخترخاله‌اش، چشمانش را ریز کرد و گفت:
- تو برو امیررضا رو اغفال کن.
راضیه با دو دست بر سر خودش کوبید و گفت:
- هر چی خاک عالم روی سر من که باید یه اسکلتِ سمجِ بچه بسیجی عاشقم بشه!
خندان دست به کمر زد و گفت:
- خیلی هم دلت بخواد!
راضیه با روی ترش کردن، گفت:
- برو گمشو گونش تا گمت نکردم.
سپس سرش را رو به سقف گرفت و ادامه داد:
- خدایا خوشتیپ و اهل دل رو میدی به این بی‌بخار و کوه یخ؟ بعد اسکلت و جوجه حاجی رو میدی به من؟ انصافه؟
گونش قهقهه زد و چنگی به شکمش که از خنده درد گرفته‌بود، زد و گفت:
- چی میگی تو؟
راضیه که علاقه‌ی زیادی به سربه‌سر او گذاشتن داشت، با نگاهی سرد و نیشخند زدن جواب داد:
- مرض میمون خانم! تو نصفت زیر زمینه! اگه تو سال دیگه یه شکم از راننده طیاره نزاییدی من اسمم رو می‌ذارم باب‌اسفنجی... .
- راضی!
- درد راضی! مگه چسب رازی‌ام هی میگی راضی‌راضی؟
سپس با چهره‌ی گریان نمایشی بر روی کاناپه نشست و زمزمه‌وار گفت:
- می‌دونم منم از بی‌شوهری و فرار از غرغرهای لیلا زن اسکلت خان میشم و میریم جمکران برای ماه‌ عسل.
به یک‌باره صدای قهقهه‌ی دو دختر آن چنان بالا رفت که لحظه‌ای غم‌ها شرمسار از حضورشان، کوله‌بارشان را بستند و از آن خانه گریختند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
***
با رضایتی که در چشمانش پیدا بود، تربچه‌هایی که به شکل قارچ درآورده‌‌‌بود را بر روی سبزی‌های داخل سبد چوبی مثلثی شکل قرار داد. با هیجان بابت هنرش، دستانش را بر هم کوبید.
- ایول بهت گونشی!
دلش می‌خواست بهترین غذاها را برای مرد محبوب این روزهایش تدارک ببیند و سلیقه‌اش را به رخ بکشد. دست‌پخت و سفره‌آرایی‌اش را از مادرش به ارث برده‌بود. خوب به‌خاطر داشت مادرش همیشه می‌گفت:« زن هنرمند اونه که با کمترین امکانات سفره‌ی رنگارنگی بندازه تا حاضرین سر سفره با اشتهای باز غذاشون رو بخورند تا طعم و مزه‌ی غذا زیر دندونشون بمونه.» صدای زنگ گوشی مادرش که بلند شد، از برانداز کردن هنرش دست کشید و شتابان از آشپزخانه خارج شد و به‌سوی جلومبلی رفت. گوشی را برداشت، با دیدن نام آقاعلیسان روی صفحه‌، شوقی فراوان زیر پوستش دوید. گویی علیسان او را از پشت گوشی می‌دید که بی‌اختیار دستی به موهایش که به حالت گوجه‌ای بالای سرش جمع کرده‌بود، کشید. دم و بازدمی کرد و با فشردن دکمه‌ی‌ سبز تماس را برقرار کرد.
- الو سلام!
چند ثانیه طول کشید که صدای او را بشنود.
- سلام گونش خانم گل! خوبی؟
لبخند عمیقی با شنیدن صدای خسته اما گرم او کنج لبانش نشست. چنگی به پایین تیشرت مشکی‌اش زد.
- ممنون!
- من سر کوچه‌م خواستم ببینم چیزی لازم نداری؟
با هول و ولایی که به جانش افتاد‌، به‌سوی اتاق دوید و گفت:
- نه ممنون! همه‌چیز هست.
- پس من چند دقیقه دیگه می‌رسم.
با حس دلتنگی که بر وجودش نشسته‌بود، آرام پچ زد:
- خوش اومدین!
 
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
تماس را قطع کرد ‌و وارد اتاق شد. سریع و با دستپاچگی تیشرتش را با بلوز بافت طوسی‌رنگ عوض کرد. شلوارکش را هم با شلوار جین خاکستری تعویض کرد و شال مشکی‌اش را بر روی موهایش انداخت. پس از مرتب کردن ساکش از اتاق خارج شد. به محض خروجش صدای زنگ خانه را شنید. ندانست چطور خودش را به درب رساند. صدای تالاپ و تولوپ قلبش را به وضوح می‌شنید. برای کنترل هیجانش، چند ضربه‌ی آرام به صورتش کوبید و سپس درب را باز کرد. چند ثانیه نگاهش به صورت او خیره ماند. دلش زیر و رو شد برای سیاه‌چاله‌های او که گویی یک دنیا حرف میانشان بود. بندبند وجودش بابت دیدن او در لباس کارش به لرزه افتاد. یک روز ندیدنش عجیب دلتنگش کرده‌بود.
- سلام خانم‌ خانما!
با شرمساری نگاه خیره‌اش را از او گرفت و با تپق زدن سلام داد و از آستانه‌ی درب کنار رفت. علیسان با اینکه خسته بود، اما دخترک را از لبخندش محروم نکرد. دسته‌ی چمدان کوچک مشکی‌اش را کشید و وارد خانه شد. کفش‌هایش را درآورد و بدون پوشیدن صندل از راهرو عبور کرد. باز هم بوی عطر و حضور گرم مرد خانه، حس امنیت و آرامش را به او القا کرد. سریع به دنبال او وارد شد.
- خب گونش خانم گل چه‌خبر؟
آرام جواب داد:
- سلامتی.
علیسان درحالی‌که دکمه‌های کت فرمش را باز می‌کرد، نگاهی به‌سوی آشپزخانه انداخت و گفت:
- چه بوهای خوبی از آشپزخونه میاد!
تپش قلب بی‌جنبه‌اش دو مرتبه شدت گرفت. بر حسب عادت با دستپاچگی شالش را جلو کشید.
- تا شما لباس عوض کنین میز شام رو چیدم.
علیسان قدردان نگاهش کرد و پرسید:
- فرصت یه دوش گرفتن رو بهم میدی؟
گویی دو تکه زغال داغ بر روی گونه‌هایش گذاشتند. سر پایین انداخت و زمزمه کرد:
- اختیار دارین... !
با وسواسی خاص قاشق و چنگال‌های دسته طلایی را کنار بشقاب‌های چینی دور نقره‌ای قرار داد. درحالی‌که موشکافانه همه‌چیز را برانداز می‌کرد، لبانش به لبخند کش آمدند.
- به قول راضی یا ابرفض از این سلیقه!
- به‌به به این سلیقه!
با صدای علیسان ترسید و جیغ خفیفی کشید و یک گام عقب رفت.
- ترسیدی؟!
سر بلند کرد، با دیدن او در آن بلوز سبز زیتونی که خوب به تنش نشسته‌بود، خون در رگ‌هایش جریان گرفت و با بی‌پروایی به او خیره شد و زبانش از سخن گفتن قاصر ماند. علیسان باکس مشکی‌رنگی را که در دستش بود، گوشه‌ی جزیره گذاشت، سپس روی صندلی نشست و با شیطنت گفت:
- تو هم فهمیدی این رنگ بهم میاد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
با کلامی که شنید، نگاه خیره‌اش را از او گرفت و درحالی‌که به‌سوی گاز می‌رفت، خودش را مورد عنایت چند فحش قرار داد. صدای خنده‌های ریزریز علیسان بیشتر خجولش می‌کرد. غذا کشیدن را کمی طول داد تا حالش کمی سر جایش بیاید.
- گونش!
دیس برنج تزیین شده با برنج زعفرانی و کاسه‌ی خورشت خوش‌رنگ و لعاب را برداشت و به‌سوی او برگشت. غذاها را روی جزیره گذاشت.
- وای دختر خیلی وقته هوس قیمه کرده‌بودم دستت طلا!
بدون اینکه سر بلند کند، زیر لب جواب داد:
- نوش جونتون!
آرام بر روی صندلی نشست. علیسان دیس برنج را برداشت، ابتدا بشقاب پیش روی او را پر کرد.
- آقا علی اول واسه‌ی خودتون بکشین.
- اولاً من علیسانم نه علی دوماً مگه فرق داره دختر خوب؟
دلش غنج رفت برای علیسانی که این روزها جان بود و درمان هر درد. آرام چانه بالا انداخت و لب زد:
- نه.
علیسان بشقاب خودش را هم پر کرد و دیس را گوشه‌ای گذاشت.
- خب خانم گل چه خبرها؟ تنهایی که نترسیدی؟
با کنترل لرزش دستانش، قاشق و چنگال را برداشت.
- نه من به تنهایی عادت دارم. دیروز و امروز راضیه پیشم بود.
علیسان مقداری خورشت برای خودش ریخت و گفت:
- چه خوب! فاطمه نیومد؟
سبد سبزی را آرام به‌سمت او هول داد و جواب داد:
- نه. طفلی سرش شلوغه! اونم شدید درگیر تدارک مراسم عقد و عروسیشه.
علیسان لحظه‌ای از جواب او خشکش زد و حیران پرسید:
- مگه قراره به این زودی عروسی کنن؟
با چشمان گرد شده جواب داد:
- بله، راضیه گفت. مگه شما خبر ندارین آخر هفته مراسمشونه؟
رنگ از روی علیسان پرید.
- نه!
به وضوح به‌هم ریختن صورت او را دید. به خودش بابت حرف زدن بی‌جایش لعنت فرستاد.
- حتماً فاطمه بهتون میگه.
علیسان نیشخندی زد و بی‌حرف شروع به خوردن غذایش کرد. قاشق و چنگالش را درون بشقاب گذاشت و با بغض، لب زد:
- نمی‌خواستم ناراحتتون کنم.
علیسان سر بلند کرد، لبخندی به روی دخترک زد.
- گونش، غذات رو بخور. حیف نیست این غذا به این خوشمزگی رو با کام تلخ بخوریم؟
بابت تعریفی که از جانب او شنید حس خوشایندی وجودش را فرا گرفت.
- پس ناراحت نباشین تا این غذا به منم بچسبه.
علیسان چشمانش را بر روی هم فشرد، قاشق و چنگالش را داخل بقاشبش گذاشت. باکسی را که آورده‌بود، برداشت و به‌سمت او گرفت.
- حیفم اومد از چابهار برات چیزی نیارم.
ذوق زده به باکس چشم دوخت. بابت حرکت او شوکه شده‌بود و لبانش تکان می‌خوردند، بدون اینکه کلمه‌ای از دهانش خارج شود.
- امیدوارم خوشت بیاد!
آرام دست پیش برد و باکس را گرفت. به‌سختی کلامش را به زبان آورد.
- نم... ی‌دونم چی بگم! چرا زحمت کشیدین؟
علیسان با ابرو به باکس اشاره کرد.
- زحمتی نبود. حالا ببین خوشت میاد؟
نیم‌نگاهی به او که بیشتر ذوق داشت انداخت. دستش را داخل باکس برد و محتویاتش را بیرون آورد. یک جعبه‌ی مربعی بنفش‌رنگ و یک جفت صندل لژ دار که با نخ‌‌های رنگی بافته شده‌بود و با آیینه‌های گرد کوچک آذین شده‌بود. جعبه را کنار گذاشت و با هیجان صندل‌ها را برانداز کرد و گفت:
- وای خدای من چقدر خوشگلن!
- کار دست زنای هنرمند چابهاره.
لبش را به دندان گرفت و گفت:
- ممنون!
صندل‌ها را درون باکس گذاشت و جعبه را باز کرد، از پیچیدن بوی خوب به مشامش، گویی وارد باغی مملو از خوش‌بوترین گل‌های دنیا شده‌بود. شیشه‌ی مربعی شکل بنفش را بیرون آورد و به بینی‌اش نزدیک کرد.
- چقدر عطرش خوشبوئه!
- مبارکت باشه خانم گل!
چشمانش را هاله‌ای از اشک پوشاند. نگاه نم‌دارش را به علیسان که با مهر نگاهش می‌کرد، دوخت و با چانه‌ای لرزان پچ زد:
- دنیادنیا ممنون که به فکرم بودین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
***
صدای گریه‌ی سوزناک فاطمه دلش را به درد آورده‌بود. ده دقیقه‌ای بود که خودش را در آشپزخانه با چای دم کردن مشغول کرده‌بود. هدفش از ماندن در آنجا این بود که دقایقی خواهر و برادر را تنها بگذارد. به کابینت کنار گاز تکیه داد و به سرامیک‌های براق کف آشپزخانه خیره‌ شد. صدای حرف‌های محبت‌انگیز آن‌ها را به وضوح می‌شنید. با حسرت به این اندیشید که ای کاش او هم برادری همچون علیسان داشت! شاید اگر او هم برادری داشت سرنوشتش این‌گونه پیش نمی‌رفت.
- داداش، تموم این هفته رو با گریه سر کردم. به‌خاطر همین اصلاً سراغی ازت نگرفتم.
صدای گرم و دلنشین علیسان که قصدش آرام کردن خواهرش بود، به گوشش خورد.
- قربونت برم! کدوم عروس رو دیدی که چند روز به عروسیش گریه کنه؟ تو الان باید شاد باشی، برای دقیقه به دقیقه‌ی عروسیت برنامه‌ بچینی.
فاطمه که سعی در کنترل گریه‌اش داشت، جواب داد:
- من دوست دارم شما تو عروسیم باشی! آخه چرا حاج‌بابا اینجوری می‌کنه؟ طفلی امیرم پشت من بود اما حاج‌بابا پاشو کرده توی یه کفش که اگه شما بیای اون نمیاد.
علیسان رنجور از بی‌اهمیت بودنش با تأخیر جواب داد:
- خب خواهر قشنگم این چیز تازه‌ای نیست؛ مگه عروسی احمدرضا دعوت شدم که عروسی تو دعوت بشم؟
فاطمه با هق زدن، گفت:
- من کاری به اون‌ها ندارم، من می‌خوام اون شب شما تو مراسمم باشی، من می‌خوام همه‌ی فامیل احسان بفهمن همچین داداش گلی دارم.
با چشمان به‌ نم نشسته‌اش لحظه‌ای به‌سمت آن‌ها نگاه کرد، علیسان را دید که خواهرش را به آغوش کشیده و سرش را به سی*ن*ه‌اش چسبانده‌بود. چقدر این صحنه‌ی ناب به دلش نشست! خرسند شد از اینکه رابطه‌ی خواهر و برادریشان عمیق و جدایی ناپذیر است. با شنیدن صدای به بغض نشسته‌ی علیسان، قطره‌ای اشک بر روی صورتش سرازیر شد.
- الهی داداش به فدات، اینجوری گریه نکن! می‌دونی که تاب دیدن اشک‌هات رو ندارم. من قول میدم فامیل‌های احسان اونشب من رو ببینن... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,527
مدال‌ها
3
***
سر خم کرد و به تابلوی طلایی‌رنگ بالای دروازه‌ای که با نورهای رقصان در آن ساعت شب، خودنمایی می‌کرد، نگاهی انداخت. با دیدن نام تالار، سری تکان داد و زیر لب گفت:
- خودشه.
سر جایش مرتب نشست و دست به سی*ن*ه به افرادی که کم‌کم از حیاط بزرگ تالار که پیدا بود بسیار مجلل و زیباست، بیرون می‌آمدند، چشم دوخت. به خواهرش قول داده‌بود و باید قولش را عملی می‌کرد. تنها آمده‌بود و گونش با گفتن اینکه معذب است او را همراهی نکرده‌بود. با صدای زنگ گوشی‌اش نگاهش را از بیرون ماشین گرفت. گوشی‌اش را از جیب کت خوش دوخت سورمه‌ای‌رنگش بیرون آورد، با دیدن نام امیررضا تماس را برقرار کرد.
- جانم امیر؟
- سلام داداش، شما کجایین؟ عروس و دوماد دارن میان بیرون.
- بیرونم امیر.
- اِه خب منم الان میام.
تماس را قطع کرد و از ماشین پیاده شد. دستی به کتش کشید و کنار ماشین دست به سی*ن*ه، منتظر آمدن خواهرش ماند. طولی نکشید که امیررضا از حیاط خارج شد و با روی خوش به‌سمتش آمد. دیدن امیررضا در آن کت و شلوار کرمی‌رنگ و پیراهن سورمه‌ای، ته دلش را به لرزه انداخت.
- سلام داداش.
به گرمی دست او را که به‌سمتش دراز شده‌بود، گرفت و گفت:
- ان‌شاءالله قسمت خودت و اون دختر چموش!
در کسری از ثانیه رنگ شرم به چشمان امیررضا نشست و سر پایین انداخت. امان از شرم و حیای برادرش! آرام خندید و گفت:
- امیر اگه اون دختر رو می‌خوای باید خجالت و حیا رو کنار بذاری.
امیررضا سر بلند کرد، چند قطره عرق نشسته بر روی پیشانی‌اش را با کف دست پاک کرد و لب زد:
- فکر نکنم بتونم دلش رو به دست بیارم. یه درصد هم اگه دلش رو به دست بیارم کجا ببرمش؟ کدوم خونه؟ من هیچی ندارم داداش.
دیدن ناامیدی برادرش به مذاقش خوش نیامد. دست بر روی شانه‌ی او گذاشت و گفت:
- این رو به من بگو، دوستش داری؟
امیررضا که خوب می‌دانست عشق راضیه در سلول‌به‌سلول وجودش رخنه کرده‌است و صادقانه او را می‌خواست، با تندتند پلک زدن سرش را به نشان تأیید تکان داد.
- خب تو فقط دلش رو به دست بیار، خونه‌ت با من.
امیررضا خشنود از شنیده‌اش با لبخندی جاندار چشم به برادرش که حکم کوه را برای او داشت، دوخت و پچ زد:
- به مولا نوکرتم داداش!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین