- Dec
- 829
- 23,527
- مدالها
- 3
راضیه نگاهی به گونش که با چانهی لرزان نگاهش را از آنها میدزدید، انداخت و گفت:
- اینکه لال شده چیزی نمیگه؛ شما بگین.
علیسان دستانش را داخل جیبهای شلوار کتان کرمیرنگش گذاشت و با سی*ن*ه جلو دادن گفت:
- خانم خواستن رو پای خودشون باشن.
گونش سر بلند کرد و با صدایی لرزان گفت:
- مگه کار کردن جرمه؟
علیسان با خشم بهسمتش خیز برداشت و با حرص غرید:
- اون کار بود؟
راضیه با دیدن صورت برزخی علیسان و ترس از حرکت بعدی او خودش را بین آنها قرار داد. فاطمه هم از جایش برخاست و بهسمت آنها آمد.
- به دختر خالهت گفتی از کدوم خراب شدهای بیرون کشیدمت؟
گونش که گویی با دیدن راضیه شیر شدهبود، آب بینی سرخ شدهاش را بالا کشید و گفت:
- م... ن اونجا فقط برای کار رفته بودم.
علیسان که گویی آتش به جانش انداختهبودند، با خشم برافروخته شدهاش راضیه را کنار زد. فاطمه از پشت بافت سورمهای او را چنگ زد و ملتمسانه لب زد:
- خواهش میکنم آروم باش داداش!
او که از شدت عصبانیت رگهای پیشانی و گردنش متورم شدهبودند، با انگشت اشارهاش به گونش که بابت ترس از او خودش را پشت راضیه قایم کردهبود، اشاره کرد.
- من اینو از یه مهمونی که یکی از کثیفترین مهمونیها شناختهشده، بیرون کشیدم. منه مرد اونجا امنیت نداشتم چه برسه به این جقله بچه! راضیم شرفمو گرو بذارم که اگه یه ساعت دیرتر رسیدهبودم الان باید جنازهشو از بین یه مشت پسر مس*ت و بنگی پیدا میکردم.
راضیه و فاطمه با چشمان گشاد شده به گونش که آرام اشک میریخت خیره شدند. فاطمه چنگی به صورتش زد و با شرم سرش را پایین انداخت.
- گونش! دهن منو باز نکن که بگم چه صحنهای رو دیدی و بابتش داشتی سکته میکردی.
راضیه با صورتی درهم، ظاهر گونش را که هنوز لباس خدمتکاریاش را به تن داشت، برانداز کرد و زمزمه کرد:
- آقا علی چی میگه؟
گونش با هقهق دستانش را بر روی صورتش گذاشت و سرجایش زانو زد. علیسان درحالیکه به موهایش چنگ میزد، بهسوی کاناپه رفت و بر روی آن نشست.
- راضیه خانم، به این دختر حالی کن از این بچه بازیهاش دست برداره. تا هر وقت خواست اینجا بمونه به دیده منت. فقط منو وارد چالشهای جدید نکنه، به قرآن من خودم درد و غمهام زیاده، دیگه کشش ندارم. اگه دوستش خبر نمیداد و بلایی سرش میاومد مادرت تا عمر داشت منو ول نمیکرد.
راضیه بابت حرفهای التماسگونهی علیسان دلش به درد آمد و مقابل گونش زانو زد.
- چته تو؟ چرا همچین میکنی؟ به خدا تو و لیلا منو دیوونه کردین!
آرامتر پچ زد:
- گناه این مرد چیه؟ چند روزه این بدبخت رو از زندگی انداختی. کجا داری بری؟ خونهی تارا نهایت یک هفته بتونی بمونی، صد درصد اونم پیش خونوادهش معذب میشه.
با مهربانی، سر گونش را که همچنان گریه میکرد، به آغوشش کشید. بوسهای به سر او زد و ادامه داد:
- چند روزی تحمل کنن ببینم خالهی لجبازت از خر شیطون پایین میاد یا نه! تو رو به روح مامانت قسم آروم بگیر و این بدبخت رو اذیت نکن. به خدا کسی تو این دوره زمونه اینجوری برای کسی دل نمیسوزونه. همینکه اینجا امنیت داری کافیه. مرگ من یکم عاقلانه رفتار کن... !
- اینکه لال شده چیزی نمیگه؛ شما بگین.
علیسان دستانش را داخل جیبهای شلوار کتان کرمیرنگش گذاشت و با سی*ن*ه جلو دادن گفت:
- خانم خواستن رو پای خودشون باشن.
گونش سر بلند کرد و با صدایی لرزان گفت:
- مگه کار کردن جرمه؟
علیسان با خشم بهسمتش خیز برداشت و با حرص غرید:
- اون کار بود؟
راضیه با دیدن صورت برزخی علیسان و ترس از حرکت بعدی او خودش را بین آنها قرار داد. فاطمه هم از جایش برخاست و بهسمت آنها آمد.
- به دختر خالهت گفتی از کدوم خراب شدهای بیرون کشیدمت؟
گونش که گویی با دیدن راضیه شیر شدهبود، آب بینی سرخ شدهاش را بالا کشید و گفت:
- م... ن اونجا فقط برای کار رفته بودم.
علیسان که گویی آتش به جانش انداختهبودند، با خشم برافروخته شدهاش راضیه را کنار زد. فاطمه از پشت بافت سورمهای او را چنگ زد و ملتمسانه لب زد:
- خواهش میکنم آروم باش داداش!
او که از شدت عصبانیت رگهای پیشانی و گردنش متورم شدهبودند، با انگشت اشارهاش به گونش که بابت ترس از او خودش را پشت راضیه قایم کردهبود، اشاره کرد.
- من اینو از یه مهمونی که یکی از کثیفترین مهمونیها شناختهشده، بیرون کشیدم. منه مرد اونجا امنیت نداشتم چه برسه به این جقله بچه! راضیم شرفمو گرو بذارم که اگه یه ساعت دیرتر رسیدهبودم الان باید جنازهشو از بین یه مشت پسر مس*ت و بنگی پیدا میکردم.
راضیه و فاطمه با چشمان گشاد شده به گونش که آرام اشک میریخت خیره شدند. فاطمه چنگی به صورتش زد و با شرم سرش را پایین انداخت.
- گونش! دهن منو باز نکن که بگم چه صحنهای رو دیدی و بابتش داشتی سکته میکردی.
راضیه با صورتی درهم، ظاهر گونش را که هنوز لباس خدمتکاریاش را به تن داشت، برانداز کرد و زمزمه کرد:
- آقا علی چی میگه؟
گونش با هقهق دستانش را بر روی صورتش گذاشت و سرجایش زانو زد. علیسان درحالیکه به موهایش چنگ میزد، بهسوی کاناپه رفت و بر روی آن نشست.
- راضیه خانم، به این دختر حالی کن از این بچه بازیهاش دست برداره. تا هر وقت خواست اینجا بمونه به دیده منت. فقط منو وارد چالشهای جدید نکنه، به قرآن من خودم درد و غمهام زیاده، دیگه کشش ندارم. اگه دوستش خبر نمیداد و بلایی سرش میاومد مادرت تا عمر داشت منو ول نمیکرد.
راضیه بابت حرفهای التماسگونهی علیسان دلش به درد آمد و مقابل گونش زانو زد.
- چته تو؟ چرا همچین میکنی؟ به خدا تو و لیلا منو دیوونه کردین!
آرامتر پچ زد:
- گناه این مرد چیه؟ چند روزه این بدبخت رو از زندگی انداختی. کجا داری بری؟ خونهی تارا نهایت یک هفته بتونی بمونی، صد درصد اونم پیش خونوادهش معذب میشه.
با مهربانی، سر گونش را که همچنان گریه میکرد، به آغوشش کشید. بوسهای به سر او زد و ادامه داد:
- چند روزی تحمل کنن ببینم خالهی لجبازت از خر شیطون پایین میاد یا نه! تو رو به روح مامانت قسم آروم بگیر و این بدبخت رو اذیت نکن. به خدا کسی تو این دوره زمونه اینجوری برای کسی دل نمیسوزونه. همینکه اینجا امنیت داری کافیه. مرگ من یکم عاقلانه رفتار کن... !
آخرین ویرایش: