- Dec
- 940
- 25,727
- مدالها
- 3
هر دو با کلام شرمانهی سبحان، گویی لحظهای به دنیای سوت و کوری پرتاب شدند. نگاه حیرانشان را به او که با نیشخند، زبان به لبانش میکشید، دوختند. فکر مشترک هر دو این بود:« یعنی ممکن است شخص پیش رویشان به این اندازه وقیح و بیشرم باشد؟» با قهقههی شیطانی او رشتهی افکارشان از هم گسسته شد.
- علی، من انقدر دیگه بیمعرفت نیستم بذارم ناکام از این دنیا بری!
علیسان گر گرفته از وقاحت و بیپروایی او با خشمی که بندبند وجودش را فرا گرفت، با همان دهان بسته شروع به فریاد و بد و بیراه گفتن کرد. سبحان با تأسف سری تکان داد و گفت:
- نچنچ، تو خیلی بیلیاقتی! نوچههام به گوشم رسوندن که دختر یکی از ابَر پولدارهای ایران عاشقت بود، اما با حماقتت پسش زدی.
علیسان با سی*ن*های که بابت تقلا و عصبانیت بالا و پایین میشد، پوزخندی به روی اویی که زمین تا آسمان با شخصی که میشناخت، تفاوت داشت، زد. سرش را به عقب چرخاند و نیمنگاهی به صورت بیرمق گونش که رنگ پوستش به سفیدی برف شدهبود، انداخت. عذابوجدانی آشکار در وجودش رخنه کرد؛ زیرا خودش را عامل بدبختی دخترک میدانست. سبحان با یک گام خودش را به گونش رساند، کنارش زانو زد. گونش ترسیده خودش را عقب کشید.
- نترس دختر جان! فقط هدفم اینه با علی به اوج برسی.
دخترک لحظهای قالب تهی کرد و با شرم، مژههای بلند و خیسش را بر روی هم فشرد و سر پایین انداخت. آن لحظه دلش مرگ میخواست، مرگی برای رهایی از بیآبرو شدن. علیسان با خشم سرش را به ستون پشت سرش کوبید و کلمات نامفهومی را فریاد میزد. سبحان به هدفش رسیدهبود و خوب غیرتش را به بازی گرفتهبود. دستان و دهان گونش را باز کرد و با سر به او اشاره کرد و گفت:
- برو بشین رو پاهای علی.
گویی سطلی آب یخ بر روی سر دخترک ریختند. دستانش را که بابت سفت بودن طناب، بیحس شدهبود، بالا آورد و بر روی دهانش گذاشت. یکآن اتاق برایش تبدیل به یخچال شد، همانقدر سرد و سوزناک. دندانهایش به تیکتیک افتادند.
- زود باش دختر.
بهسختی سرش را به نشان نه، به چپ و راست تکان داد. سبحان که از نه شنیدن متنفر بود، یکآن چنان عصبی شد که پوست سفیدش به سرخی خون شد. با یک حرکت تفنگ کلتی را از جیب داخلی کت چرم طوسیاش درآورد و با دندان قروچه کردن، گفت:
- نکنه دلت میخواد جلو چشمت مغزش رو متلاشی کنم؟
لحظهای روح از بدنش خارج شد. او که تاب دیدن رنجش علیسان را نداشت، آرام و با جان کندن لب زد:
- ن... ه!
- علی، من انقدر دیگه بیمعرفت نیستم بذارم ناکام از این دنیا بری!
علیسان گر گرفته از وقاحت و بیپروایی او با خشمی که بندبند وجودش را فرا گرفت، با همان دهان بسته شروع به فریاد و بد و بیراه گفتن کرد. سبحان با تأسف سری تکان داد و گفت:
- نچنچ، تو خیلی بیلیاقتی! نوچههام به گوشم رسوندن که دختر یکی از ابَر پولدارهای ایران عاشقت بود، اما با حماقتت پسش زدی.
علیسان با سی*ن*های که بابت تقلا و عصبانیت بالا و پایین میشد، پوزخندی به روی اویی که زمین تا آسمان با شخصی که میشناخت، تفاوت داشت، زد. سرش را به عقب چرخاند و نیمنگاهی به صورت بیرمق گونش که رنگ پوستش به سفیدی برف شدهبود، انداخت. عذابوجدانی آشکار در وجودش رخنه کرد؛ زیرا خودش را عامل بدبختی دخترک میدانست. سبحان با یک گام خودش را به گونش رساند، کنارش زانو زد. گونش ترسیده خودش را عقب کشید.
- نترس دختر جان! فقط هدفم اینه با علی به اوج برسی.
دخترک لحظهای قالب تهی کرد و با شرم، مژههای بلند و خیسش را بر روی هم فشرد و سر پایین انداخت. آن لحظه دلش مرگ میخواست، مرگی برای رهایی از بیآبرو شدن. علیسان با خشم سرش را به ستون پشت سرش کوبید و کلمات نامفهومی را فریاد میزد. سبحان به هدفش رسیدهبود و خوب غیرتش را به بازی گرفتهبود. دستان و دهان گونش را باز کرد و با سر به او اشاره کرد و گفت:
- برو بشین رو پاهای علی.
گویی سطلی آب یخ بر روی سر دخترک ریختند. دستانش را که بابت سفت بودن طناب، بیحس شدهبود، بالا آورد و بر روی دهانش گذاشت. یکآن اتاق برایش تبدیل به یخچال شد، همانقدر سرد و سوزناک. دندانهایش به تیکتیک افتادند.
- زود باش دختر.
بهسختی سرش را به نشان نه، به چپ و راست تکان داد. سبحان که از نه شنیدن متنفر بود، یکآن چنان عصبی شد که پوست سفیدش به سرخی خون شد. با یک حرکت تفنگ کلتی را از جیب داخلی کت چرم طوسیاش درآورد و با دندان قروچه کردن، گفت:
- نکنه دلت میخواد جلو چشمت مغزش رو متلاشی کنم؟
لحظهای روح از بدنش خارج شد. او که تاب دیدن رنجش علیسان را نداشت، آرام و با جان کندن لب زد:
- ن... ه!
آخرین ویرایش: