جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط عاطفه.م با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,187 بازدید, 165 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع عاطفه.م
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط عاطفه.م
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,727
مدال‌ها
3
هر دو با کلام شرمانه‌ی سبحان، گویی لحظه‌ای به دنیای سوت و کوری پرتاب شدند. نگاه حیرانشان را به او که با نیشخند، زبان به لبانش می‌کشید، دوختند. فکر مشترک هر دو این بود:« یعنی ممکن است شخص پیش رویشان به این اندازه وقیح و بی‌شرم باشد؟» با قهقهه‌ی شیطانی او رشته‌ی افکارشان از هم گسسته شد.
- علی، من انقدر دیگه بی‌معرفت نیستم بذارم ناکام از این دنیا بری!
علیسان گر گرفته از وقاحت و بی‌پروایی او با خشمی که بندبند وجودش را فرا گرفت، با همان دهان بسته شروع به فریاد و بد و بیراه گفتن کرد. سبحان با تأسف سری تکان داد و گفت:
- نچ‌نچ، تو خیلی بی‌لیاقتی! نوچه‌هام به گوشم رسوندن که دختر یکی از ابَر پولدارهای ایران عاشقت بود، اما با حماقتت پسش زدی.
علیسان با سی*ن*ه‌ای که بابت تقلا و عصبانیت بالا و پایین می‌شد، پوزخندی به روی اویی که زمین تا آسمان با شخصی که می‌شناخت، تفاوت داشت، زد. سرش را به عقب چرخاند و نیم‌نگاهی به صورت بی‌رمق گونش که رنگ پوستش به سفیدی برف شده‌بود، انداخت. عذاب‌وجدانی آشکار در وجودش رخنه کرد؛ زیرا خودش را عامل بدبختی دخترک می‌دانست. سبحان با یک گام خودش را به گونش رساند، کنارش زانو زد. گونش ترسیده خودش را عقب کشید.
- نترس دختر جان! فقط هدفم اینه با علی به اوج برسی.
دخترک لحظه‌ای قالب تهی کرد و با شرم، مژه‌های بلند و خیسش را بر روی هم فشرد و سر پایین انداخت. آن لحظه دلش مرگ می‌خواست، مرگی برای رهایی از بی‌آبرو شدن. علیسان با خشم سرش را به ستون پشت سرش کوبید و کلمات نامفهومی را فریاد میزد. سبحان به هدفش رسیده‌بود و خوب غیرتش را به بازی گرفته‌بود. دستان و دهان گونش را باز کرد و با سر به او اشاره کرد و گفت:
- برو بشین رو پاهای علی.
گویی سطلی آب یخ بر روی سر دخترک ریختند. دستانش را که بابت سفت بودن طناب، بی‌حس شده‌بود، بالا آورد و بر روی دهانش گذاشت. یک‌آن اتاق برایش تبدیل به یخچال شد، همان‌قدر سرد و سوزناک. دندان‌هایش به تیک‌تیک افتادند.
- زود باش دختر.
به‌سختی سرش را به نشان نه، به چپ و راست تکان داد. سبحان که از نه شنیدن متنفر بود، یک‌آن چنان عصبی شد که پوست سفیدش به سرخی خون شد. با یک حرکت تفنگ کلتی را از جیب داخلی کت چرم طوسی‌اش درآورد و با دندان قروچه کردن، گفت:
- نکنه دلت می‌خواد جلو چشمت مغزش رو متلاشی کنم؟
لحظه‌ای روح از بدنش خارج شد. او که تاب دیدن رنجش علیسان را نداشت، آرام و با جان کندن لب زد:
- ن... ه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,727
مدال‌ها
3
سبحان سر کج کرد و شمرده‌شمرده گفت:
- پس هر چی میگم رو عملی کن.
گونش با سری پایین افتاده، نیم قدم فاصله‌ی بینشان را با چهار دست و پا پیمود و کنار علیسان بر روی زانو نشست. به یک‌باره به هق‌هق افتاد.
- نه انگار حرف حالیت نیست.
به بازوی لرزان دخترک چنگ زد و با یک حرکت او را بر روی پاهای دراز شده‌ی علیسان نشاند. دیگر جان و روحی برای هر دویشان نماند. علیسان با رگ‌های بیرون زده‌ی پیشانی‌اش، سر کج کرد و نگاهش را از دخترک بیچاره گرفت. گونش نجیبانه صورت گل انداخته‌اش را با دستانش پوشاند. سبحان که گویی درحال دیدن فیلمی کمدی است، چنان قهقهه‌ای سر داد که صدای خنده‌اش در فضای اتاقک پیچید.
- عجب از شما! عجب... !
با همان صورت خندانش، کلید فلزی کوچک را از جیب کتش درآورد، به پشت علیسان رفت و دستبند دور مچ او را باز کرد.
- خب علی‌جان نوبت توئه، تو باید بدونی زن‌ها حیا و ناز دارن.
علیسان دستان سرخ شده‌اش را جلو آورد. به محض بالا آوردن دستانش و گرفتن بازوهای گونش تا او را از روی پاهایش کنار بزند، سبحان با سرعت عمل نوک تفنگ را بر روی شقیقه‌ی دخترک گذاشت.
- علی حماقت نکن، این دختر زیادی به‌خاطر تو بدبختی کشیده، پس آدم باش.
دستان داغ علیسان بر روی بازوهای لرزان دخترک خشک شد.
- خریت نکن علی! این لحظات آخر کامت رو زهر نکن.
علیسان با یک حرکت پارچه‌ی دور دهانش را پایین آورد و با صدایی خش‌دار، غرید:
- عوضیِ کثافت... !
سبحان نوک تفنگ را بیشتر بر روی شقیقه‌ی دخترک که همچون بید می‌لرزید، فشرد و گفت:
- تو شروع نکنی، دوتا وحشی اون بیرون هستن که له‌له میزنن برای این دختر.
گویی آتش به جان علیسان انداختند. چشمان سیاه به خون نشسته‌اش بر روی لوله‌ی تفنگ خیره ماند. شک نداشت سبحان بیمارتر از آن چیزی‌ست که فکر می‌کند و هر حماقتی از او بر می‌آمد. نگاهش را به گونش که آرام هق میزد و به پهنای صورتش اشک‌‌ می‌ریخت، دوخت.
- زود باش علی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,727
مدال‌ها
3
علیسان با بی‌قراری از وضع پیش آمده، آرام پچ زد:
- شرم کن سبحان! پای این دختر رو بیشتر از این وارد بازی کثیفت نکن. بذار بره هر بلایی خواستی سر من بیار.
کلامش رنگ التماس به خود گرفت.
- هر چی بخوای به اضافه‌ی جونم بهت میدم فقط بذار این دختر بره.
سبحان لبانش را جمع کرد و حالت تفکر به خود گرفت. از جایش برخاست و درحالی‌که با لوله‌ی تفنگ گوشه‌ی لبش را می‌خاراند، به درب بسته خیره شد و گفت:
- این دختر خیلی وقته وارد این بازی شده. از وقتی مستأجر حاجی شدن. از وقتی که مادرش رو از دست داد.
به‌سمت آن‌ها چرخید و با فریاد ادامه داد:
- این دختر از وقتی که با فاطمه اومد خونه‌ی تو وارد بازی شد. از وقتی جلو رستوران شدی رابین‌هودش وارد بازی شد... !
- خیلی کثافتی سبحان!
- خفه شو علی.
با توپ پر پیش آمد و با نوک کفش ورنی مشکی‌اش به کمر گونش ضربه زد.
- هی دختر شروع کن.
گونش تکانی خورد و پلک‌های متورمش را بر روی هم فشرد. علیسان با خونسردی تمام، چشم به سبحان که بالای سرشان ایستاده‌بود، دوخت و گفت:
- ما تو رو به هدف کثیفت نمی‌رسونیم، ما که قراره بمیریم پس چه بهتر که پاک بمیریم.
صدای فریاد سبحان آنقدر گوش‌خراش بود که گونش بی‌اختیار دستانش را بر روی گوش‌هایش گذاشت.
- درسته عاقبت شما مرگه، اما مرگ آروم که بی‌هوش بشین کجا و مرگ دردناک کجا! علی به خدا خواسته‌م رو عملی نکنی ماشه رو فشار میدم و پرپر شدن این دختر رو به چشمت می‌بینی.
علیسان که دیگر تاب دیدن روی گونش را نداشت، نگاه مملو از شرم و ندامتش را به او که اشک‌هایش از گوشه‌ی چشمان بسته‌اش سرازیر می‌شد، دوخت. دل و وجدانش راضی به دیدن مرگ او نبود.
- خدا لعنتت کنه سبحا... !
هنوز کلامش به پایان نرسیده‌بود که صدای شلیک هوایی تفنگ بلند شد و گونش با جیغ کشیدن، بی‌اراده جلوتر رفت و هق‌هق کنان به تیشرت علیسان چنگ زد. گوش هر دویشان برای چند ثانیه سوت کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,727
مدال‌ها
3
- علی شروع کن، من شوخی ندارم.
در همان حین، درب با ضرب باز شد و مموتی وارد شد.
- چیزی شده رئیس؟
این حرکت که به مذاق سبحان خوش نیامد، با صورتی برزخی به‌سمت او چرخید.
- احمق کودن، مگه نگفتم تا خودم نگفتم نیاین داخل؟
صدای گریه‌ی گونش نگاه مموتی را که از دستپاچگی‌اش پیدا بود از سبحان هراس دارد، به‌سمت آن‌ها کشاند و با تپق زدن گفت:
- ب... بخشید رئی... س.
سبحان با روی ترش کردن به او توپید:
- گمشو بیرون و به فکر تدارک شام باشین؛ من حسابی گشنمه.
- اتفاقاً رئیس، عزتی رفت شهر برای تدارک شام.
سبحان درحالی‌که صندلی را برمی‌داشت، گفت:
- خوبه! حالا گمشو بیرون و تا زمانی که نگفتم داخل نمیای.
- چشم.
مموتی شتاب‌زده از اتاق خارج شد و درب را بست. سبحان صندلی را در یک قدمی آن‌ها گذاشت و به حالت برعکس بر روی آن نشست. ساعدهایش را بر روی تاج صندلی گذاشت.
- علی، نذار جلوی چشمت بدم همین مموتی این دختر رو تیکه پاره کنه؛ پس شروع کن.
علیسان ناچار، نگاه تب‌دارش را به گونش دوخت. انگشت اشاره‌اش را به زیر چانه‌ی او برد و سرش را بلند کرد. با دیدن صورت درهم و رنگ پریده‌ی او که کم از میت نداشت، آشوب به دلش نشست. قطره اشکی از چشم راستش بر روی صورتش چکید. هرگز فکر نمی‌کرد این‌گونه دچار گناه شود. آرام سر پیش برد و پچ زد:
- من رو ببخش گونش!
هق‌هق دخترک اوج گرفت.
- هی‌هی دختر داری با این گریه‌هات رو اعصابم میری، زود تمومش کن.
علیسان، صورت دخترک را بین دستان داغش قاب گرفت. دستان او زیادی داغ بود یا صورت دخترک یخ زده‌بود! چشمانش را بست و فاصله‌ی چند سانتی بین صورت‌هایشان را پر کرد. زمان و مکان لحظه‌ای برای هر دو از حرکت ایستاد. صدای خنده‌‌ی وقیحانه‌ی سبحان و کلمات رکیکش سوهان روحشان بود.
- آفرین علی همینجوری ادامه بده!
صدای جیرجیر صندلی که نشان از بلند شدن سبحان می‌داد و هرم‌های هوسناک او که در چند سانتی‌متری صورتشان بود، علیسان را هوشیار کرد. در کسری از ثانیه چشمانش را گشود و با یک حرکت تفنگ را از دست سبحان که با چشمان خمارش به گونش چشم دوخته‌بود، قاپید و لوله‌ی آن را بر روی پیشانی سرخ او قرار داد و با صدایی که به‌سختی لرزش آن را کنترل می‌کرد، غرید:
- خودت با دست خودت گورت رو کندی سبحان... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,727
مدال‌ها
3
گونش با فاصله گرفتن علیسان و کلامی که از او شنید به حال بدش غلبه کرد و چشمانش را گشود. از دیدن صحنه‌‌ی پیش رویش گویی دو مرتبه از مادر متولد شده‌است. با سرعت از جایش برخاست و با پاهای لرزان و ناتوان از دو مرد فاصله گرفت و به کنج دیوار پناه برد. دستانش را بر روی لبانش که گزگز می‌کرد، گذاشت و چشم به آن دو که همچون صید و صیاد خیره به‌هم بودند، دوخت. سبحان که انتظار چنین چیزی را نداشت، نشسته خودش را به عقب کشاند و با صدایی که هنوز رگه‌هایی از هوس درونش موج میزد، گفت:
- علی تو اینقدر احمق نیستی که با وجود اون دو نفر که بیرونن بخوای بلایی سر من بیاری.
علیسان با یک حرکت از جایش برخاست. پاهایش هنوز بابت لحظات پیش، سست و لرزان بودند. با هر دو دست تفنگ را محکم گرفت و لوله‌ی آن را به‌سمت سبحان گرفت.
- یه کلمه دیگه حرف بزنی بهت رحم نمی‌کنم سبحان. انقدر ازت شکارم که کشتنت برام کاری نداره.
سپس زیر چشمی نگاهی به دخترک که کنج دیوار مضطرب نگاهشان می‌کرد، انداخت. در باورش نمی‌گنجید لحظاتی پیش بی‌رحمانه، لبان بکر او را به تاراج برده‌بود. باور نداشت بوسه‌ای به اجبار را متحمل شده‌است، اما عجب به کامش خوش آمده‌بود!
- گونش، بیا جلو باید کمکم کنی.
به محض تمام شدن کلامش، سبحان دهان باز کرد که حرف بزند، با خشم میان کلام او پرید و گفت:
- تو یکی خفه شو، وگرنه یه گلوله تو اون کله‌ی پوکت خالی می‌کنم.
سبحان ترسیده، دهانش را بست. شک نداشت مرد پیش رویش همچون شیر زخمی منتظر یک فرصت برای انتقام است. علیسان توبیخانه نگاهش را به گونش دوخت و فریاد زد:
- دِ بیا دختر، بیا این دستمال رو بده به من.
گونش که گویی تازه به خود آمده و متوجه‌ی خواسته‌ی او شده‌بود، سریع پیش آمد. خم شد و دستمال را از کنار پای علیسان برداشت. با دزدیدن نگاهش از او، دستمال را به‌سمت او گرفت. شرم و حیایش مانع از نگاه کردن به او می‌شد. علیسان پارچه را گرفت و تفنگ را به‌سمت او گرفت.
- بگیرش، کوچیک‌ترین خطایی کرد شلیک کن.
گونش چشمانش را که دودو میزد، به تفنگ دوخت و من‌من کنان گفت:
- آخه... م... من!
- بگیرش باید دهنشو ببندم، وگرنه اون بیرونی‌ها رو با خبر می‌کنه و بازم گرفتار میشیم.
گونش که دیگر طاقت تحمل بلای جدید را نداشت، با دستان لرزانش، تفنگ را گرفت.
- آفرین! هر حرکت اضافه‌ای کرد، بزن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,727
مدال‌ها
3
گونش سری تکان داد و درحالی‌که تند‌تند پلک میزد، تفنگ را به‌سمت سبحان گرفت. علیسان با یک گام خودش را به سبحان رساند. نگاه مملو از نفرتش را به او دوخت. دست راستش را مشت کرد و با تمام قدرتش به دهان سبحان کوباند.
- این اولی رو نوش جون کن، چون بیشتر از این برات دارم عوضی.
سبحان نالان به پشت افتاد و درحالی‌که دستانش را بر روی دهان پر از خونش گذاشت، از درد به خودش می‌پیچید. علیسان بر روی شکم او نشست و دو دستش را باز کرد و زیر زانوهای خودش قرار داد. سپس دستمال را به دور دهان خونی او بست. خیالش که از اتمام کارش راحت شد، با طغیان حس تنفر و کینه نسبت به منفورترین مرد زندگی‌اش با مشت‌های متوالی به جان صورت او افتاد. هر مشتی را که به صورت او می‌کوبید، به تاوان زهرهای ریخته‌ شده‌ی او نام می‌برد.
- این رو برای به گند کشیدن هشت سال زندگیم میزنم. این رو برای سوزان که بدبختش کردی. این رو برای اون دخترهای که تیکه‌تیکه‌شون کردی. این رو برای مادر گونش، این رو برای قرقی... !
گونش با دیدن صورت غرق خون سبحان که دیگر توانی برای ناله کردن نداشت، دل و روده‌هایش درهم پیچید و دچار تهوع شد. با گام‌های لرزان پیش رفت و کنار علیسان که گویی حالاحالاها خشمش فروکش نمی‌شد، نشست. دست بر روی بازوی او گذاشت و ملتمسانه گفت:
- تو رو خدا تمومش کن، الان می‌کشیش!
علیسان عصبی و نفس زنان دست از کارش کشید و به او که هق‌هق می‌کرد نگاه کرد. پیدا بود که دخترک به‌سختی چشمانش را باز نگه داشته‌‌است. خوب او را می‌شناخت؛ تا همان لحظه را خیلی تاب آورده‌بود که بی‌هوش نشده‌است. با پشت دست خونی‌اش که بابت ضربه‌های که زده‌بود، درد می‌کرد، اشک‌های نشسته‌ بر روی صورت او را پاک کرد.
- گریه نکن جانم... !
گونش معذب از جانم خطاب شدنش، لبش را به داخل دهانش کشید و از جایش برخاست. علیسان از روی شکم سبحان که بی‌جان ناله‌های ریز می‌کرد، برخاست. نگاهش را بر روی زمین چرخاند، دستبند را که دید، سریع به‌سویش رفت و آن را برداشت. شتابان دستبند را دور مچ سبحان بست و سپس تفنگ را از گونش گرفت. بی‌اختیار دست سرد او را که به سبحان خیره‌ بود، میان دست داغش گرفت و او را به دنبال خودش کشاند. با احتیاط از اتاق خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,727
مدال‌ها
3
نگاهی به محیط نیمه تاریک انداخت. خیالش که از نبود کسی راحت شد، سر به عقب چرخاند و آرام دم گوش دخترک پچ زد:
- آروم باش و گریه نکن، دیگه چیزی به آزادیمون نمونده.
گونش با نور امیدی که در دلش نشست، با لبخند کم‌جانی سرش را تکان داد. آهسته از سیلویی که دو طرفش پر از گاو و گوساله‌‌هایی که پشت نرده‌های چوبی آرام ایستاده‌بودند، گذشتند. مقابل درب آهنی بزرگ خروجی ایستادند. علیسان درب را آرام باز کرد و با احتیاط به بیرون سرک کشید. نگاهش به مموتی افتاد که کنار آتشی که درون پیت حلبی برپا کرده‌بود، بر روی بلوک سیمانی نشسته‌بود. به داخل برگشت، نگاهی به دورتادور سیلو انداخت. از دیدن حلقه‌ی طناب متصل به دیوار لبخندی زد. دست گونش را رها کرد و به‌سوی دیوار رفت و طناب را برداشت و برگشت. دستش را به‌سمت دخترک دراز کرد. گونش معذب دستانش را پشت کمرش گذاشت و زمزمه کرد:
- خودم میام.
لحظه‌ای به صورت گلگون او زل زد و با تکان دادن سرش زیر لب «باشه» گفت و با احتیاط از لای درب بیرون رفت و آهسته بدون ایجاد هیچ صدایی به‌سمت مموتی رفت. مموتی خیره به آتشی که صدای ترق و تروق سوختن هیزم‌هایش فضا را پر کرده‌‌بود، غرق در فکر بود. لوله‌ی تفنگ را پشت سر او گذاشت و گفت:
- رفیقت کجاست؟
مموتی با شنیدن صدای او لحظه‌ای قالب تهی کرد و تکان شدیدی خورد. به محض بلند شدنش، علیسان با دسته‌ی تفنگ بر روی شانه‌ی او کوبید و گفت:
- بشین سر جات و بگو رفیقت کجاست؟
مموتی با دردی که بر شانه‌اش نشست، صورتش را جمع کرد و سر جایش نشست و با تپق زدن جواب داد:
- نی... ستش.
تفنگ را به‌سمت گونش که از اضطراب درحال جویدن ناخن انگشت شستش بود و اطراف را می‌کاوید، گرفت.
- بگیرش.
دخترک نگاه از اطرافش که غرق در ظلمت بود، گرفت و یک گام پیش آمد. تفنگ را از او گرفت؛ دیگر ترسش از آن وسیله‌ی رعب‌آور ریخته‌بود. علیسان طناب را محکم به دور بدن مموتی که در‌حال تقلا کردن بود و الفاظ رکیکی نثار او می‌کرد، بست. با یک حرکت تفنگ را از دست گونش قاپید و مقابل مموتی ایستاد.
- بگو گوشی‌های ما کجاست؟
مموتی نیشخندی زد و گفت:
- فکر کردی از دست ما جون سالم به در می‌بری؟
تفنگ را به‌سمتش گرفت.
- حرف زیادی نزن. گوشی‌ها کجاست؟
- من از تو نمی‌ترسم.
یک گام پیش رفت و چنگی به موهای شلخته‌ی او زد و صورتش را به او نزدیک کرد و با حرص غرید:
- میگی یا صورتت رو مثل صورت رئیست، از شکل بندازم؟
مموتی که یک‌آن ترس و هراس میان چشمان زاغش نشست، با سر به کیسه‌ی پارچه‌ای که به شاخه‌ی درخت توت کنارشان متصل بود، اشاره کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,727
مدال‌ها
3
- گونش، ببین تو اون کیسه چی هست؟
گونش به‌سوی درخت رفت و کیسه را از شاخه پایین آورد. دستش را وارد کیسه کرد و با لمس اشیای داخل آن، لبخند کم‌جانی کنج لبانش جا خوش کرد. گوشی خودش و گوشی علیسان را بیرون آورد. گوشی ساده‌ی خودش را داخل جیب کاپشن کثیف و خاکی‌اش گذاشت و گوشی دیگر را به‌سمت علیسان گرفت. علیسان گوشی را گرفت. با فشردن دکمه‌ی کناری گوشی و خاموش بودن آن، نیشخندی به روی مموتی که نگاهش می‌کرد، زد و گفت:
- عوضی‌ها.
سریع گوشی‌اش را روشن کرد و پس از دقایقی با شماره‌ی ۱۱۰ تماس گرفت. پس از سه بوق، تماس برقرار شد. علیسان به‌طور مختصر وضیعتشان را گزارش داد. قرار بر این شد با روشن کردن نت گوشی‌اش، جایشان را شناسایی کنند. علیسان پس از کارش، با خیالی راحت به‌سمت گونش که رنگی از امید در چهره‌ی بی‌رنگ و بی‌رمقش نشسته‌بود، چرخید. چشمکی به روی او زد و گفت:
- دیدی گفتم خدا یه روزی بی‌گناهیمون رو ثابت می‌کنه؟
گونش خندان درحالی‌که شالش را جلو می‌کشید، سرش را به نشان تأیید تکان داد. دیگر تاب و توانی برایش نمانده‌بود و به‌سختی سر پا ایستاده‌بود. بر روی زمین نمور نشست و خودش را به‌سوی درخت کشاند، به تنه‌ی آن تکیه داد و با خیالی راحت چشمانش را بر روی هم فشرد. ندانست چند دقیقه گذشت که با صداهایی که به گوشش خورد، آرام پلک‌‌های سنگینش را از هم گشود. از دیدن علیسان که با مردی که عزتی خطاب شده‌بود گلاویز شده‌بودند، قالب تهی کرد. نایی برای حرف زدن نداشت. همچون ماهی بیرون افتاده از آب، فقط لبانش تکان می‌خوردند. دیگر جانش به سر آمد وقتی تیزی چاقوی عزتی بر روی بازوی علیسان نشست. آخرین صحنه‌‌‌ای که دید و آخرین صدایی که شنید، خون جاری شده بر روی دست علیسان بود و صدای آژیرهای ماشین پلیس که نور امید و نجات را مهمان دل ویرانش کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,727
مدال‌ها
3
***
لب تخت نشسته و از پنجره‌ی رو به حیاط بیمارستان با ابروهای درهم کشیده، به باران که نم‌نم شروع به باریدن کرده‌بود، چشم دوخته‌بود. غرق در افکار مشوش خویش بود و به دنیای اطرافش توجه‌ای نداشت. حال روحی‌اش آنچنان که باید تعریفی نداشت. روح و جسم خسته‌اش یک مدت تنهایی و دوری را می‌خواست. هنوز نتوانسته‌بود بلاهایی که به سرش آمده‌بود را هضم کند. هنوز باور نداشت بزرگ‌ترین ضربه‌های زندگی‌اش را از کسی که سال‌ها پیش رفیقش به حساب می‌آمد، خورده‌باشد.
- داداش!
با گذاشته‌شدن دست امیررضا بر روی شانه‌اش، به خود آمد و سر به‌سمت او که صورتش بابت حقیقت برملا شده، گرفته و مغموم بود، چرخاند.
- می‌تونیم بریم.
بی‌حرف با دست چپش، زیپ ژاکت مشکی که امیررضا برایش آورده‌بود، را به‌سختی بالا کشید. امیررضا دست پیش برد تا کمکش کند؛ مانع شد و با لحنی سرد، لب زد:
- خودم می‌تونم.
امیررضا با اشاره به دست زخمی او گفت:
- آخه دستت.
دست خودش نبود، از همه و همه‌چیز دلگیر بود و میلی به هم‌سخن شدن با کسی نداشت. پوزخندی به روی او زد و گفت:
- ده تا بخیه‌ی سطحی دیگه این همه سخت گرفتن نداره. از دیشب هر چی سرم و آمپول تو این بیمارستان بوده رو به بدن من تزریق کردن.
امیررضا با نگاهی که نگرانی در آن موج میزد، گفت:
- خب حتماً لازم بوده دیگه داداش‌جان. فشارت نرمال نبود.
گوشی‌اش را از کنارش برداشت و با یک حرکت از تخت پایین آمد و با لحنی مملو از غم و اندوه گفت:
- کاش می‌تونستن یه دارویی بهم تزریق کنن تا بتونم گذشته‌ی به گ*وه کشیده‌شده‌م رو فراموش کنم!
امیررضا سر پایین انداخت و پچ زد:
- حال همه‌مون خرابه داداش! آخه این چه مصیبتی بود که گرفتارش شدیم؟ حال حاج‌بابا خیلی خرابه... !
با شنیدن نام پدرش گویی آتش به جانش انداختند. با غیظ دستی را که گوشی در آن بود، به نشان ساکت شدن بالا آورد و غرید:
- فکر نکنم هیچ‌کدومتون به اندازه‌ی من داغون باشین. حاجی مگه پسری به نام علیسان داره که حالش بابت اون خراب باشه؟
امیررضا کلافه نگاهش را به هوای بارانی بیرون از پنجره دوخت و گفت:
- به زور راضیشون کردم نیان.
با انگشت اشاره‌ بر روی سی*ن*ه‌ی خودش کوبید و گفت:
- من دلم نمی‌خواد هیچ‌کدومشون رو ببینم. چشم دیدن هیچ‌کدومشون رو ندارم؛ پس بهشون حالی کن دور و ورم نبینمشون.
- آخه هیچکی باور نمی‌کنه دایی سبح... ؟
زخم نشسته بر وجودش آنقدر عمیق بود که دلش نمی‌خواست کلامی از گذشته و عامل تباهی زندگی‌اش چیزی بشنود. میان حرف او پرید و با خشم گفت:
- بسه امیر، چطور باور نمی‌کنن اون یه جانی عوضیه اما باور کردن من زن*بازم؟
بی‌توجه به برادرش که با حالی زار نگاهش می‌کرد، به قصد دیدن گونش که از شب گذشته او را ندیده‌بود و توسط امیررضا جویای حالش بود، اتاق را ترک کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,727
مدال‌ها
3
با راهنمایی امیررضا به‌سوی اتاقی که گونش در آن بستری بود، رفت. مقابل درب ایستاد، نفس عمیقی کشید تا بر حال بدش غلبه کند. دوست نداشت حس و حال خرابش را به دخترکی که قربانی کینه‌ی کورکورانه‌ی یک انسان شده‌است، منتقل کند. با دو انگشتش چند ضربه به درب زد و پس از ثانیه‌ای وارد اتاق شد. راضیه که کنار تخت گونش بر روی صندلی چرم مشکی نشسته‌بود و سرش میان گوشی‌اش بود، با دیدن دو برادر از جایش برخاست. آرام سلام کرد و از دو برادر جوابش را گرفت. با برخورد نگاهش به صورت سرخ و چشمان بسته‌ی دخترک روی تخت، شدت اخم‌هایش بیشتر شد. کنار تخت ایستاد.
- چرا خوابه؟! چرا صورتش انقدر قرمزه؟!
راضیه متحیر نیم‌نگاهی به امیررضا که سر پایین انداخته‌بود، انداخت و گفت:
- تبش پایین نمیاد. اصلاً از دیشب به‌هوش نیومده.
علیسان نگاه تیزش را به برادرش که نگاه از او می‌دزدید، دوخت و پرسید:
- امیر مگه تو نگفتی حالش خوبه؟
راضیه گوشی‌‌اش را لب تخت گذاشت و با نیشخند گفت:
- هه خیلی هم خوبه! این بدبخت از دیشب داره تو تب می‌سوزه.
- دکترش گفت تا ظهر به‌هوش میاد.
نگاه هر دو به‌سمت امیررضا کشیده‌شد. امیررضا برای خلاصی از نگاه توبیخانه‌ی آن دو، به ناچار حرف‌های دکتر را بازگو کرد.
- دکتر گفت تبش طبیعیه! دچار شوک شده و تبش ناشی از اونه. از دیشب کلی آزمایش ازش گرفتن.
علیسان پوفی کشید و با دست سالمش چنگی به موهایش زد و چشم به دخترک رنجور که در خواب هم اخم کرده‌بود، دوخت.
- این دختر رو شما و فامیلاتون نابود کردین.
غضبناک نگاهش را به راضیه دوخت. راضیه شانه بالا انداخت و بدون هیچ هراسی، درحالی‌که دستانش را درون جیب‌های هودی سفیدش می‌کرد، حق به جانب گفت:
- مگه دروغه؟ خاله‌م رو کشتین، گونش رو با اون عکس‌های مزخرف بی‌آبرو کردین. اینم از دزدیدنش! همش زیر سر خانواده‌ی شماست.
علیسان با توپ پر به او توپید:
- دقیقاً بگو عامل کدومش من بودم؟
راضیه زهرخندی به روی او زد و با روی ترش کردن گفت:
- بدبخت خاله‌م و دخترش گیر یه مشت آدم عقده‌ای افتادن. من تا گردن اون سبحان آشغال رو بالای دار نبینم آروم نمی‌گیرم.
علیسان که دیگر حوصله‌ای برای کل‌کل نداشت، پوزخند زنان به‌سوی درب رفت و گفت:
- تو هم نخوای اون سرش بالای دار هست.
- هی یارو کجا؟
مقابل درب ایستاد، دستگیره‌ی فلزی درب را میان دستش فشرد و نیم‌نگاهی به راضیه انداخت و گفت:
- بمونم که بدتر بری رو مغزم؟ به هوش اومد خبرم کنین.
راضیه با توپ پر، دست به کمر زد.
- گند زدی به زندگیش حالا می‌خوای در بری؟
علیسان بی‌اهمیت به او دستش را در هوا تکان داد و زیر لب «برو بابایی» گفت از اتاق خارج شد.
- مردک برج زهرمارِ گوشت‌تلخ و... !
- راضیه خانم!
راضیه با خشم به امیررضا که گله‌مندانه صدایش زده‌بود، توپید:
- یه کاری نکن تلافی اخلاق داداش عبوست رو سر تو خالی کنم ها!
امیررضا آرام خندید.
- لطفاً آروم باش خانم!
راضیه چشمانش را تنگ کرد و با سابیدن دندان‌هایش بر روی هم گفت:
- اون داییت که مثلاً مؤمن خدا بود، قاچاقچی و عوضی از آب دراومد. داداش مثلاً جنتلمنتم که برج زهرمار و تلخک خانه. شک ندارم همین روزها گند تو هم درمیاد.
امیررضا خندان نگاهی به گونش که هنوز بی‌هوش بود، انداخت. خیالش که از خواب بودن او راحت شد، برای بار اول بی‌پروا به چشمان میشی و براق دلبرکش خیره شد و لب زد:
- منم قاتل میشم! قاتل کسی که تو رو بخواد از من بگیره.
مرد جوان کلامش را با تحکم و جدیت بیان کرد و سریع اتاق را ترک کرد. راضیه با دهانی نیمه باز به درب سفیدرنگ بسته‌شده، خیره ماند. متحیر نگاهی به‌سمت دخترخاله‌ی غرق در خوابش انداخت و زمزمه کرد:
- چی گفت این جوجه حاجی اسکلت خان؟!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین