جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط atefeh.m با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,576 بازدید, 190 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
970
26,669
مدال‌ها
3
***
پریشان حال و با ذهنی درگیر، به عمارت مجللی که درب سفیدرنگش باز بود و مهمانان که از ظاهرشان پیدا بود از مرفهین جامعه هستند، درحال تردد بودند، چشم دوخته‌بود. مصمم بود برای همیشه سایه‌ی نحس رزا را از زندگی‌اش پاک کند و پای او را از حرمیش ببرد. آرام دو مرتبه بر روی فرمان ماشین کوبید، درب را باز کرد و پیاده شد. به محض بستن درب با برخورد سوز سرما به پیشانی‌اش شدت اخم‌هایش بیشتر شد. دستانش را داخل جیب‌های پالتوی شکلاتی‌رنگش فرو کرد و آهسته‌آهسته با سری پایین افتاده، به‌سوی عمارت رفت. مقابل درب مرد جوانی که یک وجب از او قد بلندتر بود و عضلات سفت و تنومندش به‌سختی زیر کت مشکی‌اش جا شده‌بود، دستش را مقابلش دراز کرد.
- شما آقای؟
صدای بم و زمخت مرد جوان او را به یاد فیلم‌های اکشن هالیوودی انداخت. با خونسردی سر تا پای او را برانداز کرد.
- ریاحی هستم.
مرد جوان ابروهای پر و مشکی‌اش را درهم کشید، با دقت نگاهی به لیست بلند بالای که در دستش بود، انداخت. با دیدن نامی که ابتدای اسامی بود، نگاهی گیرا به او انداخت و پرسید:
- علیسان ریاحی؟ مهمون ویژه‌ی خانم؟
پوزخندی نثارش کرد و بی‌حرف وارد حیاط شد. صدای موزیک بلندی که از داخل عمارت به گوش می‌خورد، نظرش را جلب کرد و سر بلند کرد. درحال آنالیز کردن اطرافش بود که بازویش از پشت کشیده‌شد. حیران و متحیر سر به عقب چرخاند. نیما را دید که همچون شبح سیاه‌پوش با دو دست بازوی او را گرفته‌بود.
- چته نیما؟
نیما با صورتی که نگرانی در آن موج میزد، آرام اما با تحکم گفت:
- تو سرت چی می‌گذره علیسان؟
بازویش را از بین دستان او بیرون کشید و با توپ پر به او توپید:
- به تو چه؟‌!
نیما عجیب میلی به کوبیدن سرش به دیوار بتنی کنارش داشت. خوب علیسان را می‌شناخت و می‌دانست هر چه را که به زبان بیاورد، عملی می‌کند. کلافه نگاهی به اطرافش انداخت. لبخندی مصنوعی به روی مرد و زن جوانی که تازه وارد حیاط شده‌بودند، زد. دست علیسان را گرفت و او را به گوشه‌ای از آن حیاط بزرگ و با صفا کشاند. درست زیر درخت بیدمجنونی ایستادند.
- علیسان! من تو رو می‌شناسم، می‌دونم اومدی شر به پا کنی.
دست نیما را پس زد، سر تا پای او را برانداز کرد. لباس‌های یک‌دست مشکی‌اش اندام او را کشیده‌ و لاغرتر نشان می‌داد.
- پس خوبه که می‌شناسیم!
نیما مردمک‌های سبزرنگش را در حدقه چرخاند و لب زد:
- می‌خوای چیکار کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
970
26,669
مدال‌ها
3
حوصله‌ای برای بحث کردن با اویی که همیشه سنگ خانواده‌ی مستوفی را به سی*ن*ه میزد، نداشت. پشت به او کرد، مسیر کوتاهی را طی کرد و سپس وارد جاده‌ی باریک سنگی میان انبوهی از درختان که شاخ‌هایشان را درهم تنیده‌ و دالانی زیبا به وجود آورده‌‌بودند، شد و به‌سوی عمارت سه طبقه‌ای که با نور چراغ‌هایی که جای‌جای دیوارش کار شده‌بود و سنگ‌های مرمری شیری‌رنگش را بهتر و زیباتر جلوه می‌داد، رفت. نیما عصبی از رفتار او، با حرص سد راهش شد.
- تو رو به روح مادرت قسم میدم یه امشب رو بی‌خیال این خونواده شو!
با جمله‌ای که نیما به زبان آورد، چنان عصبی شد که لحظه‌ای برای ریختن خون او هراسی نداشت. یقه‌ی کت خوش‌دوخت او را گرفت و در مقابل دو دختر جوانی که با ظاهر و پوشش نامناسبشان، درحال سیگار کشیدن بودن و حیران به آن‌ها چشم دوخته‌بودند، زیر لب غرید‌:
- نیما! بار آخرت باشه برای چیزی که اندازه‌ی ارزنی برای من ارزش نداره روح مادرمو وسط می‌کشی!
نیما با چشمان گشاده شده‌، آب دهانش را قورت داد، سری تکان داد و دستانش را بالا آورد.
- باشه‌‌، باشه. تو آروم باش زشته!
یقه‌ی کت او را رها کرد و با دستان مشت شده‌اش به راهش ادامه داد.
- مستوفی داره از ایران میره، امشبم می‌خواد تو مهمونی اعلام کنه.
سر جایش ایستاد، پس از کمی مکث سرش را به عقب چرخاند.
- دختر احمقشم می‌بره دیگه؟
نیما سرش را بالا و پایین کرد و گفت:
- همه‌شون میرن!
- وای علیسان!
با شنیدن صدایی مملو از شوقی که این روزها عجیب حالش را خراب می‌کرد، نگاهش را به‌سمت رزا که درست مقابلش ایستاده‌بود، دوخت. دخترک با پیراهن پرنسسی آستین بلند مشکی و موهای مصری شرابی‌رنگش، دل می‌برد از تک‌تک مهمانان حاضر در مجلس، اما ذره‌ای بر احساس او تأثیر نداشت. یک گام به‌سمتش رفت و درحالی‌که دندان‌هایش را بر هم می‌فشرد و صورتش از عصبانیت به کبودی میزد، انگشت اشاره‌اش را مقابل صورت غرق آرایش دخترک تکان داد و با جدیت کلامش را به زبان آورد.
- برو خدا رو شکر کن که نیما بود و نذاشت بیام داخل، وگرنه آبرو برای تو و اون بابای بی‌غیرتت نمی‌ذاشتم.
چشمان آبی دخترک در کسری از ثانیه پر از اشک شد و با چانه‌ی لرزان لب زد:
- چرا آخه علی‌جان!
- زهرمار علی‌جان! چندبار با احترام گفتم دست بکش از من، اما انگار کر بودی! دوبارم از خونه‌م بیرونت کردم، اما حیا نکردی. وای به حالت رزا! وای به‌حالت اگه یک‌بار دیگه به من زنگ بزنی یا پیغوم و پسغوم بفرستی! به روح مادرم جوری آبروت رو می‌برم که تو کل دنیا نام‌نامی بشی.
رزا با هر کلمه‌ی او، صدای ترک خوردن قلبش را به وضوح می‌شنید. دستانش را پیش برد که دستان مرد پیش رویش را بگیرد، اما دستش با بی‌رحمی پس زده‌شد.
- اگه منو نمی‌خوای پس چرا اومدی؟
خیلی خودش را کنترل کرد که تن صدایش بالا نرود.
- اومده بودم جلوی جمع باهات اتمام حجت کنم، اما نیما نذاشت.
علیسان پس از کمی مکث، با حرص ادامه داد:
- به‌خاطر توئه احمق زندگی یه دختر در خطره و حال منم خرابه!
دخترک را گویی میان دریایی از یخ انداختند وقتی برای بار اول از زبان مرد مغرور زندگی‌اش نام همجنس خودش را شنید. از او بعید بود این‌گونه برای دختر جماعت نگران شود. خوب نگرانی را در چشمان سرد و سیاه او حس کرده‌بود.
- یه دختر؟!
حرف او را که با بغض بیان کرده‌بود، نادیده گرفت.
- ببین رزا امیدوارم امشب آخرین باری باشه که همدیگه رو می‌بینیم، عاقل باش و دور شو از دنیای من. دور شو از من و زندگیم. شک نکن دوباره دیدنم عاقبت خوبی نداره.
پس از کمی خیره شدن به صورت خالی از احساس مرد پیش رویش، برای بار چندم خرد شدن غرور و قلبش را حس کرد. به هق‌هق افتاد و با تنی لرزان از مقابل چشمان به خون نشسته‌ی او از پله‌های عریض سنگی عمارت بالا رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
970
26,669
مدال‌ها
3
***
صدای آهنگ بی‌کلام ویولن گوش‌نوازی که از تلویزیون پخش می‌شد، عجیب به دلش نشسته‌ و پس از پنج روزی که آرامش و آسایش بر او سلب شده‌، کمی آرام گرفته‌بود. کلافه بود از اینکه چرا نبود گونش برایش مهم بود. برای بار اول در زندگی‌اش دچار عذاب‌وجدان شده‌بود؛ زیرا خودش را مسبب ناپدید شدن دخترکی می‌دانست که به گفته‌ی دخترخاله‌اش تا به آن روز، یک شب را هم بیرون از خانه نمانده و روحیه‌ای به‌شدت آسیب‌پذیر داشت. خودش را سرزنش می‌کرد بابت اینکه هنوز نتوانتسه بود کوچک‌ترین نشانی از او بیابد. هر لحظه که به این فکر می‌افتاد نکند دخترک اسیر کسانی که حرفه‌شان فریب دخترکان نادان است، موی بر بدنش سیخ می‌شد. قصد داشت توصیه‌ی امیررضا را که می‌گفت نیروی‌انتظامی را در جریان بگذارند، عملی کند. با صدای زنگ گوشی‌اش، ساعدش را از روی چشمانش برداشت. خانه را تاریکی مطلق فرا گرفته‌بود و نور آبی صفحه‌ی تلویزیون، تنها روشنایی حاضر بود. گوشی‌اش را از روی جلومبلی برداشت، بابت اذیت شدن چشمانش از نور صفحه‌ی گوشی، آن‌ها را تنگ کرد و شماره‌ی ناشناس را بررسی کرد. با نشناختن شماره، چین عمیقی بین ابروهایش ایجاد شد. سریع تماس را برقرار کرد.
- بله؟
چند ثانیه طول کشید که صدایی از پشت خط به گوشش خورد.
- سلام! آقای ریاحی؟
با شنیدن صدای خش‌دار زنانه‌ای از پشت خط، با یک حرکت بلند شد و سرجایش نشست.
- خودم هستم!
- من تارا هستم! دوست گونش.
با شنیدن نام دخترک با هیجان از روی کاناپه برخاست، به‌‌سوی تلویزیون رفت، کنترل مشکی‌رنگ را از لب باکس متصل به دیوار برداشت، صدا را کم کرد.
 
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
970
26,669
مدال‌ها
3
- سلام شما خوبین؟
تارا پس از دو سرفه زدن، جواب داد:
- ممنون! من به‌خاطر سرماخوردگی یک هفته رستوران نبودم. گویا شما دوبار اومدین رستوران و دنبال من بودین. همکارها شماره‌ای که شما دادین رو دادن. من در خدمتم کاری دارین؟
یک‌آن دچار بی‌قراری شد. مجدد بر روی کاناپه نشست. به امید اینکه او خبری از گونش داشته‌باشد، پرسید:
- می‌خواستم بدونم شما از گونش خبر دارین؟
تارا پس از کمی مکث کردن، پرسید:
- گونش؟ من چرا باید خبر داشته باشم؟ مگه کجاست؟
ناامید، چنگی به موهای شلخته‌اش زد، نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت:
- پنج روزه نیستش. خونواده‌شم ازش خبر ندارن، امیدوار بودم شما ازش خبری داشته باشین.
- بی‌خبرم.
حوصه‌ای برای ادامه‌ی بحث نداشت. مختصر گفت:
- ممنون، خدانگهدار... !
به محض اینکه خواست تماس را قطع کند، صدای مضطرب دخترک پشت خط، نظرش را جلب کرد.
- آقای ریاحی!
- بله؟
تارا گویی در گفتن کلامش مردد بود، پس از تک سرفه‌ای، گفت:
- من از جای گونش خبر دارم. از ماجرای پیش اومده و قضاوت‌های خاله‌ش هم باخبرم!
خشنود از کلامی که شنیده‌بود، لب زد:
- خب؟
- من باید یه چیزی رو به شما بگم.
دخترک ساکت شد. از سکوت یک‌دفعه‌ی او که جانش را به لب می‌رساند، خسته شد و غرید:
- چی رو باید به من بگین؟
- گونش این پنج روزه پیش ما بوده. تا اینکه سه روز پیش خواهرم یسنا، تو یک شرکت خدمات نظافتی براش کار پیدا کرد. هر روز میره خونه مردم برای نظافت اما... !
تارا مجدد سکوت کرد، گویی داشت کلمات آشفته‌ی میان ذهنش را سروسامان می‌داد.
- اما چی؟ خانم، شما منو روانی کردین!
صدای تارا رنگ بغض به خود گرفت.
- امروز یسنا متوجه شده که گونش برای یه مهمونی شبانه فرستاده‌شده که... !
پس از کمی مکث ادامه داد:
- چطور بگم الان فهمیدیم که مهمونی یه پارتی، اونم از نوع... وای آقای ریاحی خودتون بدونین منظورم چیه! گونش دختری نیست که اون جو رو تاب بیاره. منم برادر یا پدری ندارم که همراهش این موقع شب برم اونجا... !
یک‌آن چنان تنش گر گرفت که گویی میان آتشفشانی مملو از مذاب افتاده‌باشد. از جایش برخاست. با صدایی که از خشم به لرزه افتاده‌بود، غرید:
- آدرس... ؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
970
26,669
مدال‌ها
3
***
صدای سرسام‌آور موزیک و محیط تاریک و نورهای رقصان به دلهره‌اش دامن زده‌بودند. غوغای ایجاد شده در دلش آنقدر شدید بود که جانی برای پاهایش نمانده‌ و به کانتر مخصوص بار تکیه داده‌بود. سرش پایین بود و سعی داشت نگاهش به جمعیتی که با بدترین ظاهر و پوشش درهم می‌‌جنبیدند و پیدا بود حرکاتشان به اختیار خودشان نیست، نیفتد. تا به آن لحظه بارها به خودش برای پذیرفتن این مسئولیت لعنت فرستاده‌بود. به گمانش این جشن، یک جشن خانوادگی است و او هم به عنوان یک خدمتکار، کارش را انجام می‌دهد. ذره‌ای به ذهنش خطور نمی‌کرد روزی پایش به چنین جشنی که حکم جهنم را داشت، باز شود. با صدای جیغ و فریاد سرخوشانه‌ی دختر و پسرهای حاضر در مجلس، تپش قلبش به هزار رسید. دستان لرزانش را بر روی گوش‌هایش گذاشت، درحالی‌که به روسری کوچک سفیدش که قسمت اندکی از سرش را پوشانده‌بود، چنگ میزد، زیر لب زمزمه‌ کرد:
- خدایا غلط کردم! خدایا خودت به فریادم برس!
آن لحظه فقط به فرار از آنجا و دور شدن از محیطی که ذره‌ای باب دلش نبود، فکر می‌کرد. هرگز فکر نمی‌کرد مهمانی‌های شبانه که گاهی اوقات دوستان هم مدرسه‌ایش با آب و تاب از آن تعریف می‌کردند، این چنین عذاب‌آور باشد.
- هی دختر!
با صدای فریادگونه‌ای که او را خطاب کرده‌بود، بی‌میل، سرش را بلند کرد. نگاهش را به‌سمت مسئول بار که پیرمردی فربه و چاق با قامتی کوتاه بود و آن‌سوی کارنتر ایستاده‌بود، دوخت. سینی پر از جام‌های رنگین را به‌سمتش سُر داد و با لهجه‌ی ارمنی‌اش گفت:
- ای دختر! این‌ها رو ببر وسط بچرخون.
با شنیدن جمله‌ی او، عرق سرد بر روی ستون فقراتش نشست. با حالی زار، کف دستش را بر روی پیشانی‌ یخ زده‌اش گذاشت و به‌سختی لب زد:
- میشه من نبرم؟ هر کی خواست خودش... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
970
26,669
مدال‌ها
3
با دیدن صورت برزخی و اخم‌های نشسته بر ابروهای کم‌پشت پیرمرد که تارتاری موی نقره‌ای‌رنگ میانشان دیده‌‌می‌شد، ادامه‌ی حرفش پشت لبانش جا ماند. چنگی به پیشبند سفید روی پیراهن سورمه‌ایش زد و لبش را به دندان گرفت.
- ببر تا خانم رو صدا نزدم.
دستانش را بلند کرد و سینی مستطیلی طلایی‌رنگ را برداشت. بابت لرزش دستانش، صدای دیرنگ‌دیرنگ برخورد جام‌ها بلند شد و خشم پیرمرد را برافروخت.
- دختر، دل به کارت بده.
بابت مخمصه‌ای که گرفتارش شده‌بود، قطره‌ای اشک از چشم راستش بر روی گونه‌ی یخ زده‌اش سرازیر شد. در جواب او به تکان دادن سر اکتفا کرد. سلانه‌سلانه به‌سمت جمعیت رفت. هر گامی را که بر می‌داشت گویی به‌سوی قتل‌گاهش می‌رفت. تا به اولین نفرات رسید دو مرتبه دخترکانی که حالشان به اختیار خودشان نبود با خنده‌ی مس*تانه به او تنه زدند و با الفاظ رکیک از کنارش عبور کردند. با نزدیک شدن به چند مرد جوان، چشمانش را بر روی هم فشرد.
- ساسی! گفته‌بودم یکی از فانتزی‌هام بودن با یه دختر با پوشش خدمتکاریه؟
با شنیدن صدای کشیده‌ی پسرک جوان لاغر اندامی که با نگاهی وقیحانه سر تا پای او را برانداز می‌کرد، یک‌آن خون در رگ‌هایش منجمد شد و بغضی بزرگ بر گلویش چنبره زد. دستی مردانه به‌سوی سینی آمد، جامی برداشت و گفت:
- چقدر تو کج سلیقه‌ای عَبد! حیف این همه داف بیایی این دختر دوزاری رو مورد فیض قرار بدی!
دیگر توانی برای سرپا ایستادن نداشت و هر آن ممکن بود از حال برود. با توفانی که در دلش ایجاد شده‌بود، ماندن در آن محیط خفقان را جایز ندانست. سینی را بر روی اولین میز گذاشت و به‌سوی راهرویی که ابتدای آمدنش برای تعویض لباس به یکی از اتاق‌های آنجا رفته‌بود، دوید. به‌ محض باز کردن درب کرمی‌رنگ اتاق، با دیدن صحنه‌‌ای که پیش رویش بود، یک‌آن بندبند وجودش به رعشه افتاد، تنش مثال قطب جنوب به یخ‌بندان تبدیل شد. لحظه‌ای آرزو کرد که ای کاش کور و ناشنوا بود! با چشمان خیس از اشک‌هایش، سرش را به‌طرفین تکان داد و به‌سختی پاهایش را که گویی با پیچ و مهره به زمین چسبانده‌ شده‌بودند، تکان داد و یک گام به عقب رفت. با برخورد به شخصی و پیچیده شدن دستی مردانه به دور بدن لرزانش، لحظه‌ای قالب تهی کرد و نام خدا را زیر لب زمزمه کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
970
26,669
مدال‌ها
3
با حرم نفس‌هایی که به گوشش می‌خورد، بندبند وجودش به نبض افتاد و ضربان قلبش نامیزان می‌کوبید. لحظه‌ای با چشم خود فرشته‌ی مرگش را دید. دستان بی‌جانش را مشت کرد و ناخن‌هایش را در کف دستش فرو کرد.
- تو که خواهان اینجور مجلسی بودی، به خودم می‌گفتی که یه مهمونی دو نفره تو خونه برات ترتیب می‌دادم.
یک‌آن دنیای تیره و تار شده‌اش با نوری از حضور اویی که به‌شدت دلتنگش بود، درخشان شد. با شنیدن صدای گرم و رایحه‌ی عطر آشنا، جرئت و جان از دست رفته‌اش را دو مرتبه به دست آورد. لبخند کم‌جانی بابت لطف خدا در حقش، بر روی لبان بی‌رنگش جا خوش کرد. به محض اینکه سر کج کرد و لب باز کرد تا حرف بزند، فشار دستان دور بدنش، بیشتر شد و تن یخ زده‌اش گُر گرفت.
- هیس... هیچی نشنوم، برو لباس‌هات رو بپوش هر چه زودتر از این خراب شده بریم.
با سختی و تپق زدن، گفت:
- شم... ا ا... ینجا؟!
بازویش میان دست او که گویی کوره‌ی آتش بود، فشرده شد و در کسری از ثانیه به‌سمت او چرخیده‌شد. پلک‌هایش را محکم بر روی هم فشرد تا از اشک‌های همیشه حاضر که دیدش را تار کرده‌بودند، خلاص شود، اما با تلاقی نگاهش با نگاه او و دیدن چشمان به خون نشسته و رگ‌های بیرون زده‌ی پیشانی‌اش، لحظه‌ای روح از بدنش خارج شد.
- انقدر عصبیم که کشتنت رو به خودم حلال می‌دونم.
با کلام مملو از خشم و غضبی که شنیده‌بود از حالت شوک بیرون آمد و با دستی که بر روی دهانش گذاشت، هق‌هقش را در نطفه کور کرد. در همان حین دختر و پسری که سرخوشانه قهقهه می‌زدند، از اتاق خارج شدند. نگاه هر دویشان به‌سمت آن‌ها کشیده‌شد. علیسان که وضع آن‌ها را در لحظات قبل دیده‌بود، با خشم او را به داخل اتاق هول داد و خودش هم وارد شد. پس از چند نفس عمیق و کنترل خشمش، با تحکم کلامش را به زبان آورد.
- لباس‌هات کجاست؟
گونش که همچون بید می‌لرزید، بابت ترس و انقباض ماهیچه‌هایش دچار سکسکه‌ شد. گیج و منگ نگاهش را به دورتادور اتاق که فقط با دو تخت یک نفره و چوب‌لباسی ایستاده‌ی کنج دیوار، آینه‌ی قدی کنار تخت‌ها، پر شده‌بود، دوخت. شتابان به‌سوی چوب‌لباسی رفت و از بین چند لباس، کاپشن مشکی‌ و کوله‌اش را بیرون کشید. درحالی‌که کاپشنش را می‌پوشید، نگاهی به او که همچون میرغضب دست به کمر نگاهش می‌کرد، انداخت. چقدر بودن این مرد در آنجا برایش باارزش بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
970
26,669
مدال‌ها
3
با اینکه حضور علیسان باعث دلگرمی‌اش بود، اما هنوز حالش کامل جا نیامده‌بود و تنش می‌لرزید. کوله‌اش را بر روی دوشش انداخت و با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد. دل در دلش نبود که هر چه زودتر این محیط جهنم گونه را ترک کند. خبر نداشت که علیسان به‌سختی‌ خشمش را مهار کرده‌است تا بلایی سر او نیاورد. حال علیسان کم از آتشفشان خاموش که هر آن ممکن بود فوران کند، نداشت. بدون نگاه کردن به او، به‌سوی درب رفت و گفت:
- م... یشه هع... بریم هع... ؟
علیسان با دیدن ظاهر او و دیدن ساپورت سورمه‌ای و روسری کوچک او که خوب اندام و موهایش را به نمایش گذاشته‌بود، همچون شیر غران، غرید:
- نکنه می‌خوای با این‌ لباس‌ها بیای؟
به‌سمت او چرخید و نگاهی به ظاهر خودش انداخت و لب زد:
- شلو... ار و شا... لم تو کوله‌س... ت هع... !
علیسان با نگاهی تیز و بران نزدیکش شد، انگشتانش را دور مچ ظریفش حلقه کرد و او را به دنبال خودش کشاند. چنان با گام‌های بلند و محکم پیش می‌رفت که گونش دو مرتبه خودش را از افتادن حتمی نجات داد. بدون توجه به جمعیت که غرق خوشی‌های خودشان بودند، به‌سوی درب خروجی رفتند. مقابل درب خروجی، زن میان‌سالی که پیدا بود صاحب مجلس است و درحال صحبت کردن با یکی از نگهبانان بود، با دیدن دخترکی که به عنوان یکی از خدمه استخدام کرده‌بود، حیران نیم‌نگاهی به نگهبان انداخت و سریع سد راهشان شد.
- شما با اجازه‌ی کی کارگر من رو می‌بری؟ مگه مجلس تموم شده عمو؟
گونش با هراسی که به جانش نشست، فاصله‌ی نیم قدمی‌اش را با علیسان پر کرد و چنگی به کاپشن سورمه‌ای او زد. علیسان اخم‌هایش را بیشتر درهم کشید و با سابیدن دندان‌هایش بر روی هم، میان صورت غرق آرایش زن که گویی یکی از جادوگران شهر اوز بود، حق به جانب غرید:
- زنیکه‌ی آشغال! کاری نکن با یه دقیقه حروم کردن وقتم، پتتو رو آب بریزم، تا بقیه‌ی عمرت رو تو زندون به فکر مهمونی‌های کثیفت باشی!
هراسی میان چشمان کشیده‌ و طوسی زن که پیدا بود از لنز استفاده‌ کرده‌است، نشست. لبان زرشکی‌‌اش را به داخل دهانش کشید و گامی به عقب رفت. نگهبان که متوجه‌ی تهدید علیسان شد، به‌سمت زن آمد، لنگه‌ی ابروی زمخت و بورش را بالا انداخت و با سی*ن*ه ستپر کردن، پرسید:
- خانم مشکلی پیش اومده؟
زن دستانش را بالا برد و درحالی‌که تندتند مژه‌های مصنوعی‌اش را بر هم میزد، گفت:
- نه بذار برن.
علیسان با یک حرکت نگهبان را که دو برابر او هیکل داشت، کنار زد، درحالی‌که حلقه‌ی دستش به دور مچ دخترک را تنگ‌تر کرد، از دو پله‌‌ی سنگی باریک، وارد حیاط بزرگ مملو از ماشین‌های ایرانی و خارجی شد و پس از طی جاده‌ی سنگ‌فرش شده، به‌سوی دروازه‌ی بزرگ مشکی‌رنگ رفت. آنقدر آشفته حال بود که ذره‌ای توجه‌ به حال دخترک گریانی که به دنبالش می‌کشید، نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
970
26,669
مدال‌ها
3
***
درب اتاق را باز کرد و دخترک را آرام به داخل اتاق هول داد. صدای گریه‌های او عجیب سوهان روحش شده‌بود.
- بسه گونش. از اون لحظه که از اون خراب شده بیرون اومدیم همش داشتی گریه می‌کردی و چیزی بهت نگفتم. حالا تو این اتاق بمون و به کارهای بدت، به افکار بچگونت فکر کن.
گونش با آستین کاپشنش، اشک‌هایش را پاک کرد و با حرص پرسید:
- چرا منو آوردین اینجا؟
یک گام پیش رفت. متعجب سر کج کرد و با ابروهای بالا رفته پرسید:
- خانم انتظار داشتن کجا ببرمشون؟
با اینکه از او می‌ترسید، اما بر ترسش غلبه کرد.
- هر جایی برم بهتر از اینجاست.
با نیشخند، دستانش را بر روی کمرش قلاب کرد و نگاهی گذرا به اتاقش که با تم مشکی و خاکستری‌‌اش کم از تاریک‌‌خانه‌ نداشت، انداخت.
- کجا؟ مثلاً یکی از اتاق‌های اون خراب شده؟
بابت صدای جیغ دخترک که جوابش را داد، حیران نگاهش را به‌سمت او که از حرص سرخ شده و می‌لرزید، سوق داد.
- شما چه کاره‌ی منین که برام تصمیم می‌گیرین کجا باشم؟
لحظه‌ای کنترل دستش از اختیارش خارج شد و بر روی صورت دخترک فرود آمد. با صدای هین کشیدن دخترک که دست بر روی گونه‌اش گذاشته‌بود، به خود آمد. پس از کمی خیره ماندن بر روی صورت او، دو انگشت اشاره و میانی‌اش را بالا آورد و با حرص غرید:
- این سیلی رو زدم به دو دلیل، اولی اینکه تا وقتی تو خونه‌ی منِ احمق امانتی، حق نداری بدون اجازه و سر چیزهای الکی مثل کش تنبون در بری. دوماً اینکه باید بدونی دختری به سن تو هر جایی کار نمی‌کنه.
گونش شوکه از سیلی که خورده‌‌بود، با هق‌هق گفت:
- دوس... ت داش... تم برم... !
صدای عربده‌‌اش چنان بلند بود که دخترک هراسان در خودش جمع شد.
- تو بیخود کردی دوست داشتی! بذار تکلیفت روشن بشه بعدش هرجا دلت خواست برو. دختره‌ی نفهم دیر رسیده بودم معلوم نبود چه بلاهایی قرار بود سرت بیاد. اون موقع اون خاله‌ی محترمت گندکاری اون آشغال‌های مهمونی رو گردن من می‌نداخت.
از دیدن دخترک که همچون بید می‌لرزید، از کرده‌اش پشیمان شد. دم و بازدم عمیقی کرد و چنگی به موهایش زد و ملتمسانه ادامه داد:
- تو رو جون عزیزت این چند وقته آروم بگیر؛ بذار ببینم چه خاکی به سرم می‌ریزم! بعدش هر جا خواستی برو. پنج روزه زندگی رو بهم حروم کردی. اینو بفهم، جون خیلی آدم‌ها دست منه پس نذار با این ذهن آشفته‌م زندگیشون رو به خطر بندازم.
با بغضی که گلویش را گرفته‌بود، نجواگونه لب زد:
- پس بذار برم!
تیز و بران نگاهش کرد.
- کجا بری؟
گونش که پاسخی برای سؤال او نداشت، لب تخت که روتختی‌اش نامرتب بود و این نشان از بی‌حوصلگی صاحب خانه بود، نشست و زانوهایش را بغل کرد.
- از همه‌تون بدم میاد! از خاله‌م از اون که اون عکس‌ها رو فرستاد، از تو... !
علیسان پوزخندی زد و جواب داد:
- ممنون از لطفت! خواهش می‌کنم منه منفور رو چند وقتی تحمل کن ببینم چی میشه! بذار با آرامش دنبال مسبب بدبختی‌هام باشم. گونش به قرآن من خودم بدبختم! تو یکی دیگه اذیتم نکن.
پس از بیان سخنش، با کوبیدن درب از اتاق خارج شد و مستقیم به‌سوی شومینه رفت. کاپشنش را درآورد، بر روی زمین انداخت و خودش هم بر روی مبل راحتی چرم مشکی کنار شومینه نشست. با حس عذاب‌وجدان بابت سیلی که به صورت دخترک زده‌بود، با ذهنی پریشان و ناآرام به شعله‌های آتش خیره ماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
970
26,669
مدال‌ها
3
با صدای زنگ خانه از خواب پرید و سرجایش تکان شدیدی خورد. از شدت درد گردنش صورتش جمع شد و زیر لب خودش را برای خوابیدن بر روی مبل مورد عنایت قرار داد. نفهمیده‌بود چه وقت خوابش برده‌بود. از روی مبل برخاست، تمام بدنش خشک شده‌بود و گویی میان هاونگ کوبیده‌بودنش. درحالی‌که گردن خشک شده‌اش را مالش می‌داد، نگاهی به‌سوی راهروی اتاق‌ها انداخت و سپس به‌سوی درب رفت. درب را باز کرد. دو دختر پشت درب همزمان سلام کردند. سرش را تکان داد و از آستانه‌ی درب کنار رفت و لب زد:
- سلام، بیاین تو.
فاطمه و راضیه بدون ذره‌ای معطلی وارد خانه شدند و او هم به دنبالشان وارد شد.
- کجاست این دخی ما؟
علیسان درحالی‌که به‌سوی کاناپه می‌رفت، به اتاقش اشاره کرد و نشست. راضیه شتابان وارد راهروی اتاق‌ها شد. سرش سنگین شده و گویی جمجمه‌اش را با مته سوراخ می‌کردند. سرش را بین دستانش گرفت.
- داداش خوبی؟
سرش را بلند کرد و لبخند کم‌جانی به روی خواهرش زد. فاطمه چادر و کیف کرمی‌رنگ سِت کفش کالجش را بر روی جزیره‌ گذاشت و به‌سمت او آمد. کنارش نشست و دست گرم بردارش را میان دستان سردش گرفت.
- الهی آبجیت بمیره... !
دستش را به دور تن خواهرش حلقه کرد و لب زد:
- خدا نکنه عزیز دل دادا... !
هنوز حرفش را کامل نزده‌بود که راضیه با توپ پر درحالی‌که دست گونش را می‌کشید، به‌سمتشان آمد.
- آقا علیسان شما با چه حقی دست روی این بچه بلند کردین؟ مظلوم گیر آوردی؟
نگاه خواهر و برادر به‌سمت آن‌ها کشیده‌شد. از دیدن رد انگشتانش بر روی صورت گندمی دخترک آه از نهادش برخاست، اما لازم بود کمی جبهه بگیرد. از جایش برخاست و در مقابل چشمان گشاد شده‌ی خواهرش که باور نداشت اثر کبودی روی صورت دخترک هنر دست برادرش باشد، جلو رفت و خطاب به گونش که با چشمان سرخ و پیله انداخته‌اش پیدا بود تمام شب را گریه کرده‌است، گفت:
- به دختر خاله‌ت نگفتی چرا سیلی خوردی؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین