- Dec
- 829
- 23,527
- مدالها
- 3
***
پریشان حال و با ذهنی درگیر، به عمارت مجللی که درب سفیدرنگش باز بود و مهمانان که از ظاهرشان پیدا بود از مرفهین جامعه هستند، درحال تردد بودند، چشم دوختهبود. مصمم بود برای همیشه سایهی نحس رزا را از زندگیاش پاک کند و پای او را از حرمیش ببرد. آرام دو مرتبه بر روی فرمان ماشین کوبید، درب را باز کرد و پیاده شد. به محض بستن درب با برخورد سوز سرما به پیشانیاش شدت اخمهایش بیشتر شد. دستانش را داخل جیبهای پالتوی شکلاتیرنگش فرو کرد و آهستهآهسته با سری پایین افتاده، بهسوی عمارت رفت. مقابل درب مرد جوانی که یک وجب از او قد بلندتر بود و عضلات سفت و تنومندش بهسختی زیر کت مشکیاش جا شدهبود، دستش را مقابلش دراز کرد.
- شما آقای؟
صدای بم و زمخت مرد جوان او را به یاد فیلمهای اکشن هالیوودی انداخت. با خونسردی سر تا پای او را برانداز کرد.
- ریاحی هستم.
مرد جوان ابروهای پر و مشکیاش را درهم کشید، با دقت نگاهی به لیست بلند بالای که در دستش بود، انداخت. با دیدن نامی که ابتدای اسامی بود، نگاهی گیرا به او انداخت و پرسید:
- علیسان ریاحی؟ مهمون ویژهی خانم؟
پوزخندی نثارش کرد و بیحرف وارد حیاط شد. صدای موزیک بلندی که از داخل عمارت به گوش میخورد، نظرش را جلب کرد و سر بلند کرد. درحال آنالیز کردن اطرافش بود که بازویش از پشت کشیدهشد. حیران و متحیر سر به عقب چرخاند. نیما را دید که همچون شبح سیاهپوش با دو دست بازوی او را گرفتهبود.
- چته نیما؟
نیما با صورتی که نگرانی در آن موج میزد، آرام اما با تحکم گفت:
- تو سرت چی میگذره علیسان؟
بازویش را از بین دستان او بیرون کشید و با توپ پر به او توپید:
- به تو چه؟!
نیما عجیب میلی به کوبیدن سرش به دیوار بتنی کنارش داشت. خوب علیسان را میشناخت و میدانست هر چه را که به زبان بیاورد، عملی میکند. کلافه نگاهی به اطرافش انداخت. لبخندی مصنوعی به روی مرد و زن جوانی که تازه وارد حیاط شدهبودند، زد. دست علیسان را گرفت و او را به گوشهای از آن حیاط بزرگ و با صفا کشاند. درست زیر درخت بیدمجنونی ایستادند.
- علیسان! من تو رو میشناسم، میدونم اومدی شر به پا کنی.
دست نیما را پس زد، سر تا پای او را برانداز کرد. لباسهای یکدست مشکیاش اندام او را کشیده و لاغرتر نشان میداد.
- پس خوبه که میشناسیم!
نیما مردمکهای سبزرنگش را در حدقه چرخاند و لب زد:
- میخوای چیکار کنی؟
پریشان حال و با ذهنی درگیر، به عمارت مجللی که درب سفیدرنگش باز بود و مهمانان که از ظاهرشان پیدا بود از مرفهین جامعه هستند، درحال تردد بودند، چشم دوختهبود. مصمم بود برای همیشه سایهی نحس رزا را از زندگیاش پاک کند و پای او را از حرمیش ببرد. آرام دو مرتبه بر روی فرمان ماشین کوبید، درب را باز کرد و پیاده شد. به محض بستن درب با برخورد سوز سرما به پیشانیاش شدت اخمهایش بیشتر شد. دستانش را داخل جیبهای پالتوی شکلاتیرنگش فرو کرد و آهستهآهسته با سری پایین افتاده، بهسوی عمارت رفت. مقابل درب مرد جوانی که یک وجب از او قد بلندتر بود و عضلات سفت و تنومندش بهسختی زیر کت مشکیاش جا شدهبود، دستش را مقابلش دراز کرد.
- شما آقای؟
صدای بم و زمخت مرد جوان او را به یاد فیلمهای اکشن هالیوودی انداخت. با خونسردی سر تا پای او را برانداز کرد.
- ریاحی هستم.
مرد جوان ابروهای پر و مشکیاش را درهم کشید، با دقت نگاهی به لیست بلند بالای که در دستش بود، انداخت. با دیدن نامی که ابتدای اسامی بود، نگاهی گیرا به او انداخت و پرسید:
- علیسان ریاحی؟ مهمون ویژهی خانم؟
پوزخندی نثارش کرد و بیحرف وارد حیاط شد. صدای موزیک بلندی که از داخل عمارت به گوش میخورد، نظرش را جلب کرد و سر بلند کرد. درحال آنالیز کردن اطرافش بود که بازویش از پشت کشیدهشد. حیران و متحیر سر به عقب چرخاند. نیما را دید که همچون شبح سیاهپوش با دو دست بازوی او را گرفتهبود.
- چته نیما؟
نیما با صورتی که نگرانی در آن موج میزد، آرام اما با تحکم گفت:
- تو سرت چی میگذره علیسان؟
بازویش را از بین دستان او بیرون کشید و با توپ پر به او توپید:
- به تو چه؟!
نیما عجیب میلی به کوبیدن سرش به دیوار بتنی کنارش داشت. خوب علیسان را میشناخت و میدانست هر چه را که به زبان بیاورد، عملی میکند. کلافه نگاهی به اطرافش انداخت. لبخندی مصنوعی به روی مرد و زن جوانی که تازه وارد حیاط شدهبودند، زد. دست علیسان را گرفت و او را به گوشهای از آن حیاط بزرگ و با صفا کشاند. درست زیر درخت بیدمجنونی ایستادند.
- علیسان! من تو رو میشناسم، میدونم اومدی شر به پا کنی.
دست نیما را پس زد، سر تا پای او را برانداز کرد. لباسهای یکدست مشکیاش اندام او را کشیده و لاغرتر نشان میداد.
- پس خوبه که میشناسیم!
نیما مردمکهای سبزرنگش را در حدقه چرخاند و لب زد:
- میخوای چیکار کنی؟
آخرین ویرایش: