- Dec
- 829
- 23,531
- مدالها
- 3
***
با خستگی و چشمانی خمار از بیخوابی، درحالیکه با دست آزادش دکمههای کت خلبانیاش را باز میکرد، وارد خانه شد. با استشمام بوهایی از خانه متعجب بدون تعویض کفشهایش با گامهای بلند، راهرو را طی کرد. با فشردن کلید برق روی دیوار جهت راستش و روشن شدن خانه، مات و حیران سر جایش خشکش زد. باورش نمیشد این خانه که از تمیزی برق میزد، خانهی خودش بود. چشمانش را چند مرتبه باز و بسته کرد. اشتباه ندیدهبود، خانهی خودش بود. شک نداشت روزی که به سفر رفت، خانهاش اینگونه مرتب نبود! چمدان کوچک مشکی و قرمزش را زمین گذاشت و پالتویش را بر روی دستهی آن انداخت. وسط خانه دست به کمر ایستاد و با بهت و ناباوری همهجا را کاوید. به اتاق خوابش هم سرک کشید، آنجا هم به طور عجیبی سروسامان یافتهبود. گیج و متحیر به آشپزخانه رفت. همینکه خواست بهسوی سینک برود، چشمش به برگهی متصل به یخچال افتاد، آن را آرام از یخچال جدا کرد. با اخمی غلیظ، شروع به خواندن نوشتهای که با دستخطی شکسته نوشته شدهبود، کرد. سریع درب فریزر را باز کرد و با دیدن کشوهای پر از چندین ظروف غذا زیر لب گفت:
- بسمالله... !
کم ماندهبود دو شاخ بر روی سرش جوانه بزند. بیمعطل بهسوی پالتویش رفت و از داخل جیب آن گوشیاش را درآورد. پس از باز کردن رمزش، بین فهرست مخاطبینش به دنبال شخص مورد نظرش گشت. با دیدن شماره سریع با آن تماس گرفت. پس از چند بوق خوردن، شخص پشت خط جواب داد:
- سلام پسرم!
از شدت خستگی نای سرپا ایستادن نداشت. با یک حرکت بر روی صندلی پشت جزیره نشست.
- سلام از ماست خانم اکرمی. خوبین؟ آقای اکرمی خوبن؟
خانم اکرمی با گرمی و لطافت جواب علیسان را که جز خوبی و ادب چیزی از او ندیدهبود، داد:
- ممنون پسرم! ما هم خوبیم! تو خوبی؟ به خدا شرمندهت شدم که نشد دیگه بیام برای نظافت خونهت. چیشد مادر کسی رو پیدا کردی؟
از صحبتهای خانم اکرمی پی برد که تمیزی خانه، کار او نبودهاست. پس از کمی صحبت و جویای احوالش تماس را قطع کرد و سریع با شمارهی فاطمه تماس گرفت. با اولین بوق تماس متصل شد.
- سلام داداش جونم!
بیقرار بود، از جایش برخاست و درحالیکه قدم میزد، گفت:
- سلام عزیز داداش، خوبی؟
فاطمه با آرامش و مهربانی جواب داد:
- قربونت برم عزیز دلم! سفر خوش گذشت؟
دستش را لای موهایش فرو برد و گفت:
- جات خالی بود قربونت برم.
- دوستان به جای ما!
لبخندی زد و بهسوی آشپزخانه رفت.
- یه سؤال دارم فاطمه.
- جانم داداش؟
مقابل سینک ایستاد، شیرآب را باز کرد، دست داغش را زیر آب سرد گرفت و پرسید:
- این سه روزی که من نبودم تو نیومدی خونهی من؟
فاطمه پس از کمی مکث کردن، جواب داد:
- نه داداش، شما نبودی بیام اونجا چیکار؟ چرا چیزی شده؟
بهسوی درب خانه رفت و گفت:
- نه چیزی نشده، من الان قطع کنم بعداً باهات تماس بگیرم ناراحت نمیشی؟
فاطمه با دلشورهای که به جانش افتاد، گفت:
- چیشده داداش؟ نه چرا ناراحت بشم؟
- چیزی نیست، بعداً باهات صحبت میکنم، فعلاً خداحافظ.
با خستگی و چشمانی خمار از بیخوابی، درحالیکه با دست آزادش دکمههای کت خلبانیاش را باز میکرد، وارد خانه شد. با استشمام بوهایی از خانه متعجب بدون تعویض کفشهایش با گامهای بلند، راهرو را طی کرد. با فشردن کلید برق روی دیوار جهت راستش و روشن شدن خانه، مات و حیران سر جایش خشکش زد. باورش نمیشد این خانه که از تمیزی برق میزد، خانهی خودش بود. چشمانش را چند مرتبه باز و بسته کرد. اشتباه ندیدهبود، خانهی خودش بود. شک نداشت روزی که به سفر رفت، خانهاش اینگونه مرتب نبود! چمدان کوچک مشکی و قرمزش را زمین گذاشت و پالتویش را بر روی دستهی آن انداخت. وسط خانه دست به کمر ایستاد و با بهت و ناباوری همهجا را کاوید. به اتاق خوابش هم سرک کشید، آنجا هم به طور عجیبی سروسامان یافتهبود. گیج و متحیر به آشپزخانه رفت. همینکه خواست بهسوی سینک برود، چشمش به برگهی متصل به یخچال افتاد، آن را آرام از یخچال جدا کرد. با اخمی غلیظ، شروع به خواندن نوشتهای که با دستخطی شکسته نوشته شدهبود، کرد. سریع درب فریزر را باز کرد و با دیدن کشوهای پر از چندین ظروف غذا زیر لب گفت:
- بسمالله... !
کم ماندهبود دو شاخ بر روی سرش جوانه بزند. بیمعطل بهسوی پالتویش رفت و از داخل جیب آن گوشیاش را درآورد. پس از باز کردن رمزش، بین فهرست مخاطبینش به دنبال شخص مورد نظرش گشت. با دیدن شماره سریع با آن تماس گرفت. پس از چند بوق خوردن، شخص پشت خط جواب داد:
- سلام پسرم!
از شدت خستگی نای سرپا ایستادن نداشت. با یک حرکت بر روی صندلی پشت جزیره نشست.
- سلام از ماست خانم اکرمی. خوبین؟ آقای اکرمی خوبن؟
خانم اکرمی با گرمی و لطافت جواب علیسان را که جز خوبی و ادب چیزی از او ندیدهبود، داد:
- ممنون پسرم! ما هم خوبیم! تو خوبی؟ به خدا شرمندهت شدم که نشد دیگه بیام برای نظافت خونهت. چیشد مادر کسی رو پیدا کردی؟
از صحبتهای خانم اکرمی پی برد که تمیزی خانه، کار او نبودهاست. پس از کمی صحبت و جویای احوالش تماس را قطع کرد و سریع با شمارهی فاطمه تماس گرفت. با اولین بوق تماس متصل شد.
- سلام داداش جونم!
بیقرار بود، از جایش برخاست و درحالیکه قدم میزد، گفت:
- سلام عزیز داداش، خوبی؟
فاطمه با آرامش و مهربانی جواب داد:
- قربونت برم عزیز دلم! سفر خوش گذشت؟
دستش را لای موهایش فرو برد و گفت:
- جات خالی بود قربونت برم.
- دوستان به جای ما!
لبخندی زد و بهسوی آشپزخانه رفت.
- یه سؤال دارم فاطمه.
- جانم داداش؟
مقابل سینک ایستاد، شیرآب را باز کرد، دست داغش را زیر آب سرد گرفت و پرسید:
- این سه روزی که من نبودم تو نیومدی خونهی من؟
فاطمه پس از کمی مکث کردن، جواب داد:
- نه داداش، شما نبودی بیام اونجا چیکار؟ چرا چیزی شده؟
بهسوی درب خانه رفت و گفت:
- نه چیزی نشده، من الان قطع کنم بعداً باهات تماس بگیرم ناراحت نمیشی؟
فاطمه با دلشورهای که به جانش افتاد، گفت:
- چیشده داداش؟ نه چرا ناراحت بشم؟
- چیزی نیست، بعداً باهات صحبت میکنم، فعلاً خداحافظ.
آخرین ویرایش: