- Dec
- 829
- 23,531
- مدالها
- 3
***
با آرامش و طمأنینه سنگ مزار طوسیرنگ پیش رویش را با گلابی که رایحهی آرامشبخشش فضا را فرا گرفتهبود، شستشو داد. از تمیزی سنگ که خیالش راحت شد، شروع به پرپر کردن گلبرگهای سرخ و سفید گلهای رز کرد. با حسی غریب به نام حک شده بر روی سنگ خیره شد. بغض نهفته در گلویش را قورت داد و زمزمهوار کلامش را به زبان آورد.
- زهرابانو! درست ۳٤ ساله که از این زمین دل کندی و آسمونی شدی.
دو مرتبه بغض بزرگی به گلویش هجوم آورد. نگاهی گذرا به اطرافش انداخت. آن ساعت و آن روز قبرستان خلوتتر از هر زمان دیگری بود. آهی کشید و مجدد چشم به مزار دوخت و آرامتر لب زد:
- کاش منم بتونم دل بکنم از این زمین!
با نوک انگشتانش گلبرگها را بر روی مزار پخش کرد. با وزش یکدفعهای باد سوزناک و احساس سرما، یقهی پالتوی مشکیاش را بالاتر کشید. گلهمندانه زمزمه کرد:
- آخه جان من! چطور دلت اومد منه دو ساله رو تنها بذاری و بری؟
صدای قارقار دو کلاغ نگاهش را بهسوی آسمان ابری، اما آرام کشاند. آه پر سوزش را از سی*ن*ه بیرون داد.
- زندگی به کامم نیست زهرابانو. خستهم!
بابت حال خرابش، چانهاش لرزید، سر به زیر انداخت و دستان مشت شدهاش را بر روی سنگ گذاشت. دلش پر بود و از زمین و زمان گله داشت. به راستی که ایام به کامش نبود و گویی در تنگنایی به نام زندگی اسیر بود.
- کم آوردم! کم... !
دلش میخواست به اندازهی تمام این تنهاییها و سختیها گریه کند تا شاید از حجم درد بزرگی که بر روی سی*ن*هاش رخنه کردهبود، کاسته شود، اما گویی اشک با چشمان شبرنگش بیگانه بود. با صدایی لرزان لب زد:
- بارها به مرگ فکر کردم، اما میترسم با کارم اون دنیا هم از داشتنت محروم بشم مادر!
سمت چپ سی*ن*هاش داغ شد و احساس ضعف وجودش را فرا گرفت. سرش را خم کرد بوسهای عمیق به سنگ مزار زد و پیشانیاش را بر روی آن گذاشت.
- دعا کن برام مادر، دعا کن دل آشفتهحالم آروم بگیره!
دقایقی در همان حالت ماند؛ گویی سر بر روی زانوهای مادرش گذاشتهبود، همانقدر آرامشبخش و دلگرم کننده. با صدای زنگ گوشیاش سرش را بلند کرد. گوشیاش را از داخل جیب پالتویش بیرون آورد. با دیدن نام عادل تماس را برقرار کرد.
- جانم عادل؟
- سلام علیسان خوبی؟
بر روی سکوی سیمانی کنار مزار نشست و آرام لب زد:
- سلام! ممنون!
عادل پس از کمی مکث کردن، مردد پرسید:
- خوبی؟ چرا صدات گرفتهست؟ کجایی؟
نگاهی به اطرافش که خلوت و ساکت بود انداخت. تا جایی که چشم کار میکرد مزارهای قدیمی و جدید با درختان عریان دورتادور قبرستان به چشم میخورد. کمتر کسی در روز سهشنبه به اینجا برای زیارت اهل قبور میآمد.
- بهشت زهرام، سالگرد مادرمه!
صدای عادل هم رنگ غم گرفت، آرام و با حس همدردی با او پچ زد:
- روحش شاد!
کلافه دستی به صورتش کشید.
- قربونت رفیق!
- زنگ زدم ازت خداحافظی کنم.
چینی به ابروهایش داد. با یادآوری سفر عادل، بابت حواسپرتیاش آرام به پیشانیاش کوبید.
- ببخش! اصلاً یادم نبود که قراره بری آلمان. بهسلامت!
- ممنون! خودت که میدونی آقاجون رو به زور راضی کردم برای ادامهی درمانش بریم آلمان.
درحالیکه گلبرگی را از روی مزار برداشت و آن را به بازی گرفت، لب زد:
- خوب کردی! مادرتم میبری؟
عادل با خنده جواب داد:
- تو فکر کن مادر بتونه یک لحظه از آقاجون دور باشه، زودتر از ما راه افتاده.
لبخند محوی زد.
- کار خوبی میکنه، اون الان باید کنار همسرش باشه؛ آقاجونت توئه سر خر رو برای چشه!
صدای قهقههی عادل به گوشش خورد.
- ای تو روحت علی!
لبخند کمجانی زد.
- برو مزاحمم نشو... !
- باشهباشه میدونم کم حوصلهای رفیقجان مزاحمت نمیشم. حسابی حواست به خودت باشه.
- چشم! سلام به خونواده برسون. باهات در ارتباطم.
- بزرگیتو میرسونم رفیق. یا حق!
با آرامش و طمأنینه سنگ مزار طوسیرنگ پیش رویش را با گلابی که رایحهی آرامشبخشش فضا را فرا گرفتهبود، شستشو داد. از تمیزی سنگ که خیالش راحت شد، شروع به پرپر کردن گلبرگهای سرخ و سفید گلهای رز کرد. با حسی غریب به نام حک شده بر روی سنگ خیره شد. بغض نهفته در گلویش را قورت داد و زمزمهوار کلامش را به زبان آورد.
- زهرابانو! درست ۳٤ ساله که از این زمین دل کندی و آسمونی شدی.
دو مرتبه بغض بزرگی به گلویش هجوم آورد. نگاهی گذرا به اطرافش انداخت. آن ساعت و آن روز قبرستان خلوتتر از هر زمان دیگری بود. آهی کشید و مجدد چشم به مزار دوخت و آرامتر لب زد:
- کاش منم بتونم دل بکنم از این زمین!
با نوک انگشتانش گلبرگها را بر روی مزار پخش کرد. با وزش یکدفعهای باد سوزناک و احساس سرما، یقهی پالتوی مشکیاش را بالاتر کشید. گلهمندانه زمزمه کرد:
- آخه جان من! چطور دلت اومد منه دو ساله رو تنها بذاری و بری؟
صدای قارقار دو کلاغ نگاهش را بهسوی آسمان ابری، اما آرام کشاند. آه پر سوزش را از سی*ن*ه بیرون داد.
- زندگی به کامم نیست زهرابانو. خستهم!
بابت حال خرابش، چانهاش لرزید، سر به زیر انداخت و دستان مشت شدهاش را بر روی سنگ گذاشت. دلش پر بود و از زمین و زمان گله داشت. به راستی که ایام به کامش نبود و گویی در تنگنایی به نام زندگی اسیر بود.
- کم آوردم! کم... !
دلش میخواست به اندازهی تمام این تنهاییها و سختیها گریه کند تا شاید از حجم درد بزرگی که بر روی سی*ن*هاش رخنه کردهبود، کاسته شود، اما گویی اشک با چشمان شبرنگش بیگانه بود. با صدایی لرزان لب زد:
- بارها به مرگ فکر کردم، اما میترسم با کارم اون دنیا هم از داشتنت محروم بشم مادر!
سمت چپ سی*ن*هاش داغ شد و احساس ضعف وجودش را فرا گرفت. سرش را خم کرد بوسهای عمیق به سنگ مزار زد و پیشانیاش را بر روی آن گذاشت.
- دعا کن برام مادر، دعا کن دل آشفتهحالم آروم بگیره!
دقایقی در همان حالت ماند؛ گویی سر بر روی زانوهای مادرش گذاشتهبود، همانقدر آرامشبخش و دلگرم کننده. با صدای زنگ گوشیاش سرش را بلند کرد. گوشیاش را از داخل جیب پالتویش بیرون آورد. با دیدن نام عادل تماس را برقرار کرد.
- جانم عادل؟
- سلام علیسان خوبی؟
بر روی سکوی سیمانی کنار مزار نشست و آرام لب زد:
- سلام! ممنون!
عادل پس از کمی مکث کردن، مردد پرسید:
- خوبی؟ چرا صدات گرفتهست؟ کجایی؟
نگاهی به اطرافش که خلوت و ساکت بود انداخت. تا جایی که چشم کار میکرد مزارهای قدیمی و جدید با درختان عریان دورتادور قبرستان به چشم میخورد. کمتر کسی در روز سهشنبه به اینجا برای زیارت اهل قبور میآمد.
- بهشت زهرام، سالگرد مادرمه!
صدای عادل هم رنگ غم گرفت، آرام و با حس همدردی با او پچ زد:
- روحش شاد!
کلافه دستی به صورتش کشید.
- قربونت رفیق!
- زنگ زدم ازت خداحافظی کنم.
چینی به ابروهایش داد. با یادآوری سفر عادل، بابت حواسپرتیاش آرام به پیشانیاش کوبید.
- ببخش! اصلاً یادم نبود که قراره بری آلمان. بهسلامت!
- ممنون! خودت که میدونی آقاجون رو به زور راضی کردم برای ادامهی درمانش بریم آلمان.
درحالیکه گلبرگی را از روی مزار برداشت و آن را به بازی گرفت، لب زد:
- خوب کردی! مادرتم میبری؟
عادل با خنده جواب داد:
- تو فکر کن مادر بتونه یک لحظه از آقاجون دور باشه، زودتر از ما راه افتاده.
لبخند محوی زد.
- کار خوبی میکنه، اون الان باید کنار همسرش باشه؛ آقاجونت توئه سر خر رو برای چشه!
صدای قهقههی عادل به گوشش خورد.
- ای تو روحت علی!
لبخند کمجانی زد.
- برو مزاحمم نشو... !
- باشهباشه میدونم کم حوصلهای رفیقجان مزاحمت نمیشم. حسابی حواست به خودت باشه.
- چشم! سلام به خونواده برسون. باهات در ارتباطم.
- بزرگیتو میرسونم رفیق. یا حق!
آخرین ویرایش: