- Dec
- 940
- 25,727
- مدالها
- 3
راضیه با خنده و طعنه گوشیاش را داخل جیبش گذاشت و گفت:
- معلومه ناخلفه که شاسی سواره، حالا زنگ بزن ببین این کافر ناخلف شاسی سوار کجاست.
گونش آرام با مشت به پهلوی راضیه کوبید و نزدیک گوشش پچ زد:
- چی داری میگی؟
راضیه با دهان کجی جواب داد:
- عرعر میکنم.
با اخم نگاهش را از راضیه گرفت. امیررضا گوشی لمسی سادهاش را از جیب شلوار پارچهای شکلاتیرنگش بیرون آورد. بعد از کمی بالا و پایین کردن فهرست مخاطبینش شمارهی علیسان که به نام(داداشعلی) ذخیره کردهبود را یافت و با او تماس گرفت.
- نکنه میخوای بگی بیاد اینجا؟
امیررضا گوشی را روی گوشش گرفت و رو به حاجغفور که با حالتی برزخی این سؤال را پرسیدهبود، گفت:
- پس بگم کجا بیاد؟
حاجغفور«لااله الاّ اللّه»گفت و سرش را بین دستانش که روی پیشخوان بود، گرفت. بعد از خوردن سه بوق، تماس برقرار شد.
- جانم امیر؟
امیررضا با شنیدن صدای گرم برادرش، لبخند جانداری زد و بهسوی درب رفت و از مغازه خارج شد. راضیه بهسوی قفسهی پیش رویش رفت، یک بسته بیسکوییت ساقهطلایی برداشت.
- حاجی! قیمت این کیک چنده؟
حاجغفور کلافه دستش را در هوا تکان داد و گفت:
- نوشجان، به جاش فاتحه بخون برای امواتم.
راضیه پوزخندی زد و درحالیکه جلد قرمز بیسکوییت را باز میکرد، زیر لب پچ زد:
- فاتحهش رو برای خالهم میخونم، چرا برای اموات تو بخونم؟
آدامسش را به عادت بچگیاش قورت داد و دانهای بیسکوییت درآورد و شروع به خوردن آن کرد. گونش بابت استرسی که دچارش شدهبود، با دندان به جان لبان پوستهپوسته شدهاش، افتادهبود.
- خون انداختی اون لامصبو.
مضطرب دست عرق کردهاش را بر روی آن یکی دست سابید.
- دارم از استرس میمیرم.
راضیه میان صورتش براق شد و با صدای آرام لب زد:
- اینها باید استرس بگیرن نه تو.
بیسکوییت نیمه را بهسمتش گرفت و ادامه داد:
- بیا بخور الان تلف میشی.
گونش دستش را پس زد و چشم بر روی هم گذاشت.
امیررضا پس از صحبت مختصری با برادرش، وارد مغازه شد و گفت:
- داداش گفت تا یک ساعت دیگه خودش رو میرسونه.
نگاهها بهسمت او کشیدهشد.
- چرا انقدر دیر؟
امیررضا درب را بست و گوشیاش را داخل جیب شلوارش گذاشت و در جواب راضیه گفت:
- فاصلهی خونهی داداش تا اینجا یکم زیاده.
حاجغفور با پوزخند زیر لب گفت:
- آخه مذاق اون با این محلهها خوش نیست.
امیررضا سری از تأسف تکان داد و به دو صندلی پلاستیکی آبیرنگ کنار یخچال سمت چپ مغازه، اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید تا داداش میان اونجا بشینین و اگه ممکنه برای منم توضیح بدین که چرا فکر میکنین تصادف کار داداش بوده.
راضیه سریع و بدون هیچ رودربایستی بر روی اولین صندلی نشست و درحالیکه بیسکوییتش را میخورد، تندتند شروع به شرح وقایع کرد. امیررضا هم سر به زیر گوش به حرفهای او سپرد و هر لحظه ابروهایش بیشتر درهم کشیده میشدند. گونش هم با یادآوری مرگ ناحق مادرش، همانجایی که ایستادهبود، ریزریز اشک میریخت.
- گمون نکنم کار داداش باشه.
راضیه با حس خفگی بابت خوردن بیسکوییت، آرام با مشت به وسط سی*ن*هاش کوبید و پرسید:
- چرا؟
امیررضا دستی به محاسن مشکی مرتبش کشید و نیمنگاهی به او انداخت.
- اون نمیتونه انقدر بد باشه که جون یه آدم براش بیارزش باشه.
راضیه شانه بالا انداخت و بهسختی آب دهانش را قورت داد و گفت:
- آدمها یه وقتهایی میتونن بد بشن.
- این پسر بدتر از بده.
امیررضا نگاه گلهمندش را به حاجغفور دوخت.
- حاجبابا لطفاً... !
حاجغفور درحالیکه زیر لب غرغر میکرد، بهسوی قفسههای پشت سرش چرخید و با حرص پیدا در حرکاتش قوطیهای کنسرو را جابهجا میکرد. سکوت سنگینی بینشان حکمفرما شدهبود. لحظات برای گونش که درحال خودخوری بود به کندی میگذشت. دل در دلش نبود تا بداند به چه بلایی گرفتار شدهاست.
- معلومه ناخلفه که شاسی سواره، حالا زنگ بزن ببین این کافر ناخلف شاسی سوار کجاست.
گونش آرام با مشت به پهلوی راضیه کوبید و نزدیک گوشش پچ زد:
- چی داری میگی؟
راضیه با دهان کجی جواب داد:
- عرعر میکنم.
با اخم نگاهش را از راضیه گرفت. امیررضا گوشی لمسی سادهاش را از جیب شلوار پارچهای شکلاتیرنگش بیرون آورد. بعد از کمی بالا و پایین کردن فهرست مخاطبینش شمارهی علیسان که به نام(داداشعلی) ذخیره کردهبود را یافت و با او تماس گرفت.
- نکنه میخوای بگی بیاد اینجا؟
امیررضا گوشی را روی گوشش گرفت و رو به حاجغفور که با حالتی برزخی این سؤال را پرسیدهبود، گفت:
- پس بگم کجا بیاد؟
حاجغفور«لااله الاّ اللّه»گفت و سرش را بین دستانش که روی پیشخوان بود، گرفت. بعد از خوردن سه بوق، تماس برقرار شد.
- جانم امیر؟
امیررضا با شنیدن صدای گرم برادرش، لبخند جانداری زد و بهسوی درب رفت و از مغازه خارج شد. راضیه بهسوی قفسهی پیش رویش رفت، یک بسته بیسکوییت ساقهطلایی برداشت.
- حاجی! قیمت این کیک چنده؟
حاجغفور کلافه دستش را در هوا تکان داد و گفت:
- نوشجان، به جاش فاتحه بخون برای امواتم.
راضیه پوزخندی زد و درحالیکه جلد قرمز بیسکوییت را باز میکرد، زیر لب پچ زد:
- فاتحهش رو برای خالهم میخونم، چرا برای اموات تو بخونم؟
آدامسش را به عادت بچگیاش قورت داد و دانهای بیسکوییت درآورد و شروع به خوردن آن کرد. گونش بابت استرسی که دچارش شدهبود، با دندان به جان لبان پوستهپوسته شدهاش، افتادهبود.
- خون انداختی اون لامصبو.
مضطرب دست عرق کردهاش را بر روی آن یکی دست سابید.
- دارم از استرس میمیرم.
راضیه میان صورتش براق شد و با صدای آرام لب زد:
- اینها باید استرس بگیرن نه تو.
بیسکوییت نیمه را بهسمتش گرفت و ادامه داد:
- بیا بخور الان تلف میشی.
گونش دستش را پس زد و چشم بر روی هم گذاشت.
امیررضا پس از صحبت مختصری با برادرش، وارد مغازه شد و گفت:
- داداش گفت تا یک ساعت دیگه خودش رو میرسونه.
نگاهها بهسمت او کشیدهشد.
- چرا انقدر دیر؟
امیررضا درب را بست و گوشیاش را داخل جیب شلوارش گذاشت و در جواب راضیه گفت:
- فاصلهی خونهی داداش تا اینجا یکم زیاده.
حاجغفور با پوزخند زیر لب گفت:
- آخه مذاق اون با این محلهها خوش نیست.
امیررضا سری از تأسف تکان داد و به دو صندلی پلاستیکی آبیرنگ کنار یخچال سمت چپ مغازه، اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید تا داداش میان اونجا بشینین و اگه ممکنه برای منم توضیح بدین که چرا فکر میکنین تصادف کار داداش بوده.
راضیه سریع و بدون هیچ رودربایستی بر روی اولین صندلی نشست و درحالیکه بیسکوییتش را میخورد، تندتند شروع به شرح وقایع کرد. امیررضا هم سر به زیر گوش به حرفهای او سپرد و هر لحظه ابروهایش بیشتر درهم کشیده میشدند. گونش هم با یادآوری مرگ ناحق مادرش، همانجایی که ایستادهبود، ریزریز اشک میریخت.
- گمون نکنم کار داداش باشه.
راضیه با حس خفگی بابت خوردن بیسکوییت، آرام با مشت به وسط سی*ن*هاش کوبید و پرسید:
- چرا؟
امیررضا دستی به محاسن مشکی مرتبش کشید و نیمنگاهی به او انداخت.
- اون نمیتونه انقدر بد باشه که جون یه آدم براش بیارزش باشه.
راضیه شانه بالا انداخت و بهسختی آب دهانش را قورت داد و گفت:
- آدمها یه وقتهایی میتونن بد بشن.
- این پسر بدتر از بده.
امیررضا نگاه گلهمندش را به حاجغفور دوخت.
- حاجبابا لطفاً... !
حاجغفور درحالیکه زیر لب غرغر میکرد، بهسوی قفسههای پشت سرش چرخید و با حرص پیدا در حرکاتش قوطیهای کنسرو را جابهجا میکرد. سکوت سنگینی بینشان حکمفرما شدهبود. لحظات برای گونش که درحال خودخوری بود به کندی میگذشت. دل در دلش نبود تا بداند به چه بلایی گرفتار شدهاست.
آخرین ویرایش: