جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط عاطفه.م با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,221 بازدید, 165 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع عاطفه.م
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط عاطفه.م
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,730
مدال‌ها
3
راضیه با خنده و طعنه گوشی‌اش را داخل جیبش گذاشت و گفت:
- معلومه ناخلفه که شاسی سواره، حالا زنگ بزن ببین این کافر ناخلف شاسی سوار کجاست.
گونش آرام با مشت به پهلوی راضیه کوبید و نزدیک گوشش پچ زد:
- چی داری میگی؟
راضیه با دهان کجی جواب داد:
- عرعر می‌کنم.
با اخم نگاهش را از راضیه گرفت. امیررضا گوشی لمسی ساده‌اش را از جیب شلوار پارچه‌ای شکلاتی‌رنگش بیرون آورد. بعد از کمی بالا و پایین کردن فهرست مخاطبینش شماره‌ی علیسان که به نام(داداش‌علی) ذخیره کرده‌بود را یافت و با او تماس گرفت.
- نکنه می‌خوای بگی بیاد اینجا؟
امیررضا گوشی را روی گوشش گرفت و رو به حاج‌غفور که با حالتی برزخی این سؤال را پرسیده‌بود، گفت:
- پس بگم کجا بیاد؟
حاج‌غفور«لااله الاّ اللّه»گفت و سرش را بین دستانش که روی پیشخوان بود، گرفت. بعد از خوردن سه بوق، تماس برقرار شد.
- جانم‌ امیر؟
امیررضا با شنیدن صدای گرم برادرش، لبخند جانداری زد و به‌سوی درب رفت و از مغازه خارج شد. راضیه به‌سوی قفسه‌ی پیش رویش رفت، یک بسته بیسکوییت ساقه‌طلایی برداشت.
- حاجی! قیمت این کیک چنده؟
حاج‌غفور کلافه دستش را در هوا تکان داد و گفت:
- نوشجان، به‌ جاش فاتحه بخون برای امواتم.
راضیه پوزخندی زد و درحالی‌که جلد قرمز بیسکوییت را باز می‌کرد، زیر لب پچ زد:
- فاتحه‌ش رو برای خاله‌م می‌خونم، چرا برای اموات تو بخونم؟
آدامسش را به عادت بچگی‌اش قورت داد و دانه‌ای بیسکوییت درآورد و شروع به خوردن آن کرد. گونش بابت استرسی که دچارش شده‌بود، با دندان به جان لبان پوسته‌پوسته شده‌اش، افتاده‌بود.
- خون انداختی اون لامصبو.
مضطرب دست عرق کرده‌اش را بر روی آن یکی دست سابید.
- دارم از استرس می‌میرم.
راضیه میان صورتش براق شد و با صدای آرام لب زد:
- این‌ها باید استرس بگیرن نه تو.
بیسکوییت نیمه را به‌سمتش گرفت و ادامه داد:
- بیا بخور الان تلف میشی.
گونش دستش را پس زد و چشم بر روی هم گذاشت.
امیررضا پس از صحبت مختصری با برادرش، وارد مغازه شد و گفت:
- داداش گفت تا یک ساعت دیگه خودش رو می‌رسونه.
نگاه‌ها به‌سمت او کشیده‌شد.
- چرا انقدر دیر؟
امیررضا درب را بست و گوشی‌اش را داخل جیب شلوارش گذاشت و در جواب راضیه گفت:
- فاصله‌ی خونه‌ی داداش تا اینجا یکم زیاده.
حاج‌غفور با پوزخند زیر لب گفت:
- آخه مذاق اون با این محله‌ها خوش نیست.
امیررضا سری از تأسف تکان داد و به دو صندلی پلاستیکی آبی‌رنگ کنار یخچال سمت چپ مغازه، اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید تا داداش میان اونجا بشینین و اگه ممکنه برای منم توضیح بدین که چرا فکر می‌کنین تصادف کار داداش بوده.
راضیه سریع و بدون هیچ رودربایستی بر روی اولین صندلی نشست و درحالی‌که بیسکوییتش را می‌خورد، تندتند شروع به شرح وقایع کرد. امیررضا هم سر به زیر گوش به حرف‌های او سپرد و هر لحظه ابروهایش بیشتر درهم کشیده می‌شدند. گونش هم با یادآوری مرگ ناحق مادرش، همان‌جایی که ایستاده‌بود، ریزریز اشک می‌ریخت.
- گمون نکنم کار داداش باشه.
راضیه با حس خفگی بابت خوردن بیسکوییت، آرام با مشت به وسط سی*ن*ه‌اش کوبید و پرسید:
- چرا؟
امیررضا دستی به محاسن مشکی مرتبش کشید و نیم‌نگاهی به او انداخت.
- اون نمی‌تونه انقدر بد باشه که جون یه آدم براش بی‌ارزش باشه.
راضیه شانه بالا انداخت و به‌سختی آب دهانش را قورت داد و گفت:
- آدم‌ها یه وقت‌هایی می‌تونن بد بشن.
- این پسر بدتر از بده.
امیررضا نگاه گله‌مندش را به‌ حاج‌غفور دوخت.
- حاج‌بابا لطفاً... !
حاج‌غفور درحالی‌که زیر لب غرغر می‌کرد، به‌سوی قفسه‌های پشت سرش چرخید و با حرص پیدا در حرکاتش قوطی‌های کنسرو را جابه‌جا می‌کرد. سکوت سنگینی بینشان حکم‌فرما شده‌بود. لحظات برای گونش که درحال خودخوری بود به کندی می‌گذشت. دل در دلش نبود تا بداند به چه بلایی گرفتار شده‌است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,730
مدال‌ها
3
با صدای آهنگ ملایم گوشی امیررضا، سکوت طاقت‌فرسای بینشان شکسته و حواس‌ها به‌سمت او جمع شد. امیررضا گوشی‌اش را از جیبش بیرون آورد. با دیدن نام روی صفحه لبانش به لبخندی دلنشین توأم با استرس کش آمد. نیم‌نگاهی به پدرش که همچون میرغضب بق کرده‌بود، انداخت و به سرعت از مغازه خارج شد. گونش با آشوبی که میان دلش برپا شده‌بود، احساس ضعف کرد و به یخچال پشت‌ سرش تکیه داد. راضیه سر بلند کرد و با دلسوزی پنهان خیره به او ماند. گاهی اوقات از شخصیت آسیب‌پذیر او جانش به لب می‌آمد و حتی‌الممکن سعی می‌کرد هوای این دخترک ضعیف را داشته‌باشد. طولی نکشید درب مغازه باز شد. امیررضا و شخص همراهش مقابل ورودی درب ایستادند. امیررضا با جان و دل به برادر بزرگش تعارف می‌کرد که وارد شود. به محض وارد شدنشان دو دختر حیرت‌زده و با چشمان گرد شده دو برادر را که شباهت زیادی به همدیگر داشتند، کاویدند.
- سلام حاجی!
صدای طنین‌دار و مردانه‌‌‌ی او که گویی یکی از صداپیشه‌های رادیو بود، دو دختر را به خود آورد. حاج‌غفور زیر لب با اکراه، طوری که فقط خودش شنید جوابش را داد و با رویی ترش کرده نگاهش را از او گرفت. با این کارش اخم‌های بین ابروهای هشتی و مشکی علیسان را غلیظ‌تر کرد. گونش زیر چشمی نظری به آن‌ها انداخت و دو برادر را مقایسه کرد. بدن ورزیده‌ی علیسان درون کاپشن کتان مشکی‌رنگش بسیار قوی‌تر از برادرش به چشم می‌آمد. آرام و نجیبانه سلام داد. نگاه علیسان لحظه‌ای به‌سمت دو دختر که گوشه‌ی مغازه بودند، کشیده‌شد. در جواب سلام گونش به تکان دادن سر اکتفا کرد. راضیه از جایش برخاست و درحالی‌که ظاهر علیسان را برانداز می‌کرد، سرش را به گوش گونش نزدیک کرد.
- کار خدا رو دیدی دوتا داداش یکی پراید سوار، لاغر مردنی یکی شاسی سوار خوردنی.
گونش که از استرس حال خوشی نداشت، لب به دندان گرفت و توبیخانه نگاهش کرد.
- مرض مگه دروغه؟
- خب خانم‌ها ایشون داداش علیسان هستن هر سؤالی دارین ازشون بپرسید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,730
مدال‌ها
3
راضیه لبخند ملیحی زد و با تک سرفه‌ای صدایش را صاف کرد و بدون هیچ واهمه‌ای شروع به سخن کرد.
- عرضم به خدمتتون شما ۲۷ روز پیش طی یه تصادف با ماشینتون زدین به خاله‌ی بنده و دررفتین.
با انگشت شست به گونش که نگاهش را به کفش‌های اسپرت مشکی‌اش دوخته‌بود، اشاره کرد و ادامه داد:
- یعنی مادر ایشون.
گونش چشمانش را بر روی هم فشرد و بغضش را قورت داد. علیسان جدی و اخم‌آلودتر از لحظات پیش، نگاهی سرسری به گونش انداخت و پرسید:
- من؟!
- بله شما، شماره پلاک برای ماشین شماست.
علیسان یکه خورده، لنگه‌ی ابرویش را بالا انداخت و دستانش را بر روی سی*ن*ه‌اش جمع کرد و حق به جانب پرسید:
- اون‌وقت من کی تصادف کردم که خودم خبر ندارم؟
راضیه سریع گوشی‌اش را از جیبش بیرون آورد و عکس را بر روی صفحه بالا آورد و گوشی را مقابل صورت علیسان گرفت.
- بفرما. اینم پلاک ماشینون، حتی این رو هم می‌دونم ماشینتون شاسیه.
علیسان عکس را با دقت نگاه کرد و اعداد پلاک را مرور کرد.
- درسته این پلاک ماشین منه، اما... .
- اما نداره از خدا بی‌خبر و کافر، زدی و دررفتی بی‌دین و ایمون.
نگاه علیسان به‌سمت حاج‌غفور که با غیظ کلمات را به زبان آورده‌بود، کشیده‌شد. دو دختر بابت برخورد تند حاج‌غفور مات و مبهوت نگاهی بین خودشان رد و بدل کردند.
- حاجی چی میگین شما؟
حاج‌غفور از پشت پیشخوان بیرون آمد و مقابل او که دو وجب قد بلندتر بود، ایستاد.
- تا کی می‌خوای باعث سرافکندگی من بشی؟
امیررضا هراسان بابت حرکت بعدی پدرش یک گام به‌سمتشان برداشت. علیسان زهرخنده‌ای کرد و با تکان دادن سرش پرسید:
- باز چی‌شده؟ من‌ که با شما کاری ندارم.
حاج‌غفور با دو دست لرزانش یقه‌ی کاپشن او را گرفت و غرید:
- اومدی تو این محل با اون ماشین گناه‌بارت زدی اون زن بیچاره رو کشتی و دررفتی.
علیسان حیران و منگ نگاهی به امیررضا که با صورتی درهم چشم به آن‌ها دوخته‌بود، انداخت و لب زد:
- من آخرین باری که تو این محل بودم دو سال پیش چهلم عزیزخانم بود.
- ۲۷ روز پیش هم بودین.
نگاه پر از غضب علیسان روی راضیه میخ شد.
- شما چرا سوزنتون رو ۲۷ گیر کرده؟ من اصلاً اون موقع ایران نبودم.
حاج‌غفور با نیشخند خیره به چشمان سیاه و درشت او شد و گفت:
- حتماً خارجه تو کاب*ا*ر‌ه‌ها بودی.
علیسان آرام دستان پدرش را پایین آورد و خونسردانه در جواب او که هر کلامش همچون نیش مار بود، گفت:
- اره اونجاها بودم. دلم خواسته!
حاج‌غفور با دو دست به تخت سی*ن*ه‌ی پهن او کوبید و فریاد زد:
- گمشو از مغازه‌ی من بیرون نامسلمون.
امیررضا جلو آمد، بین پدر و برادرش ایستاد و با صورتی که نگرانی در آن موج میزد، گفت:
- حاج‌بابا آروم باشین لطفاً.
حاج‌غفور نگاه شماتت‌وار و پر از نفرتش را از اولاد بزرگش گرفت و به پشت پیشخوان برگشت و زیر لب فحش و ناسزا نثار او کرد. علیسان دستی میان موهای مشکی براق و حالت‌دار مرتبش کشید و بی‌توجه به ناسزاهای حاج‌غفور که برایش عادی شده‌بود، به‌سمت راضیه رفت.
- کی این عکس رو به شما داده؟
راضیه پشت چشمی نازک کرد و جواب داد:
- بماند که کی داده، ولی مطمئنم آدم دغل‌بازی نیست.
علیسان که دچار حس خفقان شده و تنش گر گرفته‌بود، دو دکمه‌ی بالای کاپشنش را باز کرد و یقه‌ی تیشرت مشکی‌اش را با دو انگشت به جلو کشید و گفت:
- من دقیقاً اون موقع ایران نبودم. کلی هم شاهد دارم که ایران نبودم.
راضیه با دهان کجی و پوزخند گفت:
- جوری میگه ایران نبوده و شاهد داره انگار رئیس‌جمهوره.
امیررضا در جواب دادن پیشی گرفت.
- داداش به‌خاطر شغلش زیاد در سفره، آخه ایشون خلبانه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,730
مدال‌ها
3
راضیه با چشمان و دهانی باز مانده شمرده‌شمرده گفت:
- یا ابرفض راننده طیاره هستن ایشون؟
گونش با نیشگونی که از کمر راضیه گرفت، به او فهماند الان جای لودگی نیست. علیسان با همان جدیت درحالی‌که انگشتان شستش را داخل جیب‌های شلوار جین مشکی‌اش گذاشته بود، با نیشخند به زمین خیره شد. گونش با نگاهی مملو از حجب و حیا به نیم‌بوت‌های مشکی علیسان چشم دوخت و با تن صدای همیشه آرامش پرسید:
- پس چطور ماشین شما تو این محل بوده؟
علیسان رو به او که در نگاه اول پی به آرامی‌اش برده و پیدا بود معذبانه کلمات را بیان می‌کند، جواب داد:
- اون مدت ماشینم تو پارکینگ خونه بوده، من با سرویس رفتم فرودگاه.
راضیه کلافه از سرسختی علیسان با حرص به او توپید:
- وقتی پای مأمور وسط اومد معلوم میشه.
تیرش به سنگ خورد با جوابی که علیسان داد.
- اتفاقاً خودمم مشتاقم پای قانون وسط بیاد.
گونش و امیررضا آرام به بحث آن دو گوش می‌دادند. حاج‌غفور همچنان داشت زیر لب فرزندش را مورد عنایات نفرین قرار می‌داد و دلش نمی‌خواست بیشتر از آن چشمش به او بیفتد. راضیه دست به کمر زده و با چشمان ریز شده، پرسید:
- پس ترسی از کلانتری و مأمور نداری؟
علیسان قاطعانه لب زد:
- نه.
راضیه نفسش را بیرون داد و پای به زمین کوبید و گفت:
- وقتی افتادی زندان... .
علیسان با توپ پر میان کلامش پرید و گفت:
- من به خودم شکی ندارم.
راضیه با پره‌های بینی باز شده، حق به‌جانب توپید:
- فکر کردی با دوتا گاگول طرفی عمو؟
علیسان کلافه دم و بازم عمیقی کرد و درحالی‌که دندان‌های سفیدش را بر روی هم می‌سابید غرید:
- به چه زبونی بگم کار من نیست؟ خدا رو قسم بخورم؟
- خجالت بکش، اینجوری اسم خدا رو به زبون نیار نامسلمون.
با صدای بلند حاج‌غفور دو دختر هراسان سرجایشان تکان ریزی خوردند. علیسان که تا آن لحظه در برابر کنایه‌های پدرش آرام بود، خودداری‌اش را کنار گذاشت و با عصبانیت، درحالی‌که رگ‌های پیشانی‌اش بیرون زده‌بود، با تن صدای بلند فریاد زد:
- مگه من با خدای شما بودم؟ من اسم خدای خودم رو آوردم. خدایی که من می‌پرستم!
حاج‌غفور با خنده‌ی تمسخرآمیز و کلام مملو از طعنه پرسید:
- مگه تو خدا هم داری؟
علیسان پوزخندی زد و از عصبانیت دستانش را مشت کرد و غرید:
- دارم یا ندارم به خودم مربوطه.
با همان توپ پر رو به امیررضا که دستانش را بر روی سرش گذاشته و لب به دندان گرفته‌بود، ادامه داد:
- بریم بیرون تا بیشتر از این خدای حاجی رو ناراحت نکردم.
حاج‌غفور دستش را به‌سوی درب دراز کرد و گفت:
- هری پسره‌ی الدنگ و هوَل.
علیسان بدون جواب دادن با گام‌های بلند و محکم به‌سوی درب رفت و آن را باز کرد و از مغازه خارج شد. امیررضا هم ناراحت و دلگیر از جروبحث بین آن‌ها، با تأسف سری تکان داد و به دنبال برادرش به بیرون رفت. گونش بابت صداهای بلندی که شنیده‌بود، از ترس دستانش را بر روی گوش‌هایش گذاشته و همچون بید می‌لرزید. راضیه چنگی به بازوی لاغر او زد و گفت:
- خدا منو بکشه ببین با کی اومدم دعوا.
زیر لب از حاج‌غفور خداحافظی کرد و گونش را کشان‌کشان از مغازه به بیرون برد. دو برادر چند قدم دورتر از مغازه ایستاده‌بودند. علیسان هنوز عصبی بود و با ذهنی پریشان، نگاهش را به آسمان تیره و ابری دوخته‌بود. امیررضا هم آشفته حال مقابلش ایستاده و بی‌حرف به آسفالت کوچه خیره بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,730
مدال‌ها
3
پس از خارج شدن از مغازه، گونش که دیگر نای سرپا ایستادن نداشت، لبه‌ی جدول مقابل مغازه كه يكي در ميان زرد و سفيدرنگ بود، نشست و پیشانی‌اش را بر روی زانوهایش گذاشت. یک‌آن تمام وجودش سرمای زمین را حس کرد و بدنش مورمور شد. راضیه«نچ‌نچ» کنان به‌سوی سطل زباله‌ی توری فلزی آبی‌رنگ چند قدم آن‌طرف‌تر رفت و نصف جلد بیسکوییت را از داخل جیبش درآورد و داخل آن انداخت و برگشت.
- الان چیکار کنیم؟
علیسان و امیررضا به او که این سؤال را پرسیده‌بودند، نگاه کردند.
- می‌ریم کلانتری. من باید بدونم ماشینم که تو پارکینگ بوده چرا سر از این محل درآورده.
گونش آرام سر بلند کرد و نگاه نم‌دارش را بین آن‌ها چرخاند. لحظه‌ای نگاه علیسان به گونش افتاد و فکرش به‌سوی اینکه او عجیب آرام و ضعیف به نظر می‌رسد، کشیده‌شد. آنقدر در زندگی‌اش دخترهای رنگا و وارنگ آمده و رفته بودند که با یک نگاه طرفش را می‌شناخت. امیررضا به تأیید حرف برادرش گفت:
- آره این فکر خوبیه که قانون رو وسط بکشیم.
راضیه کمی این پا و آن پا کرد. خوب فهمیده‌بود که با آدم سخت و جدی طرف است. به‌سوی ماشینش رفت و گفت:
- پس دنبال من بیاین.
رو به گونش که نگاهش می‌کرد ادامه داد:
- بیا سوار شو گونشی.
گونش از جایش برخاست و ناخواسته سرش را به‌سمت دو برادر که قصد شوار شدن به ماشین شاسی بلند مشکی علیسان داشتند، چرخاند. یک‌آن نگاهش با نگاه علیسان تلاقی کرد. لحظه‌ای از سردی دو سیاهچال چشمان او لرزه به تنش افتاد. تا به آن روز چشمانی به سیاهی و خالی از احساس، همچون چشمان او ندیده‌بود. لب گزید و به‌سوی ماشین راضیه دوید. به محض سوار شدنش راضیه پایش را بر روی پدال گاز فشرد، ماشین با صدای جیغ لاستیک‌ها از جایش کنده شد. راضیه درحالی‌که فرمان ماشین را بین انگشتان کوتاه و ظریفش محکم می‌فشرد، گفت:
- شانس ما رو باش، طرف به خودش شکی نداشت.
گونش از آینه بغل نگاهی به ماشین علیسان که دنبالشان می‌آمد، انداخت.
- از اولم باید می‌رفتیم پیش قانون.
راضیه چپ‌چپ نگاهش کرد و گفت:
- تو دیگه حرف نزن که ازت کفری‌ام حسابی. کم مونده‌بود غش کنی. آخه آدم انقدر سست عنصر؟!
گونش دستان سردش را بین پاهای جفت‌ شده‌اش گذاشت و زیر لب زمرمه کرد:
- خاله‌ت زیادی منو لوس کرد!
- دقیقاً.
آرام و بی‌حرف با ذهنی آشفته و پریشان به بیرون خیره شد. کمی از راه را طی کرده‌بودند که راضیه محکم با کف دست بر روی پای او کوبید.
- ولی گونشی هنوز تو کف رفتار حاجی با پسرشم.
گونش با صورتی جمع شده از درد، لبش را گزید و گفت:
- آره، این یک سال و خرده‌ای که مستأجرشون بودیم ندیده‌بودمش.
راضیه درحالی‌که از آینه‌ی جلو، ماشین علیسان را زیر نظر داشت، گفت:
- از این فاطمه، دختر حاجی، ته و توهش رو دربیار.
گونش چشم درشت کرد و گفت:
- وا به ما چه؟
راضیه دو دستش را به حالت خاک بر سرت بالا آورد و با حرص گفت:
- ای خاک تو سرت که به درد هیچی نمی‌خوری! خودم از قرقی آمار می‌گیرم بدبخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,730
مدال‌ها
3
***
هر چهار نفرشان دست از پا درازتر از پله‌های کلانتری پایین آمدند. گونش با احساس سرمای شدید کلاه بارانی‌اش را بر سرش گذاشت و دستانش را داخل جیب‌هایش فرو کرد.
- جالبه که عکس نمیشه مدرک! قانونم قانون نیست. والله چطور دیگه ثابت کنیم؟
امیررضا متعجب از حرص خوردن راضیه، دستانش را روی سی*ن*ه‌اش جمع کرد و آرام و با حوصله جواب داد:
- اون‌ها عکس رو باید بررسی کنن که از جعل یا فتوشاپ نبودنش مطمئن بشن. الکی نمیشه برای هر عکسی حکم ببرن. بعدشم ماشین داداش رو به‌خاطر این نگه داشتن که کارشناس بررسی کنه. احتمالاً چیزی باشه بهمون خبر میدن. اون‌ها با روند خودشون پیش میرن، دیدین که از فرودگاه استعلام گرفتن.
راضیه لبه‌های کلاه بافتش را پایین‌تر کشید و چشم در حدقه چرخاند و گفت:
- خب مگه ندیدی خان‌داداشتون ماشین رو دادن کارواش شسته دیگه مدرک می‌مونه؟
علیسان نگاهی به ساعت مچی دسته‌ چرمی مشکی‌اش انداخت. عقربه‌ها ساعت نُه شب را نشان می‌داد. کلافه بود و دلش می‌خواست هر چه زودتر از شر این دو دختر و بلایی که دامن‌گیرش شده‌بود، خلاص شود. آرام و با پوزخند جواب داد:
- کاری با شستن یا نشستن ماشین ندارن، ضربه‌ای که حین تصادف خورده رو بررسی می‌کنن.
راضیه بدون سنجیدن کلامش سریع گفت:
- خاله‌ی بیچاره‌ی من یه پاره استخوون بود، جونی نداشت به ماشین شما ضربه بزنه.
علیسان با نگاه تیز و برانش که فریاد میزد گاهی سکوت کردن بهتر از حرف بیجا است، به صورت راضیه خیره ماند. راضیه خجول از سخن نابه‌جا و نگاه خیره‌ی او سرش را به‌سوی دیگر چرخاند. علیسان سرش را به‌طرفین تکان داد و رو به امیررضا که صورتش ردی از خنده گرفته‌بود، گفت:
- امیرجان! کاری نداری من برم که فردا صبح زود پرواز دارم.
امیررضا دستش را به‌سمت برادرش دراز کرد و گفت:
- نه داداش. به سلامت! با چی میری؟
علیسان دست او را به گرمی فشرد.
- اسنپ می‌گیرم.
- خیلی هم عالی!
- من اسنپ کار می‌کنم. پولش رو بده، با خان‌داداشت می‌رسونمت.
نگاه هر سه نفر به‌سمت راضیه چرخید. راضیه دستانش را باز کرد و با سر کج کردن گفت:
- هان چیه؟ مگه گناهه؟ امروز که اسیر گونشی شدم و دخلم خالیه. چی میشه جناب راننده طیاره دخل امشبمون رو پر کنه؟
گونش آرام چنگی به صورتش زد و زیر لب نام او را صدا زد. امیررضا هم نگاهی به علیسان که خیره به ماشین راضیه بود، انداخت. علیسان که خسته بود و حوصله‌ی منتظر ماندن کنار خیابان را نداشت، گفت:
- باشه بریم.
راضیه با روی باز دستانش را به‌هم کوبید و به‌سوی ماشینش که چند متر جلوتر پارک بود، دوید. آن سه‌ نفر هم بی‌حرف دنبالش رفتند. گونش درب جلوی ماشین را باز کرد و پس از تعارف آرامی که فقط خودش شنید، سوار شد. علیسان و امیررضا هم بر روی صندلی‌های عقب نشستند. بوی عطر سرد علیسان محیط کوچک ماشین را پر کرد. گونش با تمام وجودش بوی عطر را به ریه‌هایش کشید. لبخند ملیحی روی لبانش نشست؛ اين بوي عطر ناب مخصوص مهمانان خاص رستوران بود و او عاشق اين عطر بود. راضیه ماشین را روشن کرد، دنده را جابه‌جا کرد و از آینه‌ی جلو نگاهی به دو برادر انداخت و پرسید:
- الان من آهنگ مداحی بذارم یا جینگولی؟
علیسان با همان چهره‌ی خسته و اخم‌آلود جواب داد:
- هیچ‌کدوم فقط زودتر برو.
راضیه سرش را به عقب چرخاند و با صورت جمع شده گفت:
- ایش آدم انقدر گوشت‌تلخم خوب نیست ها!
علیسان با جدیت تمام غرید:
- خانم شما کارت رو بکن و لطفاً ساکت باش.
راضیه مرتب سرجایش نشست و ماشین را به حرکت درآورد و با دهان کجی گفت:
- اولاً من عزادارم از آهنگ خبری نیست، بعدشم حیف اون قلب خاله‌ی نازنینم که تو سی*ن*ه‌ی ننه‌ی پسری به گوشت‌تلخی توئه.
امیررضا که به‌سختی خنده‌اش را کنترل کرده‌بود، سرش را پایین انداخت. گونش هم از بی‌پروایی دخترخاله‌اش مدام صورتش رنگ به رنگ می‌شد. علیسان دست به سی*ن*ه نگاهش را به بیرون دوخت و گفت:
- اولاً موضوع چه ربطی به قلب خاله‌ی شما داشت؟ دوماً قلب مادر من سال‌هاست که نمی‌تپه.
راضیه نیم‌نگاهی به عقب انداخت و پرسید:
- هان؟ چی‌شد؟!
علیسان بدون جواب دادن به شهر غرق در ظلمات شب خیره شد. امیررضا دستش را بر روی بازوی برجسته‌ی برادرش گذاشت و گفت:
- مادر داداش سال‌هاست عمرشو دادن به شما، قلب خاله‌ی شما تو سی*ن*ه‌ی مادر منه.
سکوت سنگینی فضای کوچک ماشین را فرا گرفت. علیسان با لبانی که به دندان گرفته‌بود، چشم بر روی هم فشرد. باز هم تلخی نبود مادر در زندگی‌اش کامش را زهر کرد. گونش با قلبی فشرده شده از حرف‌هایی که شنیده‌بود، با بغض و چانه‌ای لرزان نگاهش را به بیرون دوخت و به یاد بی‌مادری خودش، قطره اشکی از گوشه‌ی چشم راستش بر روی صورتش سرازیر شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,730
مدال‌ها
3
***
پیشبند سفید خیسش که طرح لوگوی رستوران بر روی قسمت سی*ن*ه‌اش حک شده‌بود را از دور گردنش درآورد و بر روی رخت‌آویز مخصوص پیشبندهای خیس آشپزخانه انداخت. نگاهی به ظرف‌های تمیز ردیف شده‌ی روی میز فلزی کنار دیوار سالن مستطیلی شکل آشپزخانه انداخت و نفسش را پر صدا بیرون داد. سر درد داشت و صدای فن‌های بزرگ روشن، دردش را بیشتر می‌کرد. خسته بود و نیاز به یک خواب طولانی مدت داشت. نگاهی به ساعت گرد بزرگ دور طلایی روی دیوار که عقربه‌هایش درست روی یک بامداد بود، انداخت. کش و قوسی به بدنش داد و با انگشت شست و اشاره‌اش گوشه‌ی چشمان سرخ شده‌اش را مالید.
- خسته نباشی گونش‌جان!
با اینکه از خستگی نایی برای حرف زدن نداشت، اما با لبخند به‌سمت دوست و همکار محبوبش چرخید.
- ممنون تاراجان! خودتم خسته نباشی.
تارا با چهره‌ی آرام و مهربانش ظرف غذای فلزی دو طبقه را به‌سمتش گرفت.
- مرسی خوشگله! بیا اینم سهم شام تو.
نگاهش روی ظرف ثابت ماند و آرام لب زد:
- وای ممنون گلم! من که شامم رو خوردم.
تارا چشمان بادامی قهوه‌ایش را تنگ کرد و گفت:
- من که می‌دونم عاشق فسنجون‌های منی. امشب هم نوبت فسنجون‌های من بود و باید سهم فرداتم ببری.
با لبخندی عمیق صورت پر مهر تارا را نگریست.
- ممنون عزیزم که همیشه به فکرمی! بازم میگم آشپزی تو تکه.
نگاهی به اطراف انداخت و خیالش که از نبود کسی راحت شد، آهسته‌تر ادامه داد:
- تو از تموم آشپزهای اینجا بهتری!
درخشش خاصی میان چشمان تارا جان گرفت. سرش را پیش برد و گونه‌ی او را بوسید و گفت:
- فدایی داری گل‌دختر!
به محض اینکه دهان باز کرد جواب تارا را بدهد صدای زنگ گوشی‌ نوکیای ساده‌اش بلند شد. متعجب، ابروهایش را درهم کشید و گوشی‌اش را از داخل جیب مربعی شکل جلوی روپوش سفیدش درآورد. از دیدن شماره‌ی راضیه آن ساعت شب دلش به شور افتاد. سریع با فشردن دکمه‌ی سبزرنگی که خطی کم‌رنگ از سبزی‌اش مانده‌بود، تماس را وصل کرد.
- بله راضی!
بعد از کمی خش‌خش کردن صدای دمغ راضیه به گوشش خورد.
- سلام گونشی هنوز رستورانی؟
نگاه مضطربش را به تارا که هنوز مقابلش ایستاده‌بود، دوخت و جواب داد:
- آره. تازه می‌خوام برم خونه. چطور مگه؟
- بیا بیرون جلوی رستورانم.
دلش بیشتر به شور افتاد، سریع به‌سوی انتهای سالن رفت.
- چی‌شده راضی؟
- هیچی بیا منتظرم.
تماس را قطع کرد و گوشی را داخل جیب روپوشش سر داد و درب اتاقک مخصوص تعویض لباس را باز کرد. بارانی مشکی‌اش را از چوب‌لباسی ایستاده‌ی گوشه‌ی اتاقک برداشت و با عجله روی همان روپوش پوشید و به‌سوی کمد فلزی سفیدرنگ کنج دیوار رفت. کوله‌‌ی سورمه‌ای و کفش اسپرت مشکی‌اش را برداشت.
- چی‌شده گونش؟
کوله‌اش را بر روی دوش راستش انداخت و کفش‌هایش را با صندل‌های سفید پایش تعویض کرد و در جواب تارا گفت:
- راضیه بود. انگار یه چیزیش شده. الانم بیرون منتظرمه.
با نوک کفشش، صندل‌ها را به گوشه‌ای هدایت کرد و مقابل آینه‌ی قدی کنار درب اتاقک ایستاد. دستی به مقنعه‌ی مشکی نامرتبش کشید و با خداحافظی سرسری از تارا به بیرون رفت.
- دختر کم عجله کن، مگه اولین‌باره که راضیه این موقع میاد دنبالت؟
از استرس و اضطرابی که به جانش افتاده‌بود، چشمانش دودو میزد. درحالی‌که انگشتان ظریف و کشیده‌اش را درهم می‌پیچاند، گفت:
- آخه همیشه قبلش خبر می‌داد.
تارا ظرف غذا را به‌سمت او گرفت و گفت:
- به دلت بد راه نده ان‌شاءالله چیزی نیست. برو فردا که آفی با خیال راحت استراحت کن.
همیشه از هم‌صحبتی با تارا دلش آرام می‌گرفت. گویی این دوست چند سال بزرگ‌تر از خودش قوت قلبی برایش بود. لبخند کم‌جانی زد و دسته‌ی ظرف غذا را گرفت.
- ممنون تاراجان!
- نوشجانت گلم، یادت نره پس فردا شیفت صبحی ها!
- نه عزیزم یادم می‌مونه.
تارا پر مهر چشمانش را بر روی هم فشرد و با گذاشتن دست بر روی کتف او با همدیگر به‌سوی درب خروجی آشپزخانه رفتند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,730
مدال‌ها
3
به محض خروجش از رستوران، از عمو هاشم نگهبان شیفت شب رستوران خداحافظی کرد و به‌سوی ماشین راضیه که کمی جلوتر پارک شده‌بود دوید. با دیدن خاله‌اش کنار راضیه کمی دلش آرام گرفت. لحظه‌ی سوار شدن برای تارا که او هم به‌سوی پارکینگ مخصوص پرسنل می‌رفت، دستی تکان داد و درب عقب را باز کرد و نشست. خودش را به‌سوی فضای بین دو صندلی کشید تا دید بهتری به جلو داشته باشد.
- سلام خاله‌ لیلا!
لیلا سرش را رو به عقب چرخاند. از دیدن صورت تکیده و گندمی‌ او که حال به سفیدی گچ شده و تیله‌های سبزرنگ چشمانش غرق خون بود، بند دلش پاره شد.
- سلام عزیز خاله، خسته نباشی!
ظرف غذا را کنارش گذاشت و کوله‌اش را بغل کرد و با حالی زار پرسید:
- چی‌شده خاله؟
راضیه از آینه بغل خیابان خلوت را بررسی کرد و ماشین را به حرکت درآورد.
- فقط خاله‌ت رو دیدی دیگه، راضی عددی نیست.
با کلافگی که از سر و رویش می‌بارید، رو به راضیه گفت:
- خوبی؟ ببخش هول شدم. میشه بگین چی‌شده قلبم داره میاد تو حلقم.
به محض تمام شدن جمله‌اش لیلا گریه را از سر گرفت و گوشه‌ی روسری مشکی‌اش را مقابل دهانش گرفت و زیر لب کلمات نامفهومی را به زبان آورد.
- وای مامان سر جدت باز شروع نکن.
گلویش خشک شده بود؛ به‌سختی آب دهانش را قورت داد. از استرس دلش پیچ می‌خورد و حالت تهوع گرفته‌بود.
- نصف عمر شدم. خب راضی بگو چی‌شده؟
- هیچی صاحبخونه جوابمون کرد، یعنی بار و بندیلمون رو ریخت تو کوچه.
- چرا؟
راضیه با حرصی که میان تک‌تک کلماتش پیدا بود، گفت:
- پیری‌ خرفت هیز فکر کرده نمی‌دونم چشم بد داره به ما. اگه مامان می‌ذاشت با چاقو شکمشو سفره می‌کردم.
صدای هق‌هق لیلا اوج گرفت و با آه و ناله زمزمه کرد:
- خدایا تو این هوای سرد آواره شدم. اسبابم خونه‌ی مردم مونده خدا!
راضیه نیم‌نگاهی به مادرش انداخت. با دیدن حال زار او گویی خنجری میان قلبش فرو کردند.
- غمت نباشه، فردا یه خونه‌ی بهتر برات پیدا می‌کنم لیلی‌جانم!
لیلا با کف دستانش چشمان پیله انداخته‌اش را مالش داد و در جواب دخترش که غیرتش از صد مرد بیشتر بود، گفت:
- با کدوم پول؟ هر چی داشتیم که اون پیر از خدا بی‌خبر ازمون بابت اجاره‌های عقب افتاده گرفت.
راضیه با قلبی فشرده، حرصش را بر روی پدال گاز خالی کرد و ماشین شتاب گرفت. لیلا دست روی بازوی دخترش گذاشت.
- آروم‌تر مادر.
گونش که کمی خیالش راحت شده‌بود، با لبخند کلماتی را که از قعر وجودش می‌آمدند، به زبان آورد.
- شکر که خونه‌تون رو ازتون گرفتن.
راضیه نگاه از جاده گرفت و چپ‌چپ نگاهش کرد.
- هان چیه؟ این برای من خوب شد دیگه از تنهایی دراومدم.
صدای بوق ممتد ماشین کناری، نگاه راضیه را به جلو کشاند. شیشه را به‌سختی پایین کشید و سرش را از پنجره بیرون برد.
- ای نفله چه‌خبرته؟
لیلا سرش را رو به عقب چرخاند.
- منظورت چیه خاله؟
گونش پشت چشمی نازک کرد.
- یعنی از این به بعد هر سه‌مون تو خونه‌ی من زندگی می‌کنیم.
راضیه درحالی‌که با انگشتانش بر روی فرمان ضرب گرفته‌بود، گفت:
- آخه تو او دخمه‌ی چهل متری چطوری اسبابامون رو جا بدیم و سه نفری زندگی کنیم؟
گونش لب پایینش را کمی بیرون داد و بعد از کمی تأمل کردن با هیجان نشسته بر جانش گفت:
- کاری نداره. وسایل خوب هر دو خونه رو نگه می‌داریم بقیه رو می‌فروشیم. اینجوری با همون‌ها دخمه‌ی منم پر میشه.
لیلا به روبه‌رویش خیره شد و به فکر فرو رفت.
- اصلاً این‌ کار خداست که خواسته منم تنها نباشم.
راضیه نیم‌نگاهی به مادرش که گویی در خیالش داشت موقعیت را سبک و سنگین می‌کرد، انداخت.
- گونشی هم بد بیراه نمیگه ها!
لیلا لب گزید و آهی پر سوز کشید.
- جای تو رو تنگ می‌کنیم عزیز خاله.
گونش کوله‌اش را کنار ظرف غذا گذاشت و آرنج‌هایش را بر روی دو طرف صندلی‌های جلو گذاشت.
- نه من جام تنگ نمیشه. شما فکر کن وضعیت برعکس می‌شد شما می‌ذاشتین من آواره بشم؟
لیلا نگاهش را به تنها یادگار خواهرش دوخت. خون در رگ‌هایش به جوش آمد از اینکه او تمام رفتار و مهربانی خواهرش را به ارث برده بود. با چانه‌ی لرزان لب زد:
- تو کی بزرگ و عاقل شدی قشنگ خاله؟
گونش سرش را پیش کشید و بوسه‌ای به روی گونه‌ی نرم و لطیف خاله‌اش که ردی از خطوط چین و چروک بر رویش نقش بسته‌بود، زد و گفت:
- قربونت برم خاله جونم!
- مادر من گونشی دیگه نوزده سالشه، اندازه‌ی آخرین ماموت مجرد سن داره.
هر سه‌شان از عمق وجودشان خندیدند و دردهایشان را فراموش کردند؛ زیرا بر این باور بودند چه خوشی و چه غم ماندنی نیست. مصداق جمله‌ای که می‌گوید:«چون می‌گذرد غمی نیست.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,730
مدال‌ها
3
***
با یک حرکت از روی تخت معاینه‌ی گوشه‌ی اتاق، بلند شد و سریع تک‌تک دکمه‌های پیراهن سفید خوش دوختش را بست.
- خب جناب ریاحی، چکاپتون کامل شد و پرواز خوبی رو برات آرزو دارم.
علیسان آخرین دکمه را بست و کفش‌های مشکی براقش را که کنار تخت بود، پوشید.
- ممنون عادل‌جان!
عادل گوشی معاینه‌اش را از دور گردنش درآورد و به‌سوی میز چوبی مستطیلی کارش رفت و خودکار مشکی را از جاخودکاری چوبی طرح خورده‌ی، روی میزش برداشت. درحالی‌که موبه‌مو جزئیات معاینه‌ی قبل از پرواز را بر روی برگه‌ می‌نوشت، گفت:
- خواهش می‌کنم!
علیسان کت مشکی مخصوصش را از لب تخت برداشت و با وسواس خاص پوشید.
- هر چی خواستی بگو برات بیارم، احتمالاً امشب رو کیش بمونیم.
عادل بر روی صندلی چرم مشکی چرخدارش نشست و دستگاه مهرش را از تک کشوی میز درآورد. برگه را مهر کرد و به‌سمتش گرفت.
- قربونت هر چی خواستم زنگ می‌زنم. فقط علیسان یکم رو فشارت کار کن.
علیسان یقه‌ی کتش را مرتب کرد و برگه را گرفت. درحالی‌که برگه را مرتب تا میزد، سر بلند کرد و با نگاهی سرشار از یأس و ناامیدی لب زد:
- به خدا خسته‌م عادل، از همه جا بهم فشار میاد.
عادل با چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش میان چشمان سیاه براق او خیره شد و با دلسوزی که همیشه نسبت به او داشت، گفت:
- متأهل شو، تموم کن این زندگی مجردی رو که پر از تنشه. دور کن این دخترهای رنگ و وارنگ رو از زندگیت.
نیشخندی به روی پزشک و رفیق گرمابه‌اش زد.
- یک‌بار متأهل شدم برای هفت پشتم بسه.
عادل یک‌آن براق شد.
- نامزدی متأهلی حساب نمیشه ها! بعدشم بهتر که شر اون دختر از زندگیت کم شد.
کلاه خلبانی‌اش را از روی میز کار عادل برداشت و به‌سوی درب اتاق معاینه رفت.
- شرش کم شد اما گند زد به زندگی من... !
به محض خروجش از اتاق صدای زنگ گوشی آخرین مدلش بلند شد. گوشی‌اش را از جیب کناری کتش درآورد. از دیدن نام روی صفحه لبخند بر لبانش جا خوش کرد. تماس را وصل کرد.
- جانم امیر؟
- سلام داداش.
- سلام. خوبی؟
همکارانش را دید، آهسته به‌سویشان گام برداشت.
- قربونت داداش! یک ساعت پیش کلانتری بودم. با نامه‌ی کارشناسی چیزی معلوم نبود. انگار تصادفی در کار نبوده. فقط می‌مونه عکس که سرهنگ گفت دلیل محکمی نمی‌تونه باشه. در صورتی حکم می‌برن که دوتا آدم بالغ شاهد او صحنه باشن که قبلاً هم این تحقیقات رو انجام دادن خبری نبود. با استعلام و تحقیقشون از فرودگاه بی‌گناهی شما ثابت شده. ماشینم گفتن به خودت تحویل میدن.
کلاهش را بر روی موهای مرتب و آراسته‌اش گذاشت.
- جالبه نگهبان ساختمون هم میگه ماشینم تو اون مدت از جاش تکون نخورده.
- عجب!
درحالی‌که با انگشت شست گوشه‌ی لبش را مالش می‌داد، گفت:
- من به اون دختره مشکوکم، بهش میاد که بخواد پولی چیزی ازم تلکه کنه.
- گونش‌خانم یا دخترخاله‌ش؟
یک قدم مانده‌بود که به همکارانش برسد، از حرکت ایستاد.
- گونش کدومش بود؟
- همون که قلب مادرش تو سی*ن*ه‌ی مامانه، همون که آروم بود.
به محض شنیدن کلمه‌ی«آرام» از زبان امیررضا چهره‌ی گونش در ذهنش نقش بست.
- نه بابا اونکه ماست بود، اون یکی رو میگم.
امیررضا پس از کمی مکث جواب داد:
- نه داداش فکر نکنم قصدشون این باشه حالا من میرم باهاشون صحبت می‌کنم.
- باشه، من امشب کیشم فردا اومدم خودم میرم ماشین رو می‌گیرم. فردا شب شام منتظرتم.
- به شرطی که برام از اون دمپختک‌های معروفت درست کنی.
لبخند جانداری زد.
- می‌برمت رستوران داداش کوچیکه.
- ولخرجی؟
- مگه یه امیررضا بیشتر دارم؟
- عزیز دلی داداش! هیچ‌چیز نمی‌تونه محبت تو رو از دل من بیرون کنه.
قلبش به لرزه افتاد از کلام بی‌شیله‌پیله‌ی برادرش که طی این سال‌ها تنهایش نگذاشت و بارها با حاج‌غفور بر سر او به اختلاف خورده‌بودند. پس از خداحافظی از امیررضا با صدای سلام کردن پر از ناز و اغواگر مهمان‌دار رو به عقب چرخید. دخترک موهای مش کرده‌اش را با وسواسی خاص به زیر مقنعه‌ی سورمه‌ای خوش دوختش فرستاد و با دلبری که در کلامش پیدا بود، گفت:
- جناب ریاحی! خیلی خوشحالم که خلبان امروز شمایین!
پوزخندی را مهمان لبان خوش‌فرم و مردانه‌اش کرد و درحالی‌که سر تا پای او را برانداز می‌کرد، گفت:
- خیلی هم عالی! پس خوش‌خوشانتونه... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,730
مدال‌ها
3
***
با نگاهی مملو از شوق و شور، چیدمان جدید و ساده‌ی سوییتش را برانداز کرد. چشمان براقش از رضایت درخشیدند. با اینکه سوییت یک خوابه‌اش کوچک بود اما مطمئن بود با حضور خاله‌ لیلا و راضیه تنها چیزی که به چشم نمی‌آمد کوچکی خانه‌ بود. او همیشه از تنهایی بیزار بود و بعد از مرگ مادرش بیشتر احساس تنهایی می‌کرد. حال با وجود عزیزانش دیگر دلش به وجود گرم آن‌ها قرص بود. راضیه چرخی زد و با لودگی که چاشنی کلامش کرد، رو به مادرش که دست به کمر جزبه‌جز خانه را می‌کاوید، گفت:
- لیلی‌خانم راضی شدی؟
لیلا بر روی تنها مبل راحتی تک نفره‌ی کرمی‌رنگ کنج ‌دیوار که از دو دست مبل‌های دو خانه فقط آن مانده‌بود، نشست و با رضایت پیدا در چهره‌‌اش سری تکان داد.
- دست دوتا دخترهای گلم درد نکنه عالی شده!
هر دو دختر با خوشنودی نگاهی بین هم رد و بدل کردند. راضیه درحالی‌که موهای فر درشت خرمایی‌اش را که با کلیپس بنفش‌رنگ بالای سرش جمع کرده‌بود، باز می‌کرد، گفت:
- حالا یه دختر فرز و قشنگ سه‌تا چای لب‌سوز و دیشلمه بریزه بیاره.
گونش روسری قواره کوچک مشکی با شکوفه‌های صورتی بسته شده روی موهای دم‌ اسبی‌اش را باز کرد و آن را به دور کمر باریکش بست و به حالت تعظیم خم شد.
- ای به روی چشم!
راضیه بر روی فرش زمینه گردویی با گل‌های کرمی‌رنگ که دیگر از لطافت روزهای اولش خبری نبود، دراز کشید و چشم بر روی هم گذاشت.
- چشمات قشنگ دُخی!
گونش لبخند زنان به‌سوی آشپزخانه‌ی نقلی جلو باز گوشه‌ی خانه که یک وجب بالاتر از سطح هال بود، رفت. سینی گرد پلاستیکی طرح سنگ مرمری را از روی آبچکانِ کابینت فلزی سفیدرنگ برداشت. سه استکان عسلی دسته‌دار را هم از جا لیوانی‌های متصل به آبچکان برداشت و با یک قدم به‌‌ جهت چپ، مقابل گاز سه شعله لعابی سفیدرنگ ایستاد. با دستگیره‌ی گل‌گلی روی قوری چینی، آن را با احتیاط از روی کتری استیل برداشت. بوی دارچین چای که به مشامش خورد حس خوشایندی وجودش را فرا گرفت. با هر استکانی که پر از چای اناری‌رنگ می‌شد لبانش بیشتر به لبخند آذین می‌شد. با صدای زنگ بلبلی سوییت سرش را به‌سوی هال چرخاند.
- راضی ببین کیه.
راضیه با یک جهش برخاست و بدون اینکه حجاب بگیرد با همان بافت شکلاتی‌رنگ و شلوار جین روشن تنش به‌سوی درب کرمی‌رنگ کنار آشپزخانه رفت.
- اِه راضی روسری سرت کن.
راضیه چپ‌چپ نگاهش کرد و چادر سورمه‌ای با گل‌های ریز قرمز را از روی چو‌ب‌لباسی آویزان به دیوار کنار درب برداشت و سر کرد.
- کیه؟
صدای ظریف و نجیبانه‌ی فاطمه به گوشش خورد.
- منم عریزم.
با کلافگی و روی ترش کردن درب را باز کرد. از دیدن فاطمه و امیررضا در کنار هم یکه خورد و بی‌اختیار چادر را بیشتر دور صورت گردش جمع کرد.
- وای سلام راضیه‌جان!
امیررضا که تا آن لحظه سرش پایین بود، به محض شنیدن نام راضیه ناخواسته سر بلند کرد. وقتی راضیه را آن‌گونه با حجاب کامل و متفاوت‌تر از دیدار قبل دیده‌بود، دلش زیر و رو شد و تپش قلبش به هزار رسید.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین