جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط عاطفه.م با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,198 بازدید, 165 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع عاطفه.م
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط عاطفه.م
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,727
مدال‌ها
3
راضیه لبخند مصنوعی به روی فاطمه زد.
- سلام فاطمه‌خانم گل!
امیررضا با صدای تحلیل رفته سلام کرد و راضیه آرام‌تر از او جواب داد. فاطمه متعجب از صدای تغییر یافته‌ی برادرش ابروهای کمانی‌اش را بالا انداخت و سرش را به‌سمت او چرخاند. از دیدن قطرات ریز عرق‌ بر روی پیشانی‌ او، چشمان عسلی‌اش که از مادرش به ارث برده‌بود، گرد شد و لبان گوشت‌آلود صورتی‌اش را به دندان گرفت.
- کاری دارین؟
فاطمه با سؤال راضیه نگاه از امیررضا گرفت. روسری قواره بزرگ آبی‌ آسمانی‌ زیر چادر مشکی‌اش را مرتب کرد.
- عزیزم داداش با شما و گونش‌جان کار داشت.
راضیه نگاهی سرسری به امیررضا که در دلش آشوبی برپا شده‌بود، انداخت.
- بفرمایید داخل.
فاطمه که خوب به خلق و خوی برادرش آگاه بود و می‌دانست تا جایی که ممکن است از نامحرم دوری می‌کند، گفت:
- نه گلم مزاحم نمی‌شیم.
راضیه که گویی ذهن فاطمه را خوانده‌باشد، از مقابل درب کنار رفت.
- بیاین داخل. تنها نیستیم، مامان منم هست.
این‌بار امیررضا جواب داد:
- نه ممنون اگه میشه همین‌جا صحبت کنیم.
راضیه پوزخندی زد و با کلام زهرآگین رو به امیررضا گفت:
- نترسین برادر ما حجب و حیا و محرم و نامحرمی حالیمونه.
امیررضا با دستمال کاغذی که از جیب شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش بیرون آورد، عرق از پیشانی‌اش گرفت.
- نفرمایید من قصدم توهین نبود.
راضیه با پشت چشم نازک کردن، جواب داد:
- بله معلومه.
امیررضا نگاه نادمش را به اویی که از فشردن دندان‌هایش بر روی هم پیدا بود کفری شده‌‌است و با خشم نگاهش می‌کرد، دوخت.
- سلام!
با سلام کردن گونش نگاهشان را از همدیگر گرفتند.
- سلام به روی ماهت گونش‌جان!
گونش در جواب کلمات محبت‌آمیز فاطمه لبخندی زد و لبه‌های مانتوی مشکی‌اش را با دست نگه داشت و شال مشکی‌اش را کمی جلوتر کشید.
- فدات فاطمه‌جان چرا نمیاین داخل؟
امیررضا با حالی گرفته آرام سلام کرد و گونش نجیبانه سری تکان داد و جوابش را داد.
- قربونت گونش‌جان! ان‌شاءالله وقت برای داخل اومدن زیاده، الان داداش با شما کار داشتن.
گونش نیم‌نگاهی به راضیه که گویی برج زهرمار بود، انداخت و گفت:
- بفرمایید.
امیررضا کلافه بود و سر به زیر درحالی‌که دستمال میان دستش را ریزریز می‌کرد و گفت:
- امروز رفتم جواب استعلام و کارشناسی رو گرفتم. طی بررسی‌ها هیچ اثری از تصادف نبوده و بی‌گناهی داداش ثابت شده. فقط می‌مونه اون عکس که اگه امکان داره بگین اون عکس رو کی برای شماها فرستاده که از طریق اون پیگیر بشن.
راضیه با نگاهی تیز به دستمال‌های ریز شده‌ی روی زمین، اخم‌هایش را درهم کشید.
- پس فهمیدن که اون عکس جعلی نیست؟
امیررضا به تکان دادن سر اکتفا کرد. راضیه دو مرتبه چادرش را که ناشیانه سر کرده‌بود، مرتب کرد و گفت:
- راستش اونکه عکس رو فرستاد نیستش، دو روزه خودمم دربه‌در دنبالشم.
گونش که از جریان غیب شدن طاهرقرقی خبر داشت، میان صحبتشان مداخله کرد.
- آره دو روزه خودمونم، یعنی راضیه دنبالشه، ما هم دلمون می‌خواد بدونیم اون عکس از کجا به اون رسیده.
امیررضا کلافه دستی به محاسنش کشید.
- جالبه! حالا هر رد و سراغی ازش دارین ممنون میشم بدین؛ چون انگاری کسی می‌خواد از روی خصومت داداش منو تو دردسر بندازه.
فاطمه دمغ شده زیر لب زمزمه کرد:
- خدا ازشون نگذره.
گونش بی‌اختیار پرسید:
- ماشین داداشتون رو آزاد کردن؟
امیررضا سرش را بالا و پایین کرد و جواب داد:
- بله. باید خودشون برای تحویل برن که داداش امروز تهران نیستن، فردا که بیاد میرن برای تحویل ماشین.
گونش بی‌اراده با مهربانی و دلسوزی که از بارزترین صفاتش بود، لب زد:
- خب خداروشکر!
راضیه با حرص نگاه معناداری نثار دخترخاله‌ی ساده‌اش کرد و خطاب به امیررضا گفت:
- شماره‌ی قرقی، همون که عکس رو به من داد رو میدم بزنین تو گوشیتون... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,727
مدال‌ها
3
***
با صدای ضبط شده‌ی اپراتور که اعلام کرد آسانسور در طبقه‌ی پنجم توقف کرده است، چشمان خمار شده و غرق خونش را گشود. طولی نکشید درب باز شد و از آسانسور خارج شد. چنان خسته و کلافه بود که چند روز خواب و استراحت هم برایش کافی نبود. شب گذشته بابت سردردی که از لحظه‌ی ورودش به کیش دچارش شده‌بود، نخوابیده‌بود و حال هم تا یک ساعت پیش با امیررضا بیرون بودند. به محض اینکه سرش را بلند کرد، با دیدن شخصی که مقابل درب واحدش ایستاده‌بود، گویی آتش به جانش انداختند.
- سلام هانی!
با حس انزجار از شنیدن صدای نازک و پر از عشوه‌ی دخترک، نگاهی به ظاهر زننده‌ی او که صورتش غرق خروارها مواد آرایشی بود، انداخت و زیر لب غرید:
- زهرمار اینجا چه غلطی می‌کنی؟
دخترک کم سن‌وسالی که با نوع لباس و آرایشش قصد داشت ثابت کند بزرگ شده‌است و در شأن اویست که محبوبیت خاصی بین دوستان و آشنایانش داشت، کیف دستی پوست ماری‌اش را بغل کرد و بق کرده لب زد:
- خب دلم برات تنگ شده‌بود. هر چی زنگ می‌زنم چرا جواب نمیدی؟
با کلافگی پیدا در صورتش چنگی به موهایش زد و زیر چشمی به واحد روبه‌رویی که مادر و دختری فضول زندگی می‌کردند، نگاه کرد و با غیظ دخترک را کنار زد. درب مشکی واحدش را باز کرد و وارد خانه شد. در راهرو توقف کرد، نیم‌بوت قهوه‌ایش را با صندل مشکی‌ کنار جاکفشی خاکستری‌رنگ متصل به دیوار سنگی عوض کرد و مستقیم به‌سوی آشپزخانه که سمت راست خانه بود، رفت. سوییچ و گوشی‌اش را بر روی جزیره‌ی طرح ممبران خاکستری‌رنگ انداخت و وارد آشپزخانه‌ شد. آشفته‌حال بود و گلویش خشک شده‌بود و شدید به آب احتیاج داشت. درب کابیت خاکستری‌رنگ قسمت بالا را باز کرد و ماگ بزرگ طرح آسمانی‌اش را برداشت و از آبسردکن یخچال مشکی‌رنگ، پر از آب کرد و یک نفس سر کشید. خنکی آب هم نتوانست از التهاب درونی‌اش کم کند. سرش را که چرخاند دخترک را دید که آن‌طرف جزیره ایستاده و طره‌ای از موهای دودی‌رنگش را دور انگشت اشاره‌اش پیچانده و با بغض نگاهش می‌کرد. با حرص دنداهایش را بر روی هم سابید. دلش می‌خواست از دست این دخترک نچسب سرش را به سینک گرانیتی سخت پیش رویش بکوبد.
- رزا! چندبار بهت بگم هر دختر فقط یک‌بار حق اومدن به خراب شد‌ه‌ی منو داره. چرا اومدی اینجا؟
رزا با چانه‌ای لرزان شروع به باز کردن دکمه‌‌های درشت پالتوی قرمز جیغش کرد و با مکر زنانه‌اش پیچ‌و‌تابی به بدن بی‌نقصش داد و زمزمه کرد:
- چون نمی‌تونم؛ چون دوستت دارم!
علیسان با خشمی که وجودش را فرا گرفت، ماگ را با ضرب به زمین کوبید. رزا یکه خورده با چشمان آبی به اشک نشسته‌اش خیره به ماگی که هر تکه‌اش یک جای آشپزخانه پخش‌ و پلا شده‌بود، ماند.
- تو غلط کردی. صدبار بهت گفتم هیچ دختری تو زندگی من موندنی نیست.
نگاه مملو از ترسش بالا آمد و با صدایی لرزان و غم‌زده پرسید:
- آخه چرا؟
با دو گام بلند مقابلش ایستاد و شمرده‌شمرده گفت:
- چون حالم ازتون به‌هم می‌خوره. شما یه مشت ابله هستین که برای محکم کردن جا پاتون هر گو*هی لازم باشه می‌خورین.
- به خدا دوستت دارم!
- ببر صداتو و گمشو از خونه‌ی من بیرون. من نمی‌خوام ببینمت.
رزا با هق‌هق ملتمسانه لب زد:
- هر جور می‌خوای خودم رو در اختیارت می‌ذارم، فقط منو پس نزن. من مثل بقیه‌ی دخترهای دور و ورت نیستم.
علیسان نیشخندی بابت بی‌حیایی دخترک بیست ساله‌ی مقابلش زد و با نگاهی سرد، تک‌تک اجزای صورتش که همه با همت تیغ جراحی شکل مصنوعی به خود گرفته بود، را کاوید و لب زد:
- من چیزی از تو نمی‌خوام. گمشو بیرون.
- هر چقدر پول بخوا... .
نگذاشت حرفش به پایان برسد چنان با پشت دست محکم به دهان دخترک کوباند که سرش به‌ جهت راست چرخید و موهای بلندش روی صورتش پخش شدند و کیفش بر روی سرامیک‌های سفید براق افتاد.
- خفه شو دختره‌ی هرجایی. پولت رو برای یکی دیگه خرج کن.
با انگشت شست به سی*ن*ه‌‌ی خودش کوبید.
- من علیسانم! کسی که زیر منت هیچ احدالناسی نمیره.
رزا نادم از سخن بی‌جایش، گریه‌اش اوج گرفت. موهایش را از صورتش کنار زد و با پشت دست، خون سرازیر شده از گوشه‌ی لبان برجسته‌ی زرشکی‌‌اش را پاک کرد.
- ببخش علی‌جان.
دستش را به‌سوی درب دراز کرد.
- گمشو بیرون. یک‌بار دیگه اینجاها ببینمت بلایی سرت میارم که تا آخر عمرت از مرد جماعت گریزون باشی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,727
مدال‌ها
3
رزا با پاهای لرزان یک قدم فاصله‌ی بینشان را پر کرد و با چشمان پر از اشک، اویی را که سی*ن*ه‌اش از عصبانیت بالا و پایین می‌شد، سر تا پا برانداز کرد.
- چرا؟ چرا دخترها برات یک‌بار مصرفن دورت بگردم؟
لبه‌های کت چرم‌ قهوه‌ایش را کنار زد و دست به کمر زد و با پوزخند جواب داد:
- چون ازتون خوشم نمیاد.
رزا درحالی‌که به پهنای صورت اشک می‌ریخت، با هق زدن گفت:
- دو... ست داری یکی با خواهرت همین کار رو بکنه؟
با شنیدن نام خواهرش که نقطه ضعفش بود، نقطه‌ی جوشش به صد رسید و با صورتی برزخی فریاد زد:
- اسم خواهر منو رو زبونت نیار آشغال که خواهر من حرمت دخترونگی خودش رو حفظ کرده. مثل شماها نیست که به راحتی خودتون رو انتر‌ و منتر یه مشت مرد کردید.
رزا آب بینی عروسکی‌اش را بالا کشید.
- خب چرا دخترها رو عاشق خودت می‌کنی؟
زهرخندی کرد و با حالت تمسخر گفت:
- من تو دیدار اول که خودتونم پا پیش می‌ذارین بهتون میگم من فقط برای یک‌بار می‌تونم همراهیتون کنم. اونم نه همراهی که تو ذهن مسموم تک‌تکتون هست. نهایت هر کَس یک‌بار پاش تو این خونه باز میشه و بعدش باید از زندگیم گم شه، اما شما به خیالتون می‌تونین منو خر کنین و با مکر زنانه‌تون بیشتر کنارم باشین؛ ولی علیسان خر شماها نمیشه.
رزا همانجا بر روی زانوهایش نشست. با حالی زار و قلبی فشرده صورتش را با دستانش پوشاند و با صدای بلند زار زد. شانه‌های ظریفش از شدت گریه می‌لرزیدند.
- پاشو برو رزا، برو به دوست‌هاتم بگو دخترها فقط در حد یک‌بار می‌تونن کنار من باشن.
پس از اینکه کلامش را با تحکم به زبان آورد، بر روی صندلی جکدار چرم مشکی مقابل جزیره نشست. عصبی بود و دستان مشت شده‌اش را بر روی پاهایش گذاشت.
- من کاری با دخترهای دیگه ندارم. من اسیرت شدم. به‌خاطر تو خواستگارم رو جواب کردم.
تیز و بران نگاهش کرد.
- تو بیجا کردی. احمق مگه چند وقته منو می‌شناسی؟ منو فقط تو مهمونی نیما دیدی و دیدار بعدیمونم اینجا بود اونم در حد یه قهوه خوردن.
رزا از جایش برخاست و به‌سمت او رفت و مقابلش زانو زد.
- علیسان! توی زندگیم هیچ مردی مثل تو به دلم ننشسته، درسته دوبار دیدمت اما انقدر به دلم نشستی که حد نداره. تو چنان جذبه و ابهت داری که هر دختری رو شیفته‌ی خودت می‌کنی. همین پس زدن‌هات دخترها رو بیشتر جذب می‌کنه.
با صورتی خالی از احساس با سر به‌سوی درب اشاره کرد.
- گمشو بیرون.
رزا دست راستش را پیش برد تا دست او را بگیرد، اما علیسان با خشم دستش را پس زد.
- علیسان!
با سردترین لحن و کلمات مملو از خودستایی لب زد:
- برو سجده‌ی شکر به جا بیار که با الان سه‌بار سعادت همکلام شدن با من رو داشتی.
رزا یکه خورده درحالی‌که جمله‌ی او را در ذهنش سبک و سنگین می‌کرد، غرق چشمان مملو از غرور او شد. تازه پی برد تمام تعاریفی که از او شنیده بود، حقیقت محض بود. به راستی او یک مرد بی‌احساس و صاحب قلبی از جنس سنگ بود. خوب که صورت مردانه و پر جذبه‌اش را برانداز کرد با حالی زار و قلبی مچاله شده با کمک گرفتن از زمین برخاست. شال بافت مخملی مشکی‌اش را بر روی موهایش مرتب کرد و تلو‌تلوخوران با کفش‌های ده‌ سانتی مشکی براقش به‌سوی کیفش رفت؛ خم شد و سریع کیفش را برداشت، کمر راست کرد و با هق‌هق خانه را ترک کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,727
مدال‌ها
3
***
با دید تار بابت اشک‌های جمع شده‌ میان چشمان سرخ و پف‌ کرده‌اش خیره به سنگ مزار سفیدرنگ مقابلش بود. از دیدن نام مادرش بر روی سنگ مستطیلی سرد مزار، بندبند وجودش به آتش کشیده‌شد. با صدای مداحی که چند مزار آن‌طرف‌تر با سوز، شعری غم‌انگیزی را در وصف فراق مادر می‌خواند، اشک‌هایش از هم پیشی گرفتند و بر روی گونه‌های یخ زده‌اش سرازیر شدند. چهل روز از داشتن یکی از عزیزترین مخلوقات خدا محروم بود. چهل روزی که سیاهی همچون بختک به زندگانی‌اش چنبره زده‌بود. چهل روز دلش بی‌قراری می‌کرد برای مادری که از پنج سالگی برایش هم مادر و هم پدر بود. مادری که بعد از مرگ ناگهانی پدرش بر اثر ایست قلبی تنها مونس شب‌های دلتنگی‌اش شد. مراسم چهلم مادرش غریبانه و ساکت برگزار شده‌بود و تا آن لحظه فقط تارا آمده‌بود که او هم به‌خاطر کار در رستوران زودتر رفته‌بود. حال سه‌نفرشان با قلبی مالامال از غم دوری عزیزشان به سنگ مزار خیره بودند.
- خواهرم رفتی و داغ رو دلمون گذاشتی! من باید زودتر از تو می‌مردم شیداجان!
گریه‌‌ی گونش بابت مویه‌های سوزناک خاله‌اش اوج گرفت. کف دستان و پیشانی‌اش را بر روی سنگ سرد مزار گذاشت. سردی سنگ به پیشانی‌اش رخنه کرد و حال بدش را بدتر کرد، اما دلتنگ بود و راهی جز رفع دلتنگی با مزار یخ‌ زده‌ی عزیزدلش نداشت.
- مامان‌جان! به خدا هنوزم منتظرم در باز بشه بیای خونه بگی گونشم! آفتاب زندگیم کجایی؟
سمت چپ سی*ن*ه‌اش به آتش کشیده‌شد و ضجه‌ کنان مادرش را صدا زد.
- آخ‌ مامان! آخ مامان... همش میگم خدا اگه خوابم و دارم کابوس می‌بینم تمومش کن این کابوس رو، اما انگار نیستی مامان. انگار راست‌راستکی رفتی!
صدای هق‌هق سوزناکش دل هر رهگذری را که از آنجا عبور می‌کرد، به درد می‌آورد. راضیه که با صورتی درهم و حالی گرفته سر پا ایستاده‌بود، کنارش نشست و شانه‌هایش را گرفت.
- پاشو قربونت برم!
سر بلند کرد. جگر راضیه خون شد از دیدن او که به پهنای صورت اشک می‌ریخت. صورت او را با دستانش قاب گرفت و لب زد:
- آروم باش دُخی.
آرامش دیگر بر او حرام بود و آن لحظه دلش یک آرامش ابدی در کنار مادرش می‌خواست. با گریه‌ای سوزناک زمزمه کرد:
- من مامانم رو می‌خوام. دلم تنگه صداشه! حق من این نبود تو این سن تنها بشم.
راضیه، او را به آغوشش کشید. درحالی‌که دایره‌وار دستش را بر روی کمر او حرکت می‌داد، حرف دلش را به زبان آورد و زمزمه‌ کرد:
- موندم چرا خدا هر چی درده فقط به ما بدبخت و بیچاره‌ها میده!
لیلا با دستمال کاغذی مچاله‌ شده‌‌ی میان دستش، نم چشمان پیله اندخته‌اش را گرفت و با نیمچه اخم رو به دخترش گفت:
- اینجور نگو دخترم، خدا قهرش میاد.
راضیه چشم در حدقه چرخاند و نیشخندی زد.
- مگه دروغه مامان؟ شما دوتا خواهر از بچگی مدام تو بدبختی بزرگ شدین تا الانم که سنی ازتون گذشته بازم زندگی خوبی ندارین.
لیلا با یادآوری دوران بچگی و جوانیشان آه پر سوزش را از سی*ن*ه بیرون داد و لبخند ملیحی بر روی لبان نازکش جا خوش کرد.
- درسته ما پولدار نبودیم اما زندگی کنار آقاجون و خانم‌جونم صفای دیگه‌ای داشت. خوشبخت بودیم. خوشبخت واقعی... شکر خدا شوهرهای بدی نداشتیم اما چه کنیم که بیوه شدن تو طالع ما دوتا خواهر بود. شیدا مردی مثل عارف داشت که مثل کوه پشتش بود، اما از اقبال بدش تو اوج جوونی بیوه شد و منم که دو ساله سایه‌ی سر ندارم، اما بازم شکر.
- سلام!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,727
مدال‌ها
3
با سلام کردن اشخاص مهمان، سر لیلا و راضیه به عقب چرخید. لیلا به محض اینکه‌ متوجه‌ی حضور حاج‌غفور و همسرش و امیررضا شد از جایش برخاست. بعد از سلام و احوال‌پرسی، بابت حضورشان تشکر کرد. راضیه تنها به یک سلام خشک و خالی اکتفا کرد. امیررضا که چند روزی عنان قلبش از دست رفته‌بود، با حجب و حیای مردانه‌اش زیرزیرکی راضیه را زیر نظر داشت. به گمانش عشق زمینی‌اش را یافته بود. عشقی که پیدا بود زمین تا آسمان بین رفتار و عقایدشان فرق بود، اما دلش این چیزها را قبول نداشت و سر ناسازگاری پیش گرفته‌بود. محبوبه‌خانم با اینکه بیرون آمدن برایش مقدور نبود اما خودش را موظف به حضور در مراسم چهلم زنی دانست که قلبش در سی*ن*ه‌ی او در تپش بود. امیررضا صندلی تاشوی مادرش را کنار مزار گذاشت. محبوبه‌خانم هن‌هن کنان بر روی صندلی نشست و با چشمانی که هنوز هاله‌ای از کبودی زیرشان پیدا بود، به سنگ مزار خیره ماند. حسی ناب نسبت به آن مزار داشت. حسی که تا آن لحظه به هیچ‌کَس و هیچ‌چیز نداشت. نگاهش را به‌سمت گونش سوق داد. قلبش تیر کشید از دیدن او که میان آغوش دخترخاله‌اش همچون کودک نوپای دور مانده از مادر در خودش جمع شده بود. ماسک سفید روی صورتش را پایین کشید و آرام لب زد:
- گونش‌جان! تسلیت میگم دخترم.
گونش که تازه متوجه‌ی حضور آن‌ها شده بود، سر از آغوش راضیه بلند کرد و معذب با دستانی لرزان شال مشکی نامرتبش را جلو کشید و آرام سلام کرد. با دیدن محبوبه‌خانم، لحظه‌ای دلش برای شنیدن ضربان قلب مادرش پر کشید. پس از کمی کلنجار رفتن با خودش، مقابل پای محبوبه‌خانم زانو زد و خواسته‌ی دلش را ملتمسانه به زبان آورد.
- حاج‌خانم! التماست می‌کنم بذارین صدای قلب مامان رو گوش کنم.
دل تک‌تکشان از خواسته‌ی ملتمسانه‌ی او خون شد. محبوبه‌خانم دستی بر سر دخترک که موهای نامرتبش از زیر شالش بیرون زده‌بود، کشید و با بغضی که بر گلویش نشست، گفت:
- تو هم عین فاطمه‌ای برام، تو هم عزیزی برام دخترم! به روح همین مادرت قسمت میدم منو مادرت بدون.
گونش خودش را کمی بالا کشید و سرش را بر روی قسمت چپ سی*ن*ه‌ی محبوبه‌خانم گذاشت. گویی به یک‌باره تمام غصه‌های نشسته بر دل کوچکش رهایش کردند. صدای تالاپ‌ و تولوپ قلب تپنده‌ی میان سی*ن*ه‌ی محبوبه‌خانم عجیب آرامش کرد. اشک‌‌های سوزانش دو برابر شدند، اما از بی‌قراریش کاسته شد. چشمانش را بر روی هم فشرد و حریصانه به نوای ضربان قلب مادرش گوش سپرد.
- خدایا شکرت که هنوز چیزی از مامان هست که آرومم کنه!
محبوبه‌خانم دستانش را دور بدن لاغر و نحیف دخترک حلقه کرد و بوسه‌ای بر روی سرش زد.
- من زندگی دوباره‌م رو به تو و مادر بهشتیت مدیونم. تو دیگه الان دخترمی، عزیز دلمی! هیچ‌وقت فکر نکن مادر نداری چون خودم مادرت میشم. گونش‌جان بچه‌هام یه عمر دست‌بوستن چون با کار انسان دوستیت منو کنارشون نگه‌داشتی.
حاج‌غفور پس از خواندن سوره‌ی حمد و توحید، با صورتی درهم میان صحبتشان مداخله کرد.
- دخترم من شرمنده‌م اگه پسر ناخلفم... !
امیررضا برخلاف تربیتی که شده‌بود به دفاع از برادر بزرگش، میان حرف پدرش پرید و گفت:
- حاج‌بابا! اون قضیه فعلاً تموم شده و بی‌گناهی داداش ثابت شده، تا اونی که عکس رو فرستاده پیدا بشه.
حاج‌غفور نگاه تیز و پر از شماتتش را به او دوخت.
- به هر حال کار اون بوده یا نه من وظیفه می‌دونم متشکر باشم از گونش.
لیلا که تا آن لحظه آرام و بق کرده به سنگ مزار خواهرش خیره بود، با آرامش‌خاطر گفت:
- کار هرکی بوده ما اول به خدا سپردیمش بعد به قانون. بعدشم اهدای قلب خواهرم باعث شد کنار یادش، قلبش هم زنده بمونه و این برای گونش هم خوبه که هر از گاهی با شنیدن صدای قلب مادرش آروم بگیره... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,727
مدال‌ها
3
***
شدت باران آنقدر زیاد بود که چتر جوابگوی آن حجم از باران نبود. شیفت کاری‌اش تمام شده‌بود و حال کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده‌بود. درحالی‌که این پا و آن پا می‌کرد نگاهش به‌ جهت چپ خیابان بود. خسته بود و حوصله‌ی سر پا ایستادن‌‌ نداشت. کلافه نفسش را بیرون داد. با دیدن بخاری که از دهانش خارج شد و صدای برخورد قطرات باران بر روی چتر مشکی‌اش، ذهنش به دوران کودکی‌اش کشیده‌شد. همیشه روزهای بارانی با راضیه از زیر ناودان‌های خانه‌ها رد می‌شدند تا ببینند صدای برخورد باران به چتر کدامشان بیشتر است؛ یا اینکه تکه چوبی را در دهانشان می‌گذاشتند و با بخار خارج شده از دهانشان ژست سیگار کشیدن می‌گرفتند. با یادآوری تک‌تک آن لحظه‌ها لبخند بر روی لبانش که از شدت سرما بی‌رنگ شده‌بودند، نشست. یک‌آن با پاشیده شدن آب بر رویش از فکر و خیال بیرون آمد و هین بلندی کشید. بهت زده چترش را پایین آورد و اسکن‌وار سر تا پای خیس و کثیفش را برانداز کرد. آه از نهادش برخاست.
- وای ببخشید!
با بلند کردن سرش گویی شوک شدیدی به او وارد کردند. چشمانش با دو گوی سیاه و براق تلاقی کرد. هر دو بی‌حرف جزءبه‌جزء اجزای صورت همدیگر را می‌کاویدند.
- تو!
گونش با صدای مردانه‌ی او چیزی در قلب پر کوبشش فرو ریخت و ته دلش خالی شد. دستپاچه چترش را جمع کرد و با آستین کاپشن مشکی‌اش صورت گل‌آلودش را تمیز کرد و بی‌حرف راهش را کج کرد. علیسان متعجب از رفتار او با یک گام بلند، خودش را به او رساند و سد راهش شد. گونش با چشمانی که از ترس دودو میزد، لب به دندان گرفت. چند قطره از باران نشسته بر روی لبانش به دهانش رفت. ندانست چرا بندبند وجودش از دیدن این مرد به لرزه افتاد. دندان‌هایش به تیک‌تیک افتاده‌بودند. علیسان سر تا پای گلی‌ او را برانداز کرد.
- خوبی؟
نگاهش بی‌اختیار به موهای علیسان کشیده‌شد که باران بی‌رحمانه داشت حالت مرتب و آراسته‌اش را به‌هم میزد.
- علیسان!
با شنیدن صدای ظریف و اغواگر زنانه‌ای نگاه هر دو به‌سوی ماشین علیسان که کمی جلوتر پارک شده‌بود، کشیده‌شد.
گونش از دیدن دختری که کلاه خزدار کاپشن کرمی‌رنگش را به روی سرش کشیده‌بود و از شیشه‌ی ماشین به آن‌ها نگاه می‌کرد، به یاد حرف‌های حاج‌غفور افتاد. تنش یخ بست و شدت لرزش فکش بیشتر شد. بدون حرف شتاب‌زده به راهش ادامه داد.
- وایستا دختر.
شنید اما خودش را به نشنیدن‌ زد. با کشیده‌شدن کوله‌اش یک گام به عقب کشیده‌شد. با ابروهای درهم به‌ اویی که حال کلاه کاپشن سورمه‌ایش را بر روی سرش گذاشته‌بود، نگاه کرد. به‌سختی کلمات را به زبان آورد.
- چی... کار م... ی کنی... ن؟
علیسان اخم‌‌آلودتر از او با تحکم گفت:
- می‌رسونمت.
ابروهایش بالا پریدند. کوله‌اش را بر روی شانه‌اش مرتب کرد و گفت:
- م... م... منون!
با دست راستش به لباس‌های گل‌آلود او اشاره کرد.
- با این وضع کسی سوارت نمی‌کنه.
- مه... م نیست.
علیسان چشمانش را تنگ کرد و لب پایینش را به دهان کشید و بی‌حرف محو دخترکی که اضطراب میان صورتش بیداد می‌کرد، شد. گونش قبول داشت که ابهت این مرد روبه‌‌رویش هراس به دلش انداخته‌بود. با صدای بوق ماشینی رشته‌ی نگاهشان پاره شد. گونش با دیدن سرنشین ماشین تیبای سفیدرنگ کنارشان جانی دوباره گرفت. بدون هیچ حرفی شتابان به‌سوی ماشین رفت، درب جلو را باز کرد و سوار شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,727
مدال‌ها
3
به محض حرکت کردن ماشین و گرمای بخاری پیش رویش، حرکت دندان‌هایش رفته‌رفته کم شد. چترش را جلوی پایش گذاشت و کوله‌اش را بغل کرد و از آینه بغل علیسان را دید که به‌سوی ماشینش می‌‌رفت. شانه بالا انداخت و سرش را رو به راننده چرخاند و با لبخندی جاندار گفت:
- ممنو... ن تارا خیلی ب... ه موقع رسی... دی.
تارا چپ‌چپ نگاهی به سر و وضع او انداخت و گفت:
- گفتم که بمون تا باهم بریم.
لب پایینش را جلو داد و خجالت زده از به گند کشیدن صندلی ماشین، گفت:
- ببخشید!
تارا دنده را عوض کرد و با تکان دادن سرش، گفت:
- امان از دست تو دختر زیادی مظلوم.
کوله‌اش را بیشتر در آغوشش فشرد. مردمک چشمان شکلاتی‌اش با برف‌پاکن ماشین که آرام در حرکت بود این‌سو و آن‌سو می‌رفت. لحظه‌ای احساس کرد ماشینی پابه‌پای آن‌ها می‌آید. سرش را چرخاند و نگاهش قفل چهره‌ی برزخی علیسان شد. یک‌آن گویی بند دلش را پاره کردند.
- نخواستم چیزی بپرسم می‌دونی که اهل فضولی نیستم، اما می‌شناسیش؟
با سبقت یک‌دفعه‌ای ماشین علیسان، حیران از رفتار او سرش را به‌سمت تارا چرخاند.
- پسر حاج‌غفوره، صاحبخونه‌م.
تارا ابروی راست کمانی‌اش را بالا انداخت.
- مطمئنی؟ این تیریپش به محله‌های ما نمی‌خوره.
آرام خندید. به تارا حق می‌داد. هیچ‌چیز علیسان به محله‌های پایین نمی‌خورد؛ گویی از اول به آن بالاها تعلق داشته‌است.
- با خونواده‌ش زندگی نمی‌کنه.
تارا با دقت از ماشین جلویی‌اش که سمند نقره‌ای‌رنگ بود، سبقت گرفت.
- آهان، از مشتری‌های ثابت رستورانه. الانم با یه دختره برای ناهار اونجا بودند.
گونش با چشمان درشت شده و صورت حیرت زده، پرسید:
- واقعاً؟!
تارا سرعت برف پاکن را بیشتر کرد و گفت:
- اوهوم، هر سری با یه دختر میاد. معلومه خوش اشتهاست! دوست دارم بدونم چه‌کارست؟
گونش سرش را به‌طرفین تکان داد و نگاهش را به بیرون دوخت و لب زد:
- خلبانه... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,727
مدال‌ها
3
***
معذب درحالی‌که حسی همچون خوره به جانش افتاده‌بود، بر روی تخت تک نفره‌ی گوشه‌ی اتاقی که دیزاینش ساده اما دلنشین بود، نشسته‌بود. بار اولش بود که پا به خانه‌ی حاج‌غفور گذاشته‌بود. طی این یک سال و اندی، بارها فاطمه به خانه‌ی آن‌ها آمده‌بود، اما او طبق عقایدی که خودش و مادرش داشتند هیچ‌جا نمی‌رفت و دعوت‌های فاطمه را محترمانه رد می‌کرد. نگاهش برای بار چندم به قاب عکس خانوادگی، خانواده‌ی ریاحی که بر روی دیوار روبه‌رو آویزان بود، افتاد؛ عکسی که کمه کم ده سال از قدمت آن می‌گذشت. همه‌ی اعضای خانواده در قاب عکس خوشحال بودند و چشمانشان غرق شادی و نشاط بود؛ حتی علیسانی که از او جز اخم و سردی چیزی ندیده‌بود. کلافه نگاه از عکس گرفت؛ از جایش برخاست به جلوی پنجره‌ی سمت راست تخت رفت. پرده‌ی ضخیم سفید را که اشعار حافظ بر روی آن حک شده‌بود، کنار زد و به حیاط بزرگ و با صفای خانه‌ی قدیمی پر از اتاق که هنوز بافت قدیمی‌اش حفظ شده‌بود، خیره ماند. درختان حیاط عریان شده بودند و خیلی زود در برابر سرما تسلیم شده و به خواب زمستانی فرو رفته‌بودند. میان آن همه درخت، تک درخت خرمالو هنوز بارش را داشت. این خانه عجیب حس آرامش را به او القا می‌کرد.
- وای گونش‌جان! شرمنده ببخش!
با صدای فاطمه نگاه از حیاط گرفت و چرخید. با لبخندی عمیق بار دیگر سر تا پای او را برانداز کرد. کت و دامن کالباسی‌رنگ عجیب روی تن پر و بی‌عیبش نشسته‌بود. آرایش ملیح دخترانه‌ی روی صورتش او را همچون ماه زیبا کرده‌بود.
- دشمنت شرمنده عروس‌خانم خوشگل!
فاطمه با دستانش صورت کشیده‌اش را پوشاند.
- وای مثلاً من خجالت کشیدم.
هر دو خنده‌ای سرخوشانه سر دادند. فاطمه دست او را میان دستان گرمش گرفت و گفت:
- ان‌شاءالله قسمت خودت عزیزم! ان‌شاءالله یه مرد خوب سر راهت سبز بشه!
لب صورتی‌اش را به دندان گرفت و گونه‌هایش گل انداختند.
- وای از فکرشم دیوونه میشم.
فاطمه ابروی چپش را بالا انداخت و سر کج کرد و پرسید:
- چرا؟!
- من از پس زندگی خودم بر نمیام، حالا فکر کن یکی بیاد که من زنش بشم و باید جمعش کنم.
فاطمه ریز‌ریز خندید، او را به‌سوی تختش هدایت کرد و باهم بر روی تخت نشستند.
- اتفاقاً تو از اون دسته زن‌هایی هستی که می‌تونی یه زندگی خوب درست کنی. از اون زن‌ها که مثل کوه تا آخر پشت شوهرشون می‌مونن.
گونش با تعاریف فاطمه کمی خجالت زده شد و دو مرتبه لبش را به دندان گرفت. فاطمه با نیمچه اخمی که مهمان ابروهای کمانی‌اش کرد، گفت:
- وای گونش با این خجالتی بودنت شوهرتو دق میدی. فکر کن نزدیکت میشه تو هی رنگ عوض می‌کنی.
حرفش حق بود و خودش هم قبول داشت در برابر جنس مخالف زیادی ضعیف و معذب بود. تا به این سن از عمرش اجازه‌ی ورود هیچ جنس مخالفی را به زندگی‌اش نداده‌بود. بودند کسانی که همیشه سر راه مدرسه و دبیرستان جلویش سبز می‌شدند و پیشنهاد دوستی می‌دادند، اما او برای خودش حد و مرزی تعیین کرده‌بود و از جنس مخالف دور بود. نگاهش به ساعت مچی طلایی‌رنگ فاطمه افتاد، با دیدن عقربه‌ها، دانست وقت رفتن است و بیشتر ماندن را جایز ندانست.
- خب فاطمه‌جان من دیگه برم تا مهموناتون نیومدن.
فاطمه لب ورچید و گفت:
- چرا نمی‌مونی؟
پر مهر لبخندی زد و حرف دلش را به زبان آورد.
- آخه قشنگم من ته پیازم یا سر پیاز که تو مراسم بله‌برون تو باشم؟ تا الانم زیادی موندم.
فاطمه دلخور به چشمان شکلاتی براق او خیره شد و جواب داد:
- من خواهر ندارم و تو جای خواهرم. مامان و حاج‌بابا هم دوست دارن امشب کنارم بمونی.
از کلام پر بغض او دلش سوخت، اما او در جمع آن‌ها غریبه‌ای بیش نبود و جایی میان آن‌ها نداشت.
- نه گلم بهتره برم. همه‌ی خونواده‌ت هستن کافیه. ان‌شاءالله مراسم عقد و عروسیت می‌مونم.
یک‌آن صورت فاطمه مملو از اضطراب شد و آرام لب زد:
- گونش! من یه کاری کردم.
- چی؟
فاطمه نگاهی به درب سفید بسته‌ی اتاق انداخت و پچ زد:
- من سرخود داداش علیسان رو دعوت کردم. آخه دوست دارم تو این شب مهم اونم باشه.
ابروهای هلالی‌اش بالا پریدند و زمزمه کرد:
- بدون اجازه از بزرگ‌ترهات؟
فاطمه سرش را بالا و پایین کرد.
- اوهوم.
- چیکار کردی تو دختر؟ اینجور که من فهمیدم حاج‌غفور دوست نداره داداشت اینجا بیاد.
فاطمه با چانه‌ی لرزان نالید:
- خب من دوست دارم علیسان باشه.
با بهت خیره به چشمان فاطمه که اسم علیسان را با جان و دل به زبان آورده و صورتش از نام او همچون غنچه باز شده‌بود، خیره ماند.
- داداشت رو دوست داری؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,727
مدال‌ها
3
درخشش خاصی میان چشمان عسلی‌ فاطمه جان گرفت.
- وای گونش! علیسان عمرمه، زندگیه! باور می‌کنی بیشتر از احمد و امیر دوستش دارم؟
حیران و متعجب لب زد:
- واقعاً؟!
نگاه و صدای فاطمه رنگ غم به خود گرفتند. گویی سخت بود که کلمات را به زبان بیاورد. با بغضی که به گلویش هجوم آورد، گفت:
- علیسان عزیز دلمه! تا وقتی با ما بود غمی نداشتم؛ چون مثل کوه پشتم بود. از وقتی که رفت باورت میشه دنیای منم عوض شد؟ درسته علیسان راه غلط رو پیش گرفته اما قلبی به وسعت آسمون داره. بارها خواستم کمکش کنم اما نخواسته.
مصمم سؤالی که ذهنش را به خود درگیر کرد، را پرسید:
- کدوم راه غلط؟
با صدای زنگ آهنگ آنه‌شرلی گوشی فاطمه رشته‌ی کلامشان پاره شد. فاطمه برخاست و گوشی‌اش را از روی میزتحریر سفید کنار تختش برداشت. با دیدن شماره‌ی روی صفحه لبخندی توأم با استرس زد.
- الهی دورش بگردم که انقدر حلال‌زاده‌ست!
نیم‌نگاهی به درب انداخت و تماس را وصل کرد و با تمام وجودش کلمات محبت‌آمیز را به زبان آورد.
- سلام قربونت برم داداش، کجایی؟
فاطمه به کنار پنجره رفت و پرده را کنار زد.
- بیا تو دورت بگردم.
با صدای زنگ خانه گونش همچون فاطمه دچار دستپاچگی شد و از جایش برخاست. فاطمه با دلهره گوشی‌اش را روی تخت گذاشت.
- فاطمه‌جانم! ان‌شاءالله امشب یکی از بهترین شب‌های زندگیت باشه.
فاطمه سر پیش برد و گونه‌ی او را بوسید.
- ممنون گلم!
یک‌دفعه درب اتاق با ضرب باز شد و دخترک زیبارویی که موهای لَخت خرمایی‌اش بر روی شانه‌هایش رها شده‌بود و پیراهن توری عروسکی سفید به تن داشت، وارد اتاق شد. دخترک چتری‌هایش را با دو دست تپلش کنار زد و چشمان سیاه درشتش را درشت‌تر کرد و گفت:
- عمه‌عمه، عمو علیدان اومده.
فاطمه دلش غنج رفت برای برادرزاده‌ی چهار ساله‌اش که خوب چهره‌ی عموی بزرگش را که فقط در عکس‌ها دیده‌بود، به‌خاطر آورده‌بود.
- الهی عمه فدات بشه‌! دردانه‌جان همیشه خوش خبر باشی.
دردانه نخودی خندید و دوان‌دوان از اتاق بیرون رفت. هر دو با صورتی که هنوز رگه‌هایی از خنده میانش پیدا بود، به‌سوی درب رفتند. به محض خروجشان از اتاق، علیسان میان چهارچوب درب چوبی با شیشه‌های رنگا و رنگ ورودی ایستاد. فاطمه با دیدن برادر بزرگش گویی دو بال درآورد و به‌سویش پرواز کرد. خودش را در آغوش او انداخت.
- الهی دورت بگردم داداش!
علیسان با روی باز و مشتاقانه دستانش را دور بدن خواهرش حلقه کرد و پر مهر بوسه‌ای بر سر او زد.
- مبارکت باشه فرشته‌ی داداش!
فاطمه حریصانه بوی عطر سرد تن او را به ریه‌هایش کشید و زمزمه‌وار گفت:
- خیلی خوشحالم که امشب کنارمی!
علیسان شوخی را چاشنی کلامش کرد.
- آخه تو کی بزرگ شدی من ندیدم ته‌تغاری؟
فاطمه از آغوشش بیرون آمد و گله‌مندانه گفت:
- اِه داداش ۲۱ سالمه.
علیسان آرام خندید. او از آن دسته آدم‌هایی بود که وقتی می‌‌خندید چشمانش بیشتر از اجزای صورتش شادیشان را بروز می‌دادند.
- خب بابا فهمیدم دلت شوهر می‌خواد.
فاطمه با مشت آرام به سی*ن*ه‌ی او زد.
- خیلی بدجنسی داداش.
گونش میان چهارچوب درب اتاق ایستاده بود و یک جور خاص محو رابطه‌ی خواهر و برادری آن‌ها شده‌بود. باورش نمی‌شد رابطه‌شان آنقدر عمیق و پر مهر باشد. لحظه‌ای نگاه علیسان به او افتاد و ابروهای مشکی‌اش از تعجب بابت حضور او در آنجا بالا پریدند. آرام سلام کرد و شال سیاهش را کمی جلو کشید. یک گام به جلو آمد. به محض اینکه لب باز کرد از فاطمه خداحافظی کند، صدای احمدرضا را شنید که با توپ پر از آشپزخانه‌ی نُه متری قسمت بالای خانه‌، بیرون آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,727
مدال‌ها
3
- کی این بی‌شرف رو تو این خونه راه داده؟
یک‌آن سکوت سنگینی فضای خانه را فرا گرفت. تنها صدای تیک‌وتاک عقربه‌ی ساعت قدیمی طرح چوب روی دیوار بر جو غالب بود. گونش با بهت دستانش را مقابل دهانش گرفت و یک گام عقب رفت و به دیوار چسبید. علیسان یکه خورده و بی‌حرف نگاهش را به‌سمت برادر پنج‌ سال کوچک‌تر از خودش سوق داد. فاطمه با چشمان گشاد شده لب زد:
- داداش احمد!
یلدا، همسر احمدرضا از آشپزخانه بیرون آمد. دردانه را که بهت زده خیره به پدرش بود را به اتاق فاطمه فرستاد و درب را بست و خودش برگشت. با دیدن علیسان چادر کرمی گلدارش را بر روی سرش مرتب کرد و آرام سلام کرد. احمدرضا بی‌توجه به خواهرش جلو آمد و درست مقابل علیسان ایستاد. سرش را بالا گرفت تا صورت او را خوب ببیند. زمین تا آسمان با یکدیگر فرق داشتند. احمدرضا قامت کوتاه و بدن پرش را از مادرش به ارث برده‌بود. حتی رنگ چشمانش با دو برادرش فرق داشت.
- کی بهت اجازه داده پاتو بذاری تو این خونه؟
علیسان ابروهایش را درهم کشید و با خونسردی جواب داد:
- هر وقت سندش شش دنگ به نامت شد، پامو از اینجا ببر.
فاطمه با ترسی که به دلش نشسته‌بود خودش را بینشان جا داد؛ دستانش را روی سی*ن*ه‌ی احمدرضا گذاشت، او را به عقب هل داد و با چشمان به اشک نشسته گفت:
- من خواستم بیاد.
احمدرضا با خشمی که میان چشمان عسلی‌اش بیداد می‌کرد، فریاد زد:
- تو بیجا کردی دختری ‌خیره‌سر.
در کسری از ثانیه برق از چشمان احمدرضا پرید. با هین بلند یلدا و فاطمه، احمدرضا از حالت بهت بابت سیلی که از علیسان خورده‌بود، بیرون آمد و حیران به او چشم دوخت.
- بار آخرت باشه به فاطمه پایین‌تر از گل میگی.
- چه غلطی کردی بی‌شرف؟
احمدرضا دست بلند کرد تا کار او را تلافی کند، اما فاطمه با دو دست مچ دست او را گرفت.
- اینجا چه‌خبره؟
با صدای حاج‌غفور نگاه‌ها به‌‌‌سوی اتاق مهمان که سمت چپ آشپزخانه بود، کشیده‌شد. حاج‌غفور که میان چهارچوب درب ایستاده‌بود، با دیدن علیسان لحظه‌ای چنان عصبی شد که قلبش تیر کشید. دست بر روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و فریاد زد:
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
فاطمه با شهامت سپر برادر بزرگش شد و گفت:
- من خواستم بیاد؛ چون دوست دارم برادر بزرگم امشب کنارم باشه.
حاج‌غفور یک گام جلو آمد و دستانش را بر روی کمرش قفل کرد و سر کج کرد و با توپ پر گفت:
- تو انقدر سرخود شدی... .
علیسان میان کلام حاج‌غفور پرید و غرید:
- به روح مادرم یکی بخواد به فاطمه حرف بزنه این خونه رو روی سرش خراب می‌کنم. میرم، من میرم فقط گند نزنین به شب این دختر.
حاج‌غفور با قسمی که علیسان خورد گویی به دهانش قفل زدند. فاطمه با تنی لرزان دست برادرش را گرفت و با هق‌هق گفت:
- دورت بگردم داداش، ببخش.
علیسان با دیدن چشمان گریان او گویی آتش به جانش زدند. سر خم کرد و بوسه‌ای به پیشا‌نی خواهرش زد.
- خودتو ناراحت نکن عزیزم.
این را گفت و دست فاطمه را فشرد و به‌سوی درب چرخید.
- علیسان پسرم کجا میری مادر؟
سرش را به عقب چرخاند و در جواب محبوبه‌خانم که با چشمان خیس و رنگی پریده میان چهارچوب درب آشپزخانه ایستاده‌بود، گفت:
- سلام! فقط اومدم فاطمه رو ببینم و برم.
محبوبه‌خانم آرام پیش آمد.
- بمون پسرم.
احمدرضا با حرص زیر لب غرید:
- مامان!
محبوبه‌خانم نگاهی مملو از شماتت به پسرش انداخت.
- متأسفم برای خودم که پسری به گستاخی تو بزرگ کردم، علی پنج‌ سال ازت بزرگ‌تره، قشنگ بی‌حرمتی رو در حقش ادا کردی.
حاج‌غفور که هنوز کفری و عصبی بود، رو به علیسان توپید:
- هری بیرون فتنه‌ی عالم.
علیسان نیشخندی زد و نگاهی گذرا به فاطمه که همچون بید می‌لرزید، انداخت و از خانه خارج شد و کفش وِرنی مشکی‌اش را پوشید. به‌ محض اینکه برگشت با دو چشم عسلی‌‌رنگی که با بهت خیره‌اش بودند، روبه‌رو شد. با بی‌اعتنایی با تنه زدن به آن شخص به‌سوی درب حیاط رفت. فاطمه گریان به دنبال علیسان به حیاط آمد.
- فاطمه! دایی‌جان کجا؟
فاطمه، دایی‌ سبحانش را نادیده گرفت و بدون پوشیدن کفش به دنبال برادرش دوید. سبحان متعجب نگاهش را از او گرفت و وارد خانه شد. با ورودش متوجه‌ی سنگینی جو خانه شد و پی برد که اوضاع خانه نامساعد است. یلدا که زنی عاقل و پخته‌ای بود، مقابل همسرش ایستاد و با چشمان قهوه‌ای به اشک نشسته‌اش آرام پچ زد:
- کدوم قانون از اسلام بی‌احترامی رو بهت یاد داده؟ خیلی ازت ناامید شدم آقااحمدرضا. دل شکستی عزیز، دل... !
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین