- Dec
- 940
- 25,727
- مدالها
- 3
راضیه لبخند مصنوعی به روی فاطمه زد.
- سلام فاطمهخانم گل!
امیررضا با صدای تحلیل رفته سلام کرد و راضیه آرامتر از او جواب داد. فاطمه متعجب از صدای تغییر یافتهی برادرش ابروهای کمانیاش را بالا انداخت و سرش را بهسمت او چرخاند. از دیدن قطرات ریز عرق بر روی پیشانی او، چشمان عسلیاش که از مادرش به ارث بردهبود، گرد شد و لبان گوشتآلود صورتیاش را به دندان گرفت.
- کاری دارین؟
فاطمه با سؤال راضیه نگاه از امیررضا گرفت. روسری قواره بزرگ آبی آسمانی زیر چادر مشکیاش را مرتب کرد.
- عزیزم داداش با شما و گونشجان کار داشت.
راضیه نگاهی سرسری به امیررضا که در دلش آشوبی برپا شدهبود، انداخت.
- بفرمایید داخل.
فاطمه که خوب به خلق و خوی برادرش آگاه بود و میدانست تا جایی که ممکن است از نامحرم دوری میکند، گفت:
- نه گلم مزاحم نمیشیم.
راضیه که گویی ذهن فاطمه را خواندهباشد، از مقابل درب کنار رفت.
- بیاین داخل. تنها نیستیم، مامان منم هست.
اینبار امیررضا جواب داد:
- نه ممنون اگه میشه همینجا صحبت کنیم.
راضیه پوزخندی زد و با کلام زهرآگین رو به امیررضا گفت:
- نترسین برادر ما حجب و حیا و محرم و نامحرمی حالیمونه.
امیررضا با دستمال کاغذی که از جیب شلوار پارچهای مشکیاش بیرون آورد، عرق از پیشانیاش گرفت.
- نفرمایید من قصدم توهین نبود.
راضیه با پشت چشم نازک کردن، جواب داد:
- بله معلومه.
امیررضا نگاه نادمش را به اویی که از فشردن دندانهایش بر روی هم پیدا بود کفری شدهاست و با خشم نگاهش میکرد، دوخت.
- سلام!
با سلام کردن گونش نگاهشان را از همدیگر گرفتند.
- سلام به روی ماهت گونشجان!
گونش در جواب کلمات محبتآمیز فاطمه لبخندی زد و لبههای مانتوی مشکیاش را با دست نگه داشت و شال مشکیاش را کمی جلوتر کشید.
- فدات فاطمهجان چرا نمیاین داخل؟
امیررضا با حالی گرفته آرام سلام کرد و گونش نجیبانه سری تکان داد و جوابش را داد.
- قربونت گونشجان! انشاءالله وقت برای داخل اومدن زیاده، الان داداش با شما کار داشتن.
گونش نیمنگاهی به راضیه که گویی برج زهرمار بود، انداخت و گفت:
- بفرمایید.
امیررضا کلافه بود و سر به زیر درحالیکه دستمال میان دستش را ریزریز میکرد و گفت:
- امروز رفتم جواب استعلام و کارشناسی رو گرفتم. طی بررسیها هیچ اثری از تصادف نبوده و بیگناهی داداش ثابت شده. فقط میمونه اون عکس که اگه امکان داره بگین اون عکس رو کی برای شماها فرستاده که از طریق اون پیگیر بشن.
راضیه با نگاهی تیز به دستمالهای ریز شدهی روی زمین، اخمهایش را درهم کشید.
- پس فهمیدن که اون عکس جعلی نیست؟
امیررضا به تکان دادن سر اکتفا کرد. راضیه دو مرتبه چادرش را که ناشیانه سر کردهبود، مرتب کرد و گفت:
- راستش اونکه عکس رو فرستاد نیستش، دو روزه خودمم دربهدر دنبالشم.
گونش که از جریان غیب شدن طاهرقرقی خبر داشت، میان صحبتشان مداخله کرد.
- آره دو روزه خودمونم، یعنی راضیه دنبالشه، ما هم دلمون میخواد بدونیم اون عکس از کجا به اون رسیده.
امیررضا کلافه دستی به محاسنش کشید.
- جالبه! حالا هر رد و سراغی ازش دارین ممنون میشم بدین؛ چون انگاری کسی میخواد از روی خصومت داداش منو تو دردسر بندازه.
فاطمه دمغ شده زیر لب زمزمه کرد:
- خدا ازشون نگذره.
گونش بیاختیار پرسید:
- ماشین داداشتون رو آزاد کردن؟
امیررضا سرش را بالا و پایین کرد و جواب داد:
- بله. باید خودشون برای تحویل برن که داداش امروز تهران نیستن، فردا که بیاد میرن برای تحویل ماشین.
گونش بیاراده با مهربانی و دلسوزی که از بارزترین صفاتش بود، لب زد:
- خب خداروشکر!
راضیه با حرص نگاه معناداری نثار دخترخالهی سادهاش کرد و خطاب به امیررضا گفت:
- شمارهی قرقی، همون که عکس رو به من داد رو میدم بزنین تو گوشیتون... .
- سلام فاطمهخانم گل!
امیررضا با صدای تحلیل رفته سلام کرد و راضیه آرامتر از او جواب داد. فاطمه متعجب از صدای تغییر یافتهی برادرش ابروهای کمانیاش را بالا انداخت و سرش را بهسمت او چرخاند. از دیدن قطرات ریز عرق بر روی پیشانی او، چشمان عسلیاش که از مادرش به ارث بردهبود، گرد شد و لبان گوشتآلود صورتیاش را به دندان گرفت.
- کاری دارین؟
فاطمه با سؤال راضیه نگاه از امیررضا گرفت. روسری قواره بزرگ آبی آسمانی زیر چادر مشکیاش را مرتب کرد.
- عزیزم داداش با شما و گونشجان کار داشت.
راضیه نگاهی سرسری به امیررضا که در دلش آشوبی برپا شدهبود، انداخت.
- بفرمایید داخل.
فاطمه که خوب به خلق و خوی برادرش آگاه بود و میدانست تا جایی که ممکن است از نامحرم دوری میکند، گفت:
- نه گلم مزاحم نمیشیم.
راضیه که گویی ذهن فاطمه را خواندهباشد، از مقابل درب کنار رفت.
- بیاین داخل. تنها نیستیم، مامان منم هست.
اینبار امیررضا جواب داد:
- نه ممنون اگه میشه همینجا صحبت کنیم.
راضیه پوزخندی زد و با کلام زهرآگین رو به امیررضا گفت:
- نترسین برادر ما حجب و حیا و محرم و نامحرمی حالیمونه.
امیررضا با دستمال کاغذی که از جیب شلوار پارچهای مشکیاش بیرون آورد، عرق از پیشانیاش گرفت.
- نفرمایید من قصدم توهین نبود.
راضیه با پشت چشم نازک کردن، جواب داد:
- بله معلومه.
امیررضا نگاه نادمش را به اویی که از فشردن دندانهایش بر روی هم پیدا بود کفری شدهاست و با خشم نگاهش میکرد، دوخت.
- سلام!
با سلام کردن گونش نگاهشان را از همدیگر گرفتند.
- سلام به روی ماهت گونشجان!
گونش در جواب کلمات محبتآمیز فاطمه لبخندی زد و لبههای مانتوی مشکیاش را با دست نگه داشت و شال مشکیاش را کمی جلوتر کشید.
- فدات فاطمهجان چرا نمیاین داخل؟
امیررضا با حالی گرفته آرام سلام کرد و گونش نجیبانه سری تکان داد و جوابش را داد.
- قربونت گونشجان! انشاءالله وقت برای داخل اومدن زیاده، الان داداش با شما کار داشتن.
گونش نیمنگاهی به راضیه که گویی برج زهرمار بود، انداخت و گفت:
- بفرمایید.
امیررضا کلافه بود و سر به زیر درحالیکه دستمال میان دستش را ریزریز میکرد و گفت:
- امروز رفتم جواب استعلام و کارشناسی رو گرفتم. طی بررسیها هیچ اثری از تصادف نبوده و بیگناهی داداش ثابت شده. فقط میمونه اون عکس که اگه امکان داره بگین اون عکس رو کی برای شماها فرستاده که از طریق اون پیگیر بشن.
راضیه با نگاهی تیز به دستمالهای ریز شدهی روی زمین، اخمهایش را درهم کشید.
- پس فهمیدن که اون عکس جعلی نیست؟
امیررضا به تکان دادن سر اکتفا کرد. راضیه دو مرتبه چادرش را که ناشیانه سر کردهبود، مرتب کرد و گفت:
- راستش اونکه عکس رو فرستاد نیستش، دو روزه خودمم دربهدر دنبالشم.
گونش که از جریان غیب شدن طاهرقرقی خبر داشت، میان صحبتشان مداخله کرد.
- آره دو روزه خودمونم، یعنی راضیه دنبالشه، ما هم دلمون میخواد بدونیم اون عکس از کجا به اون رسیده.
امیررضا کلافه دستی به محاسنش کشید.
- جالبه! حالا هر رد و سراغی ازش دارین ممنون میشم بدین؛ چون انگاری کسی میخواد از روی خصومت داداش منو تو دردسر بندازه.
فاطمه دمغ شده زیر لب زمزمه کرد:
- خدا ازشون نگذره.
گونش بیاختیار پرسید:
- ماشین داداشتون رو آزاد کردن؟
امیررضا سرش را بالا و پایین کرد و جواب داد:
- بله. باید خودشون برای تحویل برن که داداش امروز تهران نیستن، فردا که بیاد میرن برای تحویل ماشین.
گونش بیاراده با مهربانی و دلسوزی که از بارزترین صفاتش بود، لب زد:
- خب خداروشکر!
راضیه با حرص نگاه معناداری نثار دخترخالهی سادهاش کرد و خطاب به امیررضا گفت:
- شمارهی قرقی، همون که عکس رو به من داد رو میدم بزنین تو گوشیتون... .
آخرین ویرایش: