- Jun
- 1,897
- 34,547
- مدالها
- 3
نیره نفسی حرصی کشید.
- بس کن نوروز! دل دادی به حرفهای خانمبزرگ و داری خودتو دستیدستی بدبخت میکنی، ماهی زنته، این حرفهایی که میزنم گلایههای خودمه، به اون بدبخت چه؟
نوروز با اخم بیشتری به صورت خواهرش نگاه کرد.
- چرا تو وکیل وصی اون دختر رعیت شدی که واسه خونبس نریمان اینجاست؟
نیره با غصه پلکهایش را یک ثانیه فشرد و بعد سعی کرد آرامتر حرف بزند.
- نوروزجان! خونبس اومده که اومده، مگه این دختر زده نریمانو کشته که تقاصش کنیم؟
نوروز سکوت کرد و نیره ادامه داد:
- داداش! چشماتو باز کن! یه عمر یالقوز گشتی و عزادار فیروزه موندی چرا؟ چون هر دختری که دست گذاشتی روش زنت نمیشد، میگفتن اخلاقت بده، اما خودت میدونی واسه چی، اولش سر لنگ زدنت ایراد کردن تا فیروزه قبول کرد زنت بشه که اون هم بدخواهت قبل عروسیتون اون بلا رو سرش آورد و تو موندی و حوضت، بعد هم سر کم کردن غمات رفتی سراغ اون غلامقرتی بیغیرت و زنای توی دست و بالش، که باز بهونه دست بقیه دادی بگن به خاطر زنای زیادی که دورتو باهاشون شلوغ کردی بهت زن نمیدن، این اواخر هم دیگه هرجا برات پا پیش میذاشتم میگفتن نوروز دیگه از سن زن گرفتنش گذشته، همون بهتر که باقی عمرشو با همون زنای صیغهای سر کنه. توی آینه موهای سفید شدهی سرتو دیدی؟
نوروز نگاه به مجمع دوخته و از خشم دستش را که روی پایش بود، مشت کرد. نیره ادامه داد:
- حالا سرنوشت یا هرچی، یه دختر نازک و نوجوون رو گذاشته توی زندگیت، یادت نیست توی بلهبرون نریمان، وقتی گفتم ایشاالله یه عروس خوشگل هم روزی خانداداشم بشه، اون بهادر بیوجود بهت طعنه انداخت که نوروزخان بهتره دنبال یه دختر ترشیده باشه که از سر اجبار زنش بشه؟ فکر کردی نفهمیدم حرفاشون که پشت سرت توی همون جلسه میگفتن خانزاده اجاقکوری که حتی خان هم نمیشه رو، چه به دختر جوون گرفتن، رو شنیدی و ریختی توی خودت؟
نوروز با دوباره شنیدن طعنههای پشت سرش که همه میدانستند، با تشر گفت:
- بس کن نیر... تو دیگه این اراجیفو تکرار نکن!
نیره کمی مکث کرد.
- داداش! ببخش! نمیخواستم ناراحتت کنم، فقط میخواستم بگم تا انصاف داشتهباشی، بهخاطر حرفهای مادر زندگی خودتو به آتیش نکشی، به این فکر کن، شد یه بار که یاوه بهت بستن خانمبزرگ بزنه توی دهنشون؟ یه بار پشتتو گرفت که الان به حرفاش دل ببندی و این دختر مقبولی رو که زنت شده رو اذیت کنی؟ به خدا گناه داره، درسته داغ برادر رشیدمون روی دلمونه، ولی به پیر به پیغمبر، این دختر تقصیرکار نیست، من دلم بیشتر از هر کسی برای اون میسوزه که اسم خونبس افتاده روش و اومده توی خونهی شوهری که نمیخوادش. اون دختر گناهنکرده داره تقاص یکی دیگه رو پس میده، من که زنم میفهمم چقدر بدبخته، هیچی برای یه زن بدتر از این نیست که شوهرش اونو نخواد.
نوروز اخم کرده سربلند کرد گفت:
- میگی یادم بره داداشش با ما چیکار کرده و لیلی به لالاش بذارم؟
نیره کمی جابهجا و نزدیک به برادر شد.
- آره، فراموش کن چه جوری اومده، خودشو ببین، دختر مقبولیه، قشنگه، جوونه، اصلاً جهازشو دیدی؟
نیره به جهاز ماهنگار اشاره کرد، نوروز سری به نشانهی «خب؟» تکان داد و نیره ادامه داد:
- من که توقع نداشتم جهاز داشتهباشه.
نوروز حق به جانب عقب نشست.
- باید هم جهاز میفرستادن، از خداشون بوده که عروس به خانزاده بدن.
نیره نفس عمیقی کشید و سعی کرد، عصبی نشود.
- نوروز! منصف باش! اونا که نچسبیدن بهت زن بدن، خان به زور دختر ازشون گرفته، میتونستن یه سیاهسوختهی ترشیده قالبت کنن که از دیدنش عُقت بگیره، مگه میتونستی اعتراض کنی؟ گفته بودن یه دختر خونبس میدن، نگفته بودن چهجور دختری که.
- بس کن نوروز! دل دادی به حرفهای خانمبزرگ و داری خودتو دستیدستی بدبخت میکنی، ماهی زنته، این حرفهایی که میزنم گلایههای خودمه، به اون بدبخت چه؟
نوروز با اخم بیشتری به صورت خواهرش نگاه کرد.
- چرا تو وکیل وصی اون دختر رعیت شدی که واسه خونبس نریمان اینجاست؟
نیره با غصه پلکهایش را یک ثانیه فشرد و بعد سعی کرد آرامتر حرف بزند.
- نوروزجان! خونبس اومده که اومده، مگه این دختر زده نریمانو کشته که تقاصش کنیم؟
نوروز سکوت کرد و نیره ادامه داد:
- داداش! چشماتو باز کن! یه عمر یالقوز گشتی و عزادار فیروزه موندی چرا؟ چون هر دختری که دست گذاشتی روش زنت نمیشد، میگفتن اخلاقت بده، اما خودت میدونی واسه چی، اولش سر لنگ زدنت ایراد کردن تا فیروزه قبول کرد زنت بشه که اون هم بدخواهت قبل عروسیتون اون بلا رو سرش آورد و تو موندی و حوضت، بعد هم سر کم کردن غمات رفتی سراغ اون غلامقرتی بیغیرت و زنای توی دست و بالش، که باز بهونه دست بقیه دادی بگن به خاطر زنای زیادی که دورتو باهاشون شلوغ کردی بهت زن نمیدن، این اواخر هم دیگه هرجا برات پا پیش میذاشتم میگفتن نوروز دیگه از سن زن گرفتنش گذشته، همون بهتر که باقی عمرشو با همون زنای صیغهای سر کنه. توی آینه موهای سفید شدهی سرتو دیدی؟
نوروز نگاه به مجمع دوخته و از خشم دستش را که روی پایش بود، مشت کرد. نیره ادامه داد:
- حالا سرنوشت یا هرچی، یه دختر نازک و نوجوون رو گذاشته توی زندگیت، یادت نیست توی بلهبرون نریمان، وقتی گفتم ایشاالله یه عروس خوشگل هم روزی خانداداشم بشه، اون بهادر بیوجود بهت طعنه انداخت که نوروزخان بهتره دنبال یه دختر ترشیده باشه که از سر اجبار زنش بشه؟ فکر کردی نفهمیدم حرفاشون که پشت سرت توی همون جلسه میگفتن خانزاده اجاقکوری که حتی خان هم نمیشه رو، چه به دختر جوون گرفتن، رو شنیدی و ریختی توی خودت؟
نوروز با دوباره شنیدن طعنههای پشت سرش که همه میدانستند، با تشر گفت:
- بس کن نیر... تو دیگه این اراجیفو تکرار نکن!
نیره کمی مکث کرد.
- داداش! ببخش! نمیخواستم ناراحتت کنم، فقط میخواستم بگم تا انصاف داشتهباشی، بهخاطر حرفهای مادر زندگی خودتو به آتیش نکشی، به این فکر کن، شد یه بار که یاوه بهت بستن خانمبزرگ بزنه توی دهنشون؟ یه بار پشتتو گرفت که الان به حرفاش دل ببندی و این دختر مقبولی رو که زنت شده رو اذیت کنی؟ به خدا گناه داره، درسته داغ برادر رشیدمون روی دلمونه، ولی به پیر به پیغمبر، این دختر تقصیرکار نیست، من دلم بیشتر از هر کسی برای اون میسوزه که اسم خونبس افتاده روش و اومده توی خونهی شوهری که نمیخوادش. اون دختر گناهنکرده داره تقاص یکی دیگه رو پس میده، من که زنم میفهمم چقدر بدبخته، هیچی برای یه زن بدتر از این نیست که شوهرش اونو نخواد.
نوروز اخم کرده سربلند کرد گفت:
- میگی یادم بره داداشش با ما چیکار کرده و لیلی به لالاش بذارم؟
نیره کمی جابهجا و نزدیک به برادر شد.
- آره، فراموش کن چه جوری اومده، خودشو ببین، دختر مقبولیه، قشنگه، جوونه، اصلاً جهازشو دیدی؟
نیره به جهاز ماهنگار اشاره کرد، نوروز سری به نشانهی «خب؟» تکان داد و نیره ادامه داد:
- من که توقع نداشتم جهاز داشتهباشه.
نوروز حق به جانب عقب نشست.
- باید هم جهاز میفرستادن، از خداشون بوده که عروس به خانزاده بدن.
نیره نفس عمیقی کشید و سعی کرد، عصبی نشود.
- نوروز! منصف باش! اونا که نچسبیدن بهت زن بدن، خان به زور دختر ازشون گرفته، میتونستن یه سیاهسوختهی ترشیده قالبت کنن که از دیدنش عُقت بگیره، مگه میتونستی اعتراض کنی؟ گفته بودن یه دختر خونبس میدن، نگفته بودن چهجور دختری که.
آخرین ویرایش: