جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,010 بازدید, 234 پاسخ و 59 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
نیره نفسی حرصی کشید.
- بس کن نوروز! دل دادی به حرف‌های خانم‌بزرگ و داری خودتو دستی‌دستی بدبخت می‌کنی، ماهی زنته، این حرف‌هایی که می‌زنم گلایه‌های خودمه، به اون بدبخت چه؟
نوروز با اخم بیشتری به صورت خواهرش نگاه کرد
.
- چرا تو وکیل وصی اون دختر رعیت شدی که واسه خون‌بس نریمان اینجاست؟
نیره با غصه‌ پلک‌هایش را یک ثانیه فشرد و بعد سعی کرد آرام‌تر حرف بزند.
- نوروزجان! خون‌بس اومده که اومده، مگه این دختر زده نریمانو کشته که تقاصش کنیم؟
نوروز سکوت کرد و نیره ادامه داد:
- داداش! چشماتو باز کن! یه عمر یالقوز گشتی و عزادار فیروزه موندی چرا؟ چون هر دختری که دست گذاشتی روش زنت نمی‌شد، می‌گفتن اخلاقت بده، اما خودت می‌دونی واسه چی، اولش سر لنگ زدنت ایراد کردن تا فیروزه قبول کرد زنت بشه که اون هم بدخواهت قبل عروسیتون اون بلا رو سرش آورد و تو موندی و حوضت، بعد هم سر کم کردن غمات رفتی‌ سراغ اون غلام‌قرتی بی‌غیرت و‌ زنای توی دست و بالش، که باز بهونه دست بقیه دادی بگن به خاطر زنای زیادی که دورتو باهاشون شلوغ کردی بهت زن نمیدن، این اواخر هم دیگه هرجا برات پا پیش می‌ذاشتم می‌گفتن نوروز دیگه از سن زن گرفتنش گذشته، همون بهتر که باقی عمرشو با همون زنای صیغه‌ای سر کنه. تو‌ی آینه موهای سفید شده‌ی سرتو دیدی؟
نوروز نگاه به مجمع دوخته و از خشم دستش را که روی پایش بود، مشت کرد. نیره ادامه داد:
- حالا سرنوشت یا هرچی، یه دختر نازک و نوجوون رو گذاشته توی زندگیت، یادت نیست توی بله‌برون نریمان، وقتی گفتم ایشاالله یه عروس خوشگل هم روزی خان‌‌داداشم بشه، اون بهادر بی‌وجود بهت طعنه انداخت که نوروزخان بهتره دنبال یه دختر ترشیده باشه که از سر اجبار زنش بشه؟ فکر کردی نفهمیدم حرفاشون که پشت سرت توی همون جلسه می‌گفتن خان‌زاده اجاق‌کوری که حتی خان هم نمی‌شه رو، چه به دختر جوون گرفتن، رو شنیدی و ریختی توی‌ خودت؟
نوروز با دوباره شنیدن طعنه‌های پشت سرش که همه می‌دانستند، با تشر گفت:
- بس کن نیر... تو دیگه این اراجیفو تکرار نکن!
نیره کمی مکث کرد.
- داداش! ببخش! نمی‌خواستم ناراحتت کنم، فقط می‌خواستم بگم تا انصاف داشته‌باشی، به‌خاطر حرف‌های مادر زندگی خودتو به آتیش نکشی، به این فکر‌ کن، شد یه بار که یاوه بهت بستن خانم‌بزرگ بزنه توی دهنشون؟ یه بار پشتتو گرفت که الان به حرفاش دل ببندی و این دختر مقبولی رو که زنت شده رو اذیت کنی؟ به خدا گناه داره، درسته داغ برادر رشیدمون روی دلمونه، ولی به پیر به پیغمبر، این دختر تقصیرکار نیست، من دلم بیشتر از هر کسی برای اون می‌سوزه که اسم خون‌بس افتاده روش و اومده توی خونه‌ی شوهری که نمی‌خوادش. اون دختر گناه‌نکرده داره تقاص یکی دیگه رو پس میده، من که زنم می‌فهمم چقدر بدبخته، هیچی برای یه زن بدتر از این نیست که شوهرش اونو نخواد.
نوروز اخم کرده سربلند کرد گفت:
- میگی یادم بره داداشش با ما چیکار کرده و لی‌لی به لالاش بذارم؟
نیره کمی جا‌به‌جا و نزدیک به برادر شد.
- آره، فراموش کن چه جوری اومده، خودشو ببین، دختر مقبولیه، قشنگه، جوونه، اصلاً جهازشو دیدی؟
نیره به جهاز ماه‌نگار اشاره کرد، نوروز سری به نشانه‌ی «خب؟» تکان داد و نیره ادامه داد:
- من که توقع نداشتم جهاز داشته‌باشه.
نوروز حق به جانب عقب نشست.
- باید هم جهاز می‌فرستادن، از خداشون بوده که عروس به خانزاده بدن.
نیره نفس عمیقی کشید و سعی کرد، عصبی نشود.
- نوروز! منصف باش! اونا که نچسبیدن بهت زن بدن، خان به زور دختر ازشون گرفته، می‌تونستن یه سیاه‌سوخته‌ی ترشیده قالبت کنن که از دیدنش عُقت بگیره، مگه می‌تونستی اعتراض کنی؟ گفته بودن یه دختر خون‌بس میدن، نگفته بودن چه‌جور دختری که.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
نوروز در دل حرف خواهر را تأیید کرد. واقعاً اگر زنش یک دختر سن‌بالای زشت‌رو بود، چه باید می‌کرد؟ نیره ادامه داد:
- پارسال هیچ فکر می‌کردی امسال یه عروس ترگل‌ورگل بیاری؟ یادته وقتی حرف زن گرفتن برای نریمان سیاه‌روز پیش اومد، دلخور شدی، اومدی توی خونه‌ی من نشستی و گفتی من پسر بزرگ خانَم اما‌ خان به فکر زن گرفتن و‌ عمارت ساختن برای نریمانه؟ یادته گفتی خسته شدی از زن‌های صیغه‌ای، گفتی دلت می‌خواد برای خودت خونه زندگی داشته‌باشی، اما همه حتی خدا هم فراموشت کردن؟ ولی الان ببین خدا چی گذاشته توی دامنت، یه زن دلخواه که می‌تونه جای همه‌ی اون زنای صیغه‌ای رو‌ برات پر کنه، تو هم دیگه از خودت خونه زندگی داری.
نوروز کلافه چشم گرداند.
- خب باشه، ماهی ترگل‌ورگله، حالا میگی چیکار کنم؟
نیره برای بی‌خیالی برادرش چشم گرد کرد.
- میگم ماهی یه دختر مظلومه، تو دیگه بهش ظلم نکن، خدا رو خوش نمیاد. از قهر خدا بترس، می‌دونم خانم‌بزرگ به خاطر نریمان که عزیزش بود و کینه‌ای که از این دختر داره به اندازه‌ی همه، ملکه‌ی عذابش میشه، تو دیگه نمک روی زخمش نباش، می‌ترسم اگه به این دختر بد کنی، خدا ازت بد تقاص بگیره، اگه بلایی سر این دختر بیاد دیگه نمی‌تونی سرپا بشی ها!
نوروز نرم شد و سر تکان داد. نیره گفت:
- پس جون نیره اگه نمی‌تونی باهاش خوش‌رفتاری کنی، حداقل توی روش نگو عروس خون‌بس، طعنه بهش نزن.
حق با نیره بود. خانم‌بزرگ هرگز از او حمایتی نکرده بود. خودش هم می‌خواست مستقل شود و اکنون با وجود ماهی یک خانواده داشت، گرچه به اختیار او‌ را نگرفته بود.
- چشم! بهش هیچی نمیگم.
نیره لبخندی زد.
- چشمت بی‌بلا داداش! باز هم میگم خواهشاً یادت بره برای چی اومده و خودشو ببین، من می‌دونم ماه‌نگار عروس خوبی برات میشه، تو هم شوهر خوبی براش باش.
نوروز پوزخندی زد.
- مثل اینکه این یه ذره دختر جای منو پیش تو گرفته!
نیره با لبخند اخم کرد.
- اِ داداش؟ حسود نشو دیگه، این دختر چون زن توئه برام عزیزه، وگرنه داداش نوروز که همیشه تاج سر منه.
نوروز بالأخره لبخندی زد.
- کم مزه بریز دختر! برو ببین این عروس تحفه‌ت کجا مونده نیومده.
نیره همان‌طور که بلند میشد، گفت:
- نترس! دیر نکرده، تو صبحونتو بخور اون هم میاد، فقط این ظرف کاچی مال اونه، اومد بده بخوره.
نوروز نگاهش روی کاسه‌ی چینی گل‌سرخی که بشقاب کوچکی رویش بود، نشست و نیره ادامه داد:
- من هم دیگه باید برم به خونه زندگی خودم برسم، بچه‌ها رو روی اکرم ول کردم، رحیم بیچاره هم دیگه صبرش تموم میشه از بس این روزها خونه‌ی بابام بودم. فقط دلم از تو و عروست قرص باشه؟
نوروز سری از تأسف به اطراف تکان داد.
- خیالت راحت! اون رحیم نی‌قلیون همین که زنش شدی از خداش هم باشه، باید حلواحلوات کنه، اگه حرفی زد کافیه اشاره کنی، میدم حالشو بگیرن.
نیره اخم کرد.
- وا داداش؟ رحیم چه هیزم تری بهت فروخته باهاش نرم نمیشی؟
نوروز ابرو بالا داد و دوباره مشغول لقمه گرفتن شد.
- همین گناه که خواهر ما رو گرفته برای هفت پشتش بسه.
نیره خندید.
- قربون داداشم برم، همیشه همین‌جور باش! هیچ‌وقت اخم نکن!
نیره با خداحافظی بیرون رفت و نوروز نگاهش را به در بسته‌ی حمام دوخت. نمی‌خواست قبول کند، اما‌ گویا مهر این دختر خون‌بس آمده در دلش نشسته‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
ماه‌نگار آخرین پیچ را هم به موهای شانه‌ کرده و خیسش انداخت. طبق خواست نوروزخان موهایش را فقط یک گیس کرده‌بود و پایین تنها گیسش را هم با ساچ‌بند* بست. حمام خوبی کرده‌بود و سرحال از روی سکوی سنگی برخاست. نگاهی به لباس‌های شسته شده‌اش در تغار مسی انداخت و فکر کرد کجا باید آن‌ها را پهن کند؟ نگاهی به دری که به حیاط عمارت باز میشد کرد، کسی را در این عمارت نمی‌شناخت و خجالت می‌کشید به حیاط برود. نگاهش را چرخاند و روی دری که به عمارتی که دیشب در آن ساکن شده‌بود، باز میشد، ماند. کسی هم درون عمارت منتظر او نبود. شاید بالاخره کسی از خدمه به سراغش می‌آمد و بعد از آن‌ها می‌خواست کمکش کنند. اگر کسی سراغ دختر تنهامانده‌ی درون عمارت را نمی‌گرفت چه؟ چاره‌ای نداشت، باید خوش‌بین می‌ماند که کسی سراغش بیاید، در غیر این صورت باید تا شب و آمدن نوروز صبر می‌کرد، خودش گفت باز هم او را می‌خواهد. حتماً آن موقع کسی برای خبردهی می‌آمد، که او‌ خود را آماده کند. آهی کشید. عجب زندگی بیهوده‌ای در این عمارت انتظارش را می‌کشید، همه‌ی روز را باید در این قفس می‌ماند تا شاید ارباب خانه که شوهرش بود، سراغی از او‌ بگیرد. سرش را تکان داد تا از افکار خالی شود، هر چه بود بهتر از نابودی زندگی برادرش بود. ترجیح داد داخل عمارت شده و منتظر آمدن کسی بماند، تا از او بپرسد لباس‌هایش را کجا باید خشک کند. لباس‌های رویی‌اش همان لباس سفید عروسیش بود و طبق رسوم خودشان تا یک مدت جز آن لباس سفید، لباس دیگری نباید می‌پوشید. از رسومات مردم این دهات خبر نداشت، پس ترجیح داد پای‌بند رسومات خودشان بماند. سایر وسایلش را درون بقچه پیچید، از حمام خارج و وارد عمارت شد. سر به زیر بود و به اطرافش توجهی نداشت.
- بالاخره پیدات شد؟

صدای نوروز او را از جا پراند و هین ترسانی کشید. سر بلند کرد و نگاهش را به نوروز اخمو داد که کنار کرسی به دیوار تکیه داده و به او چشم دوخته‌بود. لبخند مغروری روی لبش بود. از دیدن او دستپاچه شد و با صدای لرزان سلام داد. نوروز پوزخندی زد و انگشت اشاره‌ی دستش‌ را همان‌طور که روی زانویش تکیه داده بود، کمی بلند کرد.
- علیک سلام! بیا بشین برات کاچی گذاشتن بخور!
ماه‌نگار به جهتی که انگشت نوروز یک لحظه اشاره کرد، نگاه انداخت. یک کاسه درون مجمعی بود که روی کرسی قرارداشت. گرسنه بود، اما از نوروز می‌ترسید. سرش را بالا انداخت.
- نوش جان آقا! من نمی‌خورم.
نوروز از امتناع دختر خنده‌اش گرفت، اما خود را جدی نگه داشت.
- میگم بیا بشین بخور!
ماه‌نگار از تحکم کلام او‌ ترسید. «چشم» گفت. بقچه‌اش را کنار دیوار بیرونی گذاشت و با ترس داخل اندرونی شد. به آرامی طرف دیگر کرسی نشست. سر به زیر سعی می‌کرد نگاهش به نوروز نیفتد. بشقاب روی کاسه‌ی کاچی را برداشت. نگاهش به غذای قهوه‌ای‌رنگ درون آن که یک نصفه مغز‌گردو در میانش قرار داشت، افتاد. قاشقی درون مجمع کنار کاسه بود. برداشت و کمی از محتویات کاسه را به دهان گذاشت. طعم شیرینش حالش را بهتر می‌کرد و عطر گلاب و زعفرانش مطلوب بود. از غذاخوردن کنار نوروز معذب بود، اما نوروز از دیدن او‌ لذت می‌برد و در تمام مدتی که او سر به زیر مشغول خوردن بود، او که پیش از آمدن ماه‌نگار غذایش را خورده‌بود، با تمام وجود به دختر و زلف‌های خیسش خیره بود. دخترک سعی کرده‌بود موهایش را در حاشیه‌ی چارقدش فروکند، اما به خاطر کوتاهی، رشته‌های مو با شیطنت بیرون جهیده بودند. نوروز با خود فکر کرد چقدر خوب که عروسش هنوز لباس‌های خودشان را می‌پوشد و او می‌تواند بی‌خواست اضافه‌ای از دیدن این زلف‌های پریشان لذت ببرد. کمی بعد خواست نگاه دختر را هم از سر به زیری بیرون بیاورد، پس با همان جدیت اولیه پرسید:
- از من می‌ترسی؟


*ساچ‌بند: یک رشته‌ی بافته شده از نخ با دست، با یک گمپل کوچک در انتها، که از آن برای بستن انتهای گیس مو استفاده میشده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
ماه‌نگار سر بلند کرد. ابتدا دست نوروز را که از ساعد روی زانویش تکیه داده‌بود، در نظرش آمد و بعد چشمش به صورت او افتاد. جدیت و صلابتی که یک خان‌زاده داشت، در نوروز هم بود و همین ماه‌نگار را از این مرد می‌ترساند. اضافه بر آن غریبه بودنش هنوز هم بودن در کنار او را سخت می‌کرد، گرچه به حکم عقد دیروز و همسری دیشب، این مرد آشناترین کـس او شده‌بود. علی‌رغم آنچه در دلش بود به نشانه‌ی نفی سر تکان داد.
- نه آقا!
نوروز خوب دروغ بودن این حرف را می‌فهمید، صدای لرزان دختر هویدای سِر درونش بود. اینکه این دختربچه در برابر او به دروغ ادعای شجاعت داشت، بیشتر باعث سرگرمی‌اش میشد، اما در ظاهر خشک خود تغییری نداد.
- هیچ خوشم نمیاد زنم ازم بترسه.
ماه‌نگار شرمنده سر به زیر انداخت. قاشق را درون ظرف کاچی رها کرد و دستانش را روی پاهایش در هم کرد و هیچ نگفت. کمی لب‌های نوروز کشیده شد.
- چرا تا صدامو شنیدی جیغ کشیدی؟
ماه‌نگار کمی مکث کرد.
- فکر نمی‌کردم... اینجا... باشید... ترسیدم.
سر به سر گذاشتن این دختر مزه می‌داد.
- پس ترسناکم! تو که گفتی نمی‌ترسی.
ماه‌نگار لب‌هایش را به هم فشرد.
- ببخشید آقا!
حرف زدن با این دختر زیاد هم بد نبود، به روزهای یکنواختش می‌توانست رنگ دهد. با نیشخندی ادامه داد:
- پس دلت نمی‌خواد توی عمارت خودم باشم؟ می‌خوای همین اول کاری بهم امر و نهی کنی؟
عرق سردی روی تن ماه‌نگار نشست و تند سرش را بلند کرد.
- نه آقا این چه حرفیه؟ من کی امر کردم؟
اذیت کردن این دختر ساده دلپذیر بود.
- خودت گفتی اینجا باشم می‌ترسی، پس نمی‌خوای باشم، یعنی به شوهرت امر‌ کردی.
ماه‌نگار واقعاً ترسیده‌بود. لحظه‌ای ماند چه بگوید. بعد شجاعتش را جمع کرد، نباید اجازه می‌داد این مرد به او خشم‌ بگیرد.
- نه آقا! من غلط بکنم... امر، امر شماست، ببخشید منو... یه دختر رعیت رو‌ چه به امر کردن، منِ کنیزو عفو کنید، نفهمیدم چی گفتم.
لفظ کنیز که از لب‌های دختر بیرون پرید، آتش به دل نوروز انداخت. دوباره به یادش انداخت به روال خان‌زادگان دیگر زن نگرفته و یک دختر رعیت خون‌بس آمده را به همسری در خانه دارد. نگاهش را از او گرفت و خشک‌تر از قبل گفت:
- درسته... یه دختر چوپون در سطح پسر خان نیست، اما الان دیگه عقد من شدی و من می‌خوام توی خونه‌ام مثل زنم رفتار کنی نه یه کنیز، می‌دونم وظیفته و برای همین اومدی که همیشه مطیع باشی، ولی تا زمانی که باب دلم باشی و توی خونه‌ام بمونی، هیچ خوش ندارم به خودت بگی کنیز. فهمیدی؟
ماه‌نگار همزمان که شرمنده «بله آقا» گفت، قند هم در دلش آب شد. لبخندی روی لب‌های دختر نشست. چرا که این مرد بدعنق برعکس آنچه قبلاً گفته بود، او را برای زنیت می‌خواست. یعنی می‌توانست روی مهر و محبت این مرد در آینده حساب کند؟ یعنی ممکن بود در این عمارت جهنمی برای او امیدی وجود داشته باشد؟
نوروز دیگر میلی به ماندن در خانه نداشت، با کمک دیوار برخاست و نگاه ماه‌نگار هم با او بلند شد. از کرسی فاصله گرفت و مقابل آینه قرار گرفت. دستی به موهایش کشید.
- من میرم بیرون، قبل ظهر برمی‌گردم.
ماه‌نگار که بی‌ترس به نوروز نگاه دوخته بود، بی‌اختیار گفت:
- خدا به همراهتون.
از این حرف ماه‌نگار باز لبخندی روی لب‌های نوروز نشست. لحظه‌ای مقابل آینه مکث کرد، اما به طرف عروسش برنگشت. رو به طرف بیرونی کرد و لنگان خود را به بیرونی رساند. عصایش را که کنار دیوار گذاشته‌بود، برداشت و بی‌هیچ حرف دیگری از در عمارت خارج شد. در که بسته شد، ماه‌نگار که در تمام مدت نوروز را با چشمانش دنبال کرده‌بود، با خود فکر کرد. نوروزخان مرد پرجذبه و برازنده‌ایست که لنگیدنش آن‌قدر هم عیب بزرگی برای او نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
با رفتن نوروز، ماه‌نگار با فراغ‌بال بیشتری صبحانه‌اش را خورد. مجمع را جمع کرد و در بیرونی گذاشت. خجالت می‌کشید از عمارت بیرون برود؛ پس خود را مشغول دید زدن داخل عمارت کرد تا بفهمد وسایل جهازش را کجا گذاشته‌اند. صدای باز شدن در باعث شد خود را به آستانه‌ی میان اندرونی و بیرونی برساند. دختر نوجوان ده دوازده ساله‌ای در را باز کرد و همین که نگاهش به ماه‌نگار خورد، ایستاد و معذب گفت:
- وای! باز یادم رفت در بزنم، ببخشید خانم! دست خودم نبود، یادم رفت.
ماه‌نگار از اینکه دخترک س و ز را نوک‌زبانی می‌گفت لبخندی روی لبش آمد و گفت:
- سلام!
دخترک لبخند زد.
- سلام خانم!
دخترک دم در ایستاده بود.
- بیا داخل! تو اینجا کار می‌کنی؟
دخترک با ذوق که حاصلش خوش‌رویی ماه‌نگار بود، داخل شد.
- خانم! اومدم مجمع رو ببرم.
ماه‌نگار کمی تردید کرد و بعد گفت:
- یه کم بیشتر می‌مونی؟
دخترک نزدیک شد.
- کاری دارید خانم؟
ماه‌نگار دوست داشت در عمارت همدمی بیابد.
- اسم من ماه‌نگاره... نوروزخان بهم میگه ماهی... اسم تو چیه؟
دخترک با دست به خودش اشاره کرد.
- اسم من؟ وجیهه‌س!
- وجیهه‌جان! الان باید بری؟
- ماهی‌خانم! یه خورده می‌تونم بمونم، اما زیاد نمی‌شه، کار دارم.
ماه‌نگار ناامید سر تکان داد.
- باشه، می‌تونم ازت بخوام هر وقت کارت تموم شد یه سر بهم بزنی؟
دخترک خندید و دندان‌های خرگوشی‌اش بیرون زد.
- آره خانم! حتماً... تازه فردا پس‌فردا امر می‌کنن من تودست شما باشم، آخه قبلش قرار بود تودست زن نریمان‌خان بشم، بعدش دیگه اجازه دارم بیشتر بیام.
ماه‌نگار معذب ابروهایش را درهم کرد.
- من تودستی نمی‌خوام، باهام دوست میشی؟
دختر متعجب ابروهایش را بالا برد.
- دوست؟ خانم شما زن خانزاده‌اید، حتماً تودستی می‌خواین، ولی چشم، بیکار شدم میام پیشتون.
ماه‌نگار ذوق کرد.
- تو خیلی خوبی وجیهه!
وجیهه باز خندید.
- خانم شما هم خیلی قشنگید!
ماه‌نگار با لبخند به دخترک چشم دوخت. او هم در نظرش زیبا بود. گرچه صورت سفید دخترک کک و مک‌های قهوه‌ای داشت، اما موهای قهوه‌ای موج‌دارش که با فرق زدنشان روی پیشانی سفیدش مشخص شده بود و آن چشمان آبی‌رنگش او را زیبا کرده‌بودند.
- تو هم خیلی قشنگی!
- واقعاً خانم؟
ماه‌نگار پلک برهم زد.
- واقعاً!
وجیهه با لبخند «ممنون» گفت و به طرف مجمع رفت و آن را از روی زمین برداشت.
- خانم! من الان دیگه باید برم، کار دیگه‌ای ندارید؟
ماه‌نگار خواست بگوید «نه» اما یادش به لباس‌های شسته‌شده‌اش داخل حمام افتاد.
- آها... راستی وجیهه! لباس‌هام رو شستم توی حمومه، نمی‌دونم کجا ببرم پهن کنم خشک بشن.
وجیهه مجمعی که معلوم بود بیشتر از توانش است، را به زحمت به کمر زده بود گفت:
- وای خانم! چرا لباساتونو خودتون شستید؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
ماه‌نگار متعجب فقط نگاه کرد و وجیهه ادامه داد:
- پشت عمارت یه جایی هست برای پهن کردن، دست به هیچی نزنید خودم میام می‌برمشون.
- نه خودم... .
- نه خانم... زشته شما ببرید... من خودم میام.
- آخه... .
- خانم من الان میرم، زود برمی‌گردم از توی حموم برشون می‌دارم، خیالتون راحت!
وجیهه رفت و ماه‌نگار سرخورده سر جایش ماند. فهمیده‌بود کجا لباس‌هایش را پهن کند، اما ترسید اگر دست به پهن کردن لباس‌ها ببرد مورد عتاب اهل عمارت قرار بگیرد. وجیهه گفت زشت است دست به کاری بزند. معذب بود که لباس‌هایش را دیگری پهن بکند، اما چاره‌ای جز تسلیم نداشت. حداقل این امید که باز وجیهه سراغش می‌آمد تا در عمارت تنها نماند، خوب بود. ماه‌نگار به داخل عمارت برگشت و خودش را ساعاتی با جابه‌جایی متکاها، رختخواب‌ها و وسایلی که گرچه مرتب بودند، سرگرم کرد. بیکاری اذیتش می‌کرد و وسایل مرتب‌شده را مرتب‌تر می‌چید. بعد به سر وقت خودش رفت. موهایش را دوباره شانه کرد و گردنبندهایش را که دیشب باز کرده‌بود، دوباره به گردنش انداخت و سنجاق اهدایی بی‌بی‌نازخانم را به زیر گلو‌ وصل کرد، باید وقتی نوروزخان دوباره او‌ را می‌دید در نظر او مقبول‌ می‌ماند. کارش که تمام شد هم احساس خستگی کرد، هم دید در این قفس سربسته واقعاً احساس خفگی می‌کند‌. پنجره‌ها را باز کرد تا هوای آزاد بیرون را نفس بکشد. دختر کوه و دشت نمی‌توانست در بین این دیوار شاداب بماند، اما از پا گذاشتن به بیرون هم واهمه داشت. پنجره‌ را که باز کرد، با حیاط بزرگی روبه‌رو شد. میانه‌ی حیاط حوض سنگی بزرگی وجود داشت و پشت سر آن یک عمارت دوطبقه بزرگ و مجلل، ماه‌نگار با دهان نیمه‌باز به عمارت چشم دوخت. پله‌های آن از سمت راست بالا رفته و بالای آن ایوانی با شش ستون وجود داشت. دو طرف ایوان هم پنجره‌های بزرگی وجود داشت. چه عمارت زیبایی بود! ماه‌نگار نگاه از عمارت گرفت و به مردان و‌ زنان خدمه که در حیاط در گردش بودند، دوخت. کمی سر چرخاند و توانست وجیهه را ببیند که از زاویه‌ی عمارتی که او‌ در آن بود، چرخیده و‌ درحالی‌ که تغار مسی خالی را در دست داشت، از دری داخل عمارت کوچک شد. ماه‌نگار توانست راه پشت عمارت را پیدا کند. آن تغار خالی هم نشان می‌داد وجیهه لباس‌های او را برداشته‌بود. وجیهه که از حمام بیرون آمد خواست صدایش کند، اما‌ وقتی عجله‌ی او‌ را برای رفتن دید که حتی به طرف او‌ برنگشت، به خیال اینکه دختر را از کارهایش بازمی‌دارد منصرف شد. سر چرخاند تا به داخل برگردد که متوجه شد از دالانی که در طرف راست عمارت بزرگ قرارداشت و حکماً به بیرون عمارت می‌رسید، نوروزخان درحالی‌که به عصایش تکیه زده‌بود، داخل شد. بی‌اختیار لبخندی روی لب‌های ماه‌نگار نشست. نگاهش‌ را به نوروز دوخته‌بود. چرا دیگر از دیدنش نمی‌ترسید؟ نوروز همین که پایش را به حیاط گذاشت، متوجه ماه‌نگار شد که از‌ پنجره او‌ را نگاه می‌کند. لبخند کجی زد و با دست دیگرش که اسیر عصا نبود اشاره‌ای کرد تا دخترک بیرون بیاید.
ماه‌نگار شاد از اینکه بالأخره اجازه‌ی بیرون رفتن از آن قفس را دارد، باسرعت از عمارت خارج شد. عمه گفته‌بود باید همیشه این مرد را بزرگ بدارد. پس الان هم باید به گرمی از او‌ استقبال می‌کرد. به نوروز که رسید، او به حوض رسیده و پای سالمش‌ را به لبه‌ی سنگی حوض گذاشته بود. لبخندی به نوروز زد.
- سلام آقا! خوش برگشتید.
نوروز خرسند نگاهش را به ماه‌نگار دوخته‌بود. از این استقبال و توجه خوشش آمد.
- سلام ماهی! آب بیار رو‌ دستم بگیر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
ماه‌نگار نگاه سریعی به اطراف چرخاند و کوزه‌ای را کمی دورتر‌ تکیه داده به حوض دید. کوزه را برداشت و نگاه کرد؛ آب داشت. آن را پیش نوروز آورد. نوروز عصایش را به لبه‌ی حوض گذاشت، دستانش را با تکیه به همان پایی که لبه‌ی حوض گذاشته‌بود، پیش کشید. ماه‌نگار آب کوزه را روی دستان نوروز ریخت و‌ او‌ درحالی‌که از بودن این دختر‌ لذت می‌برد، مشغول شستن دستانش شد. تمام مدتی را که پیاده در کوچه‌های روستا قدم زده‌بود به این دختر فکر کرده‌بود. زن او بود، اما هیچ قربی نداشت. می‌دانست نمی‌تواند در مقابل پدر و مادرش لحظه‌ای از این زن دفاع کند و آن دو انتقام کشته شدن نریمان را از این دختر خواهند گرفت. اصلاً برای همین به این عمارت آمده‌بود. خان همان روز اول که با قرار خون‌بس برگشته‌بود، گفته‌بود دست همه را در رفتار با این دختر آزاد می‌گذارد و این یعنی همه می‌توانستند هرجور می‌خواهند با او‌ رفتار کنند، بی‌توجه به اینکه او‌ عقد شده‌ی پسر خان است. خدمه و کارکن‌ها که تکلیفشان مشخص بود، همه از او می‌ترسیدند و اگر نگاه چپ می‌کرد، کسی نمی‌توانست به زنش بد نگاه کند. نیره هم همان روزها گفته‌بود به دختر بی‌پناهی که به تقاص گناه دیگری، به ظلم، به این عمارت می‌آید، آزار نمی‌رساند و بالعکس محبت هم می‌کند، اما خان و خانم‌بزرگ قطعاً او را اذیت می‌کردند، کاری که تا شب پیش خود او هم می‌خواست انجام دهد، اما امروز او را زن خود می‌خواست‌. حیف که می‌دانست نمی‌تواند لحظه‌ای مقابل آزارهای مادر و پدرش قدعلم کند. ذره‌ای حمایت او از ماه‌نگار باعث میشد همین یک ذره توجهی که خان بعد از نریمان به سوی او‌ روانه کرده بود هم از بین برود و این کابوس نوروز بود. او به هیچ‌وجه نمی‌خواست توجه خان را از دست بدهد، پس گرچه سخت بود، اما باید چشمانش را روی اذیت‌های آن دو به زنش می‌بست. باید برای داشتن محبت پدرش، این بی‌غیرتی را تحمل می‌کرد. نوروز شستن دستانش را تمام کرد و راست ایستاد. نگاهش را به مادرش دوخت که چون همیشه روی تخت چوبی که زیر ایوان بود، تکیه زده به مخده‌های سرمه‌ای‌رنگ، قلیان قبل از ناهارش را می‌کشید و نگاه نفرت‌بارش روی دختری بود که برایش با قاتل نریمان هیچ تفاوتی نداشت. ابتدا تصمیم گرفت ماه‌نگار را به داخل عمارت کوچک بفرستد، اما بعد فکر کرد شاید همراهی او مانع شود، مادر حرفی برای آزار دخترک بزند. این دختر هرچه که بود، زنش بود و او دوست داشت زنش برای ناهار همراهش باشد. نوروز یک قدم بدون عصا برداشت و لنگید. ماه‌نگار سریع عصا را از کنار لبه‌ی حوض برداشت و پیش برد.
- آقا عصاتون!
نوروز نگاه از مادر گرفته و به عصا و بعد ماه‌نگار دوخت.
- بی‌عصا راه میرم.
- ببرم بذارم توی عمارت؟
نوروز عصا را گرفت و بدون آنکه نوک آن را به زمین بگذارد گفت:
- نه، الان همراه من میای بریم روی تخت، وقته ناهاره.
ماه‌نگار به جهت نگاه نوروز سر چرخاند و تازه زنی میانسال نشسته بر روی تخت چوبی را دید که نگاه ترسناک و شباهت بی‌نظیرش به نیره به او‌ می‌گفت، این زن همان زنی است که دیشب او‌ را کنیز خوانده‌بود. ترس از او در دلش نشست و رو به نوروز که دو قدم دیگر برداشته‌بود، کرد.
- آقا... ؟
نوروز ایستاد و به طرف ماه‌نگار برگشت.
- چیه؟
- من برگردم توی خونه؟ آخه می‌ترسم‌ خانم‌ ناراحت بشن من بیام.
نوروز می‌دانست حق با ماه‌نگار است، اما می‌خواست مادرش را وادار به قبول زنش کند.
- نه... من شوهرتم و امر کردم همراهم بیایی، تو هم رو حرفم حرف نمی‌زنی، فهمیدی؟
ماه‌نگار سر به زیر «چشم آقا» گفت و به دنبال نوروز به راه افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
نوروز عصا را به لبه‌ی تخت تکیه داد، خودش از تخت بالا رفت و کنار مادرش نشست. دختر خدمه‌ی آفتاب‌نام بساط قلیان خانم‌بزرگ را جمع کرد و برد. ماه‌نگار سر به زیر درحالی‌که بندبند وجودش از زن مقابل می‌ترسید، سلامی به خانم‌بزرگ داد که بی‌جواب ماند. نوروز به جای مادر گفت:
- بیا کنار دست من بشین.
ماه‌نگار به قصد رفتن روی تخت، کمی دامن‌هایش را جمع کرد و تا خواست قدمی پیش بگذارد، با تشر خانم‌بزرگ ایستاد.
- کجا بشینه؟
نوروز به طرف مادر برگشت.
- کنار من!
- غلط کرده! از کی تا حالا کنیزها با ارباب‌ها یکی شدن؟
نوروز اخم کرد.
- خانم‌بزرگ اون... .
خانم بزرگ میان کلامش‌ رفت.
- این پاپتی حق نداره سر سفره‌ی من بشینه!
ماه‌نگار غمگین و سرخورده عقب کشید و دامن چنگ‌زده‌اش را رها کرد.
- ببخشید خانم! نمی‌دونستم.
خواست برگردد که خانم‌بزرگ محکم گفت:
- آهای غربتی وایسا!
کمی دل ماه‌نگار روشن شد. شاید به او‌ اجازه‌ی ماندن می‌داد. ایستاد و منتظر کلام‌ خانم‌بزرگ به‌ او‌ چشم‌ دوخت. خانم‌بزرگ اشاره‌ای کرد تا نزدیک‌تر شود. ماه‌نگار نگاهی به نوروز انداخت و وقتی اجازه‌ی او‌ را با بر هم گذاشتن پلک گرفت، پیش رفت و مقابل تخت ایستاد. خانم‌بزرگ راضی نشد و با انگشت اشاره کرد تا نزدیک‌تر‌ رود. پاهای ماه‌نگار به تخت چسبیده‌بود، پس کمرش را به جلو‌ خم کرد تا نزدیک‌تر شود. همین که نزدیک خانم‌بزرگ شد، او‌ دست دراز کرد و زلف‌های او‌ را که چون کوتاه بود دیگر در‌ چارقد فرو‌نمی‌رفت، چنگ زد و سر دخترک را نزدیک‌تر کشید. ماه‌نگار از درد موهایش آخ گفته و‌ ابرو درهم کرد. خانم‌بزرگ با نفرت در صورت او‌ غرید.
- دیگه نبینم از این غلطا بکنی و خودتو با اهل این عمارت یکی‌ بدونی، تو حق‌ نداری نه روی این تخت، نه داخل عمارت بزرگه پا بذاری، هیچ‌وقت یادت نره تو عروس‌خان نیستی، تو کنیز نوروزی و جات توی مطبخه، به خاطر لطف خان و‌ نوروز‌ فعلاً رفتی‌ توی‌ عمارت کوچیکه، که اون‌هم همیشگی نیست، پس جاتو بفهم.
خانم‌بزرگ با پرتاب سر دخترک به عقب، موهای او‌ را رها کرد. ماه‌نگار سریع چندقدم عقب رفت. از درد و حقارت، اشک در چشم‌هایش جمع شده بود، اما خود را نباخت، او قول داده بود قوی بماند.
- ببخشید خانم! نمی‌دونستم، دیگه تکرار نمی‌کنم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
نوروز با صورتی درهم خواست چیزی بگوید که خانم‌بزرگ قبل از اینکه زبان باز کند، انگشتش را به طرف او گرفت.
- حرفی نزن که بفهمم خون برادرتو فراموش کردی!
نوروز لحظه‌ای مات ماند و‌ بعد سرش را بدون واکنشی زیر انداخت. خدمه‌ی دیگری که ماه‌نگار نامش را فراموش کرده بود، همراه مجمعی که وسایل سفره در آن بود نزدیک شد و مجمع را گوشه‌ی تخت گذاشت. تا خواست دست به سفره ببرد، خانم بزرگ خطاب به خدمه گفت:
- زیور دست نگه دار!
زیور دست از کار کشید و با نگاه به خانم‌بزرگ منتظر امر او شد. اشاره‌ای به ماه‌نگار کرد.
- از امروز‌ سفره‌ها رو‌ این می‌چینه... .
ماه‌نگار سربلند کرد و‌ خانم‌بزرگ رو به زیور‌ ادامه داد:
- ظرف شستن هم با خودشه.
زیور «چشم» گفت و نگاهش را به طرف ماه‌نگار که به او‌ نگاه می‌کرد، چرخاند. اشاره‌ای کرد که سفره را بیندازد. ماه‌نگار که تصمیم به قوی ماندن در برابر هر چیزی گرفته بود، بدون معطلی خود را پیش کشید و سفره‌ را از درون مجمع برداشت. میان نوروز و مادرش پهن کرد. برای هر کدام‌ بشقاب گذاشت، ظرف سبزی تازه و بعد لیوان‌ها، ظرف دوغ و پیاله‌های ماست. سینی خالی شده بود که راست ایستاد. او نباید کم می‌آورد، اگر او را خدمه می‌دانستند، پس باید رسم خدمت را تمام و کمال اجرا می‌کرد. زیور در این فاصله به مطبخ رفته و با مجمع دیگری برگشته بود که محتوای ظرف پلو و ظرفی از گوشت پخته بود. مجمع را جای مجمع قبلی گذاشت. ماه‌نگار به سرعت ظرف‌های غذا را روی‌ سفره چید. وقتی کارش تمام شد راست و گوش به فرمان به رسم خدمه ایستاد. او باید زندگی در این عمارت اربابی را با همه‌ی تحقیرها تحمل می‌کرد. او در سطح عروس خان، جزو خانواده نبود، بلکه در جای خدمه‌ای بود که شاید چند صباحی، تا زمانی که اطاعت نوروزخان را می‌کرد، نزد او جایگاهی ویژه‌تر یافته بود و باید تمام سعیش را می‌کرد که نه در رسم خدمت به اربابانش کوتاهی کند که خشم آن‌ها را برانگیزد، نه در اطاعت از نوروزخان کم بگذارد، که از مقبولیت نزد او بیفتد. پس با اینکه برایش سخت بود، اما بی‌هیچ تغییری در خونسردی صورتش، چون خدمه با دقت سفره را پهن کرده بود. خانم‌بزرگ که در صدد گرفتن خطایی‌ از دختر بود تا او‌ را تنبیه کند، به خاطر سرعت عمل و صحت کار دختر ناکام ماند. همین که ماه‌نگار پس از اتمام‌ کارش منتظر فرمان خانم راست ایستاد، خانم‌بزرگ خطاب به زیور گفت:
- ببرش تو‌ی مطبخ، خودت برگرد سفره‌دار باش، دیدن این اشتهامو کور می‌کنه، از این بعد هم جاش توی مطبخه پیش بقیه‌ کلفتا!
زیور‌ «چشم» گفت و دست ماه‌نگار را گرفت.
- بیا ببرمت مطبخ.
ماه‌نگار بی‌حرف همراه زیور به‌ راه افتاد. خوب می‌دانست که امر، امر‌ خانم‌بزرگ است. او‌ ارباب عمارت بود و باید به نحواحسن فرامین او‌ اجرا می‌شد. حق نیز با او بود، یک‌ عروس‌ خون‌بس جایگاهی نداشت و‌ لطف نوروزخان بود که او‌ را همسر‌ می‌خواند، وگرنه‌ پیش از آمدن هم خود را برای خدمت به نوروز و اهل عمارت آماده کرده بود.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
ماه‌نگار به همراه زیور به راه افتاد. مطبخ در طرف چپ عمارت قرار‌داشت، با کمی پیش رفتن چارچوب مطبخ مشخص شد. بوی ادویه زودتر از هر چیزی به مشامش خورد. از دو پله‌ی ورودی که پایین رفتند، ماه‌نگار محو محیط مطبخ و پنج اجاقی که روی سکو بودند، شد. عجب جای بزرگی بود! زیور، دلبر نامی را صدا زد که باعث شد ماه‌نگار نگاه از در و دیوار مطبخ گرفته و به زن میانسال کوتاه قدی بدهد که نوزادی را با چادرشب به کمر بسته بود. زن که کنار یکی از اجاق‌ها مشغول جمع کردن محتویات یک دیگچه با کفگیر بود، با شنیدن صدای زیور دست از کار کشید و به طرف زیور سر چرخاند.
- چی شده دلبر؟
زیور اشاره‌ای به ماه‌نگار کرد.
- خانم‌بزرگ گفتن از این به بعد بیاد توی مطبخ برای سفره‌داری و شستن ظرف.
دلبر نگاه کنجکاوش را به دخترک دوخت از گردن‌آویزهایش، سنجاق زیرگلوی طلایی‌اش و لباس سفید و متفاوتش هم فهمید این دختر نوجوان همان عروس دیشب است. تا خواست چیزی بپرسد، صدای وجیهه که کنار میز وسط مطبخ نشسته‌بود، بلند شد.
- اِ ماهی‌خانم شمایید؟
ماه‌نگار به طرف میز سر چرخاند و وجیهه را دید و لبخند زد.
- سلام وجیهه!
در طرف دیگر میز آفتاب نشسته‌بود. با خوردن چشم دخترک به او، پوزخندی زد و سر چرخاند. ماه‌نگار دلخور از رفتار آفتاب به وجیهه و بشقاب غذای روی میزش نگاه کرد.
- وجیهه‌جان! بشین غذاتو بخور.
وجیهه با لبخند «چشم» گفت و دوباره پشت میز نشست.

زیور ماه‌نگار را تنها گذاشت و از مطبخ خارج شد. دل دلبر برای تازه‌عروسی که در مطبخ باید کار می‌کرد، سوخت. با اینکه می‌دانست، پرسید:
- عروس نوروزخانی؟
ماه‌نگار به طرف او سر چرخاند.
- بله خانم!
آفتاب تمسخرآمیز خندید و دلبر اخم کرده از رفتار آفتاب گفت:
- نگو خانم، بگو دلبر، اگر خانم‌بزرگ بشنوه به خدمه گفتی خانم ناراحت میشه.
ماه‌نگار شرمنده و سر به زیر «چشم» گفت. آفتاب با همان تمسخر دنباله‌ی حرف دلبر گرفت.
- شاید هم یه وقت فلک شدی.
ماه‌نگار از ترس چشم گرد کرد و به آفتاب دوخت. دلبر تشر زد.
- زبون به دهن بگیر آفتاب!
آفتاب حق به جانب گفت:
- واسه چی؟ واسه یه کنیز که نوروز‌خان برای یه شب خواستش و فرداش فرستادنش توی مطبخ؟
ماه‌نگار دوباره با خجالت سر به زیر انداخت و پارچه‌ی پیراهنش را چنگ زد. دلبر با خشم گفت:
- هرچی، اسم عروس نوروزخان روشه، حق نداری توهین کنی.
آفتاب با دلخوری سر برگرداند.
- کدوم عروس؟ این از ما هم کمتره، مگه خانم‌بزرگ همین اول کاری نفرستادش توی مطبخ؟
ماه‌نگار با فشردن لب‌هایش مانع گریه شد. دلبر با تحکم گفت:
- خانم‌بزرگ هر کاری می‌خواد بکنه، به ما ربطی نداره، مهم نیست این دختر کجا کار می‌کنه، برای همتون عروس نوروزخانه، باید احترامشو نگه دارید.
آفتاب به اجبار و وجیهه باشوق «چشم» گفتند. دلبر قدمی به طرف ماه‌نگار برداشت.
- اسمت چیه؟
وجیهه پیش‌دستی کرد.
- ماهی خانم!
ماه‌نگار تک‌نگاهی با لبخند به طرف وجیهه انداخت و به طرف دلبر برگشت.
- اسمم ماه‌نگاره، نوروزخان بهم میگه ماهی.
دلبر سر تکان داد:
- اسم خودت قشنگه، اما چون نوروزخان میگه ماهی، همه‌ی ما هم باید بگیم ماهی‌خانم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین