- Dec
- 611
- 13,969
- مدالها
- 4
چیز زیادی از جملات مرموزش نفهمید. در فراسوی ذهنش عقیده داشت که یک مأمور وظیفهشناسی چون او، هدفش بیشتر زمین زدن امثال ابوداوود است تا یک ارتقای گنده از مافوقش بگیرد، وگرنه چرا باید برای یک غریبه خود را به آب و آتش بزند؟ نگاهش را به سایههای بلند تیربرقهای بتنی کوچه پیش رویش داد.
- بهتره برید پی کار و زندگیتون، اون رحم به صغیر و کبیر نداره. شما یه نظامی تازهکارین و این آدمها با پاپوش میتونن تموم اعتبارتون رو ازبین ببرن.
دردهای سرش باز شروع شدهبودند. شقیقهاش را فشرد تا انقباضش کمتر شود.
- فقط میتونم بگم امیدوارم پشیمون نشین.
لبخند تلخی بر پهنای صورتش نشست.
سوران، تکیه زده به نردههای ایوان، تنها نظارهگر این گفتوگو بود. خواهرکش چارهای جز تسلیم شدن نداشت. برای حفظ ریشه، گاهی باید تن را به دست تبر داد.
- از اینکه بتونم مشکلات مردم رو حل کنم پشیمون نمیشم، تا زمانی که به هدف بیبیم نرسم پا پس نمیکشم.
با گفتن این حرف از مقابل چشمان متحیر امیرعلی دور شد.
***
صدای ساز و دهل در تمام روستا میپیچید. همه خوشحال بودند. طعم شیرینی در دهانش مزهی بدی میداد. ترگل را میدید که عروس شدهاست و فرستادههای ابوداوود، او را سوار بر شتر تزئین شدهای میکردند. گلنساءخانم، با اشک دخترکش را بدرقه میکرد و آقااسماعیل از شدت غم، شانههای خمیدهاش راست نمیشد. سوران صبح علیالطلوع از خانه بیرون زده بود و معلوم نبود کی برمیگردد. حال او هم تعریفی نداشت. مثل روزهایی که مریض بود و مادرش اجازه نمیداد به مسجد برود و در دستهجات شرکت کند؛ دیدگانش، قد بغض آنوقتها گریه میخواست. حس میکرد خودش را نمیشناسد. پایش نمیکشید برود. دلش برای دخترک میسوخت. آن پیرمرد فقط محض تفریح او را میخواست. اصلاً ترگل لیاقتش بیشتر بود.
چه بههم میبافت؟ در طایفه عادی بود. از سر چه میسوخت؟
هیچ جوابی برای سوالهای تازه ذهنش نداشت. لحظهی آخر، دخترک روبندش را بالا آورد و برای ثانیهای به مردی که دورتر از جمعیت، ایستاده کنار اتومبیل تماشایش میکرد نگریست. شاید این آخرین باری بود که میتوانست قیافه برومندش را ببیند، شاید هم نه! آدمی که از فردای خود خبر نداشت. در آن لباس سرخ منجوقدوزی شده، زیباتر از همیشه دیدهمیشد. چشمان سرمه کشیدهاش را بست. حرکت سم شتر، چون تابوتی بود که او را به سوی قبر میفرستاد. هلهلهی زنان و شادی دختران، همگام با صدای دف، مثل نوای مرگ در گوشش نواختهمیشد و سرش را لحظهبهلحظه سبکتر میکرد.
- بهتره برید پی کار و زندگیتون، اون رحم به صغیر و کبیر نداره. شما یه نظامی تازهکارین و این آدمها با پاپوش میتونن تموم اعتبارتون رو ازبین ببرن.
دردهای سرش باز شروع شدهبودند. شقیقهاش را فشرد تا انقباضش کمتر شود.
- فقط میتونم بگم امیدوارم پشیمون نشین.
لبخند تلخی بر پهنای صورتش نشست.
سوران، تکیه زده به نردههای ایوان، تنها نظارهگر این گفتوگو بود. خواهرکش چارهای جز تسلیم شدن نداشت. برای حفظ ریشه، گاهی باید تن را به دست تبر داد.
- از اینکه بتونم مشکلات مردم رو حل کنم پشیمون نمیشم، تا زمانی که به هدف بیبیم نرسم پا پس نمیکشم.
با گفتن این حرف از مقابل چشمان متحیر امیرعلی دور شد.
***
صدای ساز و دهل در تمام روستا میپیچید. همه خوشحال بودند. طعم شیرینی در دهانش مزهی بدی میداد. ترگل را میدید که عروس شدهاست و فرستادههای ابوداوود، او را سوار بر شتر تزئین شدهای میکردند. گلنساءخانم، با اشک دخترکش را بدرقه میکرد و آقااسماعیل از شدت غم، شانههای خمیدهاش راست نمیشد. سوران صبح علیالطلوع از خانه بیرون زده بود و معلوم نبود کی برمیگردد. حال او هم تعریفی نداشت. مثل روزهایی که مریض بود و مادرش اجازه نمیداد به مسجد برود و در دستهجات شرکت کند؛ دیدگانش، قد بغض آنوقتها گریه میخواست. حس میکرد خودش را نمیشناسد. پایش نمیکشید برود. دلش برای دخترک میسوخت. آن پیرمرد فقط محض تفریح او را میخواست. اصلاً ترگل لیاقتش بیشتر بود.
چه بههم میبافت؟ در طایفه عادی بود. از سر چه میسوخت؟
هیچ جوابی برای سوالهای تازه ذهنش نداشت. لحظهی آخر، دخترک روبندش را بالا آورد و برای ثانیهای به مردی که دورتر از جمعیت، ایستاده کنار اتومبیل تماشایش میکرد نگریست. شاید این آخرین باری بود که میتوانست قیافه برومندش را ببیند، شاید هم نه! آدمی که از فردای خود خبر نداشت. در آن لباس سرخ منجوقدوزی شده، زیباتر از همیشه دیدهمیشد. چشمان سرمه کشیدهاش را بست. حرکت سم شتر، چون تابوتی بود که او را به سوی قبر میفرستاد. هلهلهی زنان و شادی دختران، همگام با صدای دف، مثل نوای مرگ در گوشش نواختهمیشد و سرش را لحظهبهلحظه سبکتر میکرد.
آخرین ویرایش: