جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Ciel با نام [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,820 بازدید, 151 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ciel
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ciel
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
منتظر مابقی جمله‌اش ماندم، با این‌که جرئت دیدن چشم‌هایش را نداشتم اما ناخودآگاه، فقط برای لحظه‌ای کوتاه به مردمک‌های سیه‌رنگش خیره ماندم.
منتظر بودم تا ادامه‌ی سخنانش را بشنوم اما او، خیلی زود چشم‌هایش را ازمن گرفت و مشغول متلاشی کردنِ جسم نیمه‌سوخته‌ی سیگارش، داخل جاسیگاری شد.
بعد از کلی جان کندن، بلأخره به‌حرف آمد:
- راستش، یه معذرت‌خواهی... بهت بدهکارم.
به‌خاطر این سخنِ دور از انتظار داوین، چشم‌هایم تا آخرین حدّممکن درشت شد و قلبم به تلاطم افتاد.
بازهم شاخه‌به‌شاخه پریده و به این نقطه رسیده بود، ابراز ندامت اصلاً به‌قیافه‌اش نمی‌آمد و همین موضوع، این صحنه را برایم محال و غیرقابل‌باور جلوه می‌داد.
او اصلاً رأفتی در قلبش داشت یا تمام قلبش، سنگ بود؟
دوباره روی صندلی جای گرفت و بدون آن‌که نگاهم کند، به کاغذهای مقابلش خیره ماند و ادامه‌ی سخنانش را از سر گرفت.
- اون روز داخل آشپزخونه، روز مراسم دانیال حرفای درستی بهت نزدم...
سر بلند کرد و با نگاهِ بی‌تفاوتش مرا هدف قرار داد.
- نمی‌خوام دلِ شکسته‌ی کسی روی قلبم سنگینی کنه حالا چه تو، چه یکی دیگه.
با این سخنش می‌خواست به‌من بفهماند که حتی ذرّه‌ای من، برایش مهم نیستم و این عذرخواهی، صرفاً برای ازبین بردن کینه‌ی بی‌شمار قلبش بود.
تنها می‌خواست دلش را این‌گونه از زیر بارِ سنگین تکّه‌های قلب من نجات دهد!
تازه یاد آن روز و حرف‌های تلخ و زننده‌اش افتادم. حتی فکر کردن به‌آن روز حسابی کام مرا تلخ میکرد.
راستش یادم رفته بود. آن‌همه زخم‌زبانی که آن روز از داوین شنیده بودم، تمامش یادم رفته بود. آن‌همه تهمت، اِفترا و ذات خرابش از ذهنم پاک شده بود. دلیلش را خیلی‌خوب می‌دانستم، من آن‌قدر درد کهنه داشتم که دیگر، ناخودآگاه تمام این دردهای جدید از روح و روانم قسر دَر می‌رفت.
تلخ خندیدم و آن بغض لعنتیِ بیخ گلویم را به‌سختی قورت دادم، کم مانده بود تنها مقابل این مرد گریه کنم!
با صدای مرتعشِ دردمندم، پاسخ ندامتش را دادم:
- دل‌شکستن خیلی سخته اما انگار، شما تو این مورد خیلی ماهرید!
تا نگاه خیره‌اش روی تجمعِ اشک‌‌ چشم‌هایم، ثابت ماند لبخندِ غمگینم را کِش داده و ادامه دادم:
- عذرخواهی شما رو قبول میکنم اما این موضوع چیزی از درد قلبم کم نمیکنه.
یقه‌ی مرتب بافت مردانه‌اش را مرتب‌تر از قبل کرد و باغضب، چندین بار این‌کار را تکرار کرد. به‌راحتی میشد فهمید او دچار تیک عصبی شده است!
تا آمد حرفی بزند، تا آمد زهرش را بریزد، خانم مروانی با سینیِ طلایی رنگی وارد اتاق شد. روی سینی، یک‌فنجان قهوه و چندشکلات وجود داشت.
- بفرمائید.
خانم مروانی سینی را مقابل داوین، روی میز قرار داده و به‌سمت جسم لرزیده‌ی من برگشت. داوین این‌بار با انگشتان دستش بازی کرد و بالحن خشکیده‌ی صدایش، مرا مخاطب قرار داد:
- برو بیرون.
انتهای آویزان شالم را روی شانه‌هایم انداخته و برای جلوگیری از شکّاکیت‌ها، بی‌توجه به خواسته‌ی داوین گفتم:
- راستش من برای دانشگاه، باید چی‌کار کنم؟ میتونم روزای که دانشگاه دارم، دیرتر بیام شرکت؟
داوین اگر آزاد بود بی‌شک مرا از شرکت بیرون می‌انداخت، اگر دست و بالش باز بود حتی یک‌لحظه‌ هم مراعات مرا نمی‌کرد و چه‌قدر این موضوع مرا ذوق‌زده میکرد! زمانی که خودخوری میکرد گویی خودش مرا، پیروز میدان می‌خواند.
بعد از کلی دست‌دست کردن، جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید و گفت:
- فرض میکنم یه غریبه‌ای که اولین باره دیدمت...
سربلند کرد و بی‌محابا به‌عمق چشمانم خیره ماند و من، دوباره همانند دختر بچه‌های تخس، به‌شبِ طوفانی چشم‌هایش خیره ماندم.
ادامه داد:
- این‌جوری شاید بتونم... مجبور بشم، حضورت رو تحمل کنم!
این‌بار خانم مروانی به‌سخن آمد تا جدال لفظی ما را تمام کند، کاش خانم مروانی چیزی نمی‌گفت تا من اعصاب داوین را خراب‌تر از قبل می‌کردم.
- عزیزم برو بیرون، برای خودت یه قهوه بریز بخور.
روی دستور خانم مروانی، حرفی نزدم و باگام‌های بلند از اتاق مدیریت خارج شدم.
روی مبل‌های چرم سیه‌رنگی که کُنج اتاق منشی حضور داشت، ولو شدم و تمام خشم خودم را با مُشت‌های پی‌درپی و متوالی روی مبل، تخلیه کردم.
- مرتیکه روانی، دو دقیقه آدم باشی نمیشه؟
خودم پاسخِ پرسش خودم را دادم:
- خب معلومه آدم بشو نیستی. خری، گاوی... .
نمی‌دانم چنددقیقه منتظر خانم مروانی ماندم اما دیگر نم‌نمک داشت خوابم می‌برد، پلک‌هایم آن‌قدر سنگین و سخت احساس میشد که دلم می‌خواست برای چنددقیقه‌ای در این گرما، روی این مبل گرم و نرم بخوابم.
تا برای یک‌لحظه پلک‌های ملتهبم را روی هم گذاشتم، خانم مروانی از اتاق مدیریت خارج شد و همین موضوع باعث شد من، صاف و خانومانه روی مبل بنشینم.
خانم مروانی کنارم روی مبل نشست و لبخند مادرانه‌ای تحویلم داد:
- دختر تو چی‌کار کردی آقا داوین اِنقدر به خونت تشنه‌است؟
ترسیده، گفتم:
- والا من کاریش ندارم، خودش مشکل مغزی...
دودستم را روی لب‌هایم گذاشته و چپ‌چپ به خانم مروانی نگریستم، لبخند روی لب داشت اما گره‌ی اَبروانش را دیگر کجای دلم می‌گذاشتم! چرا این‌همه تناقض؟ لعنت به زبانِ جاسوست مهرو... .
برای لاپوشونی حرف‌هایم، به‌ناچار ادامه دادم:
- چیزه یعنی ما باهم اصلاً هیچ مشکلی نداریم.
گره‌ی اَبروانش را شل کرد و به لبخندِ روی لب‌هایش افزود.
- خلاصه خواستم بگم زیاد به پر و بالش نپیچ، من خیلی وقته می‌شناسمش، درست می‌شناسمش.
چندین بار سرم را به‌نشانه‌ی تأیید تکان داده و گفتم:
- چشم چشم، حتماً.
از کنارم برخاست و همان‌گونه که به‌سمت میز خودش گام برمی‌داشت، نجوا کرد:
- کارت زیاد سخت نیست.
از روی مبل چرم سیه رنگ برخاستم و مشتاقانه به‌دنبال خانم مروانی رهسپار شدم، خیلی دلم می‌خواست بفهمم وظیفه‌ی من در این شرکت چیست!
خانم مروانی روی صندلی چرخانش نشست و ادامه داد:
- فعلاً کنار خودم میمونی تا یه‌باری از روی شونه‌های من برداری.
تمام حس‌های خوبی که ذرّه‌ذرّه جمع کرده بودم به‌یک‌باره، به‌باد فنا رفت. یعنی من باید در این اتاق، کنار خانم مروانی و داوین می‌ماندم؟
یعنی باید درست بیخِ گوش داوین کار می‌کردم؟ هرروز و هرروز باید آن مرد حیله‌گر را می‌دیدم؟ نکند از قصد مرا در این اتاق نگه داشته بود تا جوری تلافی کند؟ تا جوری عذر مرا بخواهد و مرا از شرکتش بیرون بی‌اندازد؟ هزاران سؤال بی‌جواب درمغزم جولان می‌داد.
- یعنی... نمیشه برم یه‌بخش دیگه؟
خانم مروانی عینکِ گِردش را به‌چشمان تیره‌اش زد و بدون تعلّل پاسخم را داد:
- اول باید یه‌چیزای یاد بگیری که بشه فرستادتت داخلِ قسمت‌های دیگه دختر.

 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
تا پنج‌عصر همانند مجسمه‌ها، ساکت و صامت کنار خانم مروانی نشسته بودم و به‌سخنانش گوش می‌سپاردم، گاه از نحوه‌ی بستن قراردادها، تنظیم قرارداد و حسابرسی‌ها برایم می‌گفت و من همانند ماست، فقط نگاهش می‌کردم. مغزم هیچ درکی از سخنان خانم مروانی نداشت.
آن‌قدر خسته و عصبی بودم که دلم می‌خواست فقط از این مکان، خارج شوم و انگار این‌کار زیادی حوصله‌ام را بازی می‌داد!
- متوجه شدی؟
چشمانِ خواب‌آلودم را روی هم فشرده و نگاهم را به‌خانم مروانی دوختم، با این‌که چیزی نفهمیده بودم اما به‌دروغ گفتم:
- بله، خیلی خوب فهمیدم.
تا آمد حرفی بزند، تلفنِ سپید رنگی که روی میزش وجود داشت، زنگ خورد و خانم مروانی بی‌مکث، گوشیِ تلفن را کنار گوشش قرار داد.
غیر از کلمه‌ی«چشم» من دیگر هیچ سخنی از خانم مروانی نشنیدم و مطمئن بودم مخاطب او، داوین بود.
تنها زمانی‌که بعد از صبح، داوین را دیده بودم زمان ناهار بود که لحظه‌ای از اتاقش بیرون آمده و داخل اتاقک کوچک کنج اتاق، دستانش را شست و همانند شاهزاده‌ها منتظر آمدن غذاها به‌اتاقش ماند. انگار حسابی در این شرکت به‌او خوش می‌گذشت.
- مهرو جان من قهوه رو آماده میکنم، برای آقا داوین ببر.
دور از چشم خانم مروانی باانگشتان دست، پارچه‌ی ضخیم مانتویم را چنگ زده و به‌ناچار، خواسته‌ی او را تأیید کردم یعنی، چاره‌ای جز اطاعت نداشتم.

چند دقیقه‌ای میشد که خانم مروانی مشغول آماده کردن قهوه، داخل آشپزخانه کوچکِ کنج اتاق بود، بالأخره با همان سینی و مخلّفات قبلی به‌سمتم آمد و آن‌را میان دست‌های ضعیفم، قرار داد.
- بذار رو میزش، برگرد.
دلم می‌خواست بپرسم «چرا خودت این‌کار رو انجام نمیدی؟» اما از طرفی ادب و احترام دست و بالم را بسته بود و از طرفی دیگر، می‌دانستم دلیل این‌کارش به داوین مرتبط بود یعنی بی‌شک، داوین این درخواست را از او کرده بود!
به‌سمت درب شیشه‌ی اتاق مدیریت گام برداشتم.
بدون آن‌که به‌درب شیشه‌ای اتاق بکوبم، با پا درب را بازکرده و وارد اتاق داوین شدم. با حضور بی‌اطلاع من، داوین هُل کرده و پاهایش را از روی میز برداشت، چشمان خواب‌آلودش را باز کرد و انگار او، هیچ کار مفیدی جز خوابیدن نداشت!
- بلد نیستی در بزنی؟
سینی را بالا گرفته و عصبی غریدم:
- نمی‌بینی دستم پره؟
انگار او کارمند بود و من رئیس، من هیچ شباهتی به یک کارمند نداشتم و کم مانده بود او را از شرکت خودش بیرون کنم.
نمی‌دانم چرا اما انگار، او ارث پدرم را بالا کشیده بود!
داوین حرفی نزد و انگار می‌دانست زبان من همیشه برای او، خیلی بی‌انصاف و تند و تیز می‌شود!
دست خودم نبود زیرا، نمی‌توانستم دل چرکینم را برای او صاف و پاک کنم.
باگام‌های کوتاه و شمرده، به‌سمت میز برهم‌ریخته‌ی داوین حرکت کردم. پارکت‌های گردویی رنگ و دکور تیره‌ی اتاق مدیریت را هیچ دوست نداشتم انگار، اتاق دلباز منشی برایم دلنشین‌تر از این اتاق بود!
تا آمدم سینی را در قسمت خالی میز بگذارم، به داوین دستور دادم:
- میشه یه‌کم این کاغذارو بکشی کنار؟
داوین همان‌گونه که لم‌داده بود، دستانش را وسط سی*ن*ه‌اش جمع کرد و به‌خواسته‌ی من هیچ توجه‌ای نکرد.

آن‌قدر میزش نامرتب بود که می‌ترسیدم سینی را روی کاغذها بگذارم و لَکی از قهوه روی آن‌ها بریزد، شانس که نداشتم.
با یک دست سینی را گرفته و با دست دیگرم، تمام کاغذها را به‌طرفی هُل دادم. تا آمدم سینی را به‌سلامت روی میز بگذارم، داوین به‌یک‌باره خودش را جلو کشید و من از نزدیکی او هُل کردم، سینی به‌میز نرسیده تمام محتویات داغش، روی بافت کِرمی رنگ داوین پاشید.
صدای شکستن فنجان سپید رنگ با آوای ترسیده‌ی کلامم، درهم آمیخته شد.
- ای وای... قهوه‌ای شدید.
داوین روی صندلی چرخانش، چرخی خورد و همان‌گونه که بافت کِرمی رنگِ لکه‌دارش را از بدنش جدا می‌کرد، به‌سرعت از روی صندلی برخاست.
به‌محض پرت کردن بافتش روی زمین، بزاق گلویم را قورت داده و به بدن ورزیده‌ی گندمگونش خیره ماندم. سینی که هنوز میان دستانم می‌لغزید را به‌سمتش نشانه گرفته و دست آزادم را روی چشم‌هایم گذاشتم.
- مرتیکه داری چه غلطی میکنی؟
سینی را در هوا تکان داده و با بغض ادامه دادم:
- بیای جلو با همین میزنم تو فرق سرت.
هیچ سخنی ازش نمی‌شنیدم حتی، هیچ تصویری ازش نمی‌دیدم. پاهایم روی زمین قفل شده بود و از ترس، نفسم سنگین می‌رفت و می‌آمد.


انگشتانم را ذرّه‌ای ازهم فاصله دادم و زیرزیرکی نگاهش کردم، با بالاتنه‌ی عریان روی میز نشسته بود و به خوددرگیری‌های من می‌نگریست.
سیگار خموشی هم میان انگشتان دستش بود و به‌خاطر درآوردن بافتش، موهای آشفته‌اش روی پیشانی بلندش، ریخته بود.
- بازیگر خوبی هستی.
این‌بار سینی را مقابل چشم‌هایم گرفتم تا نبینم، آن‌قدر شرمگین بودم که احساس می‌کردم از گونه‌هایم خون چکّه میکند.
- از قصد بود؟
بی‌مکث، خودم را تبرئه کردم:
- از قصد نبود.
با شنیدن صوت کفش‌هایش و نزدیک شدن آن صدای رقّت‌انگیز به‌سمتم، بغض سنگینِ میان گلویم ترکید و بازهم من یاد صدای قدم‌های پاشا افتادم.
حتی جرئت تکان خوردن نداشتم، می‌لغزیدم و خاطرات تلخ گذشته را همانند یک سریال، می‌دیدم.
مقابلم ایستاد و من این‌را از عطر تنش که غلیظ‌تر از قبل شده بود، فهمیدم.

هنوزهم دیواره دفاعی‌ام را مقابل چشم‌هایم گرفته بودم تا شاید این‌گونه چیزی نبینم، تا داوین اشک‌هایم را نبیند.
- نترس.
داوین این‌را گفته بود؟ درست می‌شنیدم یا تمامش خیالات بود؟
تا آستین مانتویم را میان دستانش گرفت، به‌سرعت سینی را از مقابل چشم‌هایم کنار زده و به دستی که آستینم را گرفته بود، خیره ماندم.
- چی‌... کار می... می‌کنی؟
به‌چشمان اشک‌آلودم خیره ماند و انگار این اشک‌ها حسابی برای او عجیب بود، غریب بود، دور از انتظار بود که این‌گونه خیره‌خیره نگاهم میکرد!
- کاریت ندارم...
سرش را پایین انداخت و بافت کرمی رنگش را به دستانم هدیه داد.
لحن زمزمه‌ی صدایش زیر گوشم بود.
- گریه نکن.
به‌سمت مخالفم چرخید و این‌بار عصبی‌تر از همیشه ادامه داد:
- فردا مثل روز اول، تمیز برام بیارش.
همان‌گونه که به‌سمت کمد فلزی‌ای که گوشه‌ترین قسمت اتاقش قرار داشت حرکت می‌کرد؛ ادامه داد:
- حالام برو بیرون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
بعد از خروج از اتاق مدیریت، حیرت‌زده روی مبل چرم سیه‌رنگ نشسته و ناباور به بافت لکه‌دارِ میان دستانم خیره ماندم. رایحه‌ی لباس داوین حالا بیشتر از همیشه داخل شیارهای مغزم می‌چرخید.
هنوزهم تصویر تلخِ ثانیه‌های قبل برایم، همانند یک خواب بود. هنوزهم نمی‌توانستم دستپاچگی خودم را کتمان کنم زیرا من واقعاً از دست رفته‌بودم. نابود شده بودم.
شاید دلیل این‌همه دستپاچگی، دلیل تناقض‌های رفتاری من آن مرد ترش‌رو بود!
راستش من از سکوت و سکون داوین می‌ترسیدم، هیچ‌گاه او را بی‌نیش و کنایه ندیده بودم. هیچ‌گاه او را ساکن و صامت، با آرامش ندیده بودم.
- چی‌شده دختر؟
خانم مروانی گویی برای انجام کاری به‌طبقه‌ی دیگری رفته‌بود که حالا از راهروی طویلی که به‌این قسمت ختم میشد، رد شده و اکنون مقابلم ایستاده‌بود.
چشمان حیرانش مدام میان رخساره‌ی پر از اضطرابِ من و لباس داوین که میان انگشتان دستم بود، می‌چرخید.
دیگر از لطافتِ دقایق قبل خانم مروانی خبری نبود و حالا او حسابی بدخُلق دیده میشد.
لبالب تعجب پرسید:
- این لباس دست تو چی‌کار میکنه؟
لباس داوین را چرخاندم و رَد ریز و درشت قهوه را به‌خانم مروانی نشان دادم.
- قهوه ریخت روی لباسش... خودش یهو اومد جلو منم تعادلم رو از دست دادم.
بُق‌کرده و مظلومانه به‌چشمانِ جدی خانم مروانی نگریستم تا بلکم، او بیخیال پند و اندرز به‌من شود. خودم امروز به‌اندازه‌ی کافی از نگون‌بختی‌هایم درس گرفته بودم.
- مراقب رفتارات باش.
این موضوع را کِش نداده و فقط با تکان دادنِ سر، سخن او را تأیید کردم اما گویی خانم مروانی دست‌بردار نبود!
- حواست رو بیشتر جمع کن، این‌جوری پیش بری این‌جا موندنی نیستی.
ایستادم و همان‌گونه که بافت داوین را تا می‌زدم، پاسخ خانم مروانی را دادم:
- حواسم رو بیشتر جمع میکنم.
خانم مروانی مقنعه‌اش را جلو کشیده و موهایش را مرتب‌تر از قبل کرد و سپس، مرا تحسین کرد اما من این تحسین را جز گوشزد نمی‌پنداشتم.
- آفرین.
هرچه می‌گذشت، من بیشتر با خُلق و خوی خانم مروانی آشنا می‌شدم. گویی در مسائلی که به کار مربوط میشد، او آشنا و غیرآشنا نمی‌شناخت!
به‌محض خروج داوین از اتاقی که مختص به او بود، نگاهم را از خانم مروانی گرفته و به او چشم دوختم. یک هودی خاکستری رنگ به‌تن کرده بود و انگار این لباس را داخل کمدش زاپاس داشت!
همان‌گونه که کلاه هودی‌اش را روی سرش می‌گذاشت، به‌سمت خانم مروانی چرخید و گفت:
- خسته نباشی.
خانم مروانی به‌سمت داوین چرخید و با جدّیت لحن صدایش، پاسخ داد:
- شماهم خسته نباشید.
داوین بی‌توجه به‌من، ازمقابلم گذر کرد و با قدم‌های مستحکم اما آرام، وارد راهرو شد. صدای خانم مروانی مرا از دنیای خودم بیرون کشاند:
- دیگه وقت رفتنه، فردا دانشگاه داری؟
آن‌قدر دروغگو شده بودم که نم‌نم قضیه‌ی دانشگاه داشت برای خودم باورپذیر میشد. پایه و اساس زندگی‌ام تمامش روی مرداب دروغ بنا شده بود و من نمی‌خواستم این‌گونه سیاه و کدر شوم. مجبور بودم.
- نه، ندارم.
خانم مروانی وسایلش را داخل کیفِ دستی بزرگ مشکی رنگش جای داد و من نیز، بافتِ تا شده‌ی داوین را داخل ساک‌دستی قرار دادم.
- فردا هشتِ صبح این‌جا باش، این لباسم تمیز بشور و برای فردا خشکش کن.
به‌یک «چشم» اکتفا کردم و سؤالی که چندساعتی میشد در مغزم جولان می‌داد را از خانم مروانی پرسیدم:
- میگما زیبا خانم... الان اسمم به‌عنوان کارمند تو سیستم ثبت شده؟
خانم مروانی بند کوتاه کیفش را روی شانه‌ی سمت راستش تنظیم کرد و همان‌طور که از پشت میزش کنار می‌آمد، گفت:
- نه، البته فعلاً نه. تا دوره‌ی آموزشیت تموم نشه کارمند این شرکت حساب نمیشی.
نفسی از سرآسودگی کشیدم و اندکی ذهن مشوشم را آرام کردم، اگر نام من در سیستم ثبت میشد به‌راحتی خودم را لو می‌دادم. باید برای خود زمان می‌خریدم، باید این مسئله را جوری حل می‌کردم.
بعد از خروج از شرکت، خانم مروانی با سمند سپیدش رهسپار خانه شد البته، چندباری تعارف کرد که مرا به‌خانه ببرد اما دلم نمی‌خواست همین روز اولی باری روی شانه‌هایش باشم.
هوا آن‌قدر سرد شده بود که دلم می‌خواست از دست زمخت این سرما، به آن ساختمان پناه ببرم اما برخلاف خواسته‌ام، لبه‌ی جدول ایستادم و نگاهم را به‌خیابان شلوغ و پرتردّد مقابلم دوختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
لباسی که برتن داشتم هیچ مناسب این سرما نبود، به‌شدّت می‌لرزیدم.
ساک‌دستی را در آغوش کشیده و چندین بار بینی‌ام را بالا کشیدم.

آن‌قدر در این ساعت خیابان‌های تهران شلوغ بودند که تمام ماشین‌های زرد رنگی که از مقابلم می‌گذشتند، هیچ جای خالی‌ای برای نشستن نداشتند.
دیگر کلافه شده بودم، هم سرما آزارم می‌داد و هم خستگی.
- خاله.
به‌سمت صدا چرخیده و به‌دختر بچه‌ای نگریستم که کنارم ایستاده بود، بساط آدامسش را با بندی بلند به‌گردنش آویخته و زیرِ آن ظرف کوچک پر از آدامسش را با دستان کوچکش، گرفته بود.
روسری قرمز رنگی به‌سر داشت و لبانش از فرط سرما پوسته‌پوسته دیده میشد، لباس او هم‌مانند من نازک بود و گونه‌های لاغرش از سرما به‌کبودی میزدند.
مقابلش زانو زدم و پرسیدم:
- جانم؟
با دست به آن‌سمت خیابان اشاره کرد و با آن لحن شیرینش گفت:
- خاله، عمو گفت بهت بگم بری اون‌ور خیابون.
نیم‌نگاهی به آن‌سمت خیابان انداختم و با ماشین خموش داوین که به‌سختی دیده میشد، روبه‌رو شدم. گوشه‌ای پارک کرده بود و شیشه‌ی ماشینش را پایین داده و سیگار می‌کشید.
بی‌توجه به‌انتظار داوین، به‌سمت آن دختربچه چرخیده و گفتم:
- چه موهای خوشگلی داری، موهات مثل من فرفریه.
خندید و باعشوه، از زیر روسری‌اش یک طره از موی فِر مشکی رنگش را روی گردی صورتش انداخت.
لُپش را کشیدم و با غمی که در دلم جوانه زده بود، ادامه دادم:
- مامانت کجاست؟
بق‌ کرد و لبانِ کوچکش را به‌پایین کِش داد.
- تصادف کرده خاله.
غم‌های عالم پرنده شد و روی بام دلم لانه کرد، گویی با دیدن این دختربچه تمام رنج‌های سخت خودم از یادم رفت!
- بابات کجاست خوشگلم؟
گره‌ی چارقدش را سفت‌تر کرد و غرق در عالم کودکی‌اش، گفت:
- نمی‌دونم کجاست خاله، مارو تنها گذاشته رفته.
بغض کردم، میان گلویم بغض داشتم اما خندیدم. می‌خندیدم اما از درون می‌گریستم. این دختربچه‌ی پنج شش ساله چرا باید در این سرما، در این خیابان سوزناک، میان هزاران گرگ درّنده کار میکرد؟

او چه می‌دانست از بی‌پولی؟ او چه می‌دانست از رنج؟ او چه می‌دانست از دردِ تنهایی؟
گونه‌اش را نوازش کردم و نجوا کردم:
- من خیلی گشنمه، میای بریم غذا بخوریم؟
گل از گلش شکفت وبه‌محض خندیدنش، چال عمیقی روی گونه‌های کبودش نشست.
- آره خاله منم خیلی گشنمه.
به‌سرعت ایستادم تا آن دخترک فرود آمدن اشکم را نبیند، دیگر طاقت بلعیدن بغض‌هایم را نداشتم زیرا معده‌ام از این حس‌ منزجر کننده‌ی تکراری، پر شده بود.
دست سرد کوچکش را گرفتم و تمام سعیم را کردم فقط برای یک لحظه، برای انگشتان کوچک خشکیده‌اش یک مرهم باشم، یک همدرد باشم، یک همراه باشم.
- اسمتم باید مثل خودت خوشگل باشه، بگو ببینم اسمت چیه خانم کوچولو؟
بی‌مکث پاسخم را داد:
- اسمم شهرزاده خاله.
سرش را به‌طرفم چرخاند و با نگاه درشت خرمایی رنگش مرا نگریست، این‌بار او پرسید:
- اسم تو چیه خاله؟
همان‌گونه که به‌سمت ماشین داوین قدم برمی‌داشتم و جسم کوچک شهرزاد را دنبال خود می‌کشاندم، پاسخش را دادم:
- اسمم مهروعه خوشگلم.
همین‌که به‌ ماشین داوین رسیدیم، نگاه متعجب سیه‌رنگ داوین روی دستان چفت‌شده‌ی من و شهرزاد خیره ماند.
امتداد نگاهش را به‌چشمانم دوخت و پرسید:
- آشنا در اومدید؟
سرم را به‌نشانه‌ی نفی تکان داده و همان‌گونه که لبخندم را پررنگ‌تر از قبل نشان می‌دادم، نجوا کردم:
- تازه باهم دوست شدیم.
داوین گره‌ی عمیقی میان اَبروان مردانه‌اش نشاند و فیلتر سیگارش را روی زمین انداخت.
بی‌مقدمه‌چینی دستور داد:
- بذار بره.
به‌سرعت نگاهم را به‌چهره‌ی شهرزاد دوختم، نمی‌خواستم با زبان تند و تیز آن مرد این دختربچه ناراحت شود، قلب کوچکش مگر چه‌قدر گنجایش داشت؟
شهرزاد نگاهش را به آدامس‌های رنگارنگش سپرده و دستانم را سفت و سخت چسبیده بود. خودم را اندکی بیشتر به بدنه‌ی ماشین نزدیک کردم و بافاصله‌ای اندک، از پشت پنجره‌ی ماشینِ مدل بالای داوین، پچ زدم:
- یعنی چی بذارم بره؟ میخوام براش غذا بخرم درضمن، این‌جا دیگه تو دستور نمیدیا.
سرش را بلند کرد و با چشمانش به‌نگاهم طعنه زد، کلافه بود و انگار خیلی دوست داشت از این موقعیت فرار کند!
- تو داری اعتماد رو مفتی یادش میدی.
گیسوان رقاصم را از گردی صورتم کنار زده و گیج پرسیدم:
- یعنی چی؟
ماشینش را روشن کرد و درهمان حین، پاسخم را داد:
- اگه فردا یه آدم عوضی دستشو گرفت و این دختر فکر کرد اونم مثل تو مهربونه، چی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
نگاهم به‌ طوفانِ چشمان داوین خیره مانده بود و افکارم، در کوچه‌ پس‌کوچه‌های تاریکی پرسه میزد.
نه‌ توانِ دیدن رخساره‌ی سرمازده‌ی شهرزاد را داشتم و نه می‌توانستم او را در این سرمای جان‌گداز تنها بگذارم.
نه می‌توانستم بی‌خیال آن دختربچه‌ی معصوم بشوم و نه می‌توانستم، سخن منطقیِ داوین را نادیده بگیرم.
او خیلی بچه بود، او خیلی کوچک و ناتوان بود، اگر محبت من مسببِ غم بزرگی در قلب کوچکش میشد چه! اگر داوین درست گفته باشد چه؟ اصلاً من باید میان این دوراهی، به‌کدامین مسیر گام برمی‌داشتم!
بی‌خجالت، اندکی دیگر خودم را به‌سمت داوین کشانده و درست مقابل رخساره‌ی مردانه‌اش، با آوای آرام صدایم به‌حرف آمدم؛ راستش، نمی‌خواستم شهرزاد صدای مرا بشنود. نمی‌خواستم از دیدِ دنیای کودکانه‌اش، من یک متظاهر دروغگو باشم.
- من بهش قول دادم براش غذا بخرم، اگه اینجوری بذارم بره، هم قلب اون می‌شکنه هم قلبِ من.
داوین دستی روی ته‌ریش مرتبش کشید و سپس حرکت دستانش را تا روی گردنش امتداد داد، خیلی کلافه به‌نظر می‌رسید و گویی، کشش این ماجرا هیچ به مزاجش خوش نیامده بود!
با باز شدنِ ناگهانی درب ماشین، خودم را اندکی عقب کشیدم و دستان کوچک شهرزاد را بیشتر از قبل میان انگشتانم فشردم.
داوین از ماشین پیاده شد و بی‌توجه به من، مقابل جسم ظریف شهرزاد زانو زد و لبخندِ دندان‌نمایی روی لبان مردانه‌اش نشاند.
با این لبخندِ عمیق، چهره‌‌ی او مالامال لطافت شده بود. انگار‌نه‌انگار این مرد، همان مردِ عبوس دقایق قبل بود!
داوین به آدامس‌هایی که داخل ظرف پلاستیکی چیده شده بودند، خیره ماند و سپس به‌حرف آمد:
- من آدامس خیلی دوست دارم، میتونم بازم ازت آدامس بخرم؟
شهرزاد لبخندی ذوق‌زده روی لبانش نشاند و همان‌طور که سرش را به‌نشانه‌ی تأیید به بالا و پایین تکان می‌داد، گفت:
- آره عمو، ببین...
شهرزاد یک‌بسته‌ آدامس زرد رنگ، از داخل ظرف برداشت و آن‌را مقابل چشمان داوین، تکان داد.
- اینم خیلی خوشمزه‌ست عمو، اینو بخر.
لبخند داوین، اوج گرفت و او به شیرین زبانی‌های این دختربچه خندید.
گویی آن زمانی که شهرزاد را برای صدا زدن من فرستاده بود، از او آدامس خریده بود!
هیچ به‌آن مرد متکبر نمی‌آمد تا این اندازه عاقل و مهربان باشد! البته هنوزهم برای من، همان آدم عنق و بی‌منطق و بی‌اعصاب بود.
- من همشو میخرم.
شهرزاد از ذوقی که دربندبند وجودش می‌چرخید، دست کوچکش را از اِسارت انگشتانم آزاد کرد و با شور و شعف کودکانه‌اش، پرسید:
- راست میگی عمو؟ همشو میخری؟
داوین دستانش را جلو برد و گره‌ی نامرتب چارقد سرخ شهرزاد را باز کرد، از دوباره گره‌ی منظمی به روسری‌‌ِ رنگ و رو رفته‌اش زد و گفت:
- آره، من همشو میخرم اما باید یه‌قولی بهم بدی.
شهرزاد پلکانش را چندین‌بار، باز و بسته کرد و بالبخندی که عاری از غم و اندوه بود، پرسید:
- چه قولی عمو؟
داوین همان‌گونه که پول نقد بسیاری از جیب هودی‌اش بیرون می‌کشاند، پاسخ شهرزاد را داد:
- باید قول بدی باغریبه‌ها جایی نری، اگه به‌حرفم گوش بدی هرروز میام ازت آدامس میخرم.
برای اولین‌بار، داوین برایم یک آدم دیگر شده بود. برای اولین‌بار نمی‌توانستم نگاهم را از جسم آن مرد بگیرم. عجیب بود و این احساساتی که درونم رشد میکرد، غریبانه بود. من اشتباه پنداشته بودم او همانند پاشا نبود، او نامرد نبود. او بی‌رحم و بی‌انصاف نبود. رفتار داوین با این دختر، همانند محبتِ یک پدر به فرزندش بود.
لبخند از روی لبانم پاک نمیشد و نمی‌دانم چرا اما، از اعتمادی که داوین یادِ این دختر می‌داد، خشنود بودم. شادمان بودم.
- باشه عمو قول میدم... راستی عمو فردا هم ازم آدامس میخری؟
داوین پول نقد را میان دستانِ یخ‌بسته و خشکیده‌ی شهرزاد قرار داد و با تکان دادن سر، خواسته‌ی شهرزاد را تأیید کرد.
- آره اگه هرروز همین موقع، جلوی اون ساختمون باشی قول میدم ازت آدامس بخرم.
داوین دست بلند کرد و به ساختمانِ عظیم‌الجثه‌ی خودش اشاره کرد و سپس ادامه داد:
- فردا منتظرتم.
گویی شهرزاد از شادمانی بسیارش، قول مرا فراموش کرده بود! بحث گرسنگی را فراموش کرده بود! این من بودم که قولم را از یاد نبرده بودم. اگر این‌گونه می‌رفت، شعله‌ی آتش درونم خموش نمیشد، فکرم نزدش می‌ماند.
کنارش زانو زدم و بعد از نشستن من، داوین برخاست و این‌بار او ما را نگریست.
همان‌گونه که گونه‌ی سرخ شده از سرمایش را نوازش می‌کردم، گفتم:
- عمو راست میگه شهرزاد، هیچ‌وقت با غریبه‌ها جایی نرو.
از جیب شلوار جینم، چند تراول صدتومانی بیرون کشاندم و آن را داخل جیبِ سویشرت نازک نارنجی رنگش قرار دادم.
- برو برای خودت یه غذای خوشمزه بخر، باشه؟
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
شهرزاد همان‌گونه که ظرف آدامسش را به‌داوین می‌داد، با شکوفه‌ی صورتی رنگ لبخند لبانش، گفت:
- مرسی زن‌عمو.
در این میان من نمی‌دانستم چگونه ازخاله به زن‌عمو تبدیل شده بودم! تا آمدم سخن شهرزاد را در مغزم تجزیه و تحلیل کنم، باز آن وروجک به‌حرف آمد و این‌بار مخاطب کلامش من نبودم، داوین بود.
- زنت خیلی مهربونه عمو.
با این‌حرفش به‌سرعت ایستادم و متحیر و خجل، به‌چشمان خیره‌ی داوین نگریستم.

او هم با آن سیاهچاله‌ی کشنده‌ی نگاهش، نگاه شرمگینم را هدف قرار داده بود.
لب باز کردم تا جوری این قضیه را ماست‌مالی کنم اما داوین زودتر از من به‌سخن آمد:
- موقع برگشت مراقب خودت باش گل‌دختر.
نه‌کتمان کرد و نه توضیح داد، چرا به شهرزاد نگفت که من و او هیچ صنمی با یک‌دیگر نداریم؟ چرا جهت سخنانش را تغییر داد؟
شاید اصلاً این موضوع آن‌قدری که برای من مهم بود برای او مهم نبود؟ شاید اصلاً صلاح نمی‌دید که دنیای کودکانه‌ی شهرزاد را مخروب کند!
بعد از بوسیدن دستان خُشک و کوچک شهرزاد، بعد از خداحافظی‌ای که می‌دانستم مرا بسیار دلتنگ می‌کند، بالأخره او رفت و من را میان هجوم دلواپسی‌هایم تنها گذاشت.
شهرزاد با آن حسِ شادمانی‌ای که داشت، از ما دور شد و از لابه‌لای ماشین‌های سپید و سیاه رنگ، به آن‌سمت خیابان رفت.

هنوز چیزی نشده به او دلبسته شده بودم، هنوز ساعتی از آشنایی ما نگذشته، محتاج محبتش شده بودم. کاش نمی‌گذاشتم به‌دلِ سرمای استخوان‌سوز خیابان‌ها برگردد، کاش دستانش را می‌گرفتم و آن را همراه خود به بطن گرما می‌بردم اما، نمیشد و این خواسته‌ برای من هیچ امکان‌پذیر نبود.
- بشین بریم.
باصدای داوین، نگاه از جای خالی شهرزاد گرفته و به‌سمتش چرخیدم.
داوین سوار ماشین شده بود و سیگاری را از داخل پاکت سیگارش بیرون می‌کشاند، همان‌گونه که ساک‌دستی را درآغوش می‌گرفتم، گفتم:
- خودم میرم، نیازی به‌زحمت شما نیست.
داوین بدون آن‌که سرش را بلند کند، بدون آن‌که مرا بنگرد با فندک نقره‌ای رنگش، جان سیگارش را سوزاند و نجوا کرد:
- آقابزرگ بهم گفت برگردونمت وگرنه...
پک عمیقی به‌جان نگون‌بخت سیگارش زد و درحالی که غبار خاکستری رنگش را به‌سمتم می‌دمید، ادامه داد:
- همش برام زحمته.
لبانم را آویزان کرده و بی‌حرف، ماشین را دور زده و کنار داوین روی صندلی شاگرد نشستم. بااین‌که دلم نمی‌خواست با او هم‌مسیر شوم اما خب، سرما مجال مخالفت کردن به‌من نمی‌داد و البته نمی‌توانستم، مخالفِ خواسته‌ی آقابزرگ عمل کنم.
با این‌که دلم نمی‌خواست کنار داوین بنشیم اما نشستن روی صندلی‌های عقب، آن‌هم وقتی صندلی جلو خالی‌ست برای من زیاد خوشایند و محترمانه نبود.
درسکوت، به خیابان‌های شلوغ مقابلم خیره مانده و به‌موزیک ملایم و بی‌کلامی که پخش میشد، گوش سپردم. داوین هم بی‌توجه به‌من، جوری سیگار می‌کشید که دوده‌ی خاکستری رنگ سیگارش حتی داخل ریه‌های من نیز نفوذ کرده بود.
بعد از کلی مِن‌مِن، حرفی که دقایقی میشد درون قلبم لانه کرده بود را به‌زبان آوردم.
- ممنونم.
داوین نیم‌نگاهی به دستپاچگی من انداخت و فیلتر نیمه‌سوز سیگارش را از شیشه‌ی نیمه‌باز ماشین، پایین اندخت. همان‌گونه که شیشه‌ی ماشین را بالا می‌داد، پاسخ مرا داد:
- کاری نکردم که تشکر کنی.
ناخن‌های برّاق و کوتاهم را روی ساک‌دستی پارچه‌ای کشیدم و بدون آن‌که نگاهی به داوین بی‌اندازم، با لحن مغموم صدایم گفتم:
- زندگی برای یه‌دختر میون هزارتا گرگ خیلی سخته، فرقی نمی‌کنه که اون دختر کوچیک باشه یا بزرگ...
مکثی کردم و اندکی به‌سمتش چرخیدم. نمی‌دانم چرا اما آن لبخندِ اندکی که روی لبانم نشسته بود، قصد گریختن نداشت! نمی‌دانم چرا اما کنارش آرام بودم، دیگر آن استرس‌های همیشگی را نداشتم.
ادامه دادم:
- ممنونم چون تا جایی که تونستی، سعی کردی خوب و بد رو یادش بدی.
داوین فرمان را ماهرانه چرخاند و وارد خیابانی خلوت‌تر شد، درسته گنداخلاق و ترش‌رو بود اما خب من باید از او تشکر می‌کردم، کارش واقعاً برای منی که از اعتمادهایم تازیانه خورده بودم، عقلانی و به‌جا بود.
به‌حرف آمد:
- تو این روزگار بی‌رحم گاهی دلرحم بودن به‌صلاح نیست، اگه نمیشه جلوی مشکلات رو گرفت بهتره ساده از کنارشون رد شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
با این‌که ساده گذشتن از شهرزاد سخت بود اما حرف‌های داوین، صحیح‌تر و صدالبته بی‌رحمانه‌تر از خواسته‌ی من بود.
اعتمادی که قرار بود تقدیم شهرزاد کنم او را به‌محبت‌ها، به‌رذالت‌ها معتمد میکرد. کوچک بود و به‌دنبال ذرّه‌ای احساسِ خوشایند، به هر آدمی تکیه میکرد.
نمی‌خواستم تمام انسان‌ها را برایش مهربان جلوه دهم زیرا، در این دنیا هم آدم خوب پیدا میشد و هم آدمِ بدذات، درست همانند پاشایی که می‌دانست من شناگر خوبی نیستم و مرا در دریا نه، مرا در مرداب هولناک رنج‌ها انداخت.
از تبارِ پاشا، در این دنیا کم پیدا نمیشد. امثال کفتارهایی همانند او، در این عالم کم نبودند.
سکوت کردم و مسکوت، ناخودآگاه به‌رگ‌ِ برآمده‌ی دستانِ مردانه‌ی داوین خیره ماندم و سپس، نگاهم را به نیم‌رُخ جدی‌اش سپردم.
زلف‌های خرمایی رنگش روی پیشانی بلندش ریخته و شاید، مژگانش ازمن بلندتر بودند! آن تارهای فر خورده‌ی مژگانش، برایم عجیب و دور از باور بودند.
بینی استخوانی‌ِ صافش و ته‌ریش مرتبش، حسابی او را مردانه و پرجذبه‌ نشان می‌داد.
گاهی آن‌قدر همانند آفتاب‌پرست رنگ عوض میکرد که آدم نمی‌توانست باورش کند.
گاه بی‌اعصاب بود و گاه همانند دقایق قبل مهربان. نمی‌دانستم باید به‌کدامین رنگ این مردِ مرموز ایمان می‌آوردم؟
- همیشه به‌همه این‌جوری زل میزنی؟

به‌سرفه افتادم و او چه‌زیرکانه به نگاهِ خیره‌ی من پی برده بود!
نمی‌دانم شاید جای‌جای بدنش چشم داشت یا شایدهم من، زیادی ضایع او را می‌نگریستم؟
کفِ دستم را به‌قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام کوباندم تا بلکم، سرفه‌ام بند بیاید. سرم را به پارچه‌ی زمخت ساک‌دستی تکیه داده و بی‌توجه به عواقب سخنانم، به‌حرف آمدم:
- تازه می‌فهمم یه آدم عجیب و غریب چه شکلیه!
بدون آن‌که نگاهم کند، بدون آن‌که جهت چشم‌هایش را از جاده بگیرد، گفت:
- الان منظورت از عجیب و غریب خودتی؟
سرم را به‌علامت نفی تکان داده و همان‌طور که با انگشت اِشاره، خودش را نشانش می‌دادم، نجوا کردم:
- نه، به‌نظر من کسی که دم‌به‌دقیقه باهمه سرجنگ داره و یه‌دفعه، شونصد درجه تغییر اخلاق میده، عجیبه.
داوین تلخندی روی لبانش نشاند و با کف دستش، فرمان را چرخاند. نمی‌دانم رانندگی او چه‌گونه بود که من ناخودآگاه محو حرکات دستش می‌شدم. آن‌قدر جدّیت به‌خرج می‌داد که گویی کاپیتان طیاره‌ای چیزی است!
- نظراتت رو برای خودت نگه دار.
اَبروانم را درهم تنیده و او را زیر لب «بی‌شخصیت» نامیدم. دیگر برایم مهم نبود که داوین لفظ سنگین صدایم را می‌شنود زیرا او واقعاً برای من، یک آدم بی‌شخصیت بود.
گویی من مال و منالش را سر کشیده بودم که تا این اندازه با من سرجنگ داشت!
دلم می‌خواست از پنجره‌ی همین ماشین، به‌بیرون پرتش کنم زیرا دیگر دلم نمی‌خواست حتی یک لحظه هم که شده، به تحمل او مجبور باشم.
تا رسیدن به‌خانه‌ی آقابزرگ، حتی برای یک‌بار هم سرم را به‌سمت داوین نچرخاندم و تنها، به شلوغیِ خیابان‌ها نگریستم. دیگر دلم نمی‌خواست با داوین هم‌صحبت شوم. دیگر دلم نمی‌خواست او را بنگرم. گویی خودش با خودش سرجنگ داشت چه برسد با من!
آسمان شب با آن‌که کبود و اَبرآلود دیده میشد اما از دانه‌های ریز و درشت باران خبری نبود، کاش دیگر باران نمی‌بارید، کاش دیگر دانه‌های باران نمی‌آمد و مرا یاد آن‌شب کذایی نمی‌انداخت.
به‌محض متوقف شدن ماشین به‌سرعت برق و باد، بدون آن‌که یک تشکر خشک و خالی از میان لبانم بیرون بریزد، پیاده شده و سلانه‌سلانه به‌سمت درب سیه رنگ خانه‌ی آقابزرگ شتافتم.
به‌محض فشردن آیفون، صدای پُرمهر گیتی خانم داخل گوش‌هایم پیچید:
- بیا داخل دخترم.
وارد حیاط شدم و درب سیه‌رنگ را پشت‌سرم بستم. صدای فریاد لاستیک‌های ماشین داوین، رفتنش را برایم برملا میکرد و من، از این‌که دیگر امشب او را نمی‌دیدم شادمان بودم.

***

یک‌هفته‌ای میشد که داخل شرکت داوین بیگاری می‌کشیدم، هیچ فکرش را نمی‌کردم خانمِ مروانی این‌چنین بی‌رحمانه از خجالت من دربیاید!
کار پشت کار و خستگی پشت خستگی... .
گاهی مرا چندین بار، به این طبقه و آن طبقه می‌فرستاد و مرا به‌کارهای سخت، مجبور میکرد.
می‌دانستم تمام این آتش‌ها از گورِ داوین بلند میشد، او می‌خواست مرا از کار کردن در شرکت خودش منصرف کند اما، کور خوانده بود.
هرچند که خودم راضی به کارکردن در آن شرکت نبودم اما ذرّه‌ای عقب‌نشینی نکردم، نمی‌خواستم از دیدگاه داوین، یک‌دختر سست‌عنصر و ضعیف دیده شوم.
روی تخت چرخیدم و از این‌که امروز جمعه بود، حسابی مسرور و خشنود بودم.
دلم می‌خواست تا شب روی همین تخت می‌ماندم و برای یک لحظه هم که شده، این احساس شیرین را رها نمی‌کردم.
از ماندن در این خانه، میان آدم‌های غریبه‌ای که بیشتر از قبل برایم، غریبه‌تر شده بودند دل‌چرکین بودم. از خودم بیزار بودم.
از این‌که میان زمین و آسمان معلّق مانده بودم، دیگر به‌اوج دردها رسیده بودم.
تا می‌آمدم ذرّه‌ای آرام باشم، نمیشد. غصه‌ای کُنج دلم داشتم.
رنجی میان سی*ن*ه‌ام داشتم و این درد لعنتی، بارِ سنگین‌اش را از روی قلب بی‌چاره‌ام برنمی‌داشت.
گاهی به‌سرم میزد به اصفهان برگردم و خودم جویای تمامِ ماجراها شوم.
برای یک روز میان آغوش پدرم، میان دستان مادرم بمانم، دلم می‌خواست برگردم و تسلیم بند و اِسارت زندان شوم و برای این ترس‌های موحش، حکم اتمام صادر کنم.
باصدای درب اتاقم، از دنیای افکارم بیرون آمده و روی تخت نشستم.
- بله؟
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
صدای دل‌انگیز گیتی خانم بود، چه‌قدر دلنشین بود که من هرروز صبح صدایش را می‌شنیدم.
- دخترم... بیا مهمون داری.
تمام بندبند وجودم به‌یک‌باره پاره شد، گویی از آسمان به‌قعر زمین افتاده بودم. رج‌به‌رج درونم درد میکرد و از اضطراب به‌نفس‌نفس افتاده بودم.
میهمان؟ گیتی خانم ازچه سخن می‌گفت؟ اشتباه پنداشته بود یا من در کابوس‌هایم مانده بودم؟
کسی جز غزل نمی‌دانست من در این خانه‌ام، پس این میهمان سرزده که بود؟
نکند... نکند... به‌آخر خط رسیده‌ بودم؟ نکند مهرو دیگر در این نقطه، تمام می‌شد؟
صدای گیتی خانم مرا از باتلاق رمنده‌ی افکارم بیرون کشاند.
- مهرو جان... چی‌شد؟
از روی تخت پایین آمده و با قدم‌های سست، کشان‌کشان خودم را به‌درب اتاق رساندم. کلید را درون قفل چرخانده و درب را باز کردم.
به‌محض دیدن روی مهربان گیتی خانم، به‌اجبار لب‌هایم را با لبخندی اندک، تنبیه کردم. این لبخندها جز مجازات برایم هیچ سودی نداشتند، همانند یک شکنجه بودند.
حتی زبانم نمی‌چرخید تا از گیتی خانم سؤالی بپرسم، حتی نمی‌توانستم از گیتی خانم، هویت مجهول میهمانم را بپرسم.
این ترس لعنتی مرا طعمه دیده بود، مرا در قلّاب بدبختی انداخته و مدام برای شکارش، مرا قربانی میکرد.
گیتی‌خانم همان‌طور که ازمن دور میشد، گفت:
- دخترم بیا پایین، مهمونت منتظره.
سرم را به‌نشانه‌ی تأیید تکان داده و حتی خودم نیز متوجه‌ی حرکات سرم نشدم، همه‌چیز دور سرم می‌چرخید. تمام اتاق، با همه‌ی وسایلش دور سرم به‌حرکت افتاده بودند.

دل‌دردهای شدیدی مرا به‌تلاطم انداخته و اما قلبم... اَمان از قلب بی‌چاره‌ام، هیچ توصیفی برای درد‌های بی‌درمانش نداشتم. بگذار اصلاً دست از تپیدن بردارد، اصلاً مرا چه به زندگی! بگذار بایستد و این قائله را تمام کند.
به‌سرعت، مانتوی ساده‌ی مشکی رنگی روی تیشرت گل‌گلی‌ام پوشیده و شلوار جین خاکستری رنگم را به‌پا کردم.

بغض داشتم اما ناجوان‌مردانه انکارش می‌کردم، قورتش می‌دادم بلکم، جرئت ادامه دادن داشته باشم.
شال یشمی رنگی روی فِرهای پریشانم انداخته و به‌سرعتِ برق و باد، از اتاقم خارج شدم.
نمی‌دانم راهرو را چگونه طی کردم! نمی‌دانم چگونه قدم برمی‌داشتم و به‌جلو پیشروی می‌کردم! ثانیه‌به‌ثانیه برایم کند می‌گذشت و انگار اصلاً نمی‌گذشت!
بالأخره به پله‌ها رسیدم. پلک‌هایم را روی هم فشرده و نفس‌های عمیقم را از اعماق سی*ن*ه‌ام به‌بیرون دمیدم.

تا قدم اول را روی اولین پله گذاشتم، پلک‌هایم را ازهم گشودم.
دومین پله، سومین و چهارمین پله را با ترس و لرز طی کرده و بالأخره دیدمش... شناختمش... .
پشت به‌پله‌ها، روی مبل سدری رنگ نشسته بود و با آقابزرگ سخن می‌گفت.

تمام ترس‌هایم با دیدنش، رخت سفر بست و این‌بار غدّه‌ی دردناک بغضم، از خوشحالی شکست؛ طغیان به‌راه انداخت. از دلتنگی بود تمام این جنون‌هایم از دل‌تنگم بود.
دریادریا اشک از نگاهم پایین می‌چکید و من باتمام سرعت از پله‌ها پایین می‌دویدم.
عطش دیدنش مرا تشنه‌تر از قبل کرده بود و من دلم برایش، برای مرهم دردهایم یک‌ذرّه شده بود.
صدایش زدم، با همان صدای عطشان و گریانم نامش را صدا زدم:
- مهراد.
به‌محض اتمام پله‌ها، با تمام قوا به‌سمتش دویدم. او با دیدن من از روی مبل تک‌نفره‌ی سدری رنگ برخاست و به‌سمتم چرخید.
چه‌قدر شکسته شده بود، چه‌قدر لاغر و خسته دیده میشد.
حق‌ هم داشت.
بدون حرف تنهایش گذاشته بودم، بدون آن‌که برای آخرین بار با او سخن بگویم، رهایش کرده بودم.

شکسته شده بود زیرا من، با کوله‌ی سنگین غم گریخته بودم؛ چون دلش را با من، رهسپار دیار غربت کرده بود.
چه‌قدر نامرد بودم که مسبب شکستگی رخساره‌اش شده بودم. چه‌قدر آدم نالایقی بودم که این دوری را رقم زده بودم.
به‌محض گم شدن در آغوش گرم و اَمن مهراد، نگاه گریانم به درب باز سالن و داوینی که ما را می‌نگریست، افتاد. جوری مارا دید میزد که نمی‌توانستم نگاه نمناکم را از چشمانِ غضب‌آلودش بگیرم. میان آغوش اَمن مهراد گم شده بودم و دلم می‌خواست سر داوین عربده بزنم و بگویم «دیدی منم تنها نیستم؟ می‌بینی منم یه‌سایه‌، بالای سرم دارم!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
نمی‌دانم چگونه مهراد را به اتاقی که مختص به من بود، بردم.
دلم می‌خواست با او تنها باشم و تا می‌توانستم از اتفاقاتی که همانند یک دیوارِ مخروب، روی سرم آوار شده بودند، برایش بگویم.
برایش از بدبختی‌هایی که به‌تن کرده بودم و از مصیبت‌هایی که به‌جان خریده بودم، بگویم.
مهراد روی تخت نشسته و من کنارش روی زمین، درست کنارش نشسته بودم.
دستان مردانه‌اش روی گیسوان پریشانم می‌رقصید و مثل همیشه، موهایم را نوازش میکرد.
احساس اَمنیت می‌کردم، هیچ‌گاه از حضور یک‌ آدم در کنارم تا این اندازه خوشحال نشده بودم.
- پس این‌جا بودی! نمی‌دونی چه‌قدر دنبالت گشتم.
سرم را به‌سمت رُخساره‌ی مغموم و شکسته‌اش، چرخاندم.
آن ته‌ریش بلند شده‌اش را دوست نداشتم. آن غمِ غوطه‌ور نگاهش را نمی‌خواستم.
- مجبور بودم مهراد، تو... نمی‌دونی من... من... چیا... کشیدم...
کنارم روی زمین نشست و تن لرزانم را درآغوش کشید، گریه‌های لعنتی‌ اَمانم را بریده بود.
مثل همیشه، منتظر بودم مهراد برای دردهایم نقش مورفین را ایفا کند اما نمی‌دانم چرا این‌بار، شانه‌هایش می‌لغزیدند!
نکند گریه میکرد؟ آره گریه میکرد. این مرد برای خواهر نگون‌بختش می‌گریست. هیچ‌گاه ریزش اشک‌هایش را ندیده بودم، هیچ‌گاه لرزش شانه‌های مردانه‌اش را ندیده بودم اما حالا دیدم. شکستن قلب شادمان گذشته‌اش را دیدم.
درست کنار گوشم هق‌هق می‌کرد و با این کارش، روح از بدنم بیرون می‌کشاند.
- به‌خودم... به‌خودم قول داده بودم که وقتی دیدمت، گریه نکنم اما...
تن تحلیل‌رفته‌ام را اندکی از خودش دور کرد و صورتم را بادستان لرزانش قاب گرفت.
با همان بغضی که درگلو داشت، ادامه داد:
- اما مگه میشه اشک‌هات رو ببینم و گریه نکنم؟ هر روز از نبودنت افسوس می‌خوردم مهرو، هر روز می‌رفتم تو اتاقت... به‌جای خالیت نگاه می‌کردم... آخ مهرو، اون لحظه‌هایی که نبودی برام مثل مرگ بود... مگه بهت نگفته بودم؟ مگه اون شب بهت نگفتم هرکی اذیتت کرد بهم بگو؟ باید بهم می‌گفتی مهرو، باید بهم می‌گفتی اون مرتیکه‌ی حروم‌زاده چه بلایی سرت آورده.
نمی‌توانستم خودم را بنگرم اما چشمان عاجزم را می‌توانستم حس کنم. نگاه اشک‌آلود مهراد مرا ضعیف کرده بود. جانِ نمانده‌ام را رنجانده بود.
تنها خدا می‌دانست من چه درد سوزناکی میان دلم، میان گلویم احساس می‌کردم. دردی که حتی با گریستن هم آرام نمیشد.
دردی که حتی شاید با مرگ هم آرام نمی‌گشت!
با انگشتان مرتعشم، گونه‌های خیس از اشک مهراد را پاک کرده و باهمان بغض لانه کرده‌ی گلویم، زاریدم:
- ببخشید مهراد... مجبور شدم... کلی با خودم کلنجار رفتم چون نمی‌دونستم چه راهی درسته، چه راهی غلط... .
نگاه شرمگینم را پایین انداخته و دستانِ گرمش را میان دستان سردم فشردم.
دل در دلم نبود، سؤالات بسیاری ازش داشتم اما، جرئت و جسارت پرسیدن را نه.
تنها به کلمه‌ی«شرمندم» اکتفا کرده و بی‌صدا مشغول گریستن شدم.
مهراد دستانش را از میان اِسارت انگشتانم آزاد کرده و سرم را به‌سی*ن*ه‌اش چسباند.
- برای چی شرمنده‌‌ای؟ برای چی سرت پایینه؟ باارزش‌ترین آدم زندگی من نباید سرش پایین باشه.
اندکی مکث کرد و با فرِ ژولیده‌ی گیسوانم بازی کرد. با آوایی که پر از حسرت و غم بود، ادامه داد:
- پول جور می‌کنم از این‌جا می‌برمت، نمی‌ذارم دستِ هیچ بنی بشری بهت برسه، مطمئن باش.
پلک‌هایم را بسته و عطرِ سرد و دل‌انگیز کاپشن مشکی رنگش را به‌اعماق جانم فرستادم.
بی‌توجه به سخنانش، سؤالی که چندی میشد مثل خوره مغزم را می‌بلعید، به‌زبان آوردم:
- مامان و بابا چطورن؟ بعد از رفتنم چی... چی... بهشون گذشت؟
گویی با این سؤالم، خودم را مجازات کرده بودم!
می‌دانستم روزهای خوبی نداشتند، می‌دانستم بعد از من، یک روز خوش هم ندیده‌ بودند اما بازهم، بیخودی به‌خودم جسارت پرسیدن داده بودم.
- سخت گذشت.
همین؟ چرا این رنج‌ها را بیشتر برایم باز نمی‌کرد؟ چرا از این یک‌ماهی که سخت گذشت، بیشتر برایم نمی‌گفت؟
دلش برای مصیبت‌هایم به‌درد آمده بود یا مراعات حال مرا میکرد؟
برای آرام کردن حالِ منهدمم، زمزمه کرد:
- همه‌چیز درست میشه، همه‌چیز مثل قبل میشه مهرو.
هیچ‌چیز مثل قبل نمیشد، آن‌چیزهایی که من تجربه کرده بودم تا آخر عمر، درکوچه پس‌کوچه‌های ذهنم باقی می‌ماند. به‌همین سادگی‌هایی که مهراد می‌گفت نبود. به‌همین راحتی‌هایی که او می‌گفت، نبود.
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
از مهراد فاصله گرفته و روی تخت نشستم، مثل بید می‌لرزیدم و نمی‌دانستم چه‌گونه باید از پاشا، از اتفاقاتی که برایش افتاده بود، از مهراد می‌پرسیدم. شرم داشتم و از همه‌چیز خجالت می‌کشیدم.
به‌جای من، مهراد به‌حرف آمد:
- دربه‌در دنبالت گشتم، وقتی رسیدم خونه و فهمیدم تو دیگه نیستی، کوچه‌های اصفهان رو یکی‌یکی دنبالت گشتم، همه‌جا رو دنبالت گشتم... از همه سراغت رو گرفتم اما هیچ‌ک.س ازت باخبر نبود...
تلخ خندید و با چشمانِ نم‌زده‌ی ناراحتش مرا هدف قرار داد:
- رفتار غزل زیادی برام عجیب بود، زیادی پاپیچ همه‌چی میشد، ازش خواهش کردم... التماسش کردم که فقط بهم بگه کجایی.
زیپ کاپشن سیه‌رنگش را اندکی پایین کشید و سپس انگشتان دستش را میان موهای حالت‌دارش برد. زلف‌های او نیز همانند من، پر از پیچ و تاب‌های درشت و زیبا بودند.
سیبک برآمده‌ی گلویش مدام بالا و پایین میشد و انگار، بغض حسابی آزارش می‌داد!
نگاهش را به‌چهره‌ی گریانم دوخت و ادامه داد:
- برای من فقط دیدن تو مهم بود مهرو، این‌که چی‌کار کردی، چرا گذاشتی رفتی اصلاً برام مهم نبود و قرارم نیست هیچ‌وقت برام، مهم باشه.
مهراد آرنج راستش را روی زانویش قرار داده و پای دیگرش را دراز کرد.
نگاه برادرانه‌اش پر از اعتماد بود، پر از حرف‌های ناگفته بود و انگار می‌خواست با نگاهش از من محافظت کند.
میان اشک‌هایم، میان سیلابی که روی صورتم به‌راه افتاده بود؛ لبخندی روی لب نشانده و گفتم:
- می‌دونستم درکم میکنی، می‌دونستم تنها آدمی که شماتتم نمیکنه تویی، اینارو می‌دونستم اما جرئت نداشتم بهت چیزی بگم، اون‌موقع خیلی دستپاچه بودم.
بازهم نگاهم پر از اَبرهای خاکستری رنگ باران‌زا شد و من همچنان، با لحن لغزان صدایم از آمدن مهراد ابراز شادمانی کردم.
- خوشحالم این‌جایی مهراد راستش... راستش این روزا خیلی احساس تنهایی می‌کردم، حالم چندان خوب نبود اما وقتی دیدمت انگار هیچ غمی نداشتم، انگار تموم دلتنگی‌هام از زندگیم رفتن، مرسی که تنهام نذاشتی... .
ایستاد و همان‌گونه که کاپشن ساده‌اش را از تن مردانه‌اش جدا میکرد، با انگشت اِشاره به‌آرامی پیشانی‌ام را به‌عقب هل داده و کنارم نشست.
- قربون اون لفظ‌قلم حرف زدنت میمون درختی.
آخ که چه‌قدر دلم برای لقبی که مهراد به‌من داده بود، تنگ شده بود. هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم برای لقب میمون درختی دلتنگ شوم.
بافت آجری رنگ گشادی برتن داشت و روی انگشتان مردانه‌اش هنوزهم رد سیاه‌رنگ ماشین‌ها دیده میشد.
از وقتی مکانیک شده بود همیشه دستانش پر از لکه‌های ریز و درشتِ سیاه‌رنگ بودند.
- بیا این‌جا ببینم.
بازهم مرا درآغوش کشید و اما من آماده بودم این آرامش را برهم بزنم، می‌خواستم ساکت بمانم... می‌خواستم آرام بمانم اما نمیشد، زبانم بازهم جاسوسی میکرد.
- از... از... پاشا چه‌خبر؟
سرم درست روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش، همان‌جایی که قلبش می‌تپید بود. ریتم تپش‌های قلبش گویی با پرسش من شدت گرفت!
- هیس وقت زیاده، بعداً راجبش حرف می‌زنیم.
به‌سرعت خودم را عقب کشیده و عاجزانه نالیدم:
- مهراد تو رو خدا تو دیگه منو نپیچون، از درموندگی خسته شدم، از این‌که نمی‌دونم چه بلایی سرش اومده خسته شدم. تو رو خدا بهم بگو... بگو چی‌شده!
تا سرش را پایین انداخت، قلبم از حرکت باز ایستاد.
ناباور ایستادم و انگشتان دستم را میان گیسوانم بردم.
- مُ... مُرده؟
- نه... .
همان‌طور که گیسوانم را چنگ می‌زدم، بی‌اختیار خشمگین شدم.
- مهراد راستشو بهم بگو... چه‌بلایی سرش اومده؟
به‌تبعیت از من ایستاد و گیسوان آشفته‌ام را مرتب کرد، گویی برای حرفی که قرار بود بزند، دودل بود!
- میگم...
چندین‌بار دست روی سرم کشید و بالأخره، به‌اجبار ادامه‌ی سخنانش را از سر گرفت:
- عجیبه مهرو... هیچ اثری از اون عوضی نیست. تو هیچ‌کدوم از بیمارستانای اصفهان نیست. نمی‌دونم چی‌شده یعنی هیچ‌ک.س نمی‌دونه چی‌شده!
 
بالا پایین