- Jun
- 960
- 6,355
- مدالها
- 2
از حرف بهروز غم چهرهام را پر کرد و عرصه گویی هر لحظه بر من تنگتر میشد. در خود فرو رفتم. خاله نفسش را با ناراحتی بیرون داد و غرید:
- برو پدر صلواتی! کم لغز بخوان!
بهروز نگاهی به چهرهی من کرد و رنجیده گفت:
- فروغ! باز که ناراحت شدی! نمیشود پیش تو حرف زد؟
لبخند تصنعی به لب راندم و به دروغ گفتم:
- نه، دیگر عادت کردم. حالا دارم به آمدن حمیرا میاندیشم. نمیدانم با چه رویی با او مواجه شوم.
خاله دستم را گرفت و گفت:
- مگر تو چه گناهی داری؟ تقصیر آن خدا نیامرزیدهاست. الهی که آتش به گورش ببارد. انقدر به ناحق خون ریخت که آخرش هم با خواری مرد و حالا هم نفرین و لعنت به مردهاش.
حرفی نزدم. بهروز چشم غرهای به خاله رفت و گفت:
- عزیز من رفتم. بعد از دانشگاه سراغ به بابا میروم تا خریدها را بکنیم و به منزل بیاوریم.
خاله از جا برخاست و او را بدرقه کرد. سپس کنارم نشست و گفت:
- غصه حمیرا را نخور! خود رحیم گفته چپ به فروغ نگاه کند خودم میدانم و او!
از حرف خاله ابرو بالا راندم و گفتم:
- استغفرالله! تو را به خدا به خاطر من دیگر بیش از این خواهر و برادریشان را شکرآب نکنند. آنوقت من میمانم و یک دنیا روسیاهی! حمیرا هرچه بخواهد بگوید حق دارد. بالاخره داغدار برادر و برادرزاده... .
بغضی گلویم را نیش زد. از ادامه سخن باز ماندم. آن را به زور قورت دادم و دست خاله را ملتمس گرفتم و دردمند گفتم:
- تو را به خدا بگویید کسی دخالت نکند. مقصر من بودم. بارها همه به من گوشزد کردند که این عشق سرانجام خوشی ندارد اما سماجتم او را به کشتن داد. تقصیر من بود.
بغضم شکفت و خاله سرم را در آغوش گرفت و گفت:
- آه! فروغم. تو که گناهی نداری. تو خودت هم زخم خورده و داغدیده هستی و رنجی که تو میکشی بیشتر از ماست. مگر من مرده باشم و بگذارم کسی به تو چپ نگاه کند، این هم سرنوشت او بود.
درحالی که نفسم از رنج این غم به شمار افتاده بود، میان گریه نالیدم:
- کاش من هم مثل مادرم سخاوت داشتم. کاش انقدر خودخواه و بیفکر نبودم. اگر مثل مادرم رفتار میکردم حالا آنها هم نفس میکشیدند.
خاله صورتم را بوسید و گفت:
- عزیز دلم، یادگار خواهرم! انقدر خودت را سرزنش نکن! از اجل هیچک.س را گریزان نیست. آنچه حمید را به کام مرگ کشاند عشق تو نبود، کارهای سیاسیاش بود که با کله شقی دنبال میکرد. آن کسی که او را کشت، او را به جرم رهبری حزب انقلابی کشت نه به خاطر عشق تو!
- اما پدرم میگفت... .
حرفم را برید و گفت:
- حتی اگر حرف پدرت راست باشد، با تیرهای آن ساواکیها کشته شد نه با گناه عشق تو! بعد هم پدرت کی مجال این را یافته بود که هم تو را نجات دهد هم آنها را تیرباران کند! فرزندت گبر هم که باشد، باز پای اولویت که به میان بیاید اول پی نجات جگر گوشهات میروی تا انتقام از دیگران! اگرچه آن مرد سنگدل پشیزی در چشمم نیست اما میدانم جربزه اینکه یک تیر به رضا شلیک کند را هم نداشت و الا سالها پیش رضا را کشته بود.
اشکهایم را پاک کرد و گفت:
- حالا بلندشو عزیزم! کارهای زیادی داریم. هفته دیگر مهمانی است و هنوز کاری نکردیم.
- برو پدر صلواتی! کم لغز بخوان!
بهروز نگاهی به چهرهی من کرد و رنجیده گفت:
- فروغ! باز که ناراحت شدی! نمیشود پیش تو حرف زد؟
لبخند تصنعی به لب راندم و به دروغ گفتم:
- نه، دیگر عادت کردم. حالا دارم به آمدن حمیرا میاندیشم. نمیدانم با چه رویی با او مواجه شوم.
خاله دستم را گرفت و گفت:
- مگر تو چه گناهی داری؟ تقصیر آن خدا نیامرزیدهاست. الهی که آتش به گورش ببارد. انقدر به ناحق خون ریخت که آخرش هم با خواری مرد و حالا هم نفرین و لعنت به مردهاش.
حرفی نزدم. بهروز چشم غرهای به خاله رفت و گفت:
- عزیز من رفتم. بعد از دانشگاه سراغ به بابا میروم تا خریدها را بکنیم و به منزل بیاوریم.
خاله از جا برخاست و او را بدرقه کرد. سپس کنارم نشست و گفت:
- غصه حمیرا را نخور! خود رحیم گفته چپ به فروغ نگاه کند خودم میدانم و او!
از حرف خاله ابرو بالا راندم و گفتم:
- استغفرالله! تو را به خدا به خاطر من دیگر بیش از این خواهر و برادریشان را شکرآب نکنند. آنوقت من میمانم و یک دنیا روسیاهی! حمیرا هرچه بخواهد بگوید حق دارد. بالاخره داغدار برادر و برادرزاده... .
بغضی گلویم را نیش زد. از ادامه سخن باز ماندم. آن را به زور قورت دادم و دست خاله را ملتمس گرفتم و دردمند گفتم:
- تو را به خدا بگویید کسی دخالت نکند. مقصر من بودم. بارها همه به من گوشزد کردند که این عشق سرانجام خوشی ندارد اما سماجتم او را به کشتن داد. تقصیر من بود.
بغضم شکفت و خاله سرم را در آغوش گرفت و گفت:
- آه! فروغم. تو که گناهی نداری. تو خودت هم زخم خورده و داغدیده هستی و رنجی که تو میکشی بیشتر از ماست. مگر من مرده باشم و بگذارم کسی به تو چپ نگاه کند، این هم سرنوشت او بود.
درحالی که نفسم از رنج این غم به شمار افتاده بود، میان گریه نالیدم:
- کاش من هم مثل مادرم سخاوت داشتم. کاش انقدر خودخواه و بیفکر نبودم. اگر مثل مادرم رفتار میکردم حالا آنها هم نفس میکشیدند.
خاله صورتم را بوسید و گفت:
- عزیز دلم، یادگار خواهرم! انقدر خودت را سرزنش نکن! از اجل هیچک.س را گریزان نیست. آنچه حمید را به کام مرگ کشاند عشق تو نبود، کارهای سیاسیاش بود که با کله شقی دنبال میکرد. آن کسی که او را کشت، او را به جرم رهبری حزب انقلابی کشت نه به خاطر عشق تو!
- اما پدرم میگفت... .
حرفم را برید و گفت:
- حتی اگر حرف پدرت راست باشد، با تیرهای آن ساواکیها کشته شد نه با گناه عشق تو! بعد هم پدرت کی مجال این را یافته بود که هم تو را نجات دهد هم آنها را تیرباران کند! فرزندت گبر هم که باشد، باز پای اولویت که به میان بیاید اول پی نجات جگر گوشهات میروی تا انتقام از دیگران! اگرچه آن مرد سنگدل پشیزی در چشمم نیست اما میدانم جربزه اینکه یک تیر به رضا شلیک کند را هم نداشت و الا سالها پیش رضا را کشته بود.
اشکهایم را پاک کرد و گفت:
- حالا بلندشو عزیزم! کارهای زیادی داریم. هفته دیگر مهمانی است و هنوز کاری نکردیم.