جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,874 بازدید, 602 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
از حرف بهروز غم چهره‌ام را پر کرد و عرصه گویی هر لحظه بر من تنگ‌تر می‌شد. در خود فرو رفتم. خاله نفسش را با ناراحتی بیرون داد و غرید:
-‌ برو پدر صلواتی! کم لغز بخوان!
بهروز نگاهی به چهره‌ی من کرد و رنجیده گفت:
-‌ فروغ! باز که ناراحت شدی! نمی‌شود پیش تو حرف زد؟
لبخند تصنعی به لب راندم و به دروغ گفتم:
-‌ نه، دیگر عادت کردم. حالا دارم به آمدن حمیرا می‌اندیشم. نمی‌دانم با چه رویی با او مواجه شوم.
خاله دستم را گرفت و گفت:
-‌ مگر تو چه گناهی داری؟ تقصیر آن خدا نیامرزیده‌است. الهی که آتش به گورش ببارد. انقدر به ناحق خون ریخت که آخرش هم با خواری مرد و حالا هم نفرین و لعنت به مرده‌اش.
حرفی نزدم. بهروز چشم غره‌ای به خاله رفت و گفت:
-‌ عزیز من رفتم. بعد از دانشگاه سراغ به بابا می‌روم تا خریدها را بکنیم و به منزل بیاوریم.
خاله از جا برخاست و او را بدرقه کرد. سپس کنارم نشست و گفت:
-‌ غصه حمیرا را نخور! خود رحیم گفته چپ به فروغ نگاه کند خودم می‌دانم و او!
از حرف خاله ابرو بالا راندم و گفتم:
-‌ استغفرالله! تو را به خدا به خاطر من دیگر بیش از این خواهر و برادریشان را شکرآب نکنند. آن‌وقت من می‌مانم و یک دنیا روسیاهی! حمیرا هرچه بخواهد بگوید حق دارد. بالاخره داغدار برادر و برادرزاده... .
بغضی گلویم را نیش زد. از ادامه سخن باز ماندم. آن را به زور قورت دادم و دست خاله را ملتمس گرفتم و دردمند گفتم:
-‌ تو را به خدا بگویید کسی دخالت نکند. مقصر من بودم. بارها همه به من گوشزد کردند که این عشق سرانجام خوشی ندارد اما سماجتم او را به کشتن داد. تقصیر من بود.
بغضم شکفت و خاله سرم را در آغوش گرفت و گفت:
-‌ آه! فروغم. تو که گناهی نداری. تو خودت هم زخم‌ خورده و داغدیده هستی و رنجی که تو می‌کشی بیشتر از ماست. مگر من مرده باشم و بگذارم کسی به تو چپ نگاه کند، این هم سرنوشت او بود.
درحالی که نفسم از رنج این غم به شمار افتاده بود، میان گریه نالیدم:
-‌ کاش من هم مثل مادرم سخاوت داشتم. کاش انقدر خودخواه و بی‌فکر نبودم. اگر مثل مادرم رفتار می‌کردم حالا آن‌ها هم نفس می‌کشیدند.
خاله صورتم را بوسید و گفت:
-‌ عزیز دلم، یادگار خواهرم! انقدر خودت را سرزنش نکن! از اجل هیچ‌ک.س را گریزان نیست. آنچه حمید را به کام مرگ کشاند عشق تو نبود، کارهای سیاسی‌اش بود که با کله شقی دنبال می‌کرد. آن کسی که او را کشت، او را به جرم رهبری حزب انقلابی کشت نه به خاطر عشق تو!
-‌ اما پدرم می‌گفت... .
حرفم را برید و گفت:
-‌ حتی اگر حرف پدرت راست باشد، با تیرهای آن ساواکی‌ها کشته شد نه با گناه عشق تو! بعد هم پدرت کی مجال این را یافته بود که هم تو را نجات دهد هم آن‌ها را تیرباران کند! فرزندت گبر هم که باشد، باز پای اولویت که به میان بیاید اول پی نجات جگر گوشه‌ات می‌روی تا انتقام از دیگران! اگرچه آن مرد سنگدل پشیزی در چشمم نیست اما می‌دانم جربزه این‌که یک تیر به رضا شلیک کند را هم نداشت و الا سال‌ها پیش رضا را کشته بود.
اشک‌هایم را پاک کرد و گفت:
-‌ حالا بلندشو عزیزم! کارهای زیادی داریم. هفته دیگر مهمانی است و هنوز کاری نکردیم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
از جا برخاستم. با خاله مشغول مرتب کردن زیر شیروانی بودیم که سوسن هم به خانه خاله آمد و به ما پیوست. بعد از مرتب کردن خانه، رامین را که تازه از خواب بیدار شده‌بود، را در آغوش کشیدم و او را بوسیدم و اندکی با او مشغول شدم. سوسن اندکی بعد از کیفش لباس بچه‌ای بیرون آورد و با ذوق گفت:
-‌ فروغ! این را خودم برای رامین دوختم. برای مهمانی ایرج این را برایش دوختم.
از دیدن لباس بچه به ذوق آمدم و از او تعریف کردم. خاله از اشتیاق من لبخندی به لب راند و گفت:
-‌ الهی من به تصدق این ذوق کردنت بروم. دلم برای این حالت تنگ شده‌بود.
رامین را روی پایم نشاندم و لبخند تلخی به لب راندم. سوسن گفت:
-‌ فروغ تصمیم دارم لباس مهمانیم را هم خودم بدوزم. برای عروسی فردین آنقدر همه‌چیز سریع اتفاق افتاد که من مجال دوختن لباسم را نیافتم.
خاله با حسرت گفت:
-‌ حیف از این پسر دسته‌گل من که حرف در گوشش نرفت. هرچه گفتم دختر اجنبی زن زندگی نمی‌شود رفت و گفت عاشق چشمان آبی لیلین شده‌است اما دیگر برای بهروز نمی‌گذارم که زن اجنبی بگیرد. خودم یک زن ایرانی و خوب برایش می‌گیرم.
سوسن خنده‌ی معناداری به من زد و گفت:
-‌ فروغ! مامان می‌خواهد به زودی برای بهروز آستین بالا بزند.
خاله بافتنی‌اش را کنار گذاشت و با لبخند محسوسی گفت:
-‌ فروغ‌جان! من قصد دارم فروزان را برای بهروز خواستگاری کنم.
از حرف خاله تعجب کردم، سوسن لبخندی به لب راند و گفت:
-‌‌ به نظر من، بهروز و فروزان به خوبی با هم کنار می‌آیند نظر تو چیست؟
من‌من‌کنان گفتم:
-‌ درست است اما شما باید اول نظر بهروز را هم جویا شوید. شاید او هم... .
خاله حرفم را برید و گفت:
-‌ من اتمام حجتم را با بهروز کردم و گفتم شیرم حلالش نیست اگر از این دخترهای خارجی رنگ و رو رفته بگیرد. خودش هم موافق نیست و می‌گوید زن ایرانی می‌خواهد، حالا چه کسی بهتر از فروزان؟! به خدا که اگر فردین و تو از شیر من نمی‌خوردید نمی‌گذاشتم دستت به دست کسی برسد.
از حرف خاله‌ خنده‌ای به لب راندم و گفتم:
-‌ خاله این مسئله را اگر بخواهید با فروزان در میان می‌گذارم اما بهتر است قبل از این‌که من حرفی بزنم نظر بهروز را جویا شوید.
سوسن خنده‌ی سرخوشی کرد و درحالی که رامین را از آغوش من می‌گرفت گفت:
-‌ به گمانم بهروز هم نسبت به فروزان بی‌میل نیست اما جلوی ما کمی حجب و حیا می‌کند. این روزها خیلی حواسش در پی فروزان می‌گردد. سر به سر گذاشتن‌هایش هم که بر تو پوشیده نیست.
از حرف سوسن لبخندی زدم و گفتم:
-‌ چه کسی بهتر از بهروز؟! امیدوارم که فروزان لگد به بختش نزند.
سوسن شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ راضی کردن او با خودت است، آنقدر که تو بر فروزان نفوذ داری کسی بر او تاثیر ندارد.
لبخندی زدم و سری به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:
-‌ حتماً با او صحبت می‌کنم.
خاله لبخند پررنگی برلب نشاند و گفت:
-‌ الهی که خدا حاجت دل مرا بدهد. آرزویم است که فروزان عروس خودم شود. نمی‌خواهم یادگارهای خواهرم به دست غریبه بیافتند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
عصر با آمدن فروزان و عمورحیم و بهروز، من جمع را به بهانه‌ی خستگی تنها گذاشتم و به اتاق خودم خزیدم. پشت پنجره به هوای برفی چشم دوختم و انگشتر درون دستم را غم‌زده می‌نگریستم و با آن بازی می‌کردم. درست در یک روز برفی بود که او را پشت تراس خانه دیدم و عشقم را به او باور کردم و به او قول دادم که مقابله همه بایستم و خاطرات گزنده گذشته را وارونه کنم، اما چه خیال باطلی بود! حکایت این عشق همان حکایت شمع و پروانه بود، او پروانه‌ای شد که آتش عشق او را سوزاند و نابود کرد و مرا چون شمعی، هرروز در رنج و حسرتش قطره‌قطره آب می‌کرد.
دوباره در یکی دیگر از خاطره‌های او پرت شدم، به همان‌شبی که انگشتر را در تراس اتاقم به دستم کرد و قول داد مرا هرگز رها نمی‌کند. بعد هم در مجلس عقد بار دیگر در دستم کرد و قول داد که مرا تنها نگذارد. او سر قولش نماند و مرا یکه و تنها در این رنج مهیب رها کرد و رفت. رفتن نابه‌هنگام او از من ویرانه‌ای ساخت. دردی به مراتب سخت‌تر از مردن را هرروز می‌کشیدم، چرا که بعد از او زیستنم چه سودی داشت؟! هیچ‌ک.س انتهای جنونی را که مرا هرروز به لب مرگ می‌برد و برمی‌گرداند را باور نمی‌کرد. من مانده بودم و خاطره‌هایی که مرا چون شمعی ذره‌ذره آب می‌کردند. عشق ناتمامی که عمرم را در فراقش تمام می‌کرد. هر بار خاطره‌ای از او مرا در حسرت بی‌پایانی فرو می‌برد. از حسرت از دست دادنش می‌سوختم و خاکستر می‌شدم. آه! ای کاش فروغ هم بعد از او هرچه زودتر این قالب پوچ را رها می‌کرد و از این دنیا می‌رفت اما آرزوی مرگ هم یک آرزوی محال و دست نیافتنی برای من شده‌بود.
صدای سرخوش بقیه از سالن شنیده می‌شد. قطره‌قطره‌اشک از مژه‌هایم فروچکیدند. آه بلند و سی*ن*ه سوزی بیرون راندم و حلقه‌اش را در دستم چرخاندم. زیرلب نالیدم:《 مرا هم با خودت ببر حمید! قبل از این که در آتش این غم خاکستر شوم بیا و مرا همراه خود ببر!》
شانه‌هایم از گریه تکان می‌خوردند. لب گزیدم تا صدای گریه‌ام بیرون نرود. آه از این دردی که غمش پایانی نداشت. با دو دستم صورتم را پوشاندم و درحالی که بغض سنگین شکفته شده در گلویم را با صدای خفه مهار می‌کردم. در فراق او مثل هر شب و هر روزم می‌گریستم. اشک‌هایم روی کف دستم چکه می‌کردند.

***​
هرچه می‌گذشت به کریسمس و مهمانی خاله نزدیک می‌شدیم و بالاخره امروز حمیرا به لندن می‌آمد. خانه در تکاپوی ورود او و همسرش بود و اضطراب و نگرانی من از برخورد تند حمیرا هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد. می‌دانستم دیدن من داغ دو عزیز از دست رفته‌اش را بیشتر می‌کند و چشم دیدن مرا نخواهد داشت. در هر حال حق داشت چرا که پدر من مسبب آن بود. بنابراین خودم را برای هر رفتار تند او آماده کرده‌بودم. فروزان هم مدام می‌غرید و با خط و نشان‌های بی‌خودش بر علیه حمیرا کفر مرا بالا می‌آورد. خاله و عمورحیم برای استقبال او به فرودگاه رفته‌بودند و من فروزان و بهروز در خانه به انتظار نشسته‌بودیم.
لحظات با ناراحتی و اضطراب می‌گذشتند، دلم چون سیر و سرکه می‌جوشید. صدای خنده و سربه‌سر گذاشتن‌های بهروز و فروزان سکوت خانه را می‌شکست.
فروزان با دیدن من که در خود فرورفته بودم از جا برخاست و کنارم نشست و دستش را دور گردنم حلقه زد و گفت:
-‌ آه، فروغ نازنینم چرا انقدر در فکری؟
بوسه‌ای به صورتم نواخت و ادامه داد:
-‌ حتماً نگران برخورد حمیرا هستی؟! مگر از روی جنازه من رد بشود و بخواهد حرفی به خواهرم بزند.
زهرخند تلخی به لب نشاندم و گفتم:
-‌ حتی اگر حرفی بزند حق با اوست فروزان! پدر ما مسبب آن اتفاق بود.
-‌ درست است، اما ما مسبب این واقعه نبودیم. بعد هم کارهای انقلابی حمید او را به کشتن داد نه عشق تو! کسی حق ندارد تو را محکوم کند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
بهروز از جا برخاست و دست در شلوار جینش کرد و گفت:
-‌ عمه‌حمیرا زبانش تیز است اما آقاجان خودش گفته نمی‌گذارد بی‌حرمتی کند. انقدر نگران او نباش تا مادامی که آقاجان حواسش به تو هست او جرات نمی‌کند حرفی بزند.
کلافه نفسم را بیرون راندم و گفتم:
-‌ خودم از پس این مسئله برمی‌آیم، تو را به خدا کسی دخالت نکند. نمی‌خواهم کدورتی پیش بیاید که مسببش من هستم.
فروزان غرید:
-‌ می‌خواهی بگذاری گیس‌هایت را بکشد و تف و لعنت جلوی ما نثارت کند؟! آن هم حمیرا که دهان گشادش همیشه باز است.
با ناراحتی غریدم:
-‌ فروزان حرمت بزرگ و کوچک داشته باش!
بهروز پوزخند تمسخرباری به لب راند. همان لحظه با خوردن زنگ در گویی قلبم از سی*ن*ه کنده‌شد. همگی از جا برخاستیم. قلبم چون طبل پرصدایی مشت می‌کوفت و گویی در دلم رخت می‌شستند. درحالی که با انگشتان دستم بازی می‌کردم منتظر ماندم بهروز در را بگشاید. فروزان بازویم را فشرد و مصمم به من چسبید. در که باز شد؛ صدای عمورحیم و خاله آمد و پس از آن صدای حمیرا و غلامحسین‌خان آمد که چون سوهان روحم را می‌خراشید. آن‌ها وارد شدند و حمیرا بهروز را درآغوش کشید و به سر و صورتش بوسه می‌زد. غلامحسین‌خان درحالی که دسته‌ی چمدان را با خود می‌کشید پشت سر او وارد عمارت شد. قریب به دوسال بود که آن‌ها را ندیده‌بودم. حمیرا پالتوی خز کرمی بلندی پوشیده و موهای مشکی و پرپشتش را از بالا بسته‌بود و دسته کیف همرنگ پالتویش از آرنجش آویزان بود. چهره‌اش که اصلاً به آدم‌های عزادار نمی‌ماند و رخش بشاش بود. بعد از بوسیدن بهروز سر چرخاند و گفت:
-‌ سوسن کجا... .
هنگامی که نگاهش روی من و فروزان میخکوب شد حرف در دهانش ماسید. گویی که از دیدن ما روح از قالبش پر کشید. چشمان حیرانش گشاد شدند. مات و متحیر چون مجسمه در حالت خود خشکیده بود. لحظات پر از التهاب و نگرانی می‌گذشت. نگاه من و فروزان به او عکس‌العمل او بود. همه نفس‌هایشان را در سی*ن*ه حبس کرده‌بودند و حمیرا چون صاعقه‌زده‌ای خشک شده‌بود و ما را می‌نگریست. خاله نفسش را بیرون راند و خطاب به حمیرا گفت:
-‌ راستی حمیرا! فراموش کرده‌بودم بگویم فروغ و فروزان هم به لندن آمده‌اند و کنار ما زندگی می‌کنند.
چانه‌ی حمیرا لرزید و گوشه‌ی لبش را با ناراحتی بی‌حدی گزید و چهره‌ی مات و حیرانش را از من به سختی گرفت. نیم‌نگاهی به خاله کرد و دوباره با بهت و نگاهی پر تشویش به من زل زد و گفت:
- درست می‌بینم؟ فروغ است؟ او به اینجا آمده‌است؟
یک گام جلو آمد. نفس در سی*ن*ه‌ام حبس شد، نگاهم را به زیر انداختم و با صدای ضعیفی نالیدم:
-‌ خیلی خوش‌آمدی حمیرا!
او با طمانینه نزدیکم شد، خودم را برای هر عکس‌العملی از او آماده کردم. منتظر بودم کشیده آب نکشیده‌ای به صورتم بزند و مرا مقصر مرگ برادر و برادرزاده عزیزتر از جانش بداند. عمورحیم پیشی گرفت و محکم غرید:
-‌ حمیرا!
اما او بی‌توجه نزدیک من شد و درست چند قدم با من فاصله داشت که سر جایش میخکوب شد و با حالی سرگشته گفت:
-‌ فروغ تو هستی؟ اصلاً تو را نشناختم! گویا داغ برادرزاده‌ام... .
حرفش را خورد. شگفت‌زده سر بالا راندم و او را دیدم که با چشمان از حدقه‌زده و نگاه پرتشویشی مرا می‌نگریست. دستش لرزش ریزی داشت. غلامحسین‌خان هم نگاه از ما دزدید و سر به زیر انداخت و لب گزید. رفتار هردوی آن‌ها بیشتر مرا در بهت و گیجی فرو برد. حمیرا گوشه‌ی لبش را گزید آب دهانش را به سختی قورت داد، سپس رنگ عوض کرد و با حالتی کنایه‌وار گفت:
-‌ حالت چطور است؟ بعد از این اتفاق مسلم است که آب خوش از گلویت پایین نرفته‌است.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
چشمم را متاثر بستم و حرفی نزدم که فروزان خنده‌ای تمسخر باری راند و جلو رفت و گفت:
-‌ حمیراخانم، مشتاق دیدار! خوشحالم که بار دیگر شما را می‌بینم. هنوز طرز منش و برخورد شما گویی تغییر نکرده‌است و به همان روش سابقتان احوال‌پرسی می‌کنید. هر چند که به خاطر اتفاقات اخیر ناراحت‌کننده، حق دارید از ما دلخور باشید اما مثل همیشه ما هم آسیب دیدیم. برادرزاده‌ی شما، همسر فروغ بود و طبیعی است که فروغ بعد از این داغ سنگین به زور سرپا بماند و به اصطلاح شما به راحتی آب خوش از گلویش پایین نرود.
او با نگاهی غیظ‌آلود چشم به ما دوخت و دندان به هم فشرد. دست فروزان را گرفتم و به عقب کشیدم و با تحکم غریدم:
-‌ فروزان!
حمیرا ابرویی بالا راند و چند ثانیه با نگاهی بغض‌آلود من و فروزان را برانداز کرد و دندان به هم فشرد، سپس بی‌آنکه جواب فروزان را بدهد، با حالت قهر از ما روی گرفت و سوی غلامحسین‌خان رفت. غلامحسین نگاه متاثرش را به من دوخت و سری تکان داد. عمورحیم و خاله برای آرام کردن حمیرا پیشی گرفتند و از او خواستند پالتویش را دربیاورد و کنار شومینه بنشیند. او پالتویش را از تن کند و متکبرانه به بهروز داد، بهروز نیم‌نگاهی به فروزان کرد و چشمکی توام با نیشخند رضایت‌بخشی زد. عمورحیم به او تعارف کرد و بهروز چمدان را از غلامحسین‌خان گرفت. غلامحسین‌خان به رسم ادب جلو آمد و با من و فروزان احوال‌پرسی گرمی کرد. چهره‌اش از دیدن حال من متاثر شد و بابت داغ حمید به من تسلیت گفت. لبخند محزونی زدم و تشکر کردم. آنچه مرا اندکی در بهت فرو برده‌بود نگاه‌های لرزان و پرتشویش آن ‌دو بود، که از مستقیم نگاه کردن به من می‌گریختند. حمیرا با اوقات تلخی و سگرمه‌های درهم تلاش می‌کرد ناراحتیش را از حضور من پنهان کند. سعی کردم جلوی چشم او نباشم و با معذرت‌خواهی کوتاهی سوی اتاقم رفتم.
فروزان هم به دنبالم آمد. غرولندکنان گفت:
-‌ هنوز هم با دهان گشادش لغزخوانی می‌کند.
کلافه پشت پنجره ایستادم و از پنجره به محوطه برفی بیرون چشم دوختم و دست‌هایم را در آغوش گرفتم. فروزان شانه‌ام را فشرد و با آرامش گفت:
-‌ اهمیتی نده فروغ! من با چشم خود دیدم تو چه کشیدی! به خدا که رنجی که تو از داغ حمید دیدی او سرسوزنی در دلش نبود، دیدی که چه راحت رفت و کنار شومینه نشست. هر کسی بود باید سی*ن*ه‌چاک می‌کرد.
حرف فروزان درست بود اما من آنقدر در درد و داغ تازه شده حمید غرق بودم که حرفش را جدی نگرفتم و با صدای ضعیف و غمباری نالیدم:
-‌ هرچه کند حق دارد. همه‌ی این‌ها گناهش بر گردن من و عشق من است. آن‌زمان که کور و کر بودم و صدای نصیحت‌های شما را نمی‌شنیدم، باید حال و روزم همین باشد.
او مرا از پشت بغل کرد و به شانه‌ام بوسه زد و پیشانیش را روی کتفم گذاشت و گفت:
-‌ الهی برای تو بمیرم! آنقدر خودت را سرزنش نکن!
بغض سختی گلویم را در چنگ گرفت و چشمانم از تقلا و فشارش خیس شدند، با صدای لرزانی نالیدم:
-‌ ای کاش زنده بود و هرگز به هم نمی‌رسیدیم. چرا آن زمان که همه می‌گفتند این عشق ثمر نمی‌دهد، لجاجت کردم فروزان؟ چرا خیال می‌کردم مادر در عشقش بزدلی کرد؟ چرا تصور می‌کردم همه اشتباه می‌کنند و ما راه را درست می‌رویم؟ اگر... اگر سماجت نمی‌کردم او زنده... .
بغضم ترکید با دو دستم صورتم را پوشاندم و مثل همیشه از سوز این رنج مهیب اشک می‌ریختم. فروزان جلو آمد اما از او خواستم مرا تنها بگذارد. ناچار مرا تنها گذاشت. روی زمین نشستم و سر به زانوانم فشار دادم و درد خود را بی‌صدا گریستم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
با آمدن سوسن، سر و صدای سالن بیشتر شد و طولی نکشید که سوسن به اتاقم آمد تا مرا قانع کند به جمع بپیوندم و علی‌رغم مخالفتم دستم را گرفت و گفت:
-‌ تا کی ‌می‌خواهی از دید او پنهان باشی؟ این دو نفر تا دو هفته مهمان ما هستند. حرف‌های عمه‌حمیرا را جدی نگیر! او هیچ‌وقت با تو سر سازش نداشت و تو باید به رفتارش عادت داشته‌باشی.
صورتم را بوسید و گفت:
-‌ هیچ‌ک.س به اندازه تو در این اتفاق آسیب ندید فروغ! این بر هیچ‌ک.س پوشیده نیست.
دستم را گرفت و مرا ناچار کرد که از دخمه تنهاییم بیرون بیایم و به جمع بپیوندم. ناچار به سالن رفتیم. رامین را در آغوش گرفتم و به بهانه‌ی بازی با او به گوشه‌ی سالن خزیدم. هر از گاهی نگاه دزدانه غلامحسین‌خان به روی من می‌افتاد که تا وقتی متوجه می‌شدم چین بر پیشانی می‌انداخت و نگاه از من می‌دزدید و سپس مضطرب گوشه سبیلش را با ناراحتی می‌جوید. چند باری هم حمیرا متفکر و ترشرو نیم‌نگاهی به چهره‌ پکر من می‌انداخت و بعد خودش را با زور با جمع سرگرم می‌کرد.
صدای حرف زدن آن‌ها سالن را پر کرده‌بود. حمیرا از روسیه و آب و هوایش و مردمش می‌گفت و اینکه به هنر عکاسی رو کرده‌است و قصد دارد یک آتلیه عکاسی در آنجا راه بیاندازد، سپس با اشتیاق رفت و دوربین و آلبوم عکاسی و هنرنمایی‌اش را آورد و همه با بَه‌بَه و چَه‌چه او را تحسین می‌کردند. غلامحسین‌خان هم از کسب و کارش می‌گفت. انگار تصمیم داشت کسب و کارش را گسترش دهد و وارد کار واردات و صادرات با ایران شود.
رامین هم با من بازی می‌کرد و تا حدودی مرا سرگرم کرده‌بود. گاهی اسباب‌بازی‌هایش را در دهانش می‌گذاشت و گاهی به روی من پرت می‌کرد و چهار دست و پا می‌رفت تا به وسایل خانه چنگ بزند.
او را در آغوش گرفتم و بعد از دادن شیشه شیر به او توانستم او را بخوابانم. سر میز شام همه با شوق و اشتیاق حرف می‌زدند و من در سکوت دردناک خودم با غذایم بازی می‌کردم. عاقبت به بهانه خستگی میز شام را ترک کردم و به اتاقم رفتم و تا زمان خوابیدن در تاریکی اتاقم کز کرده‌بودم و آلبوم خاطراتم را ورق می‌زدم و آه می‌کشیدم.
دو روزی از آمدن حمیرا گذشته بود که یک روز تقه‌ای به در اتاقم خورد. با ورود حمیرا هول کردم. تند اشک‌هایم را پاک کردم و به او زل زدم. او هم مات و مبهوت مرا می‌نگریست تا بالاخره وارد شد و نفسش را بیرون داد و گفت:
-‌ فروغ! می‌توانیم با هم کمی حرف بزنیم؟
از درخواست حمیرا اندکی شوکه شدم و هاج و واج به او نگریستم. او جلو آمد و من‌من‌کنان گفت:
-‌ در این چند وقت فهمیدم متهم کردن تو کار درستی نیست و تو هم به اندازه ما از غمِ از دست دادن آن دو عزیزم... .
لب به هم فشرد و بغض‌آلود مکثی کرد؛ با چشمانی که خیس بودند گفت:
-‌ از سوسن شنیدم چه اتفاقاتی بر سرت گذشتند. بابت این اتفاقات متاسفم.
سوی من آمد و آغوشش را برایم باز کرد. از کارش استقبال کردم و او را در آغوش گرفتم. اگرچه آغوشش به دلم تظاهر می‌آمد اما با همه‌ی این‌ها باز هم همین‌ که مرا بخشیده بود جای شکر داشت.
از من جدا شد و با سرانگشتش خیسی مژه‌هایش را زدود و گفت:
-‌ خدا به همه‌ی ما برای از دست دادن حمید و خان‌داداشم صبر بدهد. روزی که خبرش آمد... .
آه بلندی کشید و با تسلی به روی شانه‌ام زد و گفت:
-‌ بگذریم. او همیشه از من می‌خواست با تو خوب باشم. می‌خواهم روحش از من شاد باشد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
اشک‌هایم بی‌محابا سرخوردند و آهسته گفتم:
-‌ ممنون حمیرا! از این‌که مرا هم‌درد خودت می‌بینی، ممنونم.
او لب فشرد و با چشمان سیاهش به من زل زد. نگاهش عاری از هر گونه حس همدردی و دلسوزی بود، گفت:
-‌ استغفرالله! تو عروس خان‌داداشم هستی، مرا به خاطر برخوردم ببخش! می‌خواهم کدورت‌ها را دور بریزیم و دوست هم باشیم.
سری تکان دادم و او را در آغوش گرفتم، او هم چون مجسمه‌ای در آغوش من وا ماند. کمی بعد از من جدا شد و روی شانه‌ام زد و گفت:
-‌ دیگر گریه نکن فروغ! دوباره داغشان برایم تازه می‌شود به سختی با آن کنار آمدم. وقتش است تو هم به خودت بیایی و بگذاری زمان همه‌چیز را برایت کمرنگ کند. لباس سیاه را از تنت در بیاور و بیش از این عزاداری نکن که خودت را داری از بین می‌بری. وقتی تو را دیدم باور نمی‌شد آن فروغ دو سال پیش تو باشی. چهره‌ات رنگ و روی قبل را ندارد و زیر چشمانت آنقدر گود افتاده که مثل مرده از گور درآمده شده‌ای. روح حمید از این حال تو در رنج است. امروز با سوسن به بازار می‌روم و لباسی برایت می‌گیرم باید رخت عزا را از تنت دربیاوری و یک زندگی جدید را آغاز کنی.
دهانم نیمه‌باز ماند و دلگیر گفتم:
-‌ اما حمیرا... .
حرفم را برید و با تحکم گفت:
-‌ اما و اگر نداریم. حتی اگر خان‌داداش خدابیامرزم هم زنده‌بود، نمی‌گذاشت تو رخت سیاه بر تنت بماند. همین که گفتم. شگون ندارد آدم رخت سیاه در تنش بماند.
نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و سرسنگین گفتم:
-‌ راستش من با همین لباس... .
او حرفم را برید و گفت:
-‌ فروغ! بگذار یک بار با هم خوب باشیم. انقدر ساز مخالف نزن و بگو چشم!
لب به هم فشردم و برای آنکه خاطرش رنجیده نشود با بی‌میلی گفتم:
-‌ هر چه شما بگویید!
او لبخند گرمی به صورتم پاشید و گفت:
-‌ خیلی‌خب! من به بیرون می‌روم.
سپس از من جدا شد و از اتاق بیرون رفت. با اینکه راضی به قبول پیشنهادش برای بیرون آوردن رخت سیاه نبودم اما تصمیم گرفتم تا زمانی که اینجا بود به آنچه می‌گوید گردن بگذارم. هر چند که قلبم به طرز عجیبی از تغییر رفتار او در تردید بود و همه‌اش حس می‌کردم حرکات و سکنات او همگی تظاهر بودند اما باز به خودم نهیب زدم که چنین نیست و نباید با عینک بدبینی‌ام او را قضاوت کنم. شاید دیدن حال و روز من و حرف‌های دیگران سبب شده‌بود عذاب‌وجدان بگیرد و بخواهد رفتارش را جبران کند.
آهی کشیدم و گوشه‌ی تخت کز کردم و نگاهم به آلبوم باز و عکس حمید افتاد که صورت بشاش لبخند می‌زد. زیرلب نجواکنان گفتم:
-‌ فقط به خاطر تو می‌خواهم با حمیرا از در دوستی دربیایم.
مثل همیشه سی*ن*ه‌ام از اندوهی جانکاه تنگ شد. سر به زیر انداختم، خرمن موهایم اطرافم پریشان شدند و باز با انگشتر درون دستم بازی کردم. همه با غم نبود او کنار آمده‌بودند به غیر از من که داشتم زیر این داغ سنگین آب می‌شدم. هر لحظه و هر ثانیه فکر و خیالش در سرم بود و پنجه‌‌های حسرت‌ گلویم را می‌فشردند. هر روزم در انتظار مرگ می‌گذشت و باز روز از نو شروع می‌شد و تا شب در غم او می‌سوختم و می‌سوختم. از بیرون چون آتشفشان خاموش و سرد بودم و از درون از جوش و خروش آن ذوب می‌شدم. پلک‌ آهسته بر هم نهادم و اشکهایم خوشه‌خوشه سرریز کردند. من هرگز آن رخت‌سیاه را از تن بیرون نخواهم کرد و مانند مادرم روزی با آن، رختم را از این دنیای بی‌رحم خواهم کشید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
جشن کریسمس امسال با مهمانی خاله به مناسبت فارغ‌التحصیلی ایرج مصادف شده‌بود و خاله با تعدادی از ایرانی‌هایی که در لندن آشنا شده‌بود یا از قبل آشنایی داشتند، را نیز به این مهمانی دعوت کرده‌بودند. همچنین دوستان و همکاران ایرج که همگی از اهالی لندن بودند و تبار انگلیسی و بریتانیایی داشتند نیز حضور داشتند. مهمانی به نسبت شلوغ بود و همه برای آن در جوش و خروش بودند، علی‌رغم آن‌ها من آرزو داشتم جایی را داشتم که گوشه‌ی عزلت می‌گزیدم و پایین نمی‌آمدم. نگاهم روی پیراهن آبی‌روشنی افتاد که حمیرا برایم به مناسبت این مجلس خریده بود و به اصطلاح می‌خواست که رخت سیاه را از تنم در بیاورد. دستی کلافه لای موهایم فرو بردم و درحالی که اصلاً راغب به پوشیدن آن نبودم آن را نگریستم. دلم می‌خواست از آن مجلس می‌گریختم اما می‌دانستم از پس فروزان و دلخوری سوسن برنمی‌آمدم.
تقه‌ای به در خورد، در باز شد و فروزان درحالی که بلواز و دامن براق نقره‌ای رنگی به تن داشت و به زیبایی خود را آراسته بود داخل شد و با دیدن ریخت و حال من حیرت‌زده غرید:
-‌ فروغ! چرا آماده نشدی؟ همه مهمان‌ها آمده‌اند.
نفسم را با کلافگی بیرون دادم و گفتم:
-‌ الان آماده می‌شوم.
داخل اتاق شد. جلوی آینه ایستاد و دستی به موهای دم‌اسبی مشکیش کشید و در حالی که صدای تق‌تق کفش‌های پاشنه بلندش به اعصابم سیخونک می‌زد نزدیکم شد و لباس حمیرا را از روی تخت برداشت و نگاه دقیقی به آن انداخت و گفت:
-‌ بعید می‌دانم سلیقه حمیرا باشد، او آنقدر هم خوش سلیقه نیست. سوسن می‌گفت اصرار داشت تا رنگ قرمز و رنگ‌های جیغ بردارد من او را به صرافت انداختم و گفتم محال است فروغ چنین رنگ‌هایی بر تن کند.
نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و غریدم:
-‌ مگر لباس خودم چه اشکالی دارد، به خدا اگر ترس از کدورت و ناراحتی نبود زیر بار آن نمی‌رفتم.
او طلبکار نگاهم کرد و گفت:
-‌ می‌خواهی مثل مادر یک عمر عزا بگیری؟ این‌ها هم مثل تو عزیزشان از دست رفته اما مانند تو این همه غصه نمی‌خورند.
ترجیح دادم با فروزان کلنجار نروم. آن را از دست فروزان گرفتم و با بی‌میلی بر تن کردم. پیراهن آبی روشن یقه انگلیسی که از جلو دکمه‌های همرنگ لباس می‌خورد و دامنش هم به آن وصل بود. فروزان نگاهی با نارضایتی بر صورتم انداخت و گفت:
-‌ فروغ نکند می‌خواهی با این قیافه رنگ و رو رفته و ماتم گرفته بیایی؟!
بی‌حوصله غریدم و گفتم:
-‌ دست از سرم بردار فروزان!
همان لحظه تقه‌ای به در خورد و در باز شد و حمیرا درحالی که بلواز و شلوار یکسره قهوه‌ای رنگی که این روزها مد شده‌بود، را پوشیده‌بود؛ میان دو لنگه در نمایان شد. موهایش را پف داده‌بود و اطراف ریخته‌بود و بخشی از موهای جلوی پیشانیش را کوتاه کرده و به حالت چتری روی پیشانی ریخته‌‌بود. مثل همیشه جواهرات دهان پرکنی هم به خودش آویخته‌بود و با آرایش پررنگی، ریختش توی ذوق می‌زد. دوربین عکاسی‌اش را هم به گردن آویخته‌بود و معلوم بود خیال داشت امشب از کَس و ناکَس عکس یادگاری بگیرد. با دیدن من گفت:
-‌ فروغ!
سر تا پایم را برانداز کرد و حیرت‌زده گفت:
-‌ هنوز آماده نشده‌ای؟
خونسرد به چهره‌اش نگریستم و گفتم:
-‌ من کاملاً آماده هستم.
او با تمسخر نیم‌نگاهی به من کرد و گفت:
-‌ با این سر و وضع؟ چرا آرایشی نکردی؟
-‌ من ترجیح می‌دهم با این سبک بیایم.
پوزخند تمسخرباری زد و گفت:
-‌واه! پناه بر خدا! هرکاری جایی دارد! نکند خیال کردی برای پیک‌نیک و گردش حاضر شده‌ای.
فروزان از پشت سرم غرید:
-‌ می‌بینید؟ من هم هرچه به او می‌گویم زیر بار نمی‌رود. رنگ و رویش هم به زردی می‌زند هرکَس نفهمد فکر می‌کند خدای ناکرده بیماری لاعلاج گرفته.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
حمیرا با سرزنش گفت:
-‌ تو را به خدا این‌طوری در مجلس سوسن نیا که به او برمی‌خورد.
خونسرد گفتم:
-‌ از بابت سوسن خیالم راحت است. اگر اجازه بدهید من بروم.
حمیرا در را بست و با سماجت گفت:
-‌ با این ریخت و قیافه لباس هم از ریخت انداختی، تو را به خدا یک لحظه خودت را در آینه ببین! مثل زن‌های پا به سن گذاشته می‌مانی! تو هنوز چلچله جوانیت هست. یک شب به جایی برنمی‌خورد! فروزان لطفاً به اتاقم برو و لوازم آرایش و سشوارم را بیاور.
فروزان مشتاق چون پرنده‌ای سرمست استقبال کرد، با عصبانیت خواستم مخالفت کنم که حمیرا غرید:
-‌ فروغ! چرا نمی‌گذاری یکبار هم که شده آبمان در یک جوی برود؟ ما به خاطر خودت می‌گوییم.
با بی‌حوصلگی گفتم:
-‌ من از قبل هم سادگی را دوست داشتم حمیرا و خودت بهتر می‌دانی که من از قبل چطور در مهمانی‌ها حاضر می‌شدم.
-‌ بله خاطرم هست اما حالا دیگر حتی یک ماتیک و کِرم هم به صورتت نزدی.
با دستم با ناراحتی صورتم را پوشاندم و گفتم:
-‌ خیلی‌خب! خودم می‌دانم چه کنم؛ مرا تنها بگذارید.
فروزان با نارضایتی ابرو بالا انداخت و گفت:
-‌ اگر به حال خودت بگذاریم معلوم است چه می‌شود.
حمیرا گفت:
-‌ خیلی‌خب بگذار ببینم خودت چه لوازم آرایشی داری، ما هم نظر می‌دهیم.
هرکاری کردم از پس دلسوزی‌ها و دخالت‌های بی‌جای آن‌ها برنیامدم. عاقبت با ماتیکی پررنگ‌تر و سرخ و آب سفیدآبی ملیح ناچارم کردند از اتاق بیرون بروم.
وقتی وارد سالن شدم همهمه‌ی عظیمی بود. هرکَسی به نحوی سرگرم صحبت و گفتگو و خوش و بش بود. درخت کریسمس در محاصره‌‌ی لامپ‌های رنگی می‌درخشید. سوسن را دیدم که رامین را در آغوش داشت و پیراهن آستین حلقه‌ای صورتی بر تن داشت موهایش را به رنگ بلوند کرده و پشت سرش جمع کرده‌بود و ایرج نیز در کنارش با کت و شلواری آراسته ایستاده‌بود و با جمعی از دوستانشان درحال صحبت و خوش و بش بودند.
از پله‌های چوبی پایین آمدم. حمیرا که رسالتش را در خرد کردن اعصابم به اتمام رسانده‌بود از من جدا شد و به داخل مجلس رفت و فروزان دستم را گرفت و با لبخندی گفت:
-‌ به خدا که این‌طوری بهتر شد.
بهروز دستی برای فروزان تکان داد و او را صدا کرد و فروزان هم چون پرنده‌ی سرمستی پرکشید و سوی او رفت. جای فردین خالی بود. همین‌که دورم خلوت شد، دست در جیبم کردم و را بیرون آوردم و ماتیک قرمز روی لبم را پاک کردم. با چشم به دنبال خاله گشتم و او را دورتر دیدم که روی کاناپه لم داده‌بود و داشت با پدر و مادر ایرج حرف می‌زد. ترجیح دادم خلوت آن‌ها را به هم نزنم و در گوشه‌ای دنج و آرام بخزم و این مهمانی کسالت‌بار را تمام کنم. از پله‌ها که پایین آمدم با چشم به دنبال جایی خلوت می‌گشتم و حواسم به اطراف نبود که محکم به سی*ن*ه ستبر مرد قدبلندی خوردم که مقداری از نوشیدنیش از دستش لغزید و به روی لباس و پارکت ریخت. مضطرب و دست‌پاچه خواستم از او معذرت‌خواهی کنم که از دیدن او و چشمانش سبزش به یکباره منجمد شدم. گویی آب یخی به صورتم پاشیده‌بودند و خون برای لحظه‌ای از دیدن او در رگ‌های سرم منجمد شد.
او هم از دیدن من چون صاعقه‌زده‌ای خشکیده‌بود. موهای اطراف شقیقه‌هایش اندکی سفید شده‌بودند. خدای من باورم نمی‌شد او باشد. آن‌ هم بعد از خداحافظی‌اش برای همیشه که خیال می‌کردم دیگر هرگز یکدیگر را ملاقات نخواهیم کرد. حالا بعد از دوسال دوباره تقدیر ما را سر مسیر هم قرار داده‌بود. نگاهم روی تیله‌های سبزش بود، که او زودتر از من به خودش آمد لب‌های باریکش از هم باز شد و ناباورانه گفت:
-‌ فروغ!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
یک‌گام با بهت به عقب رفتم و میان نفس‌های لرزانم با لکنت گفتم:
-‌ ار... ارسلان!
هنوز در بهت و گیجی دست و پا می‌زدم. نگاهم روی پیراهن سفیدش افتاد که مقداری از نوشیدنی بر روی لباسش ریخته‌بود و به یکباره مرا پرت کرد به همان‌خاطره‌ای که در مهمانی فرحزاد به پیش‌خدمتی خوردم که چای را روی کت و شلوار سفیدش ریخته‌بود و او آن همه حاشا کرد و حمید پا درمیانی کرد. گویی در و دیوار خانه به وجودم فشار می‌آوردند، برق اشک در چشمانم درخشید. ارسلان یک گام جلو آمد و بهت‌زده گفت:
-‌ فروغ! خودت هستی؟
زهرخندی روی لبم شکفت و میان بغض، خنده‌ی تلخ و لرزانی کردم و گفتم:
-‌ مثل اینکه باز حواس‌پرتی من برایت دردسرساز شد و پیراهنت را کثیف کردم.
بی‌آنکه چشم‌های مشتاقش را از من بردارد، شعری زمزمه کرد:
-‌‌ دیدار یار غایب دانی چه ذوقی دارد؟
ابری که بر بیابان بر تشنه‌ای ببارد!
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی!
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد.*

پیدا بود که هنوز ذوق و قریحه‌ی او نخشکیده‌بود و هنوز هم مثل سابق حس و حالش را در قالب شعر می‌گفت. چشمانم خیس شدند و لبخند تلخی روی لبم نشست و گفتم:
-‌ ژنرال!
نوشیدنی روی دستش را سر میز گذاشت و بارقه‌های خوشحالی در نگاه سبزش درخشید و گفت:
-‌ فروغم! باورم نمی‌شود که دوباره سعادت دیدنت را به من دادند. حالت چطور است؟
اما نگاهش که دقیق‌تر به چهره‌ی رنگ و رو باخته و چشمان اندوه‌بارم افتاد، جوابش را گرفت. نگاه تلخ من در سکوت به او بود و خیالم پر کشید به آن روزهایی که در عشق حمید می‌سوختم و او را خیالی پوچ می‌دیدم و سر مقابل تصمیم پدر فرود آورده‌بودم. اگر... اگر سماجت نمی‌کردم، اگر این نامزدی را به هم نمی‌زدم؛ حالا او زنده‌بود؟ حالا جایی دور از من نفس می‌کشید؟ الان چه حالی داشت؟
قطره‌قطره اشک از چشمانم چکیدند و دردمند نالیدم:
-‌ تو بگو... چطور دیده می‌شوم؟
مرا با شوق نگریست اما از زهرخندی که روی لبم مهمان بود و چشمان ناامید و اندوه‌بارم را که دید، موجی از غم نگاهش را در آغوش گرفت، و گفت:
-‌ انگار درهم شکسته شدی! فروغ نگاهت باز سرد و بی‌روح است. چه کسی تو را به این حال انداخت؟!
جوی اشکم از گونه روان شدند، دردمند چشم بستم و گفتم:
-‌ سرنوشت و این عشق نابودم کرد.
آهی سوزناک کشید و دردمند نالید:
-‌ آه از عشق!
مکثی کرد و سپس لب باز کرد و ناراحت گفت:
-‌ خبرها را همین چند روز اخیر گرفتم.
از حرفش حیرت کردم و گفتم:
-‌ از چه کسی؟
با نگاهی دلگیر که موج عشق در آن در تلاطم بود گفت:
-‌ از غلامحسین‌خان و حمیرا گرفتم.
بیش از پیش ماتم برد و ناباورانه زیرلب گفتم:
-‌ تو و او مگر با هم آشنایی داشتید؟


* سعدی
 
بالا پایین