جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,949 بازدید, 234 پاسخ و 59 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
کمی تعلل کرد. هنوز با او‌ راحت نبود، اما چاره‌ای جز اطاعت امرش نداشت. هم به خواست عمه‌جانش، هم به حکم زنیت که او شوهرش بود، هم به حکم خون‌بس که او‌ اربابش بود. ناچار کنار او سر روی بالش گذاشت. سعی کرد به کمر خوابیده و فقط چشم به سقف بدوزد. نگاه کردن از این فاصله نزدیک به صورت نوروز برای او دلهره ایجاد می‌کرد. نوروز همین که ماه‌نگار کنارش دراز کشید، دستش را از روی بدن او‌ رد کرد و با یک حرکت دختر ظریف را روی بازوی دست دیگرش انداخت. خواست دست آزادش پهلوی دختر را بگیرد، که با پریدن یک دفعه‌ای او و «آخ» آهسته‌ای که زیر لب گفت، فهمید دست به محل اثر شلاق خان گذاشته. دلگیر دستش را از پهلوی دختر برداشت و بالا برد، به زلف‌های کوتاه شده و پریشان دختر رساند، آن‌ها را با انگشت نوازش کرد و به آرامی گفت:
- حق داری فکر کنی شوهر بی‌غیرتیم که گذاشتم خان دست رو زنم بلند کنه.
ماه‌نگار که از شرم نگاهش را روی پیراهن نوروز ثابت نگه داشته‌بود، کمی سر بالا کرد و به نگاه قهوه‌ای‌رنگ او که به نقطه‌ای دیگر نگاه می‌کرد چشم دوخت.
- نه آقا من همچین فکری... .
نوروز که گویا حرف‌های او را نمی‌شنید و فقط محو یک نقطه، انگشتانش را در موهای او می‌گرداند گفت:
- نمی‌تونم ماهی... من نمی‌تونم جلوی خان وایسم... دلم می‌خواد، اما نمی‌شه... اونا نریمان رو خیلی دوست داشتن... بیشتر از من.
ماه‌نگار محض دلداری گفت:
- خودتونو ناراحت نکنید، من طوریم نیست.
نوروز نگاهش را از حالت مات‌زدگی بیرون کشید و به چشمان سیاه زنش نگاه کرد.
- هست! خوب می‌دونم... طوریت هست... من خودم بچه بودم مزه‌ی شلاق خانو چشیدم، می‌دونم که الان تن و بدنت کبود شده!
- ایرادی نداره آقا... خوب میشه.
نوروز دوباره محو نقطه‌ای شد و انگشتانش را آرام در موهای دختر گرداند و زمزمه‌وار گفت:
- نوروز بدبخت تنها بچه‌ی نادرخان بود که مزه‌ی اون شلاقو چشید، سر هر خطایی کتک خوردم... .
نوروز آهی کشید.
- بعد من نیر اومد، خب دختر بود و چشم و‌ چراغ نادرخان، حرجی نیست، نیر رو که نباید کتک میزد، اما وقتی نریمان و نوذر اومدن و دیدم سهم من از نادرخان شلاق هست و اخم و سهم اون دوتا نوازش و مهر، فهمیدم نوروز رو هیچ‌کـس نمی‌خواد، ده دوازده سالم بود که فهمیدم من خان‌زاده هستم، اما پسر نادرخان نیستم، فقط من از بین پسرهاش بودم که با اون شلاق بزرگ شدم. چون از من هیچ‌وقت خوشش نمی‌اومد.
ماه‌نگار از اینکه نوروز غرق تلخی‌های گذشته شده، غمگین شد و خواست او را از این غصه‌ها بیرون بکشد. دستی را که به خاطر شرم و خجالت دور از بدن او نگه داشته‌بود، برای دلداری دادن دور کمر او انداخت و صورتش را هم به بدن او رساند.
- آقا دیگه به هیچی فکر نکنید، هرچی بوده تموم شده، الان که دیگه نباید غصه گذشته رو بخورید.
نوروز که از حرکت ماه‌نگار غافل‌گیر شده‌بود، با لبخند نگاه متعجبی به او انداخت و بعد دستش را که میان هوا مانده‌بود به کمر دختر رساند و بیشتر او‌ را به خود چسباند و با لذت فکر کرد.
-اصلاً مهم نیست اونا منو بخوان یا نه، همین که تو منو بخوای کافیه!
ماه‌نگار خبر از فکر‌ نوروز نداشت؛ اما آغوش او‌ برایش آرامش داشت، پس با لذت چشمانش را بست. مهم نبود بیرون این عمارت چه کسی با او‌ چه می‌کرد، همین که آغوش این مرد را داشت کافی بود‌. نوروز با همه‌ی تندی، بداخلاقی و اخمو بودنش و حتی موهای سفید شده‌ی سرش، باز تمام سهمش از این عمارت بود. باید هر طور شده او را برای خودش نگه می‌داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
هر دو نفهمیدند چه مدت در همان وضع خوابیدند. نوروز برای اولین بار زنی را در آغوش گرفته‌بود که با تمام بچگی‌اش به او‌ آرامشی می‌داد که پیش هیچ زنی تجربه نکرده‌بود و ماه‌نگار در آغوشی قرار گرفته‌بود که هنگام آمدن به گل‌چشمه فکر‌ نمی‌کرد نصیبش شود. آغوش امنی که به او می‌گفت در این عمارت تنها نمی‌ماند. با صدای کوبیده‌شدن در چوبی عمارت چرت هر دوی آن‌ها پاره شد. نوروز سربلند کرد و با تشر پرسید:
ـ کیه؟
صدای آفتاب آمد:
- آفتابم آقا! اومدم دنبال ماهی! خانم‌بزرگ گفتن وقته شامه.
نوروز از امری که به زنش شده و لحن نامحترمانه‌ی آفتاب اخم کرد. به حکم مادر نمی‌توانست اعتراض کند اما به دخترک که می‌توانست خشمش را نشان دهد. با لحن محکمی گفت:
- ماهی کیه؟ اگه زبونت به گفتن خانم نمی‌چرخه، بچرخونمش!
آفتاب از عتاب نوروزخان ترسید:
- ببخشید آقا!
- دیگه نبینم جاتو نشناسی! ماهی، خانم این عمارته حتی اگه توی مطبخ باشه.
- چشم آقا! اجازه بدید ماهی‌خانم بیاد امر خانم‌بزرگه، خودتون هم برای شام تشریف بیارید، خان و خانم‌بزرگ توی عمارت بزرگ منتظرتونن.
- خیلی خب! تو برو ماهی خودش میاد.
ماه‌نگار که در این فاصله بلند شده و سر و وضع موهایش را در آینه مرتب می‌کرد و با طرفداری که نوروز از او کرده بود، لبخندی هم روی لبش نشست. رو به نوروزخان که دو دستش را به صورتش می‌کشید تا کسالت خواب را از سرش بپراند گفت:
- آقا! مگه شام رو روی تخت نمی‌خورید؟
نوروز انگشتانش را درون موهای مجعدش فرو کرده و آن‌ها را به عقب راند.
- نه زمستونا سرده، نمیشه روی تخت خورد، توی عمارت می‌خوریم.
نوروز از جایش برخاست و ماه‌نگار همان‌طور که برای برداشتن بالش و شمد، خم می‌شد گفت:
- ولی خانم بزرگ که قدغن کردن من پا بذرام توی عمارت بزرگه.
نوروز کمی در آینه دست به سبیلش کشید و به طرف بیرونی راه افتاد.
- چه بهتر! دیگه سفره‌دار نیستی.
نوروز که برای برداشتن عصایش از کنار در دست دراز کرد، ماه‌نگار هم با گذاشتن بالش و شمد در جایگاهشان، خود را سریع به او رساند و همراهش از در عمارتشان پا به بیرون گذاشت. نوروز به آهستگی از پله‌ها پایین می‌آمد که ماه‌نگار گفت:
- آقا! اجازه می‌دید من زودتر از شما برم طرف مطبخ؟
نوروز با تکان دادن دست اجازه داد اما قبل از اینکه ماه‌نگار قدم از قدم بردارد. صدای سرخوش نیره که تازه پا به حیاط گذاشته و طرف آن دو می‌آمد، او‌ را نگه داشت.
- سلام داداش! سلام نگارجان!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
ماه‌نگار عجله داشت زودتر به مطبخ برود تا یک وقت به خاطر تعلل مورد خشم خانم‌بزرگ قرار نگیرد، آماده‌ی رفتن با لبخند به نیره گفت:
- سلام خانم! شما هم بفرمایید عمارت، الان سفره‌ی شام رو حاضر می‌کنم.
نیره متعجب از حرف ماه‌نگار ابرو درهم کشید و پرسید:
- باشه، حالا چرا تو؟
اما‌ ماه‌نگار پیش از آن به طرف مطبخ رفته‌بود. نیره رو به نوروز کرد.
- این چی می‌گفت؟ کجا رفت؟
نوروز اشاره‌ای به پیش پایشان کرد که نیره با او هم‌قدم شود.
- خانم بزرگ امر کرده بره مطبخ سفره‌دار باشه.
نیره که به مراعات برادر که لنگ میزد، آهسته قدم برمی‌داشت، متعجب گفت:
- واقعا؟! منو باش اومده‌بودم عروس عمارتو ببینم، نگو زود رفته قاطی خدمه.
نوروز سری به تأسف تکان داد.
- مگه نشنیدی خانم‌بزرگ گفت ماهی عروس عمارت نیست؟
نیره دلخور به طرف برادر برگشت.
- نوروز تو هنوز که... .
نوروز ایستاد و میان کلام خواهر پرید.
- من که نگفتم، خانم‌بزرگ میگه.
و دوباره به طرف عمارت بزرگ قدم برداشت.
- ماهی زنمه، من هم راضی نیستم زنم بره جز خدمه، اما نمی‌تونم به خانم‌بزرگ چیزی بگم.
به راه‌پله‌ی عمارت رسیده‌بودند و نوروز قدم روی پله‌ی اول گذاشت و به آهستگی گفت:
- نریمان برای اون همیشه جلوتر از نوروز بوده.
نیره هم گرچه زمزمه برادر را نشنیده‌بود، اما خوب غم کلامش را گرفته بود. پشت سر او‌ پا روی پله‌ها گذاشت.
- غصه نخور داداش! بالاخره مادر هم نرم میشه.
- نمیشه نیر، نمیشه، تا الان خودم تنها بودم که خانم‌بزرگ منو نمی‌خواست، الان که دیگه زنمو هم نمی‌خواد
.
به بالای پله‌ها رسیده بودند. نوروز ایستاد و به چشمان خواهرش چشم دوخت.
- فقط دوست دارم‌ بدونم چرا از روز‌ اول ناف منو با بی‌محلی بریدن که نه خودم، نه زنم، نباید توی این عمارت آدم حساب شیم.
نیره با ناراحتی بیشتر اخم کرد:
- نگو داداش! تو پسر بزرگ نادرخانی، عزیز دل نیره‌ای، عروست هم عروس نادرخان و عزیز دل منه، فقط یه خورده بازی سرنوشت باعث شده فعلاً کسی بهش خوب نگاه نکنه، ولی خوب میشن همه، فقط صبر کن!
نوروز هیچ به حرف خواهرش اعتقاد نداشت. سری به اطراف تکان داد و به طرف اتاق غذاخوری عمارت گام‌ برداشت که کنار اتاق مشترک خان و خانم‌بزرگ بود. در میانه‌ی اتاق میز غذاخوری بزرگی با دوازده صندلی در اطرافش، قرار داشت که کنده‌کاری‌های بی‌نظیری از گل و بته و‌ پرنده آن‌ها را زیبا ساخته بود. نادرخان در رأس میز نشسته و خانم‌بزرگ در سمت راستش قرار‌ داشت. نوروز سمت چپ نادرخان روبه‌روی مادر نشست و نیره هم بعد از سلام کردن به پدر و‌ مادرش کنار خانم‌بزرگ جای گرفت.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
ماه‌نگار وقتی به مطبخ رسید، وسایل شام روی میز، درون دو مجمع بزرگ آماده بود. با سلامی که به دلبر داد. سریع یکی از مجمع‌ها را برداشت و به دنبال زیور که مجمع دیگر را برداشته‌بود، از مطبخ بیرون رفت. زیور از پله‌ها بالا رفت و ماه‌نگار پایین ایستاد. از خانم‌بزرگ می‌ترسید که پا به بالا بگذارد، پس زیور را صدا زد. زیور میانه‌ی پله‌ها ایستاد و سرش را برگرداند.
- چی شده خانم؟
- زیورجان! خانم‌بزرگ قدغن کرده من بیام بالا.
زیور لحظه‌ای مکث کرد و بعد سر تکان داد.
- من اینو میدم دست آفتاب، میام می‌گیرم ازت.
ماه‌نگار با مجمعی که به خاطر سنگینی مجبور شد به پهلویش تکیه دهد، پایین پله‌ها ایستاد. هوای سرد به صورتش می‌خورد، اما چاره‌ای جز ایستادن نداشت. چند دقیقه بعد، زیور برگشت و مجمع را از او گرفت و ماه‌نگار به سرعت به مطبخ گرم برگشت.
درون اتاق غذاخوری، زیور و آفتاب مشغول چیدن میز بودند، که نیره رو به زیور کرد.
- زیور! به ماه‌نگارخانم هم بگو بیاد سر میز.
زیور کمی مکث کرد و زیر چشمی نوروزخان و خانم‌بزرگ را پایید. دلش می‌خواست برای ماه‌نگار هم اذن حضور بگیرد، اما می‌ترسید لب باز کند. خانم‌بزرگ بدون آنکه نگاه را از غذایش بگیرد، گفت:
- جای کنیز مطبخه، نه عمارت اربابی!
زیور دیگر فهمید باید بی‌خیال خواسته‌اش بشود؛ پس ترجیح داد سفره را بچیند و حرفی نزند. نیره اما دلخور از حرف مادر رو به پدرش کرد.
- خان! این رفتار درسته؟
نادرخان که بی‌خیال طره‌ای از سبزی را در دهان می‌گذاشت، گفت:
- به من ارتباطی نداره، همه چیز با مادرته.
نیره رو به خانم‌بزرگ کرد.
- ماه‌نگار عروس این عمارته، زشته بره توی مطبخ.
خانم‌بزرگ به تندی میان کلامش پرید.
- اون غربتی بی‌اصالت عروس این عمارت نیست، کنیز نوروزه، برای تقاص خون پسرم اومده، نه خانومی، لطف می‌کنم بهش که یه چند صباحی می‌ذارم توی اون عمارت کوچیکه خوش بگذرونه!
سرش را تکان داد و آرام‌تر گفت:
- یه چند وقت دیگه برای نوروز یه زن بااصالت می‌گیرم که بشه عروس عمارت.
نوروز پوزخندی زد و نانی را که در دست داشت، درون کاسه‌ی آبگوشت زد.
خانم‌بزرگ ادامه داد:
- نوروز باید مثل یه خان‌زاده زن بگیره، دختر خون بس اومده زن نمیشه برای اون!
رو به نوروز کرد.
- کافیه بگی از کجا دختر می‌خوای، یک لحظه هم وقت تلف نمی‌کنم.
نیره نگران رو به طرف نوروز کرد. نوروز هم گرچه پیش از این چند روز، آرزوی شنیدن چنین حرفی از مادرش را داشت، اما اکنون دیگر خشمش برانگیخته می‌شد. دست از غذا کشید و رو به طرف مادر کرد تا هر آنچه در دلش سنگینی می‌کرد را بگوید:
- الان دیگه لازم نیست، اون موقعی که ازتون می‌خواستم برام پا پیش بذارید، یادتون رفته چقدر منو سر دوندید؟ از هر کی دختر خواستم جای شما نیره پا گذاشت جلو، ولی بازم فایده نداشت، جز فیروزه که خدا نخواست، هیچ‌کـس دیگه محل نداد به کسی که حتی مادرش هم نگاش نمی‌کنه. چون هر جا نشستید فقط گفتید نریمان، یه بار نوروز از دهنتون دراومد؟ می‌دونید ملیحه دختر برادرت چی بهم گفت؟ گفت دلخوش چی تو باشم که حتی عمه‌جان هم تو رو پسرش نمی‌دونه چون سالم نیستی، روش نشد بگه چلاق، ولی می‌گفت زندگی با تو سوختن آینده‌ی خودمه، حق داشت شاید، آخه مادرم هم خجالت می‌کشه بگه این چلاق پسرمه، یادت رفته موقعی که برای نریمان گلرخو دیدی گفتم پس من چی؟ چی گفتی؟ گفتی تو با همون صیغه‌ای‌ها سرگرمی، زن عقدی می‌خوای چیکار؟ الان دیگه زن عقدی دارم، گرچه به زور، ولی دیگه اون دختر عقد من شده و ناموس منه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
خانم‌بزرگ خشمگین شد و محکم گفت:
- اون دختر پاپتی مناسب تو نیست!
نوروز هم محکم‌تر‌ گفت:
- فقط نیر حق داره بگه کی مناسب من هست یا نیست، هر وقت نیر صلاح دونست، دوباره زن بگیرم، خودش برام آستین می‌زنه بالا.
خانم‌بزرگ نفسی حرصی کشید.
- یعنی چی این حرف پسر؟
- حرفای صبحتون یادتون رفته؟ گفتید من مادر پسری که اون دخترو زنش بدونه نیستم، حالا واضح میگم؛ من ماهی رو زنم می‌دونم، فکر نکن برمی‌گردم دوباره‌ توی این عمارت. نادرخان به زور برام زن گرفته، باشه؛ حالا که گرفته دیگه من هم جدا میشم از شما. عمارت کوچیکه خونه‌ی منه، ماهی هم زنمه، چه شما خوشتون بیاد، چه نیاد!
خانم‌بزرگ عصبی دستش را تکان داد.
- اون زنیکه رو چه به زندگی اعیونی؟ جاش همون طویله‌س که گفتم! باشه، عمارت کوچیکه مال خودت، ولی باید یه زن درست و حسابی بگیری، با اختیار خودت، نه از سر اجبار. زن که گرفتی، خودم اون عمارتو برای تو و زنت مهیا می‌کنم، این دخترو هم بفرست بره جایی که لایقشه!
نوروز سری تکان داد:
- آره مجبور شدم اون زنو عقد کنم، ولی الان که عقدش کردم، روش غیرت دارم، نمی‌ذارم کسی که اسم من روشه جایی غیر پیش خودم بخوابه، یا می‌ذارید بیارمش اینجا، یا من هم همون‌جا می‌مونم.
- گفتم که برات یه زن بهتر از این می‌گیرم.
نوروز خود را کمی به طرف مادر پیش کشید.
- من هم گفتم فقط نیر حق داره برای من زن بگیره.
خانم‌بزرگ عصبی رو به نیره که با خرسندی غذا می‌خورد، برگشت.
- این چی میگه نیره؟
نیره در همان‌ حال با خونسردی گفت:
- بد نمیگه... حق بدید مادر... می‌دونید من چند بار جای شما‌ رفتم برای نوروز خواستگاری؟ مزه دهنشو بهتر از شما می‌دونم، حالا هم فعلاً ماه‌نگار از نظر من زن مناسبی برای داداش هست، هم جوونه می‌تونه بچه‌های زیادی بیاره، هم اونقدر قشنگ هست که به دل داداشم‌ بشینه، هم‌ مهربونه هوای نوروزو داره، هم اینکه نوروز سرش گرم همین یکی میشه دیگه از دست زنای زیادی که پاشون به اتاق نوروز می‌رسید، راحت می‌شیم.
نوروز به خاطر حرف آخر خواهرش چشم غره‌ای به او انداخت که با شیطنت‌ برادر را نگاه می‌کرد و لقمه در دهان می‌گذاشت. ابرویی برای برادر بالا انداخت.
- وا داداش! چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ مگه بد میگم؟ ماه به ماه غلام‌قرتی رو‌ خبر می‌کردی یه زن جدید برات ردیف کنه و چند روز بیشتر نمی‌خواستیش، الان دیگه یکی هست... .
نوروز کلافه‌ از بی‌پروایی خواهر، نامش را با غیظ زیر لب غرید تا او‌ را ساکت کند و نیره سرخوش لبخندی زد.
- قربون داداش خودم برم!
خانم‌بزرگ برای آخرین تلاش، رو به نادرخان که بی‌توجه به دعوای آنها در حال غذاخوردن بود، کرد.
- خان! اجازه میدی این دو تا ناخلف منو کوچیک کنن؟
نادرخان دست از غذاخوردن کشید و خطاب به نوروز و نیره گفت:
- آهای، شما دوتا! زبون به دهن بگیرید بفهمم چی می‌خورم.
نیره و نوروز «چشم» و «ببخشید»ی گفتند و مشغول‌ خوردن شدند. خانم‌بزرگ هم با اینکه هیچ از حرف نادرخان راضی نبود، ترجیح داد فعلاً زبان به دهان بگیرد. نادرخان گرچه آن دختر را در حد خودش و خانواده‌اش نمی‌دانست و از او‌ منتفر بود و فقط برای خواباندن آتش دلش در این عمارت نگه داشته بود، اما بدش نمی‌آمد وجود این دختر پاپتی باعث شود نوروز دست از زنان متعددی که جز سرشکستگی چیزی نداشتند، بردارد. نوروز برای او چون انگشت ششم بود، نمی‌توانست بی‌توجه به او باشد، ولی کندنش هم درد داشت. گرچه همیشه نریمان را به او ترجیح می‌داد، اما اکنون در نبود نریمان مجبور بود پسر بزرگش را بیشتر به کار بگیرد؛ پس اگر روال زندگی او‌ سالم‌تر میشد، برای وجه‌ی خان هم بهتر بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
ماه‌نگار به همراه بقیه پشت میز مطبخ نشسته‌ بود تا شام خود را بخورد. دلبر ظرف سبزی را به طرفش گرفت
- اینا رو مخصوص خونه‌ی ارباب می‌کارن، تخماشو نوذرخان از شهر آورده.
ماه‌نگار مقداری سبزی برداشت و گفت:
- دستت درد نکنه دلبرباجی!
دلبر لبخندی زد.
- آخرش نگفتی باجی یعنی چی که به من میگی؟
ماه‌نگار با همان لبخندی که روی لبش چسبیده بود، گفت:
- ما به خواهر میگیم باجی.
دلبر سر تکان داد و بعد از زمزمه کلمه «باجی»، گفت:
- این خوبه که خواهرت باشم.
وجیهه که کنار ماه‌نگار نشسته بود، سریع و ذوق‌زده به طرف او چرخید.
- به من هم میگی باجی؟
لبخند ماه‌نگار پهن‌تر شد و به طرف او سر چرخاند.
- به تو هم میگم باجی.
زیور هم که سریع غذا می‌خورد تا برای جمع کردن میز برگردد، گفت:
- الان که همه باجی شدن، من هم باجی بشم؟
ماه‌نگار چند لحظه بی‌صدا خندید.
- چشم! اصلاً همه‌ی شما باجی‌های مَنید.
آفتاب که از ابتدا عقب‌تر از بقیه نشسته بود، خم شد، از روز میز نانی برداشت و عقب رفت.
- ولی من نمی‌خوام باجی باشم، همون آفتاب کافیه، ماهی‌خانم!
«ماهی‌خانم» را با تأکیدی گفت که ماه‌نگار فهمید هنور از تشر نوروزخان دلخور است، پس برای دلجویی گفت:
- آفتاب‌جان! از نوروزخان به دل نگیر، برای من ماهی با ماهی‌خانم فرقی نداره.
آفتاب پشت چشمی نازک کرد.
- نباید هم فرقی کنه، این نوروز‌خان هست که رو میده به کنیز، وگرنه که هیچی نیستی، دلخوش به این خانومی نباش، همین روزهاست که ازت سیر بشه بره دنبال یکی دیگه، مثل همیشه.
ماه‌نگار با شنیدن این حرف تمام خوشی‌اش دود شد و غمگین سر به زیر انداخت. واقعاً چه تضمینی وجود داشت نوروز هوس زنان تازه نکند؟
دلبر از رفتار آفتاب اخمی کرد و رو به او‌ تشر زد:
- آفتاب! کاری نکن دهنم باز بشه، ماهی‌خانم هم بدونه بودنش چقدر به نفع تو یکی شده، یادت که نرفته چقدر از نوروزخان می‌ترسیدی که جلوی چشمش در نمی‌اومدی.
آفتاب عصبی به طرف دلبر چرخید.
- تو دیگه چته دلبر؟
- به خدا آفتاب! بخوای با زبونت تن و بدن این دخترو بلرزونی من هم بلدم زبونمو باز کنم.
زیور برای ختم قائله بلند شد و رو به آفتاب کرد.
- آفتاب! پاشو بریم سفره رو جمع کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
آفتاب لحظاتی با خشم دلبر را نگاه کرد و بعد با حرص بلند شد و‌ همراه زیور بیرون رفت. دلبر به وجیهه گفت:
- جز ظرف‌های ماهی‌خانم بقیه‌ی ظرف‌ها رو جمع کن ببر کنار حوضچه، وقتی شستی، برگرد ذغال برای اتاقتون بردار و برو بخواب.
وجیهه بلند شد. دلبر که مقابل ماه‌نگار نشسته بود، دست او را گرفت.
- ماهی‌خانم نگام کن.
ماه‌نگار سربلند کرد و نگاه اشکی‌اش را به او دوخت.
- من از وقتی سن وجیهه بودم اومدم توی این عمارت، نوروزخان رو از بچگی می‌شناسم، شاید هزار عیب و ایراد داشته باشه، اما یه حسن داره، بامعرفته، می‌دونم بداخلاقه، بددهنه، خود خان هم همینه، اون نریمان‌خان سیاه‌روز هم‌ همین بود، همه‌ی مردای این خانواده همینن، ولی نوروزخان یه فرقی با بقیه‌شون داره، دستش هیچ‌وقت به زدن خدمه نرفته، نه مثل پدرش و‌ نریمان‌خان شلاق داره، نه حتی یه بار کسی رو فلک کرده، آره همه ازش می‌ترسن، اما نوروزخان فقط تشر می‌زنه و فحش میده، خیلی بخواد بزنه یه سیلی، باز هم می‌دونم زن زیاد توی دست و‌ پاش بوده، از خیلی وقت پیش اینجور شد، یه نومزادی داشت، عمرش به دنیا نبود با نامردی مرد، بعد اون نوروزخان اینی شد که می‌بینی، یه مدت دیوونه شده بود، غذا نمی‌خورد، کسی هم چیزی می‌گفت میزد وسایل خونه‌ رو می‌شکست، اون غلام‌قرتی بی‌غیرت گفت اگه می‌خواین خانزاده از این وضع دربیاد بسپرینش به من، اون بی‌شرف کارش همینه، زن رقاص و‌ مطرب و صیغه‌ای توی بساطش زیاده، دوره می‌افته توی دهاتا، برای سور و سات اعیون و‌ بزرگون زن جور می‌کنه، اینقدر رفت و اومد تا آخرش نوروزخان رو‌ اسیر این زنای صیغه‌ای کرد، باز هم مرام و معرفت نوروزخان اینقدر بود که فقط پول به غلام نمی‌داد، زنا رو صیغه می‌کرد تا یه چیزی هم نصیب اونا بشه، ولی هیچ‌کدوم‌ رو‌ بیشتر از یکی دو‌ روز نگه نمی‌داشت، صیغه‌شون که تموم میشد، پول می‌ذاشت کف دستشون می‌فرستادشون می‌رفتن، می‌دونم اخلاق و رفتار بدیه، اما به اینا فکر نکن، دلتو با حرف آفتاب سیاه نکن، برای نوروزخان زن باش.
ماه‌نگار لحظه‌ای پلک‌هایش را فشرد.
- دلبرباجی! به خدا من هم می‌خوام براش زن باشم، اما‌ اگه یه وقت ازم خسته بشه باز بره سراغ اون زنا چی؟
دلبر لبخند غمگینی زد و دست دیگرش را روی صورت دختر کشید.
- نمیره دخترجان، نمیره، نوروزخانی که من می‌شناسم، اونقدر معرفت داره زن عقدی‌شو ول نکنه بره سراغ زنای صیغه‌ای، تو‌ دل بده به دلش، محبت کن، من می‌دونم توی دل نوروزخان چه آتیشیه، محبت ببینه رام خودت میشه.
ماه‌نگار سری به نشانه‌ی اطاعت تکان داد. مگر چاره‌ای جز محبت به نوروزخان داشت؟ او همسرش بود و تنها امیدش در این عمارت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
آفتاب و زیور از جمع کردن میز شام برگشتند. آفتاب از همان اول ورود بلند گفت:
- ماهی‌خانم! خانم‌بزرگ گفتن قلیون بعد از شامشون رو چاق کنی، بدی ببرم.
ماه‌نگار سریع از جا برخاست و رو به دلبر گفت:
- قلیون کجاست چاق کنم؟
دلبر با دست کنار یکی از اجاق‌ها را نشان داد.
- اونجاست، دادم قبل شام آماده‌اش کردن، فقط ذغال بذار، بده ببرن.
ماه‌نگار به طرف قلیان رفت و سر آن را از جایش برداشت. با انبر، شش تکه ذغال تقریباً کوچک را از میان ذغال‌های اجاق بیرون کشید و روی تنباکوهای خیس سر قلیان گذاشت، آفتاب به عمارت برگشته بود. ناچار قلیان را برداشت و تا پای پله‌های عمارت رفت. آفتاب را بالای پله‌ها دید و او را صدا زد. آفتاب متوجه او شد از پله‌ها پایین آمد. قلیان را گرفت و دوباره بالا رفت. قبل از ورود آفتاب، نوروز از اتاق خارج شد و با مکث از پله‌های عمارت پایین آمد. تا چشمش به ماه‌نگار خورد، گفت:
- ماهی! راه بیفت بریم خونه.
ماه‌نگار «چشم» گفت و منتظر ماند تا نوروزخان باقی پله‌ها را هم پایین بیاید. همین که لنگان و آهسته از پله‌ها پایین آمد و پا روی زمین گذاشت، دست دراز کرد تا دست ماه‌نگار را بگیرد. او نیز با لبخند دست پیش برد، اما صدای آفتاب از بالای پله‌ها مانع شد دستان نوروز را بگیرد.
- ماهی‌خانم! خانم‌بزرگ تأکید کردن موقع شستن ظرف‌ها حواست به چینی‌های گلسرخی باشه که یه وقت نشکنن.
ماه‌نگار که نگاهش را به آفتاب دوخته‌بود، از دیدن پوزخند آخر کلامش ناراحت شد، اما چیزی نگفت. تا زمانی که آفتاب رفت، فقط چشم به او دوخت و بعد رو به نوروزخان که سر به زیر با تأسف سر تکان می‌داد، برگشت.
- ببخشید آقا!
نوروز خوب قصد مادر را فهمید، او در حال گرفتن انتقام حرف‌هایی بود که از او شنیده بود، با ناراحتی و دلخوری بی آنکه به ماه‌نگار نگاه کند، دستی تکان داد:
- برو برس به کارت.
ماه‌نگار دلشکسته جواب داد:
- آقا زود میام.
نوروز فقط سر تکان داد و به طرف عمارت خودشان به راه افتاد. ماه‌نگار هم با قدم‌های تند برای شستن ظرف‌ها رفت.
نیره که بعد از غذا همراه پدر و مادرش در شاه‌نشین بود، از شنیدن امری که مادرش با واسطه‌ی آفتاب به ماه‌نگار داده‌بود، دلخور شد؛ اما می‌دانست حرف مادرش یکی‌ست. از جا برخاست و رو به مادر کرد.
- اومده بودم نوروز و عروسش رو باهم ببینم که به لطف شما نشد، بهتره دیگه برگردم سر خونه زندگی‌ خودم.
خانم‌بزرگ، بی آنکه نگاه به دخترش بیندازد، نی قلیان را در دست گرفت و گفت:
- عروس؟! اون دختر فقط کلفت این عمارته.
نیره از حرص لب‌هایش را فشرد. از پدرش خداحافظی کرد و بیرون رفت. از پله‌ها که پایین می‌آمد، دیدن تنها قدم زدن نوروز که به طرف عمارتش می‌رفت، دلش را بیشتر به درد آورد. تا زمانی که نوروز وارد عمارت شد، با چشمانش تعقیبش کرد و بعد به ندیمه‌ی چراغ به دستی که در تمام مدت، در سرما، روی تخت چوبی نشسته و منتظر بانویش بود، رو کرد و درحالی‌ که دو طرف قبایش را به هم نزدیک می‌کرد، گفت:
- اکرم! پاشو برگردیم.
اکرم که از نظر سنی، هم‌سن بانویش بود با شتاب «چشم»ی گفت و برخاست. درحالی‌که با یک دست دو طرف قبایش را گرفته‌بود، با دست دیگر چراغ را برداشت و همراه او به راه افتاد.
ماه‌نگار که ظرف‌ها را شست و داخل مطبخ برد، همه غیر از دلبر، به اتاقشان رفته بودند. ماه‌نگار ظرف‌ها را روی میز گذاشت و درحالی‌که دستان یخ‌کرده‌اش را زیر بغل‌هایش میزد تا گرم شوند، گفت:
- دلبرباجی! من دیگه برم؟
دلبر با دلسوزی نگاهی به صورت سرخ و یخ‌کرده دختر انداخت.
- برو دختر! ولی اون سطل رو هم ببر بریز توی منقل اتاقتون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
نگاه ماه‌نگار روی سطلی چرخید که پر از ذغال‌های گداخته بود. «چشم»ی گفت و دسته‌ی سطل را گرفت. درحالت عادی باید با دستگیره‌ای آن دسته داغ را می‌گرفت، اما‌ آنقدر دستانش در هوای سرد، با آب سرد یخ بسته بود که آن داغی برایش مطبوع بود. داخل عمارت که شد، با منقل کرسی که در بیرونی گذاشته شده بود، روبه‌رو شد، با ذغال‌های خاموش شده که دیگر گرمایی نداشت. ذغال‌های خاموش منقل را درون سینی آن خالی کرد و ذغال‌های تازه را به درون آن ریخت و درنهایت وقتی ذغال‌های خاموش را درون سطل برگرداند، آن‌ها را جایی گذاشت که فردا صبح از عمارت بیرون ببرد. دستش را در تشت آبی که کنار در ورودی داشتند، شست و منقل را روی سینی گذاشت و هر دو را برداشت تا داخل اندرونی برود. متوجه شد نوروزخان از سرما زیر لحاف کرسیِ بی‌منقل خزیده، سرش را روی متکایی گذاشته و چشمانش را بسته، همین که ماه‌نگار منقل به دست از چارچوپ درونی داخل شد، منقل به چارچوب برخورد کرده و صدایی داد که نوروزخان‌ چشمانش را باز کرد و با دیدن ماه‌نگار دلخور گفت:
- بالاخره اومدی؟
ماه‌نگار شرمنده منقل را کنار کرسی زمین گذاشت.
- خاک به سرم آقا! من نفهمیدم آتیش منقل خوابیده، توی سرما موندید؟
نوروز بی‌حال جواب داد:
- خودم منقل رو گذاشتم دم در، نخواستم به خدمه بگم بیان عوض کنن.
ماه‌نگار لحاف کرسی را بالا زد تا منقل‌ را در جایش قرار دهد.
- آقا قول میدم از فردا، قبل رفتن برای شام، ذغال منقل رو‌ تازه کنم، خونه سرد نشه.
نوروز نگاهش را به عروسش که خم شده و منقل را زیر کرسی جا می‌داد دوخت. از وضع دلخور بود، اما چاره‌ای جز پذیرش آن نداشت.
- ماهی! الان که نمی‌ذارن خانم این جا باشی، نذار کارهای این خونه رو کسی غیر خودت دست بگیره، خونه‌ی من جدا از بقیه‌ی عمارته، نمی‌خوام اونا پاشونو بذارن اینجا!
ماه‌نگار لحاف را سرجایش برگرداند و چند لحظه به نوروز نگاه کرد و بعد گفت:
- چشم آقا! ولی خدا منو مرگ بده که شما اذیت شدید، نمی‌دونستم اینقدر کارم طول می‌کشه، حالا جاتونو می‌ندازم، گرم که شُدید، بیاید سرجاتون بخوابید. اصلاً هر شب قبل رفتن، جاتونو آماده می‌کنم که دیگه اینطور زابه‌راه نشید.
تا خواست بلند شود، نوروز مچ دستش را گرفت. ماه‌نگار دوباره نشست. نوروز به چشمان سیاه او نگاه کرد.
- خودت چی؟
لبخندی روی لب‌های نوروز از این همه توجه ماه‌نگار نشسته بود، اما‌ ماه‌نگار که متوجه منظور نوروزخان نشده بود، فقط سوالی او‌ را نگاه کرد. نوروز با دو انگشت دست دیگرش، موهای پریشان شده‌ روی صورت زنش را عقب زد.
- خودت آماده‌ای؟
ماه‌نگار که منظور‌ او‌ را فهمید، شرم‌زده و خجل لب گزید و سر به زیر انداخت.
نوروز از این شرم و سرخ شدنش، بیشتر لبخند زد و انگشتش را زیر چانه‌ی دختر گذاشت و سرش را بلند کرد.
- نوروزخان می‌خواد همین‌جا، زیر کرسی بخوابه، ولی بدجور‌ ماهی‌ریزه‌ رو می‌خواد، چون فقط با اون آروم میشه، اجازه هست؟
ماه‌نگار که از شرم سعی می‌کرد چشمانش به او نیفتد، گفت:
- شما صاحب‌اختیار ماهی هستید، بذارید چراغو پایین بکشم.
نوروز خنده‌ی کوتاهی کرد و با همان مچی که اسیر دستش کرده بود، عروسش را به آغوش خود کشید و همین که تنش را در حصار بازوهایش گرفت، زیر گوشش نجوا کرد:
- یعنی ماهی‌ریزه ندیده نوروزخان اصلاً چراغو بالا نکشیده، که وقتی اومد راحت باشه؟
ماه‌نگار که تازه متوجه فضای نیمه‌تاریک اتاق شد، لبخندی زد و چشمانش را با خرسندی بست. ترجیح داد صدای قلب این مرد آرامَش کند. شاید این آغوش‌ها دوامی نداشت، اما ترجیح داد تا زمانی که برای او بود، لذتش را ببرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
ماه‌نگار درحال جمع کردن مجمع صبحانه از روی کرسی بود که صدای در بلند شد. به خیال اینکه وجیهه دنبال او آمده، برخاست که نوروز پرسید:
- کیه؟
- اسکندرم قربان!
ماه‌نگار با شنیدن صدای مرد غریبه سر جایش ایستاد و نگاه به نوروزخان دوخت. او که دوست نداشت گرمای زیر کرسی را از دست دهد، بلند پرسید:
- چیکار داری؟
- قربان! یارحسین خبر آورده نقدعلی و بخشعلی باز سر سهم بیشتر توی باغ سرِ چشمه درگیر شدن، خان خواستن شما برید قضیه رو فیصله بدید.
نوروز متعجب از امر پدر برخاست.
- من برم؟
صدای پشت در گفت:
- بله، امر کردن یه‌جوری دوتاشونو توبیخ کنید که دیگه دعوای مال پدری فراموششون بشه.
نوروز که در این بین به در عمارت رسیده‌بود، آن را باز کرد.
- خود خان گفت من برم؟

جوان پشت در که هیچ مویی در صورت نداشت و موهای مجعدش از دو سوی کلاه نمدی روی سرش بیرون زده‌بود، از یکدفعه باز شدن در کمی بالا پرید و سریع خودش را جمع کرد. تفنگ روی دوشش را مرتب کرد و گفت:
- بله، خان با بقیه رفتن سر آسیاب قنبر، وقت حساب و کتاب سرسالشه، قرار شد من بمونم تا همراهتون بشم.
لذتی شیرین از اینکه پدرش او را برای امری فراخوانده در دل نوروزخان ایجاد شد. لبخندی زد.
- همراه نمی‌خوام، بگو اسب منو زین کنن بیارن، من هم آماده میشم، خودم از عهده‌ی اون دوتا برادر برمیام.
اسکندر «چشم»ی گفت و نوروزخان داخل شد.
ماه‌نگار مجمع به بغل ایستاده‌ و چشم به نوروزخان دوخته بود که به وضوح شاد بود. نوروز سراغ گنجه‌ای رفت که لباس‌هایش در آن بود و ماه‌نگار پرسید:
- آقا! چیزی می‌خواید؟
نوروز در گنجه را باز کرده بود، اما از میان لباس‌های درونش نمی‌توانست انتخاب کند که چه بپوشد؟ همان‌طور که لباس‌ها را زیر و رو می‌کرد، گفت:
- ماهی! خان منو دنبال کاری فرستاده، این یعنی منو هم دیده.
ماه‌نگار مجمع را روی کرسی برگرداند.
- این که خوبه... حالا دنبال چی می‌گردین؟
نوروز کمی به طرف زنش چرخید.
- من باید مثل خان‌زاده برم اونجا، چی بپوشم برازنده‌ی من باشه؟
ماه‌نگار آمد و کنار گنجه نشست.
- آقا شما هرچی بپوشید برازنده‌اید!
بعد دست روی جلیقه‌ی قهوه‌ای‌رنگ گذاشت.
- شما مثل خان از اینا نمی‌پوشید، امروز بپوشید و برید.
نگاه نوروزخان روی جلیقه افتاد. درست بود. او هرگز عادت به پوشیدن جلیقه نداشت، ولی الان باید می‌پوشید تا ظاهر بهتری بیابد.
- درسته ماهی! جلیقه بپوشم بهتره.
جلیقه را برداشت.
- ماهی ببین چکمه‌هام تمیزن، جای گیوه اونا رو بپوشم.
ماه‌نگار با لبخندی بلند شد و رو به بیرونی کرد.
- چشم آقا!
نوروز نگاهی به پیراهن تنش کرد. آن را هم باید عوض می‌کرد. پیراهنی را هم از گنجه بیرون آورد.
ماه‌نگار کهنه‌ پارچه‌ای برداشت و چکمه‌های چرم و براق را پارچه کشید.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین