جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,596 بازدید, 239 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
چیز زیادی از جملات مرموزش نفهمید. در فراسوی ذهنش عقیده داشت که یک مأمور وظیفه‌شناسی چون او، هدفش بیشتر زمین زدن امثال ابوداوود است تا یک ارتقای گنده از مافوقش بگیرد، وگرنه چرا باید برای یک غریبه خود را به آب و آتش بزند؟ نگاهش را به سایه‌های بلند تیربرق‌های بتنی کوچه پیش رویش داد.
- بهتره برید پی کار و زندگیتون، اون رحم به صغیر و کبیر نداره. شما یه نظامی تازه‌کارین و این آدم‌ها با پاپوش می‌تونن تموم اعتبارتون رو ازبین ببرن.
دردهای سرش باز شروع شده‌بودند. شقیقه‌‌اش را فشرد تا انقباضش کمتر شود.
- فقط می‌تونم بگم امیدوارم پشیمون نشین.
لبخند تلخی بر پهنای صورتش نشست.
سوران، تکیه زده به نرده‌های ایوان، تنها نظاره‌گر این گفت‌وگو بود. خواهرکش چاره‌ای جز تسلیم شدن نداشت. برای حفظ ریشه، گاهی باید تن را به دست تبر داد.
- از این‌که بتونم مشکلات مردم رو حل کنم پشیمون نمی‌شم، تا زمانی که به هدف بی‌بیم نرسم پا پس نمی‌کشم.
با گفتن این حرف از مقابل چشمان متحیر امیرعلی دور شد.
***
صدای ساز و دهل در تمام روستا می‌پیچید. همه خوشحال بودند. طعم شیرینی در دهانش مزه‌ی بدی می‌داد. ترگل را می‌دید که عروس شده‌است و فرستاده‌های ابوداوود، او را سوار بر شتر تزئین شده‌ای می‌کردند. گل‌نساء‌خانم، با اشک دخترکش را بدرقه می‌کرد و آقا‌اسماعیل از شدت غم، شانه‌های خمیده‌اش راست نمی‌شد. سوران صبح علی‌الطلوع از خانه بیرون زده بود و معلوم نبود کی برمی‌گردد. حال او هم تعریفی نداشت. مثل روزهایی که مریض بود و مادرش اجازه نمی‌داد به مسجد برود و در دسته‌جات شرکت کند؛ دیدگانش، قد بغض آن‌وقت‌ها گریه می‌خواست. حس می‌کرد خودش را نمی‌شناسد. پایش نمی‌کشید برود. دلش برای دخترک می‌سوخت. آن پیرمرد فقط محض تفریح او را می‌خواست. اصلاً ترگل لیاقتش بیشتر بود.
چه به‌هم می‌بافت؟ در طایفه‌ عادی بود. از سر چه می‌سوخت؟
هیچ جوابی برای سوال‌های تازه ذهنش نداشت. لحظه‌ی آخر، دخترک روبندش را بالا آورد و برای ثانیه‌ای به مردی که دورتر از جمعیت، ایستاده کنار اتومبیل تماشایش می‌کرد نگریست. شاید این آخرین باری بود که می‌توانست قیافه برومندش را ببیند، شاید هم نه! آدمی که از فردای خود خبر نداشت. در آن لباس سرخ منجوق‌دوزی شده، زیباتر از همیشه دیده‌میشد. چشمان سرمه کشیده‌‌اش را بست. حرکت سم شتر، چون تابوتی بود که او را به سوی قبر می‌فرستاد. هلهله‌ی زنان و شادی دختران، همگام با صدای دف، مثل نوای مرگ در گوشش نواخته‌میشد و سرش را لحظه‌به‌لحظه سبک‌تر می‌کرد‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
***
مرد جوان مکانیکی، از زیر اتومبیل مدل‌بالایی بیرون آمد و در حالی که دستان سیاه شده‌اش را به لبه‌ی پیش‌بند سرمه‌ایش می‌مالید، پسر کم‌سن و سالی را فراخواند.
- سجاد، برو پشت فرمون بشین یه دور بزن. آقا شما هم سوار شید.
بعد از راهی کردن آن‌ها نگاهش را به دخترکی داد که در محوطه‌ی بیرونی، با لباس‌هایی نازک زیر گرمای آلوده هوا قدم می‌زد. صدای غژغژ اتومبیل و ضربات آچار و چکش، توأم با بوی زننده روغن و بنزین، درد سر ماه‌بانو را تشدید می‌کرد.
- می‌بخشین که معطل شدین.
با شنیدن لحن نرم و ملایم مرد، برگشت و نگاه اجمالی به صورت آفتاب‌سوخته و طاسی فرق سرش انداخت. تبسمی کرد و انگشتانش را درهم پیچاند.
- این ماشین ما کی درست میشه آقای مقدم؟ هر بار یه جاش از کار می‌افته.
عرق پیشانی‌ پهنش را با پشت دستان زبر و کثیفش خشک کرد و آچار بلند نقره‌ایش را روی قفسه چسبیده به دیوار بتنی کناری، میان انبوه ابزارآلات گذاشت.
- جنس قدیمی و دست‌دوم، مکافات داره آبجی. عصری یه نگاه به ماشینتون میندازم. لاستیک‌های جلوییش هم تعریفی ندارن، باید عوض شن.
از روی شال آبی پلیسه‌اش سرش را کمی خاراند. این ماه کلی قسط داشت و خرابی ماشین هم دستش را از همه جا بسته‌بود. دوست نداشت از حسام پول بگیرد، نمی‌خواست منت او روی گردنش سنگینی کند. از اتوبان ذهنش خارج شد و زیپ دهانش را گشود:
- من هر جور شده پول رو جور می‌کنم، شما هر چی که فکر می‌کنین نیازه تهیه کنین.
آدم درست و با انصافی بود. شماره‌‌اش را گرفت و بعد با مترو خودش را به محله‌شان رساند. آواز ترکی شیرین شاطر نانوا، گل لبخند را بر لبانش کاشت. بوی معطر سبزی‌های پاک شده‌ی بساط زنان، بر زیر سایه‌بان بلوط ته کوچه، هوای بینی‌اش را پر کرد. این محله شلوغ و قدیمی را با همه‌ی کم و کاستی‌‌هایش دوست داشت؛ همسایه‌هایش آدم‌های خوبی بودند. از دو پله‌ی سیمانی مغازه بالا رفت و نوک پنجه‌هایش را به لبه‌ی استیل میز مقابل چسباند.
- عمو رضا، نون کی آماده میشه؟
انگار نشنید! پشت به او هم‌چنان که می‌خواند، وردنه را روی خمیرها حرکت می‌داد. زنش مثل همیشه با رویی گشاده به سمتش آمد و کلاه سفید استوانه‌ای شکل روی سرش را مرتب کرد.
- عمورضا فعلاً توی این دنیا نیست. یه پنج دقیقه دیگه آماده میشه عزیزکم.
خندید و با شیطنت یک ابروی هلالی‌اش را بالا برد.
- عاشق شماست که همیشه می‌خونه.
گونه‌های پر زن، چون انار رسیده سرخ گشت؛ اما بعد از چند ثانیه آهی کشید و متفکر به سر و صورت خسته و زرد دخترک چشم دوخت؛ به دیده‌های سیاه و درشتش که انگار در سال‌های خیلی دور، گرمی عشق و شور سوزانی در خود داشت و حال چون کوران، عاجز از پیدا کردن گذشته‌‌ی خویش بود. بوی خوش بربری‌های داغ تازه، هوش از سر ماه‌بانو پراند. در حین گذر از جاده‌ی ترک‌خورده، تکه‌ای از آن را کند و برای گربه‌ی ولگرد چمباتمه‌زده‌ی پایین مغازه مرغ‌فروشی انداخت که شکمش را برای یک شام اساسی پر‌چرب و چیلی صابون زده‌بود. فکرش به حوالی هفته‌ی پیش پر کشید که شب خانه‌ی پدرش جمع بودند. عروسی مهران نزدیک بود و همه در حال تکاپو. هنوز حرف‌های فاطمه در گوشش زنگ می‌زد، می‌گفت به این زودی‌ها قرار است دختری را برای علی خواستگاری کنند. مستقیم به او نگفت؛ اما از صحبت‌هایش با خانم‌جان و مادرش فهمید. خانواده‌اش حق داشتند پسرشان را در رخت دامادی ببینند؛ امیرعلی نباید باقی جوانی‌‌اش را هدر دهد. اما با خودش که غریبه نبود، ته دلش حس بدی به این موضوع داشت. با تمام اتفاقات ریز و درشتی که در این یک‌سال افتاد، حس لعنتی‌اش هیچگاه ازبین نرفت و جایی در پستوی قلبش سوسو می‌زد. گوشه‌ای از ذهن احمقش خیال‌بافی می‌کرد که امیرعلی هنوز هم دوستش دارد، وگرنه تا به الان ازدواج می‌کرد. باز هم با یک تشر افکار سمی‌اش را سرکوب کرد. اصلاً به او چه؟ به فکر جمع کردن زندگی خودش باشد. گذشته‌ای که با غرور و یک‌دندگی مسخره‌اش به تاراج رفت، نباید به همین منوال ادامه پیدا می‌کرد. به گرمی با نگهبان ساختمان احوال‌پرسی کرد. پیرمرد بیچاره! یک‌جور غریبی نگاهش می‌کرد، انگار می‌خواست حرفی بزند و چیزی جلوی زبانش را می‌گرفت. نگاهش به اتومبیل پارک شده‌ای افتاد که متعلق به حسام بود. چه عجب زود به خانه برگشته‌بود! خرابی آسانسور، مزید بر علت شد که راه مارپیچ پله‌‌ها را در پیش بگیرد. تا به خانه رسید، کفش‌هایش را درآورد و به پاهایش اجازه‌ی نفس کشیدن داد. از خلوتی و سکوت اطراف تعجب کرد. به سمت آشپزخانه‌ی کوچکش رفت و بعد از پیچیدن نان‌ها درون سفره، لیوان آبی برای خودش ریخت. آوای زنانه‌ای از راهرو می‌آمد که به گوشش آشنا نبود. میهمان داشتند؟ لیوان خالی را درون سینک رها کرد و خیسی لبش را با آستین لباسش گرفت. صدا از اتاق کار حسام بود. مشکوک و پاورچین‌پاورچین به راه افتاد. چرا راهروی خانه این‌قدر طولانی به نظر می‌رسید؟ گویی روی پرده‌ی سست و معلق تار عنکبوت حرکت می‌کرد. پشت درب قهوه‌ای رنگ چنبره زد و صورتش را یک‌وری به خنکی چوب چسباند. نوای پرعشوه‌ی زنانه‌اش، مثل ناقوس مرگ بود.
- ما الان هم می‌تونیم از نو شروع کنیم، به شرط این‌که تو بخوای.
سرش به دوران افتاد و نبضش بند آمد. این زن که بود و چگونه این حرف‌ها را به شوهرش می‌زد؟ در آن وضعیت، لحن کلافه‌ی حسام، کمی امیدواری به قلب سردش ریخت.
- تمومش کن صدف! برای حرف‌های مهم‌تری شاهرخ ازت خواسته بیای این‌جا، مگه نه؟
صدف! مغز قفل کرده‌اش، قادر به جست‌و‌جوی این اسم نبود. قهقه‌ی مستانه‌اش، زیر پاهایش را خالی کرد؛ اگر دستش را به دیوار نمی‌گرفت به‌طور قطع فرو می‌ریخت. به زور جلوی پاهای لغزانش را گرفت. خودداری‌اش را حفظ کرد و گوش تیز کرد تا شاید از میان مکالمه‌شان چیزی دستگیرش شود.
- تو از اول هم زرنگ بودی. شاهرخ مایله باهات شریک شه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
اسم این مرد را متوالی، از تماس‌های مشکوک و پنهانی حسام شنیده‌بود و نمی‌دانست چه شخصی است که تا این حد از او نفرت دارد.
- شراکت با کسی که برای زندگیم دندون تیز کرده؟
هر چه که می‌گذشت، تصویر مات تابلوی وحشتناک آویزان بر دیواره‌های این ویرانه، شفاف و شفاف‌تر میشد. اضطراب در تمام سلول‌های بدنش رخنه کرد. سقف کوتاه خانه هوا را بر ریه‌هایش می‌بست و بازدم‌هایش بالطبع خساست به خرج می‌دادند. کمی مکث بینشان افتاد و حسا‌م با پوزخندی صدادار، باز جمله‌ را از سر گرفت:
- هنوز یادم نرفته شاهرخ چه نقشه‌‌ای کشید که من رو به دام بندازه. سر میز قم*ار خونه‌ام از چنگم رفت.
یعنی شخص پشت پرده چه کسی بود که حسام تا این اندازه احساس خطر می‌کرد؟ این مرد خبر نداشت که بیرون از اتاق زنی در آستانه‌ی فرو ریختن است. ماه‌بانو، لبه‌ی محکم و سرد قفسه‌ی بلند کتابخانه‌ را دربر گرفت تا از به زانو آمدن خود جلوگیری کند. جیرجیر لرزان قفسه‌ها، به تنش سرایت کرد. دانه‌های سرد عرق، از روی گردنش تا به مهره‌های شانه‌اش امتداد یافت.
- خوب می‌دونی شاهرخ به‌خاطر این دختره و فریبی که بهش دادی دنبال تلافی بود، با این حال هنوز تمایل داره که باهات همکاری کنه. فراموش نکن که طعمه‌ی اصلی شاهرخ امیرعلیه.
بند دلش پاره شد. امواج احساسات رعب‌آور به ذهن و قلبش شبیخون زدند. ربط او و امیرعلی این وسط چه بود؟ لحن فریبنده‌ و طمأنینه‌وار زن، شیرازه‌ی وجودش را از هم پاشید.
- من هم توی تیم توأم. باور کن اگه به حرفم گوش کنی می‌تونیم به راحتی شاهرخ رو کنار بزنیم و اون همه ملک و دارایی سهم من و تو میشه.
دست جلوی دهان چون کویر لوتش گرفت تا جیغ نکشد. انگار در کابوسی مبهم دست و پا می‌زد.
- اون دفعه هم که اومدی دبی، خواست این موضوع رو باهات درمیون بذاره. من و تو تاجریم، پس دنبال منفعت باش.
حسام کی به دبی رفته بود؟ نکند همان سفر بانه‌ای بود که یک هفته‌ی تمام به خودش زحمت یک تلفن خشک و خالی هم نداد! چقدر می‌توانست فریب‌کار باشد؟! این همه مدت در خواب زمستانی به سر می‌برد و از اتفاق‌های دورش خبر نداشت. حرف‌های مهشید به یادش آمد.
می‌گفت: «باید افسار شوهرت رو به دست بگیری. این‌که زن حرف گوش کنی باشی همیشه خوب نیست. سمج باش، تو طراح زندگی هستی و باید مرد زندگیت رو کنترل کنی.»
اکنون کجا بود که وضع حاد زندگی‌اش را تماشا کند؟ به خاک سیاه نشسته‌بود که هیچ‌جوره نمی‌توانست از روی آن برخیزد. می‌دانست، همیشه می‌دانست یک جای کار می‌لنگد؛ اما خبر نداشت حسام تا این حد پیش رفته باشد. گوشش را بیشتر به درب چسباند. با هر کلمه‌ای که می‌شنید، بخار داغ بود که از گور تنگ گلویش بالا می‌آمد.
- همون موقع‌ها هم برام از آینده صحبت می‌کردی و حالا چی داری؟ پدرت هم که الان یه پاش لب گوره، برای شاهرخ پادویی بیش نبود.
این جمله‌ی صریح و تمسخرآمیز، غرور صدف را نشانه گرفت که جلدی از کوره در رفت:
- اگه تو عقیده‌های مسخره‌ات رو کنار می‌ذاشتی و همراهم به آمریکا می‌اومدی، دیگه به این‌جا کشیده نمی‌شد. مجبور نمی‌شدم به‌خاطر اقامت دنبال فرهاد موس‌موس کنم. تو کاخ آرزوهام رو خراب کردی.
داشت چه می‌شنید؟ گذشته‌ی چرکین بالاخره از دل خاک بیرون زده‌بود. اصلاً نمی‌دانست دور و برش چه می‌گذرد. گوش‌هایش را گرفت. گاهی اوقات آدمی دوست دارد حقیقت را نشنود، به خیال خودش هر چه بیشتر نداند برایش بهتر است؛ اما هر چقدر هم خودش را به کری می‌زد، این بانگ خشمگین مردانه، پابرجا بود که روح پرمشوشش را عذاب دهد.
- مغلطه نکن! من بیشتر از شماها تاوان دادم. آره، به‌خاطر خانواده‌ام موافق مهاجرت نبودم؛ اما بعد اون اتفاق شدم تفِ سر بالا!
دیگر مخفی شدن جایز نبود. در حالی که دستگیره را می‌چرخاند، بوی مشمئزکننده توتون و ادکلن تند زنانه، بینی‌اش را چین داد. خود را برای دیدن هر صحنه‌ای آماده کرده بود. از آن زاویه، چشمش به قامت ایستاده و شانه‌های کشیده مردی افتاد که دست‌به‌جیب، منظره‌ی بیرون را از پنجره‌ می‌نگریست. چرا پاهایش قفل زمین شده‌بودند؟ موقعیتش درست مثل زمان کودکی‌‌اش می‌ماند، همان وقتی که تسبیح حاج‌بابایش را پاره کرد و مهره‌های عنابی‌اش گم و گور شدند؛ حال چون نخی لَخت و شکننده، سردرگم و حیران چشم می‌چرخاند تا وصله‌های کبودش را در فضای دلگیر و شلوغ خانه بیابد. مردی که پشتش را به او کرده‌بود را نمی‌شناخت. چرا همیشه فکر می‌کرد حسام، همان پسرک سرکش و شیطان حاج‌حسین است که تنها خلافش یواشکی سیگار کشیدن و اذیت کردن اوست. هیچ زمان فکر نمی‌کرد روزی به یک دیو در چهره‌ی انسان تبدیل شود. دست‌به‌کمر، محدوده‌ی کوتاه پنجره تا میز کارش را طی می‌کرد و مدام دست بین موهای مرتب و کوتاه شده‌اش، می‌کشید.
- واقعاً با خودت فکر کردی من همون حسام احمق و خام دیروزم؟
دست بر دیوار گچی گرفت. ازدحام عظیمی در دلش برپا بود. زن نشسته بر روی کاناپه، با آن تیپ خیابانی و جذاب، نظرش را جلب کرد. موهای پسرانه دودی‌اش را زیر شال قرمزش پوشاند و کیف‌دستی‌اش را بغل زد.
- نه، هردومون عوض شدیم عزیزم! برای همینه که این‌جام.
در حالی که برمی‌خاست، دنباله‌ی حرفش را از سر گرفت:
- توی تجارت با دشمنت هم باید مصالحه کنی. روی پیشنهادش فکر کن که به نفعته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
تاب شنیدن جملات سربسته‌‌‌شان را نداشت. انگشتان سِر شده‌اش حتی نمی‌توانستند دستگیره‌ را در خود نگاه دارند‌. درب با صدای خش‌داری، جیر صدا داد و همین موجب شد حسام متوجه پیرامونش شود. نگاهش، چون تیری که از فشنگ بیرون می‌پرد، به سوی دخترک چرخید. چندین مرتبه پلک زد تا تصویر ناگوار رو‌به‌رویش را باور کند. سیگار بدون آن‌که کشیده شود، بین دو انگشتش می‌سوخت. صدف از سکوت و حالت عجیب صورتش، متعجب به عقب چرخید. کمی جا خورد. چشمان درشت فندقی‌اش چنان گرد شد که استخوان وسط بینی‌اش، شبیه به یک خط باریک و راست بیرون زد. پلک‌های نمناک دخترک لرزید، گرچه وانمود کرد اتفاقی نیفتاده و کوشید تمام حرف‌هایی را که شنیده‌بود به پستوی ذهنش بفرستد. سعی کرد لبخندی هر چند بی‌روح روی کرسی لب‌های بدون رژش بنشاند. در حالی که قدم‌های سستش، روی سرامیک خنک اتاق می‌نشست، بزاق تلخ و خشک چسبیده به دهانش را فرو فرستاد.
- نگفته بودی مهمون داریم!
هر چقدر سعی کرد لحن خفه‌اش را کنترل کند، به نتیجه نرسید. زیرچشمی دید که سیگارش را از لای حفاظ پنجره بیرون انداخت. در همان حین که نگاه تشنج‌وارش اجزای صورتش را می‌بلعید، خودش را کمی خم کرد و مشغول جمع‌آوری برگه‌های پخش و پلای روی میز شد.
- نمی‌دونستم الان برمی‌گردی عزیزم!
بعد از دور برایش لبخند ناشیانه‌ای فرستاد که از نوک پا تا فرق سرش را به آتش کشید.
- داشتیم صحبت کاری می‌کردیم.
نگاهش بر چهره‌ی بی‌شرمش ثابت ماند. عقش گرفت. راست‌راست دروغ می‌گفت و عزیزم ته جمله‌اش می‌چسباند که او را چون همیشه خام کند. لیوان‌های رنگین وسط میز عسلی تار و پودش را از هم پاره کرد. در تمام این مدت از روی سادگی زبان به کام گرفت و مشکلاتش را به کسی نگفت، مبادا از آشوب درون زندگی‌اش باخبر شوند. صورتش را با سیلی سرخ نگه می‌داشت تا بقیه فکر کنند زندگی‌اش خوب است و با سیاستش توانسته شوهرش را سربه‌راه کند. خطا پشت خطا که عاقبت این‌طور با حقیقت تلخ رو‌به‌رو شود. قدم‌هایش تعجیل به خرج دادند. خواست یک سیلی محکم خرج صورت فریبنده و خوش‌تراشش کند؛ اما میان راه منصرف شد و انگشت لرزانش را سمت آن زن نشانه گرفت، غریبه‌ای که هنوز نمی‌دانست از کجا سر و کله‌اش پیدا شده. ماه‌گرفتگی هلالی شکل کم‌رنگی، روی گردن کشیده و مخملی‌اش خودنمایی می‌کرد.
- معرفی نمی‌کنی؟
حس می‌کرد هر چه به این طناب پوسیده چنگ می‌اندازد، سرانجام درون چاه سقوط می‌کند. مرد مقابل، خودش را به کوچه‌ی علی‌چپ زده‌بود. صدف در دل خود را سرزنش می‌کرد و دنبال بهانه‌ای بود که زودتر از این وضعیت خارج شود.
- نشنیدی چی گفتم؟
انگار درون چاله‌میدان فریاد می‌زد. آخ که خبر نداشت این مار زهرآگین پوسته‌ی کهنه‌اش را جا گذاشته است. حسام بی آن‌که نگاهش کند؛ سگرمه‌هایش را درهم گره زد و کاغذها را درون پوشه جا داد.
- بهت توضیح میدم!
این مرد مگر از حال درونش خبر نداشت؟ هوای این خانه بوی حیله و تعفن می‌داد. در آن هنگام، میهمان ناخوانده‌ای که شاهد این بحث بود، خود را دخالت داد:
- چقدر تلخه که ما زن‌ها اسباب سرگرمی مردها میشیم، مگه‌ نه؟
جمله‌ی پرسشی‌اش گرداب عمیقی در دل و مغزش به وجود آورد. سرتاپایش را اسکن‌وار برانداز کرد. ظرافت زنانه‌اش در آن پیراهن راه‌راه سفیدآبی که لبه‌هایش میان شلوار کتان خاکی‌رنگش فرو رفته‌بود، به عینی دیده‌میشد. پشت دریچه‌های کدر و سرد قهوه‌مانندش، شیطنت کودکانه‌ای سرک می‌کشید. به خودش آمد دید نزدیک شده و زمانی که شکاف لب‌های سرخش از هم باز شد، تازه توانست نگین ریز روی پوست برجسته‌‌ پایینی‌اش را ببیند.
- حیف احساس و علاقه‌ای که خرج این هیولاها میشه.
مگر تا همین چند دقیقه پیش جلوی شوهرش ابراز علاقه نکرد؟ کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه بود. به این شکل و شمایل هم‌دردی می‌آمد؟ اتوماتیک‌وار یک نگاه به خودش کرد. سی*ن*ه‌اش می‌سوخت. حس درماندگی او را از درون می‌خورد. نباید اجازه می‌داد ملعبه‌ی دست دیگران شود. شعله‌های نفرت تا اعماق ریشه‌اش نفوذ کرد. هر بلایی که تا الان سرش آمد کار این نامرد بود که حال ککش هم نمی‌گزید. بی‌مقدمه یقه‌ی باز پیراهن تیره‌اش را به چنگ گرفت و هیکل دولا شده‌اش را تکان داد.
- توضیح بده! این‌جا چه خبره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
حرکاتش هیستریک‌آمیز بود. پلک چپش مدام می‌پرید. حسام نفس آلوده‌اش را با پوف عمیقی بیرون داد. پوشه را به میز برگرداند و شانه‌های لرزانش را گرفت‌.
- آروم باش! گفتم که بهت میگم.
خنده‌ی کوتاه زن، گویی فندک به این خرابه کشید.
- آآ! این ترفند دیگه قدیمی شده که عین فیلم‌ها، شوهره تا چشم زنش رو دور می‌بینه معشوقه‌اش رو میاره خونه و... .
حسام تیز و اخطارگونه، نگاهی به صدف انداخت تا نیشش را جمع کند. حال ماه‌بانو منقلب شد. خود را از بند دستان حسام نجات داد. در حالی که پیش می‌رفت، جامه‌ی فولادی‌اش را به تن زد.
- دقیقاً کسی جز من نمی‌تونه همچین آدمی رو تحمل کنه!
برای لحظه‌ای سکوت حکم‌فرما شد. مرد پشت سرش، حرفی برای گفتن نداشت. دست بر پس کله‌اش می‌کشید و منتظر بود این قائله به پایان برسد. فقط خداخدا می‌کرد دخترک به همه‌چیز بو نبرده‌باشد. ماه‌بانو امروز یک‌جور دیگر شده‌بود و خوی سرکشش که اوج می‌گرفت، کنترل کردنش کار حضرت فیل بود. راهی نداشت، جز این‌که در این فرصت کوتاه کاری کند. بازوی دخترک را از روی مانتوی نازکش گرفت. شال از روی فرهای درشت جمع شده‌اش، سر خورد و نقش زمین شد.
- ماهی!
محل نگذاشت. نوک انگشت شست و اشاره‌اش، یقه‌ی خرگوشی پیراهن صدف را لمس کرد و به تدریج نرمی پارچه، اسیر ناخن‌‌های شکننده‌ی بدون لاکش شد.
- می‌خوام باهات تنها صحبت کنم.
قبل از آن‌که موافقتش را اعلام کند، حسام مابینشان ایستاد. عصبی بود و این را انقباض آرواره‌هایش میشد تشخیص داد.
- این معرکه رو تمومش کن. تو چت شده؟
خصمانه گردنش را بالا آورد. آن‌قدر ذهنش اسیر حضور این زن بود که تازه یادش آمد چه حرف‌هایی پشت درب شنیده و با چه مار خوش‌خط و خالی در این مدت زندگی کرده‌است. مرد رو‌به‌رویش از برق نفرت چشمانش ترسید. دستش از دور بازویش شل شد و شقیقه‌اش را فشرد.
- فکرت رو درگیر نکن. یه جلسه کاری بود، توی بازار نمی‌شد.
فکر کرده‌بودند با احمق طرفند؟ آخ که نمی‌توانست قفل دلش را بگشاید. می‌دانست اگر ذره‌ای لب باز می‌کرد، از دیوار حاشا بالا می‌رفت و مثل همیشه سرش را شیره می‌مالید. باید کاری می‌کرد خودش مجبور به اعتراف شود. اول باید تکلیف این زن ناخوانده معلوم میشد که اکنون موقعیت پیدا کرده بود و درون اتاق دنبال چیزی می‌گشت. صدایش را بالا برد:
- من هم می‌خوام با همکارت آشنا شم. اِه... اسمتون چی بود خانم؟
پوشه‌ی بنفش در دستان صدف خشک شد. هر دو در مقابل چشمانش، گیج و‌ منگ نگاهی بین هم ردوبدل کردند. حتماً در ذهنشان به این می‌اندیشیدند که شاید دیوانگی به سرش زده؛ اما به لطف شریک زندگی‌اش بازیگر قهاری شده‌بود.
- حرف اشتباهی زدم؟
زن در حینی که نگاه معنی‌داری تحویل حسام می‌داد، لبخند دوستانه‌ای به رویش زد و از کاناپه‌ی یاسی رنگ فاصله گرفت.
- نه! من صدف ولی‌بیگ هستم.
اگر آن روز می‌دانست صاحب این نام چه تأثیری روی زندگی‌اش می‌گذارد، همین الان شال و کلاه می‌کرد و از حسام طلاق می‌گرفت؛ اما آدم‌ها که از فردایشان خبر ندارند‌. در حالی که با اکراه دستش را می‌فشرد، خالکوبی عجیب روی مچ استخوانی‌اش، توجه‌اش را جلب کرد‌. برای رفتن عجله داشت، دستپاچه و سرسری از حسام خداحافظی کرد. موقعی که می‌خواست برود، انگار چیزی یادش آمد که جلوی درب مکث کرد و به طرفش سر چرخاند.
- این رو بدون، آدم‌هایی که با ترحم کنارت می‌مونن، فقط باعث میشن از اینی که هستی ضعیف‌تر بشی‌.
مثل مجسمه از جایش تکان نمی‌خورد. مبهوت، رفتنش را تماشا کرد. آن‌قدر دندان‌هایش را به‌هم فشرده بود که ساییده شدنش را حس می‌کرد. سرش پر بود از انواع فکر و خیال که هنوز نمی‌دانست چه تدبیری برایشان بیندیشد. حسام با قیافه‌ای ناراضی کنارش زد و به دنبال آن زن رفت. لب بالایش لرزید. تکان‌های پی‌درپی پرده‌، ذهن متلاطمش را به کار انداخت. اتاق غرق در خاموشی بود و فقط هیاهوی مردم در گوشش می‌پیچید. سوال‌های گوناگونی در ذهنش بود که هنوز جواب درستی برایشان نداشت. با این فکر از آن فضای خفقان‌آور خارج شد. وسط راهرو بود که چشمش به قامت خمیده‌‌اش در کنار تراس افتاد. نزدیکش شد. کلاغ سیاهی از بین شاخه‌های باریک و بلند درختان سر‌به‌فلک کشیده‌ی پیش رو پر زد و قارقارکنان روی لبه‌ی پشت‌بام ساختمان قدیمی رو‌به‌رویی جا خوش کرد.
- با همه‌ی شریک‌هات توی خونه قرار می‌ذاری؟
وقتی به حضورش پی برد، سرش را از روی ساعدش برداشت و نیم‌نگاهی تحویلش داد. جواب دادنش که طول کشید، چشم از آسمان صاف مقابل که ابرهای پنبه‌ایش، در هاله‌ی آب‌رنگ‌های نارنجی می‌درخشیدند گرفت و به طرفش برگشت. انزجار را نمی‌توانست از نگاهش پاک کند. چرا مثل همیشه یک جواب درشت در آستینش نداشت؟ چرا رشته‌های کلافگی در نگاهش گره می‌خورد؟ ذهن آشفته‌اش تحمل نیاورد، غوغایی در درونش بود. چون مادری که پسر ناخلفش را بازخواست می‌کند، در سین‌جیم کردن پافشاری کرد.
- بدرقه‌اش کردی؟
بی‌حوصله و تلخ، روی تک مبل راحتی کناری‌اش ولو شد.
- برای من نقش بازی نکن، تو یه چیزیت شده.
لب‌هایش به سمت پایین خم شدند.
- می‌خوام این بازی رو تموم کنم‌!
شوکه سر چرخاند. یک لحظه فکر کرد شاید گوش‌هایش اشتباه شنیده باشند.
- چه بازی؟ اصلاً می‌فهمی داری چی میگی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
حباب‌های ریز درون کاسه‌ی چشمانش، آماده ترکیدن بودند. این وسط نمی‌فهمید بی‌قراری‌های قلبش از فهمیدن ذات واقعی مرد بود یا چیز دیگر. بوی چرک دود را با دمی سنگین استشمام کرد و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد.
- هیچ‌وقت تا الان به تصمیمم مطمئن نبودم. مگه چقدر عمر می‌کنم که سر این زندگی سگی کلنجار بزنم؟
ذهنش قادر به هضم حرف‌هایش نبود. چهره‌‌ی رنگ‌پریده و عرق‌های درشت روی پیشانی‌ دخترک، وضعیت وخیمش را نشان می‌داد. نگاه به انگشت دست چپ خود انداخت، جای خالی حلقه، خنده‌ی تلخش را برانگیخت.
- چرت نگو!
صدای مرد را گویی از زیر آب می‌‌شنید. پاهایش تحمل وزنش را نداشتند، روی زمین وا رفت. انگار درون اقیانوسی عظیم گیر افتاده‌بود که با هر موجش بیشتر در قعر آن فرو می‌رفت. سر سنگین و پردردش را فشرد و بیچاره‌وار، خود را به عروسک سبز دوست‌داشتنی‌اش که پایین مبل‌ها روی زمین افتاده‌بود کشاند. چانه‌اش لرزید. این اولین هدیه‌‌ی حسام برای او بود، همانی که آن‌قدر اصرار کرد تا برایش خرید. می‌گفت: «همه‌ی دخترها خرس دوست دارن، تو چرا عاشق این قورباغه‌ی زشت شدی؟»
کجای راه را اشتباه پیمود که این‌طور سرش کلاه رفت؟ بالاخره گذشته با چهره‌ی پلیدش سر از زندگی‌اش درآورد؛ یک جایی قرار بود ضربه کاری‌اش را به او بزند و حال امروز همان موقع بود. قدم‌های مرد، چون ناقوس کلیسا سکوت رعب‌آور خانه را شکست. پلک‌هایش را بست و خودش را گهواره‌وار تکان داد. صدای تک‌تک فندکش به گوشش خورد. عصبی بود، این را از عمیق کام گرفتن سیگارش به وضوح میشد فهمید. حینی که مابقی دکمه‌های پیراهنش را باز می‌کرد، کولر را روشن کرد و جلوی باد مستقیمش ایستاد.
_اون‌جا نشین... برات خوب نیست.
چطور می‌توانست این‌قدر عادی برخورد کند؟ چقدر حس تنفر نسبت به او در قلبش داشت. حافظه‌‌ی ضعیفش به یاد تماس‌های مکررش افتاد. آن قاب‌عکس مجهول که یکهو گم شد، فروش خانه و چه کارها که شاید در آینده هم هیچ‌وقت نفهمد. پازل‌ها یکی‌یکی داشتند سرجایشان قرار می‌گرفتند. سرش را به شدت تکان داد تا این افکار از ذهنش بیرون بروند. او هم باید می‌رفت، این‌ لانه‌ی فساد دیگر جای ماندن نبود. حسام به نیتش پی برد که کلافه سیگار نصفه‌اش را در جای‌سیگاری فلزی‌اش خاموش کرد و به سویش شتافت. آمد برخیزد که مچ دستش را گرفت. از سردی‌ دستانش، اخم عمیقی صورتش را پوشاند‌.
- گوش بده! من با اون زن هیچ سر و سری ندارم.
نگاه لرزانش را به چهره‌ی درمانده‌اش داد. حال که می‌ترسید از دستش بدهد به هر گره کوری چنگ می‌انداخت و این چقدر می‌توانست وجهه یک مرد را پیش زن خراب کند! کارنامه شاهکاری نداشت که باورش کند. یک جای قلب و ذهنش بدجور به او هشدار می‌داد که سادگی را کنار بگذارد. خودش هم خوب می‌دانست اوضاع زندگیشان خراب‌‌تر از آنی است که در تصور بگنجد. با پشت دست صورت خیسش را پاک کرد و تن وا رفته‌اش را میهمان مبل کرد. حقیقت این بود که او هنوز نمی‌دانست با چه آدمی زیر یک سقف زندگی می‌کند و این سوال‌های بی‌جواب از درون خردش می‌کرد.
یک قطره اشک از چشمش چکید.
نباید ضعفش را جلوی این مرد نشان می‌داد. چرا باخته‌بود؟ او همان ماه‌بانویی بود که غرورش گوش فلک را کر می‌کرد. نامردی عشق او را به این سیاه‌روزی رساند یا طمع دشمن‌های آشنا؟!
نفس عمیقی کشید. به دور و بر خانه‌ی تمیز و مرتبش چشم دوخت، همین هفته‌ی پیش با حسام چیدمانش را عوض کرد. بعد از مدت‌ها خندیده‌بود و کاش فراموش نمی‌کرد که این خوشی‌های کوچک ابدی نیستند.
- دیگه از توضیح‌های دروغت خسته شدم حسام. برای چی درخواست ازدواجم رو قبول کردی؟ من خر بودم، تو چرا قبول کردی؟
صدایش لحظه‌به‌لحظه بالا می‌رفت، زنگ‌های پیوسته‌‌ی تلفن خانه هم نمی‌توانست جلویش را بگیرد. مرد مقابلش، با سری افتاده سکوت می‌کرد و او بغض‌های تلمبار شده‌‌ی روی قلبش را می‌روبید.
- تو که دوستم نداشتی. حتماً یه هدفی این وسط بود، حتماً... ‌.
لحظه‌به‌لحظه رنگ مرد سفیدتر میشد. یک‌جایی برید. دخترک می‌خواست به کجا برسد؟ مقابل پایش زانو زد. صورتش طبق معمول کبود شده‌بود و رگ‌های باریک پیشانی‌اش آن‌چنان ورم کرده‌بودند که نبضش را می‌توانست ببیند.
- می‌خوای به چی برسی؟ من اگه می‌خواستم امیرعلی رو دیوونه کنم هزارتا راه دیگه داشتم، نه این‌که به این ازدواج کوفتی تن بدم!
داشت خودش را گول می‌زد؟ صدای تلفن که تمام شد، ریه‌های دخترک هم از نفس افتادند‌. سرفه‌اش گرفت. خم شد و مشت بر سی*ن*ه‌اش کوبید. این ضربات تیشه‌، سرآخر ریشه‌اش را می‌خشکاند.
- دارم..‌. می‌میرم... می‌میرم.
یک لحظه، فقط یک لحظه نگرانی را در سیاه‌چاله‌های وحشی‌اش دید. کنارش جا گرفت و خواست پشتش را بمالد که نگذاشت و کناره گرفت. روی صورتش خم شد. بوی عطر محبوبی که همیشه به خود می‌زد، خواری بر جانش بود.
- احمق! تو جات فقط کنار من امنه. دیگه چی می‌خوای بدونی؟
انگار قلبش را درون مشتی قوی، ورز می‌دادند‌. این حرف‌ها قانعش نمی‌کرد، جیغ کشید و پسش زد.
- امیرعلی باهات چیکار کرده‌بود؟ به من بگو، تو رو خدا بگو!
عصبانیتش تبدیل به خنده‌ی عصبی شد. کمی عقب کشید و دست بر استخوان برجسته‌ی پایین چشم چپش کشید.
- مسخر‌ه‌ست. تو داستان زیاد می‌خونی؟
دگر عارش می‌آمد به یک شیاد فریب‌کار نگاه بیندازد. سی*ن*ه‌اش به خس‌خس افتاد.
- رف... رفتارهات غیر... از... از این نشون نمی‌ده.
لب‌های خشکش را با زبان تر کرد و این بار با صدای تحلیل‌رفته ادامه داد:
- تنفرت از امیرعلی، تهدید‌هایی که کردی، بلایی که سرش آوردی، باز هم بگم؟
حسام از این کشمکش جانش به لب رسید. هر دو آرنجش را به زانوهایش چسباند و سرش را به احاطه‌ی دستانش درآورد.
- بسه تمومش کن! اون قضیه‌اش جداست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
جمله‌ی کوتاه زیرلبی‌اش، مهر سکوت بر لبانش زد. چرا راست و حسینی حرفش را نمی‌زد؟ چیزی عین کلاف دور ذهنش پیچیده‌بود که هر چقدر سعی در باز کردن گره‌هایش داشت به بن‌بست می‌خورد. شاید بهتر بود از پدرشوهرش کمک بگیرد.
- همه چی رو میگم؛ وقتشه بفهمه پسرش چه جونوریه!
نفهمید که فکرش را بلند بر زبان آورد. زمزمه‌‌‌اش، مرد ساکت نشسته بر مبل را از جا پراند. نگاه پکرش انگار چیزی را گم کرده‌بود که بعد از چندی برخاست و شروع به قدم زدن در سالن کرد. شاید داشت با خودش و افکارش مبارزه می‌کرد. سنگینی قامت ایستاده‌اش بالای سرش سایه انداخت و پشت بندش لحن پچ‌وار و ترسناکش بیخ گوشش پیچید:
- این جونوری که میگی جونت رو نجات داد، وگرنه الان معلوم نبود توی کدوم قبرستونی زندگی می‌کردی!
باز هم خودش را بی‌گناه جلوه می‌داد که این‌طور طلبکارانه خود را تبرعه کند. مثل روز اول شده‌بود، حتی بدتر از همان زمان. انگار چیزی که غرور و موقعیتش را نشانه می‌گرفت را می‌خواست به هر قیمتی از سد راهش کنار بزند. سرپوش گذاشتن روی خطاهایش راه درستی بود؟ سکوتش این مرد را دیوانه و جری می‌کرد. دستانش، دو طرف بدنش روی پشتی مبل قرار گرفت و مثل بختک رویش چنبره زد.
- هر چی ته این قضیه رو بگیری فقط عفونتش چرک میشه.
با اتمام جمله‌‌اش عقب کشید. داشت به سمت راهرو می‌رفت که جنبید و لب باز کرد:
- یعنی میگی چشم روی همه چیز ببندم و عین کبک سرم رو زیر برف فرو کنم؟
حسام فلاح تا یک‌جایی مراعات می‌کرد، به وقتش میشد ببر زخمی که غرشش همه‌چیز را به مرز نابودی می‌رسانید. چرخید و راه رفته را برگشت. هیچ زمان خوشش نمی‌آمد کسی در کارش دخالت کند، سال‌ها بود که به هیچ احدالناسی جواب پس نمی‌داد و اکنون یک دختر کم‌سن و سال داشت تمام معادلاتش را به‌هم می‌ریخت. شاید از اول هم نباید تا این حد پیش می‌رفت. مشت گره کرده‌اش را کنار پایش نگه داشت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- برای من چرتکه ننداز ماهی! اگه دهنم وا شه برات خیلی گرون تموم میشه.
جسارت را در چشمانش ریخت تا بفهمد دیگر اسیر تهدیدهایش نمی‌شود.
- بالاتر از سیاهی که رنگی نیست، هست؟
از ظاهر آشوبش می‌توانست بفهمد که هیچ انتظار این حاضرجوابی را از او نداشت، شاید فکر می‌کرد مثل گذشته گریه و زاری راه می‌اندازد و در آخر با چند تا جمله و منت‌کشی خامش می‌شود؛ اما زهی خیال باطل! این تو بمیری‌ها از آن تو بمیری‌ها نبود! درحالی که از روی مبل بلند میشد، انگشت اتهامی که به‌سمتش گرفته‌بود را برگرداند و در مقابل نگاه متحیرش، به سی*ن*ه‌‌ی فراخ و برهنه‌اش چسباند‌.
- یه سوزن به خودت، یه جوال‌دوز به دیگری!
کوبش قلبش ریتم تندی داشت. این فک فشرده و دودوی نگاهش، خبر از توفان عظیمی می‌داد. ضرب دست نابه‌هنگامی که روی سی*ن*ه‌اش فرود آمد، زخم‌های کهنه‌ی روحش را تازه کرد.
- دیگه داری بیشتر از کوپنت حرف می‌زنی! اون زمان که توی بازار گز کردی و اومدی سراغم، باید فکر این‌جاش رو می‌کردی.
بدجور سوخت. شمشیر را تا ته در قلبش فرو کرده‌بود و هیچ‌جوره قصد نداشت دست از سلاخی‌اش بردارد. گذشته‌ی منحوس مثل نوار فیلم جلوی چشمش ظاهر شد. سرش را محکم تکان داد. صدایی در ذهنش می‌گفت: «این حق تو نبود ماهی! این حق تو نبود.»
از اعماق وجودش جیغ کشید:
- اون دختره کیه؟ چه سر و سری باهات داره؟
عصبی خندید. نگاهش از فرش‌ ساده‌ی اسپرت کف زمین کنده نمی‌شد، انگار درون خط‌های مشکی‌ درهم تنیده‌اش گیر افتاده‌باشد.
- هزار بار بهم گفتی مریض و شکاک؛ ولی خودت داری یه‌طرفه قضاوت می‌کنی!
تحملش سر آمد. به طرفش پا تند کرد و سی*ن*ه‌به‌سی*ن*ه‌اش ایستاد.
- هنوز هم میگم، تو فکرت مسمومه. در عجبم برای خودت هیچ قیدوبندی قائل نیستی.
از این اره دادن و تیشه گرفتن به تنگنا رسید. اخم‌آلود سر بالا گرفت و در قالب جدی‌اش فرو رفت.
- این‌قدر هذیون نگو. از بس شب و روز کار می‌کنی مخت تاب برداشته.
چیزی که به یک موی نازک وصل باشد دیر یا زود پاره می‌گردد.
- تو یه شارلاتانی! فکر کردی خرم؟ خونه رو فروختی گندکاری‌هات رو بپوشونی آره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
گفت، همان چیزی که مرد مقابلش از آن هراس داشت. تشت رسوایی‌ که بر زمین بیفتد، ساز خاموشی دارد؛ اما بدجور عرش را می‌لرزاند. پوزخندی به چهره‌ی مبهوتش زد.
- نامرد! با همه چیت ساختم. گفتم... .
خرواری از غصه‌ی بی‌وقتی در گلویش جا خوش کرده‌بود که قادر به هضمش نبود.
- گفتم همه توی زندگیشون مشکل مالی پیدا می‌کنن، گفتم همه خطا می‌کنن، باید بسازم.
دستانش کنار تنش آویزان ماندند. بغض صدایش هم قلب سنگی‌ مرد را نرم نکرد. لب به دندان گرفت و به نقطه‌ی دیگری خیره شد. نفس‌های دخترک منقطع و یکی در میان از سی*ن*ه خارج میشد.
- تو کی هستی... کی هستی؟
بلد نبود آرامش کند. چنگ بین موهایش انداخت و در جایش تلو خورد. چشم بست تا نبیند چه به روز ته‌تغاری حاج‌طاهر آورده‌است. کاش از اول پایش را از این قضیه بیرون می‌کشید تا هر دو درون باتلاق فرو نروند. کم مشکل داشت که باید یک بار اضافه‌ی دیگری را حمل می‌کرد! یک حسی اما در دلش له‌له می‌زد که محکم بغلش کند. از همه‌چیز بگوید، از گذشته منفور و لعنتی‌اش، از عشق بی‌فرجام و زخم نارفیقی؛ اما چیزی راه گلویش را بست. کاش قادر بود به این زندگی سگی پایان دهد و همه را خلاص کند، کاش. راهش را به سمت اتاق خواب کج کرد. سرآستین پیراهنش به عقب کشیده شد.
- نمی‌ذارم بری. باید بگی‌. چرا؟ من حق دارم بدونم دورم چه خبره. این خونه پر از گناهه. تو پول حروم میاری وسط سفره!
انگار مشتی از فلفل تند به خوردش دادند که این‌چنین برافروخت و پسش زد.
- به تو ربطی نداره. اگه دلت با این زندگی نیست برو.
این کلمات چه مزه‌ گس و نچسبی داشتند که گلوی خودش را هم به تلخی می‌انداخت. چشمه‌ی اشک دخترک کویر لوت شد و قلبش در قاب سی*ن*ه به دست و پا افتاد. به همین راحتی می‌گفت برود؟ خب واضح بود، یک‌نفر دیگر زیر سرش داشت. ماه‌بانوی سیه‌بخت به چه دردش می‌خورد! ناباورانه سرش را به چپ و راست تکان داد.
- خیلی پستی! اونی که دلش با این زندگی نیست تویی... تویی که سرتاپات بوی خ*یانت میده.
سریع به طرفش برگشت. مردمک‌های خونینش می‌لرزید. دست‌به‌کمر صورتش را در فاصله‌ی چند سانتی صورتش خم کرد.
- دردت چیه؟ به حال تو چه فرقی داره که این‌قدر می‌سوزی؟!
گیج و منگ نگاه در صورت سرد و بی‌انعطافش گرداند. به‌حتم چیزخورش کرده‌بودند. رفته‌رفته صدایش بالا می‌رفت و او تنها شنونده‌ی اعترافات این مرد زخمی بود که دور بدن کم‌جانش جولان می‌داد.
- صدف یه روزی توی زندگیم بود. آره دوستش داشتم؛ اما از یه جایی به بعد دفنش کردم. حسام رو هم همون موقع که دور‌وبری‌هام بهم نارو زدن دفن کردم.
تکه‌ی آخر جمله‌اش را فریاد کشید، جوری که شانه‌هایش بالا پریدند و بدنش به رعشه افتاد. در آن لحظات نمی‌توانست حرف‌هایش را تحلیل کند. در عالم نوجوانی آن‌قدر درگیر درس و دنیای رنگی خودش بود که اصلاً نفهمید حرف و حدیث‌های بقیه پشت سر حسام از سر چه است؛ نفهمید این مرد قبلاً عاشق دختر دیگری بود. الان هم اگر صدف را نمی‌دید در خواب خرگوشی خودش به سر می‌برد! هرم نفس‌های خشمگینش، از پشت سر لاله‌ی گوشش را سوزاند.
- این هیولایی که می‌بینی، ساخته‌ی دست بقیه‌ست.
موهای تنش سیخ شدند. پاهایش از شدت فشار نمی‌توانست سنگینی بدنش را تحمل کند. کاش مغز، یک دکمه خاموشی داشت تا هر زمان که می‌توانستی صداهای درونش را خاموش می‌کردی. هر دو مثل بازنده‌های دوی ماراتنی بودند که نای ادامه دادن به این راه صعب‌العبور را نداشتند. نکته‌ی عجیب ماجرا این بود که بعد از این همه اتفاق و عذاب، یک جای دلش به حال این مرد می‌سوخت؛ کسی که دسته‌ی مبل را گرفته بود تا از فرو ریختن خود جلوگیری کند. جرئت به خرج داد و مشت گره کرده‌اش را گرفت. عین برق گرفته‌ها سر جنباند. توجه نکرد و قبل از آن‌که مانع شود، مشت سرخ شده‌اش را بین هر دو دستش نگه داشت.
- ربط گذشته به من و امیرعلی چیه؟ شاهرخ کیه؟
نگاه بی‌فروغش پنجه‌‌های کرختش را ناامید کرد. حسام نمی‌پنداشت که دخترک تا این اندازه از همه‌چیز باخبر باشد. کمی فاصله گرفت و دست بر صورت آشفته‌اش کشید، این کار را چندین بار تکرار کرد. کاش می‌توانست بگوید که حال، همه چیز فرق کرده‌است، دیگر آن حسام گذشته نیست و می‌خواهد طعم واقعی زندگی را بچشد. ماه‌بانو از جواب نگرفتن صبرش لبریز شد و یک پایش را زمین کوبید.
- جواب بده. یه کاری نکن چشم روی همه چیز ببندم و چیزهایی رو که شنیدم گزارش بدم!
کمی سکوت بینشان حاکم شد. هر دو یکه‌خورده و ناباور به‌هم خیره شدند. صدای پاندول ساعت، شبیه به فعال کردن بمبی بود که معلوم نمی‌کرد کی قرار است منفجر شود. کم‌کم لبخند کجی روی لبان خشک و کبود مرد نشست و بعد از وقفه‌ای دستانش را به حالت تشویق به‌هم کوباند. پیش آمد.
- دارم چی می‌شنوم! پس ماهی کوچولو هوس جاسوسی به سرش زده.
نفس‌نفس‌زنان تماشایش می‌کرد. نزدیکش شد و چانه‌‌اش را نوازش داد.
- این‌قدر سریع تصمیم نگیر، خشک و تر با هم می‌سوزن عزیزم.
رو برگرداند.
- خشک و تر از هم جدا میشن!
این جمله از دهانش پرید؛ اما جایی برای پشیمانی نبود. یک ابروی کشیده و مرتب حسام بالا رفت، چند ثانیه بعد چشم تنگ کرد و سر جلو برد.
- چی توی اون مخ کوچیکت می‌گذره؟
نفسش را یک ضرب بیرون داد. نمی‌توانست مستقیم در چشمان توبیخ‌گرش زل بزند. کلمات به سختی و خلاف دلش، کنار هم چیده شدند:
- وقتی خودت نمی‌خوای... طلاق بهترین راهه.
انگار مویش را آتش زده باشند، زهرخندی زد. دست‌به‌جیب شانه‌اش را عقب برد که برجستگی عضلات تنومندش از روی پیراهن مشکی‌اش نمایان شد.
- مگه طلاق نقل و نباته که خرج زبونت می‌کنی؟!
مانتو به کمر خیس از عرقش چسبید. چرا یک‌بار او را از خود می‌راند و دفعه‌ای بعد این‌چنین تعصبش به خروش می‌افتاد؟ پوزخند صدادارش را شنید و پشت بندش، جمله‌ی زیرلبی‌ ادا کرد:
- اشتباه کردم که روت حساب باز کرده بودم؟
انگار داشت از خودش سوال می‌پرسید! لب‌های خشکش را با زبان خیس کرد.
- ببین حسام... .
ناگهان از کوره در رفت:
- تو ببین! این نقشه رو از کله‌ات بیرون می‌کنی که طلاقت بدم و بری پیش عشق قدیمیت! تا موهات رنگ دندون‌هات سفید بشه جات همین‌جاست.
در آن لحظه گویی پیمانه‌اش سرریز شد. عقلش قد نداد. یک‌جایی وقتی در تقلا با خودت و اطرافیانت گرفتار می‌شوی، مقابل این حجم از غم و اندوه به نقطه‌ی فروپاشی می‌رسی. حال در این لحظات نفرینی، زورش فقط به شعمدان‌های بلورین روی کنسول می‌‌رسید که به او دهان‌کجی می‌کردند.
- اونی که خ*یانت می‌کنه تویی کثافت!
می‌شکست و دق‌و‌دلی‌اش را سر زبان‌بسته‌ها خالی می‌کرد. حسام خسته‌تر از آن بود که جلوی دیوانه‌بازی‌هایش را بگیرد. از یخچال درون آشپزخانه پارچ کریستال را برداشت و لیوان آب خنکی برای خودش ریخت. شاید فکر می‌کرد می‌تواند باقی راه را با آتش‌بس‌های موقتی بگذراند‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
دستانش می‌لرزید. نگاه غم‌زده‌‌اش را از خرده‌‌شیشه‌های زیر پایش گرفت. فروشنده گفته‌بود جنس شمعدانی‌ها نشکن است؛ اما حال مثل قلبش هزار تکه شده‌بودند! به حرکات میزان عقربه‌های مشکی ساعت‌ روی دیوار چشم دوخت. لبخند تلخی کنج لبان بی‌رنگش نقش بست.
- میگن ساعته که رک و پوست‌کنده بهت جواب میده، ولی اشتباهه... .
مکث کرد. حسام از آرام شدن ناگهانی دخترک چشمانش ریز شد. لیوان درون دستش را کناری گذاشت و به اپن تکیه داد.
- ساعت هم مثل آدم‌ها وقتی به ته خط برسه، متوسل به دروغ میشه.
سگرمه‌هایش درهم گره خوردند. به ته خط رسیده‌بود؟ نمی‌دانست؛ اما هنوز خیلی کارها برای انجام داشت، هنوز آن روزها نیامده‌بودند.
پلک‌های خسته‌اش را بست و یک آرنجش را روی سنگ پهن مقابل چسباند. صدای نفس‌ سنگینش با بالا کشیدن بینی دخترک ادغام شد. نگاهش را دوباره به چهره‌ی ساده و معصومش داد. به چشمان همانند شبش که بارقه‌ای از اندوه درون کاسه‌اش سوسو می‌زد. تکانی به هیکلش داد و جلو رفت.
- چی‌کار کنم که کوتاه بیای؟ من کم‌کم همه‌چی رو برات توضیح میدم، فقط یه‌کم صبر کن.
لبخند محزونی بر لبانش نشست. از پشت پرده‌ی تار اشک، قیافه‌اش را تار می‌دید.
- ماهی که صیاد دنبالشه، فقط چند ثانیه فرصت داره که خودش رو نجات بده.
گنگ سر تکان داد که دستی بین موهای پریشانش کشید و از دور کش آزادشان کرد.
- زمانی برای تلف کردن وقت نیست؛ من نمی‌خوام مثل ماهی اسیر قلاب ماهی‌گیر بشم، نمی‌خوام بی‌صدا بمیرم.
خلع سلاح شد. مفاصل گرفته‌ی گردنش را مالش داد. با چند دم و بازدم بر خودش تسلط یافت و چشمان جست‌و‌جوگرش را دور و بر مبلمان راحتی و روشن نشیمن گرداند.
- باشه، تو آزادی... .
انگار کار مهم‌تری غیر از این نداشت. جوری رفتار می‌کرد که اتفاقی نیفتاده و همه‌چیز مثل روزهای قبل در جریان است. چیزی که به دنبالش بود را از روی میز عسلی برداشت و به سمتش گرفت.
- این‌جاست... .
بی‌آن‌که نگاهش کند، سوئیچ را از دستانش قاپید. قبل از این‌که عزم رفتن کند کمی تأمل کرد و انگشت اشاره‌اش را سوی چشمان ماتش گرفت.
- این رو بدون که همه‌ی این‌ها رو خودت خواستی. تو این زندگی رو انتخاب کردی ماه‌بانو.
قافیه را باخت. حقیقت به طرز بدی بر صورتش کوبیده‌شد. خودش خواسته‌بود مگر نه؟ شاید اگر به قول مادرش با پسر حاج‌مستوفی ازدواج می‌کرد زندگی آرام و بهتری داشت و زیر بار شکنجه‌های مرد این خانه کمرش خم نمی‌شد. حس بیزاری در درونش جوشید؛ نه از حسام، بیشتر از خودش که چرا دلش یک‌ذره برای خودش نسوخت. او که می‌دانست هر چه پیش می‌رود بیشتر به درون منجلاب کشیده می‌شود. به راستی چه چیزی او را به این زندگی دخیل می‌بست؟ صدای قیژ‌قیژ اتومبیل‌های بیرون و ضربات بی‌امان باد بر روی پنجره، باعث شد سوالش بی‌جواب بماند. نگاهش به دهانه‌ی باریک راهرو کشیده‌ شد. می‌خواست کجا برود که این‌طور شال و کلاه کرده‌بود؟! از حرص به جان پوست دور ناخنش افتاد‌.
- هنوز حرف‌هام تموم نشده.
در حینی که کفش‌هایش را می‌پوشید بی‌حوصله و کوتاه جواب داد:
- میرم حجره.
دست خودش نبود. جغدهای شوم دور و بر کاشانه‌اش می‌پلکیدند. شالوده‌ی زندگی از هم گسسته‌اش بوی شک می‌داد. زبانش به گله چرخید:
- حجره بری که چی‌کار کنی؟ هوا داره تاریک میشه.
با تأنی، نگاه در صورت سفید عین گچش انداخت و سپس، دست بر روی دستگیره نهاد.
- تو فکر کن دختربازی! شب برمی‌گردم مفصل با هم صحبت می‌کنیم، خوبه؟
مردک وقیح! چه خیال خامی که هنوز امید داشت وقتی به خانه برمی‌گردد با چهره همسرش رو‌به‌رو می‌شود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
صدای بسته شدن درب، بند ناف گام‌های اعتراضش را برید. باز مثل همیشه او را تنها گذاشت. این بار یک عالم فکر و خیال در سرش می‌چرخید که تا عمق شیره‌ی وجودش نفوذ می‌کرد. اکنون در این خلوت، حرف‌های رد‌و‌بدل شده‌ی بینشان، یکی‌یکی در ذهنش تکرار میشد. با این علامت سوال وصله به سرش چه می‌کرد؟ چرا وقتی از گذشته می‌گفت این همه کینه داشت؟ مگر دور و اطرافیانش با او چه کرده‌بودند؟ سوزش پوستش آه از نهادش را بلند کرد؛ آن‌قدر در افکار مه‌آلودش غرق بود که نفهمید پوست کنار انگشتش خراشیده‌ شده‌است. در آن بلبشو جرقه‌ای در ذهنش زده‌ شد. قلب آکنده از رنجش را زیر قدم‌های سنگینش له کرد. تیزی چیزی کف پایش فرو رفت، صورتش از درد جمع شد. صدای آخش را خفه کرد و پای راستش را بالا آورد. کم مانده‌بود خودش را شهید کند! هر جور بود لنگان‌لنگان خود را به مبلی رساند و رویش غلتید. از روی جوراب نازکش زخم را فشرد تا خون بند بیاید، هم‌زمان دستش را به کیفش رساند و موبایلش را از درونش بیرون کشید. در تصمیمش مردد بود؛ اما با این شرایط، او بهتر می‌توانست کمکش کند. تعلل را جایز ندید و انگشتان سر شده‌اش را روی کیبورد غلتاند. لبش را گاز گرفت. امید داشت که جواب دهد. در واپسین لحظات بود که صدای بم مردانه‌اش، اکسیژن به نفس‌های بیمارش بخشید.
- بله، بفرمایید؟
شماره‌اش را نشناخته‌بود؟ زبان لکنتی‌اش به کار افتاد:
- ا... الو؟
جا خورد. سکوت عمیقی به طول انجامید. هیچ‌کدام قادر به بیان کلمه‌ای نبودند. ثانیه‌ها، چله‌نشین خبرهای بدی بودند‌. در آن‌سوی خط، گوشی در دستان مرد خشک شد. این صدای لرزان زنانه متعلق به ماه‌بانو بود؟ هیچ جواب صحیحی برای ذهن منجمدش نداشت. حتماً از اثرات کار زیاد داشت توهم می‌زد.
- امیرعلی صدام رو می‌شنوی؟
گویی نبضش به یک‌باره از حرکت ایستاد. واقعی‌تر از این نمی‌توانست باشد. همان یار قدیمی که همیشه نرم و دلچسب اسمش را می‌خواند، حال صدایش جور دیگری به‌نظر می‌رسید. باید می‌فهمید علت این همه اضطرابش چیست که بعد از این همه مدت سراغی از تکیه‌گاه دیرینه‌اش گرفته‌بود. کامپیوتر را خاموش کرد و از پشت میز بلند شد.
- چه اتفاقی افتاده؟ تو... تو حالت خوبه؟
لحن هیجان‌زده‌اش به او هم منتقل شد. نمی‌دانست دارد کار درستی می‌کند یا نه. صدای جیغ آشنای لاستیک‌های اتومبیل از کوچه می‌آمد‌.
- ح... حسام... .
نفس عمیقی کشید و بر خودش مسلط شد. برای کارهای مهم‌تری زنگ زده‌بود، باید ضعف را کنار می‌گذاشت.
- من یه چیزهایی شنیدم.
آب دهانش را برای چندمین بار قورت داد. در آن‌سو، امیرعلی مغزش درست کار نمی‌کرد‌ و گمان می‌برد یک چیزی سر جایش نیست.
- درست تعریف کن ببینم چی شده.
نیرویش را بازیافت و با بغض شروع به توضیح دادن کرد:
- می‌دونستم راه کج میره؛ اما... اما حالا مطمئن شدم توی خلافه.
قلبش گواه خوبی نمی‌داد. پشت پنجره قرار گرفت و کرکره‌اش را پایین آورد.
- تو چی شنیدی ماه‌بانو؟
استرس یا شاید خونی که از دست داده‌بود‌ بدنش را رفته‌رفته سرد و بی‌حال می‌کرد. به ذهن شلوغ وبی‌نظمش سر و سامان داد و مو‌به‌مو شنیده‌هایش را برایش شرح داد. امیرعلی از شنیدن این گفته‌ها، شوکه و شوکه‌تر میشد. امکان نداشت! نمی‌دانستند که راز مگو، قیچی‌ به‌ دست آمده‌بود که گذشته‌ی دوخته‌ شده را از هم پاره کند. صدای هق‌هق آرام دخترک از پشت گوشی بلند شد. با همان حال خرابش سعی کرد آرامش کند.
- نگران نباش. آه و ناله کردن که چیزی رو درست نمی‌کنه. درباره‌ی این موضوع به غیر از من که به کسی توضیح ندادی؟
انگار که او را می‌دید، تند‌‌تند سر بالا انداخت.
- نه، ولی این شاهرخ کیه؟ به‌نظر مرد خطرناکیه.
ساکت ماند. نامش چون ناقوسی در مغزش صدا داد. تصورش را هم نمی‌کرد که پای آن مرد در میان باشد. همه‌چیز مثل یک پازل به‌هم ریخته شده‌بود.
- امیر من می‌ترسم اتفاقی برات بیفته.
از افکارش بیرون آمد و بر صورتش چند بار دست کشید. بی‌تابی‌های دخترک قلبش را ریش می‌کرد.
- محض رضای خدا برای یه بار هم که شده عاقل باش. نگران همه هستی جز خودت!
قطره‌های اشک جوشان بر پهنای صورت سردش سیلابی راه انداختند.
- می‌خوام ازش جدا شم. کمکم می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین