- Dec
- 664
- 11,842
- مدالها
- 4
گرهی بین ابروهام محکمتر شد و حق به جانب گفتم:
- مگه نمیبینی چقدر باهام بد رفتاری میکنه؟! دو ماهه همکلاسی هستیم، دیگه باید متوجه اخلاق گند این مردک کینهشتری شده باشی!
لب پایینش بین دندونهاش اسیر شد و از چینی که گوشهی چشمش افتاد، مشخص بود که تلاش میکنه تا مانع خندهش بشه.
- ببخشید! ولی مجبورم بهش زنگ بزنم.
چیزی نگفتم، اما در واقع حاضر بودم تا صبح توی تاریکی و توی این فضا حبس بمونم و به دست شفایی نجات پیدا نکنم! پولاد دلیر در حال صحبت با شفایی به طرف فضای پشت سرمون رفت؛ بینتیجه برگشت و بعد از خداحافظی و تشکر، مجدد روی صندلی نشست.
- روشنایی سالن با کلید نیست، اگر هم باشه من ندیدم... شفایی هم قرار شد بهم خبر بده.
مشتاق شنیدن صحبتهای شفایی نبودم، پس فقط سر تکون دادم و به جاش گفتم:
- ببخشید! میتونم به خواهرم زنگ بزنم؟ فکر کنم خیلی نگرانم بشه.
موبایلش رو به سمتم گرفت و من هم شمارهی سوگند رو گرفتم و موبایل رو کنار گوشم قرار دادم.
- بله؟!
نگرانی توی صداش موج میزد! لابد وقتی متوجه شده موبایلم خاموشه، چه فکر و خیالاتی کرده!
- سوگند؟ سلام، سوگلم!
لحظهای نفسش حبس شد و بعد صدای بلند خودش و بقیه به گوشم رسید. اونقدری که ناخواسته موبایل رو عقب دادم و به پولاد محو در تاریکی، نگاه انداختم. وای از دست اینها! ماجرا رو براشون تعریف کردم و خواهش کردم تا دانشگاه نیان، اما انگار بیفایده بود، چون سوگند تأکید کرد که الان راه میافتن! نفسم رو به بیرون فوت کردم و موبایلش رو به دستش دادم. پولاد خم شد و موبایل رو روی دسته صندلی مقابلمون گذاشت. اینجوری جفتمون میتونستیم همدیگه رو ببینیم و کمی از فضای مقابلمون هم روشن شد.
- یکم تعداد خواهر و برادرام زیاده! سروصداشون تمومی نداره.
خندید و سنگینی نگاهش رو حس کردم، اما ترجیح دادم فقط به روکش آبیرنگ صندلیهای مقابلم زل بزنم.
- خیلی خوبه که... مامان و باباتون چی؟ اگه بخوای میتونی باهاشون صحبت کنی.
آروم پلک زدم.
- فوت کردن.
لحظهای سکوت بینمون خودش رو به رخ کشید. با شرمندگی عذرخواهی کرد.
- من فقط یدونه برادر دارم، پدر و مادرم شهرستان زندگی میکنن و منم از تابستون اومدم اینجا، فعلاً پیش برادرم هستم.
- گفتی رشتهت مهندسی پزشکی بوده و به خاطر کار اومدی تهران... پس چرا ادبیات؟
متوجه جمع و مفرد افعالمون نمیشدم و سعی کردم بهش فکر نکنم. اینبار با کمی کنجکاوی به صورت آرومش که خونگرمی توی چشمهاش دودو میزد، نگاه کردم.
- خدا مادرتونو بیامرزه، مامانم عاشق ادبیات و شاهنامهست... اونقدر از بچگی برامون شعر و غزل و داستان خوند که من رو ترغیب کرد تا این رشته رو بخونم... صرفاً علاقه و کنجکاوی.
- مگه نمیبینی چقدر باهام بد رفتاری میکنه؟! دو ماهه همکلاسی هستیم، دیگه باید متوجه اخلاق گند این مردک کینهشتری شده باشی!
لب پایینش بین دندونهاش اسیر شد و از چینی که گوشهی چشمش افتاد، مشخص بود که تلاش میکنه تا مانع خندهش بشه.
- ببخشید! ولی مجبورم بهش زنگ بزنم.
چیزی نگفتم، اما در واقع حاضر بودم تا صبح توی تاریکی و توی این فضا حبس بمونم و به دست شفایی نجات پیدا نکنم! پولاد دلیر در حال صحبت با شفایی به طرف فضای پشت سرمون رفت؛ بینتیجه برگشت و بعد از خداحافظی و تشکر، مجدد روی صندلی نشست.
- روشنایی سالن با کلید نیست، اگر هم باشه من ندیدم... شفایی هم قرار شد بهم خبر بده.
مشتاق شنیدن صحبتهای شفایی نبودم، پس فقط سر تکون دادم و به جاش گفتم:
- ببخشید! میتونم به خواهرم زنگ بزنم؟ فکر کنم خیلی نگرانم بشه.
موبایلش رو به سمتم گرفت و من هم شمارهی سوگند رو گرفتم و موبایل رو کنار گوشم قرار دادم.
- بله؟!
نگرانی توی صداش موج میزد! لابد وقتی متوجه شده موبایلم خاموشه، چه فکر و خیالاتی کرده!
- سوگند؟ سلام، سوگلم!
لحظهای نفسش حبس شد و بعد صدای بلند خودش و بقیه به گوشم رسید. اونقدری که ناخواسته موبایل رو عقب دادم و به پولاد محو در تاریکی، نگاه انداختم. وای از دست اینها! ماجرا رو براشون تعریف کردم و خواهش کردم تا دانشگاه نیان، اما انگار بیفایده بود، چون سوگند تأکید کرد که الان راه میافتن! نفسم رو به بیرون فوت کردم و موبایلش رو به دستش دادم. پولاد خم شد و موبایل رو روی دسته صندلی مقابلمون گذاشت. اینجوری جفتمون میتونستیم همدیگه رو ببینیم و کمی از فضای مقابلمون هم روشن شد.
- یکم تعداد خواهر و برادرام زیاده! سروصداشون تمومی نداره.
خندید و سنگینی نگاهش رو حس کردم، اما ترجیح دادم فقط به روکش آبیرنگ صندلیهای مقابلم زل بزنم.
- خیلی خوبه که... مامان و باباتون چی؟ اگه بخوای میتونی باهاشون صحبت کنی.
آروم پلک زدم.
- فوت کردن.
لحظهای سکوت بینمون خودش رو به رخ کشید. با شرمندگی عذرخواهی کرد.
- من فقط یدونه برادر دارم، پدر و مادرم شهرستان زندگی میکنن و منم از تابستون اومدم اینجا، فعلاً پیش برادرم هستم.
- گفتی رشتهت مهندسی پزشکی بوده و به خاطر کار اومدی تهران... پس چرا ادبیات؟
متوجه جمع و مفرد افعالمون نمیشدم و سعی کردم بهش فکر نکنم. اینبار با کمی کنجکاوی به صورت آرومش که خونگرمی توی چشمهاش دودو میزد، نگاه کردم.
- خدا مادرتونو بیامرزه، مامانم عاشق ادبیات و شاهنامهست... اونقدر از بچگی برامون شعر و غزل و داستان خوند که من رو ترغیب کرد تا این رشته رو بخونم... صرفاً علاقه و کنجکاوی.
آخرین ویرایش: