جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,400 بازدید, 259 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,832
مدال‌ها
4
گره‌ی بین ابروهام محکم‌تر شد و حق به جانب گفتم:
- مگه نمی‌بینی چقدر باهام بد رفتاری می‌کنه؟! دو ماهه همکلاسی هستیم، دیگه باید متوجه اخلاق گند این مردک کینه‌شتری شده باشی!
لب پایینش بین دندون‌هاش اسیر شد و از چینی که گوشه‌ی چشمش افتاد، مشخص بود که تلاش می‌کنه تا مانع خنده‌ش بشه.
- ببخشید! ولی مجبورم بهش زنگ بزنم.
چیزی نگفتم، اما در واقع حاضر بودم تا صبح توی تاریکی و توی این فضا حبس بمونم و به دست شفایی نجات پیدا نکنم! پولاد دلیر در حال صحبت با شفایی به طرف فضای‌ پشت سرمون رفت؛ بی‌نتیجه برگشت و بعد از خداحافظی و تشکر، مجدد روی صندلی نشست.
- روشنایی سالن با کلید نیست، اگر هم باشه من ندیدم... شفایی هم قرار شد بهم خبر بده.
مشتاق شنیدن صحبت‌های شفایی نبودم، پس فقط سر تکون دادم و به جاش گفتم:
- ببخشید! می‌تونم به خواهرم زنگ بزنم؟ فکر کنم خیلی نگرانم بشه.
موبایلش رو به سمتم گرفت و من هم شماره‌‌ی‌ سوگند رو گرفتم و‌ موبایل رو کنار گوشم قرار دادم.
- بله؟!
نگرانی توی صداش موج می‌زد! لابد وقتی متوجه شده موبایلم خاموشه، چه فکر و خیالاتی کرده!
- سوگند؟ سلام، سوگلم!
لحظه‌ای نفسش حبس شد و بعد صدای بلند خودش و بقیه به گوشم رسید. اون‌قدری که ناخواسته موبایل رو عقب دادم و به پولاد محو در تاریکی، نگاه انداختم. وای از دست این‌ها! ماجرا رو براشون تعریف‌ کردم و خواهش کردم تا دانشگاه نیان‌، اما انگار بی‌فایده بود، چون سوگند تأکید کرد که الان راه می‌افتن! نفسم رو به بیرون فوت کردم و موبایلش رو به دستش دادم. پولاد خم شد و موبایل رو روی دسته صندلی مقابلمون گذاشت. اینجوری جفتمون می‌تونستیم همدیگه رو ببینیم و کمی از فضای مقابلمون هم روشن شد.
- یکم تعداد خواهر و برادرام زیاده! سروصداشون تمومی نداره.
خندید و سنگینی نگاهش رو حس کردم، اما ترجیح دادم فقط به روکش آبی‌رنگ‌ صندلی‌های مقابلم زل بزنم.
- خیلی خوبه که... مامان و باباتون چی؟ اگه بخوای می‌تونی باهاشون صحبت کنی.
آروم پلک زدم.
- فوت کردن.
لحظه‌ای سکوت بینمون خودش رو به رخ کشید. با شرمندگی عذرخواهی کرد.
- من فقط یدونه برادر دارم، پدر‌ و مادرم شهرستان زندگی می‌کنن و منم از تابستون اومدم اینجا، فعلاً پیش برادرم هستم.
- گفتی رشته‌ت مهندسی پزشکی بوده و به‌ خاطر کار اومدی تهران... پس چرا ادبیات؟
متوجه جمع و مفرد افعالمون نمی‌شدم و سعی کردم بهش فکر نکنم. این‌بار با کمی‌ کنجکاوی به صورت آرومش که خونگرمی توی چشم‌هاش دودو می‌زد، نگاه کردم.
- خدا مادرتونو بیامرزه، مامانم عاشق ادبیات و شاهنامه‌ست... اون‌قدر از بچگی برامون شعر و غزل و داستان خوند که من رو ترغیب کرد تا این رشته رو‌ بخونم... صرفاً علاقه و‌ کنجکاوی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,832
مدال‌ها
4
مامانم، مهشید! اون من رو به چی ترغیب‌ کرد؟ فقط می‌دونم من رو توی بچگی از زندگی سیر کرد! لب‌هام رو روی هم فشردم و لبخند کم‌رنگی تحویلش دادم.
- چه عالی! خدا حفظشون کنه.
- ممنونم،‌ میشه علت فوت مادرتونو بدونم؟
چه اصراری داشت راجع به مادرم صحبت کنه! یک کلام گفتم:
- سرطان.
باز هم با ناراحتی افسوس خورد و من بدون هیچ حسی، کیفم رو محکم‌تر در آغوش گرفتم. سوزان معتقد بود، من زیادی نسبت به مادرمون بی‌حسم! اما واقعاً نمی‌تونستم بیخودی ادای دخترهایی که رابطه خیلی خوبی با مامانشون دارند رو در بیارم!
- چقدر صبورین!
لبخند بی‌حالی زدم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.
- صبورم‌ چون اتفاقای غیر منتظره‌ی زیادی توی زندگیم افتاده... منتهی نمی‌دونم چرا الان نمی‌تونم صبر کنم!
دست سردم رو مشت کردم و زیر لب ادامه دادم:
- حس‌ می‌کنم فشارم افتاده.
- ولی بازم به‌ نظرم صبوری! هر دختری بود الان می‌تونست اینجا رو بذاره روی سرش!
ناخودآگاه خندیدم، سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- نه دیگه من اهل سوسول‌بازی‌ نیستم! ممکنه اینجا رو روی سر کسی که در رو قفل کرد خراب کنم، اما روی سرم خودم نه!
آروم به حرف‌های چرت‌و‌پرتم خندید. احساس سرما می‌کردم. پاهام رو به هم چسبوندم و باز هم از روی کنجکاوی پرسیدم:
- شما چطوری با استاد شفایی رفیق شدی؟
نگاهش رو به روبه‌رو دوخت و یک لحظه این فکر از سرم گذشت که خط بینی و خط فکش نیم‌رخ بی‌نقصی ازش ساخته‌بود!
- مدیرگروه دانشگاه قبلیم با استاد شفایی دوست بود، وقتی بهش گفتم می‌خوام انتقالی بگیرم و بیام تهران، منو به ایشون معرفی کرد... رابطه‌ی خاصی هم نداریم، فقط اون خیلی بهم لطف داره.
- هر چقدر از من بدش میاد، همون اندازه شما رو بیشتر دوست داره!
نگاهم کرد و دوباره خندید و گفت:
- آدم عجیبی که هست، ولی شما به خودت نگیر.
پشت چشمی براش نازک کردم.
- اصلاً برام مهم نیست.
کمی رو صندلی جابه‌جا شد و درحالی که کتش رو از تنش درمی‌آورد، گفت:
- هیچ‌وقت نمیشه همه رو راضی نگه ‌داشت! همین که بتونی رضایت آدمایی که دوستشون داری رو جلب کنی به‌ نظرم کافیه، چون حضور آدما توی زندگی گذریه، پس فقط کافیه اونایی که درجه یکن بمونن و بس!
جمله‌ی آخرش رو در حالی گفت که حتی برای یک لحظه هم پلک نزد و من زیر این نگاه خیره و صمیمی، کم‌کم گرمای عجیبی رو زیر پوست صورتم حس می‌کردم.
- اینجا سرد شده، اینو بنداز روی خودت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,832
مدال‌ها
4
کتش رو به سمتم گرفت. تکون نامحسوسی خوردم و لپم رو از داخل گاز گرفتم. نفسم رو به بیرون فوت کردم و با لحن جدی خودم گفتم:
-‌ مرسی لازم نیست! لباس گرم تنمه.
- پس روی پا بندازش.
دستش همچنان به سمتم دراز بود و من سعی داشتم مخالفت کنم، اما پاهام از شدت سرما انگار تبدیل به چوب شده‌بود! پس کت مخملش رو گرفتم و اون رو روی پاهام انداختم؛ زیر لب تشکر کردم.
- برنامه‌ت برای بعد از فارغ‌التحصیلی چیه؟
لب‌هام به جلو جمع شد و لیست برنامه‌هایی که برای خودم چیده‌بودم از ذهنم گذشت.
- دوست دارم ادامه تحصیل بدم و خیلی علاقه به نوشتن دارم... شاید هم نوشته‌هام رو چاپ کنم، ولی چون همیشه زندگی برنامه‌ریزی‌هام رو به هم زده، ترجیح میدم خودمو به سرنوشت بسپارم و در لحظه و با حال خوب زندگی‌ کنم، بقیه چیزا هم اوکی میشه.
اخم ریزی روی پیشونیش نشست و بعد از چند لحظه، پرسید:
- این رهایی نتیجه‌ی گذشتن از سختی‌های زیاده! اتفاق بدی به جز مرگ‌ مادرت توی زندگیت افتاده؟ البته همون خودش به اندازه کافی سخت هست اما خب... .
پوزخندی روی لب‌هام نشست و به سقف تاریک خیره شدم.
- مرگ مادرم بد بود، اما بدتر از اون مرگ پدرم بود.
و مثل همیشه از یادآوری سال‌هایی که گذشت، تپش قلب گرفتم.
- در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آنجا
ز‌ پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها
ره‌ پنهان بنماید که کَس آن راه نداند.
گوش‌هام با شنیدن شعر مولانا که با لحن و صوت زیبایی خونده شد، تیز شد و آروم‌آروم نگاهم به سمتش چرخید. لبخند گرمی به روم زد، دستش رو به طرف در ورودی دراز کرد و ادامه داد:
- البته نه صرفاً این در!
چیزی نگفتم و پولاد دوباره به حرف اومد:
- سختی کشیدن خیلی سخته! ولی به این ایمان داشته باش که همه‌چیز حکمت خدا بوده و قطعاً رحمتش رو هم توی زندگی می‌بینی و حس می‌کنی.
آب دهنم رو قورت دادم و به سختی نگاهم رو از نگاهش گرفتم. به کیفم خیره شدم و ناخن‌هام رو کف دستم فرو کردم. این چه وضعیتی بود دیگه! حالا چرا تحت تأثیر یک شعر خوندن قرار گرفتی؟ ندیدبدید!
با شنیدن صدای مبهم صحبت چند نفر از پشت در، سریع به عقب برگشتیم. بالاخره اومدند! از روی صندلی‌ها بلند شدیم و به سمت در رفتیم و چیزی نگذشت که قفل در باز شد. نفس راحتی کشیدم و خدا رو شکر کردم. چشم‌هام برای دیدن روشنایی دودو می‌زد و با اشتیاق به فضای راهرو‌ی بیرون از سالن همایش، نگاه می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,832
مدال‌ها
4
- پولاد جان چرا گیر افتادی؟ مگه از سالن نرفته‌بودی بیرون؟
این چه سوالیه؟ واقعاً به عقل استاد شفایی شک می‌کنم!‌ خب لابد بیرون نرفته که گیر افتاده! کیفم رو روی شونه‌م جابه‌جا‌ کردم و به جای پولاد، جواب استاد شفایی فضول رو دادم:
- تقصیر من بود استاد! موبایلم رو جا گذاشته‌بودم و آقای دلیر خواستن به من کمک کنن که متأسفانه بچه‌های نگهبانی بدون دقت به پر و خالی بودن سالن، برقا رو خاموش کردن و در رو هم قفل کردن!
و نگاه چپی به نگهبان میانسال و مظلوم، که بی‌‌حرف یک قدم عقب‌تر از شفایی ایستاده‌بود، انداختم. همین نگاه رو استاد شفایی، از پشت شیشه‌های مستطیلی عینکش، به من تقدیم کرد.
- از دست شما خانم جاوید! پولاد پسرم خیلی حواست به خودت باشه.
جمله‌ی دومش رو تأکیدی گفت و دستش رو روی بازوی پولاد گذاشت. با چشم‌های درشت شده، به پرروترین استاد قرن خیره شدم. واقعاً چه‌ جوابی می‌تونستم بهش بدم؟
- اتفاقه دیگه استاد! برای هر کسی هم ممکنه پیش بیاد! کاش قبل از قفل کردن در، از نبود دانشجوها مطمئن بشن... باز هم خیلی ممنون که زحمت کشیدین و تشریف آوردین.
چون نمی‌تونستم سبیل‌های شفایی رو دونه‌دونه جدا کنم، با اخم به نگهبان زل زده‌بودم که وقتی سنگینی نگاهم رو دید، بیشتر سرش رو‌ پایین انداخت.
- خب پولاد جان! بیا بریم به اندازه کافی دیر شد.
پولاد از زیر دست شفایی خودش رو عقب کشید و به من اشاره کرد.
- من خانم جاوید رو می‌رسونم، یه دنیا از شما ممنونیم که این وقت شب اومدین دانشگاه.
و به من نگاه کرد و یک تای ابروش رو بالا انداخت. از روی اجبار، نیم نگاهی به شفایی انداختم و من هم جملات پولاد رو تکرار کردم که شفایی دوباره نگاه بدی بهم انداخت. این‌بار با کلافگی رد نگاهش رو دنبال کردم و وقتی کت پولاد رو توی دستم دیدم، به خودم و حواس پرتم لعنت فرستادم... !
این ‌وقت شب هوا حسابی خنک بود و بادی که می‌وزید، بیشتر زمستونی بود تا پاییزی! در سکوت، به ماشین استاد شفایی که ازمون دور می‌شد، خیره شدم و به دنبال ذره‌ای اتفاق خوب، سعی کردم ذهنم رو به سمت مثبت‌نگری پیش ببرم تا بلایی سر خودم و پولاد نیارم!
- فردا هفت صبح کلاس داریم؟ کاش همین‌جا می‌خوابیدیم!
از بین پلک‌های باریک شده‌م، نگاه بدی بهش انداختم که خندید.
- سوگل!
با شنیدن صدای سوگند، انگار دنیا رو بهم دادند. سرم به‌ سمتش چرخید. سوگند و بردیا از گوشه‌ی پیاده‌رو، به سمت ما که مقابل ورودی دانشگاه ایستاده‌‌‌‌بودیم، می‌اومدند.
- پس این لبخند و نگاه گرم شما، برای افرادیه که دوستشون داری؛ مثلا خواهر و برادر!
ابروهام، تا فرق سرم بالا پریدند. سرم رو چرخوندم و به صورت مشتاق و خندونش نگاه کردم. زیر ذره‌بین نگاهش بودم که فرق بین لبخندهای من رو می‌فهمید؟ امان از ماجراهای امشب و امان از لحن متفاوت پولاد دلیر!

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,832
مدال‌ها
4
(بردیا)

با دیدن سوگل که جلوی درب کوچیک‌ دانشگاه، در کنار پسری ایستاده‌‌‌بود، نفس راحتی کشیدم. صدای قدم‌های محکمی که سوگند برمی‌داشت توی سکوتی و خلوتی این منطقه‌ اکو می‌شد. دستم رو به آستین پالتو‌ش گرفتم و سعی کردم نگهش دارم.
- خواهر من، یکم یواش‌تر! می‌بینی که سوگل خانم صحیح و سالم اونجا ایستاده!
قدم‌هاش رو آهسته کرد، سرش رو بهم نزدیک کرد و درحالی که نگاه مشکوکش به سوگل بود، زیر لب گفت:
- بردیا؟ اون پسره کیه؟ یعنی سوگل با یک پسر تنها بوده؟! وای خاک عالم!
و صورتش رو چنگ زد. با تعجب نگاهش کردم و نچ‌نچ‌کردم.
- سوگند اولاً که طرف همکلاسیش بوده، غریبه نبوده! دوماً سوگل رو نمی‌شناسی؟ یادته قدیما بهش می‌گفتیم سوگل‌پلنگ؟! بابا این هر‌ کی بیاد طرفش، از وسط نصفش می‌کنه!
لبش رو گاز گرفت و با چشم‌های سبزش، چشم‌غره‌ای ترسناک نثارم‌ کرد. چشمکی‌ بهش زدم و دوباره نگاهم رو به سوگل‌ و پسر کنارش دوختم. درسته که اخلاق‌های سوگل‌ رو خوب می‌شناختم و می‌دونستم از پس خودش برمیاد، اما برخلاف شوخی‌هام، نمی‌تونستم مانع نگرانی که مثل سوگند به دل من هم افتاده‌بود، بشم. خیلی دوست داشتم هر چه زودتر با همکلاسیش، همکلام بشم! بهشون نزدیک شدیم و سوگند، سوگل رو محکم بغل گرفت.
- وای خداروشکر که اومدی بیرون! داشتم دق می‌کردم سوگل!
سوگل که چونه‌ش روی‌ شونه‌ی‌سوگند بود، نگاهم کرد و ابرویی بالا انداخت. لبخندی به روش زدم و گفتم:
- کی جرأت کرد در رو روی تو قفل کنه سوگلی؟!
سوگند خودش رو عقب کشید و سوگل دستی به مقنعه‌ش کشید. قری به چشم‌هاش داد و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- یعنی می‌خواستم نگهبان رو ریز‌ریز کنم! منتهی خیلی قیافه‌ش نادم بود، دلم سوخت!
خندیدم و انگشت شستم رو به نشونه لایک بالا آوردم. دستم رو مقابل پسر گرفتم که ساکت ایستاده‌بود و به ما نگاه می‌کرد.
- سلام، شما هم‌سلولی سوگل جان هستی؟
- بردیا!
با لحن اخطار‌دهنده‌ی سوگند، خندیدم و ادامه دادم:
- بالاخره با هم حبس کشیدن!
پسر دستم رو فشرد و لبخند خجولی به روی صورتش نشست. فکر نمی‌کنم همسن سوگل باشه، چهره‌ی تقریباً پخته‌ای به نسبت یک دانشجوی کارشناسی داشت.
- سلام شبتون بخیر، من‌ دلیر هستم،‌ پولاد دلیر... خوشبختم.
خیره به نگاه قهوه‌ای‌رنگش، سعی در شناخت خوب و بد بودنش داشتم. من معتقد بودم جنس نگاه آدم‌ها با درونشون می‌تونه یکی باشه و حقیقتاً این پسر، ظاهراً مظلوم و ساده به نظر می‌رسید! ان‌شاءالله که درست حدس زدم.
- خوشبختم! منم بردیا هستم، یکی از برادرای سوگل‌‌جان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,832
مدال‌ها
4
آروم خندید و نگاه ریزی به سوگل انداخت. سوگل اما بی‌حرف، نگاهش بین ما دو نفر می‌چرخید و فکر کنم توقع داشت هر چه زودتر بحث رو جمع کنم و از اینجا بریم! سوگند هم از پولاد تشکر کرد و در نهایت باهاش خداحافظی کردیم.
همین که یک قدم جلو رفتیم، دستم رو جلوی سوگل نگه‌ داشتم. سوگل اخمو، با لحن تندی در جوابم گفت:
- چیه؟!
چرا این دختر یکم لطافت و آرامش نداشت؟ به کت توی دسش که در واقع بین ناخن‌های تیزش در حال له شدن بود، اشاره کردم.
- خواهرم، پسره یخ کرد! خب کتشو‌ پس بده دیگه!
چشم‌های خسته‌ش تا آخرین حد ممکن گرد شد و یک جفت گوی درخشان عسلی تیره بیرون زد! سرش رو پایین انداخت و با دیدن کت بیچاره‌ی مخمل، لب‌هاش رو روی هم فشرد و با حرص گفت:
- بردیا! می‌بری کتشو بهش بدی؟
قبل از اینکه من حرفی بزنم، سوگند به حرف اومد و اخم کرد و گفت:
- نخیر، زشته! بدو برو بهش پس بده!
سوگل دیگه چیزی نگفت، عقب گرد کرد و با قدم‌های تند خودش رو به پولاد رسوند که در حال سوار شدن توی ماشینش بود. دست به سی*ن*ه نگاهشون می‌کردم که صدای نگران سوگند به گوشم رسید:
- بردیا؟ پسر خوبی به نظر می‌رسید، نه؟ پس چرا سوگل این‌‌قدر قاطیه؟!
سوگل با لبخندی که انگار برای نشون دادنش خیلی به عضلات صورتش فشار می‌آورد، جواب لبخند گرم پسر رو می‌داد. خنده‌ای کردم و در جواب سوگند، گفتم:
- اگه پسر بدی بود، الان اینجوری باهاش برخورد نمی‌کرد! می‌دونی که از اتفاقات غیر منتظره چقدر بدش میاد، لابد اعصابش به هم ریخته.
و نگاهش کردم که لب‌هاش رو به پایین خم کرد و اوهوم آرومی گفت. سوگل به طرفمون اومد؛ دستم رو روی شونه‌هاش انداختم و سری برای پولاد که بین در باز شده‌ی ماشینش ایستاده‌بود، تکون دادم و حالا سه‌تایی مسیر پیاده‌رو‌ رو پیش گرفتیم.
نشستن توی ماشین و استارت زدن همانا، از هم پاشیدن سوگل و غرغراش هم همانا! بدون لحظه‌ای نفس کشیدن، غر زد؛ به خودش، موبایلی که از بی‌شارژی خاموش شده‌بود و بعد هم باعث و بانی قفل شدن در، هزاران‌بار لعنت فرستاد. تقریباً از همه‌چیز نالید، به جز همکلاسیش و این باعث شد، بیشتر از قبل خیالم راحت بشه که اتفاق بدی نیفتاده و حداقل پیش اون‌ پسر، جاش امن بوده. شنیدن گلایه‌های ناتموم سوگل زیاد چیز عجیبی نبود و کاملاً با این بُعد اخلاقش آشنا بودیم. پس من و سوگند فقط سکوت کرده‌بودیم و هر از گاهی نیم‌‌نگاهی به هم می‌نداختیم و خنده‌ای که به مرز لب‌هامون‌می‌رسید رو سریع قورت‌ می‌‌دادیم! تا بالاخره، ساعت یازده و نیم، به‌ خونه‌ و جمع گرم و دوست‌داشتنی که در انتظارمون بیدار نشسته‌بودند، رسیدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,832
مدال‌ها
4
دوباره فردا رسید و شروع یک روز جدید!
توی اتاقم نشسته‌بودم و در سکوت، نقشه‌ی یک ویلا‌‌یی که لوکیشنش اطراف تهران بود و برای کشیدن و طراحیش، خیلی زحمت کشیده‌بودم رو برای آخرین‌بار و به عنوان بررسی نهایی، نگاه می‌کردم. همه‌چیز خوب بود، خیلی خوب! با رضایت گردنم رو بالا گرفتم و دست‌هام رو به عقب کشیدم تا کمی از خستگیم پر بکشه. نفس عمیقی کشیدم و نقشه رو بستم. موبایلم رو از روی میز برداشتم و وارد اپلیکیشن تقویم شدم. همون‌طور که مشغول نگاه کردن روزهای هفته‌ی پیش‌رو و مرور برنامه‌ها بودم، در نیمه باز اتاق رو باز‌کردم و بیرون رفتم. نگاهم به سمت میز منشی چرخید. منشی جدید، صندلیش رو به طرف پنجره‌ی پشت سرش چرخونده‌بود؛ فنجون سفیدش که روش گل‌های سرخ ریز داشت رو جلوی دهنش گرفته‌بود‌ و ظاهراً در آرامش، به ویوی خیابون‌های شلوغ و آسمون خاکستری تهران چشم دوخته‌بود. لب پایینم رو داخل دهنم کشیدم و در سکوت بهش خیره شدم. از روزی که مشغول به کار شده‌‌بود، نه من چشم دیدنش رو داشتم، نه اون دلش می‌خواست من رو ببینه. اما هر دو حفظ ظاهر می‌کردیم؛ خصوصاً خانم آزاد! انگاری خیلی این کار براش مهم بود که همه‌جوره مطیع و حرف‌گوش‌کن شده‌بود و واقعاً بین کسایی که توی اون تایم محدود برای مصاحبه اومده‌بودند، از همه شرایطش بهتر بود و من به ناچار انتخابش کردم. با گا‌م‌های آهسته و با احتیاط جلو رفتم؛ مقابل‌ میزش ایستادم. نگاهم به روی میز چرخید و توجهم به کاغذ مربعی کوچیک که روش با خودکار قرمز، کلمات رو بزرگ‌ نوشته‌بود، جلب شد. ابروهام بالا رفت. لیست خرید نوشته‌بود؟! لبم از بین دندون‌هام آزاد شد، اما نذاشتم خنده‌‌ی بی‌صدام، طولانی بشه. چشم‌های‌ کنجکاوم، این‌بار به روی صورتش چرخید. از این زاویه فقط بینی خوش‌فرم و مژه‌های بلندش دیده می‌شد. دست‌هام رو داخل جیب شلوارم فرو بردم و نیم‌نگاهی به راهروی خالی انداختم و بعد خیره به کاغذ، زمزمه کردم:
- لوبیاقرمز، سبزی قرمه‌سبزی و لیموعمانی! ناهار قرمه‌سبزیه؟
با شنیدن صدام، از جا پرید. جوری که صندلیش به عقب پرت شد و من کفش کتونی آدیداسم رو روی پایه‌ش گذاشتم و نگهش‌ داشتم. با قیافه‌ی‌ ترسیده و با سرفه‌های شدید، به طرفم برگشت. یک تای ابروم رو بالا انداختم. فنجون رو روی میز گذاشت و دستش رو مقابل دهنش مشت کرد. نفس عمیقی کشیدم و در همون حالت گفتم:
- ببخشید! مردی گفتن، زنی گفتن، محرم و نامحرمی گفتن! کاری از دستم برنمیاد و نمی‌تونم بکوبم به پشتت! به‌ جاش می‌تونی خودتو به دیوار بزنی شاید سرفه‌ت بند اومد.
چشم‌های اشکیش درشت شد و من لبخند دندون‌نمایی تحویلش دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,832
مدال‌ها
4
طولی نکشید که سرفه‌هاش قطع شد. انگشت اشاره‌ش رو با احتیاط به گوشه‌‌ی‌ چشم‌های اشکیش کشید و بعد با نگاهی که عصبانیت توش موج می‌زد،‌ بهم خیره شد. واقعاً تقصیر من نبود! صداش رو صاف کرد و کاغذ مربعی یا همون لیست خریدش رو از روی میز چنگ زد‌ و توی جیب مانتو‌ی مشکی و ساده‌ش فرو‌ کرد.
- لیست خریدم بود؛ ببخشید! متوجه اومدنتون نشدم.
و رنگ نگاهش مشکوک شد. حق به جانب،‌ به حرف اومدم:
- ببخشید که در نزدم!
آروم پلک روی هم گذاشت و به طرف صندلیش اومد و با اعتماد به نفس گفت:
- خواهش می‌کنم!
دستش رو لبه‌ی صندلی گذاشت و خواست اون رو به سمت خودش بکشه که فشار پام رو بیشتر کردم. لبه‌ی صندلی رو بین دست‌هاش فشرد. لب‌هاش رو با زبون تر کرد و بعد از لحظه‌ای ‌مکث، به آرومی گفت:
- تایم صبحونه نداریم؟ داشتم دمنوش می‌خوردم!
پام رو از روی پایه‌ی صندلی برداشتم و قدمی عقب رفتم.
- تایم صبحونه که داریم، می‌تونی با بقیه‌ی همکارها بری توی سالن و صبحونه‌ت رو بخوری!
فلاسک صورتی‌رنگ نسبتاً کوچیک رو از روی میز برداشت؛ توی دستش تکون داد و با لبخند گفت:
- من فرمول خودمو دارم و اگه اشکالی نداشته باشه، پشت میزم راحت‌ترم.
قدمی جلو رفتم و کنجکاوانه، با حرکت ابروهام به فلاسکش اشاره کردم.
- فرمولیت چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- بوهای خوبی حس می‌کنم.
فلاسک رو دوباره روی میز گذاشت و این‌بار با لبخندی که رنگ اعتماد به نفس همیشگیش رو داشت، در جوابم گفت:
- امروز دمنوش به و سیب آوردم، به علاوه‌ی کمی زعفرون!
سری تکون دادم و به جای گفتن «بیشتر خودتو تحویل بگیر!» نوش جانی گفتم. صحبت درباره‌ی فرمول‌هاش کافی بود، پس با جدیت ادامه دادم:
- فایل‌ها آماده‌ست؟ با مهندس کتابی جلسه داریم و به زودی میرسه، لطفاً همشون حاضر باشن.
لبخندش محو شد و مثل یک کارمند کاربلد، با اطمینان سری تکون داد، دست‌هاش رو در هم گره زد و محکم گفت:
- همه‌چی آماده‌ست، خیالتون راحت.
- خوبه!
و نگاهم رو ازش گرفتم و به طرف راهروی دوم و اتاق فربد رفتم. در اتاقش باز بود و هیراد وسط اتاق ایستاده‌بود. سلام کردم و باهاشون دست دادم و هیراد بعد از گرفتن نقشه‌های فربد، از اتاق بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,832
مدال‌ها
4
نگاهم رو از مسیر رفت هیراد و دری که حالا بسته شد، گرفتم و با تعجب از فربدی ‌که‌ پشت‌ میزش نشست، پرسیدم:
- این چرا این شکلی بود؟!
آرنجش رو روی میز گذاشت و دست‌هاش رو در هم، مقابل صورتش، گره زد.
- چه شکلی بود؟
جلو رفتم و روی دسته‌ی مبل چرم مشکی مهمان که جلوی میزش قرار داشت، نشستم.
- پکر بود... یکم موهاش و صورتش هم شلخته بود، نبود؟!
سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد و سررسیدش رو باز کرد. روان‌نویس طوسی‌رنگی‌ که یادگاری آقاجون بود رو به دست گرفت و درحالی که مشغول نوشتن شد، جوابم رو داد:
- مثل اینکه خانمش باردار بوده و چند روز پیش هم بچه‌شون سقط شده... خیلی وقته بی‌حوصله‌ست!
یک تای ابروم بالا رفت. طفلک هیراد! نفس عمیقی کشیدم و با ناراحتی زمزمه کردم:
- عجب!
و با تردید نگاهم رو بهش دوختم و ادامه دادم:
- تو هم بچه سقط کردی که اخمات تو همه؟ چرا نمیگی‌ چته؟!
چشم‌غره‌ای رفت‌ و با گفتن «خفه‌شو!» بهم اجازه‌ی پرسیدن سوالات بیشتر رو نداد و به جاش پرسید:
- از سمت اتاقت صدای سرفه می‌اومد، کی داشت هلاک می‌شد؟ تو که نبودی؟
شونه‌ای بالا انداختم و به خط خوش فربد، که قطعاً از آقاجون به ارث برده‌بود، خیره شدم.
- نه‌ بابا! این دختره بود؛ منو دید، ترسید، چای پرید تو‌ گلوش!
دستش متوقف شد. نگاهش رو بالا آورد و چشم‌هاش رو باریک کرد.
- ترسید یا ترسوندیش؟!
ساق دستم رو به میزش تکیه دادم و خودم رو جلو کشیدم. نگاه چپی بهش انداختم.
- چرا باید بترسونمش؟!
انگشت اشاره‌ش رو به طرفم گرفت و با بدجنسی دهنش رو کج کرد و گفت:
- به خاطر اون موجود خبیثی که توی مغزت می‌شینه و بهت دستور میده!
زمزمه کردم:
- برو گمشو!
و تقویم موبایل رو، مقابل صورتش گرفتم.
- میگم فربد! جمعه‌ خیلی زمان خوبی برای کوه رفتنه نه؟ آب و هوا رو چک کردم، آفتابیه! بریم؟
خودش رو عقب کشید و به صندلیش تکیه زد. سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد.
- آخ گل‌ گفتی! بریم یه حال و هوایی عوض کنیم که خیلی وقته نرفتیم.
چشمکی بهش زدم و از روی دسته‌ی مبل بلند شدم.
- آره! شاید اونجا اکسیژن بیشتری تنفس کنی و به خودت بیای!
- تیکه ننداز!
من که می‌دونستم یک چیزی شده و به من نمیگه! اما ترجیح دادم فعلاً زیاد پاپیچش نشم. به طرف در رفتم و قبل از اینکه بیرون برم، لحظه‌ای‌ مکث کردم و گفتم:
- می‌خوای به هیراد هم بگی؟ اگه حالشو ‌داشت با خانمش بیاد... شاید حال و هواشون عوض شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,832
مدال‌ها
4
دستی به چونه‌ش کشید و متفکرانه نگاهم کرد.
- راست میگی ها! فکر جالبیه... پیشنهادشو میدم، دمت گرم!
پشت دستم رو به پیشونیم کشیدم و عرق نداشته‌م رو پاک کردم، نگاه از بالا تا پایینی بهش انداختم و گفتم:
- دیدی؟ حالا به من تهمت بزن و بگو تو مغزم موجود خبیثه و فلان! من فکرم درسته داداش!
لبخند دندون‌نمایی تحویلم داد. انگشتش رو خم کرد و چند ضربه به سطح چوبی میز زد.
- آره داداش... اصلاً باهوش ما تویی، بقیه اداتو در میارن!
با خنده زمزمه کردم:
- برو عمه‌‌ی نداشته‌ت رو مسخره کن!
و از اتاق بیرون رفتم. وارد راهروی اول شدم و به طرف اتاقم می‌‌رفتم که با صدای منشی، متوقف شدم.
- آقای جاوید! مهندس کتابی توی اتاقتون منتظرتونن!
چشم‌هام تا آخرین حد ممکن درشت شد. نیم نگاهی به در نیمه باز اتاقم انداختم. مقابل میزش ایستادم و پچ‌پچ‌کنان پرسیدم:
- یعنی چی؟ چرا بهم خبر ندادی؟!
چشم‌هاش رنگ تعجب گرفت.
- خب بهم نگفتین کجا میرین!
باورم نمی‌شد! موبایلم رو بالا آوردم و عصبی، بهش توپیدم:
- خانم! مگه من‌ گوشی ندارم؟! وای باورم نمیشه!
الان وقت موأخذه کردنش نبود. در مقابل قیافه‌ی بهت‌زده‌ش،‌ با گام‌های بلند، به طرف اتاقم رفتم. دستم رو به دستگیره گرفتم، اما قبل از اینکه‌ کامل بازش کنم، نفس عمیقی کشیدم تا بلکه دودی که از سرم بلند می‌شد، از بین بره و جلوی مهندس تابلو نباشم! لبخند زورکی روی لب‌هام نشوندم و در رو به عقب هول دادم.
- به‌به! جناب مهندس کتابی! خیلی‌خیلی خوش اومدین!
جلو رفتم و دست مهندس میان‌سال و با تجربه‌ای که خیلی دلم می‌خواست با هم همکاری کنیم رو فشردم و بعد از عذرخواهی بابت تأخیرم، بهش تعارف کردم که بنشینه.
دستش رو به کت فاستونی ذغالی‌رنگش گرفت و اون رو صاف کرد. با لبخند گفت:
- مشتاق دیدار مهندس جوان! تعریف شما رو خیلی شنیدم.
لبخند غرورآمیزم روی لب‌هام نشست. دستم رو روی سی*ن*ه‌ گذاشتم، گردنم رو کمی خم کردم و تشکر کردم. برخورد گرم و صمیمانه‌ش، انرژیم رو بیشتر کرد و صحبت‌هامون با حال خوب شروع شد.
نیم ساعتی که گذشت، از جا بلند شدم و پشت سیستمم نشستم.
- اجازه بدین فایل‌هایی‌ که آماده کردم رو بهتون ارائه بدم تا با سبک طراحی ما بهتر آشنا بشین.
مهندس با لبخند حرفم رو تأیید کرد. نگاهم به سمت پرده‌ی نمایش‌ روی دیوار چرخید و با ریموت، روشنش کردم. حالا صفحه‌ی نمایش سیستمم روی پرده قابل رؤیت بود. موس رو روی صفحه حرکت دادم اما فایلی ندیدم. چرا چیزی روی سیستمم‌ نیست؟!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین