- Dec
- 940
- 25,743
- مدالها
- 3
***
سر بر روی زانوهای جمع شدهاش گذاشته و به دنیای تاریک بیرون از پنجرهی جهت چپش چشم دوختهبود. دلشکسته بود و غمی به وسعت آسمان بر روی سی*ن*هاش نشسته و گویی قصد جانش را کردهبود. با قورت دادن آب دهانش سعی داشت از شر بغض نشسته بر گلویش راحت شود. دیگر نمیخواست بیش از آن خودش را خوار و حقیر نشان دهد. دیگر نمیخواست با ندانم کاریاش خودش را شرمندهی وجدانش کند. دیگر وقتش بود عاقلانه برای زندگیاش تصمیم بگیرد و خودش را از فرو رفتن بیشتر میان باتلاق جهالت نجات دهد. با صدای دخترخالهاش از دنیای فکر و خیال بیرون آمد.
- دخی، یه قاشق از این سوپ ماهیچه بخور. تو که با بیمحلی لیلا رو رنجوندی و رفت، حداقل سوپی رو که برات آورده رو بخور.
بدون تغییر حالتش با صدای گرفته لب زد:
- نمیخورم راضی.
راضیه که لب تخت نشستهبود، ظرف پیرکس پر از سوپ را بر روی کمد سه کشوی کنار تخت گذاشت. خودش را بهسمت او کشاند و دست بر روی بازویش گذاشت.
- آخه گل دختر ناهارم نخوردی.
- میل ندارم.
راضیه با صدای پیجر بیمارستان که پیدرپی دکتر حقی را پیج میکرد، چشم در حدقه چرخاند. سر درد داشت و آن صدا همچون مته بر جمجمهاش بود. زیر لب «زهرماری» نثار پیجر بخت برگشته کرد و رو به دخترخالهاش گفت:
- چی باعث شده گونشی من اینجوری دمق و کز کرده باشه؟
سر بلند کرد. به ظاهر لبخندی زد و گفت:
- هیچی.
راضیه که رفتار و کردار او را از بر بود، موهای پریشان روی صورتش را کنار زد و با شیطنتی که چاشنی کلامش کرد، گفت:
- میخوای برم کت بسته بیارمش؟
یکه خورده، ابروهایش را درهم کشید.
- کی رو؟
راضیه با شیطنت ابروهایش را بالا و پایین کرد و گفت:
- همون که وقتی بههوش اومدی چشمهات دنبالش بود، همون برج زهرمار خان... وای به حالش اگه دستم بهش برسه!
با یادآوری بیوفایی و نبود اسطورهاش، چانهاش لرزید و دیگر نتوانست بیش از آن مقاومت کند. چشمانش پر از اشک شد، اما سریع با پشت دست، نم چشمانش را گرفت و گفت:
- نه، اصلاً اینطور که میگی نیست، من بهخاطر بخت بدم حالم بده.
سر بر روی زانوهای جمع شدهاش گذاشته و به دنیای تاریک بیرون از پنجرهی جهت چپش چشم دوختهبود. دلشکسته بود و غمی به وسعت آسمان بر روی سی*ن*هاش نشسته و گویی قصد جانش را کردهبود. با قورت دادن آب دهانش سعی داشت از شر بغض نشسته بر گلویش راحت شود. دیگر نمیخواست بیش از آن خودش را خوار و حقیر نشان دهد. دیگر نمیخواست با ندانم کاریاش خودش را شرمندهی وجدانش کند. دیگر وقتش بود عاقلانه برای زندگیاش تصمیم بگیرد و خودش را از فرو رفتن بیشتر میان باتلاق جهالت نجات دهد. با صدای دخترخالهاش از دنیای فکر و خیال بیرون آمد.
- دخی، یه قاشق از این سوپ ماهیچه بخور. تو که با بیمحلی لیلا رو رنجوندی و رفت، حداقل سوپی رو که برات آورده رو بخور.
بدون تغییر حالتش با صدای گرفته لب زد:
- نمیخورم راضی.
راضیه که لب تخت نشستهبود، ظرف پیرکس پر از سوپ را بر روی کمد سه کشوی کنار تخت گذاشت. خودش را بهسمت او کشاند و دست بر روی بازویش گذاشت.
- آخه گل دختر ناهارم نخوردی.
- میل ندارم.
راضیه با صدای پیجر بیمارستان که پیدرپی دکتر حقی را پیج میکرد، چشم در حدقه چرخاند. سر درد داشت و آن صدا همچون مته بر جمجمهاش بود. زیر لب «زهرماری» نثار پیجر بخت برگشته کرد و رو به دخترخالهاش گفت:
- چی باعث شده گونشی من اینجوری دمق و کز کرده باشه؟
سر بلند کرد. به ظاهر لبخندی زد و گفت:
- هیچی.
راضیه که رفتار و کردار او را از بر بود، موهای پریشان روی صورتش را کنار زد و با شیطنتی که چاشنی کلامش کرد، گفت:
- میخوای برم کت بسته بیارمش؟
یکه خورده، ابروهایش را درهم کشید.
- کی رو؟
راضیه با شیطنت ابروهایش را بالا و پایین کرد و گفت:
- همون که وقتی بههوش اومدی چشمهات دنبالش بود، همون برج زهرمار خان... وای به حالش اگه دستم بهش برسه!
با یادآوری بیوفایی و نبود اسطورهاش، چانهاش لرزید و دیگر نتوانست بیش از آن مقاومت کند. چشمانش پر از اشک شد، اما سریع با پشت دست، نم چشمانش را گرفت و گفت:
- نه، اصلاً اینطور که میگی نیست، من بهخاطر بخت بدم حالم بده.
آخرین ویرایش: