جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط عاطفه.م با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,230 بازدید, 165 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع عاطفه.م
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط عاطفه.م
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,743
مدال‌ها
3
***
سر بر روی زانوهای جمع شده‌اش گذاشته‌ و به دنیای تاریک بیرون از پنجره‌ی جهت چپش چشم دوخته‌بود. دل‌شکسته‌ بود و غمی به وسعت آسمان بر روی سی*ن*ه‌اش نشسته‌ و گویی قصد جانش را کرده‌بود. با قورت دادن آب دهانش سعی داشت از شر بغض نشسته بر گلویش راحت شود. دیگر نمی‌خواست بیش از آن خودش را خوار و حقیر نشان دهد. دیگر نمی‌خواست با ندانم کاری‌اش خودش را شرمنده‌ی وجدانش کند. دیگر وقتش بود عاقلانه برای زندگی‌اش تصمیم بگیرد و خودش را از فرو رفتن بیشتر میان باتلاق جهالت نجات دهد. با صدای دخترخاله‌اش از دنیای فکر و خیال بیرون آمد.
- دخی، یه قاشق از این سوپ ماهیچه بخور. تو که با بی‌محلی لیلا رو رنجوندی و رفت، حداقل سوپی رو که برات آورده رو بخور.
بدون تغییر حالتش با صدای گرفته لب زد:
- نمی‌خورم راضی.
راضیه که لب تخت نشسته‌بود، ظرف پیرکس پر از سوپ را بر روی کمد سه کشوی کنار تخت گذاشت. خودش را به‌سمت او کشاند و دست بر روی بازویش گذاشت.
- آخه گل دختر ناهارم نخوردی.
- میل ندارم.
راضیه با صدای پیجر بیمارستان که پی‌درپی دکتر حقی را پیج می‌کرد، چشم در حدقه چرخاند. سر درد داشت و آن صدا همچون مته بر جمجمه‌اش بود. زیر لب «زهرماری» نثار پیجر بخت برگشته کرد و رو به دخترخاله‌اش گفت:
- چی باعث شده گونشی من اینجوری دمق و کز کرده‌ باشه؟
سر بلند کرد. به ظاهر لبخندی زد و گفت:
- هیچی.
راضیه که رفتار و کردار او را از بر بود، موهای پریشان روی صورتش را کنار زد و با شیطنتی که چاشنی کلامش کرد، گفت:
- می‌خوای برم کت بسته بیارمش؟
یکه خورده، ابروهایش را درهم کشید.
- کی رو؟
راضیه با شیطنت ابرو‌هایش را بالا و پایین کرد و گفت:
- همون که وقتی به‌هوش اومدی چشم‌هات دنبالش بود، همون برج زهرمار خان... وای به حالش اگه دستم بهش برسه!
با یادآوری بی‌وفایی و نبود اسطوره‌اش، چانه‌اش لرزید و دیگر نتوانست بیش از آن مقاومت کند. چشمانش پر از اشک شد، اما سریع با پشت دست، نم چشمانش را گرفت و گفت:
- نه، اصلاً این‌طور که میگی نیست، من به‌خاطر بخت بدم حالم بده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,743
مدال‌ها
3
راضیه چشم راستش را ریز کرد و گفت:
- آره جون عمه‌ی بروسلی!
سر پیش برد و دم گوش او پچ زد:
- دخی من تو رو حفظم! مطمئنم این دل صاحب مرده‌ت برای راننده طیاره سریده. حق داری‌ ها! یکی اینجوری هوای منم داشت دل چیه خودمم براش می‌سریدم.
امان از دختر‌خاله‌اش که در شرایط بحرانی هم خوب می‌توانست لبخند به لبانش بیاورد. او را به عقب هل داد و با لبخندی ملیح گفت:
- دیوونه‌ای به خدا!
- بله وقتی از تموم مردهای جیگر دنیا، جوجه حاجی اسکلت عاشقت باشه شک نکن دیوونه میشی.
آرام خندید. خودش را سُر داد و پاهایش را دراز کرد و سر بر روی بالشت نرم سفید گذاشت. نگاهش را به شلنگ سرم متصل به دستش، دوخت و با حسرت گفت:
- خوش به‌ حالت حداقل یکی عاشقت شده!
راضیه آرام با مشت به پهلویش کوبید.
- آخه عشق اسکلت خان خوش‌ به حالم داره؟
با نیمچه اخم در چشمان مملو از شیطنت او خیره شد و جواب داد:
- چرا نداره؟ وقتی نگاهت می‌کنه از چشم‌هاش عشق سرازیر میشه. راضی قدرش رو بدون.
راضیه کمی در فکر فرو رفت و پس از کمی مکث با جدیت گفت:
- دخی، من و اون اصلاً به درد هم نمی‌خوریم. من آدم محدود شدن نیستم.
- اشتباه نکن! یه بار آدم اینجوری عاشق و شیدا پیدا می‌کنه.
با چشم و ابرو به پوشش او اشاره کرد و ادامه داد:
- به خدا سخت نیست ظاهرت معقول‌تر بشه. تو هم مثل تموم دخترهای دیگه مانتو و شال رو انتخاب کن. تو دختری تا کی می‌خوای ظاهر پسرونه رو انتخاب کنی؟
راضیه با صورتی درهم سر پایین انداخت. دلش می‌خواست پس از مدت‌ها با خودش صادق باشد. درحالی‌که با بند سفید کلاه هودی‌اش بازی می‌کرد، زمزمه کرد:
- سینا هم چندبار بهم گفت هیچ چیزم مثل دخترها نیست.
چانه‌ و پره‌‌های بینی‌اش به لرزه افتادند. آهی حسرت‌وار کشید و ادامه داد:
- شاید به‌خاطر این دخترخاله‌ش رو بهم ترجیح داد.
گونش دست پیش برد و دستی بر روی سر او کشید و گفت:
- خواهش می‌کنم سینا رو فراموش کن! امیررضا مردیه که میشه همه جوره روش حساب باز کنی.
راضیه با خنده، قطره اشکی که بر روی صورتش سرازیر شده‌بود را با کف دستش پاک کرد و گفت:
- قول میدی از علیسان بخوای این اسکلت خان رو ببره همون باشگاهی که خودش میره؟ لامصب خوشگل ها اما لاغره.
گونش با شنیدن نام علیسان خنده و گریه‌‌اش با هم ادغام شدند و در جواب راضیه به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,743
مدال‌ها
3
با بلند شدن صدای گوشی گونش، نگاهشان به‌سوی کاپشن او که روی دسته‌ی‌ صندلی کنار تخت بود، کشیده‌شد. راضیه خودش را به‌سوی صندلی کشید و از جیب کاپشن گوشی را بیرون آورد. با دیدن نام روی صفحه قهقهه‌ای سر داد و گفت:
- ای ناکِس! حاجی حلال‌زاده پس انداخته.
از تخت پایین پرید، گوشی را به‌سمت گونش گرفت.
- بگیر، تا تو اختلاط می‌کنی من برم یه لیوان چای بخورم سرم درد می‌کنه.
با تردید، گوشی را از او گرفت. با دیدن نام علیسان ابروهایش درهم کشیده‌شدند. از او دلگیر بود و میلی به جواب دادن نداشت. بی‌اهمیت گوشی را کنارش انداخت. سرش را که چرخاند با جای خالی راضیه روبه‌رو شد. نفسش را پر صدا بیرون داد و چشم‌هایش را بر روی هم فشرد. صدای گوشی قطع شد، اما طولی نکشید دو مرتبه صدای زنگ بلند شد. کمی خودش را بالا کشید و گوشی را برداشت. باید تکلیفش را با خودش روشن می‌کرد. مردد دکمه‌ی سبز را فشرد و گوشی را بر روی گوشش قرار داد.
- سلام گونش!
با شنیدن صدای گرم و دلنشین او غوغایی در وجودش برپا شد. بندبند وجودش به آرامش محض رسیدند و تنها قلبش به تکاپو افتاد. به‌سختی احساساتش را کنترل کرد و با سردترین لحن پاسخ داد:
- سلام.
صدای نفس کشیدن عمیق او را به خوبی احساس کرد.
- خوبی جانم؟
امان از قلب بی‌جنبه و بغض‌هایی که گویی هرگز قصد رهایی او را نداشتند.
- شکر خوبم و زنده‌م! مگه مهمه؟
کمی طول کشید که صدای محبوبش را بشنود.
- گونش، به روح مادرم از صبح که اومدم خونه تا خود الان کنار شومینه نشستم و تکون نخوردم. امیدوارم حال داغونم رو درک کنی.
با خودش تعارف نداشت از نبودش رنجیده‌بود. قطره‌ اشکی از چشم چپش بر روی صورتش سرازیر شد و پچ زد:
- می‌فهمم حالتون رو و انتظاری هم ندارم.
- می‌دونم باید لحظه‌ی به‌هوش اومدنت اونجا می‌بودم. ببخش من رو جانم!
امان از آشوب افتاده بر دلش. چنگی به ملحفه‌ی سفید روی تخت زد و گفت:
- اشکالی نداره! شما خوبین؟ راضی گفت دستتون بخیه خورده.
- حال جسمیم خوبه اما روحی ویرانم!
- با گذر زمان کم‌کم خوب میشین.
علیسان با شنیدن تک‌تک کلمات دخترک، پی به ناراحتی و دلخوری او شد. پس از کمی مکث، او را صدا زد.
- گونش!
دوست داشت با جانم جوابش را بدهد، اما او تصمیمش را گرفته‌بود.
- بله؟
- من... !
علیسان دیگر حرفی نزد و سکوت پیشه کرد، گویی زمان می‌خواست تا بتواند حرفش را به زبان بیاورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,743
مدال‌ها
3
نگاهی به صفحه‌ی گوشی انداخت، از قطع نشدن تماس که مطمئن شد، پرسید:
- شما چی؟
صدای نفس پر صدای او را به وضوح شنید.
- من پای اون بوسه هستم تا آخرش؛ فقط یه مدت بهم فرصت بده تا خودم رو پیدا کنم.
گویی کوهی آتش بر سرش آوار شد. عقلش پتک به دست، قلبش را سرکوب کرد و به او فهماند خواستنش تاوان بوسه است. اسطوره‌اش او را به‌خاطر عذاب‌ وجدانی که بابت آن بوسه دچارش شده‌است، می‌خواهد. به‌سختی جلوی هق‌هقش را گرفت و با صدایی لرزان گفت:
- آقا علیسان!
- جانم؟
اگر شهامتش را داشت فریاد میزد و به او می‌فهماند با جانم خطاب کردنش آشوب به دلش می‌اندازد. دیگر نمی‌خواهد جان کسی باشد. دم و بازدمی کرد، درحالی‌که اشک‌هایی که نفهمید کی بر روی صورتش سرازیر شده‌اند را پاک می‌کرد، لب زد:
- خواهش می‌کنم اون حرکت که به اجبار بود رو فراموش کنین؛ چون منم فراموش کردم. یعنی می‌خوام گذشته‌م رو فراموش کنم. پس ذره‌ای عذاب‌‌ وجدان نداشته‌باشین.
صدای علیسان رنگ تعجب و غم به خود گرفت.
- یعنی منم جزئی از گذشته‌ت هستم؟!
دیگر نتوانست بیش از آن خوددار باشد، گریان جواب داد:
- گذشته‌م از بچگی تا دیروز... حالا خودتون بررسی کنین ببینین جایگاهتون کجاست.
لحظاتی به سکوت گذشت.
- به‌خاطر اینکه پیشت نبودم داری تنبیه‌م می‌کنی؟
به‌سختی خودش را کنترل کرد که زار نزند.
- نه اصلاً. می‌خوام برم دنبال اصالتم. خسته شدم از این زندگی که هیچ خوشی توش نداشتم. نمی‌خوام سربار باشم و خودم رو به کسی تحمیل کنم.
- گونش!
گوشی را بر روی گوش دیگرش گذاشت. نفس عمیقی کشید. کم مانده‌بود قلبش از سی*ن*ه‌اش بیرون بزند.
- بابت حمایتتون و پناه دادن بهم ممنونم! ممنونم که درِ خونه‌تون رو به روم باز کردین. برای همه‌چیز ممنون!
- گو... !
میان حرفش پرید و گفت:
- اگه ممکنه وسایلم رو بدین داداشتون برام بیاره؛ چون به شناسنامه‌م نیاز دارم.
صدای نفس کلافه‌ی علیسان را شنید و پس از کمی مکث صدایش به گوشش خورد.
- به تصمیمت احترام می‌ذارم و برات بهترین‌ها رو آرزو دارم.
دیگر نتوانست از ریزش اشک‌هایش جلوگیری کند. آرام لب زد:
- همچنین. خداحافظ آقا علیسان!
بدون اینکه منتظر جوابی از جانب او باشد، تماس را قطع کرد و گوشی را بر روی کمد انداخت. پتوی ساده‌ی آبی‌رنگ را بر روی سرش کشید و از عمق وجودش گریه را از سر گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,743
مدال‌ها
3
***
با آرامش و طمأنینه آخرین لباس‌ را درون چمدان طوسی‌‌رنگ پیش رویش قرار داد. مصمم بود که هر چه زودتر تصمیمش را عملی کند. نگاهی گذرا به اتاق انداخت. هرگز فکر نمی‌کرد روزی دلش برای این اتاق کوچک هم تنگ شود. با برخورد نگاهش به جعبه‌ی عطر و صندل‌هایی که علیسان برایش به همراه وسایلش فرستاده‌بود، آه از نهادش برخاست. دستی بر روی آن‌ها کشید و لب زد:
- چه خوب که شما رو دارم!
آن‌ها را همچون دو شئ با ارزش، بر روی لباس‌هایش گذاشت.
- گونش خاله!
زیر چشمی به خاله‌اش که در آستانه‌ی درب ایستاده‌بود، نگاه کرد. هنوز دلش با او صاف نشده‌بود و تا آن لحظه هم به‌سختی در آن خانه مانده‌بود. لیلا پیش آمد و مقابلش نشست و با حالتی مملو از غم و اندوه گفت:
- چرا گوش نمیدی؟ کجا می‌خوای بری؟
درب چمدان را بست. درحالی‌که زیپ درشت آن را می‌بست، گفت:
- می‌خوام برم دنبال خانواده‌م.
لیلا که مدت‌ها دچار عذاب‌ وجدان بابت رفتار ناپسندش با او شده‌بود، لب به دندان گرفت. مردمک‌های سبزرنگش میخ دست او شد و پس از کمی مکث پرسید:
- هنوز از من دلگیری؟
گونش با دزدیدن نگاهش لب زد:
- نه.
- خب چرا از صبح که از بیمارستان مرخص شدی روت رو ازم می‌گیری؟
زیپ چمدان را کامل کشید و سپس نگاهش را به خاله‌اش دوخت و گفت:
- من تا عمر دارم یادم نمیره چطور توی جمع هر چی که لایق یه دختر خراب بود رو بهم نسبت دادین. اگه علیسان نبود باید کجا می‌رفتم؟ تو این شهری که هزاران گرگ تو خیابون‌ها ریخته.
لیلا آرام لب زد:
- شاید تو هم اگه جای من بودی همین رفتار رو می‌کردی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,743
مدال‌ها
3
به‌سختی خودش را کنترل کرد که با درشت‌گویی به خاله‌اش بی‌احترامی نکند. نفس عمیقی کشید و گفت:
- دیگه تموم شد و رفت. منم نمی‌خوام لحظه‌ای به اون روزها فکر کنم. ممنون میشم اگه آدرس خونه‌ی پدربزرگم رو بدین.
لیلا دست بر روی دست او گذاشت و گفت:
- تو از کجا می‌دونی اون‌ها تو رو بپذیرن یا اصلاً پدربزرگ و مادربزرگت زنده باشن؟
کلافه از پافشاری خاله‌اش، دستش را از زیر دست سرد او کشید و بر روی پیشانی یخ زده‌‌ی خودش گذاشت و گفت:
- من نوه‌ی اون‌ها هستم، پس مطمئنم من رو پس نمی‌زنن. بعدشم اون‌ها فوت شده باشن عمو که دارم.
لیلا متحیر از تغییر رفتار چشم‌گیر دخترک، سر کج کرد و پرسید:
- با کی لج می‌کنی؟ شک نکن مامانت هم راضی نیست بری پیش اون‌ها.
دخترک با یادآوری گذشته‌اش، بغض کرد و درحالی‌که پی‌درپی پلک میزد تا اشک نشسته‌ بر چشمانش سرازیر نشوند، گفت:
- شما و مامان به من ظلم کردین! من تازه فهمیدم معنی بی‌حیایی خانواده‌ی پدریم یعنی چی. چون دیدم چطور بلدین آدم‌ها‌ رو قضاوت کنین. خوب یادمه همیشه تو گوش مامان می‌خوندین که خانواده‌ی عارف بی‌عار و بی‌دردن. اگه گونش پیش اون‌ها باشه یه دختر ول و آزاد بزرگ میشه. مامان هم راضی شد من تو سختی و بدبختی بزرگ بشم اما نرم پیش خانواده‌ی پدریم؛ چون آزاد زندگی می‌کنن.
لیلا با رنگ و روی پریده، سر پایین انداخت و گفت:
- اون‌ها اهل نماز و روزه نبودن. آقاجونمم راضی به این وصلت نبود، اما شیدا عاشق عارف بود و پاش رو توی یک کفش کرد که می‌خواد زنش بشه. چون عارف پسرِ نام‌دار و پولدار دانشگاه بود و از میون اون همه دختر دست روی شیدا گذاشته‌بود.
گونش با حرص و خشم، بغضش را قورت داد و گفت:
- مگه شما خدا بودین که قضاوت کردین؟ مامان من کنار بابام خوشبخت بود. مامانم همیشه از خانواده‌ی بابام خوب می‌گفت، اما شما و خانم‌جون اون رو ترسوندین که من رو ازش می‌گیرن. اون هم من رو مثل بچه گربه هفت‌تا خونه کشوند تا به دست اون‌ها نیفتم.
لیلا که دیگر حرفی برای گفتن نداشت، بق کرده از جایش برخاست و گفت:
- اینجا خونه‌ی توئه و ما باید بریم. پس بمون زندگیت رو بکن.
او هم از جایش برخاست. درحالی‌که موهای پریشان روی شانه‌هایش را با کش مشکی دور مچش می‌بست، گفت:
- اینجا هنوز به نام من نشده، به حاجی میگم به نام شما بزنه.
لیلا به‌سوی درب رفت و بدون اینکه سرش را به عقب بچرخاند، گفت:
- تو نبودی حاجی ازم خواست اینجا رو به نام من بزنه، اما من قبول نکردم چون اینجا مال توئه. من و راضیه اضافی هستیم که میریم.
لحظه‌ای از کلام به غم نشسته‌ی خاله‌اش دچار عذاب وجدان شد و گفت:
- کجا برین؟ بمونین اینجا. منم قرار نیست که برم و برنگردم، اما لازمه یه تحول تو زندگیم ایجاد کنم. من که از شما و راضی نمی‌گذرم. من یک عمره با شماها زندگی کردم. هر جای دنیا برم باز هم شما عزیزهای من هستین... !
 
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,743
مدال‌ها
3
***
با شنیدن صدای زنگ خانه، قوری را بر روی کتری چای‌ساز گذاشت و شتابان به‌سوی درب رفت. مقابل درب کمی مکث کرد و دستی به موها و بلوز سورمه‌ایش کشید. از مرتب بودن ظاهرش که مطمئن شد درب را باز کرد. با دیدن شخص پشت درب، نوری از امید میان دل به ظلمت نشسته‌اش، روشن شد. با وجود همچین عزیزانی دلش کمی به زندگی گرم شد. با تمام حس ناب نشسته بر وجودش، شخصی را که با نگاهی گرم و مهربان خیره‌اش بود، به آغوش کشید.
- الهی دورتون بگردم مارجان!
صدای بغض‌آلود مارجانش که نشان از دلتنگی برای او بود، به گوشش خورد.
- تی جانه بمیرم!
بوسه‌ای بر سر مارجانش زد و او را بیشتر به خود فشرد.
- خوش اومدی قربونت برم!
پس از دقایقی رفع دلتنگی، مارجان از آغوش او بیرون آمد. چشمان تیره‌اش مملو از عشق و محبت به یادگار تنها فرزندش بود.
- سرت رو بیار پایین، ماشالله چشمم به کف پات، قدت بلنده!
با احترام برای اویی که بسیار برایش ارزش قائل بود، سر خم کرد. مارجان با دستانی که چین و چروک‌های عمیق بر رویشان جا خوش کرده‌بود، صورت او را قاب گرفت و به جای‌جای آن بوسه زد. گویی عمر جاوید به تن خسته و درمانده‌‌ی پیرزن بخشیدند.
- آخیش، جان تازه گرفتم! عزیز زهرام، نور چشمی زهرام!
با بغض نشسته بر گلویش، بوسه‌ای بر پیشانی پیرزن چاق و گردی که قدش تا پایین‌تر از سی*ن*ه‌اش می‌رسید، زد و گفت:
- بفرمایید داخل خسته‌این.
مارجان نگاهی به امیررضا که با لبخندی دلنشین، نظاره‌گر خوش و بش آن‌ها بود، انداخت و گفت:
- گل پسر این وسایل من رو بردار بیار داخل.
امیررضا دست بر روی چشم راستش گذاشت و گفت:
- چشم!
مارجان کیف دستی و ساک مشکی‌اش را از کنار پاهایش برداشت، فرز و تیز به داخل رفت و جواب داد:
- چشمت بی‌بلا گل پسر!
علیسان نگاهی به دو کارتن چسب کاری شده، انداخت و گفت:
- کل گیلان رو بار زده آورده.
امیررضا خندید و گفت:
- یه مکافاتی داشتیم تو فرودگاه با این دوتا کارتن.
سرش را به‌طرفین تکان داد و لب زد:
- امان از دست مارجان!
- داداش، شما برو من میارمشون، سختته با این دست.
علیسان که آن لحظه سرخوش بود، چشمکی به او زد و گفت:
- غمت نباشه سبک‌تره رو من میارم.
هر دو برادر خندان هر کدام کارتنی برداشتند و وارد خانه شدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,743
مدال‌ها
3
- وای وچه* تو که هنوز دستی به این خونه نیاوردی! هنوز سیاه و سفیده که!
علیسان که انتظار این برخورد را از مارجانش داشت، با لبخندی عمیق جواب داد:
- شما ببخش مارجان!
مارجان دست به کمر درحالی‌که جای‌جای خانه را می‌کاوید، گفت:
- تقصیر نداری وچه جان! خانه‌ای که بی‌زن باشه بهتر از این نمیشه. دیگه وقتشه زن بیاری.
علیسان و امیررضا کارتن‌ها را کنار جزیره گذاشتند.
- مارجان، فقط خودتون می‌تونین داداش علی رو زن بدین.
علیسان درحالی‌که با دست چپش بخیه‌های بازویش را که به‌خاطر سنگینی کارتن درد گرفته‌بود، مالش می‌داد، گفت:
- از من گذشته امیر، تو خوشحالمون کن با عروسیت.
مارجان با تأسف سری تکان داد، درحالی‌که تک‌تک دکمه‌های مانتوی بافت قهو‌ه‌ایش را باز می‌کرد، گفت:
- نترس گل پسر، چنان زنش بدم که خودش نفهمه کِی بله شنید و کِی بله گفت. این عید که نه سال دیگه عید با زنش توی همین خونه سر سفره‌ی هفت‌سین می‌شینن و دعا می‌کنن به جان من و تو.
دو برادر قاه‌قاه شروع به خندیدن کردند. مارجان با اخمی مصنوعی گفت:
- نخندید، هر قدمی که پسر عذب برمی‌داره پر از گناهه. گناهش می‌دونین گردن کیه؟ گردن من و اون غفور عصا قورت داده‌ست.
دو برادر مجدد خندیدند. علیسان به‌سمت مارجانش رفت؛ او را به آغوش کشید و گفت:
- عاشقتم مارجان!
مارجان او را به عقب هل داد و با غضب گفت:
- برو زنت رو اینجوری بغل کن و بهش بگو عاشقتم. خجالتم نمی‌کشه! الان باید این خونه کم‌کم چهارتا بچه توش جولان می‌‌دادن.
ابروهای علیسان بالا پریدند. متعجب سر کج کرد و پرسید:
- چهارتا؟!
*وچه: پسر
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,743
مدال‌ها
3
امیررضا قهقهه‌ زنان بابت شیرین زبانی پیرزن سرش را پایین انداخت. مارجان سرش را به نشان تأیید تکان داد و گفت:
- بله وچه جان! باید بگردم یه دختر جون‌دار برات پیدا کنم که هر سال یه بچه برات بیاره.
- حتماً تپل و لپ قرمزی و استخوون درشت.
درخشش خاصی میان چشمان ریز و براق پیرزن نشست.
- آفرین علی‌جان سلیقه‌تم خوبه مارجان!
علیسان که می‌دانست این پیرزن اهل کم آوردن نیست، دست بر روی کمر او گذاشت و گفت:
- بفرمایید بشینین خسته‌این.
مارجان با اکراه به مبل‌ها اشاره کرد و گفت:
- نکنه می‌خوای روی این‌ها بشینم؟
- تمیزه.
مارجان چشم‌غره‌ای به او رفت و گفت:
- وچه جان می‌دانم تمیزه، اما من اهل این جنگولک بازی‌ها نیستم. تا زمین خدا هست چرا روی این چوب‌ها بشینم؟
سپس با دست به کنار شومینه اشاره کرد و ادامه داد:
- برو یه پتو و دوتا متکا برام بیار همین‌جا می‌شینم. یادت که نرفته سری قبل هم اونجا جام بود.
علیسان نیم‌نگاهی به شومینه‌ای که با شعله‌های کم روشن بود، انداخت و گفت:
- چشم قربونت برم! هر چی شما امر کنین.
امیررضا رو به برادرش که قصد داشت به‌سوی اتاق برود، گفت:
- داداش، کاری نداری من برم؟
علیسان چرخید و نگاهش کرد.
- ناهار رو پیش ما بمون.
- نه داداش باید برم دفتر.
- دستت درد نکنه زحمت کشیدی. می‌دونی که با این دست رانندگی برام سخته.
امیررضا چینی به ابروهایش آورد و گفت:
- من و شما داریم مگه؟ خودم نوکرتم داداش! وظیفه‌م بود.
- فدای معرفتت داداش کوچیکه!
مارجان که گویی حرف‌های محبت‌آمیز دو برادر به مذاقش خوش آمده‌بود، با چهره‌ای بشاش رو به امیررضا گفت:
- گل پسر شام بیا اینجا، گوشت اردک و خروس آوردم. می‌خوام یه غذای محلی درست کنم بیا حتماً.
امیررضا چشم بر روی هم فشرد و گفت:
- ای به روی چشم، اصلاً مستقیم از سرکار میام اینجا.
- خوش آمدی گل پسر!
پس از رفتن امیررضا، علیسان به اتاق رفت. پس از دقایقی با دو بالشت و زیر انداز و پتو برگشت و آن‌ها را مقابل شومینه پهن کرد.
- اینجا خوبه مارجان؟
مارجان درحالی‌که کیف دستی مشکی‌اش را از روی کاناپه برداشت و به‌سوی شومینه می‌آمد، گفت:
- تی جان قربان دستت درد نکنه! بیا برام تعریف کن ببینم که اون سبقان از خدا بی‌خبر چه به روزگارت آورد؟ بعد بریم کارتن‌ها رو باز کنیم.
علیسان از شنیدن نام (سبحان) که مارجانش (سبقان) خطابش کرده‌بود، خنده‌اش گرفت و گفت:
- چشم. اول یه چای تازه دم براتون بیارم بعدش میام براتون تعریف می‌کنم.
- ایرانیه دیگه؟
- بله. از همون چای که آخرین بار خودتون بهم دادین.
هر دو با عشق مادر و فرزندی نگاهی به همدیگر انداختند و در دل خدا را برای داشتن همدیگر شکر کردند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,743
مدال‌ها
3
***
صدای فین‌فین کردن فاطمه تنها صدای غالب بر جو سه‌ نفرشان بود. فاطمه درحالی‌که با دستمال ابریشمی شیری‌رنگش رد سیاهی زیر چشمانش که حاصل اشک و ریملش بود را پاک می‌کرد، با مهر و دلسوزی به برادر بزرگش که سر پایین انداخته‌ و بر روی پتوی پهن شده‌ی زیرشان خط‌های فرضی می‌کشید، چشم دوخته‌بود.
- گریه نکن دختر قشنگم! تو تازه عروسی و شگون نداره.
فاطمه بغض توپ‌مانند میان گلویش را قورت داد و گفت:
- چطور گریه نکنم مارجان؟ از دیشب که رسیدم تهران و یلدا قضیه رو گفته، دارم آتیش می‌گیرم. باور نمی‌کنم عامل تموم بدبختی‌های خانواده‌م داییم بوده. الهی بمیرم برات داداش!
علیسان سر بلند کرد، با چهره‌ای مغموم، لبخند کم‌جانی زد و گفت:
- خدا نکنه عزیز داداش! چرا اصلاً به تو گفتن؟
فاطمه با گوشه‌ی روسری ساتن کرمی‌رنگش، صورت ملتهب ناشی از گریه‌اش را باد زد و گفت:
- حالا دلخورم که چرا روز اول بهم نگفتن.
مارجان دستش را پیش برد و بر روی دست فاطمه گذاشت و گفت:
- حالا که گذشته. خدا رو شکر علی هم سرحال و قبراقه! اتفاقاً عقل داشتن که بهت خبر ندادن؛ تو عروس مردمی، شاید شوهرت دلش نمی‌خواست سفرتون با این موضوع‌ها خراب بشه.
فاطمه لبخندی زد، کمی خودش را به‌سمت مارجان کشاند. بوسه‌ای بر گونه‌ی سرخ و گوشتی او زد و گفت:
- قربونتون برم! چه خوب که داداش شما رو داره!
مارجان بوسه‌ای به پیشانی نوعروس زد و گفت:
- و چه خوب که علیم خواهری مثل تو داره!
علیسان که با حسی ناب، نظاره‌گر خوش و بش آن دو بود، فرصت را مناسب دید و پرسید:
- ماه‌ عسل خوب بود عروس خانم؟ ماشاءالله جوری اومدی داخل که فرصت نشد از سفرت چیزی بپرسم.
فاطمه معذب کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- عالی بود داداش! دستتون درد نکنه! از تو هواپیما تا خود هتل وقتی فهمیدن داداشمی چنان عزت و حرمتمون رو حفظ کردن که حد نداشت. احسانم می‌خواست بیاد ولی خودم خواستم تنها باشم.
علیسان خشنود از رضایت خواهرش، گفت:
- شکر که بهتون خوش گذشت!
- دختر قشنگم یه زنگ بزن به شوهرت بگو شام بیاد اینجا. خوبیت نداره تنها اومدی. تو الان باید یه لحظه هم ازش جدا نشی.
فاطمه با گونه‌های گلگون شده نیم‌نگاهی به برادرش انداخت. علیسان به تأیید حرف مارجانش با لبخند چشمانش را بر روی هم فشرد و لب زد:
- تند و سریع زنگ بزن.
سپس از جایش برخاست و به آشپزخانه رفت. مقابل کابینتی که چای‌ساز بر روی آن بود، ایستاده‌بود و قصد چای ریختن داشت که صدای فاطمه را شنید.
- کمک نمی‌خوای داداش؟
سرش را به‌سمت او چرخاند و گفت:
- نه قربونت برم! به احسان زنگ زدی؟
فاطمه به کابینت تکیه داد و گفت:
- بله، اما جواب نداد، براش پیامک زدم.
قوری را از روی کتری برداشت و گفت:
- کار خوبی کردی.
فاطمه من‌من کنان گفت:
- داداش خبر داری که گونش رفته؟
یک‌آن دستش از حرکت ایستاد. سمت چپ سی*ن*ه‌اش لحظه‌ای تیر کشید. ابروهایش درهم کشیده‌شدند و آرام لب زد:
- کجا؟
فاطمه به استکان خالی میان دست او خیره شد و گفت:
- سه روز که رفته پیش خانواده‌ی پدریش.
قلب به تکاپو افتاده‌اش، لحظه‌ای از تپیدن ایستاد، اما سریع بر حال بدش مسلط شد و خودش را به بی‌تفاوتی زد و زمزمه کرد:
- هر جا هست خدا پشت و پناهش!
فاطمه دستانش را بالا گرفت و گفت:
- الهی آمین!
با بلند شدن صدای زنگ گوشی، فاطمه شتابان از آشپزخانه بیرون رفت. علیسان با چشمانی که دودو میزد به بخار برخاسته از کتری خیره شد. حسی از بدترین حس‌ها بر جانش غالب شد و دلش را به آتش کشاند. با سوزش دستش نگاهش به استکانی که میان دستش خرد شده و خون جاری شده بین انگشتانش افتاد. چانه‌اش به لرزه افتاد و قطره‌ای اشک سوزان از چشم چپش بر روی صورتش سرازیر شد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین