- Jun
- 1,097
- 7,265
- مدالها
- 2
با صداهای اطراف کمکم هوشیار شدم. چشم گشودم و خودم را روی تخت دیدم که پردهای، مرا از دنیای اطراف جدا کردهبود. گیج و منگ چشمانم در اطراف میچرخید و جز دیوارهای که از کیسههای شنی ساخته شدهبودند، چیزی در اطرافم دیده نمیشد. بهتزده، بیآنکه بدانم چطور به آن حال افتادم، اطراف را دقیقتر نگریستم. چندثانیه بعد، حواسم برگشت و خودم را در بیمارستان صحرایی حس کردم. برای یک لحظه اتفاقات قبل در سرم تاختند و سراسیمه و وحشیانه نیمخیز شدم اما یک آن متوقف شدم و همهچیز در نظرم یک رویا جلوه کرد و خیال کردم که باز خواب و خیال حمید مرا به سخره گرفتهاست. گیج و منگ دستی به صورتم کشیدم تا یادم بیاید چطور به آن حال افتادم اما کمکم حس و حالی به وجودم سیخونک میزد که آنچه دیدم رویای غریبی بود که او را با همهی جزئیاتش لمس کردهبودم. برای لحظهای گیج و مستاصل در حال خود دست و پا میزدم و نمیتوانستم بفهمم آنچه دیدم حقیقت داشت یا رویا بود. هر چه میگذشت بیشتر به آن حس اعتماد کردم و دانستم آنچه دیدم یک رویا نبود. با حالی که دیگر دست خودم نبود و زانوانی که میلرزید؛ تکان خوردم. دواندوان وسط سالن دویدم و با حالتی مجنون اسم او را وسط سالن فریاد زدم. سالن پر از تخت رزمندههایی بود که دراز کشیده بودند و همه به یکباره از صدای ناگهانی من تکانی خوردند و با تحیر مرا نگریستند که با چشمانی وحشتزدهام در جستجوی او صورت تکتک آنها را مینگریستم اما جز نگاههای بهتزدهی و غریب آنها چیزی نمیدیدم. سرگشته و با حالی که شبیه یک مجنون افسارگسیختهبود، سوی رزمندههایی که بعضاً روی تخت نیمخیز شدهبودند و با حیرت حال مرا مینگریستند، دویدم و چهرههایشان را نگاه میکردم و مستاصل و بغضآلود گفتم:
- آقا... شما... او را... یعنی... حمید... حمید رادمهر را ندیدید؟
هر کسی از حیرت سوال من ماتش میبرد، خیال میکردند دیوانهشدهام. چون جوابی از آنها نمیگرفتم، به تخت رزمنده بعدی و بعدی دویدم و ملتمس و با اشکهایی که مثل سیل از چشمانم سرریز میکردند، به دنبال نشانی از او بودم. برخی گمان میکردند اتفاقات صبح مرا از خود بیخود کردهاست و عقل و هوشم را از دست دادهام. یکی از رزمندهها پرستار را صدا زد، پرستارها سراسیمه داخل اتاق شدند و سویم آمدند و یکی از آنها مرا متوقف کرد و با تعجب گفت:
- خواهر جواهری چه شده؟ این چه حالی است؟
سراسیمه به لباسش چنگ زدم و مستاصل و درمانده نالیدم و گفتم:
- کجا رفت؟ تو را به خدایی که دوستش داری بگو کجا رفت؟
مات و بهتزده مرا نگریست و گفت:
- کی؟!
مردمک چشمانم از شدت اضطراب لرزیدند و نفسم از خیال آنکه باز هم اسیر یک خیال پوچ شدهبودم، تنگ آمد. اشکهایم خوشهخوشه از چشمانم تراوش کردند و زانوانم سست شدند اما تا قبل از اینکه فرو بریزم، او مرا گرفت و سراسیمه گفت:
- جواهری! جواهری! یک نفر کمک کند.
روی زمین فروریختم و درمانده با دو دستم سرم را گرفتم و میان بغضی که داشت مرا خفه میکرد، گفتم:
- نگویید که خواب بود! نگویید که اینبار خواب بود. دیگر تحمل شنیدنش را ندارم.
بقیه از پرستارها اطرافم را گرفتند و بعد خم شدند و زیر بغلم را گرفتند و مرا که با حالی درمانده و مستاصل میگریستم و نمیدانستم کدام یک رویا و کدام یک واقعیت است، را روی تخت نشاندند. یک نفر آب میآورد، یک نفر مدام میپرسید دنبال چه کسی هستم؟! یکی دیگر به دنبال دکتر رفت. به لباس پرستاری که به زور سعی داشت آرامم کند و آب به حلقم بریزد، چنگ انداختم و گفتم:
- تو... تو امروز رزمندهای را ندیدی که یک رزمنده تیر خورده را روی دوشش آورد و داد میزد کمکش کنیم؟!
او لحظهای خشکش زد و گفت:
- بله دیدم.
از شنیدن آن حرف گویی خون در رگهایم جریان پیدا کرد، بیشتر به او چسبیدم و با حالی بیقرار نالیدم:
- کجاست؟
او که مات و مبهوت نگاهم میکرد گفت:
- نمیدانم، اما آن رزمنده زخمی آنجاست تازه عمل شده و میخواهند به بیمارستان داخل شهر... .
- آقا... شما... او را... یعنی... حمید... حمید رادمهر را ندیدید؟
هر کسی از حیرت سوال من ماتش میبرد، خیال میکردند دیوانهشدهام. چون جوابی از آنها نمیگرفتم، به تخت رزمنده بعدی و بعدی دویدم و ملتمس و با اشکهایی که مثل سیل از چشمانم سرریز میکردند، به دنبال نشانی از او بودم. برخی گمان میکردند اتفاقات صبح مرا از خود بیخود کردهاست و عقل و هوشم را از دست دادهام. یکی از رزمندهها پرستار را صدا زد، پرستارها سراسیمه داخل اتاق شدند و سویم آمدند و یکی از آنها مرا متوقف کرد و با تعجب گفت:
- خواهر جواهری چه شده؟ این چه حالی است؟
سراسیمه به لباسش چنگ زدم و مستاصل و درمانده نالیدم و گفتم:
- کجا رفت؟ تو را به خدایی که دوستش داری بگو کجا رفت؟
مات و بهتزده مرا نگریست و گفت:
- کی؟!
مردمک چشمانم از شدت اضطراب لرزیدند و نفسم از خیال آنکه باز هم اسیر یک خیال پوچ شدهبودم، تنگ آمد. اشکهایم خوشهخوشه از چشمانم تراوش کردند و زانوانم سست شدند اما تا قبل از اینکه فرو بریزم، او مرا گرفت و سراسیمه گفت:
- جواهری! جواهری! یک نفر کمک کند.
روی زمین فروریختم و درمانده با دو دستم سرم را گرفتم و میان بغضی که داشت مرا خفه میکرد، گفتم:
- نگویید که خواب بود! نگویید که اینبار خواب بود. دیگر تحمل شنیدنش را ندارم.
بقیه از پرستارها اطرافم را گرفتند و بعد خم شدند و زیر بغلم را گرفتند و مرا که با حالی درمانده و مستاصل میگریستم و نمیدانستم کدام یک رویا و کدام یک واقعیت است، را روی تخت نشاندند. یک نفر آب میآورد، یک نفر مدام میپرسید دنبال چه کسی هستم؟! یکی دیگر به دنبال دکتر رفت. به لباس پرستاری که به زور سعی داشت آرامم کند و آب به حلقم بریزد، چنگ انداختم و گفتم:
- تو... تو امروز رزمندهای را ندیدی که یک رزمنده تیر خورده را روی دوشش آورد و داد میزد کمکش کنیم؟!
او لحظهای خشکش زد و گفت:
- بله دیدم.
از شنیدن آن حرف گویی خون در رگهایم جریان پیدا کرد، بیشتر به او چسبیدم و با حالی بیقرار نالیدم:
- کجاست؟
او که مات و مبهوت نگاهم میکرد گفت:
- نمیدانم، اما آن رزمنده زخمی آنجاست تازه عمل شده و میخواهند به بیمارستان داخل شهر... .