جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,107 بازدید, 739 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

    رای: 25 86.2%
  • خوب

    رای: 4 13.8%
  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

    رای: 0 0.0%
  • جالب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    29
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
با صداهای اطراف کم‌کم هوشیار شدم. چشم گشودم و خودم را روی تخت دیدم که پرده‌ای، مرا از دنیای اطراف جدا کرده‌بود. گیج و منگ چشمانم در اطراف می‌چرخید و جز دیوارهای که از کیسه‌های شنی ساخته شده‌بودند، چیزی در اطرافم دیده نمی‌شد. بهت‌زده، بی‌آنکه بدانم چطور به آن حال افتادم، اطراف را دقیق‌تر نگریستم. چندثانیه بعد، حواسم برگشت و خودم را در بیمارستان صحرایی حس کردم. برای یک لحظه اتفاقات قبل در سرم تاختند و سراسیمه و وحشیانه نیم‌خیز شدم اما یک آن متوقف شدم و همه‌چیز در نظرم یک رویا جلوه کرد و خیال کردم که باز خواب و خیال حمید مرا به سخره گرفته‌است. گیج و منگ دستی به صورتم کشیدم تا یادم بیاید چطور به آن حال افتادم اما کم‌کم حس و حالی به وجودم سیخونک می‌زد که آنچه دیدم رویای غریبی بود که او را با همه‌ی جزئیاتش لمس کرده‌بودم. برای لحظه‌ای گیج و مستاصل در حال خود دست و پا می‌زدم و نمی‌توانستم بفهمم آنچه دیدم حقیقت داشت یا رویا بود. هر چه می‌گذشت بیشتر به آن حس اعتماد کردم و دانستم آنچه دیدم یک رویا نبود. با حالی که دیگر دست خودم نبود و زانوانی که می‌لرزید؛ تکان خوردم. دوان‌دوان وسط سالن دویدم و با حالتی مجنون اسم او را وسط سالن فریاد زدم. سالن پر از تخت رزمنده‌هایی بود که دراز کشیده بودند و همه به یکباره از صدای ناگهانی من تکانی خوردند و با تحیر مرا نگریستند که با چشمانی وحشت‌زده‌ام در جستجوی او صورت تک‌تک آن‌ها را می‌نگریستم اما جز نگاه‌های بهت‌زده‌ی و غریب آن‌ها چیزی نمی‌دیدم. سرگشته و با حالی که شبیه یک مجنون افسارگسیخته‌بود، سوی رزمنده‌هایی که بعضاً روی تخت نیم‌خیز شده‌بودند و با حیرت حال مرا می‌نگریستند، دویدم و چهره‌هایشان را نگاه می‌کردم و مستاصل و بغض‌آلود گفتم:
-‌ آقا... شما... او را... یعنی... حمید... حمید رادمهر را ندیدید؟
هر کسی از حیرت سوال من ماتش می‌برد، خیال می‌کردند دیوانه‌شده‌ام. چون جوابی از آن‌ها نمی‌گرفتم، به تخت رزمنده بعدی و بعدی دویدم و ملتمس و با اشک‌هایی که مثل سیل از چشمانم سرریز می‌کردند، به دنبال نشانی از او بودم. برخی گمان می‌کردند اتفاقات صبح مرا از خود بی‌خود کرده‌است و عقل و هوشم را از دست داده‌ام. یکی از رزمنده‌ها پرستار را صدا زد، پرستارها سراسیمه داخل اتاق شدند و سویم آمدند و یکی از آن‌ها مرا متوقف کرد و با تعجب گفت:
-‌ خواهر جواهری چه شده؟ این چه حالی است؟
سراسیمه به لباسش چنگ زدم و مستاصل و درمانده نالیدم و گفتم:
-‌ کجا رفت؟ تو را به خدایی که دوستش داری بگو کجا رفت؟
مات و بهت‌زده مرا نگریست و گفت:
-‌ کی؟!
مردمک چشمانم از شدت اضطراب لرزیدند و نفسم از خیال آنکه باز هم اسیر یک خیال پوچ شده‌بودم، تنگ آمد. اشک‌هایم خوشه‌خوشه از چشمانم تراوش کردند و زانوانم سست شدند اما تا قبل از اینکه فرو بریزم، او مرا گرفت و سراسیمه گفت:
-‌ جواهری! جواهری! یک نفر کمک کند.
روی زمین فروریختم و درمانده با دو دستم سرم را گرفتم و میان بغضی که داشت مرا خفه می‌کرد، گفتم:
-‌ نگویید که خواب بود! نگویید که این‌بار خواب بود. دیگر تحمل شنیدنش را ندارم.
بقیه از پرستارها اطرافم را گرفتند و بعد خم شدند و زیر بغلم را گرفتند و مرا که با حالی درمانده و مستاصل می‌گریستم و نمی‌دانستم کدام یک رویا و کدام یک واقعیت است، را روی تخت نشاندند. یک نفر آب می‌آورد، یک نفر مدام می‌پرسید دنبال چه کسی هستم؟! یکی دیگر به دنبال دکتر رفت. به لباس پرستاری که به زور سعی داشت آرامم کند و آب به حلقم بریزد، چنگ انداختم و گفتم:
-‌ تو... تو امروز رزمنده‌ای را ندیدی که یک رزمنده تیر خورده را روی دوشش آورد و داد می‌زد کمکش کنیم؟!
او لحظه‌ای خشکش زد و گفت:
-‌ بله دیدم.
از شنیدن آن حرف گویی خون در رگ‌هایم جریان پیدا کرد، بیشتر به او چسبیدم و با حالی بی‌قرار نالیدم:
-‌ کجاست؟
او که مات و مبهوت نگاهم می‌کرد گفت:
-‌ نمی‌دانم، اما آن رزمنده زخمی آنجاست تازه عمل شده و می‌خواهند به بیمارستان داخل شهر... .
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
دیگر حرفش را نشنیدم، او را وحشیانه پس زدم و سوی آن رزمنده‌ای که حمید او را با خود آورده‌بود، رفتم. سراسیمه خودم را روی تختش انداختم اما بیهوش و تحت مراقبت و آماده‌ی انتقال بود. مستاصل به چهره‌ی استخوانی و پر از خراشش نگریستم و درمانده نالیدم:
-‌ آه خدا... یک نفر بگوید این مرد مال کدام گردان است؟
رزمنده‌ای که در تخت بغل دست او آرمیده بود، سر چرخاند و مرا نگریست، وقتی حال مرا بی‌قرار گفت:
-‌ در لشکر ماست، چرا؟
پریشان و سرگشته سوی او رفتم و درحالی که مثل ابر بهار اشک می‌ریختم گفتم:
-‌ حمید... حمید را چی؟ حمید رادمهر را هم می‌شناسی؟
او که از حال من در بهت و ناباوری دست و پا می‌زد، لب به سختی گشود و گفت:
-‌ حمید رادمهر... او را می‌گویی؟! او هم فرمانده گروهان، در لشکر ماست خواهر! لشکر ۱۴ امام‌حسین هستیم.
دیگر حال خودم نبودم، نفس‌هایم به شمار افتادند و زانوانم لرزیدند. معطل نکردم و با حالی سرگشته که از کنترلم خارج شده‌بود از بیمارستان بیرون دویدم. ساعتی از نیمه‌ی روز گذشته بود و برخلاف صبح، پرنده در بیرون پر نمی‌زد. گویی وضعیت جنگ به آرامش نسبی رسیده‌بود. نگاهم به آمبولانسی بود که جلوی در بیمارستان پارک بود. تنها یک چیز از سرم می‌گذشت، باید به خط مقدم می‌رفتم، باید او را می‌یافتم.
دوان‌دوان سوی آن رفتم اما راننده‌اش نبود. باحالی سرگشته و قلبی که چون پرنده اسیری بال‌بال می‌زد به درون بیمارستان دویدم و راننده آمبولانس را پیدا کردم و گفتم:
-‌ آقای نعمتی به خط مقدم می‌روید؟
او با لهجه‌ی شیرین اصفهانی گفت:
-‌ بله، خواهر!
ملتمس گفتم:
-‌ می‌شود مرا به خط ببرید آنجا کار دارم.
متعجب مرا نگاه کرد و گفت:
-‌ برای چه؟ از بیمارستان خواستند؟
-‌ یک کار شخصی دارم.
خونسرد گفت:
-‌ نمی‌شود برای من مسئولیت دارد. مگر نمی‌دانید آنجا چه خبر است!
با ناراحتی گفتم:
-‌ آخر چه مسئولیتی آقای نعمتی! مرا به خط مقدم ببرید، آنجا کار دارم.
او با کلافگی و اوقات تلخی گفت:
-‌ خانم جواهری خودت امروز دیدی چه جهنمی به پا شده‌بود. تا به اینجا برسم، صدتا خمپاره نزدیک آمبولانس خورد. آدم که نمی‌داند چه به سرش می‌آید. نخیر! نمی‌شود مگر اینکه اینجا بخواهند شما را بفرستند آن هم از خواهران با خودمان به آنجا نمی‌بریم. هر کاری دارید بسپارید به یکی از این برادرها که می‌خواهد تا خط همراه من بیاید، خودش برایتان انجام می‌دهد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
در همین لحظه یکی از رزمنده‌ها صدایش کرد، او از کنارم رفت و با او مشغول صحبت شد. معطل نکردم و با حرص لب به هم فشردم و به بیرون از بیمارستان دویدم. نگاهم را به آمبولانس دوختم، هر طور شده باید به خط می‌رفتم. سوی آن با احتیاط رفتم. اطراف را نگریستم و همین‌که موقعیت را مناسب دیدم با عجله پشت آن را باز کردم و به درون رفتم و در را از پشت قفل کردم و گوشه‌ی آن کز کردم. قریب به ده‌دقیقه در حال خودم دست و پا می‌زدم، مدام لحظه دیدن حمید جلوی چشمانم می‌نشست و با یاد لحظات قبل تمام تن و بدنم از خیال دیدار او می‌لرزید. از اینکه منتظر نمانده‌بود و رفته‌بود، قدری دلگیر بودم و خداخدا می‌کردم در این بحبوحه جنگ بلایی بر سرش نیامده باشد. دلم چون سیر و سرکه می‌جوشید و چشمانم مدام از اشک پر و خالی می‌شد. باورم نمی‌شد او زنده باشد! بعد از این همه‌سال او کجا بود؟! چرا به دنبالم نگشته بود؟! چرا رد و نشانی از خود نگذاشته بود؟! چرا رفت بی‌آنکه منتظر بماند به هوش بیایم؟! تمام این‌ها سوالاتی بودند که چون خنجر تیزی قلبم را بی‌رحمانه هدف گرفته‌بودند و حالم را بیش از پیش منقلب می‌کردند. با سر و صدای آقای نعمتی و رزمنده‌ای که داخل آمبولانس شدند روی کف زمین نشستم و کنج آمبولانس پناه گرفتم، ماشین که حرکت کرد، من در خیال یافتن او غرق شدم. نمی‌دانم اگر او را می‌دیدم چه حالی داشتم؟ چگونه با او روبه‌رو شوم. خداوندا نکند همه‌ی این‌ها یک رویای شیرین باشد.
ساعتش را در دستم فشردم و پیشانیم را غریبانه روی زانوانم فشار دادم و آرام گریستم. راه طولانی و من بیش از پیش در پی رسیدن او بی‌طاقت شده‌بودم. هر چه به خط مقدم نزدیک‌تر می‌شدیم صدای شلیک گلوله‌ها بیش از قبل می‌شد. چند بار صدای خمپاره‌هایی که دورتر از آمبولانس به زمین می‌خوردند، قلبم را تکان داد. دیری نپایید که آمبولانس در جایی که صدای شلیک رگباری گلوله‌ها گوش را کر می‌کرد، نگه داشت. صدای فریاد و همهمه‌ی رزمنده‌ها در صدای مرگبار توپ و تفنگ‌ها گم می‌شد. همین‌که ماشین متوقف شد، معطل نکردم و با عجله چفت در را باز کردم و به بیرون پرگشودم اما از صحنه‌ی روبه‌رویم منجمد شدم. رزمنده‌ها در تکاپو بودند و در پشت یک کانال خاکی که پناه گرفته‌بودند. همه با عجله می‌دویدند و بعضی‌ها هم پشت سنگرهایشان پیوسته و رگباری شلیک می‌کردند. صدای سوت‌های دلخراش شلیک تانک و جت‌های بمباران‌افکن، قلبم را از سی*ن*ه کَند. میان آن‌همه رزمنده پیدا کردن حمید مانند پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود اما تحمل نکردم و چون کسی که عقل و هوشش را از کف داده‌است، داخل کانال شدم. چند رزمنده‌ای که خمیده‌خمیده می‌دویدند، با دیدنم جا خوردند و یکی از آن‌ها فریاد زد:
-‌ آهای خواهر اینجا چه کار می‌کنی؟
بی‌آنکه توجهی کنم و جوابی بدهم صورت‌هایشان را سرگشته نگریستم و به دنبال گمشده‌ی خودم می‌گشتم. همه از روپوش سفیدم دانستند من از بیمارستان آمده‌ام، با تعجب به هم نگاه می‌کردند و پی کار خود می‌دویدند. به راهم ادامه می‌دادم و هر از گاهی جلوی دست و پای آن‌ها را می‌گرفتم که عاقبت یک رزمنده خشمگین جلویم را سد کرد و درحالی‌که صدای فریادش در صدای آزاردهنده تیراندازی‌ها گم می‌شد، فریاد کشید:
-‌ خواهر اینجا چه کار می‌کنی؟ زخمی‌ها آن طرف کانال هستند.
با حالی بی‌قرار گفتم:
-‌ دنبال حمید رادمهر می‌گردم، باید او را ببینم. گفتند در لشکر ۱۴ امام‌حسین است.
به یکباره با صدای انفجار چیزی در جوار پشته‌ی خاکی ته دل هردوی ما را خالی کرد. هراسان هردو روی زمین زانو زدیم. گرد و غبار غلیظی به پا شد. جثه‌ی او در غبار غلیظی محو شد، تنها صدای فریاد کوبنده‌اش آمد:
-‌ الان چه وقت این کارهاست! آتش جنگ را نمی‌بینی؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
خواستم مخالفت کنم که بر سرم دیوانه‌وار فریاد زد:
-‌ کدام احمقی تو را به اینجا آورده؟ زودباش از اینجا برو! خیال کردی اینجا خانه‌ی خاله است که سرت را پایین انداختی و به اینجا آمدی؟! هرچه زودتر از اینجا برو!
با سماجت فریاد زدم:
-‌ باید او را پیدا کنم. لشکر چهارده کجاست؟
او با فریاد پر جذبه و کوبنده‌اش مرا وادار به بیرون رفتن از کانال کرد و با ناراحتی فریاد زد:
-‌ خواهر جای شما در بیمارستان است و وظیفه شما خدمت به رزمنده‌هاست. هر چه زودتر به آنجا برگردید.
سپس با فریادی آقای نعمتی را که با یکی از سربازها داشت یک رزمنده زخمی را می‌برد فریاد زد:
-‌ برادر نعمتی؟ با چه حقی یک زن به خط مقدم آمده؟
نعمتی گردن راست کرد و با عجله رزمنده را درون آمبولانس گذاشت و بهت‌زده چون پلنگ خشمگینی نزدیکمان شد و غرولندکنان گفت:
-‌ این خواهر را من نیاوردم.
او خشمگین فریاد زد:
-‌ پس با چی به اینجا آمده؟ پرواز کرده؟
نعمتی مرا با حرص نگاه کرد و با لهجه‌ی اصفهانیش لب به تهدید گشود و غرید:
-‌ خواهر جواهری، اگر من گزارش شما را به دفتر اعزام ندادم! آن‌وقت پشت گوشتان را دیدید این جبهه را می‌بینید. مگر به شما نگفتم اینجا جای شما نیست.
سپس برای توجیهش به آن رزمنده غرید:
-‌ فرمانده، خدا شاهد است من روحمم خبر نداشت که این دختر پنهانی داخل آمبولانس شده.
او با اخمی که چهره‌اش را پرجذبه و ترسناک کرده بود غرید:
-‌ حالا برو این خواهر را هم با خودت ببر گزارشش را هم بده که فکر نکند اینجا شوخی بردار است.
با حرص لب به هم فشردم اما از ترس آن فرمانده جرات نکردم حرف بزنم.
سپس رویش را کرد و با صلابت از ما دور شد و با اشاره دست به چند رزمنده که دوان‌دوان سوی او پر می‌گشودند، به سوی کانال برگشتند. آقای نعمتی هم یکدم برایم خط و نشان کشید و بر سرم بی‌وقفه غرید. ناچار، سرشکسته و ناامید داخل آمبولانس شدم و به رزمنده‌ی زخمی که چشمانش آسیب دیده‌بود رسیدگی کردم. تا زمانی‌که برسیم از غصه حمید گر می‌گرفتم و آب می‌شدم. انگار که آن هم رویای شیرین دیگری بود که مرا به سخره گرفته‌بود. باز هم با خیالی خودم را فریب داده‌بودم. آخر اگر او زنده‌بود که مرا تنها نمی‌گذاشت.
بعد از انتقال رزمنده به بیمارستان با گلویی که پر از بغض‌های فروخفته، به پشت بیمارستان رفتم. با گام‌های کشیده در غروبی دلگیر و دردناک روی زمین فروریختم و از ته قلبم فریاد بلندی از سر استیصال کشیدم و سیل اشک‌هایم روان شدند. دیگر نمی‌دانستم به چه دردی باید می‌گریستم. این درد مرا دیوانه کرده‌بود. همه‌چیز و همه کَس را شبیه او می‌دیدم. صدای گریه‌های درمانده‌ام در فضا طنین می‌انداخت. به خاک‌ها چنگ انداختم و اشک‌هایم چون باران روی زمین می‌ریختند. دیگر نمی‌دانستم به چه چیزی باور کنم! به رویاهای فریبنده‌ای که عقل و هوشم را ربودند و مرا به سخره گرفته‌بودند، یا آنچه که با چشمانم دیده‌بودم و یا سوختن در دردی که به جانم نیش می‌زد که او را درست در یک قدمی‌ام دیده‌ام و باز درست در یک قدمی وصالش، او را از دست دادم.
از درد این اندوه، از ته قلبم فریاد درمانده‌ای کشیدم و اشک‌هایم چون باران روی خاک‌ها چکیدند.
مغرب با حالی اندوه‌بار درحالی که سرم از گریه تهی و صورتم از شدت گریه سرخ شده بود پای نماز ایستادم اما اشک‌هایم باز راه گرفتند. سر جانماز نشستم و دردمند از خدا خواستم اگر او زنده‌است بار دیگر او را به من بازگرداند.
بعد از نماز لحظاتی در اطراف نمازخانه پرسه زدم تا کمی آثار گریه از چهره‌ام محو شود، درحالی که آن شب کشیک شب نبودم و از اتوبوس جا مانده‌بودم، شب را در بیمارستان سپری کردم. دم‌دم‌های صبح بود که چشمانم از زور خستگی گرم شدند و بیهوش شدم.
دستی شانه‌ام را تکان داد. از خواب به زور بیدار شدم. چهره‌ی نگران زری مقابل چشمانم نقش زد و گفت:
-‌ فروغ! فروغ!
تکانی به خود دادم، دستی به صورتم کشیدم که گفت:
-‌ دیشب کجا مانده‌بودی؟ از نگرانی مُردم.
روی آن صندلی که خوابم برده‌بود، جابه‌جا شدم و گردنم را مالش دادم و با صدای خش و خواب‌آلودی گفتم:
-‌ از اتوبوس جا ماندم! مجبور شدم امشب را در بیمارستان سپری کنم.
او نگران گفت:
-‌ یک رزمنده بیرون ایستاده و با تو کار دارد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
چون فنر از جا پریدم و سراسیمه بازویش را در چنگ گرفتم و گفتم:
-‌ رزمنده؟ کو؟ کجاست؟
بهت‌زده از حرکت من گفت:
-‌ آرام باش دختر! بیرون منتظر است.
قلبم در سی*ن*ه غوغا به پا کرد. چیزی به قلبم چنگ زد و ندایی در وجودم به فریاد درآمد! دیگر حال خودم نبودم، سراسیمه زری را پس زدم. حسی در قلبم می‌جوشید و بالا می‌آمد و مرا از خود بی‌خود کرده‌بود. باز از یک خیال شیرین، خون در رگ‌هایم جریان یافت و چون پرنده‌ای پر کشیدم و یک نفس دویدم و از بیمارستان بیرون زدم. نفس‌نفس‌زنان خودم را به بیرون انداختم و چشمان حیرت‌زده‌ام در اطراف چرخیدند و رزمنده‌ای را از دور دیدم که پشت به من ایستاده‌بود و قنداق اسلحه‌اش را به زمین زده‌بود. هیبت و قامتش به دلم چنگ و دست و پایم را به لرزه انداخت. با گام‌های کشیده و حالی بی‌قرار آرام‌آرام نزدیک او شدم. حسی در دلم می‌جوشید و او را صدا می‌زد. چانه‌ام می‌لرزید و دندان‌هایم از شدت هیجانی وصف ناشدنی به هم می‌خوردند. زیر لب بغض‌آلود و با صدایی مرتعش اسمش را صدا زدم.
تکانی خورد و بدنش سوی من چرخید و از دیدنش... آه! از دیدنش انگار آن ته مانده جانی هم که در وجودم مانده‌بود، ذره‌ذره از قالبم پر کشید. خودش بود، چشمان درشت و قهوه‌ای‌اش چون من خیس از اشک بود. همان‌جا مقابل چشمانم ایستاده‌بود. با حالی بی‌قرار و فارغ از دنیای عالم با گام‌های کشیده و لرزانی به سوی او می‌رفتم. آیا این اوست؟ دیگر رویا نیست؟ دیگر آن خیالی نیست که مرا هر بار به سخره می‌گرفت؟ خودش بود، اینجا مقابل من ایستاده‌بود! باورم نمی‌شد! آه... اشک‌های لعنتی بگذارید او را خوب ببینم. به راستی اوست.
لب‌هایش تکان خوردند و با بغضی در گلو نالید:
-‌ فروغ!
باز هم دنیا دور سرم چرخ می‌خورد. نزدیکش که شدم، زانوانم طوری لرزیدند که روی زمین فروریختم و ناباورانه و با بغضی که داشت خفه‌ام می‌کرد؛ دستانم را ملتمس سویش دراز کردم و صدایش زدم:
-‌ حمید... خودت هستی؟! تو... تو... زنده... زنده هستی.
او پریشان‌حال مقابلم به خاک افتاد و من با چشمانی که مدام از اشک تار می‌شد و چهره‌‌اش را مقابل چشمانم محو می‌کرد، شگفت‌زده به او زل زده‌بودم. چشمان خیس و دردمندش به من ماند و سری در جهت تایید تکان داد. دستم با حالت ناباورانه صورتش را لمس کرد. بغضم ترکید و با صدای بلندی زیر گریه زدم و شانه‌هایم از شدت گریه تکان خوردند. دلتنگی کشنده‌ای به وجودم فشار می‌آورد و سرش را تنگ در آغوش کشیدم و زار زدم. باورم نمی‌شد! باورم نمی‌شد که او زنده بود و بعد از شش‌سال دوباره او را زنده یافته‌بودم. خدای من این یک معجزه بود و به پاداش کدام کارم دوباره نعمت وجود او را به من بخشیدی؟!
از ته قلب درحالی که زار می‌زدم با صدایی دورگه از گریه گفتم:
-‌ آه ‌خدا! آه... خدایا... شکر... خدایا شکرت!
سرش را از من جدا کرد و دست‌هایش را عمود بر زمین گذاشت و با شانه‌هایی خمیده که از شدت گریه تکان ‌می‌خوردند، سر به زیر انداخت و گریست. صدای گریه‌ی هر دوی ما با هم می‌آمیخت. در دلم حس ترس آزار دهنده‌ای می‌جوشید که نکند این هم یک رویای شیرین باشد و ناگاه با باز کردن چشمم همه‌ی دنیا بر سرم آوار شود.
فارغ از جمعیتی که جسته و گریخته داشتند اطرافمان حلقه می‌زدند و با حیرت و ناباوری حال ما را تماشا می‌کردند، ما در حال خود اسیر بودیم. هنوز هم بهت و ناباوری چترش را روی سرم گشوده‌بود و حضور او را در کنارم چون رویایی می‌دیدم که در حقیقت ممکن نبود. در حالی که بی‌محابا اشک می‌ریختم دست دراز کردم و صورتش را میان دو دستم گرفتم. سرش را بالا گرفت و با نگاهی خیس و اشک‌آلود، دردمندانه به من زل زد و با دلخوری به آرامی دستم را از روی صورتش کنار زد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
همان‌ لحظه کسی به بازویم چنگ انداخت و مرا سوی خود گرداند. چهره‌ی بهت‌زده زَری در قاب خیس بارانی چشمانم نشست که با حیرت به من و حمید نگاه می‌کرد. میان گریه نالیدم:
-‌ حمید... .
اما گریه‌هایم مجال ادامه دادن حرفم را ندادند. در آغوشش فرو رفتم و از ته دل گریستم نالیدم:
-‌ زری! تو را به خدا بگو که خواب نیست. بگو تو هم را می‌بینی. بگو این واقعیت است.
چون صاعقه‌زده‌ای خشکیده‌بود و ناباورانه پرسید:
-‌ اینجا چه خبر است؟ واقعاً شما آقا حمید هستید؟
گویی حمید با تکان سر تایید کرده‌بود و زری زیرلب گفت:
-‌ سبحان‌الله! مگر می‌شود؟! مثل یک معجزه می‌ماند.
در آغوش زری ضجه می‌زدم. بعد از مدتی زری کمکم کرد کمی خودم را جمع و جور کنم. دیدن حمید مرا در بهت فرو برده‌بود و اندکی شوکه شده‌بودم. دیدار ما مثل بمب در بیمارستان ترکیده‌بود و هر کسی دهان به دهان هر چه شنیده‌بود را با حیرت نقل می‌کرد. تا زمانی که به خودم بیایم حمید کناری ایستاده‌بود و با نگاهی دردمند و پریشان مرا می‌نگریست، اما حرفی نمی‌زد.
عاقبت تلاش کردم به خودم بیایم و زری کمکم کرد که در اتاق جراحی کمی با حمید تنها باشم. در حالی که هنوز رمق در پاهایم نبود، به کمک زری روی تخت نشستم و زری از او خواست که داخل اتاق شود. او سر به زیر و با اکراه داخل اتاق شد و زری با اشاره سر به من، از پیش ما رفت و پرده‌ی ضخیم را انداخت. حالا بعد از سال‌ها من و او تنها شده‌بودیم اما گویی دو تا غریبه بودیم. در وجود او هیچ شوق و واکنشی دیده‌نمی‌شد. ناباورانه او را نگریستم که چند قدم دورتر از من ایستاده‌بود و با چهره‌ی متفکر و دردمند در خود فرو رفته‌بود تا خواستم دستش را بگیرم دستش را کشید و پنهان کرد و با دلخوری سر به زیر انداخت. این حرکت حمید مرا شوکه کرد و چون صاعقه‌زده‌ای خشکیدم. ناباورانه از روی تخت بلند شدم زیرلب با لکنت گفتم:
- حمید!
نفسش را با ناراحتی بیرون داد و بی‌آنکه نگاهم کند با صدایی که جان و دلم را به لرز آورده‌بود گفت:
-‌ به من گفتند که ازدواج کردی!
گویی که آب یخی به صورتم ناغافل پاشیدند. از شنیدن آن حرف تکان سختی خوردم و مات و حیران ماندم. نگاه دلخورش را به من دوخت. موجی از غم چشمان خیسش را در آغوش کشیده‌بود و در انتظار جواب ناامیدانه نگاهم کرد. یک قدم لرزان سویش برداشتم و با حال بهت و گیجی گفتم:
-‌ ازدواج؟ چه کسی این حرف را زده؟
سر به زیر انداخت و حرفی نزد. کمی بعد دست در جیب پاکتی پیراهنش کرد و عکسی را بیرون کشید که از وسط پاره شده‌بود اما دوباره با چسب آن را به هم بند کرده‌بود.
عکس را با دست لرزانش سوی من گرفت. با بهت و گیجی آن را از از او گرفتم. در قاب خیس چشمانم عکس خودم در کنار ارسلان نشست، درحالی که دستم در دستانش بود و پیراهن آبی روشنی که حمیرا برایم آن شب خریده‌بود را به تن داشتم. دنیا دور سرم چرخ خورد و گویی که همه‌چیز در اطرافم تند و تیز می‌چرخیدند. زانوانم را لرز گرفت و روی زمین فرو ریختم و درحالی که نفس‌هایم به شمار افتاده‌بودند.
سراسیمه مقابلم زانو زد و نگران گفت:
-‌ فروغ!
سر بلند کردم و با حالی آشفته و دلگیر و چشمانی که از حدقه بیرون‌زده‌بود به او زل زدم و گفتم:
-‌ در این سال‌ها کجا بودی؟ چطور این عکس را به دست تو رسیده؟نکند تو... تو... حمیرا را دیده‌بودی؟! کِی؟
چشم به زیر انداخت و حرفی نزد. باز بغض سختی گلویم را خراشید و با حالی بی‌تاب نالیدم:
-‌ چه بی‌رحمی حمید! بعد از این همه سال... .
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
بغضم ترکید و صدای گریه‌هایم طنین انداخت. متاثر سر به زیر انداخت و دستش را سوی من دراز کرد اما با دلخوری دستش را پس زدم و دردمند نالیدم:
-‌ چطور توانستی با چنین دروغی این همه سال مرا در رنج از دست دادن خودت هزاران‌ بار با بی‌رحمی بکشی!
حیران به چشمان من زل زد، درحالی که چون ابر بهار می‌گریستم بریده‌بریده نالیدم:
-‌ تو که می‌دانستی من زنده‌ام! چرا در تمام این مدت به سراغم نیامدی؟
لب فشرد و دردمند سر به زیر انداخت و گفت:
-‌ حمیرا به من گفت که تو با ارسلان... .
از شدت ناراحتی گر گرفتم و با بغضی بر سرش فریاد زدم:
-‌ هرگز چنین نشد.
با بهت و ناباوری به صورتم زل زد، درحالی که می‌سوختم و درد می‌کشیدم نالیدم:
-‌ من بعد از تو هزاران بار مردم و زنده شدم. من بعد از رفتن تو دنیا روی سرم آوار شده‌بود. من هر روز و هر شبم در درد کشته شدن تو ذره‌ذره آب شدم و تو چطور توانستی به دروغ حمیرا اعتماد کنی و به سراغم نیایی؟!
حمید متاثر آهسته چشم بر هم گذاشت و سیبک گلویش لرزید. قطره‌قطره‌اشکم چکید و نگاه تیزم در انتظار جواب به او خیره ماند. رنگ و روی صورتش کم‌کم از ناراحتی به کبودی گرایید. لب به هم فشرد و با دو دستش کلافه صورتش را پوشاند. کمی بعد از مکث طولانی که مرا کشت و زنده کرد، با دو دستش به موهایش با ناراحتی چنگ انداخت و نفسش را با ناراحتی و حرص بیرون راند. بی‌آنکه شجاعت نگاه کردن به من را داشته‌باشد، صورت از من گرفته‌بود؛ لب گشود و گفت:
-‌ تو نمی‌دانی من چه‌ها کشیدم تا نشانی از تو پیدا کنم. آن‌وقت که حمیرا این عکس را کف دستانم گذاشت تو خیال کردی من در تمام این مدت چطور نفس کشیدم و زنده ماندم؟
با درماندگی و استیصال صورتم را پوشاندم و گریستم و گفتم:
-‌ هیچ‌کدام گناه این کم‌کاری تو را کم نمی‌کند. به خدا اگر می‌دانستم تو زنده‌ای تا قله‌ی قاف هم که شده به دنبالت می‌آمدم اما نمی‌دانستم! اما تو... تو مرا به دروغ حمیرا فروختی و زندگی هردویمان را تباه کردی.
با ناراحتی لب گزید و برق اشک در چشمانش درخشید و کلافه و عصبی سرش را میان دو دستش گرفت و با چشمان خیس به من نگریست و گفت:
-‌ خودت بگو! من با این عکس باید چه چیز را باور می‌کردم؟!
با نگاه خیس و خشم‌آلود به صورتش زل زدم و گفتم:
-‌ هفت‌ماه تمام در ایران ماندم و در جستجوی تو هر بار آن روستا را گشتم. حتی قبل از من عمورحیم فردین و بهروز تا کیلومترها از محل آن واقعه قدم‌ به‌ قدم دنبال نشانی از تو گشتند. در این مدت خدا می‌داند که بر ما چه گذشت. چطور در حق ما چنین کردید. چطور؟
نفس لرزانش را بیرون راند و دستش را دراز کرد و دستانم را گرفت و گفت:
-‌ بعد از آن روز که تیر آن ساواکی‌ها سی*ن*ه‌ام را شکافت من هزاران بار مردم و زنده شدم فروغ! هیچ می‌دانی نه‌ماه با مرگ دست و پنجه نرم کردن یعنی چه؟ تا جان به بدنم برگشت اول به دنبال تو گشتم اما از آن عمارت رفته‌بودید. ساکنان آن عمارت به من گفتند که بعد از انقلاب با پدرشان به آمریکا رفته‌اند. به فرودگاه رفتم به هر طریقی دنبال نشانی از تو گشتم اما گفتند تو آن روز با پدرت از کشور خارج نشدی. در همان بحبوحه حمیرا آمد و گفت که تو را در لندن دیده‌است. عکسی مقابلم گذاشت و گفت فروغ تو را فراموش کرده و با ارسلان ازدواج کرده‌است! می‌خواستی چه کار کنم؟ بیایم و زندگی‌ات را به هم بزنم و دنیایت را بیش از این ویران کنم؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
کلمه به کلمه‌ی حرف‌هایش چون پتک سنگینی بر سرم می‌کوبید. دستم را وحشیانه از دستانش کشیدم و از فرط استیصال سرم را میان دو دستم گرفتم و با گام‌های لرزانی به عقب رفتم. سکوت تلخ میان ما را صدای گریه‌هایم می‌شکست. درحالی که مثل ابر بهار اشک می‌ریختم گفتم:
-‌ به خدا که کذب محض بود. نزدیک کریسمس آن سال خاله برای ایرج مهمانی ترتیب داد و حمیرا هم دعوت بود... .
حرفم را خوردم، کم‌کم تکه‌های پازل رفتارهای گنگ حمیرا در سرم حل شدند. از همان ابتدا که او مرا دیده‌بود در نگاه او و همسرش حیرت و پنهان‌کاری به چشم می‌خورد، گویی آن دوستی دروغین‌اش و نقاب‌های دلسوزی‌اش، حتی آوردن ارسلان به مهمانی و آن عکسی که ناغافل از من و او گرفت؛ همه از پیش برنامه‌ریزی شده و همه بهر جدا کردن حمید از من بود. او می‌دانست حمید زنده‌است اما در این سال‌ها آن را از همه پنهان کرده‌بود.
با حالی دردمند سر بلند کردم و نالیدم:
-‌ هرگز حمیرا را نمی‌بخشم. هیچگاه او را حلال نمی‌کنم.
دوباره برای خاموش کردن سوز درونم های‌های گریستم. حمید مرا در آغوش گرفت و به سی*ن*ه فشرد و گفت:
-‌ مرا ببخش فروغ! وقتی پدرم و حمیرا به من گفتند که فروغ ازدواج کرده، دنیا روی سرم آوار شد. خیال می‌کردم مرگ مرا باور کردی، خیال کردم مرا رها کردی، نمی‌توانستم به خاطر خودم بیایم و زندگی و آرامشت را به هم بزنم. هم از دست تو دلخور بودم که مرا رها و فراموش کردی و هم نمی‌توانستم بپذیرم که زندگی‌ات را بیش از این نابود کنم.
او را کنار زدم و با گریه نالیدم:
-‌ حمیرا از زنده بودن تو و عمورضا خبر داشت اما به برادرش هم رحم نکرد. چطور توانستید به عمورحیم که در غصه شما داغدار و ناراحت بود، چنین کنید. آن‌ها با برادرشان چه خصومتی داشتند؟ تو چرا خبر از زنده بودنت به آن‌ها ندادی؟
حمید آهی کشید و گفت:
-‌ فروغ این قصه سر درازی دارد. اگر بدانی قطعاً به من حق می‌دهی! اینجا محل مناسبی نیست. ممکن است رزمنده‌ای را برای عمل جراحی بیاورند. بگذار غروب... .
از جا برخاستم و گفتم:
-‌ نمی‌گذارم بروی حمید! چطور راضی به رفتن می‌شوی آن هم بعد از این همه سال دوری و کم‌لطفی و کم‌کاری که در حقم کرده‌ای.
سری تکان داد و گفت:
-‌ باشد، هرطور تو بخواهی! هرچه بخواهی همان می‌کنم!
مصمم به او زل زدم و غریدم:
-‌ با من به پشت سنگر بیا! آنجا حرف می‌زنیم. باید بدانم در این سال‌ها کجا بودی و الا تا غروب از شدت فکر و خیالت دیوانه می‌شوم.
چشم با ناراحتی بست و باز کرد. نگاه تیز و دلگیرم را به او دوختم و سپس از جا کنده شدم و مصمم به راه افتادم. از اتاق بیرون آمدم. نگاه هر کسی سوی ما افتاد. زری با دیدنم جلو آمد که بازویش را در چنگ گرفتم و گفتم:
-‌ زری من امروز نمی‌توانم در بیمارستان باشم. بگویید برای کاری به خارج از بیمارستان رفته.
او نیم‌نگاهی به من و سپس به حمید کرد و سری تکان داد. زیر نگاه سنگین پرستار و دکتر و رزمنده، از بیمارستان بیرون رفتیم. به پشت بیمارستان خزیدیم و تا آنجا که می‌توانستیم از بیمارستان دور و به صحرای خلوتی وارد شدیم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
پشت تپه‌های خاکی ایستادم و طلبکار با قلبی پر آشوب به چهره‌ی حمید زل زدم که در این سال‌ها تغییر کرده‌بود. نور خورشید از روبه‌روی او می‌تابید و دو شیار عمیق میان دو ابرویش نقش زده‌بود. ته‌ریش‌هایش چهره‌ی دیگری به او داده‌بودند و دیگر از آن جوانک خام کروات‌زده خبری نبود. لباس‌های جبهه در تنش خوش نشسته‌بود و جای کروات، چفیه مشکی دور گردنش حلقه خورده‌بود و همگی چهره‌ی دیگری از او ساخته‌بودند. حالا چهره‌اش بیشتر شبیه همان رزمنده‌هایی شده‌بود که برای کشور و مملکتشان می‌جنگیدند و تا پای جان می‌رفتند و همین باز ته دل مرا خالی و خالی‌تر می‌کرد.
چند گام جلو آمد و روی یک تپه‌ی خاکی به آرامی نشست و آهی کشید و به دوردست‌ها زل زد و گفت:
-‌ نمی‌دانم باید از دست چه کسی ناراحت باشم؟ پدرم؟ حمیرا؟ یا از دست خودم! به خدا اگر می‌دانستم که... .
بغضی به قدر پرتغال راه نفسم را بست و آه بلندی کشیدم، روی خاک کنارش ولو شدم. نگاه محزونش را به من دوخت و بعد از مکث طولانی گفت:
-‌ آن روز که ما را از هم جدا کردند، نمی‌دانم چه بر سر تو آمد! حتی نمی‌دانم پدرم چطور مرا از دست آن ساواکی‌ها نجات داد، مرا به داخل روستایی در همان حوالی برد و با کمک پیرمردی که نامش حاج‌ولی، کدخدای آن ده بود و به همراه پسرش مرا پنهان کردند. گلوله سی*ن*ه مرا شکافته‌بود. به خاطر وضعیت اضطراری به کمک پسر حاج‌ولی، دکتری را که آن‌شب به خاطر برف زیاد در ده مانده‌بود را بالای سرم آوردند تا گلوله‌ را از سی*ن*ه‌ام بیرون بیاورد، دکتر گفته‌بود هرچه زودتر باید مرا به بیمارستان ببرند و ممکن نیست با این شدت جراحات و خونریزی زنده بمانم. فردای همان روز پدرم از ترس ساواک و پدر تو و اینکه بفهمند من هنوز زنده‌ام جرات نکرد مرا به بیمارستان شهر انتقال دهد و جانم بیشتر از این به خطر بیاندازد. برای همین ریسک‌اش را به جان خرید و مرا در خانه‌ی حاج‌ولی پنهان کرد و تلاش کردند مرا همان‌جا زنده نگه‌‌دارند. پسر حاج‌ولی به شهر می‌رفت و هر آنچه برای زنده ماندن من نیاز بود را، فراهم می‌کردند اما بعد از بیرون آوردن گلوله و اینکه در شرایط بیمارستان نبودم، حال و روزم هر روز وخیم و وخیم‌تر شد و دچار تب شدیدی شدم. طولی نکشید که بدنم دچار عفونت شدید شد و تا پای مرگ رفتم. دو ماه تمام در تب و شوک و حال بد در آن روستا با یک پزشک خانگی و مراقبت‌های بابا و حاج‌ولی، با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردم. هر روز مرگ را به چشمان خودم می‌دیدم! در این مدت هیچ‌ک.س جز حاج‌ولی و پسرش و پدرم از بودن ما در آن خانه خبر نداشت. حتی روستائیان آنجا هم از بودن من در آن خانه خبر نداشتند؛ از این‌رو خبر رسیده‌بود که چند نفر به دنبال ما می‌گردند. بابا و حاج ولی اطمینان نکردند و ترسیدند و خیال می‌کردند که ساواک یا پدر تو است که به دنبال دنبال جسد من می‌گردند. در این مدت پدرم برای افشا نشدن زنده ماندن من از تهدید پدر تو، ترجیح داده‌بود خبری از زنده‌بودن ما به کسی ندهد و به خاطر همین بود که عمو هم خبری از ما نداشت. در همان بحبوحه و انقلاب بود که به خاطر شوک عفونت، به اغما رفتم و وقتی چشم باز کردم خودم را در بیمارستان دیدم. یک ماه تمام در اغما بودم و این در حالی بود که انقلاب شده‌بود. به خاطر عفونت شدید کلیه‌هایم آسیب شدید دید و از بین رفتند و نیاز به پیوند کلیه سبب درگیری‌های ما شده‌بود و از همین‌رو بابا به دنبال عمو به عمارتشان رفته‌بود و فهمیده‌بود که آنها برای همیشه به لندن رفتند. برای نجات من ناچار شد، حمیرا را در جریان بگذارد و مرا به روسیه پیش حمیرا ببرد و در آنجا مرا در لیست پیوند قرار دهند. چندین‌بار سراغ تو را گرفتم اما به خاطر وخامت حالم تنها با دروغ‌های بابا و حمیرا روبه‌رو شدم. شرایط جسمی و درگیریم به خاطر بیماری، این اجازه را نداد تا سرِ پا بمانم و به سراغ تو بیایم. شش ماه تمام زیر دستگاه‌های دیالیز اسیر بودم تا بالاخره یک اهدا کننده پیدا شد و کلیه‌ای او را برای نجات من بخشیدند. بعد از عمل جراحی و تا زمان بهبودی کامل حالم در روسیه، پیش حمیرا ماندیم. اواسط تابستان سال ۱۳۵۹ بود که بعد از نه‌ماه دست و پنجه نرم کردن با مرگ و بیماری و عفونت، کمی سرپا شدم و سخت و مسر خواستم به ایران برگردیم. وقتی به ایران برگشتیم، دیگر به باغ فرحزاد نرفتیم و مدتی در یک منزل نقلی و اجاره‌ای سر کردیم. چندین‌بار سراغ تو را از بابا گرفتم، که به دروغ می‌گفت در جستجوی تو است. می‌گفت به عمورحیم نامه فرستاده و درمورد تو پرسیده اما گفتند تو و پدرت از این مملکت به مقصد نامعلومی رفته‌اید. علی‌رغم اینکه انقلاب شده‌بود، انگار پدرم به خاطر تجربه‌های تلخ خودش هنوز از گماشته‌های پدر تو و آسیب رساندن به من می‌ترسید. برای همین سال‌ها بعد فهمیدم که هیچ‌گاه خبری از زنده‌بودن ما به کسی نداده‌بود و جز حمیرا کسی آن را نمی‌دانست و این را هردو از من پنهان کرده‌بودند. همین که سر پا شدم، تحمل نکردم و پنهانی از بابا به عمارت تو رفتم اما ساکنان آنجا گفتند شما دو هفته بعد از انقلاب از این کشور رفته‌اید. دربه‌در به دنبال نشانی از تو بودم تا بالاخره توانستم رد نشانی از خروج پدرت و فروزان را بگیرم اما اسم تو در لیست خروج از کشور نبود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
صدایش از بغض مردانه‌ای لرزید و ادامه داد:
-‌ خیال می‌کردم پدرم و حمیرا هم در جستجوی شما هستند، سر همین بود که به آنها اعتماد کرده‌بودم و خودم شخصاً نشانی از خانواده خاله نگرفتم. چه می‌دانستم فروغ! چه می‌دانستم بابا هم مرا دارد بازی می‌دهد! تا اینکه حمیرا به ایران آمد و گفت در سفر اخیرش به لندن، توانسته تو را پیدا کند و تو را در مهمانی عمو دیده که با ارسلان نامزد کرده‌ای و مرا فراموش کرد‌ه‌ای. عکس تو را به من داد. دنیا بر سرم ویران شد! می‌خواستم به لندن بیایم اما دیگر چه سود؟! تو مرگ مرا باور کرده‌بودی و به زندگی تازه خو گرفته‌بودی.
کلمه به کلمه‌اش چون پتک بر فرق سرم می‌کوبید. سرم از شدت ناراحتی تیر می‌کشید. چشمان خیس و مستاصلم را بستم و لبم را گزیدم. او آه بلندی کشید و گفت:
-‌ تا همین چندسال قبل نمی‌دانستم بابا و حمیرا هیچ ارتباطی با عمورحیم نداشتند. یک روز قبل از اولین‌بار عازم شدنم به جبهه پدرم مرا در آغوش کشید و یک دل سیر گریست و از من طلب بخشش کرد و گفت به خاطر من با آن‌ها هیچ‌گاه ارتباط نگرفته و بعد از آن خبر هم، موجب شرم‌اش می‌شد که دیگر پس از سال‌ها خبری از زنده ماندن خود به برادرش بدهد. می‌گفت به صلاح زندگی فروغ است که چیزی از زنده ماندن ما نداند و الا زندگی‌اش پریشان می‌شود اگر بداند ما زنده هستیم. گفت از حمیرا خواستم خبری از زنده بودن ما به هیچ‌ک.س ندهند و بگذارند فروغ زندگی‌اش را بکند.
نفسم را به زور از سی*ن*ه بیرون راندم و گفتم:
- خودت چرا خبری از زنده بودنت به عمورحیم ندادی؟! چطور اهمال کردی حمید!
لب گزید و گفت:
-‌ آه فروغ! مثل احمق‌ها به آن عکس باور کردم. دیگر دنیا روی سرم ویران شده‌بود و از دست دادن تو همه‌ی عقل و هوشم را زایل کرده‌بود. از تو خشمگین و دلگیر بودم از اینکه انقدر راحت مرگم را باور کرده‌بودی، دلگیر بودم! نمی‌دانستم که در بازی دروغ‌های حمیرا و پدرم باخته‌ام. خیال کردی بعد از شنیدن خبر ازدواج تو و باور به آن، هزاران بار خیال آمدن به لندن بر سرم نزد؟ اما چه فایده داشت؟! می‌آمدم و چه می‌گفتم؟ عقد تو را با او باطل می‌کردم و زندگیت را نابود می‌کردم. آخرش با نصیحت‌های بابا کوتاه آمدم و پذیرفتم تقدیر ما هرگز با هم نبود. او می‌گفت رفتنم پیش فروغ به صلاح نیست و اگر خودم را نشان تو بدهم زندگی تو و ارسلان را نابود کرده‌ام، باید بگذارم تو خوشبخت باشی، گاهی عشق واقعی همان گذشتن از معشوق و قبول خوشبختی او است.
از حرف‌های حمید سی*ن*ه‌ام از ناراحتی و درد تنگ شد. نفس در سی*ن*ه‌ام گره می‌خورد. از شدت ناراحتی و رنجی که از حرف‌های او بر من مستولی گشته‌بود؛ طاقت از کف دادم و از جا با ناراحتی برخاستم و نگاه دلگیرم روی چهره‌ی دردمند و پشیمان‌اش گره خورد. از جا کنده‌شدم، از شدت رنجی که سی*ن*ه‌ام را تنگ کرده‌بود، از فرط استیصال و ناراحتی، با گام‌های کشیده و بی‌رمقی از او دور شدم. نه تنها دلم می‌خواست از او دور شوم، بلکه دلم می‌خواست از همه و همه‌کَس فرار می‌کردم و می‌رفتم و دور می‌شدم، محو می‌شدم. کمی دورتر از او ایستادم. سی*ن*ه‌ام از بغضی جانکاه سنگین شده بود. دست لرزانم را روی گلویم کشیدم و دوباره روی سی*ن*ه‌ام فشار دادم. از سر درماندگی با تمام قوا فریاد دردمند بلندی کشیدم و پشت‌بند آن بغضم سر باز کرد و از ته دل با صدای بلند گریستم. اینکه چطور همه دست به دست هم دادند و ما در این عشق شکنجه کردند، جان به لبم رسیده بود. چه شب‌هایی که در رنج این اندوه سوختم و خاکستر شدم. چه لحظه‌هایی که هر روزش برایم آرزوی مرگ بود، چه زمان‌هایی بر من گذشتند که مرگ تدریجی خودم را می‌دیدم. چطور با خیال او زندگی کردم و نمردم! چطور در این فراق ذره‌ذره چون شمعی آب شدم و دیگران با بی‌رحمی در نابودیم همت کردند. چطور توانستند چنین بی‌رحمی برای خاطر خودشان در حق من بکنند. پدرم، عمورضا، حمیرا و حتی حمید... همه و همه بارها مرا در سوز این عشق سرزنش و شکنجه کردند و کشتند.
 
بالا پایین