جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,002 بازدید, 234 پاسخ و 54 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
صبح فردا بعد از دوش گرفتن، خوردن صبحانه و شستن ظرف‌های به جامانده، لباس دیگری را پوشیده و راهی بیمارستان شدم تا هم مادر را مرخص کرده و هم به طریقی حتی به اجبار او را با خود به روستا ببرم. همین که وارد بخش شدم، امیرحافظ را پشت پیشخوان ایستگاه پرستاری دیدم که باز روپوش سفیدش تنش بود و همزمان که داشت چیزهایی را روی برگه‌ای می‌نوشت، به حرف‌های مرصاد که در این سوی پیشخوان ایستاده، سرش را پیش برده و آهسته با او حرف می‌زد، گوش می‌داد. دو برادر مثل اینکه شب را در بیمارستان مانده‌بودند. تا نزدیک شدم امیرحافظ با بالا کردن سرش گفت:
- نه نمیشه... .
و تا چشمش به من خورد ادامه‌ی حرفش را خطاب به من گفت:
- سلام آقای آذرپی!
با سلام او مرصاد هم برگشت، راست ایستاد و سلام کرد. نگاهم را بین هر دو چرخاندم.
- سلام پسرها! مثل اینکه دیشب نرفتید خونه و همین‌جا موندید.
هر دو خندیدند و مرصاد درحالی که دستی به پشت کلاهش می‌کشید گفت:
- نه، رفتیم خونه و دوباره برگشتیم، امیر شیفت داشت.
ابروهایم را درهم کردم.
- امیرحافظ تو شیفت‌هات اینقدر پشت سر همه؟
- نه آقای آذرپی، الان جای یکی دیگه اومدم تا شب جام وایسه، دو سه روز تونستم مرخص بگیرم، امشب رو نمیشد بگیرم.
- مرخصی برای چی؟
امیرحافظ نگاهی به مرصاد کرد.
- واقعیتش می‌خواستیم دوتایی یه چند روز بریم‌ روستا، عید نتونستم برم، مادر دلگیر شده، حالا گفتم تا قبل امتحانا یه سر برم و بیام.
سری تکان دادم.
- اینکه خیلی خوبه، سر چی بحث داشتید؟
هر دو به هم نگاه کردند و ادامه دادم:
- حس کردم دارید بحث می‌کنید، به هرحال اگه دوست ندارید، ایرادی نداره، لازم نیست بگید.
امیرحافظ رو به برادرش کرد.
- بفرما مرصادخان! اینقدر اصرار کردی که همه فهمیدند.
مرصاد عینکش را با کف دست بالا داد.
- تقصیر من چیه؟ تویی که کوتاه نمیایی.
امیرحافظ رو به من کرد.
- آقای آذرپی شما بگید، حق با کدوممونه، عید مرصاد هم گفت مشغله داره، نرفت خونه، چند روز قبل خودش پیشنهاد داد که چند روزه سریع بریم و بیایم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
امیرحافظ رو به برادرش کرد.
- حالا که من با کلی دردسر برنامه‌هامو جور کردم، آقا میگه تنها برم... ‌.
دوباره به طرف من برگشت.
- من تنها برگردم خونه، مامان نق نیومدن ایشونو سر من میزنه.
با اخمی به طرف مرصاد برگشتم.
- واقعاً مرصادخان؟ شدی رفیق نیمه‌راه؟ مگه نتونستی مرخصی بگیری؟
مرصاد مردد «والا...» گفت و ادامه‌ی حرفش را امیرحافظ پی گرفت.
- نه آقای آذرپی! مرصاد امروز رو هم مرخصی گرفته، نمی‌دونم چش شده یهو نظرش عوض شده.
مرصاد هم تند جواب داد:
- نگفتم نمیام، گفتم یکی دو روز دیرتر میام.
- خب چه کاریه؟ دوتامون باهم میریم باهم هم برمی‌گردیم.
دستی به بازوی مرصاد زدم.
- حق با امیرحافظه، همین امروز کاراتو ردیف کن با برادرت برو، پدر و‌ مادر به گردن آدم خیلی حق دارن، چشم به راهشون نذار.
مرصاد اجباراً سری تکان داد و «چشم» گفت. امیرحافظ دوباره مشغول نوشتن شد و همزمان گفت:
- آقای آذرپی! دکتر مادرتون رو دیدن، گفتن مشکلی برای ترخیص نداره، یه آزمایش صبح دادن، جوابش بیاد و مشکلی نداشت می‌تونید دیگه ترخیص کنید.
- ممنونم، می‌تونم برم دیدنش؟
امیرحافظ همزمان با صحبت من برگه‌ای را به دست یکی از پرستاران پشت پیشخوان داد و بقیه نوشته‌هایش را در باکسی که پایین پیشخوان بود، گذاشت. دستگاه فشارسنج را برداشت و از پشت پیشخوان درآمد.
- بله بفرمایید... من هم برای سرکشی همون‌جا میرم.
تا خواستم همراه امیرحافظ راه بیفتم، مرصاد گفت:
- آقای آذرپی؟ من هم می‌تونم بیام عیادت مادر؟
لبخندی زدم و به امیرحافظ اشاره کردم.
- اجازه‌ی ملاقات که دست داداشته، ولی واقعاً راضی به زحمتت نیستم، همین که جویای احوالش شدی کافیه.
- نه زحمت چیه؟ وظیفه‌ست، می‌خوام یه سلامی هم به مادر عرض کنم.
منتظر کلام من نشد، قدم تند کرد و از ما پیشی گرفت. از رفتارش متعجب شدم و امیرحافظ خطاب به او گفت:
- کجا راه افتادی؟
مرصاد ایستاد و نیم‌چرخی زد.
- امیر اذیت نکن دیگه! زیاد مزاحم مادر آقای آذرپی نمیشم.
من و امیرحافظ هم قدم برداشتیم و به او رسیدیم. امیر با سر تکان داد و لبخند اجازه داد و همراه هم راه افتادیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
امیرحافظ درِ اتاقی که مادر در آن بود را باز کرده و ابتدا مرا تعارف به ورود کرد، بعد از من، او و مرصاد وارد شدند. مادر روی تخت سوم از چهار تخت اتاق که در یک ردیف بودند، خوابیده‌بود و جز او فقط روی تخت اول یک بیمار بود. با ورود ما، مادر که روی تخت نشسته‌بود، خود را جمع و جور کرد. پریزاد هم که روی تخت خالی چهارم نشسته‌بود، راست ایستاد، شال صورتی‌اش را مرتب کرد، دست روی مانتوی توسی‌رنگش کشید و گفت:
- سلام داداش!
سری تکان دادم. رو به برادرها کرد و فقط یک سلام داد. امیرحافظ از همان ابتدای ورود، بعد از دادن جواب سلام پریزاد، رو به مادر سلام و احوال‌پرسی سریعی کرد و سراغ بیمار دیگر اتاق رفت. مرصاد با برداشتن کلاهش و دست کشیدن روی موهای کوتاه و سفیدش تا نزدیک تخت مادر پیش آمد و سلام داد. من نیز تقریباً همزمان با او به مادر سلام داده و تخت مادر را تا رسیدن به نزد پریزاد پیمودم. مادر به گرمی با مرصاد سلام و احوال‌پرسی کرد و با گوشه‌ی چشمی به من، تنها یک سلام خشک و جدی داد. همین که پیش این دو برادر آبرویم را خریده و جوابم را داده‌بود، هم خیلی بود.
کنار پریزاد که رسیدم، آرام پرسیدم:
- چی شد؟

پریزاد همان‌طور که چشم به مادر دوخته‌بود، سرش را به طرف من کج کرد و گفت:
- چی، چی شد؟
با همان صدای آرام گفتم:
- با مامان حرف زدی بریم روستا؟
درحالی‌ که سعی می‌کرد صدایش بلند نشود، با حرص گفت:
- مهرزاد! واقعاً چطور‌ توی این وضعیت توقع داشتی بهش بگم بریم روستا؟
- خب حدأقل بهش می‌گفتی درمورد من دچار سوءتفاهم شده!
- اینکه زدی عقد دختر مردمو بهم ریختی هم سوءتفاهمه؟
- اون که لازم بود، حالا خودم یه جور‌ مامانو‌ راضی می‌کنم، ما باید بریم روستا.
با صدای «مهرزاد» گفتن مادر انگار دنیا را به من داده باشند، سریع رو از پریزاد گرفته، به طرف مادر چرخیدم و با شوق گفتم:
- جانم مامان!
مادر بی‌آنکه گره ابروهایش را باز کند، با چشم اشاره‌ای به مرصاد کرد.
- آقامرصاد میگه عصر می‌خوان با برادرش برن روستا، اینا که وسیله ندارن، تو که داری، برمی‌گردی همراه خودت ببرشون.
این حرف یعنی نمی‌خواست با من به روستا بیاید. دلخور شدم، اما من هم کسی نبودم به این زودی دست از بردن مادر بکشم. شرط داشتن مهری بردن مادر بود، با ناراحتی ظاهری گفتم:
- خیلی دلم می‌خواد، ولی نه اینکه قراره شما و پریزاد هم همراهم بیاین، می‌ترسم آقایون معذب بشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
اخم مادر کمی بیشتر شد و خوب فهمیدم از اینکه حربه‌ی خودش را راحت بدل زده‌ام، دلگیر شد، اما مهرزاد بدجنس درونم لبخندی را روی لبم نشاند. تقابل چشمان مادر و من با حرف امیرحافظ به هم خورد.
- ممنون خانم‌آذرپی! ما مزاحم شما نمیشیم خودمون میریم.
کار امیرحافظ تمام شده و به سوی ما آمده‌بود. مرصاد هم ادامه داد:
- آره، ما بالاخره یه عبوری پیدا می‌کنیم تا اونجا دربست کنیم.
مادر با مهربانی که از من دریغ می‌کرد، رو به آن‌ها کرد.
- دربست چیه پسرها؟ می‌دونید چقدر باید کرایه بدین؟ من و پری می‌تونیم یه موقع دیگه بریم روستا، شما واجب‌ترید.
مرصاد و امیرحافظ از در انکار و تعارف درآمدند که نیازی نیست و راحتند و امثالهم؛ من اما لبخندم به خاطر اصرار مادر برای همراه کردن آن دو نفر با من محو شده‌بود. هیچ دلم نمی‌خواست مادر به بهانه‌ی این دو همراهم نیاید، اما نمی‌توانستم اعتراضی کنم. در مخصمه‌ی بدی گیر کرده‌بودم تا پریزاد به کمکم آمد.
- من یه پیشنهاد دارم که هم ما بتونیم بریم روستا، هم آقایون بدون کرایه برن.
همه به طرف پریزاد برگشتیم.
- من سوییچ ماشینمو میدم به آقایون قیصری، با داداش برن خونه، ماشین منو بردارن برن روستا، ما هم عصر با ماشین داداش میریم.
امیر و‌ مرصاد این بار تعارف‌ را در جهت دیگری انجام داده و من نیز گرچه از پیشنهاد پری متعجب بودم، اما پری را در اصرار یاری کردم تا بتوانم بهانه‌ی مادر را تمام کنم. درنهایت برادرها راضی شده و فی‌الجملس، پریزاد سوییچ ماشینش را به دست مرصاد سپرد تا بعد از ترخیص مادر همراه ما به خانه‌مان آمده و ماشین پریزاد را بردارد. وقتی دو برادر بیرون رفتند، خوب خشم‌ مادر را حس می‌کردم و‌ برای فرار از خشم او، خودم را به طرف پری کشاندم و آرام به او گفتم:
- ممنونم از راه‌حل به موقعت، ولی پیشنهادت خیلی عجیب بود، واقعاً چطوری حاضر شدی سوییچت رو بدی به مرصاد؟
پریزاد شانه‌ای بالا انداخت.
- چرا عجیبه؟ مگه تو نمی‌شناسیش؟
- آره ولی... .
- مهرزاد! بی‌خیال بقیه‌اش، همین که مجبور نیستی جای من و مامان، پسرها رو ببری کافیه، تازه وقتی خواستیم‌ برگردیم با ماشین خودم میایم و دیگه مزاحم تو نمیشیم.
لبخندی برای خواهری‌اش زدم.
- ممنونم! کار بزرگی برام کردی.
چشمکی زد.
- قابل شما‌رو نداشت خان‌داداش!
صدای دلخور مادر سر هر دو ما را چرخاند.
- شما دوتا اگه فکر کردید، با این بازی‌ها من همراهتون میام کور خوندید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
مخالفت مادر چندان دوامی نداشت. بعد از ناهاری مختصر، پریزاد وسایل خودش و‌ مادر را سریع جمع کرد و من آنقدر مقابلش در سالن خانه با نگاه پر از التماس نشستم و خواهش کردم تا بالاخره راضی شد و هر سه به همراه هم به طرف روستا به راه افتادیم. امیرحافظ و مرصاد هم که بعد از اتمام شیفت به منزل ما آمده و باهم راه افتاده‌بودیم، با فاصله‌ی کمی پشت سر ما با ماشین پریزاد می‌آمدند. هنوز در بهت کاری که پریزاد کرده‌بود، مانده‌بودم. او به خاطر من ماشینش را دست کسانی داده‌بود، که جز اسم شناختی از آن‌ها نداشت، گرچه به قول خودش با یک تیر دو نشان زده‌بود، اما باز هم مرا مدیون خودش کرده‌بود. با تمام وجودم قدردان او بودم.
قهر بودن مادر و مسافر اجباری بودنش، از همان ابتدا با نشستن در صندلی عقب و سکوتش واضح بود، اما پریزاد که کنار من نشسته‌بود، در تمام مسیر با انرژی تمام حرف زد و مرا هم‌ وادار کرد هرچه در نبودنشان رخ داده را تعریف کنم. همزمان واکنش‌هایی هیجانی با شنیدن هر قسمت ماجرا از خود بروز می‌داد. وقتی به برهم خوردن عقد مهری رسیدم، سوت بلندی کشید و ادامه‌ی آن را به هورایی ختم کرد که اگر هر وقت دیگری بود به خاطر رفتارش توبیخش می‌کردم، اما امروز‌ چون آمدن مادر را مدیون او‌ بودم، ملاحظه کرده و‌ چیزی نگفتم.
- ایول داداش! عجب کاری کردید، کاش بودیم و می‌دیدیم، حیف شد، خیلی باحاله یه عروس موقع خطبه بگه نه، کاش بودم.
به روستا نزدیک شده‌بودیم و آهسته در جاده‌ی سنگلاخ پیش می‌رفتم. مادر خود را پیش کشید.
- چی‌چی رو‌ باحاله دختر؟ آبروی مهری رفته خوبه؟
پریزاد به طرف مادر برگشت.
- آبرو‌ چیه مامان؟ شوهرش می‌دادن به اون پیرمرد خوب بود؟
- به هرحال اون دختر خودشو انگشت‌نما کرد.
همان‌طور که چشمم به جاده بود، جواب دادم:
- مامان انگشت‌نما بشه بهتر از اینه که بدبخت بشه.
مادر به طرف من برگشت.
- با تو خوشبخت میشه؟
از آینه‌ی جلو به چشمان‌مادر‌ نگاه کردم و گفتم:
- من خوشبختش می‌کنم مامان، مطمئن باش!
چند لحظه در آینه به من نگاه کرد.
- فکر نکن باهات آشتی کردم، هنوز از اینکه دختر آوردی خونه‌ت دلخورم، اما برات میام خواستگاری، نه به خاطر تو، به خاطر اون دختر خام که افتاده پای بی‌عقلی تو، نمی‌خوام تقاص حماقت تو رو اون بده، اون دختر حقش نیست بین این مردم انگشت‌نما بمونه.
با این حرف مادر دیگر در آسمان‌ها سیر می‌کردم. همین که مهری را برایم خواستگاری می‌کرد کافی بود. جلوی مدرسه نگه داشتم و چند دقیقه در ماشین نشستیم تا مرصاد و امیرحافظ هم برسند. وقتی آن دو با فاصله‌ی کمی از ما پارک‌ کردند، من و پریزاد هم از‌ ماشین پیاده شدیم. ابتدا مرصاد که پشت فرمان بود، پیاده شد. کلاهش را که از سر برداشته‌بود روی سرش گذاشت و پیش آمد.
- ممنون خانم‌آذرپی! واقعاً به ما لطف کردید.
پریزاد هم دستش را درون جیب‌های بزرگ‌ مانتوی قهوه‌ای رنگش که با خطوط نستعلیق تزیین شده‌بود، فرو کرد و‌ محترمانه جواب داد:
- خواهش می‌کنم، کاری نکردم، من ممنونم که ماشینمو تا اینجا آوردید.
امیرحافظ هم که پشت سر برادرش پیاده شده و‌ مثل برادرش کلاه نقاب‌دار به سر گذاشته بود، به ما رسید و گفت:
- مرصاد راست میگه، شما لطف بزرگی کردید، ما معمولاً برای اومدن به اینجا خیلی دردسر می‌کشیدیم ماشین کم پیدا میشد و مجبور‌ بودیم تیکه‌تیکه بیایم.
باز دوباره در دور تعارف تکه‌پاره کردن افتاده‌بودند، خواستم با چیزی گفتن از این اتلاف وقت رها شوم که صدای دستپاچه‌ای که مرا از پشت سر با گفتن چندباره «آقامعلم» صدا میزد، باعث سکوت و برگشتن همه شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
محمدامین با شتاب داشت به ما نزدیک میشد. متعجب از رفتارش منتظر ماندم تا برسد. هنوز نرسیده‌بود که چند قدم به سمتش برداشتم. بقیه هم چون من کنجکاو پیش آمدند. همین که محمدامین رسید، توانش تمام شده‌بود، به روی زانویش خم شد و درحالی‌ که نفس‌نفس میزد گفت:
- خدا شما رو رسوند آقامعلم!
نزدیکش شدم و با گرفتن بازویش بلندش کردم.
- چی شده مگه؟
استرس و نگرانی در کلام و رفتارش مشخص بود. کمی به عقب چرخید و با دستش نقطه‌ی نامشخصی را نشان داد.
- خاله بتول رو بردم، اومدم برم دنبال حاج بشیر، خدا خواست شما رو دیدم.
نگران شدم.
- خب بگو چی شده؟
چشمان سرشار از نگرانی‌اش را به من دوخت.
- آقایحیی... بعد عقد... مهری رو کلی زد و بعدشم بستش به درخت... .
از خشم تنم گر گرفت. نگاهی به پشت سر او کردم و باز به صورتش برگشتم و صبر کردم تا حرفش را کامل کند.
- صبح هم شنیدم که زدش... نتونستم کاری بکنم... فقط از روی دیوار دید زدم... از سر ظهر... دیگه تکون نمی‌خوره... آقا می‌ترسم... .
ترسی که از کلماتش به جانم افتاد، اجازه نداد دیگر منتظر پایان حرفش بمانم، با دستم او‌ را کنار زدم و دویدم. مهری را از دیروز به درخت بسته‌بودند؟ یعنی چه بر سر دختر بیچاره آورده‌بود؟ یحیی دیگر طاقتم را طاق کرده‌بود. هیچ متوجه اطرافم نبودم، فقط به مهری فکر می‌کردم و از خدا می‌خواستم بلایی سرش نیامده باشد. از پل فلزی بزرگ رد شده و از مسیر کنار رودخانه تا خانه‌ی یحیی دویدم. تمام جانم را تنش گرفته‌بود، وای اگر بلایی سر مهری آمده باشد! یحیی را زنده نمی‌گذاشتم. در خانه باز بود. در را بیشتر باز کرده و داخل شدم. نگاهم را به اطراف چرخانده و مهری را دیدم. به درخت زردآلویی که فاصله‌ی زیادی با در خانه نداشت، بسته شده‌بود. تن نحفیفش روی دست خاله‌بتول بود. صدای یحیی نگاه مرا از چهره‌ی بی‌رنگ مهری گرفت.
- مگه طویله‌ست سرتو انداختی زیر اومدی تو؟
رو به طرف یحیی کردم. همراه زنش جمیله روی ایوان ایستاده‌بود. یحیی از تک پله‌ی ایوان جلوی خانه‌اش پایین آمد و من با تمام خشم وجودم به طرفش هجوم بردم.
- طویله‌ست که تو داخلشی!
با انتهای کلامم به او‌ رسیدم و بلافاصله مشتم را حواله‌ی صورتش کردم و چون غافل‌گیر شده‌بود، به زمین افتاد. فحشی را به لب آورده و روی سی*ن*ه‌اش نشستم. دومین و سومین مشت را هم به صورتش زدم. خون جلوی چشمانم را گرفته‌بود و جز به زدن او‌ فکر نمی‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
مشتم که برای چهارمین مشت بالا رفت، او که خود را باز یافته‌بود، به خاطر قدرت بدنی بیشترش نسبت به من، با دست و پایش مرا به کناری پرت کرد و تا خود را بیایم، مشت او‌ روی صورتم نشست. درد در سرم پیچید. تا خواستم واکنشی داشته باشم، دومی را خوردم. به خودم جنبیدم و او‌ را روی زمین انداختم. به هم پیچیده بودیم و هر یک دیگری را مورد عنایت قرار می‌داد، هر دو از هم کینه داشته و فرصت تخلیه خود را یافته بودیم، اما بالاخره بقیه از راه رسیدند و ما را از هم جدا کردند. تازه توانستم صدای جیغ و داد و نفرین جمیله را بشنوم که نثار من می‌کرد. دستان من در حصار دستان مرصاد بود و امیرحافظ هم مقابل یحیی را گرفته‌بود. گرچه نمی‌توانستیم به هم حمله کنیم، اما با زبان هم‌دیگر را به فحش کشیده‌بودیم. لباس هر دوی ما خاکی شده‌بود و رد کبودی و خون روی صورت یحیی دیده‌ می‌شد. صورت من هم حتماً همین وضع را داشت. دستم را از دست مرصاد آزاد کرده و پشت دستم را به بینی‌ام کشیدم. ردی از خون رویش ماند.
- می‌کشمت یحیی!
او هم انگشتش را زیر بینی خون‌آلودش کشید.
- آدمش نیستی! بیا جلو تا نشونت بدم!
کمی که به جلو حرکت کردم، مرصاد باز مرا با گفتن «آروم باشید» گرفت.
- فکر کردی هر غلطی کردی و هیچی نگفتم، باز هم ساکت می‌شینم؟
یحیی هم بی‌توجه به تقلای امیرحافظ برای مانع شدن او را به کناری زد و سی*ن*ه پیش داد.
- مثلاً چیکار می‌خوای بکنی بچه؟
تقلا کردم تا خودم را از دست مرصاد آزاد کنم.
- بذار برم بهش نشون بدم بچه کیه؟
مرصاد با «آروم باشید»ی گفت و صدای تشر مادرم مرا نگه داشت. او پریزاد تازه رسیده‌بودند.
- مهرزاد! به جای یقه گرفتن به داد این دختر برس!
تازه یاد مهری افتادم و به طرفش برگشتم.
خاله‌بتول درگیر باز کردن دستش بود. جلو‌ رفتم که یحیی فریاد کشید:
- دست به اون دختر بزنی خونشو ریختم.
به طرف یحیی برگشتم تا ساکتش کنم. خاله‌بتول پیش از من، دست از باز کردن دست مهری کشید و در همان حال به طرف یحیی چرخید و با خشم تشر زد:
- غلط می‌کنی ناخلف! بتول مگه مرده بذاره کاری بکنی؟
یحیی پیش آمد و دست به سی*ن*ه‌اش زد.
- سرپرستش منم!
خاله‌بتول تکیه زده به عصایش بلند شد.
- دیگه نمی‌ذارم تو باشی، شده به هرجایی عارض میشم نمی‌ذارم دست تو بمونه.
یحیی دست به کمر پیش آمد.
- فعلاً که منم، من هم نمی‌ذارم کسی از اینجا ببرتش، باید همین‌جا بمونه.
دوباره به طرفش هجوم بردم.
- غلط کردی بی وجود! همین‌جا خونتو می‌ریزم زمین، فکر کردی... .
هنوز حرفم تمام نشده‌بود که با زور یقه‌اش را از دستم‌ رها کرد.
- بپا خودت خونی نشی بچه! هیشکی نمی‌تونه اینو از اینجا ببره.
خواستم دو‌باره به طرفش هجوم ببرم، که صدای حاج‌بشیر که تازه به همراه محمدامین رسیده‌بود، مرا نگه داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
- همین امروز استشهاد و شکایت می‌برم پاسگاه، تا پای زندانت هم هستم.
یحیی با غیظ «حاجی» گفت و حاج‌بشیر با پیش آمدن ادامه داد:
- هرچی تا الان تازوندی و کسی چیزی نگفت بسه، موندم چقدر کینه قلبتو سیاه کرده که تا پای کشتن این دختر هم رفتی، هر بار گفتم تو که نمی‌خوایش بده به من و مونس، جای بچه نداشتمون بزرگش کنیم، هر دفعه گفتی سرپرستش منم و ندادی، نگهش داشتی زجرش بدی تا دلت خنک بشه، ولی این دفعه دیگه من کوتاه نمیام، یا همین الان این دخترو می‌ذاری بتول ببره یا با من و پاسگاه طرفی!
یحیی خواست چیزی بگوید، اما‌ منصرف شد. چند لحظه چشم در چشم حاج‌بشیر دوخت و بعد دندان روی هم فشرد و با خشم به طرف خانه برگشت. جمیله هم پشت سرش داخل شد. به طرف بقیه برگشتم. پریزاد کنار مهری نشسته و دستانش را که از مشت به هم با طنابی پلاستیکی و صورتی‌رنگ به تنه‌ی نه چندان ضخیم درخت بسته شده‌بود، را باز کرد. با نگرانی تا نزدیک آن‌ها که مادر نیز کنارش نشسته‌بود، رفتم. مادر با زدن آرام روی صورتش صدایش می‌کرد.
- مامان چی شده؟
قبل از اینکه مادر چیزی بگوید، امیرحافظ کنارشان نشست. نبض مهری را گرفت و دستی روی پیشانی‌اش گذاشت.
- از ضعف زیاد بیهوش شده، باید بهش سرم بزنم.
نگاه مستأصلم به طرف او که با عجله ایستاد و رو به مرصاد کرد، کشیده شد.
- سوییچ هنوز دستته؟
مرصاد با بلند کردن سوییچ «بله» گفت.
- خیلی خب، بریم بهداشت یه چیزایی بگیرم.
بعد رو به ما کرد.
- کجا می‌بریدش؟
سریع گفتم:
- میریم خونه‌ی من.
مادر بلافاصله برگشت و گفت:
- نه خونه‌ی تو درست نیست.
بعد سرش را به طرف خاله که کنارم ایستاده‌بود چرخاند.
- می‌بریمش خونه‌ی خاله‌بتول!
امیرحافظ سرش را تکان داد و به سرعت به همراه برادرش از خانه بیرون رفتند. با خروج آن‌ها رو به بقیه کردم.
- برید کنار بلندش کنم!
برای برداشتن مهری خواستم بنشینم، که مادر سریع با یک دستش مانع شد.
- لازم نیست! خودم بلندش می‌کنم، هنوز اونقدر جون دارم دو تیکه استخوون رو‌ بلند کنم.
بهت‌زده ایستادم و گفتم:
- مامان! شما تازه از بیمارستان مرخص شدی.
پریزاد که زیر بغل مهری را گرفته‌بود تا بلند کند، گفت:
- خودم می‌ندازمش رو کولم، مهرزاد تو فقط جلو‌ برو راهو نشون بده.
خاله‌بتول با عصا رو به در اشاره کرد.
- پسر! من که پا ندارم شما جلو برید، من و بشیر پشت سرتون میایم، در خونه هم روی همه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
مادر اجازه نداد همراه او و پریزاد، مهری را تا اتاق خاله‌بتول همراهی کنم و امر کرد درون حیاط بمانم. از اضطراب اینکه چه بر سر مهری می‌آید؟ تمام تنم می‌لرزید. روی لبه‌ی ایوان کم ارتفاع حیاط خانه خاله نشسته‌بودم و دست مشت شده‌ام را به پایم می‌زدم. نمی‌توانستم قرار بیابم. خاله‌بتول و حاج‌بشیر هم از راه رسیدند. خاله به اتاق رفت و حاجی کنار من نشست. دستی به شانه‌ی من زد.
- نگران نباش پسر! خوب میشه.
سرم را به طرف حاجی چرخاندم.
- حاجی همش فکر می‌کنم چرا بعد عقد، وقتی دیدم با چه وضعی بردش خونه، نرفتم به زور جلوشو بگیرم که این بلا سرش نیاد.
حاج‌بشیر خنده‌ی کوتاهی کرد.
- نه اینکه زورت بهش می‌رسید؟ کل سر و صورتت خونی و کبوده.
سرم را زیر انداختم.
- نباید می‌رفتم خونه، باید می‌موندم. اگه طوریش بشه چی؟
حاجی همان‌جایی را که گرفته بود کمی فشرد.
- نترس پسر، فقط ضعف کرده، اینجور که بتول می‌گفت مثل اینکه چند روزه قهر کرده خودش لب به غذا نزده، حافظ بیاد حالشو خوب می‌کنه، تو پاشو برو سر و صورتتو بشور.
نگاهم را به دبه‌های آب کنار دیوار روبه‌رو دادم. یادم آمد مهری می‌گفت خانه‌ی خاله‌بتول لوله‌کشی نیست و همیشه برایش آب می‌آورد. تا خواستم بلند شوم از در نیمه‌باز خانه، مرصاد و امیرحافظ داخل شدند و من سریع ایستادم تا همراه امیرحافظ داخل شوم. حاج‌بشیر هم ایستاد و در جواب سلام دو برادر گفت:
- حافظ! تو برو داخل، مرصاد بمون کمک کن آقامعلم سر و صورتشو بشوره.
خواستم اعتراض کنم، با تمام وجود می‌خواستم کنار مهری باشم، اما قاطعیت کلام حاجی نگذاشت. با کمک مرصاد که آب روی دستم می‌ریخت، سر و صورتم را شستم و باز به انتظار در حیاط خانه ماندم.
هوا تاریک شده‌بود. مرصاد و امیرحافظ بعد از وصل کردن سرم به مهری همراه حاج‌بشیر راهی خانه شده‌بودند و من گرچه امیرحافظ خواسته‌بود خیالم را بابت مهری تخت کند، اما‌ من تا خودش را نمی‌دیدم، آرام نمی‌شدم. برای نمی‌دانم چندمین بار در بسته‌ی اتاق را کوبیدم. پریزاد مقابل در ظاهر شد و قبل از اینکه چیزی بگوید گفتم:
- چی شد پری؟
- خوبه، خوابیده، نگران نباش!
- بذار برم داخل.
- بذار به مامان بگم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,494
مدال‌ها
3
همان‌طور که بین در ایستاده و آن را در بسته‌ترین حالت ممکن نگه داشته‌بود، سر به عقب چرخاند.
- مامان! مهرزاد می‌خواد بیاد داخل.
صدای «نه لازم نیست» مادر را اول شنید و چند لحظه بعد هم خودش را مقابل در کنار پریزاد دیدم.
- مامان چرا نمی‌ذاری برم پیشش؟
مادر رو پریزاد گفت:
- برو جمع و جور کن با مهرزاد بری خونه.
بعد دست مرا گرفت و کمی از در اتاق فاصله گرفتیم.
- مهرزادجان! گوش به حرف من بده، مگه نمی‌خوای بی‌حرف زنت بشه؟ پس یه مدت احتیاط کن، کاری نکن باز یه برنامه پیش بیاد.
کلافه دستی در موهایم کشیدم.
- آخه دیدنش چه ایرادی داره؟ حتی نذاشتید ببرم خونه‌ی خودم. اونجا امکاناتش بیشتر از اینجا بود.
مادر ابرویی بالا داد.
- مگه اینجا چشه؟ همین‌جوری حرف پشت سر تو و مهری دراومده، کافیه می‌بردیش خونه، هزار تا حرف دیگه درست می‌کردی، قبول کن تو با این دختر نامحرمی، نمی‌تونی هر کاری بکنی، تحمل کن تا زمانی که محرمت بشه.
نگاهم را به در بسته‌ی اتاق دوختم «آخه» گفتم.
- آخه نداره، گوش به حرف من بده، مگه منو نیاوردی تا برات بگیرمش؟ خب پس صبر کن!
نگاهم را به مادر دوختم.
- مامان نگرانم!
- عزیزم! نگران نباش! امیرحافظ گفت فقط ضعف کرده، تو و پری برگردید خونه، من امشب پیشش میمونم.
چشمانم گرد شد.
- واقعاً؟ چرا؟
مادر به طرف در برگشت و با لحن غمگینی گفت:
- این دختر برام همون تهمینه‌ی بی‌یاور هست که فریادرسی نداشت، می‌خوام‌ از این به بعد مادرش بشم.
حس شادی زیر پوستم دوید تا خواستم چیزی بگویم مادر به طرفم برگشت.
- مهرزاد! حال امروزتو که دیدم فهمیدم واقعاً عاشق شدی، درسته مهری خیلی کم‌سن هست، راه زیادی داری تا بشه عروست، اما برات می‌گیرمش، چون می‌دونم گرفتارش شدی.

خوشحال شدم. آنقدر که ناخودآگاه خواستم خیال مادر را بابت اینکه او را برای همسری‌ام تربیت کرده‌ام، راحت کنم، اما در آخرین لحظه جلوی زبانم را گرفتم. کافی بود ذره‌ای از آنچه بین من و مهری بود را برملا کنم تا مادر باز هم از من قهر کند و همه‌ی رشته‌هایم پنبه شود. فقط لبخند پهنی در جوابش زدم و او با دست انداختن پشت گردنم سرم را خم کرد و‌ پیشانی‌ام را بوسید.
- فدات بشم مهرزادم! آرزوم دامادیت بود، هر کاری می‌کنم بهش برسی.
من نیز متقابلاً در آغوش کشیدمش و روی شانه‌اش را بوسیدم.
- ممنونم مامان که باهام آشتی کردید، مهرزاد که جز شما کسی رو نداره.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین