- Jun
- 1,810
- 32,487
- مدالها
- 3
صبح فردا بعد از دوش گرفتن، خوردن صبحانه و شستن ظرفهای به جامانده، لباس دیگری را پوشیده و راهی بیمارستان شدم تا هم مادر را مرخص کرده و هم به طریقی حتی به اجبار او را با خود به روستا ببرم. همین که وارد بخش شدم، امیرحافظ را پشت پیشخوان ایستگاه پرستاری دیدم که باز روپوش سفیدش تنش بود و همزمان که داشت چیزهایی را روی برگهای مینوشت، به حرفهای مرصاد که در این سوی پیشخوان ایستاده، سرش را پیش برده و آهسته با او حرف میزد، گوش میداد. دو برادر مثل اینکه شب را در بیمارستان ماندهبودند. تا نزدیک شدم امیرحافظ با بالا کردن سرش گفت:
- نه نمیشه... .
و تا چشمش به من خورد ادامهی حرفش را خطاب به من گفت:
- سلام آقای آذرپی!
با سلام او مرصاد هم برگشت، راست ایستاد و سلام کرد. نگاهم را بین هر دو چرخاندم.
- سلام پسرها! مثل اینکه دیشب نرفتید خونه و همینجا موندید.
هر دو خندیدند و مرصاد درحالی که دستی به پشت کلاهش میکشید گفت:
- نه، رفتیم خونه و دوباره برگشتیم، امیر شیفت داشت.
ابروهایم را درهم کردم.
- امیرحافظ تو شیفتهات اینقدر پشت سر همه؟
- نه آقای آذرپی، الان جای یکی دیگه اومدم تا شب جام وایسه، دو سه روز تونستم مرخص بگیرم، امشب رو نمیشد بگیرم.
- مرخصی برای چی؟
امیرحافظ نگاهی به مرصاد کرد.
- واقعیتش میخواستیم دوتایی یه چند روز بریم روستا، عید نتونستم برم، مادر دلگیر شده، حالا گفتم تا قبل امتحانا یه سر برم و بیام.
سری تکان دادم.
- اینکه خیلی خوبه، سر چی بحث داشتید؟
هر دو به هم نگاه کردند و ادامه دادم:
- حس کردم دارید بحث میکنید، به هرحال اگه دوست ندارید، ایرادی نداره، لازم نیست بگید.
امیرحافظ رو به برادرش کرد.
- بفرما مرصادخان! اینقدر اصرار کردی که همه فهمیدند.
مرصاد عینکش را با کف دست بالا داد.
- تقصیر من چیه؟ تویی که کوتاه نمیایی.
امیرحافظ رو به من کرد.
- آقای آذرپی شما بگید، حق با کدوممونه، عید مرصاد هم گفت مشغله داره، نرفت خونه، چند روز قبل خودش پیشنهاد داد که چند روزه سریع بریم و بیایم.
- نه نمیشه... .
و تا چشمش به من خورد ادامهی حرفش را خطاب به من گفت:
- سلام آقای آذرپی!
با سلام او مرصاد هم برگشت، راست ایستاد و سلام کرد. نگاهم را بین هر دو چرخاندم.
- سلام پسرها! مثل اینکه دیشب نرفتید خونه و همینجا موندید.
هر دو خندیدند و مرصاد درحالی که دستی به پشت کلاهش میکشید گفت:
- نه، رفتیم خونه و دوباره برگشتیم، امیر شیفت داشت.
ابروهایم را درهم کردم.
- امیرحافظ تو شیفتهات اینقدر پشت سر همه؟
- نه آقای آذرپی، الان جای یکی دیگه اومدم تا شب جام وایسه، دو سه روز تونستم مرخص بگیرم، امشب رو نمیشد بگیرم.
- مرخصی برای چی؟
امیرحافظ نگاهی به مرصاد کرد.
- واقعیتش میخواستیم دوتایی یه چند روز بریم روستا، عید نتونستم برم، مادر دلگیر شده، حالا گفتم تا قبل امتحانا یه سر برم و بیام.
سری تکان دادم.
- اینکه خیلی خوبه، سر چی بحث داشتید؟
هر دو به هم نگاه کردند و ادامه دادم:
- حس کردم دارید بحث میکنید، به هرحال اگه دوست ندارید، ایرادی نداره، لازم نیست بگید.
امیرحافظ رو به برادرش کرد.
- بفرما مرصادخان! اینقدر اصرار کردی که همه فهمیدند.
مرصاد عینکش را با کف دست بالا داد.
- تقصیر من چیه؟ تویی که کوتاه نمیایی.
امیرحافظ رو به من کرد.
- آقای آذرپی شما بگید، حق با کدوممونه، عید مرصاد هم گفت مشغله داره، نرفت خونه، چند روز قبل خودش پیشنهاد داد که چند روزه سریع بریم و بیایم.