جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 19,139 بازدید, 228 پاسخ و 64 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
496
12,639
مدال‌ها
4
زمانی که یقه‌اش بین چنگال دستانش گیر افتاد و محکم به دیوار چسبانده‌ شد، توانست چشمانش را باز کند. هنوز در شوک لحظات قبل سیر می‌کرد و قدرت تقابلی نداشت. نفس‌های سنگین یک‌نواخت و هوهوی باد، در سکوت رعب‌آور تاریکی شب شریک بود. نگاه تیره‌ و بُران امیرعلی، بر اریکه‌ی صورت منجمد و دیدگان متحیر غریب‌گونه‌ی یاسر که تا انتها گشاد شده‌بودند، شکست. به گوش‌هایش اطمینان نداشت. نمی‌توانست در مخیله‌اش بگنجاند که رفیق معتمدش دست در دست دشمن نهاده و شرف و غیرتش را به هیچ فروخته‌است. گویی از ارتفاع بلندی به ته دره سقوط کرده‌ باشد. قلاب پنجه‌های ناامید‌ش از دور یقه‌اش شل شدند و روی فرق سرش نشست.
- حتماً اشتباه شده... آره... ممکن نیست.
سر تکان می‌داد و زیرلب با خودش اصوات نامفهومی را ادا می‌کرد. یاسر هوای تازه را به ریه‌های مرده‌اش فرستاد. چند سرفه‌ی خشک و کوتاه از حنجره‌‌اش خارج شد؛ گویی مشتی از سنگ‌ریزه‌‌های روی زمین در میان گلویش چپانده‌بودند. همین یکی را در این وضعیت دهشتناک کم داشت! چون مار زهرآگینی که پوسته‌اش را جا می‌گذارد، بر خود مسلط گشت و باقی‌مانده‌ی قدرتش را بازیافت.
- مثل این‌که جز سرک کشیدن، باید به جرمت تعقیب کردن مأمور دولت رو هم اضافه کنم.
دست پیش می‌گرفت که خودش را تبرعه کند، اما خبر نداشت که هیچ چیز نمی‌تواند از زیر سایه‌ی درجه‌دار زبده‌‌‌ی مقابل پنهان بماند؛ امیرعلی زیرک‌تر از این حرف‌ها بود. بالا و پایین شدن قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش از روی تیشرت نازک تنش، به عینی دیده‌ میشد. گویی یک فندک لازم داشت که خشم درونی‌اش شعله‌ور شود.
- بس کن! تو چت شده؟ چه بلایی سرت اومده؟
عجز واژه‌های مهلک، ضربات کشنده‌ای بر جان یاسر می‌کوبید.
- بی‌غیرت! چطور تونستی؟ احمق! هیچ به خودت فکر نکردی؟
یک دستش کنار پایش مشت شد. پلک باز و بسته کرد و آرام غرید:
- هذیون نگو! من اشتباهی مرتکب نشدم که بابتش به تو جواب پس بدم.
در پایان جمله‌اش خواست برود که سد راهش شد. کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد. هر دو با چهره‌ای غضب‌آلود و خشمگین برای هم رجز می‌خواندند که نتیجه‌ای جز درگیری در پی نداشت.
- تمومش کن علی! تو به من شک داری؟
انگشت اشاره‌ای که روی سی*ن*ه‌اش کوبیده‌ شد، مثل بریدن درختی از ریشه بود. بحثشان بالا گرفت.
- نه، شک ندارم؛ امشب مطمئن شدم که تا خرخره توی کثافت فرو رفتی. دیگه نمی‌شناسمت، نمی‌شناسمت!
تکه‌ی آخرش را فریاد کشید و به سطح سفت و ترک خورده‌ی دیوار تکیه زد. یاسر، دو گوشه‌ی لب‌های خشکش را با انگشت شست و سبابه لمس کرد و هیچ نگفت. همین ساکت ماندنش او را به مرز جنون می‌رسانید. آرام و قرار نداشت. عین مرغ سرکنده رژه می‌رفت.
- خودت رو به چی فروختی آخه نادون؟
ایستاد و انگشت اشاره‌اش را بالا آورد.
- من همین الان می‌تونم همه چی رو به سرهنگ بگم؛ اما قبلش باید بهم توضیح بدی‌. چرا؟ چی باعث شد؟
اعلان خطر در مغزش دمید. از جواب دادن امتناع کرد. بر خودش لعنت فرستاد که یک کار درست نتوانست انجام دهد. شقیقه‌اش را مالید. شاید چرایی قصد و نیتش را هضم نمی‌کرد؛ اما چاره‌ای جز این نداشت که تا اوضاع بیخ پیدا نکرده، لااقل از خودش دفاع کند. وقت را غنیمت شمرد و مقابل پایش زانو زد. به چشمان عاری از گرمایش نگریست که بی هیچ نرمشی، منتظر توضیحی از جانبش، در آغوش کاسه‌‌‌ای سفید دودو می‌زد.
- کار عجولانه نکن. صبور باش، بهت میگم.
رو برگرداند. خودش را در وسعت کم روشنایی، میان حروف و عددهای درشت انگلیسی نگاشته‌ بر دیوار که رنگ قرمزشان تحلیل می‌رفت گم کرد. انگشت اشاره‌اش را به حالت رفت و برگشت روی استخوان صاف بینی‌اش کشید.
- چه صحبتی؟ نگو گول خوردی که خنده‌‌ام می‌گیره.
لحن تلخ و گرفته‌اش، یاسر را دمغ کرد. در حالی که می‌ایستاد، دست بین موهای به‌هم ریخته‌اش کشید. نگاه گریزانش را به دوردست‌های خفته‌ی پیش رو که ردایی از جنس خاک بر تن داشتند اندوخت.
- گول نخوردم، مجبور بودم.
زمزمه‌ی خفه‌اش، در گوش امیرعلی چون دهلی صدا داد. لحظاتی بی‌حرف گذشت؛ انگار از افراشتن پرده‌ی اضطرابی که هر آن ممکن بود کنار برود و نمایش رازآلود پشتش را نهان سازد حذر داشتند. سرانجام، زبان مهر و موم شده‌ی یکی‌شان به ملامت گشوده‌ شد:
- یعنی چی مجبور بودم؟ تو به پشتوانه‌ی پست و مقامت نمی‌تونی قانون رو دور بزنی برادر من!
طول محوطه‌ی باریک و محدود اطرافش را با گام‌های مرددش گذرانید. در این گرداب بازجویی، قبل از موعد، قصاص نصیبش میشد. کلمات را زیر زبانش مزه‌مزه کرد.
- تو چی می‌فهمی که یه آدم نظامی، با یه حقوق جز هیچ‌جا قبولش ندارن!
با تمام شدن حرفش، قدم‌هایش خاتمه یافتند. مشتش را به روی میله‌ی المک گاز کشید و پیشانی‌اش را مماس با ساعدش نگه داشت. بوی آهن نمناک زنگ‌زده، مشامش را پر کرد. ذره‌ای دل امیرعلی نرم نشد. نمی‌توانست آن گفته‌هایی که شنیده‌بود را از ذهنش براند. روی پیت‌حلبی برعکس شده مابینشان نشست و یک آرنجش را به روی کاسه‌ی پهن زانو چسبانید.
- ما نون حلال میاریم. منظورت چیه؟
هوای سرد شب، تن گزیده‌اش را در خود می‌بلعید. برگشت و دستانش را در جیب شلوار راه‌راه خاکستری‌اش که خط‌های عمودی مشکی‌ای داشت فرو برد.
- پدرزنم، مردی رو که از قضا نه خونه داره و نه پول و پله، حساب نمیاره. هر بار دنبال بهونه‌ست عروسی رو عقب بندازه.
ریزبینانه و متفکر، چشم‌به‌راه ادامه‌ی مطلب ماند. تا به حال این‌طور یاسر را ناامید و شکسته ندیده‌بود. آه عمیقی که به سختی از سی*ن*ه رها داد و پرتوی حسرتی که بر چهره و موهای روشنش خیمه انداخت، چه سِری در خود داشت؟
- من شاید بی‌غیرت باشم رفیق، اما چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم.
چنین توجیحی درونش را می‌سوزاند. آب و روغن قاطی می‌کرد. برخاست و
«لا اله الله اللهی» زیر لب خواند:
- می‌فهمی چیکار کردی؟ تو با این درجه الگوی ما بودی؛ اما خرابش کردی، خراب!
یاسر با حالتی عصبی دست بر صورت تراشیده‌اش کشید. چشمان نادمش، روی بخاری که از بین لب‌های گوشت‌آلود مرد شاکی مقابلش بلند میشد، به نگاه سرزنش‌وارش راه پیدا کرد.
- الگوی همه تویی علی؛ من یه خاطی بدبختم که احساسم رو فدای ارزش‌هام کردم.
مغزش سوت کشید. در این شرایط نمی‌دانست چه درست است و چه غلط‌. همین که آمد برگردد، آوای خش‌دارش او را در جایش متوقف کرد.
- می‌خوای زنگ بزنی گزارش بدی؟
با کمی مکث به طرفش سر برگرداند. فکری به ذهنش رسید. می‌توانست به او اعتماد کند؟ در کشمکش با کوه افکارش، یک‌دل شد و از قله‌ی تردید بالا رفت.
- اگه بخوای اشتباهت رو جبران کنی، باورت می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
496
12,639
مدال‌ها
4
جمله‌ی در لفافه‌اش او را به فکر وا داشت. پس از گذشت لحظاتی، امیرعلی با قدم‌هایی شمرده، چرخی دورش زد و بالای ابرویش را خاراند.
- فعلاً چیزی نمی‌گم، به شرط این‌که آمار و اطلاعات اون قاچاقچی‌ها رو بهم بدی.
چشمانش را جمع کرد. ندانسته از نقشه‌‌اش پرسید:
- چی توی سرته؟
دست به انتهای ریش‌ نیمه‌بلندش کشید و هوای آزاد را وارد ریه‌هایش کرد.
- فقط باید به حرف‌هام گوش بدی، البته اگه پشیمونی.
یاسر، بعد از اندکی مکث پلک به‌هم زد و عرق بالای لبش را گرفت.
- بهتر از اینه‌که دادگاهی بشم؛ نمی‌خوام آبرویی که جمع کردم ازبین بره. حالا بگو برنامه‌ات چیه؟
چند قدمی جلو آمد.
- اسم و مشخصاتی ازشون داری‌؟
از بالای چشم نگاهی به صورت جدی‌اش انداخت و گوشه‌ی لبش را جوید.
- توی این مدت با یه نفر به نام کاووس رحمانی در ارتباط بودم؛ اما اصلی کاریشون رو تا حالا ندیدم.
سرش را بین دستانش فشرد‌. چنین کسی را با این نشانی نمی‌شناخت. گیج و مسکوت به لب‌های سرخ یاسر که در این فاصله‌ی به وجود آمده توضیح می‌داد خیره‌‌ شد.
- نوچه‌اش با وعده و وعید اومد سراغم. من که ندیدمش، اما میگن شاه‌مهره‌ی بازار پارچه‌ست. یارو خرش خیلی میره!
آب دهان خشک شده‌اش را به زور در گلو فرستاد. حس ششمش گواه بدی می‌داد. یاسر اتفاقات چهارماه اخیر را مو‌به‌مو برایش تعریف کرد. از پیشنهاد آغازینی که به او شد و شرح مفصلی از بارهای غیرقانونی و دخترانی که به هر دلیلی با وعده‌های دروغین، خام چنین باندهایی می‌شوند و به فکر مهاجرت می‌افتند‌. با خود فکر می‌کرد قضیه فقط مختص به قاچاق بار و پارچه باشد؛ اما انگار موضوع به همین‌ سادگی ختم نمی‌شد. بعد از اتمام صحبتش، چند بار پلک زد و در صورت خسته‌اش تفتیش کرد.
- مجبورت کردن براشون جاسوسی کنی یا نه؟
کمی تعلل کرد. با نوک چرم دمپایی‌‌اش سنگریزه‌های روی زمین را سابید.
- نه!
در لحن شرمنده و تلخش، صوت غریبی حلول کرد.
- توی این مدت فقط با یه رابط در ارتباط بودم.
حال معنی آن تلفن مشکوکی که در چهار ماه پیش به او زده‌ شد را می‌فهمید؛ هدف خلاف‌کارها این بود که اول او را اغفال کنند و وقتی نقشه‌شان جواب نداد به سراغ یاسر رفتند‌. مغزش به قدری هنگ بود که نمی‌توانست تصمیم درستی بگیرد؛ اما باید هر طوری که شده می‌فهمید در پشت پرده چه شخصی نشسته‌است.
مغشوش سر جنباند و آماده‌ی رفتن شد.
- بهتره همین‌طور به ارتباطت ادامه بدی.
یاسر از این جمله‌ی کلی چیزی دستگیرش نشد و منظورش را درک نکرد. امیرعلی هم متوجه‌ی گیجی‌اش شد که با حالتی کلافه پوفی کشید و یک دستش را در جیب شلوار راحتی‌اش فرو برد.
- مطمئناً باز به سراغت میان، تا اون زمان صبر کن.
از چهره‌‌‌اش خواند می‌خواهد چیزی بگوید. مِن‌مِن می‌کرد؛ گویی لقمه‌ی بزرگی را درون دهانش می‌چرخاند.
- چیز دیگه‌ای هم مونده؟
دست پشت گردنش کشید و لب به دندان گرفت. مدت‌ها بود که این سوال ذهنش را مشغول کرده‌بود و اکنون بهترین فرصت بود که مطمئن شود.
- تو... تو شاهرخ سالاری رو می‌شناسی؟
جا خورد. این اسم چه از جانش می‌خواست؟ کمی طفره رفت. یاسر در حالی که زیرنظرش داشت، دوباره پرسشش را تکرار کرد. به خودش آمد و لب به پاسخ گشود:
- چطور مگه؟
نمی‌دانست گفتنش کار درستی است یا نه، اما این مکث طولانی و نگاه دزدیدنش به خودیِ خود قضیه را لو می‌داد. به سیاهی نافذ شب خیره‌ شد.
- از یکی از بچه‌ها شنیدم قبلاً توی یه عملیات برادرش به دست تو کشته شده.
نبضش از حرکت ایستاد. گوش‌هایش داغ شدند. نمی‌توانست سرپا بایستد. با گرفتن دیوار از افتادن خود جلوگیری کرد. چه داشت می‌شنید؟ هنوز هم آن واقعه برایش تازه بود. انگار همین دیروز اتفاق افتاد. چرخید و تا خواست قدمی بردارد، جمله‌ی بعدی‌اش درجا میخکوبش کرد.
- میگن منتقل شدنت به اینجا هم کار خودش بوده‌.
حس کرد سرش گیج می‌رود. دیدی تارش به‌خاطر کم‌سو بودن چراغ تیربرق بود یا حال بدش؟ چه بر سرش آمده‌بود؟ تعلل نکرد. سریع برگشت. انگار به تنش وزنه یک‌تنی وصل کرده‌بودند.
- چی داری میگی؟
صدایش از بس گرفته‌بود که سوت می‌کشید. یاسر متعجب از حرکاتش، دستانش را پشت کمرش به‌هم قفل کرد و ابرو بالا داد.
- یعنی میگی نمی‌دونی چطور به این جهنم منتقل شدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
496
12,639
مدال‌ها
4
در سرش انگار رادیویی خراب شده آواز می‌خواند. جسم خشک‌شده‌اش اینجا و ذهنش حوالی چهار سال پیش، در آن روز کذایی پرسه می‌زد. یاسر هم‌چنان بی‌مراعات ادامه می‌داد:
- صابر سالاری عضو یه باند تبه‌کار، از قضا برادر کوچیکه‌ی شاهرخ سالاریه که حین فرار کشته میشه.
تکانه‌هایی در مغزش به‌وجود آمد. صبح روز اعدام، حمله‌ی چند فرد ناشناس به اتومبیل پلیس که قصد نجات صابر را داشتند و آن حادثه‌ی هولناک که حسابی در آن سال سر و صدا داد. فقط نمی‌دانست مرگ صابر چه ربطی به انتقالش داشت! سکوتش صبوری مرد پیش رویش را به تنگنا رساند. نزدیکش شد.
- باید خیلی خطرناک باشه که بتونه این‌قدر راحت نیرو جابه‌جا کنه. این مرد کیه علی؟
نمی‌خواست به این فکر کند که زندگی‌اش قربانی شغلش شده‌است. یعنی شاهرخ با آوردنش به این‌جا می‌خواست انتقام برادر از دست رفته‌اش را بگیرد؟ مگر این مرد چه‌کاره بود؟ اصلاً مگر همان چهار سال پیش از ایران نرفت؟ هضم این حقیقت به تلخی قورت دادن فندق تلخی بود که مزه‌ی زهرمارش در تمام سلول‌های تنش پخش میشد. باد، درب نیمه‌باز پنجره‌ را تکان می‌داد و غبار غلیظ ماسه‌ها را در هوا تعبیه می‌کرد. دل صحرای تنها هم مثل او از بغض قدیمی خالی نمی‌شد. با شانه‌هایی افتاده راهش را به سمت خانه کشید. دست بر دیوار نمور گرفت و نفس سنگینش را با خستگی بیرون فرستاد.
- توی همون سال‌ها، وقتی شرکتش پلمپ شد از ایران رفت و دیگه هم خبری ازش نشد.
کلماتی که به کار می‌برد با ارتعاش پایین صدایش هم‌خوانی نداشت.
یاسر عرق پیشانی‌‌اش را خشک کرد و خودش را به رفیقش رساند. از پشت سر دست بر روی شانه‌اش نهاد و تأملی کرد.
- بهتره فراموشش کنی. موضوع امشب بین خودمون می‌مونه؟
چیزی نگفت، فقط سر برگرداند. آثار ندامت هنوز در چشمان رنگی‌ یاسر می‌غلتید.
- توی تموم این مدت مثل احمق‌ها کور و کر بودم. حماقت کردم!
نای ایستادن نداشت. در پاسخ به لبخندی نمادین اکتفا کرد.
- انسان جایزالخطاست، ولی خدا راه برگشت برای تموم بنده‌هاش گذاشته‌.
دنبال کلمات بیشتری برای تسلی می‌گشت، اما هر چقدر سعی می‌کرد به درب بسته می‌خورد.
***
خواب به چشمش نمی‌آمد. پایش را روی پدال گاز فشرد و یک آرنجش را به پایین شیشه چسباند. کیلومترها از روستا دور بود. به‌کل قضیه‌ی قاچاقچی‌ها را فراموش کرد. بعد از سال‌ها باز خط و نشانی از شاهرخ پدید آمده‌بود؛ کسی که وقتی برادرش به جرم قاچاق مواد حکم اعدام برایش بریدند هر کاری برای آزادی‌اش کرد، اما به درب بسته خورد. شاید اگر در آن صبح گرم تابستانی چند نفر به اتومبیل پلیس حمله نمی‌بردند و صابر در حین فرار سربازی را به شهادت نمی‌رسانید، او هیچ‌وقت قبل از موعد اعدام، به سمتش شلیک نمی‌کرد. حرف‌های یاسر بدجور روح و روانش را به‌هم ریخته‌بود. مگر این مرد چقدر نفوذ داشت که یک‌شبه پرونده‌اش را زیربغلش زدند و او را به جایی منتقل کردند که عرب نی انداخت؟! سرعت اتومبیل را افزایش داد. انگار هر چقدر افکارش را به عقب می‌راند، بیشتر از قبل جان می‌گرفتند. او در تمام سال‌های خدمتش سعی می‌کرد وظایفش را به درستی انجام دهد؛ کفاره‌ی چه چیزی را داد؟ حرف‌های ماه‌بانو به خاطرش آمد‌، گفته‌بود که جانش در خطر است. مثل این‌که شاهرخ سالاری را دست کم گرفته‌بود، مردی که مثل باد خودش را نشان نمی‌داد اما به هر طریقی زهرش را می‌ریخت. صدای بوق کش‌دار و بلندی باعث شد که نتواند گره‌های نشخوار ذهنی‌اش را باز کند. از آینه‌ی جلو، چشمش به اتومبیلی خورد که با سرعتی سرسام‌آور و نامتعادل پیش می‌آمد. در حینی که زیگزاگی می‌راند قصد سبقت گرفتن داشت. زیرلب غرولندی کرد و دستش را روی بوق فشرد. انگار نه انگار! کامیونی در جانب او حرکت می‌کرد. عجب آدم‌هایی پیدا می‌شدند! هر کَس و ناکسی پشت فرمان می‌نشست. راننده‌ی نیسان بی‌محابا وارد لاین مخالف شد. هر که بود، حالت عادی نداشت. رادارهایش فعال شدند. سراسیمه فرمان را دو دستی چسبید. همه‌چیز در یک آن تغییر کرد. برخورد محکم دو اتومبیل و پشت بندش چیز مهیبی مثل بمب ترکید. ترمز، زیر نوک کفش‌هایش جیغ صدا داد. لاستیک‌ها روی آسفالت کشیده‌ شدند‌. انگار دست بزرگی او را گرفت و به جلو پرت کرد. درد تا اعماق استخوان‌هایش رسوب کرد. تمام این لحظات شاید در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد. نفس‌نفس‌زنان سر را بالا آورد، گردنش تیر بدی کشید. چشمانش جز نور نامحدود طلایی هیچ چیز را نمی‌دید. کم‌کم تصاویر مات برایش شفاف شدند. طول کشید تا از دور و برش آگاهی یافت. اتومبیلش درست در خط وسط آسفالت قرار داشت. راننده‌ی کامیون را دید که پیاده شد و شتابان به آن‌سوی جاده دوید. با همان حال خرابش سعی کرد سگکک کمربندش را باز کند و آن موقع بود که فهمید سرش به شیشه‌ برخورد کرده‌است. انگار درون مغزش موتور هواپیما کار می‌کرد. چرا نمی‌توانست خودش را تکان دهد؟ یک‌طرف بدنش لمس بود. کمی بعد صدای فریاد مرد و ضربات مکررش به پنجره بلند شد. دست زیر بینی‌‌اش گرفت تا خونش بند بیاید و هم‌زمان دستگیره را گشود. احساس خفگی می‌کرد. راننده‌ی کامیون، با دیدنش به کمکش شتافت.
- حالت خوبه جوون؟
مگر چطور بود که این چنین دستپاچه و مضطرب حرف می‌زد؟ مرد که ظاهر زمخت و هیکل فربه‌ای داشت، در حالی که زیر کتفش را می‌گرفت، ولوم صدایش را کمی پایین آورد و گفت:
- خدا رحم کرد! این زنه گمونم خیلی بدحاله. زنگ زدم اورژانس.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
496
12,639
مدال‌ها
4
پاهایش خشک شدند. از چه کسی صحبت می‌کرد؟ مگر غیر از او هم فرد دیگری در سانحه وجود داشت؟! دستش را به بدنه‌ی داغ اتومبیل گرفت. نگاهش به نیسان کنار جدولی افتاد که از کاپوتش دود برمی‌خاست. رنگش عین گچ دیوار شد. بی‌توجه به خونریزی بینی‌اش، دستان مرد را پس زد و یا خدا گویان خود را به آن نقطه رساند. شیشه‌های شکسته‌‌‌ی ماشین و حرف‌های مرد دلهره به جانش انداخت. وقت تعلل نبود. شتابان از سمت راننده سرکی به داخل کشید.
- آقا صدام رو می‌شنوین؟ آقا با شمام!
جلوبندی اتومبیل در خود فرو رفته‌بود. دست بر دستگیره برد. چند بار چرخاند، اما باز نمی‌شد. راننده‌ی کامیون، با قفل فرمان از راه رسید.
- برو کنار پسر، حالت خوب نیست.
در مقابل نگاه حیرانش، با قدرت شیشه‌ها را خرد کرد. صدای ناله‌های زنی به گوشش خورد. وسط زانوهایش شل شدند. همان‌جا از خدا خواست اتفاق بدی برایش نیفتاده‌‌ باشد. از شیشه‌ی جلوی ماشین، چشمش به جسم مچاله‌ شده‌ی روی صندلی شاگرد افتاد که از درد بر خودش می‌پیچید. چهره‌اش با وجود روسری سیاه روی صورتش، قابل تشخیص نبود. عرق سرد بر تنش نشست. پس شوهرش کجا بود؟
- یا امام رضا! خانم تو رو خدا یه چیزی بگین.
موفق شدند درب را باز کنند. خودش را به زن رساند. نمی‌دانست چرا این‌قدر دلش آشوب بود. صدای ناله‌اش قلبش را منقلب کرد. حتی نمی‌توانست تکانش دهد.
- می‌تونی خودت رو تکون بدی؟
دستان خونین زن، روی شکمش فشرده شده‌بود و اصوات نامفهومی از خس‌خس سی*ن*ه‌اش برمی‌خاست.
- میگم تکونش نده. پس‌فردا هزارتا وکیل‌وصی پیدا می‌کنه. من دیدم که خودش خلاف اومد.
شاکی به صورت چروکیده‌ی مرد چشم دوخت. چطور می‌توانست در این شرایط به این چیزها فکر کند! انگار به تریش قبایش برخورد، شانه بالا انداخت و با بی‌خیالی به سمت کامیونش رفت. در آن‌سو، زن از فرط درد قادر به خفه کردن جیغ‌هایش نبود.
- آخ... خدا! دا... دارم م... می‌میرم.
دیگر نتوانست بیکار بنشیند. جان یک انسان در خطر بود. با احتیاط بلندش کرد. مایع لزج و خیسی را زیر دستش احساس کرد. صورتش توی‌هم رفت، از درد عضلاتش مچاله شدند. روسری را از روی زن برداشت. در آن نور ضعیف، نگاهش میان خراشیدگی چهره‌اش به تصویر شرقی آشنایش افتاد. حیرت سراسر وجودش را دربر گرفت‌. می‌خواست به چشمانش اعتماد کند؛ اما راحت به‌نظر نمی‌رسید. در این هوای سرد و استخوان‌سوز، آن هم درون نیسان چه می‌کرد؟ به‌حتم داشت توهم می‌زد. لب‌های سفید و خشک دخترک می‌لرزید. دانه‌های درشت عرق از پیشانی‌‌‌اش می‌ریخت و زخم‌های مرطوب گونه و گردنش را می‌سوزاند‌‌. وجدان خفته‌ی راننده‌ی کامیون، او را به صحنه برگرداند. مرامش اجازه نمی‌داد، حداقل تا زمان رسیدن اورژانس آن دو را تنها بگذارد. قبل از آمدن، بطری آبی از داخل ماشین برداشت. جاده خلوت بود و در این ساعت پرنده هم پر نمی‌زد. وقتی که رسید، دید جوان سعی در بیرون آوردن آن زن زخمی را دارد. یاعلی‌گویان جلو رفت.
- کار تو نیست. این آب رو به صورتت بزن.
همان لحظه آژیر ممتد آمبولانس در سکوت وهم‌انگیز خیابان پیچید. دخترک نمی‌توانست گردنش را تکان دهد و در آن وضعیت وخیم، از درد شکمش هق‌هق می‌کرد. مرگ را جلوی چشمان خود می‌دید. صداهای اطراف را می‌شنید؛ اما قادر به واکنش دادن نبود. کمی بعد گرمای مطبوعی به جانش خورد و تن بی‌حسش را لرزاند. نرمی جسمی پشتش را نوازش داد و در ادامه، نجوای خش‌دار مردانه‌ای، نیروی اندکی بر نبض بی‌رمقش تزریق کرد.
- یه‌کم دووم بیار، الان می‌رسیم بیمارستان.
کاش می‌توانست چیزی در قبال این صاحب صدا بگوید‌. نکند یک رویا بود؟ از حرکاتش که به همراه پرستاران برانکارد را حرکت می‌داد، دستپاچگی می‌بارید. بی‌حال به اطرافش نگریست. زیردلش تیر می‌کشید و درد هر لحظه شدت بیشتری پیدا می‌کرد. چشمان نیمه‌بازش، تا لحظه‌ای که سوار آمبولانسش کردند، روی چهره‌ی خونین مرد مقابلش ثابت ماند. امیرعلی، فوری به سمت اتومبیلش رفت.
- فعلاً پشت فرمون نشین، یه خرده استراحت کن.
بین راه ایستاد. بطری را از دست مرد گرفت و لبخند قدردانی به چهره‌ی خسته‌‌اش پاشید.
- ممنون از کمکتون، نه حالم خوبه.
دروغ می‌گفت. هنوز هم گیج می‌زد و دید خوبی نداشت. بعد از شستن صورتش، نگران و آشفته سوار شد و پشت سر آمبولانس، به دل جاده‌ زد. چنگ بین موهایش انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
- تو از کجا آخه پیدات شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
496
12,639
مدال‌ها
4
آن هنگام به این فکر نمی‌کرد که ترگل چرا در هیرمند و این موقع شب، تنها پرسه می‌زد؛ فقط امیدوار بود اتفاق بدی برایش نیفتد. وقتی که به بیمارستان رسید، دید که دارند از آمبولانس خارجش می‌کنند. مثل تیری از کمان رها شده، به آن‌سو شتافت. همراه با برانکارد پله‌های عریض و انگشت شمار بیمارستان را طی کرد. با هر بزاقی که قورت می‌داد طعم شوری خون در گلویش سرریز میشد. وضعیت وخیم دخترک اجازه‌ی توجه به حال و روز خودش را نمی‌داد. وارد راهرو که شدند، نتوانست بردباری‌اش را حفظ کند و از یکی از پرستاران کناری‌اش پرسید:
- کجا می‌برینش؟ حالش خوب میشه؟
در راه چند باری بقیه به او تنه زدند و گام‌هایش کج و معوج شدند. میان آن همهمه، صدای بلند یکی از پرستارها را شنید که گفت:
- احمدی، زود دکتر حکمت رو پیج کن؛ این زن حامله‌ست!
خشکش زد. تکه‌ی آخر جمله‌ای که شنید در گوش‌هایش، چون آب جوشانی شروع به غل‌غل کرد. لبه‌های فلزی برانکارد از انگشتان خیس از عرقش رها شد و روی سرش قرار گرفت. زبان در دهانش قفل شده‌بود. اصلاً نمی‌دانست دورش چه می‌گذرد. مردم را می‌نگرید که با عجله، بعضاً خسته و غرغرکنان از کنارش می‌گذشتند. او اما، نگاهش قفل دخترکی بود که زیر دستگاه اکسیژن، چهره‌‌‌اش به درستی دیده‌ نمی‌شد. خواست جلو برود، کفش‌هایش روی کاشی‌های سرد و صاف شطرنجی کشیده‌ شدند. انگار همه چیز روی دور آهسته قرار داشت؛ شبیه به خواب که بقیه در حال حرکت بودند و فقط از دور می‌توانست صحنه‌ها را تماشا کند. وقتی پرستار، پنبه‌ی آغشته به بتادین را بر روی زخم‌ سطحی بینی‌اش مالید، سوزشش را حس نکرد. صدایش را می‌شنید، اما هر چقدر به حنجره‌اش فشار می‌آورد، آوایی از آن خارج نمی‌شد.
- لاکردار بدجایی هم زده! با این هیکلت خجالت نمی‌کشی لات‌بازی درمیاری؟
مثل مجسمه‌ای خشک و صامت، به قامت دولا شده‌ی زنی که از زیر عینک گرد و باریکش کنجکاوانه او را می‌نگریست و هم‌زمان کارش را انجام می‌داد خیره شد. به عمرش چنین پرستاری ندیده‌بود که در عین حال وراج و تا این حد گستاخانه حرف بزند. پرستار جوان، وقتی پاسخی از سویش نشنید، سری به افسوس تکان داد و با عملی ناشی‌گرایانه که چند چسب را اسراف کرد، توانست چسب‌ زخمی بر وسط بینی‌ آماس شده‌‌اش بچسباند.
- گمونم مخش تکون خورده.
کم مانده‌بود شاخ‌هایش بیرون بزند. اخم کرد.
- باید ببینمش.
انگار پرده‌ی عنکبوت بر تارهای صوتی‌اش خیمه افکنده‌بود. نمی‌دانست قیافه‌اش چه‌طور بود که زن این‌‌گونه متحیر نگاهش می‌کرد؛ گویی لال بی‌زبانی را به حرف آورده‌ باشد، همان‌ اندازه برق ذوق در چشمان عسلی‌اش می‌درخشید. دست از جمع‌آوری وسیله‌های پزشکی‌اش کشید و با لودگی ایستاد.
- آخیش! فکر کردم دارم با یه دیوار حرف می‌زنم.
حوصله‌اش به سر آمد. نگاه پرتحکمی تحویلش داد تا حد خودش را بداند. بیماران دیگری هم در اتاق حضور داشتند و چندی از آن‌ها موشکافانه تماشایش می‌کردند. اوی همیشه صبور، طاقت منفعل ماندن را نداشت. سعی کرد از جایش بلند شود، اما همین‌که نیم‌خیز شد چشمانش سیاهی رفتند و به ثانیه نکشید که روی تخت افتاد.
- وای، وای! تا الان که عین مرتاض تکون نمی‌خوردی! استراحت کن، بعد برو.
مثل این‌که در آن مغز کودنش یک جو ادب و نزاکت پیدا نمی‌شد. کلافه از وضعیت خود پوفی کشید. پرستار از چشمان ولگرد مرد پی به این برد که دنبال چیز یا فرد باارزشی می‌گردد. از بدو ورود هم عادی به‌نظر نمی‌رسید.
- سراغ کی می‌خوای بری؟ کسی هم همراهت بوده؟
بدون هیچ پاسخی نگاهش را به پیرمرد فرتوت نشسته بر تخت بغلی داد، داشتند مچ دست سوخته‌اش را پانسمان می‌کردند. زن و مرد جوانی هم بالای سرش بودند که از رخسار نگرانشان میشد فهمید فرزندان آن مرد باشند. ترگل چه کسی را داشت؟ آب دهانش را برای چندمین بار قورت داد. پرستار که رفته‌بود سرم یکی از بیماران را دربیاورد، دوباره به نزدش بازگشت و کمکش کرد بایستد.
- دکتر رئوف گفتن همراه اون دختر تصادفی بودی؟ شوهرشی؟
قدم‌های سستش تا نزدیک درب سفید اتاق دوام آورد. انگار با شنیدن این گفته حرف زدن برایش راحت‌ گردید.
- حالش چطوره؟ کجا بردنش؟
آرام‌آرام وارد راهرو شدند. بوی سنگین الکل و مواد ضدعفونی بینی‌اش را چین داد. پرستار با لحن نازک و تودماغی‌اش مشغول توضیح دادن شد:
- فعلاً توی اتاق عمله! دعا کنین برای خودش و بچه اتفاقی نیفته. چطوره که شما چیزیتون... .
در آن شلوغی کسی صدایش زد که کلامش را نصفه رها کرد و تند و سریع از مقابلش دور شد. هر کَس که او را می‌دید فکر می‌کرد عزیزی را از دست داده‌ باشد. با حالی خراب به دیوار سربی پشت سرش تکیه زد. هیچ نمی‌توانست در عقلش بگنجاند که حضور ترگل در این شهر با این سر و شکل بر چه دلالت دارد. مشتش را بر لب نهاد و چشم برهم گذاشت. زیر لب خدا را صدا زد و از او خواست که جان آن دختر را حفظ کند. پاهایش نا نداشتند. نگاه گذرایی به ردیف پر صندلی‌های کناری‌اش انداخت. با دل‌آشوبه از سطح گچی دیوار سر خورد و روی زمین چمباتمه زد. ترگل حامله بود؟ نمی‌دانست چرا این واژه در ذهنش، آهنگ وحشتناکی داشت. میان آن بلبشو، می‌دید که هر چند لحظه یک‌بار چندین نفر به درون اتاق عمل، در رفت‌و‌آمد هستند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
496
12,639
مدال‌ها
4
***
گریه‌ی نوزاد در گوش‌هایش زنگ می‌زد. پابرهنه در میان خار و خاشاک به دنبال آن آوای آشنا می‌دوید. پاهایش به نبض افتاده‌بودند. ضربان تند قلبش بی‌محابا در سرش می‌‌کوبید. هر چه که پیش می‌رفت، صدا دور و دورتر میشد. دست به سمت دهانش برد، به خودش فشار آورد، ولی چیزی جز جیغ‌های خاموش نصیبش نشد. کمی بعد، خود را با لباس‌های پاره در خیابانی شلوغ و ناآشنا دید. تصاویر روی خطی کند حرکت می‌کرد. عابرین همه با انگشت او را نشان می‌دادند. خنده‌های پرتمسخرشان، چون پتکی بر سرش کوبیده شد. ناگهان در میان همهمه، چهره‌ی منحوس مردی با لباس بلند روشن و جلیقه سیاه که سربند سفیدی روی سرش قرار داشت، مقابل دیدگانش نقش بست. نوزاد قنداق شده‌ای میان دستان بزرگش تکان می‌خورد. قلبش ریخت. از دیدن سر و صورت خونی‌اش وحشت کرد. بی‌شباهت به ابوداوود نبود. خواست فریاد بکشد، بگوید که بی‌گناه است تا این مهر بی‌آبرویی را از پیشانی‌اش بردارد. قدمی به جلو برداشت. دست دراز کرد تا طفلکش را از او بگیرد. لحظه‌ی آخر، ابوداوود خشمگین رو گرفت و پشت به او در حلقه‌ی تماشاچیان از خیابان گذشت. همین که آمد بدود، دورتادورش را شیشه‌های نامرئی رنگی در محاصره گرفتند؛ انگار در تونل نورانی‌ای، مثل آهن‌ربا به عقب کشیده شد. فریادی از عمق سی*ن*ه‌اش برخاست که گلویش سوخت. بدنش شروع به لرزیدن کرد. بیماران دیگر به کابوس‌هایش عادت داشتند؛ اما او چرا هر بار فکر می‌کرد جنین دو‌هفته‌ایش زنده است؟ کاش از این خواب‌های عجیب و ترسناک خلاص میشد. آن مرد قسی‌القلب، به هر طریقی آرامش را از او سلب می‌کرد. دوست داشت به اندازه‌ی این چهارماه گریه سر دهد. مصیبت‌های این مدت یک‌طرف و مرگ طفلکی که تازه از وجودش باخبر شده‌بود، در کفه‌ی دیگر ترازو قرار داشت. از پشت پرده‌ی تار چشمانش، پرستاران را می‌دید که هر چند ساعت یک‌بار چیزی به سرمش تزریق می‌کنند و می‌روند. بدنش درد شدیدی می‌کرد، انگار وزنه‌ی یک‌تنی روی سی*ن*ه‌اش گذاشته‌بودند. زمزمه‌وار واژه‌ی را هجی کرد:
- ب... بچه‌‌م.
در این شرایط بحرانی دست نوازش مادرش را می‌خواست. آه! کاش بابااسماعیلش بود که از او حمایت کند. بغض کهنه لب‌هایش را لرزاند. آن واقعه‌ی هولناک با گذشت این مدت، هنوز بوی تازگی داشت. درب روی پاشنه چرخید. سرش را کمی بالا آورد که گردنش تیر کشید. لبش را گاز گرفت. دست آزادش را به آتل بسته‌ی دور گردنش رساند. احساس خفگی می‌کرد. در این سه‌روز استوار مدام به ملاقاتش می‌آمد و از او می‌خواست درباره‌ی آن شب و حضورش در شهر توضیح دهد؛ اما او با بی‌اعتنایی ذره‌ای لب به سخن نمی‌گشود و فقط به یک نقطه‌ی نامعلوم خیره میشد. از دستش دلخور بود. چرا فرشته‌ی نجاتش شد و او را به این خراب‌شده آورد؟ کاش اجازه می‌داد به همراه طفلکش از این دنیا رها شود و سوی خانواده‌اش بپیوندد. زیرچشمی به لباس‌های مرتب و تمیز تنش چشم دوخت. پلک‌های سنگین و متورمش خبر از بی‌خوابی طولانی می‌داد. قدم‌های آرامش تا کنار تخت دوام آورد. نگاه به کیسه‌های خرید درون دستش انداخت و رو برگرداند. پیرزنی که روی تخت بغلی نشسته‌بود، در حالی که سعی می‌کرد با دستان چروکیده و لرزانش، نی‌ را درون آب‌میوه فرو کند، از دیدن این صحنه، سری از روی تأسف تکان داد و پاهای لاغر و استخوانی‌اش را زیر پتوی گل‌بافت بیمارستان پوشانید.
- الله و اکبر! لابد توی خونه هم این‌‌طوری براش ناز می‌کنی. جوون بیچاره از دستت خواب و خوراک نداره دختر! اون که گناهی نکرده.
از شرم سرخ شد. این پیرزن چه پیش خود فکر می‌کرد؟ امیرعلی سرفه‌ی کوتاهی سر داد و پرده را تا آخر کشید. پچ‌پچ‌های پیرزن هنوز می‌آمد. برزخی از بالای چشم به مرد نگاه افکند. روی اعضای صورتش چند خراش سطحی دیده میشد. بدون کسب اجازه، تک صندلی فلزی کنار تخت را اشغال کرد. چشمانش گرد شد. مردک نابه‌کار! دیگر داشت پا را فراتر از حد می‌گذاشت. نتوانست ساکت بماند و آرام غرید:
- از اینجا برین، وگرنه به پرستار میگم که مزاحمم میشین.
نگاه خسته‌اش یک آن از تعجب درشت شد. تندی‌هایش را پای وضعیتش گذاشت؛ هر کسی هم به جایش بود چنین رفتاری از او سر می‌زد. آب‌میوه و کیکی از داخل نایلون بیرون کشید و با آرامش مشغول باز کردنشان شد. این‌بار آمده‌بود تا با دخترک جدی صحبت کند. حالش نسبت به دو روز قبل سرحال‌تر به نظر می‌رسید.
- من نمی‌خوام اذیتت کنم. اون شب توی نیسان چی کار می‌کردی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
496
12,639
مدال‌ها
4
دیدن سر و ظاهر آشفته‌ی دختر پیش رویش، هیچ شباهتی به ترگلی که چهارماه پیش دیده‌بود نداشت و باید هم کنجکاو میشد. آب‌میوه را به سمتش گرفت که ممانعت کرد و سر عقب کشید. سکوت و چشمان غمگین گودافتاده‌ای که روزی غرور و جسارت از آن می‌بارید، حالش را منقلب می‌کرد. پاکت نوشیدنی و کیک را روی میزی که کنار تخت قرار داشت گذاشت. چندین مرتبه دست بین موهایش فرو برد و کلمات را در ذهنش سبک و سنگین کرد.
- با اون سرعتی که داشتی، خدا خواست که بلایی سرت نیومد.
ترگل نمی‌دانست چطور از زیر نگاه تیزبین و رصد‌گونه‌اش بگریزد. دستش را از زیر ملحفه به بخیه‌های شکمش کشید، بدجور می‌سوخت؛ اما نه به اندازه‌ی قلبش. گلویش از حجم بغض جایی برای نفس کشیدن نداشت. بیچاره طفلکش! این دنیای کثیف جایی برایش نبود. نطفه‌‌ای که می‌توانست جان بگیرد و زندگی کند، به دست ندانم‌کاری‌های خودش نابود شد. چرا باید این مصیبت‌ها سرش می‌آمد؟ با خود می‌گفت در این وضعیت ناگوار کنونی، حداقل کسی وجود دارد که همدم تنهایی‌هایش شود؛ اما افسوس که همین هم از او دریغ گردید. پلک روی هم فشرد. قطره اشک لجوجی از چشمش چکید و روی تیغه‌‌ی بینی‌اش نشست. بازگو کردن دردهایش برایش راحت نبود. مرد کناری‌اش، تلاش می‌کرد با لحنی آمرانه او را متقاعد به سخن گفتن کند.
- یه چیزی بگو، نمی‌تونی که تا ابد ساکت بمونی.
شوری اشک، لب‌های ترک خورده‌اش را سیراب کرد. امیرعلی، عصبی از روی صندلی برخاست و دستانش را به کمر زد. صحنه‌های تصادف در این دو شب مثل کابوس جلوی چشمانش رژه می‌رفت.
- تنها این همه راه، اون هم با اون ماشین! بهم حق بدین که مشکوک شم.
آن‌قدر عصبانی بود که فعل‌هایش را گاهی جمع و گاهی مفرد می‌بست. ترگل نگاه به چشمان سیاهش که رشته‌های کلافگی در آن پیچ می‌خورد انداخت. انگار این مرد بیمارستان را با محل کارش اشتباه گرفته‌بود. کاش می‌فهمید اکنون زمان مناسبی برای سؤال‌پیچی نیست. مثل همیشه در مقابل پافشاری‌هایش فقط به یک جمله‌ی کوتاه اکتفا کرد:
- می‌خوام تنها باشم.
این جواب تکراری، خونش را به غلیان می‌انداخت. واکنشش نفس صداداری بود که در فضای اتاق پخش شد و بعد انگار دست و پایش را بسته‌بودند که این‌طور با حرص، سعی می‌کرد از کوره در نرود.
- هیچ می‌فهمین با ندونم‌کاری شما ممکن بود توی چه دردسری بیفتم؟
سرش از زیر بانداژها تیز می‌کشید. مغموم چشم به قیافه شاکی‌اش دوخت که از زیر دندان‌های فشرده‌اش کلمات را بروز می‌داد. لبخند تلخی بر صورت زرد و نزارش نشست. چه خوش‌خیال بود که با خود می‌اندیشید در این چند روز نگران حالش بوده که به نزدش می‌آید؛ یادش رفته‌بود که این غریبه نگران موقعیت خودش است و بس. انگار فهمید که تند رفته و سعی در اصلاح جمله‌اش برآمد:
- درکم کنید، دیدن شما اینجا و اون هم... .
دستش را بین ریش‌های نامرتبش کشید و ادامه نداد. تمام آن چند ماه لعنتی در ذهن ترگل، مثل یک فیلم رد شد. ازدواجش با ابوداوود، مهر سیاهی بر پیشانی‌اش چسباند. سی*ن*ه‌اش از حجم غم می‌سوخت. بلندپروازی‌های مسخره‌اش همه زندگانی‌اش را به فنا داد. مرد کناری‌اش این‌بار با آرامش بیشتری لب به پرسش باز کرد:
- ترگل خانم، می‌دونم شرایط درستی ندارین، اما باید توضیح بدین. سوران کجاست؟
دلشوره بدی به قلبش ریخته شد. نکند آن از خدا بی‌خبرها بلایی سر تنها برادرش بیاورند.
- شوهرتون از وضعیتتون خبر داره؟
نفس‌هایش منقطع و صدادار شدند. چرا تمام نمی‌کرد؟ از شنیدن لفظ شوهر که روی آن بی‌صفت می‌گذاشت، مو به تنش راست میشد. خودش را گم و گور کرده‌بود که دستان کثیفش به او نرسد. امیرعلی، حیران از سکوت پیاپی‌اش دست در جیب شلوار پارچه‌ایش فرو برد و پرده‌ی آبی‌رنگ را کنار زد.
- من برم به دکتر خبر بدم که معاینه‌ات کنه. بهتره استراحت کنی.
با گفتن این حرف از اتاق خارج شد و دخترک را تنها گذاشت. بی‌صدا اشک می‌ریخت. ضربه‌های روحی‌اش به این سادگی‌ها درمان پیدا نمی‌کرد. دلش خانه‌ی گرم و کوچکشان را می‌خواست که حال در آن آتش‌سوزی چیزی جز خاکستر از آن باقی نمانده‌بود. دلش می‌خواست مثل کودکی‌هایش همراه رمه‌ها، میان تپه‌های خاکی بدود و با برگ‌های ریخته‌ی روی زمین عروس‌بازی کند. در این سن آواره‌ی این شهر و آن شهر شده‌بود. دکتر که آمد، بعد از معاینه توضیحات لازم را به او داد؛ گفت که باید بیشتر مراقب خودش باشد و چند روز آینده هم پیششان مهمان است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
496
12,639
مدال‌ها
4
***
نور خورشید صبحگاهی، از پنجره به درون اتاق می‌تابید. قطره‌های سرم آرام‌آرام می‌چکید. او را به بخش دیگری منتقل کرده‌بودند که به جز خودش دو بیمار دیگر هم حضور داشتند که برعکس او بیشتر اوقات روز را می‌خوابیدند. اصلاً امروز چندم بود؟ پرستار آمده‌بود و بانداژ سرش را عوض می‌کرد. زخم‌های تنش به مرور خوب می‌شدند اما کبودی‌های روحش به این آسانی قابل ترمیم نبودند.
- کی می‌تونم برم؟
شلختگی در کار پرستار بی‌داد می‌کرد. چندین پنبه و کلی بتادین ازبین رفت تا یک سرم را توانست دربیاورد.
- ایشاالله تا فردا! اما باید خیلی مراقب خودت باشی، خون زیادی از دست دادی.
آهی کشید. کمی بعد از رفتنش، درب باز شد و زن میان‌سالی وارد اتاق گشت که تا به حال او را ندیده‌بود. از همان بدو ورود چهره‌ی آرام و مهتابی‌اش، با آن لبخند کشیده‌ی مهربانش، کمی از غوغای درونش را تسکین بخشید. در حالی که مراقب گردنش بود، سعی کرد در جایش نیم‌خیر شود که فوری نزدیکش شد و نگذاشت.
- دراز بکش دختر! تکون نخور.
صدایش در حالت جدی بودن، نوای آرامش‌بخشی به همراه خود داشت. متعجب به زن غریبه‌ی پیش رویش نگاهی انداخت و بعد معذب، سر در یقه‌ی گشاد پیراهن سبزش فرو برد. دلش می‌خواست از اینجا برود، بوی الکل و آمپول حالش را به‌هم می‌زد. اما در این شرایط، تنها جای امنش همین مکان بود.
- خدا رو شکر! می‌بینم حالت خیلی بهتر شده.
ابروهایش از کنجکاوی بالا پریدند.
- شما من رو می‌شناسین؟
سعی کرد صدایش بالا نرود تا به باقی مریض‌ها آزاری نرسد. لهجه‌ی شیرین دخترک، لبخند زن را وسعت داد. از کیسه‌ی دستش کمپوتی بیرون کشید و مشغول باز کردنش شد.
- نه، ولی تا از زبون خانم دکتر شنیدم یه بیمار از اهل گرمه این‌جاست، کارهام رو ول کردم و اومدم.
با نگاه به چهره‌ی گیج و منگش، خنده‌ی کوتاه و نخودی سر داد و قاشقی از گیلاس له شده را به سمت دهانش گرفت.
- البته حق داری من رو نشناسی، پدرم از دوازده سالگی که روستا رو ترک کرد، پابند شهر شد و عمرش برای دیدن دوباره‌ی زادگاهش کفاف نداد.
زن خودش را به نام عاطفه معرفی کرد. در حینی که قاشق‌قاشق گیلاس در دهانش می‌گذاشت، شمرده و آهسته از خودش و شغل روانشناسی‌اش صحبت می‌کرد. به خود آمد دید کل ظرف خالی شده‌است.
- شنیدم با بزرگ طایفه ازدواج کردی.
با شنیدن این سوال، گره‌ کم‌رنگی بین ابروهای نامرتبش نشست. انگار نگفته از سر درون آدمی خبر داشت. ساکت ماند که خودش دوباره رشته‌ی کلام را به دست گرفت:
- من مثل تو زنم و مادر یه دختر. وقتی سر زایمان اولم بچه‌‌ی ناقصم مرده به دنیا اومد، فکر کردم در خوشبختی به روم بسته شد؛ اما همین درد و سختی باعث شد قوی‌تر بشم. نباید این‌قدر ناامید باشی دختر!
نم اشک در نگاه ابری‌اش خانه کرد. بغض‌آلود به چشمان براق و تیره زن که از زیر عینک درشت‌تر دیده میشد زل زد. نمی‌دانست چه در درونش بود، اما گویا می‌توانست به این غریبه‌ی آشنا اعتماد کند. احساس می‌کرد بعد مدت‌ها مونس و گوش شنوایی پیدا کرده که می‌تواند قدری از گرد و غبار روی دلش را بتکاند. در گلاویز با تردیدها، نفس جان‌سوزی کشید. به صرافت افتاد.
- زندگی من با خوشبختی بیگانه‌ست خانم! اصلاً درش برام باز نمی‌شه.
اخم شیرینی بین ابروهای هلالی نازکش نشست. فشاری به دستش داد.
- ناشکری نکن عزیزم. خدا هیچ‌وقت از بنده‌اش رو نمی‌گیره.
پوزخند زد و دستان کرختش را از انگشتان باریکش و گرمش بیرون کشید.
- ولی من رو فراموش کرده. خانواده‌ام رو از دست دادم. نه خونه‌ای دارم و نه جایی برای موندن. تا الان داداشم رو هم... .
دست جلوی دهانش گرفت، گریه امانش را برید.
- می‌کشنش، اون عوضی ها می‌کشنش.
زن با شنیدن این گفته‌ها قلبش به درد آمد. صورت آب رفته و چند تار‌ سفید کنار شقیقه‌‌ی دخترک، سن و سالش را بیشتر نشان می‌داد. کارش ایجاب می‌کرد که پای درد و دل‌های مخاطبش بنشیند و سنگ صبورش باشد. تصمیم گرفت دلداری‌اش دهد.
- مگه شهر هرته؟ مملکت قانون داره.
به هق‌هق افتاد.
- هیچ‌کَس نمی‌تونه جلوی اون‌ها وایسته. اون مرد به کسی رحم نداره. همش تقصیر منه. کاش بمیرم، کاش!
زن درست نمی‌دانست موضوع از چه قرار است، اما ترجیح داد کردن کنجکاوی‌اش را به بعد موکول کند. این مسئله ساده به نظر نمی‌رسید و اتفاق مهم‌تری در پشت خود پنهان داشت که باید کم‌کم آن را می‌شکافت. وقتی از اتاق خارج شد، مرد جوان و خوش‌قامتی که در بدو ورود توی راهرو دیده‌بود، سر راهش سبز شد.
- حالش چطور بود؟ باهاش حرف زدین؟
عینک فریم نازکش را از روی چشمانش برداشت و راه خروجی بیمارستان را در پیش گرفت.
- نسبتتون با بیمار چیه؟
امیرعلی پشت سر زن حرکت کرد.
- یه آشنا. میشه چند لحظه وایسید؟
بالای پله‌ها، در گوشه‌ترین جای ممکن، به نرده‌های استیل نقره‌ای تکیه زد تا مانع عبور مردم نشود. نگاه جدی‌اش را روی صورت نگران مرد گرداند.
- طبق شنیده‌ها بیمار با ماشین شما تصادف کرده.
دست میان جیب شلوارش فرو برد و سری به تأیید تکان داد.
- درسته. بهتره یه جای خلوت با هم صحبت کنیم.
نگاه به ساعت مچی‌اش انداخت، به اندازه‌ی کافی وقت داشت. همراه مرد، به اغذیه فروشی‌ کوچک کنار بیمارستان رفتند. ناهار نخورده‌بود و دل و روده‌اش داشت به‌هم می‌پیچید. برعکس او، مرد هیچ میلی برای خوردن نداشت و این حال و روز که از قضا فقط یه آشنای ساده بود کمی دور از انتظار می‌رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
496
12,639
مدال‌ها
4
صحبت از شکم که می‌آمد خودش را هم نمی‌شناخت. بوی خوش ادویه‌ها دلش را مالش می‌داد. تکه‌های مرغ سرخ شده را به سس آغشته کرده و با ولع می‌بلعید. در این حین متوجه شد مرد ساکت مقابل، از آغاز تا الان به او زل زده‌است. غذای درون دهانش را با چند جرعه نوشابه فرو فرستاد و برگی دستمال از کنار ظرفش برداشت. جنس نگاهش بد نبود. تبسم روی لبان و درخشش چشمانش، بیش از آن‌که هیز نشانش دهد چهره‌اش را نورانی‌تر جلوه می‌داد؛ همین باعث شد که با او احساس راحتی کند.
- حتماً توی دلتون میگین از قحطی اومده! ولی خداییش بی‌نظیره؛ امتحانش کنین.
امیرعلی از خلسه خارج شد. آهی کشید و نگاه به ظرف غذای دست‌نخورده‌اش داد.
- اون هم همیشه این‌طوری غذا می‌خورد!
عاطفه، دستمال روغنی را از لبش فاصله داد. نمی‌فهمید از چه کسی صحبت می‌کند‌، پاپیچش هم نشد. از ورای شیشه‌های مرطوب پنجره‌ی کناری، به آسمان نقره‌ای شهر چشم دوخت. کاش باران می‌بارید. در گذر دقایق، مرد جوان شرح مختصری از شب تصادف داد. کم مانده‌بود شاخ دربیاورد! آن دخترک با چه دل و جرئتی پشت فرمان نیسان دل به جاده زده‌بود؟! تعجبش وقتی بیشتر شد که فهمید مرد یک نظامی است. شانس آورد رفتار دور از شأن و نزاکتی انجام نداد، البته باید اقرار می‌کرد که این پلیس برومند، برخلاف باورهایش خشک و عصا قورت داده به‌نظر نمی‌رسید. با هم گرم گفت‌وگو شدند. امیرعلی پیش‌زمینه‌ای از آشنایی‌اش با خانواده‌ی ترگل و چگونگی ازدواجش با بزرگ طایفه، یعنی ابوداوود را برایش بازگو کرد. با وجود آن‌که هنوز نمی‌دانستند چه اتفاقات ناگواری منجر به حال و روز الان دخترک شده‌است، اما از نگاه‌های متفکرشان معلوم بود که هر دو به یک چیز فکر می‌کنند؛ ترگل فرار کرده‌بود، چرا و به چه دلیل؟ این رازی بود که باید کشفش می‌کردند.
***
بدن کرخت و ضعیفش را به سختی تکان داد. دست باندپیچی‌ شده‌اش را تا پشت گردنش رساند و جای خالی‌ آتل را نوازش داد. احساس سبکی می‌کرد. با کمک پرستار از شر آن لباس‌های یک‌رنگ سبز خلاص شد و لباس‌های خودش را پوشید.
- داروهایی که برات نوشتم رو حتماً سر ساعت مصرف کن. ممکنه تا یه هفته یا بیشتر دل و کمرت درد بگیره؛ طبیعیه، باید استراحت کنی.
دکتر که زن پا به سن گذاشته‌ای بود، با صدای بم مردانه‌اش یک‌روند توضیح می‌داد و او مثل عروسک نگاهش می‌کرد. حال کجا را داشت برود؟ در این شهر غریب به یک آواره‌ی تنها که از قضا فراری هم بود جا می‌دادند؟ دمپایی‌های جلو‌بسته‌ی بیمارستان را با کفش‌هایش عوض کرد. در راهروی بیمارستان، آرام‌آرام قدم برداشت و مردم را از نظر گذراند. برخی عجله داشتند و از رخسارشان اضطراب می‌بارید، بعضی‌ها هم قرآن بر سر، زیرلب دعا می‌خواندند. صدای گریه‌ی نوزادی باعث شد که در جایش متوقف شود. از درون درب نیمه‌باز اتاق، چشمش به آدم‌هایی افتاد که بالای سر زنی حلقه زده‌بودند و با ذوق و شوقی بی‌حد و حصر، موجود کوچکی که لای پتوی صورتی پیچیده شده‌بود را دست‌به‌دست بین هم می‌چرخاندند. پلکش لرزید. در آن لحظه احساس تنهایی شدیدی دورش را احاطه کرد. چرا نباید او به جای آن زن، شوهر مهربانی می‌داشت که حواسش به او باشد؟ چه از دنیا کم میشد که خانواده‌اش زنده بودند و روزی از به دنیا آمدن نوه‌شان این‌چنین خوشحال و سرمست می‌شدند؟ لحظه‌ای اندیشید، آیا این همان رؤیایی بود که در گذشته می‌خواست؟ در عرض چند ماه چقدر عوض شده‌بود. وقتی که به ابوداوود جواب مثبت داد از درون راضی نبود، اما با فکر این‌که می‌تواند زندگی سوران و خانواده‌اش را تأمین کند و خودش را بالا بکشد، در تصمیمش مصمم گشت. نمی‌دانست که خیلی زود کشتی آمال و آرزوهایش به گل می‌نشیند. نه توانست افتخار خانواده‌اش شود و نه مدرسه‌ای برای بچه‌های روستا بسازد؛ تمام تیرهایش به سنگ خوردند. افکار مغشوشش را پس زد و به راهش ادامه داد. با نگاه به دختر جوان و خوش‌پوشی که سوار آسانسور میشد، ایستاد. دل‌دل می‌کرد او هم به همراهش سوار شود. به وراجی‌های ذهن ترسویش گوش نداد، باید امتحان می‌کرد. لاکپشتی‌وار دو سه قدم جلو رفت، چند ثانیه نگذشته‌بود که ناگهان درب فلزی به رویش بسته شد. از حرکت بازماند. سرش را پایین انداخت. سر و صداهای اطرافش درد سرش را تشدید می‌کردند. به چنین محیط‌هایی عادت نداشت. مجبور شد راه پله‌ها را در پیش بگیرد. با چه مکافاتی پایین آمد‌ خدا می‌دانست. سوز هوای سرد بر صورتش شلاق زد. صدای بوق ممتد اتومبیل‌ها از خیابان پیش رو می‌آمد. دستانش را در جیب پشمی مانتوی کبریتی‌اش فرو برد. روی پله‌ی آخر بود که آوای نرمی او را سرجایش میخکوب کرد.
- ترگل؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین