- Dec
- 672
- 14,646
- مدالها
- 4
خالهطلا با باز و بسته کردن پلکهایش به او فهماند که بهتر است به نزدش برود. ماندن را بیفایده دید. به سوی خانه پرواز کرد. اول از همه سمت تراس رفت. نغمهی خوش کبوترها، نگاهش را به قفس چوبی آنطرف دیوار معطوف کرد؛ در حصار توریهای ریز فلزی، برای خود جستوخیزکنان بال میزدند. لبهایش آویزان شدند. در این دو روز ماهبانو کارش این بود که دور از جمع با کبوترهای امید خلوت کند و به آنها دانه بدهد. توجهش به یکیشان که گردن و نوک قیرگونی داشت جلب شد. بدعنق و ساکت، با کسی دمخور نمیگشت. امید میگفت سرکش و وحشی است، اما در همین مدت کوتاه جوری با ماهبانو اخت شدهبود که نگو! فقط هم به او روی خوش نشان میداد. گریهی ریزی به گوشش رسید. تازه یادش آمد برای چه کاری آمدهاست. درب فولادین تراس را بست و از تیغهی وسط هال گذشت. دخترک دیوانه! میخواست خودش را بکشد؟! داخل اتاق، روی تخت یکنفرهی کنار دیوار پیدایش کرد. چشمش به آلبوم عکس درون دستش خورد. شانههای لرزانش حال نزارش را عیان میکرد. کنارش نشست و دست دور کمرش پیچید. دخترک تکان خفیفی خورد و بینیاش را بالا کشید.
- برو بیرون، من هم الان میام.
آلبوم را از بین پنجههای شل شدهاش گرفت و به عکسهای قدیمی داخلش خیره شد. نگاه اندوهگینش را در چهرهی خیس و اشکآلودش گرداند.
- اینقدر بقیه رو از خودت نرون. مهران میگه از یهدندگیته که حرفی به ما نمیزنی؛ میخوای به همه بفهمونی که اشتباه نکردی. میترسی حاجبابا سرزنشت کنه؟
برق حسرت، درون مردمکهای بیفروغش میدرخشید. فاطمه راست میگفت، هنوز حرفهای پدرش آویزه گوشش بود که او را از این ازدواج منع میکرد. او هم لجوجانه ادامه میداد؛ نمیدانست روزی میرسد و به خود میآید، میبیند که همهی عمرش را در انزوا گذرانده و چیزی از زندگی نفهمیدهاست. لبهای خشک و ترکخوردهاش از هم فاصله گرفتند:
- کاش هیچوقت بزرگ نمیشدم. دنیای آدمبزرگها ترسناکه، خیلی ترسناک!
فاطمه آلبوم را کناری گذاشت و موهایش را نوازش کرد. مثل سیم ظرفشویی میماند! انگار رنگ شانه را به خود ندیدهبود.
- حداقل به من بگو. یعنی اینقدر غریبه شدم؟!
هقهق آرامش دل سنگ را هم آب میکرد.
- یادته اون موقعها که عروسکم پاره شد سرت جیغ کشیدم که چرا بچهام رو کشتی؟
دخترک از یادآوری آن روزها لبخندی میان آشفتگی رخسارش بر لب نشاند.
- چند روز بعدش دیدم یهدونه خوشگلترش رو برام خریدی؛ بهم گفتی اینجوری دیگه غصه نمیخوری.
سر در گریبانش فرو برد. چشمانش میسوخت. فاطمه آهی کشید و صبورانه ادامه داد:
- موطلایی من دیگه نبود، اما زندگی جریان داشت. بزرگ شدم؛ فهمیدم قراره خیلی چیزهای بزرگتر و فراتر از یه عروسک ساده رو از دست بدم. به خودم قول دادم دیگه غصه نخورم.
لحظاتی در سکوت سپری شد. فاطمه در حالی که کلید پنکه سقفی را روشن میکرد، برخاست و زیر باد مستقیمش ایستاد. دخترک عین مادرمردهها به سبزی نامحدود موکت مینگریست. شال پلیسهاش را از سر برداشت و جلوی پایش دوزانو نشست.
- خدا اگه از ما چیزی رو بگیره، در ازاش جای دیگهای بهمون نعمت میده. این دنیا ارزش جنگیدن داره ماهبانو! تسلیم نشو.
موهای مزاحمی که ریشهی رنگش درآمدهبود را از جلوی صورت چشمان تر و پفآلودش کنار زد. نفس جانسوزی کشید و به بالهای آبی چرخان پنکهی قدیمی خیره شد. بدبختیهای او هم همینطور روی دور تند قرار داشت. پس کی از حرکت میایستاد؟
- خستهام... دلم یه خرده آرامش میخواد، یه زندگی آروم. من... من که انتخابم حسام نبود!
دستش بالا آمد و پشت لبان لرزانش را مهر کرد، همزمان لبهی سفت تخت نشست.
- هیس! اون شوهرته. گذشته رو فراموش کن.
سکوت سی*ن*هاش، زیر آماج تاریکیهای سرگردانی که احاطهاش کردهبود، کم آورد. عینک آهنیاش، تبدیل به مایع روان مذابگونهای شد که روی گونههای سرخ و گرمش را میسوزاند.
- تو که نمیدونی چی میکشم! حسام تکیهگاه نیست. حلال و حروم سرش نمیشه. هیچی از عشق و زندگی نمیفهمه. چشمش فقط دنبال گناه و معصیته. من چیکار کنم؟
سر بر سی*ن*هی دوستش نهاد و به بغضش اجازهی شکستن داد. فاطمه خواهرانه در آغوشش کشید و سعی در دلداریاش برآمد. درکش میکرد. شاید اگر او به جایش بود، یکلحظه هم نمیتوانست تحمل کند. از اول هم حس ششمش میگفت که این مرد قصد و نیت خوبی ندارد؛ لیاقت دوست معصومش را نداشت. اما گفتن این حرفها در چنین شرایطی دردی را دوا نمیکرد؛ نمیخواست بیش از این زندگی ماهبانو دچار تلاطم شود.
- با خانوادهش حرف بزن، اصلاً برین پیش روانشناس.
تلخخندی زد و از بغلش جدا شد.
- نمیتونم دوکلوم باهاش حرف بزنم؛ انگار هیچی از زندگی مشترک سردرنمیاره. تو فکر کردی مثل مهران و امی... .
لب گزید، میخواست بگوید امیرعلی که پشیمان شد. فاطمه خوب از دردش باخبر بود. شانهاش را مالید و لبخند مضطربی به رویش زد.
- میفهمم چی میگی، اما باید کمکش کنی. مردها عین بچهن، هر کدومشون هم یه قلقی دارن. سردی و دعوا توی همه زندگیها هست. پا پس نکش. هر چی بیتوجهی کنی ازت دور میشه و محبت رو جای دیگه طلب میکنه.
آهی کشید و سری از روی افسوس تکان داد. کجای کار بود؟! حسام را هیچکَس جز خدا نمیشناخت. معلوم نبود زیرزیرکی چه کارهای دیگری در خفا انجام میدهد. آدمی که ذاتش خراب باشد تا ابد همانطور باقی میماند. نوای پرشور و غمگین مداح که از مسجد محله پخش میشد، چون پژواک ملایمی احساسات خفتهاش را بیدار کرد. فاطمه هم حرف نگاه ولگردش را خواند که لبخند زد و پشت دستش را فشرد.
- خانمجون میگه، بذر باید بره توی خاک تا دونه بده!
چقدر دلش هوای این روزهای محرمی را کردهبود. کلی حرف ناگفته با خدا داشت که روی قلبش سنگینی میکرد. مدتها بود از پناه عزیزش دور بود و حال باید فراق را پایان میداد.
پایان فصل یک.
- برو بیرون، من هم الان میام.
آلبوم را از بین پنجههای شل شدهاش گرفت و به عکسهای قدیمی داخلش خیره شد. نگاه اندوهگینش را در چهرهی خیس و اشکآلودش گرداند.
- اینقدر بقیه رو از خودت نرون. مهران میگه از یهدندگیته که حرفی به ما نمیزنی؛ میخوای به همه بفهمونی که اشتباه نکردی. میترسی حاجبابا سرزنشت کنه؟
برق حسرت، درون مردمکهای بیفروغش میدرخشید. فاطمه راست میگفت، هنوز حرفهای پدرش آویزه گوشش بود که او را از این ازدواج منع میکرد. او هم لجوجانه ادامه میداد؛ نمیدانست روزی میرسد و به خود میآید، میبیند که همهی عمرش را در انزوا گذرانده و چیزی از زندگی نفهمیدهاست. لبهای خشک و ترکخوردهاش از هم فاصله گرفتند:
- کاش هیچوقت بزرگ نمیشدم. دنیای آدمبزرگها ترسناکه، خیلی ترسناک!
فاطمه آلبوم را کناری گذاشت و موهایش را نوازش کرد. مثل سیم ظرفشویی میماند! انگار رنگ شانه را به خود ندیدهبود.
- حداقل به من بگو. یعنی اینقدر غریبه شدم؟!
هقهق آرامش دل سنگ را هم آب میکرد.
- یادته اون موقعها که عروسکم پاره شد سرت جیغ کشیدم که چرا بچهام رو کشتی؟
دخترک از یادآوری آن روزها لبخندی میان آشفتگی رخسارش بر لب نشاند.
- چند روز بعدش دیدم یهدونه خوشگلترش رو برام خریدی؛ بهم گفتی اینجوری دیگه غصه نمیخوری.
سر در گریبانش فرو برد. چشمانش میسوخت. فاطمه آهی کشید و صبورانه ادامه داد:
- موطلایی من دیگه نبود، اما زندگی جریان داشت. بزرگ شدم؛ فهمیدم قراره خیلی چیزهای بزرگتر و فراتر از یه عروسک ساده رو از دست بدم. به خودم قول دادم دیگه غصه نخورم.
لحظاتی در سکوت سپری شد. فاطمه در حالی که کلید پنکه سقفی را روشن میکرد، برخاست و زیر باد مستقیمش ایستاد. دخترک عین مادرمردهها به سبزی نامحدود موکت مینگریست. شال پلیسهاش را از سر برداشت و جلوی پایش دوزانو نشست.
- خدا اگه از ما چیزی رو بگیره، در ازاش جای دیگهای بهمون نعمت میده. این دنیا ارزش جنگیدن داره ماهبانو! تسلیم نشو.
موهای مزاحمی که ریشهی رنگش درآمدهبود را از جلوی صورت چشمان تر و پفآلودش کنار زد. نفس جانسوزی کشید و به بالهای آبی چرخان پنکهی قدیمی خیره شد. بدبختیهای او هم همینطور روی دور تند قرار داشت. پس کی از حرکت میایستاد؟
- خستهام... دلم یه خرده آرامش میخواد، یه زندگی آروم. من... من که انتخابم حسام نبود!
دستش بالا آمد و پشت لبان لرزانش را مهر کرد، همزمان لبهی سفت تخت نشست.
- هیس! اون شوهرته. گذشته رو فراموش کن.
سکوت سی*ن*هاش، زیر آماج تاریکیهای سرگردانی که احاطهاش کردهبود، کم آورد. عینک آهنیاش، تبدیل به مایع روان مذابگونهای شد که روی گونههای سرخ و گرمش را میسوزاند.
- تو که نمیدونی چی میکشم! حسام تکیهگاه نیست. حلال و حروم سرش نمیشه. هیچی از عشق و زندگی نمیفهمه. چشمش فقط دنبال گناه و معصیته. من چیکار کنم؟
سر بر سی*ن*هی دوستش نهاد و به بغضش اجازهی شکستن داد. فاطمه خواهرانه در آغوشش کشید و سعی در دلداریاش برآمد. درکش میکرد. شاید اگر او به جایش بود، یکلحظه هم نمیتوانست تحمل کند. از اول هم حس ششمش میگفت که این مرد قصد و نیت خوبی ندارد؛ لیاقت دوست معصومش را نداشت. اما گفتن این حرفها در چنین شرایطی دردی را دوا نمیکرد؛ نمیخواست بیش از این زندگی ماهبانو دچار تلاطم شود.
- با خانوادهش حرف بزن، اصلاً برین پیش روانشناس.
تلخخندی زد و از بغلش جدا شد.
- نمیتونم دوکلوم باهاش حرف بزنم؛ انگار هیچی از زندگی مشترک سردرنمیاره. تو فکر کردی مثل مهران و امی... .
لب گزید، میخواست بگوید امیرعلی که پشیمان شد. فاطمه خوب از دردش باخبر بود. شانهاش را مالید و لبخند مضطربی به رویش زد.
- میفهمم چی میگی، اما باید کمکش کنی. مردها عین بچهن، هر کدومشون هم یه قلقی دارن. سردی و دعوا توی همه زندگیها هست. پا پس نکش. هر چی بیتوجهی کنی ازت دور میشه و محبت رو جای دیگه طلب میکنه.
آهی کشید و سری از روی افسوس تکان داد. کجای کار بود؟! حسام را هیچکَس جز خدا نمیشناخت. معلوم نبود زیرزیرکی چه کارهای دیگری در خفا انجام میدهد. آدمی که ذاتش خراب باشد تا ابد همانطور باقی میماند. نوای پرشور و غمگین مداح که از مسجد محله پخش میشد، چون پژواک ملایمی احساسات خفتهاش را بیدار کرد. فاطمه هم حرف نگاه ولگردش را خواند که لبخند زد و پشت دستش را فشرد.
- خانمجون میگه، بذر باید بره توی خاک تا دونه بده!
چقدر دلش هوای این روزهای محرمی را کردهبود. کلی حرف ناگفته با خدا داشت که روی قلبش سنگینی میکرد. مدتها بود از پناه عزیزش دور بود و حال باید فراق را پایان میداد.
پایان فصل یک.
آخرین ویرایش: