جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 16,513 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
- ببین ارغوان‌جان، شرایط تو با توجه به یه کلیه داشتنت خاصه. یه آزمایش می‌نویسم انجام بده و نمک رو کلاً حذف کن و پیاده‌روی رو هم توی کارهای روزمره‌ات حتماً داشته باش! علائم خطر رو هم که بارها بهت هشدار دادم؛ اگه مشکلی پیش اومد، تماس بگیر و مستقیم برو بیمارستان. اون‌ها خودشون به من خبر میدن. استرس و اضطراب رو هم از خودت دور کن!
شهاب که تا آن موقع سکوت کرده‌بود، تکیه‌اش را از روی صندلی چرم شکلاتی‌رنگ برداشت و جلوتر آمد. نگرانی عمیقی در چهره‌اش نمایان بود؛ نگران ارغوان و جنینش بود و دلهره‌ی حال ارغوان و روزهای تنهایی‌اش در دلش مانند آب جوش قل‌قل می‌کرد. کاش حالش مانند تمام مردان خوب بود و می‌توانست بیشتر در این دوران حساس بارداری در کنار او باشد، تا او را در این مسیر پر از چالش و زیبایی حمایت کند. دستان لاغر و لرزانش را در هم فرو کرد.
- خانم دکتر برای زایمانش که مشکلی پیش نمیاد؟ منظورم اینکه زایمان زودرس نداره؟
دکتر یاوری مهر آبی‌رنگش را به روی برگه‌ی نسخه‌اش زد و به طرف ارغوان گرفت.
- زایمان یه چیز غیرقابل پیش‌بینیه ولی توکل به خدا. منتها بعید می‌دونم با این اوضاع بتونیم زایمان طبیعی داشته باشیم. بهتره که ارغوان جان کم‌کم وسایل و ساک بچه رو آماده کنه که چند هفته‌ی دیگه تاریخ زایمان بزنیم. این فشارخون باید کنترل بشه و خبر بدی که می‌تونم بدم اینه که ممکنه بعد از زایمان باهاش همراه باشه.
همزمان از پشت میز بلند شد. راه رفتن دکتر با آن کفش‌های پاشنه‌ی دو سانتی و صدای تق‌تقش به روی اعصاب نداشته‌ی آن‌ها تیشه می‌زد و مانند خوره به جان مغزشان افتاده‌بود.
- نمیخوام بترسونمتون ولی باید بگم ارغوان در معرض خطر پره‌اکلامپسیه؛ یعنی تا آزمایش نیاد قطعی نمی‌تونم برچسب بزنم اما شواهد این رو میگه؛ بهتره جواب آزمایش رو فوری برام بیارید تا یه تصمیم درست بگیریم، سابقه فشارخون در خانواده مثل خاله، مادربزرگ یا عمو و پدری نداشتید؟
نگاه نگرانش را از دست ظریف دکتر که متفکر چانه‌اش را گرفته‌بود، گرفت و با بغض به قاب عکسی خیره شد که زنی را نشان می‌داد که نوزادی را با لباس سپید در آغوش داشت. این تصویر، درست رو‌به‌رویش بر دیوار سفید نصب شده‌بود و او را به دنیایی از احساسات عمیق و متضاد می‌برد. با بهت و صدایی لرزان نجوا کرد:
- پدرم و مادربزرگم.
دلهره‌ای عمیق در دلش نشسته‌بود. آیا ممکن بود او هم همانند این زن در عکس، بدون هیچ اتفاقی، آرام و با دل خوش فرزند تازه متولدش را در آغوش بگیرد؟ این فکر، مانند سایه‌ای بر روی روحش سنگینی می‌کرد و او را به چالش می‌کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
آیا می‌توانست روزی این لحظه‌ی شیرین و بی‌دغدغه را در کنار شهاب تجربه کند؟
***
دکتر یاوری سر از جواب برگه‌ی آزمایش بالا آورد و لبان صورتی‌رنگش را که به داخل دهانش جمع کرده‌بود، بیرون داد. تشخیصی که داده‌بود، درست بود و حالا مانده‌بود چگونه این خبر را به این زوج که سنگینی بار بیماری شهاب را نیز متحمل شده‌بودند، بدهد که آن‌ها از پا در نیایند. نباید دل آن دختری که طعم مادرشدن را داشت با تک‌تک سلول‌های روح و جسمش می‌چشید، بلرزاند و حرفی بزند که دلش را بلرزاند و بترسد اما مراقبت‌ها را هم باید گوشزد می‌کرد تا بعداً گریبان‌گیرش نشود. لحظه‌ای از اینکه به احترام بابک آن‌ها را قبول کرده‌بود و بیماری با این ریسک بالا را تقبل کرده‌بود، پشیمان شد. چشمانش را روی هم فشرد و عینکش را از روی بینی عقابی‌اش برداشت و چشم به آن دو چشم نگران دوخت.
- خب میشه من با بابک‌جان تنها صحبت کنم؟
ارغوان بدن فربه و سنگینش را کمی جلو کشید و با هن‌هن لب زد:
- دکتر اگه حرفی هست خب بگین!
دکتر یاوری رو به شهاب کرد و نفسی کشید.
- نه جانم فقط همون مراقبت‌ها. بهتره با همسرت که وضعیت زیاد خوبی هم نداره، بری داخل ماشین تا بابک هم بیاد. من به همراهت نیاز دارم نه خودت! مطمئن باش اگه حرفی بود که باید می‌شنیدین زودتر می‌گفتم.
شهاب که دلش گواه بد داده‌بود، از روی صندلی بلند شد و رو به بابک کرد.
- بابک‌جان تو ارغوان رو ببر من به خانم دکتر گوش میدم.
دکتر یاوری به کمک بابک شتافت. دستی به روپوش سفیدش کشید و با لبخند نجوا کرد و دندان‌های سپید لمینت‌شده‌اش را به نمایش گذاشت.
- شما بهتره ارغوان‌جان رو تنها نذارین! بابک پزشکه و بهتر متوجه هشدارهای من میشه.
چشمانش را به عنوان اطمینان دادن چند باری باز و بسته کرد و لبخندی برای آرامش خاطر دادن به آن دو روی لبانش نشاند.
- مطمئن باشین اینجوری به صلاحه.
شهاب سکوت کرد و به امید آن که بعداً از زیر زبان بابک حرف بکشد با گفتن 《پاشو قربونت برم》 ارغوان را با چک و چونه‌های آخه و غیره وادار به سکوت و با گرفتن دستگیره‌ی فلزی از مطب خارج شدند. دکتر یاوری نفس صدادارش را بیرون داد و لبانش را با زبانش تر کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
- بابک‌جان تشخیص من قطعیه خودت بهتر می‌دونی که اوضاع رو‌به‌راه نیست. واسه این گفتم ارغوان و شهاب رو نیار و خودت برای جواب بیا که راحت‌تر حرف بزنم و اینجوری دلهره این دو تا بیشتر نشه که باز حرف گوش ندادین. ریسک بارداری ارغوان بالا رفته و خطرش زیاد شده! فشارش غیرقابل کنترل شده. چند وقت پیش که بستریش کردیم انگار همه‌چیز بهتر شده‌بود اما وقتی دیروز اومد پیشم و دوباره همون ورم با همون فشارخون رو پیدا کرده‌بود شک کردم و باید بگم متاسفانه یه کلیه بودنش باعث شده که شرایط به سمت بدتر شدن بره و غیرقابل کنترل بشه‌ که با این اوضاع نمی‌تونه زایمان طبیعی داشته باشه؛ البته که استخون‌بندی لگنش هم مناسب نبود، اما‌ ریسک عملش هم بالاست!
همزمان از روی صندلی چرخ‌دارش بلند شد و رو به پنجره‌ی پشت سرش قدم برداشت. پرده‌ی مدل زبرای کرم‌رنگ خط‌دار نقره‌ای‌رنگ را بالا کشید و چشم به هوای بارانی دوخت‌.
- پره‌اکلامپسی بعد از زایمان می‌تونه منجر به مرگ مادر بشه؛ چون می‌تونه منجر به اکلامپسی بشه، این یه بیماری جدیه که برای سلامتی مادر خطرناکه و در موارد نادر باعث مرگ میشه. زنان مبتلا به پره‌اکلامپسی با تشنج، اکلامپسی دارند. تنها راه درمان پره‌اکلامپسی زایمانه!
نفس صدادارش را بیرون داد و رو به بابک که کلافه دو دستش را دو طرف صورت زیر انداخته‌اش گذاشته‌بود، شد.
- حتی می‌تونم بگم علائم پره‌اکلامپسی بعد از زایمان، می‌تونه 1 تا 6 هفته یا بیشتر طول بکشه. وضعیتی در زنان باردار که با فشارخون بالا، پروتئینوری و تورم پاها و دست‌ها همراهه. شدت اون می‌تونه از خفیف تا شدید متغیر باشه. معمولاً در اواخر بارداری اتفاق می‌افته، ممکنه پره‌اکلامپسی بعد از زایمان یا حتی زودتر از اون هم رخ بده.
بابک از روی صندلی بلند شد و از کنار میز گذشت و در دو قدمی او ایستاد.
- مگه با دارو کنترل نشده‌بود؟ چرا بچه رو سقط نکردی؟
چشم به پزشک و دوست قدیمی که نگرانی در مردمک‌های سیاهش موج می‌زد، دوخت.
- سقط هم براش خطرناک بود. ما فقط داشتیم شرایط و اوضاع رو آروم پیش می‌بردیم‌ که با دارو کنترل بشه و ریسک عملش پایین بیاد که بتونیم عملش کنیم؛ اما از اون طرف یه کلیه بودنش و از طرف دیگه فشار خونش با بالا رفتن سن حاملگیش بدتر شد و اوضاع رو وخیم‌تر کرد. مگه نمی‌بینی از اون دختر لاغر و ریز‌ه‌میزه به یه بادکنک پر از اِدم و ورم تبدیل شده که کفش هم توی پاش نمیره؟ من دارو نوشتم اما تا هفته دیگه باید سریع‌تر عمل بشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
حرف‌های دکتر، پتکی بود بر سرش. دلش به حال آن دو می‌سوخت. از آن طرف وضعیت نابه‌سامان شهاب و عملش، از طرف دیگر اوضاع بدتر از شهاب، ارغوان بود که دلهره را به جانش انداخته‌بود.

***
تشخیص قطعی دکتر، زهره را برای مراقبت بیشتر، راهی منزل او کرده‌بود. حالا حسابی در ماه آخر سنگین شده‌بود و راه رفتن با آن ورم دست و پا برایش سخت شده‌بود. کاسه‌‌ی سفالی آبی‌رنگ سوپ بی‌مزه‌ی بدون نمکش را روی میز عسلی کنارش گذاشت.
- زهره بیا فشارم رو بگیر! یکم دوباره سرم درد گرفته. دل تو دلم نیست؛ فردا شهاب عمل داره و من خونه‌م و اون بیمارستان.
زهره دستگاه فشارسنج را از روی جزیره برداشت و از آشپزخانه خارج شد. از کنار آباژور گذشت و روی مبل دو‌نفره، کنار او نشست. کاف طوسی‌رنگ را روی بازوی تپل او بست و چشم به صفحه دیجیتال مشکی‌رنگش دوخت. عددهای نشان داده، حکایت فشارخون بالا را می‌داد‌ و این اصلاً چیز خوبی نبود. نگاهش را به صورت قرمز و عرق‌کرده‌ی او دوخت.
- ارغوان، حالت خوبه؟ صورتت خیلی قرمز شده و فشارت هم بالاست. داری با خودت چیکار می‌کنی؟ شهاب جاش بد نیست، ان‌شاءالله عملش هم مثل شیمی‌درمانی جواب میده. پاشو یکم اینجا دور برو تا من یه زنگ به پسر عموت بزنم. دکتر که گفت استرس برات خوب نیست، چرا حرف گوش نمیدی؟
بغض گلویش را گرفته‌بود و راه نفسِ به هن‌هن‌افتاده‌اش را مسدود کرده‌بود. بدنش گر گرفته‌بود و عرق از سر و رویش می‌ریخت، گویی تمام احساساتش در یک لحظه به اوج رسیده‌بودند و او را در دنیایی از نگرانی و اضطراب غرق کرده‌بودند.
- دکتر گفته پنجاه‌پنجاهه اون‌وقت توقع داری خوب باشم؟!
همزمان با لگدزدن جنینش دستی به شکمش کشید و در حالی که دستش را برای بلندشدن از روی نشیمنگاه مبل، فشار می‌داد، به سختی از جا بلند شد و زمزمه کرد:
- این بچه پدر می‌خواد! از وقتی شهاب بیمارستان بستری شده و پیشش نبودم ناآرومی و تکون‌هاش خیلی زیاد شده! بچه‌م فهمیده یه خبری هست.
حالش زیاد خوب نبود و احساس می‌کرد از درد سری که به جان شقیقه‌ها و چشمانش افتاده‌است، الان است که منفجر شود. سرگیجه امانش را بریده‌بود و سیاهی و‌ تاری، دیدگانش را گرفته‌بود. پنگوئن‌وار طول و عرض پارکت را طی کرد و با خود نگرانی‌هایش را زیر لب زمزمه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
دلش آرام و قرار نداشت و در سرش غوغا بر پا بود. از نبود شهاب و ریسک عملش دل‌آشوبه گرفته‌بود و بی‌قرارتر شده‌بود. زهره با نگرانی چشم از راه رفتن آرام او‌ گرفت و تلفن بی‌سیم مشکی‌رنگ خانه را از روی میز چوبی کنار آباژور برداشت. شماره‌ی سیوشده‌ی بابک را پیدا کرد و دکمه‌ی تماس را گرفت. با وصل شدن تماس و الو گفتن بابک، آمد که جواب بدهد اما ناگهان چشمش به صورت قرمز رو به کبودرفته و ورم کرده‌ی ارغوان که لبه‌ی پرده‌ی کرم‌رنگ حریر را گرفته‌بود، افتاد. با استرس گوشی را پایین آورد و نگاه حیران و نگرانش را دقیق‌تر به او دوخت. در یک چشم بهم زدن سقوط ارغوان او را از جا پراند. با افتادن ارغوان و صدای ترتری که از آویزان شدنش به پرده‌ی کشیده‌ شده، ایجاد شده‌بود، گوشی را روی فرش رها کرد و با زدن در صورت رنگ‌پریده‌اش《یا خدایی》 گفت و بدون توجه به شنیدن صدای بابک به سمت ارغوان شتابان دوید.
***
آنقدر ناخنش را پشت درب کشویی اتاق عمل که درست روبه‌روی زایشگاه بود، به دندان گرفته‌بود که به گوشت انگشتش رسیده‌بود و خون از آن بیرون زده‌بود. صدای دیلینگ پیجر و اعلام حضور پزشکان به بخش‌های مختلف، روی اعصابش راه می‌رفت و به استرسش می‌افزود. با شنیدن صدای تق‌تق کفش، آشفته با فین‌فین سر بلند کرد و با دیدن مادرش چشمان اشک‌بارش را به او دوخت. دلش به سویش پرواز کرد. چه خوب بود که یار و یاور همیشگی‌اش او را تنها نگذاشته و نبود نرگس‌خانم را برای ارغوان هم جبران می‌کرد. از روی صندلی فلزی طوسی‌رنگ درون سالن انتظار با شتاب به سمتش دوید و با بغض نشسته در گلویش نالید:
- مامان... ارغوان.
با گفتن جمله‌اش در آغوش مامان آسیه‌اش های‌های گریه را سر داد. آسیه‌خانم او را به گرمی در آغوش فشرد و دستی بر سر دخترک لرزانش کشید. از سرنوشت دوست دخترش که مصیبت‌هایش تمامی نداشت، دلش حسابی به درد آمد و چشمان ریزش را پر از اشک کرد. دوست دخترکش حالا داشت مادر میشد اما بدون حضور مادر و پدرش و از آن طرف همسری داشت که خود روی تخت بیمارستان بود. آهی کشید و دستی به چشمان قرمز از اشکش کشید.
- چی شد؟ حالش خوب بود که، چرا اینجوری شد؟
هق‌هقش آنقدر اوج گرفته‌بود که کلماتش را بریده‌بریده و حرف زدن را برایش سخت کرد‌ه‌بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
- خ... وب نبود... حال شهاب و عملش... حالش... رو... بدتر کرد. ا‌... لان تکلیف عملش‌... چی میشه؟ شهاب... که نیست رضایت بده.
با اتمام جمله‌اش خودش را بیشتر در آغوش مادرش انداخت و با صدای لرزان و بریده‌اش هق زد.
- مامان... ارغوان چیزیش نشه؟ عین خواهرمه. مامان... ارغوان بره... من هم مردم. تو... رو خدا براش... دعا کن!
دلش برای دل دختر دردمندش می‌سوخت. وابستگی او و ارغوان کم نبود؛ دوستی آن‌ها دوستی یکی_دو روز نبود؛ آن‌ها با هم بزرگ شده‌بودند. چگونه ارغوان نباشد و زهره دوام‌ بیاورد؟ نه این شدنی نبود، قطعاً دخترکش از پا در می‌آمد. باید به او امید می‌داد و دلش را آرام می‌کرد؛ هر چند خودش ناآرام بود و دلش غصه‌ی آن دختر بی‌پناه را می‌خورد. سر دخترکش را بوسید و با بغض لب گزید.
- خدا نکنه! این‌ها چه حرف‌هایی که میزنی؟ زبونت رو گاز بگیر! خدا ارحم‌الراحمینه! ایشالا بچه‌ش به دنیا میاد؛ خودش هم خوبه. خواهر شوهرش کو؟ پسر عموش اومد؟ به دایی‌هاش خبر دادی؟
با شنیدن صدای چرخ‌های برانکارد و همهمه‌ی چند پرستاری که بیماری را سراسیمه روانه اتاق عمل می‌کردند، زهره از آغوش مادر بیرون آمد. در همان لحظه صدای بابک از پشت پرستار به گوششان خورد.
- همتا زود ببر بده دکتر!
دست از دست مادر جدا کرد و به سمت آن‌ها با شتاب دوید. چشمان نگران و دودو زده‌اش را با دویدن همتا به سمت زایشگاه، به چشمان بابک دوخت.
- چی..‌. شد؟
بابک دست روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش گذاشت و نفسی تازه کرد و لبان خشک‌شده‌اش را با زبان تر کرد.
- شهاب برگه‌ی رضایت عمل رو امضا کرد؛ ولی حریفش نشدم که نیاد. الان با هماهنگی دکترشمس دارن میارنش.
چه مصیبتی بود آمدن و رفتن آن دو، نگرانی و جنگیدنشان برای همدیگر تمامی نداشت. زهره با او هم‌قدم شد و نیم‌رخش را سمت او گرداند و با بغض نجوا کرد:
- بگین که ارغوان خوب میشه؟
این سؤالی بود که قبل از زهره شهاب و قبل از شهاب خودش از دکتر پرسیده‌بود و جز جواب 《دعا کن براش》 چیز دیگری نشنیده‌بود که بازگو کند. حالا چگونه به سؤالی که ذهن خودش را هم درگیر کرده‌بود و تنها دغدغه‌ی آن لحظه‌اش بود، پاسخ دهد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
کلافه دستی بین موهای مشکی و پُر بالازده‌اش کشید.
- قلب شما پاکه براش دعا کنین.
با قدم برداشتن به جلو، فرصت حرف زدن را از او گرفت. همزمان نفس صدادارش را بیرون داد و با رسیدن به آسیه‌خانم سلام و احوالپرسی کرد و به طرف زایشگاه روانه شد. این بی‌خبری و خواستن اجابت دعا، دلش را به لرزش انداخته‌بود. نکند بلایی بر سر ارغوان بیاید؟ دلش آشوب شده‌بود و آرام و قرارش را گرفته‌بود. کاش نرگس‌خانم بود تا کمی باری از دوش او برداشته میشد. اگر او بود، حتماً با همان دعاهایش، خدا نجوای مادرانه‌اش را می‌شنید و سلامتی را به آن‌ها برمی‌گرداند. میان راهرو سرگردان ایستاده‌‌بود و خیره به لبان بابک و همتایی که با دکتر بیرون آمده، در حال صحبت بودند، شد. قدمی به جلو برداشت که با صدای خرش‌خرش چرخ ویلچر به روی موزائیک راهروی بیمارستان سر برگرداند. شهاب با آن سر تراشیده‌ و لاغرش حسابی از خوشتیپی و جوانی افتاده‌‌بود. صورت رنگ‌پریده‌ و رنجورش، دلش را بیشتر به درد آورد. همیشه تا لحظه‌ی آخر به ارغوان دلداری می‌داد تا امیدش ناامید نشود که شهاب خوب خواهد شد. هیچ فکرش را نمی‌کرد حالا که منتظر فردای عمل شهاب بودند و داشت خودش را برای امید دادن به ارغوان آماده می‌کرد، ناگهان مهره‌های شطرنج زندگی کیش و ماتش کنند و خدا دقیقاً در لحظه‌ی حساس جای آن دو مهره‌ی اصلی را عوض کند و بخواهد به شهاب و خودش برای سلامتی ارغوان و دخترش دلداری بدهد. دلش می‌خواست فریاد بزند و از خدا بخواهد که امتحانش، حکمتش، سنجیدن تحمل و صبر آن‌ها را تمام کند و عاقبت بخیری و رهایی از این همه مشکلات و غم و اندوه را در کاسه‌ی چه کنم آن‌ها جایگزین کند و دلشان را با سالم به دنیا آمدن فرزندشان شاد کند، اما فقط حسرت بود که در چشمانش جمع شده‌بود و اشک را مهمان خود کرده‌بود. چشمان اشک‌بار و قرمزش را به او که با پرستاری که همراهی‌اش می‌کرد و به جلو می‌آمد، دوخت و با دست گذاشتن روی دهانش هق‌هقش را خفه کرد‌‌. با هر حرکت ویلچر که به سمت زایشگاه نزدیک میشد، دل آشوبه‌اش بیشتر میشد. دلش می‌خواست به ارغوان نزدیک شود و او را در آغوش بگیرد، اما ترس از آنچه ممکن بود، اتفاق بیفتد، او را به عقب می‌کشید. اگر همه‌چیز خوب پیش نرود؟ اگر چشم باز کند و ارغوان نباشد چه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
اگر مجبور شود بین دخترشان و ارغوان که قطعاً انتخابش ارغوان بود، یکی را انتخاب کند چه؟ این سؤالاتی بود که مدام در ذهنش تکرار میشد و بند دلش را پاره می‌کرد. به یاد روزهایی می‌افتاد که ارغوان با لبخند از آینده‌ای روشن و در آغوش گرفتن فرزندانشان صحبت می‌کرد و حالا در این لحظه، همه‌چیز به خطر افتاده بود و آینده‌ای نامعلوم در انتظارشان بود. احساس می‌کرد که از تپش بی‌امانش، قلبش گویی از سی*ن*ه بیرون خواهد زد. مدام فکر می‌کرد که اگر خطری دخترشان را تهدید کند، چطور می‌تواند به او قوت قلب بدهد وقتی خودش آنقدر نگران است؟ نکند دیر شده‌‌ باشد و بر سر زایمانش‌ نرسیده باشد؟ این فکرها مانند سایه‌ای بر افکارش سنگینی می‌کرد و نفسش را به شماره می‌انداخت. باید قوی می‌بود، باید به او نشان می‌داد که در کنارش است اما در دلش، هجمه‌ی افکار ضد و نقیض گریبانش را گرفته‌بود که اگر کودکشان سالم به دنیا نیاید، آیا ارغوان دوام می‌آورد؟ اگر بلایی بر سر ارغوان بیاید چگونه با این موضوع کنار بیاید؟ ترجیح می‌داد فردا موقع عمل او هم نباشد. دنیا برایش بدون ارغوان معنی نداشت و در آن لحظه از خدا مرگ را طلب کرد. ترس عمل و بود و نبود خودش بعد عمل یک طرف و حالا خطر جان ارغوان و فرزندشان در طرف دیگر روح و روانش را به بازی گرفته‌بود. نگاهش روی زهره با صورت گریان، ثابت ماند. این دختر کم از خواهر و همتا برایش در این مدت نگذاشته‌بود و خواهری را تمام کرده‌بود و حالا باز او بود که کنار او و ارغوان اشک می‌ریخت و در جایگاه خواهری بر آمده‌بود تا یکی از آن دو را امید دهد و یاری کند. با رسیدن کنار زهره با گفتن ضعیف 《وایسا》نگاهش را به او دوخت. آنقدر آشفته‌حال و پریشان بود که انگار از زیر آوار نجاتش داده‌بودند. جلوی پای شهاب خم شد و روی زانو نشست. دست جلو برد و گردنبند و حلقه‌ی ازدواج ارغوان را که پرستار موقع عمل گرفته‌بود و تا آن‌ لحظه در دست مشت شده‌اش، فشرده‌بود به سمت او گرفت و با صدای گرفته و تودماغی حاصل از گریه لب‌های لرزان از بغضش را به حرکت در آورد.
-‌ خوبی؟
چطور خوب باشد وقتی عزیزش باز روی تخت بیمارستان میان مرگ و زندگی و مادر شدن و بودن و نبودن، دست و پا می‌زند. زهره متوجه نگاه معنی‌دار و بغض‌آلود او شد، پیش‌دستی کرد و خود جواب داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
- می‌دونم خوب نیستی! هیچ‌کَس اندازه شما ارغوان رو دوست نداره! بگیر این‌ها رو برای عمل در آوردن. ارغوان روش حساسه! همیشه می‌گفت شهاب گفته هیچ‌وقت از خودت جدا نکن؛ حتی وقتی حلقه‌ش براش تنگ شده‌بود هم به زور دستش می‌کرد. دست خودتون باشه که وقتی به‌هوش اومد و بچه رو بغل گرفت، خودتون دوباره گردنش بندازین و دستش کنین.
دست لاغری که رگ‌های سیاهش به همراه استخوان ریز انگشتانش از زیر پوستش بیرون زده‌بود را جلو برد.
- ممنون. زحمت من و ارغوان رو زیاد کشیدی، خودم هستم شما برو خونه! چیزی ازت نمونده. ارغوان راضی نیست اینجوری خودت رو عذاب بدی! بابک گفت که خودت هم حال درستی نداشتی وقتی ارغوان بیهوش شده. من نباید برای عمل می‌رفتم؛ نباید تنهاش می‌ذاشتم! نباید به حرف دکتر گوش می‌دادم! باید عملم رو می‌‌انداختم برای بعد از زایمان ارغوان! اشتباه کردم.
زهره دست جلو برده را روی پایش مشت کرد و بینی‌اش را بالا کشید.
- این چه حرفیه؟! ارغوان مثل خواهر برام عزیزه! شما کم از برادر نداشته‌ نیستی. کار اشتباهی نکردی! عملت واجب بود. اگه نمی‌رفتی الان جای تو و ارغوان عوض شده‌بود. دلم روشنه ارغوان و بچه‌تون سالم از این در میان بیرون، شما فقط قوی باش!
شهاب قطره‌ی اشکی که پای چشم به گود نشسته‌اش فرود آمده‌بود را با سر انگشت لرزانش گرفت و با بغضی که راه را به تارهای صوتی‌اش باز کرده‌بود، نجوا کرد:
- می‌ترسم اتفاقی بیفته. یه قولی میدی؟
حرف‌های شهاب، قوت قلبش را گرفت و دل آشوبه‌اش را بیشتر کرد. لب گزید و خیره‌ی لبان بی‌رنگ و روی او شد.
- می‌دونم ارغوان سالم بیرون میاد اما اگه اتفاقی برای من یا بچه افتاد، هوای ارغوان رو مثل همیشه... .
صدای خوشحال و پر بغض همتا که به سمتشان دوان‌داون با کفش‌های دو سانتی‌اش می‌دوید و تاق‌تاقش فضای راهرو را پر کرده‌بود، گم شد.
- داداش... داداش بچه... بچه به... دنیا اومد.
شهاب دست به دسته‌ی چرم مشکی‌رنگ ویلچر گرفت و با صدای گریان و لبخند توام در هم آمیخته‌اش لب زد:
- ا... ارغوان چی؟ خوبه؟ بچه سالمه؟
همتا که زهره با گفتن 《خدا رو شکر》همزمان در آغوشش گرفته‌بود، به طرف شهاب برگشت تا جواب دهد، اما صدای همهمه و دیلینگ پیجر که کد ۹۹ را اعلام می‌کرد، گم شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
چشمانش با حرکت پر شتاب بابک و دکتر و پرستارها که سراسیمه در لابه‌لای درب شیشه‌ای کشویی باز شده، می‌دویدند، ثابت ماند. گویی تازه متوجه موقعیت شد. می‌خواست به سوی ارغوانش پرواز کند. باید کاری می‌کرد. پاهای لرزانش که دیگر جانی نداشتند را از روی پدال مشکی‌رنگ برداشت و روی زمین گذاشت. فشار دستانش را برای بلند شدن به روی دسته‌ی ویلچر بیشتر کرد، اما صدای های‌های گریه همتا چیزی را در قلبش فرو ریخت. تنها کلمه ضعیف ارغوان در دهان خشک‌شده‌اش زمزمه شد و از درد سر و فشار عصبی ناگهانی، بیمارستان دور سرش چرخید و چشمانش سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمید.
***
چشمانش را با چندبار باز و بسته کردن و دیدن نور کم‌ سوی مهتابی بالای سرش بالاخره باز کرد. سر برگرداند و مادرش را کنارش دید که قرآن به دست روی صندلی فلزی آبی‌رنگ پلاستیکی نشسته‌بود.
- مامان.
آسیه‌خانم چشم از آیه‌ی سوره‌ی الرحمنش گرفت و به سمت دخترکش خم شد.
- قربونت برم، خوبی؟
با بغضی که به گلویش چنگ زده‌بود و چانه‌اش را به لرزش انداخته‌بود، لب گزید.
- مامان... تو رو خدا بگو ارغوان حالش خوبه؟
قرآن سفید زیپی کوچکش را بوسید و از روی صندلی بلند شد‌. دستی به چشمان نمناکش کشید و با گفتن《الان میام》 از اتاق خارج شد. فکری که مانند علف هرز بذرش را در ذهنش کاشته‌بود، با رفتن ثانیه‌ای مادرش داشت، دیوانه‌اش می‌کرد‌. اگر برای ارغوانی اتفاقی افتاده باشد، چه می‌کرد؟ نه دلش نمی‌خواست ثانیه‌ای به این فکر و واقعی بودنش بها بدهد‌. دل توی دلش نبود. برگشتن مادرش انگار هزار سال طول کشید. طاقت نیاورد و با کندن چسب و در آوردن آنژیوکت سبزرنگ از روی تخت با حالت کرختی و گیج و منگ بودن سرش، بلند شد. با سیاهی رفتن چشمانش دست به نرده‌ی فلزی کرمی‌رنگ محافظ تخت گرفت و چشمانش را بست.
- چرا بلند شدی؟
با صدای بابک چشم باز کرد. نگاهش روی چشمان قرمز بابک ثابت ماند. دلش لرزید و چیزی در درونش فرو ریخت. نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد و برای چند ثانیه نفس کشیدن را فراموش کرد.
جانش به لب رسید تا با صدایی که خودش هم به زور می‌شنید، بریده‌بریده سؤالش را بپرسد.
- ار... غوان... خ... وبه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین