جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ASAL. با نام [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 570 بازدید, 26 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ASAL.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,040
12,168
مدال‌ها
4
زیر درخت بلوط، سایه‌ها مثل تور پهن شده بودند روی خاک ترک‌خورده‌ی حیاط. برگ‌های زرد بی‌رمق، با هر تکان باد، آرام پایین می‌افتادند، مثل فکرهایی که ناتمام مانده باشند. نیکو ایستاده بود روبه‌روی سینا. سکوتی میانشان بود که نه معذب بود، نه صمیمی. چیزی شبیه به مکث.
سینا دست‌هایش را از جیب بیرون آورد. نگاهش را پایین انداخت و گفت:
_یه چیزی باید بهتون می‌گفتم... نگه داشتنش درست نبود.
نیکو فقط نگاهش کرد، منتظر بود.
سینا گفت:
_دیروز وقتی داشتم تو انباری می‌گشتم دنبال پوشه‌های قدیمی، یه جعبه خاکی ته قفسه بود. توش دفترچه‌هایی بود که انگار سال‌ها دست نخورده مونده بودن... یکی‌ش اسم شما رو داشت.
صدای او با خش‌خش برگ‌ها قاطی می‌شد، ولی واضح بود.
نیکو ابرو بالا برد.
_اسم من؟
سینا سری تکان داد، بعد کیفش را باز کرد و چیزی بیرون آورد. دفترچه‌ای چرمی، با جلدی که انگار زمانی به آن توجه شده بود، اما حالا رد انگشت زمان رویش نشسته بود.
_نخوندمش. فقط دیدم روش نوشته شده «نیکو». فکر کردم شاید باید بیارمش پیش شما.
نیکو جلو آمد. دفتر را گرفت. انگشتش روی جلد چرک گرفته کشید. چیزی در صورتش تکان خورد. نه شگفتی، نه اندوه. حسی شبیه نگاه کردن به عکسی که سال‌ها پشت قاب مانده و خاک گرفته.
_این دفتر... ‌.
نیکو زیر لب گفت، اما جمله‌اش را کامل نکرد. انگار ادامه‌اش را فقط خودش باید بداند.
بعد آرام گفت:
_نمی‌دونستم هنوز هست!
سینا پا‌به‌پا شد. نگاهش هنوز خنثی بود، اما در عمق صدا، چیزی شبیه احترام بود.
_فکر کردم اگه به کسی مربوطه، فقط خودتونی.
نیکو سری به نشانه‌ی تشکر تکان داد.
_خوبه که آوردیش.
بعد مکث کرد. پرسید:
_کسی دیگه چیزی نگفت؟
سینا گفت:
_نه. کسی اصلاً ندیده بود. بیشتر چیزا اون‌جا فراموش شدن.
نیکو دفتر را زیر بغل زد. نگاه کوتاهی به درخت انداخت، بعد به زمین.
_بعضی چیزا بهتره همون‌جا بمونن. ولی بعضی وقتا... نه!
سینا چیزی نگفت. فقط نگاهش را از او گرفت و به شاخه‌های بالای سرشان دوخت.
نیکو یک قدم عقب رفت.
_مرسی که گفتی. همین مهم بود.
سینا آهسته گفت:
_فقط حس کردم نباید بی‌خبر بمونه.
نیکو با سر حرفش را تأیید کرد و از پله‌ها بالا رفت. پاهایش سبک نبودند، اما بی‌قرار هم نه.
سینا همان‌جا ماند. زیر درخت بلوط، با دست‌هایی که دوباره رفتند توی جیب. و نگاهی که جایی بین شاخه‌ها گم شد.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,040
12,168
مدال‌ها
4
نیکو دفتر خاطراتش را در دست فشرده بود. دستش سنگین‌تر از همیشه به نظر می‌رسید، گویی وزن کلمات داخل آن تمام وجودش را پر کرده بود. هر صفحه از دفتر، گویی همان لحظه‌های فراموش‌شده‌ای را که مدت‌ها پیش در دل خودش پنهان کرده بود، دوباره به یادش می‌آورد. کلمات نوشته شده، که برخی از آن‌ها برای خود او هم مبهم بودند، در ذهنتش پیچیده شده بودند و سعی داشت هرکدام را تفسیر کند.
دستش را بر روی جلد دفتر کشید و به‌طور ناخودآگاه به یاد روزهایی افتاد که اولین بار شروع به نوشتن کرده بود. روزهایی که هنوز به خیلی چیزها نرسیده بود، اما این دفتر همیشه محلی برای خودکاوی و ثبت لحظات ناگفته بود. هیچ‌وقت نمی‌خواست این دفتر را به کسی نشان دهد. نه برای آنکه چیزی در آن پنهان باشد، بلکه برای آنکه این دفتر بخشی از خود او بود؛ چیزی که در آن تنها خودش می‌توانست وجود داشته باشد.
چشم‌هایش از روی نوشته‌ها بلند شد و به اطراف نگاه کرد. اتاق پر از سکوت بود. هیچ‌چیز نمی‌توانست این سکون را بشکند، جز افکاری که دائم در ذهنش در حال گردش بودند. نیکو هنوز هم نمی‌توانست از فکر کردن به کلماتی که در دفتر نوشته بود دست بردارد. آیا این‌ها تنها خاطراتی بودند که باید در دل خود نگه می‌داشت یا چیزی بیشتر از آن در آن‌ها نهفته بود؟
دستش به سمت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد. نور ملایم آفتاب بر روی درختان باغ مدرسه می‌افتاد و سایه‌های بلند آن‌ها بر زمین می‌افتادند. هر روز که می‌گذشت، نیکو حس می‌کرد چیزی درونش تغییر کرده است. شاید این دفتر، با تمام کلماتش، تنها یک مسیر از گذشته بود که دوباره باز شده بود، مسیری که او هیچ‌وقت به‌طور کامل آن را دنبال نکرده بود.
لحظه‌ای نفس عمیقی کشید و دوباره به دفتر نگاهی انداخت. صفحه‌ به صفحه‌ی آن پر از لحظات گذشته، پر از حرف‌هایی که روزی به خودش گفته بود، اما اکنون از یاد برده بود. خاطراتی که هیچ‌وقت اجازه نداده بود در دنیای بیرونی جریان پیدا کنند، اما حالا، با بازگشت این دفتر، انگار یک دروازه به گذشته باز شده بود.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,040
12,168
مدال‌ها
4
نیکو دفتر را با دقت باز کرد. هنوز هم دستش لرزان بود. نگاهش به نوشته‌ها افتاد و فکر کرد که چرا برخی از این یادداشت‌ها این‌قدر برایش آشنا و برخی دیگر غیرقابل‌درک هستند. چرا در این لحظات، زمانی که به گذشته می‌اندیشید، همه‌چیز همچنان مه‌آلود و مبهم بود؟ آیا او در این سال‌ها توانسته بود تمام احساساتش را در این دفتر ثبت کند یا هنوز چیزهایی بودند که فراموش کرده بود؟
دستش را روی صفحه‌ای که به تازگی خوانده بود گذاشت و آن را به‌آرامی لمس کرد. احساس می‌کرد باید بیشتر از این در دل دفتر غرق شود. چیزی در آن کلمات، در آن نوشته‌ها، می‌خواست به او بگوید؛ چیزی که شاید او از آن غافل بود.
دفتر خاطراتش، اکنون برای نیکو بیشتر از یک یادداشت ساده شده بود. این دفتر به‌نوعی آینه‌ای از درونش بود، آینه‌ای که در آن، همه‌ی افکار، احساسات، و سوالات بی‌پاسخش منعکس می‌شدند. آن‌طور که احساس می‌کرد، هر صفحه از این دفتر، بیشتر از آنچه که به نظر می‌رسید، به او نزدیک می‌شد.
اما هنوز سوالات بی‌جواب زیادی در ذهنش پرسه می‌زدند. آیا این دفتر می‌توانست راهی برای فهمیدن آنچه که نمی‌دانست به او نشان دهد؟ شاید هنوز خیلی زود بود که پاسخی برای آن‌ها بیابد. شاید باید بیشتر به گذشته می‌نگریست، شاید باید بیشتر به خود اجازه می‌داد که از این افکار رها شود و حقیقت را پیدا کند.
نیکو دفتر را بست و در دستانش نگه داشت. تمام این افکار مانند طوفانی در ذهنش می‌چرخیدند. اما چیزی در درونش به او می‌گفت که این تنها آغاز یک مسیر طولانی است، مسیری که حالا باید به‌طور عمیق‌تر و با دقت بیشتر آن را دنبال کند.

***
صبح هنوز آفتاب آن‌قدر بالا نیامده بود که نورش توانسته باشد دیوارهای سنگی مدرسه را گرم کند. سکوتی که در حیاط مدرسه برقرار بود، گویی هیچ‌چیز تغییر نکرده بود. نیکو مشغول جارو زدن بود. حرکت جارو بر روی موزاییک‌ها در دل سکوت حیاط می‌چرخید؛ حرکتی آشنا، قدیمی، و بی‌صدای زندگی روزمره.
سینا از کنار پنجره‌های چوبی و قدیمی مدرسه عبور کرد. چشمش به دیوارهای پوشیده از پیچک افتاد، و درختان بلند حیاط که در لابه‌لای شاخه‌هایشان از سایه‌های گذشته حکایت داشتند. صدای زنگ بلند شد، و سینا ایستاد. در لحظه‌ای کوتاه، صدای گام‌های نیکو به گوش رسید و در باز شد.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,040
12,168
مدال‌ها
4
دختری ایستاده بود در مقابل در. مانتویی خاکی‌رنگ به تن داشت و شال ساده‌ای به دور سرش پیچیده بود. نگاهی جدی، کمی تردید و کمی هم عزم در چشمانش بود.
_سلام، ببخشید... من سیما رضایی‌ام. برای کارورزی از اداره معرفی شدم.
صدایش نرم بود، اما در عین حال نشان از عزمی راسخ داشت. نیکو لبخند کوتاهی زد و جواب داد:
_منتظرتون بودیم. بفرمایید.
سینا که در سایه درختان ایستاده بود، نگاهش را از سیما گرفت و به فاصله‌ای دورتر انداخت. در سکوتی که میانشان برقرار بود، فقط سرش را به‌طرف سیما تکان داد.
نیکو گفت:
_ایشون آقای سینا مهاجر هستن، مشاور مدرسه و مدرس موقت. آقای مهاجر، خانم رضایی معلم تازه‌مون هستن.
سینا با نگاهی که هنوز هم کمی سرد و بی‌تفاوت بود، سر تکان داد و گفت:
_خوش‌اومدین.
سیما که فکر نمی‌کرد با چنین برخوردی مواجه شود، لحظه‌ای مکث کرد، اما لبخند کمرنگی زد.
_ممنونم. خوشحالم که بالاخره رسیدم. مدرسه‌تون قدیمیه، ولی فضای دلنشینی داره.
سینا جواب نداد، اما نگاهش همچنان به دوردست بود. لبخند خشک و کوتاهش به‌سرعت محو شد.
_اگه از صدای زنگ خرابش صرف‌نظر کنیم، بله.
نیکو که گویی تمام تمرکز خود را بر روی وظایف روزمره مدرسه گذاشته بود، گفت:
-صدای زنگ هنوز توی لیست تعمیراته خانم رضایی.
سیما لبخند کم‌رنگی زد. نیکو بعد از چند ثانیه مکث، اشاره‌ای به طرف راهروی مدرسه کرد.
_کلاس پنجم رو به شما سپردن. اما فعلاً برای آشنایی، می‌تونید با من بیاید سر کلاس اول. بعد، تقسیم‌بندی رو کامل‌تر می‌کنیم.
سینا بی‌صدا به آن‌ها نگاه کرد. بعد نگاهش را از آن‌ها گرفت و سمت دفتر مدرسه حرکت کرد. چشمان سیما به رفتن او دوخته شد، و بعد از چند لحظه، به نیکو گفت:
_آقای مهاجر همیشه همین‌قدر ساکتن؟
نیکو که در حال حرکت به سوی راهرو بود، بی‌آنکه نگاهی به سیما بیاندازد، با آرامش و کلماتی که کم‌وبیش به حقیقت نزدیک بود، پاسخ داد:
_فکر می‌کنم هنوز تصمیم نگرفته چقدر بخواد اینجا بمونه و چقدر با اینجا خودش رو وفق بده!
نیکو به سرعت راهش را به طرف دختر ادامه داد تا سیما را به آقای مدیر معرفی کند. سیما از جملات نیکو چیزی در دل داشت، ولی این‌جا و در این لحظه تنها توانست لبخند بزند و قدم‌هایش را در پی نیکو بردارد. حیاط مدرسه، با درختان بلندش و نسیم ملایم صبحگاهی، همچنان برای سیما نا‌شناخته و پر از پرسش بود.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,040
12,168
مدال‌ها
4
سالن مدرسه هنوز همون بوی قدیمی رو می‌داد. بویی که انگار از گچ‌های ترک‌خورده‌ی دیوار بیرون می‌زد. نیکو در رو با احتیاط باز کرد. لولای خشک، ناله‌ی کوتاهی کشید و نور از پنجره‌ی بلند پرید تو. پنجره‌ای که خاک روش مثل پرده‌ای نازک خوابیده بود. سیما پشت سرش وارد شد، ساکت، کمی مردد، مثل کسی که هنوز مطمئن نیست اینجا بهش تعلق داره یا نه.
نیکو برگشت، دست‌به‌کمر گفت:
_اینجا بیشتر وقتا خالیه. ولی وقتی مدرسه شلوغ می‌شه، صدای همهمه تا همین‌جا هم می‌رسه.
سیما نگاهی دور تا دور سالن انداخت. چشمش به قاب‌هایی افتاد که روی دیوار ردیف شده بودن؛ عکس‌هایی که رنگ‌ورو رفته بودن اما هنوز نگاه داشتن.
پرسید:
_اینا کی‌ان؟ مدیرای قبلی؟
نیکو شونه بالا انداخت.
_یه سری‌شون آره، یه سری هم... فقط بودن. نمی‌دونم واقعاً کاری می‌کردن یا نه. ولی هر کدوم یه اسمی گذاشتن اینجا.
سیما لبخند زد. لبخندش از اون لبخندهای کوچیکی بود که یه‌جور حس کنجکاوی توش بود.
_عجیبه... حس می‌کنم یه چیزی اینجا جا مونده.
نیکو با سر تأیید کرد و راه افتاد سمت راهرو.
_تو هر مدرسه‌ای یه چیزایی جا می‌مونه. بعضی وقتا صدا، بعضی وقتا نگاه. نمی‌شه فهمید چی دقیقاً.
کف راهرو زیر پاشون صدا می‌داد. صدایی کهنه و آشنا. نیکو ایستاد جلوی یه تابلو که روش با گچ نوشته بودن:
_هر روز از دیروز شروع می‌شه.
سیما سر تکون داد. چیزی نگفت. فقط به جمله نگاه کرد. نیکو ادامه داد:
_تابلو مال سال‌ها پیشه. از اون موقع همین‌جوری مونده.
بعد، درِ اتاقی رو باز کرد که بوی چوب کهنه و کاغذ ازش بلند شد. قفسه‌ها قدیمی بودن. بعضی خالی، بعضی پر از چیزهایی که کسی دست نزده بود. میزها ساده بودن، ولی تمیز. پنجره‌ای کوچک، ته اتاق، نور نصفه‌نیمه‌ای انداخته بود رو زمین.
_اینجا دفتر معلم‌هاست. اگه کلاس شلوغ بشه یا بچه‌ها خیلی سروصدا کنن، میان اینجا یه نفس بکشن.
سیما نشست روی صندلی نزدیک‌ترین میز. دستش رو کشید روی سطح چوبی.
_قدیمیه... ولی یه حس خوبی داره. نمی‌دونم چرا.
نیکو کنار پنجره ایستاد. صدای زنگ بلند شد. زنگی که بیشتر از این‌که زنگ باشه، انگار داشت یادآوری می‌کرد هنوز کار داره.
گفت:
_بچه‌ها دارن میان. باید بریم سمت کلاس.
سیما بلند شد، کیفش رو برداشت و به نیکو نگاه کرد.
_من هنوز یه کم گیجم. ولی خب، نمی‌ترسم.
نیکو لبخند زد.
_قرار نیست همه‌چی رو از اول بلد باشی. با بچه‌ها که روبه‌رو بشی، خودش درست می‌شه.
در رو باز کرد. صدای همهمه‌ی دانش‌آموزها از راهرو پیچید تو. بوی کاغذ نو، گچ، کفش‌هایی که تازه خاک کوچه رو ریخته بودن توی مدرسه.
نیکو گفت:
_کلاس پنجمی‌هان. هنوز نمی‌دونن قراره چجوری روزشون بگذره. ولی خب، تو شروعش کن.
سیما آهسته سر تکون داد.
_باشه. بریم.
و راه افتادند. میان صدای پاها، خنده‌های کوتاه و چشم‌هایی که هنوز کنجکاو بودن، روز، کم‌کم شروع شد.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,040
12,168
مدال‌ها
4
کلاس پنجم ته راهرو بود. دری سبزرنگ که رنگ‌ورو رفته‌اش مثل خاطره‌ای فراموش‌شده از روزهای پرهیاهو بود. نیکو مکثی کرد، دستش را روی دستگیره گذاشت، اما باز نکرد. نگاهی به سیما انداخت.
_آماده‌ای؟
سیما لب‌فشرد، پلک‌هایش را آهسته پایین آورد. بعد، بی‌هیچ حرفی سری تکان داد.
نیکو لبخند زد.
_بچه‌ها که ترس ندارن. بیشتر وقتا فقط می‌خوان کسی حوصله‌شون رو داشته باشه.
در که باز شد، صدا مثل موجی خفیف ریخت بیرون. همهمه‌ای از خنده و حرف‌های نامفهوم، مدادهایی که روی میز تق‌تق می‌زدند، و کفش‌هایی که بی‌قرار بودند.
با دیدن نیکو، صداها مثل رودی که از پیچ کوه بگذرد، آرام‌تر شدند. بعضی سر جایشان نشستند، بعضی فقط برگشتند و نگاه کردند.
نیکو یک قدم جلو رفت.
_خب بچه‌ها، امروز یه مهمون داریم.
چند سر کنجکاوانه چرخید طرف سیما. دخترکی با موهای کوتاه آرام پچ زد:
_جدیده؟
نیکو ادامه داد:
_خانم رضایی، معلم جدید کلاس پنجم هستن. فعلاً چند روز با من میان کلاس، بعدش قراره خودتون رو بسپرید به ایشون.
سیما پا به درون کلاس گذاشت. انگار پایش را میان چشم‌هایی گذاشته باشد که دقیق و بی‌پروا نگاهش می‌کردند. چهره‌ها درهم، گاهی جدی، گاهی کودکانه و شیطنت‌آمیز.
کسی چیزی نگفت، فقط چند نفر پچ‌پچ کردند.
سیما صاف ایستاد، کیفش را به دوش جا‌به‌جا کرد و لبخندی زد.
_سلام. امیدوارم با هم بتونیم روزای خوبی بسازیم.
پسرکی با موهای ژولیده از ته کلاس گفت:
_اگه سخت‌گیر نباشی، خوبه!
کلاس زد زیر خنده. نیکو دستی بالا برد و گفت:
_خب، بسه. بذارین خانم رضایی نفس بکشن.
سیما لبخندش را جمع نکرد. حتی قدمی جلوتر آمد و به نیمکت‌های انتهایی نگاه کرد.
_قول نمی‌دم سخت نگیرم، ولی قول می‌دم حوصله‌تون رو داشته باشم.
دخترکی از ردیف اول گفت:
_اسم‌تون قشنگه. مثل اسم یکی از کتابا.
نیکو اشاره کرد که سیما بنشیند و خودش رفت سمت تخته.
_امروز فقط قراره با هم باشیم. درس و امتحان و دفتر هنوز نمی‌خواد. فعلاً آشنا شین با هم.
کلاس کم‌کم آرام گرفت، اما نگاه‌ها هنوز روی سیما مانده بود.
سیما نشست، انگشتانش را روی میز کشید و آهسته در دلش گفت:
«این فقط یه کلاس نیست... این، شروع یه چیزیه»
نیکو برگشت، سیما را دید که نگاهش بین صورت بچه‌ها می‌چرخد. آرام و دقیق. لبخندی زد؛ لبخندی از جنس فهمیدن.
و زنگ اول، میان نفس‌های گرم و نگاه‌های خجالتی، شروع شد.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,040
12,168
مدال‌ها
4
سیما چند قدم جلوتر رفت، میان ردیف‌هایی از نیمکت‌های چوبی که لبه‌هایشان ساییده و کهنه بود، اما هنوز بوی یادگیری می‌دادند. پنجره‌ها باز بودند و باد، گوشه‌ای از پرده‌ی سفید و نازک را بالا برده بود. آفتاب کم‌رمق، کف کلاس را خط‌خطی کرده بود.
بچه‌ها با کنجکاوی نگاهش می‌کردند؛ با چشم‌هایی که یا برق شوخی داشت یا سایه‌ی احتیاط. ردیف اول، دختری نشسته بود با صورتی گرد و پوستی گندم‌گون، موهای بافته‌شده‌ای که روبان قرمزی نوک آن بسته شده بود. پیراهن مدرسه‌اش اتو خورده بود، اما دکمه‌ی بالا را نبسته بود، مثل کسی که دلش نخواسته کامل رسمی باشد.
کنارش، دختری لاغر با چشم‌هایی درشت و خاکستری، آستین مانتویش را هی بالا می‌زد و پایین می‌کشید؛ انگار نمی‌دانست با دست‌هایش چه کند.
پسرها بیشتر در ردیف عقب بودند؛ یکی‌شان، با صورت آفتاب‌سوخته و موهایی که شانه نخورده بودند، بی‌قراری‌اش را با ضرب گرفتن انگشت‌ها روی میز نشان می‌داد. کفش‌هایش خاکی بود و دکمه‌ی یقه‌اش افتاده بود، اما لبخندی داشت که انگار همیشه گوشه‌ی لبش جا خوش کرده.
پسرکی دیگر، کوتاه‌قامت و تُپل، با چشمانی مثل دانه‌های گردوی تازه، پشت سرش قایم شده بود و تنها از لای مانتو هم‌کلاسی‌اش نگاه می‌کرد.
سیما لبخند زد، نگاهی کوتاه به همه‌شان انداخت و گفت:
_خب... حالا نوبت منه، نه؟
دختری که روبان قرمز داشت، با شیطنت گفت:
_آره خانم، خودتونو معرفی کنین دیگه. اسم، سن، چیزایی که دوست دارین... همه‌چی!
سیما گفت:
_سیما رضایی‌ام. بیست‌و‌سه سالمه. تازه از دانشگاه برگشتم. از کوچه‌هایی که بارون خورده باشن خوشم میاد... از چای پررنگ، صدای ضبط‌های قدیمی، و گچ روی تخته.
پسری که لبخند همیشگی داشت گفت:
_خانم فوتبال دوست دارین؟
سیما خندید.
_نه خیلی... ولی اون لحظه‌ای که گزارشگر داد می‌زنه گل! رو خیلی دوست دارم.
خنده‌ی بچه‌ها شبیه وزش ناگهانی نسیم در کلاس پیچید. نیکو، که به دیوار تکیه داده بود، بی‌صدا لبخند زد.
دختر چشم‌خاکستری گفت:
_خانم... ما باید از شما بترسیم یا نه؟
سیما با خونسردی گفت:
_نه، ولی باید حواستون جمع باشه. مخصوصاً اگه قراره مشق ننویسین.
پسر تُپل، زیر لب گفت:
_اوه... یکی دیگه هم سخت‌گیر.
سیما شنید، اما فقط چشمکی زد.
_اگه سخت بگیرم، برای اینه که بعداً راحت بخندیم. قول می‌دم با هم یاد بگیریم، حتی اگه وسطش خرابکاری کنیم.
دختری در ردیف وسط، که چتری‌هایش را مدام کنار می‌زد، زیر لب گفت:
_خانم شبیه اون معلم تو فیلما هستین که تهش با بچه‌ها دوست می‌شه... !
سیما آهسته گفت:
_من فقط امیدوارم تهش معلمی باشم که اسمم بمونه تو دفترچه‌ی خاطراتتون.
برای چند لحظه، کلاس ساکت شد؛ ساکت و گرم. مثل آن لحظه‌های نایاب، که همه چیز بی‌دلیل درست به نظر می‌رسد.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,040
12,168
مدال‌ها
4
نیکو با قدم‌های آهسته از کلاس سیما خارج شد. چشمانش به سوی راهرو کشیده می‌شد، جایی که نور آفتاب از پنجره‌های بلند قدیمی می‌تابید و بازتاب آن بر دیوارها، خطوط نامنظم و سایه‌وار می‌ساخت. در گوشه‌ای از ذهنش هنوز پر بود از کلمات دفتر، کلماتی که به هم پیچیده و در هم گره خورده بودند. انگار در همان لحظه که از آن دفتر خداحافظی کرده بود، بخش‌هایی از خودش در آن صفحات به یادگار ماند.
با هر گامی که برداشت، در دلش صدای آرام و دلنشین زمین زیر پایش که از سال‌ها قدم‌های کودکان در آن نفوذ کرده بود، به گوش می‌رسید. هر قدم نیکو، او را به سمت نقطه‌ای از گذشته می‌برد که هنوز هم در یادش جا داشت، اما همان‌طور که در راهرو قدم می‌زد، نمی‌توانست با اطمینان بگوید که آیا آن خاطرات در عمق وجودش محو شده‌اند یا هنوز هم در گوشه‌ای از ذهنش زندانی هستند.
هنگامی که به در کلاس اول رسید، نفسش را کشید و در را به آرامی گشود. داخل کلاس، فضای صمیمی و سکوتی که پر از کلمات ناتمام بود، از آنچه که در گذشته در این محیط جریان داشت، خاطراتی ساخت. بوی کاغذ و مداد، همراه با صدای ملایم کودکانی که در حال نوشتن بودند، در فضا پیچیده بود. نیکو دستش را به تخته‌سیاه نزدیک کرد و شروع به نوشتن کرد، اما افکارش باز هم به آن دفتر قدیمی که هنوز در جیبش قرار داشت، بازگشت.
آیا کلمات نوشته‌شده در آن دفتر، جایی برای خودشان پیدا کرده بودند یا در میان این دنیای پر از حرف‌های ناتمام گم شده بودند؟ در دلش احساس غریبی از تردید داشت؛ گویی خود را در میان کلمات و خاطراتی که هیچ‌وقت تمام نشدند، می‌دید.
با دست راستش که آرام آرام به تخته فشار می‌آورد، کلمات پرسشی که روی تخته می‌نوشت، هرکدام به نوعی نمایانگر دنیای پیچیده و بی‌پایانی بودند که ذهنش در آن غرق شده بود. سوالاتی ساده اما پر از معنای پنهانی که تنها برای ذهنی آماده می‌توانست گشوده شود. در ذهن نیکو، این لحظه‌ها تنها جزیی از آنچه که در دفترش نوشته بود، نبود. بلکه چیزی در دل او نهفته بود، چیزی که نمی‌خواست برای کسی بازگو کند.
با دست‌های خود که در حال نوشتن بود، دوباره به گذشته بازگشت. یاد آن شب‌ها و آن روزهایی که در دل دفتر خاطراتش رفته بود، هنوز در وجودش احساس می‌شد. آیا آن لحظات، هنوز هم بخشی از او بودند یا در جریان زندگی گم شده بودند؟
حین تکمیل نوشتن سوالات برای آن کودکان خردسال، نیکو مدام برمی‌گشت و در سکوت به کودکان نگاه کرد. با دست‌های لرزان، دفتر تکالیف را به سمت یکی از آنهایی برد که دفتر را به او داده بود تا تکالیفش را نگاه کنند. ذهنش از گذشته عبور کرد، از خطوط خاطراتی که در دفتر نوشته بود. در همین لحظه، کلمات در دفتر خاطراتش به زندگی بازمی‌گشتند، انگار آنها دوباره نفس کشیده بودند.
کودکان به تکالیفشان مشغول بودند، اما نیکو در دلش همچنان درگیر آن گذشته ناتمام بود. در این کلاس، میان دنیای کودکان و دنیای خود، او میانه‌ای پیدا نمی‌کرد. و در همین لحظه، دفتر خاطراتش در جیبش سنگینی می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,040
12,168
مدال‌ها
4
نیکو به آرامی از کنار میزها گذشت و در حالی که بچه‌ها مشغول نوشتن بودند، به گوشه‌ای از کلاس برگشت. در دستش دفتر کوچک و قدیمی‌اش بود. دفاتری که همیشه از آن‌ها پر بود، پر از کلماتی که گاهی حتی نمی‌توانست به یاد آورد چرا آن‌ها را نوشته است. دفترش، هنوز پر از صفحات محو و چروک‌خورده، گویی همچنان از گذشته‌های دور یاد می‌کند.
یک گوشه از کلاس به آرامی نشست و دفتر را باز کرد. کلمات با دستخط خود آشنا بود، اما انگار زمان آن‌ها را از شکل واقعی‌شان دور کرده بود. هر صفحه از دفتر، بخشی از گذشته‌اش را در خود داشت؛ خاطراتی که با هر بار نگاه کردن به آن‌ها، بار دیگر زنده می‌شدند. برای لحظه‌ای، همه‌چیز در کلاس محو شد و نیکو به دنیای خودش وارد شد.
با هر کلمه‌ای که می‌خواند، صدای بچه‌ها، نوشتن بر روی کاغذ، به گوشش نمی‌رسید. در ذهنش، روزهایی که هیچ‌گاه برنگشتند، دوباره تداعی می‌شدند. اسم‌هایی که مدت‌ها پیش فراموش کرده بود، با هر خط در هم آمیختند و یادآوری آن‌ها در دلش جایی باز کرد که همیشه در آن سکوتی عجیب وجود داشت. چیزی که نمی‌توانست نامش را بگذارد، اما همیشه در درونش بود.
کلمه‌ای که زیر انگشتانش بود، «فراموشی» بود. انگار که در این لحظه یادآوری آن برایش سنگینی می‌کرد. صفحه دفتر را به آرامی ورق زد و به خطوط دیگری رسید که در ذهنش هنوز جا مانده بودند. این‌گونه بود که همیشه با دفترش زندگی می‌کرد؛ دفتر، یک وسیله ساده نبود. هر صفحه‌اش برای نیکو گویی گنجینه‌ای بود که در آن به دنبال چیزی می‌گشت که شاید هیچ‌وقت پیدا نمی‌شد.
سکوت کلاس، همچنان ادامه داشت. صدای پر رنگ نوشتن، به آرامی به گوش می‌رسید، ولی در این میان نیکو تنها بود. دفترش، کلماتش، و خاطراتی که هنوز در آن محبوس بودند. به یاد آورد، روزهایی را که از دست داده بود، و چطور در تلاش بود تا با نوشتن آن‌ها، خود را از تله فراموشی نجات دهد.
زمان از دست می‌رفت، اما نیکو همچنان در حال ورق زدن صفحات دفترش بود. انگار این تکالیف بچه‌ها تنها راهی بودند برای پر کردن سکوتی که در دلش داشت. یادآوری چیزی که همیشه فراموشش کرده بود، اما به‌طور ناخودآگاه در دلش باقی مانده بود.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,040
12,168
مدال‌ها
4
نیکو از دل دفترچه‌ خاطراتش بیرون می‌آید. هنوز کمی غرق در یادداشت‌های قدیمی بود، با کلماتی که انگار از زمان‌های دور بر روی کاغذ نوشته شده بودند، ذهنش پر از تصاویری بود که شاید بهتر بود فراموش می‌کرد. اما باید از این دنیای درونی بیرون می‌آمد. دفتر را کنار گذاشت و دستانش را با دقت بر روی میز کنار بچه‌ها حرکت داد.
چشمانش به آرامی از روی صفحات دفتر گذشت و سپس روی چهره‌ها و دستان کوچک دانش‌آموزان متمرکز شد. نگاهش برای لحظه‌ای درگیر مریم، دختری با موهای بافته‌شده و روبان صورتی، شد. دستانش به طور اتوماتیک با پاک‌کن درگیر بود، ولی نیکو سرانجام خود را جمع کرد. باید برمی‌گشت به دنیای واقعی، دنیای این بچه‌ها، این لحظات.
بلند شد و به آرامی قدم‌هایی به سمت تخته برداشت. صدای مدادها که همچنان روی کاغذها کشیده می‌شد، در فضا پیچید. وقتی به تخته رسید، لحظه‌ای مکث کرد، نفس عمیقی کشید، و سپس نگاهش را از بچه‌ها برداشت.
_ خوب، بچه‌ها، بیایید دوباره یک تمرین داشته باشیم.
صدای آرامش در کلاس پخش شد. بچه‌ها در انتظار بودند، برخی با چشمانی براق و مشتاق، برخی دیگر همچنان درگیر نوشته‌هایشان.
نیکو، به‌آرامی نگاهش را بر روی بچه‌ها چرخاند و به مریم که دستش بالا بود اشاره کرد.
_مریم، بگو ببینم، حرف «ب» توی چه کلمه‌هایی میاد؟
مریم با لبخندی محتاط، کلمات را از دل خودش بیرون کشید. نیکو با دقت به صحبت‌هایش گوش می‌داد. دستانش را در جیب‌هایش فرو برد و لبخند زد. همه چیز در سکوتی نسبی در جریان بود، جز صدای قلم‌هایی که روی کاغذها می‌رقصیدند.
نیکو به یاد می‌آورد که روزهایی بود که خودش در جایگاهی مشابه ایستاده بود، در جمع بچه‌ها، اما ذهنش هنوز درگیر آن دنیای قدیمی بود، دنیایی که بعضی وقت‌ها انگار نیکو نمی‌توانست از آن بگریزد.
 
بالا پایین