- Feb
- 3,040
- 12,168
- مدالها
- 4
زیر درخت بلوط، سایهها مثل تور پهن شده بودند روی خاک ترکخوردهی حیاط. برگهای زرد بیرمق، با هر تکان باد، آرام پایین میافتادند، مثل فکرهایی که ناتمام مانده باشند. نیکو ایستاده بود روبهروی سینا. سکوتی میانشان بود که نه معذب بود، نه صمیمی. چیزی شبیه به مکث.
سینا دستهایش را از جیب بیرون آورد. نگاهش را پایین انداخت و گفت:
_یه چیزی باید بهتون میگفتم... نگه داشتنش درست نبود.
نیکو فقط نگاهش کرد، منتظر بود.
سینا گفت:
_دیروز وقتی داشتم تو انباری میگشتم دنبال پوشههای قدیمی، یه جعبه خاکی ته قفسه بود. توش دفترچههایی بود که انگار سالها دست نخورده مونده بودن... یکیش اسم شما رو داشت.
صدای او با خشخش برگها قاطی میشد، ولی واضح بود.
نیکو ابرو بالا برد.
_اسم من؟
سینا سری تکان داد، بعد کیفش را باز کرد و چیزی بیرون آورد. دفترچهای چرمی، با جلدی که انگار زمانی به آن توجه شده بود، اما حالا رد انگشت زمان رویش نشسته بود.
_نخوندمش. فقط دیدم روش نوشته شده «نیکو». فکر کردم شاید باید بیارمش پیش شما.
نیکو جلو آمد. دفتر را گرفت. انگشتش روی جلد چرک گرفته کشید. چیزی در صورتش تکان خورد. نه شگفتی، نه اندوه. حسی شبیه نگاه کردن به عکسی که سالها پشت قاب مانده و خاک گرفته.
_این دفتر... .
نیکو زیر لب گفت، اما جملهاش را کامل نکرد. انگار ادامهاش را فقط خودش باید بداند.
بعد آرام گفت:
_نمیدونستم هنوز هست!
سینا پابهپا شد. نگاهش هنوز خنثی بود، اما در عمق صدا، چیزی شبیه احترام بود.
_فکر کردم اگه به کسی مربوطه، فقط خودتونی.
نیکو سری به نشانهی تشکر تکان داد.
_خوبه که آوردیش.
بعد مکث کرد. پرسید:
_کسی دیگه چیزی نگفت؟
سینا گفت:
_نه. کسی اصلاً ندیده بود. بیشتر چیزا اونجا فراموش شدن.
نیکو دفتر را زیر بغل زد. نگاه کوتاهی به درخت انداخت، بعد به زمین.
_بعضی چیزا بهتره همونجا بمونن. ولی بعضی وقتا... نه!
سینا چیزی نگفت. فقط نگاهش را از او گرفت و به شاخههای بالای سرشان دوخت.
نیکو یک قدم عقب رفت.
_مرسی که گفتی. همین مهم بود.
سینا آهسته گفت:
_فقط حس کردم نباید بیخبر بمونه.
نیکو با سر حرفش را تأیید کرد و از پلهها بالا رفت. پاهایش سبک نبودند، اما بیقرار هم نه.
سینا همانجا ماند. زیر درخت بلوط، با دستهایی که دوباره رفتند توی جیب. و نگاهی که جایی بین شاخهها گم شد.
سینا دستهایش را از جیب بیرون آورد. نگاهش را پایین انداخت و گفت:
_یه چیزی باید بهتون میگفتم... نگه داشتنش درست نبود.
نیکو فقط نگاهش کرد، منتظر بود.
سینا گفت:
_دیروز وقتی داشتم تو انباری میگشتم دنبال پوشههای قدیمی، یه جعبه خاکی ته قفسه بود. توش دفترچههایی بود که انگار سالها دست نخورده مونده بودن... یکیش اسم شما رو داشت.
صدای او با خشخش برگها قاطی میشد، ولی واضح بود.
نیکو ابرو بالا برد.
_اسم من؟
سینا سری تکان داد، بعد کیفش را باز کرد و چیزی بیرون آورد. دفترچهای چرمی، با جلدی که انگار زمانی به آن توجه شده بود، اما حالا رد انگشت زمان رویش نشسته بود.
_نخوندمش. فقط دیدم روش نوشته شده «نیکو». فکر کردم شاید باید بیارمش پیش شما.
نیکو جلو آمد. دفتر را گرفت. انگشتش روی جلد چرک گرفته کشید. چیزی در صورتش تکان خورد. نه شگفتی، نه اندوه. حسی شبیه نگاه کردن به عکسی که سالها پشت قاب مانده و خاک گرفته.
_این دفتر... .
نیکو زیر لب گفت، اما جملهاش را کامل نکرد. انگار ادامهاش را فقط خودش باید بداند.
بعد آرام گفت:
_نمیدونستم هنوز هست!
سینا پابهپا شد. نگاهش هنوز خنثی بود، اما در عمق صدا، چیزی شبیه احترام بود.
_فکر کردم اگه به کسی مربوطه، فقط خودتونی.
نیکو سری به نشانهی تشکر تکان داد.
_خوبه که آوردیش.
بعد مکث کرد. پرسید:
_کسی دیگه چیزی نگفت؟
سینا گفت:
_نه. کسی اصلاً ندیده بود. بیشتر چیزا اونجا فراموش شدن.
نیکو دفتر را زیر بغل زد. نگاه کوتاهی به درخت انداخت، بعد به زمین.
_بعضی چیزا بهتره همونجا بمونن. ولی بعضی وقتا... نه!
سینا چیزی نگفت. فقط نگاهش را از او گرفت و به شاخههای بالای سرشان دوخت.
نیکو یک قدم عقب رفت.
_مرسی که گفتی. همین مهم بود.
سینا آهسته گفت:
_فقط حس کردم نباید بیخبر بمونه.
نیکو با سر حرفش را تأیید کرد و از پلهها بالا رفت. پاهایش سبک نبودند، اما بیقرار هم نه.
سینا همانجا ماند. زیر درخت بلوط، با دستهایی که دوباره رفتند توی جیب. و نگاهی که جایی بین شاخهها گم شد.