جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Ciel با نام [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,887 بازدید, 135 پاسخ و 51 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ciel
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ciel
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,356
مدال‌ها
3
کلافه و پریشان دست روی پیشانی‌ام گذاشته و به‌سمت دینا که حالا کیفش را روی تختم می‌گذاشت، چرخیدم.
خانم مروانی از این جشن به‌من اطلاع داده بود و من، همان روزی که از این ماجرا مطلّع شدم، تصمیمم را گرفته‌بودم.
باوجود پاشا در آن مراسم، من جنازه‌ام را هم به‌آن جشن نمی‌فرستادم.
روی تخت نشستم و به چهره‌ی لبریز از شادیِ دینا چشم‌دوختم.
- من نمیام، راستش احساس میکنم دارم سرما میخورم.
تا آمدم رُخ بیماری را بگیرم و با چند سرفه‌ی جانانه، گلویم را نابود کنم دینا رژلبی را از داخل کیف سپیدرنگش بیرون کشاند و همان‌گونه که رنگِ سرخش را وارسی می‌کرد، امیدهای مرا ناامید ساخت.
- یعنی چی نمیام؟ نزدیکه دو ماهه اومدی تهران زندگیت همش شده کار و دانشگاه. این‌جوری پیش بری دیگه هیچی ازت نمی‌مونه.
کنارم نشست و دستش را دور گردنم پیچاند.
- امروز باید بیای اصلاً مگه اومدن و نیومدنت دست خودته؟ توأم جزئی از اون شرکتی درضمن...
اَبرویی بالا انداخت و با نیش‌باز خندید:
- امروز تولد داوینم هست، نمی‌خوای که عاشقتو حیرون و بدبخت کنی؟
این‌بار واقعاً به‌سرفه افتادم، از این‌که دینا تا این اندازه صریح و واضح این موضوع را مطرح کرده بود، مرا شرم‌زده و خجل میکرد.
چرا تمام آدمیان اطرافم از عشق و علاقه‌ی داوین برایم می‌گفتند؟ چرا همه‌ی اطرافیان این احساس را می‌دیدند اما گویی چشمان من کور و گوش‌هایم برای شنیدن این احساس کر شده بود!
چرا خودم ذرّه‌ای این حسِ عجیب را درک نکرده بودم و نمی‌کردم؟
- اوه‌اوه ببین لُپاش چه‌سرخ شده! بدون مقدمه‌چینی یه سؤال می‌پرسم؟ عروس خونوادمون میشی نوکرتم؟
خون‌های بدنم گویی به‌سمت گونه‌هایم سبقت گرفته بودند، در وجودم ترافیکی از حس‌های عجیب و غریب، مرا کلافه کرده بود.
- چی... چی داری میگی دینا؟ تو اشتباه متوجه شدی داوین هیچ علاقه‌ای به‌من...
دستش را از دور گردنم جدا کرد، شانه‌هایم را میان دستانش فشرد و مرا به‌سمت خودش برگرداند.
- آدمی که عاشق باشه و در عوضش، مغرورم باشه هیچ‌وقت با حرفاش عشقش رو بروز نمیده، این آدما با کاراشون، با رفتاراشون عشق رو ثابت میکنن. من داوین رو خیلی‌خوب می‌شناسم، اون‌شب که دیر اومدی خونه داشت دیوونه میشد.
نمادین خندیدم و درواقع تنها لب‌هایم را بی‌اختیار باز کردم، در برابر سخنان دینا نمی‌دانستم باید چه واکنشی نشان بدهم. نمی‌دانستم باید چه‌گونه این موضوع را عوض می‌کردم!
دینا هر چه‌قدر از این عشق برایم می‌گفت، من نمی‌توانستم احساسات داوین را بپذیرم و قبولش کنم.
اگر تمام این احساسات بازی باشد چه؟
اگر فرداها، روزهای فراتر از این هیجانِ تازه شکل گرفته، داوین زیر احساساتش بزند چه! اگر او هم همانند پاشا، قلبم را برنجاند چه؟
به‌سرعت بحث را عوض کرده و به‌کیف بزرگ سپیدرنگش اِشاره کردم.
- توی اون کیف چیه؟
با این‌که می‌دانستم داخل آن کیف پُر از لوازم آرایشی‌است اما خب، راه فراری جز متوسل شدن به این موضوع ضایع نداشتم حتی، دینا هم این موضوع را فهمید.
- رفته بودم خونه، کلی لوازم آرایشی آوردم؛ می‌خوام امروز من و تو، داخل اون مجلس بدرخشیم.
پتو را از روی تخت برداشتم و آن را روی سرم انداختم و انتهای آن را زیر گلویم فشردم.
- من که لباس درست و حسابی‌ای ندارم، پس خداروشکر که من نمیام ولی بی‌زحمت رفتی اون‌جا کم بدرخش. ممکنه چشم بقیه، برای دختر درخشانی مثل تو زیادی ضعیف و ناچیز باشه.
دستم را از زیر پتو بیرون کشاند و با گره‌ی نمادینی که میان اَبروانش نشانده بود، مرا از تخت جدا کرد.
- لباست با من، الانم به اندازه‌ی کافی دیر شده پاشو آماده شیم که اگه بازم مخالفت کنی، با همین وضعیت می‌ندازمت تو گونی میبرمت اونجا.
رفتنم به آن مجلس جز دیدن چهره‌ی پاشا هیچ منفعتی برایم نداشت. ازطرفی، نمی‌خواستم دینا حتی لحظه‌ای به‌آن مرد فکر کند یا زبانم لال، حتی لحظه‌ای با او تنها باشد.
اگر آن‌جا، پاشا به‌خاطر لجبازی بامن دست به‌کار کثیفی بزند چه؟ آن‌وقت مسبب آن اتفاقی که در ذهنم می‌خروشد، تنها منِ بی‌نوا خواهم بود.
کاش دینا این‌همه شادمانیِ پوچ را کنار بگذارد و به‌نرفتن راضی شود اما، فکر نکنم هرگز این فکرهایم به‌ثمر بنشیند!
- دینا، بیا امروز بشینیم خونه چه میدونم فیلم ببینیم یه‌ذره غیبت کنیم، یا بریم بیرون یکم بچرخیم! من اصلاً درست و حسابی تهرانو ندیدم، هان؟ نظر مثبتت چیه!؟
به‌نگاه ملتمسانه‌ی من چشم دوخت و من نیز، چهارچشمی به لب‌های خوش‌فرمش نگریستم. دعادعا می‌کردم حتی ذرّه‌ای به خواسته‌ام توجه کند اما گویی، مرغ او یک پای ناقص داشت.
- حالا برای این‌کارا وقت زیاده، بشین رو صندلی من یه صفایی به این صورتت بدم.
دلم می‌خواست مقابل چشمان منتظر دینا هم خودزنی کنم و هم او را بزنم. در این قشقرقی که در زندگی‌ام برپا شده بود، تنها این مسئله را کم داشتم.
اگر دینا به آن جشن برود من نیز، ناچارم قدم در آن مجلسی که برایم همانند یک جهنم است، بگذارم.
تنها راه محافظتم از این دخترک سربه‌هوا، همین مسیر است.
پر از غیض، دندان‌هایم را برهم سابیده و غریدم:
- اجازه دارم برم یه آبی به دست و صورتم بزنم اگه منو نمیکنی تو گونی؟
همان‌گونه که لوازم آرایشی‌های مارکش را روی میز دراور مقابلش می‌چید، لبخندی به‌پهنای صورت، روی لب نشاند و گفت:
- باشه فقط زود برگرد، یه‌وقت فرار مرار نکنی!
همان‌گونه که به‌سمت دربِ کنج اتاق می‌رفتم، زیر لب جوری که به‌گوش دینا نرسد، پچ زدم:
- اگه به‌من باشه، حاضرم از لوله‌کشی حموم فرار کنم اما صدسال سیاه پاشا رو نبینم.
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,356
مدال‌ها
3
سکوت و عصبی از باختنم در برابر استقامت دینا، محزون روی صندلی فلزی نشسته و به آرایشی که دم‌به‌دقیقه روی رخساره‌ام پررنگ‌تر میشد نگریستم.
نمی‌دانم چرا اما، احساسِ منفور گناه در تک‌تک ارگان‌های بدنم می‌چرخید!
تمام بدنم سرد و قطرات ریز و درشت عرق روی پوست کمرم، می‌غلتید.
استرس همیشگی این‌بار خودش را همانند یک غولِ تیره و ترسناک نشانم می‌داد. دوست نداشتم مقابل پاشا، با این رنگ و لعاب ظاهر شوم. این مسئله برایم، خیلی مسخره و مضحک به‌نظر می‌آمد.
من از آغوشِ کثیف آن مرد رها شده بودم و چه‌مسخره امروز این‌چنین، مقابلش ظاهر می‌شدم.
- ماه شدی، هیچ‌وقت با آرایش ندیده بودمت.
تا دینا از مقابلم کنار رفت، تصویر سیمای متفاوتم در آینه نمایان شد.
این دخترک غم دیده، این دخترک تکیده با این صورت رنگین، زمین تا آسمان با قبل فرق میکرد.
نمی‌دانم آخرین باری که این‌گونه آرایش کرده بودم، چه‌زمانی بود! یادم نمی‌آید.
به‌اصرار من، دینا آرایش سبک و دخترانه‌ای روی صورتم نشانده بود و از نظر من همین آرایش اندک نیز، خیلی زیاده‌روی بود.
چشمانِ درشت و کشیده‌ام، با سایه‌ی ماتِ گلبهی رنگ و خط‌چشمی گربه‌ای، متفاوت‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسید.
دینا مژه‌های بلند و فِرم را حسابی ریمل زده و جنگل آشفته‌ی چشمان را با این شاخه و برگ‌های اضافه، به بیشه‌ای آرام مبدّل کرده بود.
کرم‌پودر سبکی روی پوستِ سفید صورتم نشسته‌ و رژلب گلبهیِ براق و گونه‌های گل‌انداخته‌ام، آخرین تغییر نشسته بر روی صورتم بود.
- به‌نظرت یکم زیاد نشده؟
همان‌گونه که به‌رخساره‌ام می‌نگریست، لبخندی زد و سرش را به‌نشانه‌ی نفی تکان داد.
- کجاش زیاد شده؟ اتفاقاً خیلیم قشنگ و اندازه‌است، چون سلیقه‌ی داوین رو می‌دونستم این‌جوری آرایشت کردم.
دستی لابه‌لای گیسوانِ فرم برده و گیج پرسیدم:
- یعنی چی؟
همان‌گونه که کرم‌پودرِ روی صورتش را با پَد، محو میکرد از داخل آینه، نگاهم کرد و پاسخم را داد:
- داوین اصلاً آرایش غلیظ دوست نداره، اگه آرایش صورتت زیاد میشد هم تو رو... هم منو از وسط نصف میکرد.
می‌خواستم بپرسم «به اون چه ربطی داره!» اما از گفتن این جمله منصرف شدم نمی‌دانم چرا اما، حضور داوین امشب در این مراسم، اندکی مرا آرام میکرد.
با این‌که دل خوشی از او نداشتم اما خب، او برایم همانند تیری در تاریکی بود. پناه بردن در پناهگاه امن او، خیلی بهتر از گرفتار شدن در زندان دستان پاشا بود. شاید تا داوین کنارم باشد، هیچ اتفاقی برایم نخواهد افتاد!
بعد از تکمیل شدن آرایشِ دینا، که حسابی زیبا و فریبنده شده بود، دستان مرا گرفت و همراه یک‌دیگر به اتاق او نقل‌مکان کردیم.
برخلاف من، دینا آرایش تیره‌ای روی صورتش نشانده و پشت پلکانش را خاکستری کرده‌بود، یک خط چشم مفصل نیز مهمان سیاهچاله‌ی چشمانش کرده‌بود.

آن رژ جیگری رنگ، این آرایش را خیلی غلیظ و پررنگ‌تر نشان می‌داد اما خب، به‌صورت زیبنده‌ی دینا حسابی می‌آمد.
تا وارد اتاق دینا شدیم، او به‌سرعت چند دست لباس از داخل کمد بیرون کشاند و روی تختش انداخت.
- هر کدومو دوست داری بپوش.
چشمان گشاد شده‌ام از دیدن این لباس‌ها، دیگر بازتر از این نمیشد. یکی از آن‌ها کوتاه، یکی دیگر با چاکی که سرش ناپیدا بود و یکی هم همانند لباس‌ِ شب عروس، استغفرالله...
- دینا این یه جشن کاریه‌ها، اینا چیه؟
لباس بلند آبی‌‌رنگ را از روی تخت برداشت و مقابل اندامش گرفت. زیبا بود اما با آن چاک مفصل، برای امشب مناسب نبود.
با وجود پاشا، من و او باید امشب گونی به‌تن می‌کردیم.
- من باهمون مانتو و شلوار بیام بهتره.
دینا لب گزید و گره‌ی ساختگی میان اَبروانش نشاند.
- یه‌لحظه وایسا.
درب کمدش را باز کرد و تاکمر، میان لباس‌هایش گم شد. بالأخره بعد ازچند ثانیه با دو دست کت شلوار زیبا و خوش‌دوخت بیرون آمد.
- بیا مهی جون، چون می‌شناختمت اینارو هم آوردم.
لبخندی از روی رضایت روی لب نشاندم و کت شلوار زیبا و ظریف مشکی رنگی را که میان دستان دینا بود، به‌دست گرفتم.
- این خوبه اما...
سر بلند کردم و ملتمسانه به دینا نگریستم.
- نمی‌خوام دخالت کنما اما اگه ست بپوشیم باحال‌تر نیست؟
پشت این جمله‌ام حرف‌ها نهفته بود.«خواهش میکنم دینا این لباسارو نپوش، یه آدم حیوونی اون‌جا هست که اگه نگاه کثیفش روی تو بیوفته، من یه بلایی سر خودم میارم»
دینا مثل همیشه پر از مهربانی بود، هیچ‌گاه از من ناراحت نمیشد و من چه‌قدر از این خصلت و خوی پخته‌اش، خوشم می‌آمد.
- نظر خودمم روی همین کت شلواره، از سر هیجان اون لباسارو آورده بودم.
دینا کت شلوار خاکستری رنگ را به‌‌آرامی روی تخت گذاشت و مابقی لباس‌ها را داخل کمدش چپاند.
چه‌قدر خوشحال بودم از این‌که این‌بار مخالفت نکرد و منطقی به این ماجرا نگاه کرد، این مراسم یک محفل رسمی‌است و شاید پوشیدن آن لباس‌های باز، وجهه‌ی خوبی نداشته باشد هرچند من تا به‌حالا، در هیچ مراسم رسمی شرکت نکرده بودم.
تنها مراسم‌هایی که من رفته بودم، جشن ختنه‌سورنِ پسر اقدس‌خانم یا عروسی دختر مریم خانم بود.
از مرداب افکارم بیرون آمده و همان‌گونه که پارچه نرم و لطیف کت را روی دستانم مرتب می‌کردم، لب زدم:
- من میرم آماده بشم.
از اتاق دینا بیرون آمده و وارد اتاق خودم شدم.
لباس‌های گل‌گلی‌ام را از تنم جدا کرده و آن کت و شلوار خوش‌دوخت سیه‌رنگ را برتن کردم. الحق که روی تنم حسابی می‌درخشید.
کِش حریر صورتی رنگم را از دور گیسوانم باز کردم و به‌محض باز شدن موهای سرکشم، تمام این دختر ظریف لابه‌لای فرهای درشت و بلندی پنهان شد.
بین شانه کشیدن و نکشیدن موهایم تردید داشتم. اگر شانه می‌کشیدم همانند یک شیر شکست‌خورده‌ی جنگلی میشدم.
بیخیال این ماجرا شدم و باهمان وضعیت، به‌سمت درب اتاق گام برداشتم.
قد شلوار حسابی برایم بلند بود، شاید این مسئله به‌خاطر بلند قامتی دینا بود! بدون کفش پاشنه‌دار، این شلوار کار دستم می‌داد.
تا درب اتاق را باز کردم، رایحه‌ای آشنا زیر بینی‌ام جهید. خودش بود.
به‌محض بلند کردن سرم، دیدمش. میان اتاق من و اتاق دینا ایستاده بود و با آن کت شلوار سیه‌رنگ، هوش از سر آدم می‌برد.
به‌سمت من چرخید و با دیدنم، تکیه‌اش را از دیوار سپید رنگ پشت‌سرش برداشت.
من محو چهره‌ی مرتب او و او، خیره به رخساره‌ی من بود. نمی‌دانم عقلم کجا رفته بود؟ منطقم در کدام عالمی سیر میکرد؟ نباید می‌گذاشتم حرفای دینا روی روانم تاثیر می‌گذاشت. این مرد هیچ احساسی در سر و میان قلبش نداشت. اگر احساسی بود من باید می‌فهمیدم. دیگر تا این اندازه هم خنگ نیستم.
تا آمدم به‌سمت اتاق دینا بروم، صدای داوین مرا به ایستادن مجبور کرد.
- این چه‌وضعیه؟
نگاهم را از خَم ابروانش گرفته و به شب سیه‌رنگ چشمانش خیره ماندم.
دست به‌کمر شدم و حق به‌جانب، پرسیدم:
- به‌این خوبی؟ کجاش بده؟
خودش را تکانی داد و با یک قدم کوتاه مقابلم ایستاد، انگشت اشاره‌اش را برای چند ثانیه دور فر گیسوانم پیچاند و سپس گره‌ی ابروانش را غلیظ‌تر از قبل کرد.
- این‌جوری میخوای بیای؟
تازه حواسم به موهای افشان و عریانم افتاد، به‌سرعت برق و باد دو دستم را روی سرم گذاشته و با لحنی آرام اما عصبی گفتم:
- آدم وقتی میخواد بره یه‌جایی که یه دختر محترم هست قبلش، خبر میده. همین‌جوری مثل جن بوداده ظاهر نمیشه.
لبخندی محو، روی لب نشاند و درست همانند من، پاسخ داد:
- آدم وقتی احتمال میده یه مرد اون بیرونه، هیچ‌وقت این‌جوری سرش رو نمی‌اندازه پایین و نمیاد بیرون.
- اما ما دخترا همیشه نباید حواسمون باشه، یه‌بارم مردا پر از احتمال باشن و حواسشون باشه والا به‌هیچ جای دنیا برنمی‌خوره.
تا از کنارش رد شدم و به‌سمت اتاق دینا گام برداشتم، با شنیدن اسمم از زبانش، قلب تپنده‌ام گویی پرشدت‌تر از قبل کوبید!
- مهرو.
بدون آن‌که به‌سمتش برگردم، منتظر سرجایم متوقف شدم.

راستش، تحمل دیدن رخساره‌اش را نداشتم.
- من پایین منتظرم.
نمی‌دانم چرا من احمق، منتظر سخن دیگری از جانب او بودم؟ چرا من تا این اندازه، پیچیده و غیرمنطقی شده بودم؟ چرا باید به این سادگی، به‌خاطر سخنان دینا، این احساس یک‌طرفه را قبول می‌کردم؟ شاید تمام این تضادها به‌خاطر احساس امنی بود که داوین به من می‌داد!
بعد از به‌پا کرد کفش پاشنه‌بلندی، موهایم را بافتم و شال سیه‌رنگی با نوار‌های سفید رنگ، روی سرم انداختم.
دینا پالتویی سفید رنگِ بلندی روی شانه‌هایم انداخت و گفت:
- این‌جوری دیگه تکمیله.
نمادین خندیدم و پالتو را روی تنم مرتب کردم.
- مرسی دینو، راستی...
همان‌گونه که با قدم‌های کوتاه از اتاق بیرون می‌آمدم، گفتم:
- می‌خواستم بگم اونجا از کنارم جم نمی‌خوریا، من از الان احساس غریبگی میکنم.
خودش نیز پالتوی نگین‌کاری شده‌ی کوتاهِ چرم مشکی رنگی، روی شانه‌هایش انداخت و کیف خاکستری رنگ کوچکش را به‌دست گرفت.
- باشه نوکرتم، حواسم بهت هست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,356
مدال‌ها
3
داخل ماشین داوین نشسته‌بودیم و نگاه سرکشِ من، گهگاهی از آینه‌ی ماشین روی صورت جدی و مردانه‌ی او می‌نشست.
داوین با همیشه فرق میکرد، این تیپ و این شکل و شمایل، او را جذاب‌تر از همیشه نشانم می‌داد.
او تمام حواسش پی مسیر مقابلش بود و حتی سایه‌ی سنگین نگاهم را حس نمیکرد. به‌قول دینا، داوین با رفتارهایش عشق را اثبات میکرد ولی من هنوز، رفتاری حتی نزدیک به‌ این احساس از او ندیده‌ بودم.
مثل همیشه، آهنگ ملایمِ عجیب و غریبی در فضای ماشین نمی‌پیچید و این‌بار، صدای یک خواننده مدام تکرار میشد و تکرار...

« چرا شب این‌جوریه؟ چرا بارون میزنه!
چرا تو شلوغی‌ام، فکر توأم یه‌سره!
خوش‌به‌حالت مثل من نیستی خیالت تخته
واسه من فرق نداره اول و آخر هفته
چرا این ثانیه‌ها شب میشه نمی‌گذره؟
چرا اون خاطره‌ها از سرم نمی‌پره؟
خوش‌به‌حالت که یکی مثل من، درکت کرده
وقتی که کم حوصله بودی، یکی دل‌گرمت کرده
بی‌تو هرشب این دیوونه، مسـ*ـت نگات زیر بارونه
انقدر امشب دلتنگم از همه حرفام معلومه
بی‌تو هر شب این دیوونه عاشق خط خیابونه
خاطرهات میده کار دستم
میزنم بیرون از خونه»
- بذار من گوشیمو وصل کنم، یکی دوتا آهنگ رقصی...
با صدای داوین، دینا موبایلش را از کیفش بیرون نیاورده، پشیمان شد.
- همین خوبه.
دینا تابی به سر و گردنش داد و چپ‌چپ به داوین نگریست.
- عاشقی بد دردیه، تو رو خدا ببین چی داره گوش میده!
بندبند انگشتان دستم منجمد شدند، قلبم پرشدت‌تر از همیشه کوبید همان زمانی که داوین، از آینه‌ی ماشین مرا نگریست. آن هم زمانی که دینا حرف عشق را پیش کشیده بود.
اَمان از دست تو دینا، کمی آرام بگیر دختر.
- ای وای، حرف بدی زدم؟ شما دو تا چرا مثل لبو قرمز شدید؟
دینا روی صندلی چرخیده بود و گاهی مرا و گاهی نیز، به‌نیم‌رخ عصبی داوین می‌نگریست. این رنگِ سرخ صورتم از شرم بود ولی، صورتِ داوین بی‌شک از خشم به این رنگ در آمده بود!
تا دینا لب باز کرد تا دوباره نطق بی‌جا کند، همزمان با داوین به سطوح آمده و ملتمسانه گفتم:
- بسه.
دینا از این همزمانی، حیرت‌زده شد و خندید. دو دستش را ابتدا مقابل صورت داوین به‌هم کوباند و سپس، برگشت و ادامه‌ی کف زدنش را مقابل چشمان من از سرگرفت.
- تلپاتی هم که دارید، خدا خوب در و تخته رو باهم جور کرده.
تا رسیدن به مقصد، دینا یک لبوفروشی حسابی به‌راه انداخته بود. گاه از خود بی‌خود میشد و دیگر کم مانده بود خطبه‌ی عقدمان را در همین ماشین بخواند.
سکوت داوین بیشتر از همه‌چیز، مرا گیج میکرد. چرا این احساس، این عشقی که دینا ازش دم میزد را کتمان نمی‌کرد؟
چرا مثل همیشه، سخنی نمی‌گفت و از خود و زندگی‌اش دفاع نمی‌کرد؟
همه‌چیز همانند یک کلاف، درهم پیچیده شده بود. هم از این مرد می‌ترسیدم و هم تنها داوین بود که در این شهر، به‌من احساس امنیت می‌داد.
بالآخره به مقصد رسیدیم و بازهم دل‌دردهای همیشگی به‌سراغم آمد، بازهم مثل همیشه تا نزدیک پاشا می‌شدم از استرس، هزاران بار می‌مردم و متاسفانه مجدداً زنده می‌شدم.
نمی‌دانستم این چرخه‌ی لعنتی تا کی باید می‌چرخید!
یک درب بزرگ سفید رنگ با حاشیه‌های طلایی که شاخه‌های درختان خشکیده‌ی حیاط حتی، از بالای درب عظیم‌الجثه‌ی حیاط بیرون آمده بودند. این فضای خوفناک، شبیه‌به خانه‌هایی بود که همیشه در فیلم‌های ترسناک می‌دیدم.
کم بدبختی داشتم حالا باید همه‌چیز برایم این‌گونه وهمناک میشد! لازم نبود.
به‌محض باز شدن درب باغ، داوین ماشین را از حیاط رد کرد و وارد قسمت پارکینگ شد.
جز یک مسیر سنگ‌فرش شده و درختان بی‌شمار خشکیده، دیگر چیزی به‌چشمانم نمی‌آمد.
یک عمارت با نمای مرمر نیز نزدیک به پارکینگ وجود داشت، با اینکه لامپ‌های حیاط روشن بودند اما بازهم همه‌چیز برایم تاریک بود، درست همانند بخت و اقبالم.
از ماشین پیاده شدیم و همراه با دینا، درست کنار داوین به‌سمت عمارت گام برداشتیم.
ده‌پله‌ی مرمر را بالا رفتیم و قبل از داخل شدنمان، مردی غریبه درب را برایمان باز کرد.
- خوش آمدید، بفرمائید داخل.
بازوی نحیف دینا را سفت و سخت میان دستانم فشردم و حتی به تعجب او نیز اهمیت ندادم. او نباید از من جدا میشد، من نیز نباید از او دور میشدم.
نمی‌خواستم پاشا یکی از ما را میان اِسارت چنگال بی‌رحمِ دستانش اسیر کند. نمی‌دانم چرا اما دلم آشوب بود، احساس می‌کرد این آشوب و این دل نگرانی‌هایم با همیشه فرق میکرد. نمیدانم، آن‌قدر مصیبت و ترس به‌جان خریده بودم که نمی‌دانستم باید از چه و که بترسم!
از خانم مروانی شنیده بودم پاشا برای این میهمانی مشتاق بوده‌ پس یقیناً، فکر شومی در سرش داشت؟
وای خدا، کاش قلم پایم می‌شکست و مثل احمق‌ها، با این سر و شکل به این میهمانی لعنتی نمی‌آمدم اما اگر نمی‌آمدم می‌توانستم با وجدانم، با تنها گذاشتن دینا خودم را بی‌گناه و راحت جلوه دهم! نه... در سیرت من، بی‌وجدانی نوشته نشده بود. در زندگانی من، تنها گذاشتن یک طعمه‌ی بی‌گناه درست مثل یک بی‌آبرویی بزرگ بود.

 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,356
مدال‌ها
3
مردمک‌های دیدگانم، به‌دنبال پاشا می‌چرخیدند ولی دلم ندیدن او را، نبودن او را می‌خواست. برخی از چهره‌ها برایم آشنا بودند و آن‌ها را درشرکت دیده بودم و برخی دیگر برایم ناآشنا بودند.
یک فضای بزرگ و مجلّل که از تمیزی برق میزد، با نمای مدرن و چیدمانی با رنگ خنثی، مقابل چشمانم بود. این عمارت دو طبقه بود و پلکانی مارپیچ نیز درست کنج سالن قرار داشت.
آهنگ ملایمی نیز همانند پرنده‌ای رها، در این فضای سنگین می‌چرخید. میزهای پایه بلندی نیز زیر پنجره‌ها قرار داشتند و روی آن‌ها نوشیدنی و خوراکی‌های مختلف و متعددی نیز به‌چشم می‌خورد.
با صدای خانم مروانی، به خودم آمدم.
- همه‌چیز مرتبه؟ طبق خواسته‌ی شما از صبح اومدم این‌جا.
داوین که مقابل ما قدم برمی‌داشت، ایستاد و اندکی به‌سمت خانم مروانی چرخید.
- ممنون از زحمتت، همه‌چیز خیلی خوبه.
نگاهم را به لبخند خوش‌رنگ خانم مروانی دوختم، در آن لباس بادمجانی رنگ حسابی می‌درخشید. یک کت کوتاه نگین‌دوزی و دامنی بلند برتن کرده بود و روسری ساتن زیبایش را با مهارت دور سرش پیچانده بود. کنار ما ایستاد و حسابی دینا را در آغوشش چلاند، مرا نیز با یک سلام و احوالپرسی گرم، تحویل گرفت.
وای اگر آن لباس‌های باز دینا، به‌حقیقت می‌نشست الان آبرویی در این جمع نداشتیم.
کنار یک میز پایه بلند ایستادیم و داوین برای خوشامدگویی، یک‌دور سالن را دور زد و با همه‌ی کارکنان شرکت و برخی دیگر که نمی‌شناختم، خوش‌وبش کرد.
الحق که با آن مدل موی مرتب و ته‌ریش مردانه‌اش، حسابی دیدنی شده بود. نمی‌دانم چرا اما چشم برداشتن از او برایم سخت و طاقت‌فرسا شده بود، شاید دلم می‌خواست تا آخر این مراسم کنارم باشد!
با‌صدایی که از پشت‌سر شنیدم، از ترس شانه‌هایم بالا پریدند و به‌عقب برگشتم. بردیا بود.
- خانم‌های خوشتیپ، جا برای یه‌پسر خوشتیپ‌تر ندارید؟
دینا اما حواسش به‌من بود، این ترسیدن و لرزیدن‌های لعنتی‌ام از کنترل خارج شده بود.
- خوبی مهرو؟
لبخندی نمادین روی لب نشاندم و با تکان دادن سرم، حرفش را تایید کردم.
- دارید سعادت وایستادن کنار یه جنتلمن رو از دست می‌دید.
خانم مروانی اندکی کنار رفت و برای بردیا، درست کنار من جا باز کرد.
- بیا پسر، کم هندونه بذار زیر بغلت.
به‌محض ایستادن بردیا کنارم، معذب شده و با انگشتان دستم بازی کردم، اگر تکان می‌خوردم و جای دیگر را برای ایستادن انتخاب می‌کردم، بی‌شک وجهه‌ی خوبی برای دیگران نداشت.
داوین تا به‌میز ما رسید، نگاهی به میز مقابلمان انداخت و نوشیدنی نزدیک به من را انتخاب کرد.
- این لیموناده؟
با این بهانه، میان من و بردیا جای گرفت. داشتم از لبخندی که نمی‌توانستم پنهانش کنم، شرمنده میشدم.


«داوین»
لیوان لیموناد را از روی میز برداشته و به‌مهروی بی‌قرار، نگاهی انداختم.
دلیل این رنگ‌پریدگی و نامتعادل بودنش در ایستادن را نمی‌دانستم.
- بیا بخور، تو بیشتر از من به این نوشیدنی احتیاج داری.
لیوان شفاف لیموناد را به‌سمتش گرفتم و او خیلی محترمانه، بی‌مخالفت لیوان را از دستانم گرفت.
- حسابی رنگت پریده، می‌خوای بری یکم بشینی؟
جرعه‌ای از لیموناد را سرکشید و من، به لیوانی که میان انگشتان ظریف دستش می‌لغزید، خیره ماندم.
- نه‌خوبم، انگار یکم فشارم افتاده!
این‌که مثل همیشه با چموش‌بازی و زبانِ درازش جوابم را نداده بود، جای تعجب داشت. چرا جدیداً این‌گونه شده بود؟
این اواخر، با این‌که سعی می‌کردم از او فاصله بگیرم اما تک‌تک حرکاتش، تمامِ رفتارش برایم مهم و بااهمیت شده بودند.
تا آمدم مهرو را به‌نشستن مجبور کنم، بالأخره میان جمعیت پاشا را دیدم. بعد از مدتی دیر کردن بالأخره آمده بود.
یک کت و شلوار سیه‌رنگ به‌تن داشت و پیراهنش نیز طوسی رنگ بود، برخلاف هرروزی که دیده بودمش، موهایش را کوتاه کرده و آن‌ها را مرتب به‌بالا شانه کشیده بود.
تا متوجه‌ی نگاهِ خیره‌ی من شد، به‌این سمت‌و‌سو آمد.
- من میرم اونور.
مهرو این را گفت و من ندانستم منظورش از آن‌ور، کدام‌ور است! دیگر داشت نگرانم میکرد.
با رسیدن پاشا کنار میز ما، مهلت فکر کردن به مهرو ازمن سلب شد و مهرو به‌سرعت، به‌سمت آشپزخانه‌ی زیر پله‌ها شتافت.
- سلام.
دست پاشا بالا آمد و من، با فشردن دستش و با یک خوش‌آمدگویی نه‌چندان گرم، از او استقبال کردم.
پاشا با بردیا نیز دست داد و با دینا و خانم مروانی، به‌گرمی احوالپرسی کرد.
- مثل اینکه بازم دیر رسیدم!
به‌جای من، بردیا پاسخ داد:
- نه داداش این حرفا چیه؟ ما زود اومدیم.
بردیا این را گفت و خودش به‌حرف خودش خندید، لوده بودنش در این جمع هنوزهم برقرار بود و گویی، قصد تمام شدن نداشت!
پاشا درست کنار من ایستاد و بازهم شرمندگی‌اش را ابراز کرد.
- یه‌کار مهم برام پیش اومد، بازم شرمنده.
خانم مروانی این‌بار، لطف کرد و به‌جای من پاسخش را داد:
- شرمنده چرا؟ کاره دیگه، یهو مثل سنگ میفته جلوی پای آدم.
پاشا لبخندی زد و به نوشیدنی‌های روی میز نگاهی انداخت. نمی‌دانم چرا اما، حس خوبی از او نمی‌گرفتم یعنی اطراف این مرد، جز سیاهی هیچ رنگ دیگری نبود.
با این‌که خیلی خوب نمی‌شناختمش اما در همین مدت کوتاه، خیلی چیزها برایم ثابت شده بود.
مداخله‌های گاه و بی‌گاهش در زندگی‌ام و بحث عشق و عاشقی‌ای که هردفعه، به‌راه می‌انداخت را دوست نداشتم.
- میگم...
اندکی به‌سمت پاشا چرخیده و منتظر به او چشم دوختم، باز داشت ریسمان چه چرندی را درهم می‌بافت!
- آخر وقت، باهات یه‌کار مهم دارم البته اگه مشکلی نداری!
هرگز دوست نداشتم با او هم‌کلام شوم، دلیلی نداشت برای هم‌صحبت شدن با او خودم را مجبور کنم.
- اگه بحث پروژه‌ست، شنبه داخل شرکت راجب‌بهش صحبت می‌کنیم.
نگاه گذرایی به اطراف انداخت و یقه‌ی کت سیه‌رنگش را مرتب کرد.
- نه، درباره‌ی پروژه نیست. آخر وقت همین‌جا منتظر می‌مونم البته...
جرعه‌ای از آب‌میوه‌اش را نوشید و ادامه داد:
- خانم سبحانی‌ هم باشن.
جوری به‌سمتش چرخیدم که صدای استخوان‌های گردنم را نیز، به‌وضوح شنیدم.
او چه می‌خواست بگوید که باید مهرو هم حضور داشته باشد؟
دیگر داشت کفری‌ام میکرد من دیگر، تحمل منتظر ماندن را نداشتم.
- اگه مشکلی پیش اومده، همین الان بگو حرف حسابت چیه؟
تُن صدایم آرام بود اما لحن کلامم بی‌اختیار به‌تندی میزد. شاید چون، روی اسم مهرو حساس شده بودم، کنترل زبانم از اختیارم خارج شده بود!
تا اسم مهرو به زبان کسی می‌آمد، بی‌اختیار گوش‌هایم تیز و رگ گردنم باد میکرد.
من او را همین‌گونه صاف و معصوم می‌خواستم این‌که، یک مرد سراغش را بگیرد یا نامش را به‌زبان بیاورد، در کَتم نمی‌رفت.
پاشا لبخندی روی لب نشاند و با آرامش، جواب تندی مرا داد.
- تحمل کن شریک، امروز همه‌چیز به‌نفع توعه.
این را گفت و آبمیوه به‌دست، به‌سمت دیگری از سالن رفت و کنار مهندس رسولی ایستاد.
دوست داشتم این مرد مرموز را میان دستانم مچاله کنم، حیف که بحث آبرویم درمیان بود وگرنه، بی‌شک بلایی سرش می‌آوردم.
چندین بار به ساعت مچیِ نقره‌ای رنگم چشم دوختم و با چند لیوان آب، سعی کردم سوزش قلبم را آرام کنم.
نگاهم روی مهرویی که حالا به این سمت می‌آمد، نشست.
دختر، کاش تا این اندازه برام سربسته و عجیب نبودی.
کاش فقط یک مقدار، می‌توانستم بفهمم داخل ذهنت چه میگذرد!
کاش فقط یک روز می‌توانستم حس‌های درونت را احساس کنم آن‌وقت دیگر لازم نبود حرفی بزنی.
- تو چرا یهو انقدر بی‌قرار شدی؟
به‌دینا نگاهی انداختم و کوتاه جوابش را دادم:
- چیزی نیست.
بردیا با ناخن ضربه‌ای روی لیوان آب مقابلش زد و به‌شوخی گفت:
- ناراحته که تو این مراسم، آب شنگولی نداریم. آی دلم خنک شد دمت گرم خانم مروانی، خوب برنامه‌ای چیدی.
برزخی نگاهش کردم و دندان‌هایم را روی هم ساییدم:
- تو نمی‌خوای بری یه چرخی این اطراف بزنی؟
تا بابونه‌ی وجود مهرو زیر بینی‌ام جهید، بی‌توجه به بردیا نگاهی گذرا به رخساره‌ی محزون مهرو انداختم. کاش به‌جای ایستادن کنار دینا، کنار من می‌ایستاد.
- مرد گنده رو می‌فرستی پی نخود سیاه؟
دینا پا درمیانی کرد و با خنده، پاسخ بردیا را داد:
- آقا بردیا، یه کوچولو از داوین فاصله بگیر، معلومه بازم مغزش رسوب گرفته!
تا پایان مجلس چشم از روی مهرو برنداشتم، بردیا و دینا نیز گاهاً سربه‌سرم می‌گذاشتند و حسابی کفرم را در می‌آوردند.
هیچ از این مجالس خشک کاری خوشم نمی‌آمد، تنها دعادعا می‌کردم خیلی زود، با پاشا تنها شوم و این جشن مسخره، که هیچ شباهتی به یک جشن نداشت، زود تمام شود.
بعد از صرف شام، همکاران دانه‌دانه رفتند و حتی دیگر من پاشا را میان جمع، ندیدم.
مهرو تمام این مدت، به دینا چسبیده بود و حتی اندکی هم شام نخورد.
حتماً یک جای کار می‌لنگید؟
نمی‌دانم چرا اما نم‌نم داشتم رفتارهای مهرو را تجزیه و تحلیل می‌کردم.
یعنی حال خراب او، به پاشا و حرف‌هایی که قرار بود، بزند ربط داشت؟ اصلاً او از این موضوع خبر داشت؟
- آخ با این کفشای پاشنه بلند پدرم دراومد، بریم دیگه.
به‌سمت دینا چرخیدم و او را آماده‌باش کنارم دیدم.
- بردیا می‌رسونتت، من کار دارم.
دینا لب‌هایش را آویزان کرد و غرید:
- اون بدبخت فلک زده‌ی بیچاره همیشه باید جور تو رو بکشه، آخه اون بی‌نوای مصیبت‌زده، چه گناهی کرده؟
بردیا که تمام این مدت پشت‌سر دینا ایستاده بود، دستانش را داخل جیب هودی سورمه‌ای رنگش برد و زمزمه کرد:
- حالا انقدرها هم که میگی بدبخت نیستم.
دینا ترسیده، یکه خورد و به‌سمت بردیا چرخید.
- عه، شمایید؟ چیزه... ما تو فامیلمون یه بردیای دیگه داریم منظورم با اون بودا، فکرای بد بد یهو به سرتون خطور نکنه.
بردیا نمی‌دانست جدی باشد یا لبخند روی لبش را حفظ کند!
- بسه دیگه برید. بردیا، بی‌زحمت برسونش خونه.
بردیا بی‌مخالفت، به‌نشانه‌ی تأیید سر تکان داد و در همان حین که از کنار دینا می‌گذشت، گفت:
- تو پارکینگ منتظرتونم.
این را گفت و وارد حیاط شد، دینا دستان مهروی مسکوت را فشرد و زمزمه کرد:
- بریم.
به‌سرعت، مانع دینا شدم و حتی نمی‌دانستم و نمی‌توانستم چه بهانه‌ای برای ماندن مهرو بیاورم؟
- مهرو تو بامن برگرد، یه مسئله‌ی کاری مهم پیش اومده.
مهرو متعجب، باچشمانی گرد نگاهم کرد و پرسید:
- این وقت شب؟
تا آمدم پاسخش را بدهم، دینا با لبخندی شیطانی از مهرو فاصله گرفت و با ذوق گفت:
- بهتره شما دوتا رو تنها بذارم، بای بای ما رفتیم.
مهرو تا آمد مخالفت کند، دینا به‌سرعتِ جت از سالن خارج شد.
من ماندم و مهرو، چندین خدمتکار نیز برهم ریختگیِ سالن را سروسامان می‌دادند.
- این وقت شب چه کار مهمی پیش اومده؟ نمیشه فردا صبح درباره‌ش حرف بزنیم.
- نه، نمیشه.
روی مبل نشستم و بی‌اختیار مشغول تکان دادن پای راستم شدم، اگر بحث مهرو نبود بی‌شک لحظه‌ای این‌جا نمی‌ماندم.
- خب چرا الان ساکتی؟ بگو چیشده؟ اگه بحثه کاره پس خانم مروانی کو؟
با ویبره‌ی موبایل داخل جیب شلوارم، جواب مهروی منتظر را ندادم و بعد از بیرون آوردن گوشی، به‌صفحه‌اش چشم دوختم.
شماره‌ی پاشا بود.
- من باشم و تو باشی و مهرو، بقیه رو بفرست برن.
از خانم سبحانی تبدیل شد به مهرو؟
این‌جا چه‌خبر بود؟
گوشی را روی عسلی مقابلم پرت کردم و به یکه خوردن مهرو نیز توجه‌ای نکردم، کاش این قائله‌ی مسخره زودتر تمام میشد.
- همتون برید، فردا صبح اینجا باشید.
مهرو هراسان نگاهی به اطراف انداخت و ترسیده پرسید:
- چه‌خبره اینجا؟ چیشده؟
دو مرد و سه زنی که در سالن بودند، با فریاد من به‌سرعت از سالن بیرون رفتند.
- گفتم بیرون.
هیچ جوابی برای مهرو نداشتم، کاش شرمنده‌اش نمیشدم. به‌دست گرفتن رفتارهای معقولانه، برایم محال و دور از انتظار به‌نظر می‌رسید.
- داری می‌ترسونیم، تو رو خدا بگو چرا اینجوری میکنی؟
انگشتان دستم را میان موهایم بردم و غضبناک، زمزمه کردم:
- یه لحظه صبر کن.
صدای مهرو حالا با بغض همراه شد.
- یعنی... یعنی‌چی صبر کن؟ اصلاً من میرم.
تا آمدم مخالفت کنم، درب سالن باز شد و قامت پاشا میان چارچوب دربِ چوبی نمایان شد.
کُتش را درآورده و دو دکمه‌ی بالایی پیراهنش را باز کرده بود، کت سیه‌رنگش را در دست چپ و چیزی میان مشت دست راستش، سفت گرفته بود.
جلو آمد و با هرقدمش، مهرو نزدیک‌تر به من ایستاد. گریه میکرد؟ درست می‌دیدم؟
- مرسی که به خواسته‌م توجه کردی، هیچ‌وقت امروز رو فراموش نمیکنم.
گوشه‌ی آستین مهرو را میان انگشتان دستم فشردم تا با این روش آرامش کنم، چرا من میان این‌همه سنگدلی، مهربان هم شده بودم؟ چرا این دخترک معصوم را ترسانده بودم؟ تنها به‌خاطر کنجکاوی و شنیدن حرف‌های این مرد، مهرو را آزار دادم؟ دیگر داشتم به جنون می‌رسیدم.
- زود حرفاتو بزن، زیادی منتظر موندیم.
پاشا مقابلم ایستاد و کتش را روی شانه‌اش انداخت، خیلی حریص و پرطمع به‌نظر می‌رسید.
- اوه شرمنده، بازم منتظرت گذاشتم؟ رفته بودم از داخل ماشین اینو...
مشت دستش را باز کرد و جعبه‌ی شکلاتی رنگی را بالا آورد.
- بیارم.
عصبی شده و بی‌کنترل، خروشیدم:
- دِ حرفتو بزن، من حوصله‌ی شنیدن صغری و کبری چیدن تو رو ندارم.
پاشا بازهم لبخندی با آرامش روی لب نشاند و درب جعبه‌ی شکلاتی رنگ را باز کرد.
یک حلقه‌ی پر از نگین! یعنی چه؟ می‌خواست از من خواستگاری کند؟
- اومدم نجاتت بدم پسر.
افکار مضحکم را پس زدم و پرسیدم:
- حالت خوبه؟ چیزی زدی؟
پاشا به‌یک‌باره، جعبه را مقابل مهرو گرفت و به چشمان نمناکش، خیره ماند.
- اومدم از مهرو خواستگاری کنم.
ناباورانه به پاشا نگریستم.
خون به مغزم نرسید، دستانم شل شد و لبخندی مسخره کنج لبانم نقش بست.
مهرو خط قرمز من بود. او، چه نشخوار میکرد؟
فریاد زدم و به‌سمت پاشا حمله‌ور شدم.
- چه گوهی خوردی حرومزاده؟ یه، بار دیگه بگو، بنال.
یقه‌اش میان دستاتم بود و خندیدنش، مرا جری‌تر از قبل میکرد.
مهرو نیز از ترس بلند بلند گریه میکرد و مدام، از من می‌خواست تا از این فضای خفقان‌آور رها شویم، برویم.
پاشا به‌حرف آمد.
- مهرو دستکاری شده‌ی منه...
پرشدت‌تر خندید و جنون‌وار ادامه داد:
- اون شب وقتی رو تختم بود، همش اسم تو رو می‌آورد.
خندهایش شدت گرفت، آنقدر بلندبلند می‌خندید که هیچ فرقی با یک آدم دیوانه نداشت.
- اینکه عاشق هم شدید برام مهم نیست، میدونی پسر... مهرو برات ضرر داره، اون برات یه ‌است اما خب، اینجاش مهمه... اون هرچه‌قدرم بد باشه بازم مال منه.

 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,356
مدال‌ها
3
بی‌اختیار بندبند انگشتان دستم، از پارچه‌ی نازکِ پیراهنش جدا شدند. آن‌چه را که می‌شنیدم، باور نداشتم. آن‌چه را که می‌دیدم، حقیقت نمی‌دانستم. نگاهِ حیرانم میان مهروی گریان و پاشای خندان می‌چرخید.
- اون... اون یه آشغاله... داره چرت م... میگه.
این را مهرو گفت، از اعماق جان زار میزد و روی سرامیک‌های سرد و کرمی رنگ افتاده بود.
چرا سخنان دانیال، موبه‌مو و ذره‌به‌ذره میان سرم می‌چرخید! دانیال طعم بی‌مهری عشق را چشیده بود. او خطر این احساس را به‌من گوشزد کرده بود اما گویی، من با دیدن مهرو و معصومیت کذب آن، کور و کر شده بودم!
با صدای بشاش پاشا، نگاهم را از مهروی پوشالی گرفته و به‌پاشایی که مشغول مرتب کردن یقه‌ی چروکیده‌اش بود، چشم سپردم.
- فکر می‌کردم واکنش بدتری ازت ببینم.
کتش را برتن کرد و ادامه داد:
- فکر نمی‌کردی این دختر همچین آدمی باشه؟ خدایی خیلی بازیگر خوبی میشه. مگه نه؟
بی‌اختیار و بدون حتی ذرّه‌ای درنگ، انگشتان مشت شده‌ام را بالا آورده و باتمام قدرت، به‌جان پاشا افتادم.
ناسزاهای ناتمامم و مُشت‌های مداومم، نثار این مردِ منزجره کننده‌‌ی مقابلم میشد.
روی زمین افتاده بود و سعی میکرد مرا کنار بزند اما موفق نبود، باید آن‌قدر ضرب دستم را می‌نوشید که فکر بازی دادن من، از سرش و از خاطراتش بیرون می‌پرید.
- داوین تو... تو روخدا...
مهرو میان هق‌هق‌هایش، سرفه‌ای کرد و گوشه‌ی آستین کتم را گرفت.
- تو رو... خدا... بریم... بریم من توضیح میدم.
بدون آن‌که نگاهش کنم، از روی پاشای کم‌جان برخاستم و خون سرانگشتانم را با کتم تمیز کردم.
- ساکت شو مهرو، فقط ساکت شو نمی‌خوام صداتو بشنوم.
آن‌قدر حالم خراب بود که حتی متوجه‌ی درد بینی و خونریزی آن نشده بودم. تنها مشت پاشا که به‌ثمر نشسته بود؛ همین بود ولی اکنون، تنها فقط قلبم درد میکرد.
- این لاشه روهم جمع کن.
این را گفتم و به‌سرعت به‌سمت درب سالن قدم برداشتم. بغض داشتم، این مرد دلش هوای گریستن داشت، این آسمان اَبری بود و معلوم نبود چه زمانی ابرهای قلبم، از درد می‌ترکیدند و می‌باریدند!
فقط می‌خواستم تنها باشم، من می‌خواستم فکر کنم. می‌خواستم تنها خودم باشم و خودم. هنوز چیزهایی که دیده و شنیده بودم را باور نداشتم.
خسته بودم، آن‌قدر خسته که دلم می‌خواست سالیان سال از تمام آدمای این زمین فاصله بگیرم.
- داوین.
اسمم را صدا زده بود، آخ مهرو نگو... تمامش کن.
قدم‌هایم به‌ناگه متوقف شدند اما، به‌سمتش برنگشتم. می‌ترسیدم آن چشم‌ها، کار دستم بدهند.
- فکر... فکر می‌کردم تو با بقیه فرق داری.... اما، اما اشتباه می‌کردم. تو حرفای منو نشنیده، دردای منو ندیده... داری میری؟
بدون آن‌که به‌سمتش برگردم و حرفی بزنم، بازهم چند قدم دیگر به جلو پیشروی کردم که صدایش بازهم مرا متوقف کرد.
- امشب... امشب بهم ثابت شد...که، که زنده موندنم هیچ فایده‌ای نداره... هرکی هرچی دلش می‌خواد میگه، هرکی هرچی دلش می‌خواد می‌شنوه... من خستم... به‌خدا خستم.
دستگیره‌ی سرد درب را میان دستانم فشردم، صدای تند تپش‌های قلبم گویی زیر گوش‌هایم بود. آن‌قدر خشمگین بودم که دستگیره‌ی بی‌نوای درب میان دستانم، حسابی چلانده میشد.
صدای جیغ مهرو و شکسته شدن وسایل خانه، به‌ناچار مرا به عقب برگرداند.
پاشا نیز با صورتی تکیده، نیم‌خیز شده بود و به‌جنون مهرو می‌نگریست.
گیسوان پریشان مهرو، اندام ظریفش را دربرگرفته بود و او هرچه دم دستش بود را می‌شکاند.
- از همتون... از همه‌چی خستم... تک‌تکتون آشغالید.
خم شد و از روی زمین، تکه‌ای از جام شکسته را برداشت و با لبخندی تلخ، اما با بغضی بسیار به‌سمت پاشا چرخید و فریاد زد:
- مقصر همه‌چی تو بودی، تو از من... از من یه دختر بدبخت و فراری ساختی... از مامانم... از بابام دورم کردی...
تکه‌ی شکسته‌ی جام را به‌سمت رگ مچ دستش برد و ادامه داد:
- تو حرفاتو زدی، یه تهمت گنده چسبوندی وسط... وسط پیشونیم... دیگه برام مهم نیست بقیه چه فکری درباره‌ی من میکنن... دیگه حوصله‌ی توضیح دادن ندارم...
صدای کم‌رمق پاشا، سخن مهرو را قطع کرد:
- دیوونه بازی نکن مهرو، بذارش زمین.
مهرو نگاهش را به‌من دوخت و میان رگبار چشمان سرخش، لبخندی محزون روی لب کاشت.
- فکر می‌کردم می‌تونم بهت تکیه کنم... وقتی... وقتی کنارم بودی آرامش داشتم اما دیگه... الان از توأم می‌ترسم.
بازهم صدای پاشا، او را از این‌کار منع کرد. آن‌قدر کم جان شده بود که حتی نمی‌توانست تکان بخورد.
- مهرو، بهت گفتم بندازش زمین. منو روانی نکن.
بدون آن‌که حرفی بزنم به‌سرعت، به‌سمت مهرو قدم برداشتم و با خشم تکه‌ی شکسته‌ی جام را از میان انگشتان دستش گرفته و زیر گوشش زمزمه کردم:
- لعنت به‌تو که ول کن قلبم نیستی، لعنتی.
دستش را گرفته و از مقابل چشمان پاشا، به‌سمت درب سالن قدم برداشتیم. مهرو نیز با قدم‌های سست کنارم حرکت میکرد. دستانش آن‌قدر سرد بود که تمام جانم از اصابت دستانش، یخ زد.
- فکر نکن گول مظلوم‌نمایی‌هات رو خوردم، نمی‌خواستم خونت تو این خونه بیفته گردنم.
مهرو تنها بی‌صدا گریه میکرد و دیگر حرفی نمیزد، گویی آن جنون و شکستن وسایل گران قیمت عمارت، حسابی آرام‌ترش کرده بود!
آن‌قدر ذهنم درگیر بود که نمی‌دانستم واقعاً نزدیک کردن مهرو به خودم کار درستی بود یا نه؟ چرا هرچه می‌خواستم خودم را مجاب به دوری کنم نمیشد؟ چرا حرف‌های پاشا که شاید حقیقت باشد در کتم فرو نمی‌رفت؟
این دختر بامن چه کرده بود؟ اگر ذرّه‌ای احساس در میان نبود بی‌شک بدون هیچ آسیبی، بدون هیچ خیالی می‌رفتم.
به‌سمت ماشین رفته و سوار شدیم، قبل از اینکه از عمارت خارج شویم به آقا اسماعیل که داخل حیاط ایستاده بود، دستور دادم تا پاشا را از این عمارت بیرون کند.
در راه، من سکوت کرده و مهرو می‌گریست. آن‌قدر گریه کرده بود که صورتش گویی همانندِ اقیانوسی طوفانی شده بود!
اگر الان لب باز می‌کردم و حرفی می‌زدم، همه‌چیز از کنترلم خارج میشد.
باید آرام می‌شدم، باید منتظر می‌ماندم. باید همه‌چیز را، حرف‌های دانیال را اثبات می‌کردم. باید این دختر را با دستان خود رنگ می‌کردم.
فرمان را به‌سمت خانه‌ی خودم چرخانده و بعد از نیم‌ساعت رانندگی بالأخره، ماشین را در پارکینگ ساختمان جای دادم.
- این‌جا کجاست؟
پاسخش را ندادم، پیاده شدم و درب ماشین را برهم کوباندم. مهرو نیز بیرون آمد و با لحن گرفته‌ی صدایش پرسید:
- نکنه بازم نقشه کشیدی؟ نگهم داشتی تا پاشا بیاد؟
بازهم سکوت کردم. مهرو مرا مجبور به‌حرف زدن نکن، اگر لب‌هایم ازهم باز شود بی‌شک حرفای خوبی نخواهم زد.
مهرو بی‌هیچ چاره‌ای دنبالم، وارد آسانسور شد. بازهم گریه می‌کرد و زیر چشمانش به‌خاطر ریملی که زده بود، سیاه و گود رفته دیده میشد.
به‌محض خارج شدن از آسانسور، درب خانه را باز کردم و منتظر ماندم تا مهرو زودتر ازمن وارد خانه شود.
- این‌جا کجاست؟
خودم نیز، پشت‌سرِ مهرو وارد خانه شدم و درب را بستم.
- خونمه.
با پشت دستانش، صورت نمناکش را پاک کرد و نگاه گذرایی به‌اطراف انداخت.
- چرا منو آوردی این‌جا؟
کتم را از تنم جدا کردم و آن را به‌شدت روی مبل پرت کردم، این تنهایی داشت مرا از پای درمی‌آورد، داشت مرا به جنون می‌رساند.
بی‌توجه به‌سؤالش، پرسیدم:
- با اون مرد دستت تو یه‌کاسه‌ست؟ اومدن تو و اون حرومزاده به شرکت، همش نقشه بود؟
مهرو دو دستش را در هوا تاب داد و با بغضی جدید، نالید:
- بهت میگم... ثابت میکنم همه‌چیزو... اون چیزی که تو فکر میکنی نیست.
دکمه‌های پیراهنم را یکی‌یکی باز کردم و آن را نیز کنار کتم، روی مبل انداختم. با بالاتنه‌ای عریان به‌سمت مهرو گام برداشتم و زمزمه‌وار، گفتم:
- اول باید یه چیز دیگه رو ثابت کنی.
مهرو پر از ترس به‌عقب قدم برداشت و به‌دیوار پشت سرش چسبید.
- م... می‌خوای چه غلطی کنی؟
کفِ دست راستم را کنار صورتش، به‌دیوار چسباندم و سرم را تا حد امکان جلو بردم. نگاهم مدام میان چشمان خمار جنگلی و لب‌های سرخش می‌چرخید. از ترس آن‌قدر پوست لبش را به‌دندان گرفته بود که خونی اندک روی لبانش جای خوش کرده بود.
عقلم حرفای بسیاری برای گفتن داشت اما قلبم تنها حرفش، تنها نامی که تکرار میکرد مهرو بود.
آن‌قدر گیج بودم، آن‌قدر عصبی بودم که بین بوسیدن و خفه کردن مهرو، دودل شده بودم. تا این اندازه حرف‌های آن مرد مرا دچار احساس‌های مختلفی کرده بود.
بوی عطر تنش، گیسوان بلند و پیچ‌دارش، گونه‌های سرخ و پوست رنگ‌پریده‌اش، چشمان معصومش مثل یک رویا بود اما سخنان پاشا، مرا از این رویا جدا میکرد، تمام این زیبایی‌ها را به‌سمت زشتیِ کابوس‌هایم سوق می‌داد.
- حرف بزن، بگو با پاشا دست به‌یکی کردی... لعنتی بگو توأم هیچ فرقی با بقیه نداری... .
آن‌قدر نزدیکم بود که گرمای نفس‌هایش مرا از پای درمی‌آورد.
داوین، قلبم آرام بگیر این دختر آن بُتی نیست که می‌پرستیدی.
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,356
مدال‌ها
3
مهرو میان گریه‌هایش، تلخ خندید و فریاد زد:
- هیچ می‌فهمی چی داری میگی؟ من از اون آشغال متنفرم.
کف دستم را پرقدرت به‌دیوار سپید رنگ کنارِ مهرو، کوباندم و به‌تبعیت از مهرو، خروشیدم:
- دِ لعنتی زبون باز کن، حرف بزن نذار همین‌جا... یه بلایی سر خودم و خودت بیارم.
به‌چشمانم خیره ماند، آن‌قدر چشمانش زیبا بودند که قلبم را از عشق، به‌تپش می‌انداخت.
دختر این‌گونه نگاهم نکن، من اختیار این قلب بی‌صاحب را ندارم.
- اون... اون عوضی می‌خواست بهم دست درازی کنه، موفق نشد... من... من فرار کردم.
سرم را کج کرده و حیرت‌زده نگاهش کردم، راستش هنوزهم نمی‌توانستم معنی کلماتی که به‌زبان آورده بود را تجزیه و تحلیل کنم.
این دختر، چه داشت می‌گفت؟
- نمی‌دونستم قراره این‌جوری بشه، نمی‌دونستم قراره... قراره بیفته دنبالم.
صورتم را نزدیک‌تر کردم و پر از تردید، زمزمه کردم:
- داری دروغ میگی؟
باخشم و گریه‌های پرشدت، چند ضربه‌ی محکم به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام کوباند و عربده زد:
- چرا فکر میکنی دارم بهت دروغ میگم؟ هان؟ چرا؟
گلوی ظریفش را با دستِ چپ گرفته و چنگ آرامی به پوست نرم گردنش زدم.
- ببین دختر، زندگی من یه راه بیشتر نداره. اون راهِ پرپیچ‌وخمم تویی. باید بفهمم، حقمه که بفهمم ته این‌همه راه رفتن، بالأخره یه دروغ منتظرمه یا چیزی که دلم می‌خواد.
مهرو دستم را پس زد و از زیر حصار دستانم بیرون آمد. منتظر طغیان او بودم اما او خیلی آرام‌تر از قبل، سر اصل مطلب رفت.
- داخل یه خیاطی کار می‌کردم که برای پاشا بود، اون‌شب... اون‌شب با یه بهونه منو داخل سالن نگه داشت تا بهم... بهم... تجا...
ادامه‌ی این کلمه را با بغض قورت داد و با بی‌حالی روی سرامیک‌های سردِ کف خانه نشست.
- نمی‌دونم چیشد اما... اما... برای فرار از دستاش، با چاقو به جونش افتادم... از ترس اینکه بمیره و گیر بیفتم فرار کردم... نمرد، اومد دنبالم تا به‌قول خودش... زندگیمو جهنم کنه.
سرش را بلند کرد و با پشت دستانش، گونه‌های نمناکش را از اشک، پاک کرد:
- غزل، دختر عمه‌ت منو فرستاد تهران که ای‌کاش نمی‌اومدم... کاش گیر پلیس می‌افتادم اما این زندگی نکبت‌بارِ پر از ترس رو نداشتم. دلم... دلم خیلی برای مامانم تنگ شده، دلم داره برای دیدن بابام پر میکشه، تو نمیدونی من تو این مدت چه‌قدر درد کشیدم، چه‌قدر شبا زیر پتو، برای بدبختی‌هام گریه کردم. قلبم تیکه‌تیکه شده، از همه‌چی خسته شدم.
میانمان سکوتی سنگین به‌راه افتاده بود، داشتم دیوانه می‌شدم.
اگر، اگر این دختر راست گفته باشد من چه‌گونه شرم خودم را ابراز کنم؟ اما اگر حرفایش درست نباشد چه؟
گویی حرف‌های قلبم را از سکوتم خوانده که معصومانه نجوا کرد:
- میتونی همه‌چیو از غزل بپرسی.
با کف دست، چند ضربه‌ی کاری به شقیقه‌هایم کوباندم و سپس، چند مُشت جانانه نیز حواله‌ی دیوار مقابلم کردم.
به مرز جنون رسیده بودم، این‌که این دختر برای حرف‌هایش راهی برای اثبات داشت، مرا از کرده‌ی خودم و از افکارِ دقایق پیشم، پشیمان میکرد.
این دختر، در این مدت چه کشیده بود که منِ احمق نفهمیده بودم؟
در این مدت او زجر می‌کشید و من حتی، دردهای او را ندیده بودم.
کاش همان زمانی که پاشا زیر مشت‌هایم بود؛ می‌مرد و من، او را با دستان خودم می‌کُشتم.
مقابل جسم لرزیده‌ی مهرو زانو زدم، هنوز سکوت کرده بودم و نمی‌دانستم باید تعجب و حیرتم را چگونه افشا می‌کردم! نمی‌دانستم باید شرمندگی‌ام را چگونه ابراز می‌کردم.
- باور نمیکنی؟ بخدا دروغ نم...
میان حرفش پریده و زمزمه کردم:
- هیس.
فقط نگاهش کردم، آن‌قدر می‌لرزید و می‌لغزید که به‌ناگه او را میان آغوشم فشرده و گیسوان فرفری‌اش را بوئیدم.
- دیگه هیچی نگو، فقط این‌جا بمون.
بوسه‌ای ریز روی پیشانی‌اش کاشتم و او را بیشتر از قبل میان آغوشم فشردم.
- آدم وقتی یکی‌رو دوست داره، تموم وجودش میشه قلب. عقل و منطقی تو وجود آدم نمی‌مونه.
گیسوان بلندش را نوازش کرده و زیر گوشش زمزمه کردم:
- تموم وجودِ من با همه‌ی عاشقا فرق می‌کنه. به‌جای قلب و عقل و منطق، فقط تو داخلِ رگ و خون من می‌چرخی.
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,356
مدال‌ها
3
دوست داشتم ساعت‌ها، روزها و شایدهم سال‌ها مهرو در آغوشم ماندگار باشد.
دوست داشتم عطر گیسوان ابریشمی‌اش تا ابد میان شیارهای مغزم بچرخد و بازهم بچرخد.
او چه‌گونه مرا به این حالِ وخیم دچار کرده بود؟ چه‌زمانی مرا از خودم دور کرده بود؟
این دختر چه در وجودش داشت که درعین سادگی، قلبم را از بام بلند عشق پایین انداخته بود؟
آن اوایل این عشق را دوست نداشتم، راستش از این احساساتِ جدید و نوظهور می‌ترسیدم اما رفته‌رفته، نم‌نمک وابسته‌ی این عشق و صدالبته، مجذوب این دختر شدم.
او دیگر برایم یک آدم ساده نبود، او دیگر برایم همانند یک عابر و یک رهگذر معمولی نبود، او اکنون همه‌ی جانم شده بود. او چنان در زندگی‌ام مهم و درخشان دیده میشد که جز او دیگر آدمی به چشمانم نمی‌آمد.
برای چندمین بار، بوسه‌ی دیگری روی پیشانی‌اش کاشتم و اما این‌بار او، خودش را از آغوشم بیرون کشاند.
همانند جنینی ضعیف، زانوانش را به‌آغوش کشید و به دیوار پشتِ‌سرش تکیه زد.
به من نگاه نمی‌کرد، چشمانش محو دستان لرزانش شده بود.
- نمی‌دونم شاید من با بقیه‌ی دخترا فرق میکنم... شاید...
مکثی کرد و لبخندی مغموم روی لب نشاند.
ادامه داد:
- شاید قانونای زندگیم خیلی مسخره به‌نظر بیاد اما... اما دوست ندارم ببینم یه مرد، به‌همین راحتی‌‌ها بهم دست میزنه... دست خودم نیست، این‌جوری بیشتر از همیشه از خودم بدم میاد.
منظورش من بودم؟ منظورش آغوش بی‌طمع من بود؟ چرا در این چند دقیقه‌ای که در آغوشم مانده بود، خودش را عقب نکشید؟
یعنی مهرو منتظر بود من از بوئیدن و بوسیدنش دست بردارم؟
شایدهم من زیاده‌روی کرده بودم اما خدای بالای سرم شاهد، من تنها می‌خواستم او را اندکی آرام کنم، دوست داشتم آغوشِ امنم را این‌گونه نثارش کنم.
بی‌آنکه کنترل زبانم دراختیارم باشد، زمزمه کردم:
- پس من هروقت خواستم بغلت کنم قبلش ازت اجازه میگیرم.
چشمان گرد و قرمزِ مهرو، پر از تعجب شد. دیگر اشک نمی‌ریخت و من همین را می‌خواستم.
- چه حرفا!
لُپ‌هایش سرخ و سرخ‌تر از قبل شدند، من چه‌قدر از این خجالتی بودنش خوشم می‌آمد.
زمزمه کردم:
- با این‌که من یه حرفی رو دوبار تکرار نمی‌کنم اما الان برای تو، هزار بار تکرار میکنم...
سرم را به‌سمتش کشانده و در نزدیک‌ترین حالت ممکن، نجوا کردم:
- مهرو من دوست دارم. هرچه‌قدرم که بخوای بشنوی بهت میگم که چه‌قدر دوست دارم.
نیمچه‌ لبخندی روی لب نشاند و با نخ گوشه‌ی شالش بازی کرد، مگر میشد از چلاندن این دختر دست برداشت؟
چنگی به موهایم زده و ادامه دادم:
- حساب اون مرتیکه‌رو هم من تسویه میکنم، یه‌جوری ریشه‌اش رو از این زمین جدا میکنم که دیگه فکر جوونه زدنم از خیالش بپره.
با این حرفم، لرزه‌ای به اندام نحیف مهرو افتاد و او مات و مبهوت مرا نگریست.
- هیچ‌کاری نکن، خواهش میکنم...
میان التماس‌هایش پریده و بی‌اختیار فریاد زدم:
- ازم اینو نخواه مهرو، تو دیگه از این بازی خارجی. دیگه تو این بازی من می‌مونم و اون حروم‌لقمه.
از روی زمین برخاستم و گردن خشکیده‌ام را اندکی ماساژ دادم.
با دست آزادم، به‌دربی که داخل راهرو بود اشاره کرده و گفتم:
- بلندشو یه آبی به دست و صورتت بزن، باید بیشتر باهم حرف بزنیم البته وقتی که حال و احوالت بهتر از الان باشه.
به‌کمک دیوار، اندام نحیفش را از روی زمین بلند کرد و با کشیدن پشت دستش روی صورت محزونش، آرایش بهم‌ریخته‌اش را بهم‌ریخته‌تر از قبل کرد.
- میشه منو برگردونی خونه آقابزرگ، می‌خوام... می‌خوام...
تا به‌این جای جمله‌اش رسید، سر افکنده شد و مجددأ بغض کرد.
ادامه داد:
- می‌خوام وسایلم رو جمع کنم، فردا برمی‌گردم شهرم.
بی‌اختیار لبخندی عصبی روی لبانم نشانده و به‌سمت مهرو، قدم برداشتم. قدم‌هایم آهسته بودند و این قلبم بود که جلوتر از پاهایم حرکت میکرد.
- بری؟ به‌نظرت من می‌ذارم؟
کلافه دو دستش را کنار صورتش گذاشت و پریشان احوال، با صدایی غضبناک غرید:
- به مرحله‌ای رسیدم که نمی‌دونم باید چی‌کار کنم، دوری از مامان و بابام دیگه داره برام یه فاجعه میشه، خسته شدم.
حق داشت، این‌گونه که پیدا بود او خانواده‌اش را حسابی می‌پرستید!
آن‌قدر برای دیدن خانواده‌اش تب و تاب داشت که مرا نیز، برای دیدن آن‌ها مشتاق میکرد.
- یکم دیگه تحمل کن، خودم می‌برمت پیش خانواده‌ات.
با یک لبخندِ غلیظ، سعی کردم او را نسبت به‌سخنانم مطمئن کنم. بی‌شک بعد از تمام شدن این ماجرا، خودم برای به‌دست آوردن این دختر راهی اصفهان میشدم اما حالا نه، تا از شر آن عوضی راحت نمیشدم انجام دادن هیچ‌کاری به‌دلم نمی‌نشست.
- بابت همه‌چیز، بابت این‌که حرفمو باور کردی... مرسی.
این را گفت و پرشتاب به‌سمت دربی که داخل راهرو قرار داشت دوید. در اوج غم و دردی که داشت، آن‌قدر خواستنی و دلربا به‌نظر می‌رسید که عقل از سر آدمیزاد می‌برد.
به‌سرعت، کت و پیراهنم را برداشته و به‌سمت اتاقم گام برداشتم. در طول مسیر، موبایلم را از جیب شلوارم بیرون آورده و یک‌راست سراغ شماره‌ی سهراب رفتم.
بعد از لمس کردن شماره‌اش، صدای خسته و خواب‌آلودش در گوش‌هایم پیچید.
- نگو که نصفه‌شبی دلت هوامو کرده؟
یک‌راست سر اصل مطلب رفتم.
- برام محل زندگی پاشا، اصل و نسب جد و آبادش رو دربیار.
صدایش کمی گیج به‌نظر می‌رسید.
- پاشا؟
وارد اتاقم شده و لباس‌هایم را روی تخت پرت کردم.
- پاشا فرزامی، همین حرومزاده‌ای که تازه اومده شرکت.
گویی خواب از سر سهراب پرید، با این‌که سهراب یک کارمند نمونه در شرکت بود اما همیشه از هیجان و کارهای این‌چنینی خوشش می‌آمد و بهترین آدمی که درحال حاضر می‌توانست کمکم کند، او بود.
- چیشده؟ تا همین یکی دوساعت پیش که همه‌چی خوب بود!
حوصله‌ی توضیح دادن نداشتم، از اینکه تااین اندازه دربرابر آن مرد مرموز ساده بودم، مرا دیوانه میکرد. اگر در این مدتی که آمده بود، گزندی به مهرو می‌رساند چه؟ اگر کار نیمه‌تمامش را تمام میکرد چه؟ آن‌وقت چه‌گونه می‌توانستم خودم را ببخشم؟
- بعدأ برات تعریف میکنم، تو فقط برام پیداش کن. باید باهاش حرف بزنم، سهراب از زیر سنگم شده برام پیداش کن.
با این‌که مطمئن نبودم اما احتمال داشت چند روزی پاشا خودش را گم‌و‌گور کند اما، تا من حسابش را همانند نامه‌ی اعمالش، کف دستانش نمی‌گذاشتم آرام نمی‌گرفتم. برایش برنامه‌ها داشتم.
- باشه داوین، داداش تو ازم جونم بخوای دراختیارت می‌ذارم.
تنها یک تشکر کوتاه به‌زبانم آمد، تماس را قطع کرده و موبایل را روی تخت پرتاب کردم.
هنوزهم که هنوزه این دردِ عظیمی که مهرو برجان خریده بود را باور نداشتم.
یک تیشرتِ یشمی رنگ برتن کرده و موهایم را مرتب شانه کشیدم. به‌سرعت از اتاقم خارج شده و با دیدن مهروی آرام روی کاناپه‌ی طوسی رنگ، بی‌اختیار لبخندی روی لب نشاندم.
صورتش را شسته بود و چند تار موی خیس، روی پیشانی‌اش چسبیده بود.
نمی‌دانستم تنها ماندنمان انقدر شیرین و خواستنی‌است. اولین بار بود که زیر یک سقف و در یک خانه، بایک‌دیگر تنها می‌شدیم ولی، مسئله‌ای در لالوی ذهنم بود که حتی فکر کردن به این مسئله، زجرم می‌داد.
یعنی او نیز، حسی نسبت به‌من داشت؟
با این ضربه‌ی سنگینی که از یک مردِ نامرد دیده بود و دردش را چشیده بود، عشقم را باور داشت؟
این دختر دوستم داشت؟
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,356
مدال‌ها
3
بااین‌که نمی‌توانستم نگاه از چهره‌ی بانمکش بگیرم اما، به‌ناچار به‌سمت آشپزخانه چرخیده و گفتم:
- گشنه که نیستی؟
به‌یک «نه» اکتفا کرد و سپس ادامه داد:
- بی‌زحمت میشه فقط یه لیوان آب بهم بدی؟
چند سرفه‌ی نمادین کرد و گلویش را با این‌کار صاف کرد.
- یکم گلوم خشک شده.
درسکوت، با ذوقی که نمی‌دانم میان این اعصاب داغانم از کجا پیدایش شده بود، یک لیوان برداشته و آن را از آبِ خنکی که درون یخچال بود، لبریز کردم.
شیشه‌ی نیمه‌خالی نوشابه را برداشته و به‌سمت مهرو برگشتم.
درست کنار مهرو نشستم و لیوان آب را مقابلش روی میز گذاشتم.
بطری نوشابه را روی میز گذاشتم و به‌نیم‌رخ اغواگر مهرو خیره ماندم.
آن مژه‌های فر و بلندش، بینی خوش‌تراش و موهای فرفری روی صورتش داشت مرا از پای در می‌آورد. بی‌خودی نبود که دلبسته‌ی این آدمِ کوچولو شده بودم.
- ازت یه خواهشی دارم.
تا این را گفت و جرعه‌ای از آبش را نوشید، از نگاه کردن به نیم‌رُخش دست برداشته و گفتم:
- بگو بهم.
کمی دستپاچه شد و انگشتان دستش را باتمام قدرت دور لیوانِ آبش پیچاند.
- میشه... میشه بیخیال پاشا و حتی... حتی من بشی؟ نمی‌خوام به‌خاطر من...
میان حرفش پریده و با اطمینانی پرقدرت، پاسخش را دادم:
- نمیشه.
مهرو به‌سمتم چرخید و با جنگلِ طوفانی نگاهش، نگاهم کرد:
- اون آدم درستی نیست، ترسناکه... وحشیه... عوضیه... حتی به‌خاطر تلافی از مرگ برگشت.
بدون توجه به آبرویم، درب بطری نوشابه را باز کرده و طبق عادت همیشگی، محتویات آن را سرکشیدم. به‌خودم لعنت فرستادم که لیوانی را برای حفظ آبرویم، باخود نیاورده بودم.
- من به‌وقتش، اینی که الان می‌بینی نیستم مهرو... اگه کسی برای احساساتِ من خط و نشون بکشه، وحشی میشم... منم ترسناک میشم.
بطری را کنار پایم گذاشتم و اندکی بیشتر، به مهرو نزدیک شدم.
- تموم احساس منم تویی بابونه.
مهرو تمام این مدت سکوت کرده بود اما با لقبی که من به‌او دادم، تعجب کرده و نگاهش را مجدداً به چشمانم دوخت. این‌که از خیره شدن به‌چشمانم شرم داشت را دوست داشتم.
- بابونه؟
گوشه‌ی شالش را میان انگشتان دستم بازی دادم و با لبخندی که از اعماق جانم سرچشمه می‌گرفت، تعجبش را تأیید کرده و گفتم:
- نمی‌دونم چیشد اما عطر بابونه‌ی موهات، خواسته و نخواسته شد شب و روزم... بااین‌که کنارم نبودی اما عطرت همش زیر بینی‌م بود.
شیرین خندید و آن چال کوچک کنج لبش را به‌رخم کشید. امان مهرو، کم دلبری کن من دیگر نمی‌توانم برای نبوسیدنت بهانه‌ای بیاورم.
اندکی از من فاصله گرفت و این‌بار سرش را به‌سمت مخالفم چرخاند.
انگار برای گفتن حرفی دودل بود!
- اولاش برام مثل شب، سیاه بودی؛ هرچی تو آسمون سیاهت می‌چرخیدم هیچی نبود که نبود.
تا این را گفت، گوشه‌ی شالش را کشیده و زمزمه کردم:
- منو نگاه کن، الان چی؟ هنوزم همون شبم؟ اونم بی‌ستاره؟
خجل خندید و این‌بار چشمانش را از نگاهم نگرفت.
- تا همین چند ساعت پیش آره اما... وقتی حرفامو باور کردی، وقتی تنهام نذاشتی برام... برام مثل یه خورشیدِ گرم وسط سرمای زمستون شدی.
هیچ‌چیز نمی‌توانستم بگویم، غیر از در آغوش کشیدنش چیزی مرا آرام نمی‌کرد.
نمی‌توانستم، تا او اجازه‌ی این‌کار را نمی‌داد نمی‌توانستم این جرئت و جسارت را عملی کنم.
گوشه‌ی شالش را بالا آورده و بوسه‌ای کوتاه روی آن کاشتم.
با ویبره‌ی گوشی داخل جیبم، به‌سرعت موبایل را بیرون آورده و به‌صفحه‌ی روشنش چشم دوختم، سهراب بود.
«- پیدا کردنِ خونه‌ش که کار سختی نبود، اینم آدرس...»
به‌سرعت انگشتان دستم را روی کلماتِ گوشی به‌حرکت درآوردم.
- ترتیب یه ملاقات حسابی رو باهاش بده.
موبایل را داخل جیبم برگرداندم و بازهم به‌سمت مهرو چرخیدم.
- خسته‌ای؟ می‌خوای بعدأ حرف بزنیم؟
چشمان سرخ و صورت خسته‌اش مرا به‌گفتن این حرف وادار کرد ولی من، همچنان دوست داشتم کنار او بنشینم.
صورتش را نوازشی کرد و محزون، پاسخم را داد:
- بیشتر از این‌که خسته باشم، می‌ترسم.
- از هیچی نترس، تا وقتی من هستم نمی‌ذارم از چیزی بترسی.
خندید و جرعه‌ای دیگر از آبش را نوشید، به‌یک‌باره برخاست و لیوان را روی عسلی برگرداند.
- تا الان فکر کنم دینا خیلی نگران شده، بهتره برگردم.
با این‌که دلم نمی‌خواست برود اما به‌ناچار ایستادم و به‌سمت اتاق قدم برداشتم.
سوئیچ را از درون جیب کتم برداشته و به‌سمت مهرو برگشتم.
- امشب رو با خیال راحت استراحت کن، فردا میام خونه‌ی آقابزرگ باهم حرف میزنیم.
چیزی نگفت و تنها با تکان دادن سر، حرفم را تأیید کرد.
جلوتر از من از خانه خارج شد و من در تمام این مدت، اختلاف قدیِ میانمان را مقایسه می‌کردم. درست تا میان قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام بود.

همه‌چیزش، حتی تک‌تک جزئیاتش برایم مهم و خواستنی بود.
با این‌که اعصاب درست و حسابی‌ای نداشتم اما تا کنار او بودم بی‌اختیار آرام و رام میشدم شاید، تنها خواسته‌ی من از این عشق، همین بود.
مهرو را به‌خانه‌ی آقابزرگ رساندم و بی معطلّی به‌خانه‌ی خود بازگشتم، بعد از یک دوش بیست‌دقیقه‌ای از حمام خارج شده و باهمان تن‌پوش سفید رنگ، روی تخت دراز کشیدم.
برای فردا برنامه‌ها داشتم.
حالا که مهرو عشقم را فهمیده بود، علاقه‌ام را دانسته بود باید خودم را برایش اثبات می‌کردم. باید آن مرتیکه‌ی بی‌آبرو را از این هستی ساقط می‌کردم.
من چه‌قدر احمق بودم که نفهمیدم. چه‌قدر ساده بودم که خودم را برای فهمیدن روحیاتِ لطمه خورده‌ی مهرو، اجبار نکردم.
همیشه مهرو را پریشان‌حال دیده بودم اما برای قسر دَر رفتن از این عشق، حال و احوالش را نمی‌دیدم، نمی‌خواستم که ببینم.
لعنت به‌من... .

***

تمام جانم هنوز بوی الکل می‌داد، تمام دیشب بیدار بودم و خواب، لحظه‌ای به‌چشمانم سفر نکرده بود.

مجبور بودم برای فرار از افکار مخدوشم، به آن زهرماری‌های همیشگی پناه ببرم. هنوزم اثرات آن نوشیدنی، در سلول‌به‌سلول بدنم می‌چرخید و من، به‌زور خودم را سرِپا کرده بودم.
امروز شرکت نرفته بودم و حالا پشت فرمان نشسته و درسکوتِ ماشین، به جاده‌ی شلوغ مقابلم چشم سپرده بودم.
برف می‌بارید، خیلی نم‌نم و آرام. ریز و منظم... هیچ چیز شبیه‌به روحیات من نبود. آن‌قدر طغیان درونم زیاد بود که من هر لحظه، منتظر تگرگ‌های وحشتناک آسمان بودم.
ساعت ده صبح بود و من برای انجام کاری، زودتر از خانه بیرون زده بودم.
به‌سمت طلافروشِ آشنایی که در بازار بود، ماشین را به‌حرکت درآورده بودم. بالأخره بعد از یک ساعت رسیده و بعد از پارک ماشین، وارد مغازه‌ی نسبتأ کوچک و قدیمی مقابلم شدم. بوی عود و چای تازه می‌آمد.
- سلام.
آقای قادری تا مرا دید، لبخندی روی لب نشاند و با روی‌خوش پاسخم را داد. تقریباً هم‌سن و سال آقابزرگ بود و از وقتی که من یادم می‌آید، او در این بازار طلافروشی داشت.
با این‌که هم‌سن و سال آقابزرگ بود اما، جوان‌تر و شاداب‌تر از آقابزرگِ شکسته‌ی من به‌نظر می‌رسید.
- سلام پسرم، خوش‌آمدی.
لبخندی مصنوعی روی لب نشانده و باادب پاسخش را دادم.
- سلامت باشی آقا قدیر.
عینک مستطیلی شکل روی چشمانش را مرتب کرد و با همان لبخندِ روی لب، پرسید:
- از بابابزرگ بی‌معرفتت چه‌خبر؟ اوقاتش به‌کامه؟
- شکر، دعاگوی شماست.
به‌سرعت به‌سمت اصل ماجرا رفتم و ادامه دادم:
- دو تا گردنبند خاص ازتون می‌خوام آقا قدیر.
آقا قدیر بادی به غبغب انداخت و مطمئن از مهارتش، گفت:
- بگو پسرم.
کاغذی را از جیبم بیرون کشانده، آن را روی میز شیشه‌ای و مقابل آقا قدیر گذاشتم.
- بابونه و خورشید.
هنوز از احساس مهرو مطمئن نبودم، نمی‌دانستم به‌من علاقه‌ای دارد یا نه اما، من از احساس خودم مطمئن بودم. هرچه‌قدرهم که مهرو از عشق و عاشقی حرفی نزند، من برای او آسمان و زمین را به‌هم می‌بافم.
«بابونه و خورشید» این اولین نشانه‌ی عشق ماست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,356
مدال‌ها
3
به‌اصرار آقا قدیر یک استکان چایِ خوش‌عطر و طعمی که دَم کرده بود را نوشیدم.
اگر می‌گفتم درونم آتشفشانی سهمناک درحال فوران بود، اغراق نکرده بودم.
مدام به‌ساعت نقره‌ای رنگ مچی‌ام می‌نگریستم تا بلکه این عقربه‌های لعنتی، سریع‌تر بروند و بدوند.
شاید خیلی زود، آتشِ این کینه روشن شده بود و من اگر با این آتشِ سوزناک، پاشا را نمی‌سوزاندم باید، سر به کوه و بیابان می‌گذاشتم.
عطشِ عشقِ من نسبت به مهرو آن‌قدر شدید شده بود که شاید این آتش، این عجله، این کینه از آسیبی که به قلب کوچکش رخنه کرده بود، نشأت می‌گرفت!
از طلافروشی بیرون آمدم و باقدم‌های بلند به‌سمت اتومبیلم حرکت کردم.
سوار ماشین شدم و باسرعت، به‌سمت مقصدی راندم که از سرصبح منتظرش بودم.
با این‌که خیابان‌های تهران خیلی شلوغ بودند اما بالأخره، از قلب این شهر بیرون آمده و به‌سمت سوله‌ای راندم که کمی از شهر تهران فاصله داشت.
ساعت یکِ ظهر بود و من اندکی، دیر کرده بودم.
اطراف سوله را برف پوشانده بود و غیر از چند درخت سرما زده و یک جاده‌ی گل‌آلود، دیگر چیزی برچشم نمی‌خورد.
هوا سردتر و درّنده‌تر از قبل شده بود، دانه‌های برف‌ درشت‌تر شده بودند و پرشدّت‌تر می‌باریدند.
سهراب تا از سوله خارج شد و موبایلش را کنار گوشش قرار داد، متوجه‌ی من شد و گوشی‌اش را پایین آورد.
- دادا پس کجا موندی؟
درب ماشین را برهم کوباندم و یقه‌ی بافت شیری رنگی که برتن داشتم را مرتب کردم.
- بهش خوش میگذره؟
سهراب اَبروان خرمایی رنگش را بالا انداخت و موذیانه خندید.
- حسابی.
جلوتر از سهراب قدم برداشتم و از درب نیمه‌بازِ زنگ‌زده‌ی سوله، داخل رفتم.
تا دیدمش، بی‌اختیار اَخم کردم. بااین‌که به‌صندلی فلزی بسته شده بود اما بازهم لبخندی تمسخرآمیز روی لب داشت.
گوشه‌ی لبش نیز به‌خاطر ضرب سنگین دستم پاره و گونه‌ی سمت راستش کبود شده بود. کاش دیشب پرقدرت‌تر می‌زدمش تا کارِ نیمه‌تمام مهرو این‌گونه تمام میشد.
صندلیِ مخروب دیگری را کشان‌کشان دنبال خود کشاندم و آن را درست مقابل پاشا قرار دادم.
دو آدم ناشناس قوی‌هیکل که گویی سهراب آن‌ها را اجیر کرده بود، دوطرف پاشا ایستاده بودند.
- برید بیرون.
با دستور من، آن دو مرد به‌سرعت از سوله خارج شدند و سهراب نیز تا نگاهِ زهرآلود و معنادارم را دید، چرخید و دنبال آن دو مرد بیرون رفت.
- این مسخره بازیا چیه خداوکیلی؟ می‌خواستی باهام حرف برنی می‌تونستی مثل آدم به‌خودم بگی.
برعکس روی صندلی نشستم و من نیز همانند او، مضحکانه خندیدم.
- شاید نمی‌خواستم باهات حرف بزنم!
خودش را اندکی روی صندلی تکان داد البته، در این‌کار چندان موفق نبود.
با آن طناب‌های خاکی و محکم، نمی‌توانست ذرّه‌ای جم بخورد.
- چیه؟ مهرو مغزتو شست‌وشو داده؟ گفتم که اون کارشو خوب بلده.
خودم را جلوتر کشاندم و انگشتان دستم را روی زخم بخیه خورده‌ی گونه‌ی سمت چپش، کشاندم.
- این یادگاریه دستای مهروعه؟ مگه نه؟
هیستریک‌وار خندید و سعی کرد با تکان دادن سرش، دستم را پس بزند ولی من، زخم بخیه‌خورده‌ی روی گونه‌اش را با تمام قدرت فشردم و او با این‌کار، به‌جای خندیدن درد کشید.
- گفتم که اون بلده چی‌کار...
این‌بار فکش را میان دستانم فشرده و نگذاشتم جمله‌اش را ادامه دهد، فریاد زدم:
- اگه همین‌جا چالت کنم، حتی اگه زنده‌زنده هم بسوزونمت هیچ‌ک.س، هیچی نمی‌فهمه پس بفهم داری در مورد کی، چی میگی. من مثل مهرو دلسوز نیستم که زنده ولت کنم حروم‌لقمه.
صورتِ نحسش را به‌عقب هل دادم و غضبناک‌تر از قبل ادامه دادم:
- این‌که اومدی داخل شرکتم، خواستی سرمو شیره بمالی پیشکش، بیخیالش شدم ولی اینو بدون، من ساده از کاری که با مهرو کردی نمی‌گذرم.
با تکان دادن سرش، موهای آشفته‌اش را به‌عقب هل داد و با تنفر به‌عمق چشمانم زل زد. هیچ شرمی داخل نگاهش موج نمیزد.
- چه‌جوری باور کردی اون با من نخوابیده؟ نکنه امتحانش کردی؟
از روی صندلی برخاسته و یک‌دور، دور پاشا چرخیدم. صدای شومش قطع نمیشد.
- عاشق آدم درستی نشدی.
خم شدم و مابقی طناب را از روی زمین برداشتم، به‌یک‌باره ریسمان را دور گردن پاشا پیچاندم و کنار گوشش نعره زدم:
- سربه‌نیستت میکنم حیوون.
اندکی تُن صدایم را پایین آورده و ادامه دادم:
- شنیدی میگن فلانی لقمه‌ی بزرگ‌تر از دهنش برداشته؟
ریسمان خاکی را سفت‌تر از قبل دور گلویش پیچانده و به‌تقلاهایش هیچ توجه‌ای نکردم.
- مهرو برات خیلی زیاده، این لباسی که برای خودت بریدی و دوختی قواره‌ی تنت نیست.
رنگ صورت پاشا به‌کبودی میزد و من، با لذت به رفتن نفس‌هایش نگاه می‌کردم. به بسته شدن چشم‌هایش، به‌لمس شدن اندامش خیره مانده بودم. گویی آبی خُنک روی تک‌تک ارگان‌های بدنم ریخته میشد.
او قلب بابونه‌ی مرا رنجانده بود.
آن دختری که من دیدم، از غصه پرپر شده بود.
آن دختر بی‌پناه، به‌خاطر این مرد از شهرش متواری شده بود. مادری بالای سر نداشت، پدری نبود که از دخترکش مراقبت کند، او در میان هیولای ترسناک تنهایی، بی‌کَس مانده بود.
مهرو در این مدت، اشک چشمانی که همیشه متورم بودند را داشت، تَرک‌های لب و صورت رنگ پریده‌اش را داشت، ترس داشت، درد داشت، لرز داشت. جز شادی، همه‌ی حس‌های وهم‌انگیزِ این دنیا را داشت.
ریسمان را رها کرده و چندین بار، موهایم را چنگ انداختم. پاشا به‌سرفه افتاده بود و گویی او سگ‌جان‌تر از این حرفا بود!
- نذاشتم بمیری چون برات برنامه‌ها دارم.
دورش زده و مقابلش ایستادم، رنگ سرخ صورتش هنوز بهبود نیافته‌بود و تنها با نفرت، با چشمانی خون‌آلود مرا می‌نگریست.
ادامه دادم:
- باید بری اعتراف کنی، باید گناه ناکرده‌ای که روی گردن مهرو انداختی رو به‌گردن بگیری.
پاشا میان تنفس‌های نامنظمش خندید، جوری خندید که انگار من برای او یک جوک بامزه تعریف کرده بودم!
- بعدش چی؟
من نیز لبخندی روی لب کاشتم که تماماً از زهر درونم سرچشمه می‌گرفت.
کنترل کردن رفتارهایم دیگر از دسترسم خارج شده بود. اگر بیشتر از این، مرا کفری میکرد نمی‌توانستم زنده ماندنش را تضمین کنم.
- بعدش یه‌جوری گم و گور میشی که از انگار از اولم نبودی.
سرش را به‌چپ و راست تکان داد و این‌بار، از میان سایشِ دندان‌هایش برهم، غرید:
- مهرو چی؟
یقه‌ی نامرتب کاپشن چرم سیه‌رنگی که برتن داشت را چنگ زده و او را با همان صندلی، اندکی جلو کشاندم.
- دیگه دوست ندارم اسمشو از دهنت کثیفت بشنوم...
به‌عمق چشمان قهوه‌ای رنگ پر از انزجارش نگریستم و ادامه دادم:
- اون مال منه.
- به‌همین زودی باورش کردی؟ اون یه‌دروغگوی ‌ست اون... اون به‌جز من نمیتونه با هیچ‌ک.س دیگه‌ای باشه.
فریاد میزد، جوری کلمات را نعره میزد که رگ‌های گردن و پیشانی‌اش متورم شده بودند.
او از اعتماد من نسبت به مهرو حرف میزد؟ نمی‌دانست من کل دیشب را به این موضوع فکر کرده بودم؟
فرستادن مهرو به تهران توسط دخترعمه‌ام غزل، همانند یک امضا زیر این اعتماد بود. این‌که این مرد، عادی و نرمال نبود و از همان ابتدا چشمانش روی مهرو مانده بود، دومین امضا را پای این برگه میزد.
پاشا با این رفتارهای دیوانه‌وارش، با این نقشه‌های بچه‌گانه نمی‌توانست مرا نسبت به مهرو بی‌اعتماد کند. این زخم بخیه خورده‌ی تازه‌ی روی صورتش نیز، همه‌چیز را رسوا میکرد.
یقه‌اش را رها کرده و او را با همان صندلی روی زمین انداختم.
کف کتانی‌ام را روی پهلویش فشرده و من نیز، خروشیدم:
- اگه کاری رو که ازت خواستم انجام ندی، اگه اعتراف نکنی و به همه‌چی پشت و پا بزنی، می‌دونم باهات چی‌کار کنم. خودم می‌کشمت.
همان‌طور که از درد پهلویش ناله میکرد، به‌سرعت پایم را از روی پهلوی دردناکش برداشته و بعد از مرتب کردن بافت نامرتبِ تنم، از سوله‌ی سرد و کثیف بیرون زدم.
با دیدن سهراب، به‌سمتش رفته و با ته‌مانده‌ی عصبانیتم غریدم:
- دو سه روز همین‌جا نگهش دار، گشنه و تشنه... بازم بهش سر میزنم.
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
519
9,356
مدال‌ها
3
«مهرو»

بافتِ سورمه‌ای رنگی که برتن داشتم را بیشتر از قبل، دور اندام ضعیفم پیچانده و روی صندلی فلزیِ سپید رنگ ایوان نشستم.

برف می‌بارید و من از همان بچگی عاشق دانه‌های مرواریدی برف بودم، اگر مهروی قبلی وجود داشت اکنون، مشغول ساختن یک آدم‌برفیِ زیبا بود.
یاد حرف‌های دیشبِ داوین، اتفاقاتی که افتاده بود را هنوز سخت هضم می‌کردم.

از عشق سخن گفته بود، عاشقی‌اش سخت در مغزم و در قلبم جای می‌گرفت.
بعد از ساعت‌ها فکر کردن، ساعت‌ها خوددرگیری هنوزهم نمی‌توانستم سخنان عاشقانه‌ی داوین را باور کنم، می‌خواستم اما نمیشد.
از طرفی، ممنون بودم که حرف‌هایم را باور کرده بود، خوشحال بودم که به‌جای جنگ و جدال، همانند سپر مقابلم ایستاده بود تا گزندی به‌جانم نفوذ نکند.

خدا کند دست به کار اشتباهی نزند، باید بفهمد پاشا چه آدم کثیفی‌ست، او باید بفهمد پاشا همانند زهر می‌ماند، دانه‌به‌دانه‌ی ما را مسموم می‌کند.
- سردت نیست دخترم؟
به‌سمت صدا چرخیدم و با آقابزرگ چشم‌در‌چشم شدم. دفتری میان دستانِ لرزانش بود و لباس بافتِ سیه‌رنگی نیز برتن داشت.
- سلام آقابزرگ، نه هوا خیلی خوبه.
ایستادم و صندلی کنارم را برایش عقب کشیدم، عصایش را به میز فلزی مقابلش تکیه داد و روی صندلی نشست.
- دیدم اینجا نشستی گفتم بیام برات دوبیت شعر بخونم دخترم.
لبخندی پرمحبت روی لب نشاندم، عاشق این رفتارهای زیبای آقابزرگ بودم.

درهرصورت و درهرحالت، از شعر و کلمات پربارِ کتاب‌ها دست برنمی‌داشت.
روی صندلی‌ام نشسته و منتظر به‌چهره‌ی فرتوت و شکسته‌اش چشم سپردم.
جلد چرم قرمز رنگِ دفترش را باز کرد و با لبخندِ تلخی که برلب داشت، اشعار دست‌نوشته‌ای را با آن صدای پخته و رسایش خواند.

«سودای جهالت را پیشه کردم.
ز نبودت استخوانم را تیشه کردم.
قلبم را شکاند آن که نبودش
چه اندیشم که می‌برد قلب و روانم!
اشک‌هایم چکید از برکه‌ی دل
رفتنت جان می‌گرفت، دل می‌گرفت
ای دیده‌ی دل
زبانم قاصر است از حال این عشق»

صفحه‌ای از دفترش را پس زد و با همان لبخند محزون، ادامه داد:

«دل خواستم و دلدار، همان یار نشد
شب در آغوشم ماند و ماه، سزاوارم نشد.

در آسمان سیه رنگ شب، ستاره آمد و حتی او
هم‌رنگ و هم‌نواز نقره‌ی آفاقم نشد.

در بامداد تیره‌ی شب‌های خزان
ابرهای کبود پاییز آمد و

بر دیدگانم چه شد؟

در آسمان ارزق ندیدمت، ای وای
این قلب دگر همان قلب سابق نشد...»

تا مکث آقابزرگ را دیدم، دست زیر چانه‌ام گذاشته و با بغضی که نمی‌دانم از کجا پیدایش شده بود، زمزمه کردم:
- این شعرای قشنگ رو شما نوشتید؟
آقابزرگ همان‌گونه که کاغذی از دفترش را پس و پیش میکرد، سرش را به‌علامت مثبت تکان داد و گفت:
- با این‌که خاطرات خوبی از این شعرا ندارم اما خب، به‌یاد آوردن این نوشته‌های قدیمی هم گاهی لازمه دخترجان.
دستی روی چشمانم کشیده تا اشک‌های مزاحمم را این‌گونه پس بزنم، مشتاقانه اندکی خودم را جلو کشاندم و پرسیدم:
- میتونم یکم فضولی کنم و بپرسم چرا؟
آقا بزرگ از لحن پرسش من خنده‌اش گرفت و دفترش را بست و مقابلش، روی میز گذاشت.
- بین این‌همه سالی که از زندگی‌م گذشته، هنوزم که هنوزه خاطره‌ای بدتر از فوت ماه‌بانوم ندارم.
آن اشک سمج گوشه‌ی چشمم بالأخره پایین چکید.
- ماه‌بانو؟ همسرتون؟
لبخندش بوی درد می‌داد، می‌خندید اما خیلی خوب بلد بود غم‌هایش را پشت برق اشکِ چشمانش پنهان کند.
- وقتی رفت و من فهمیدم دیگه برگشتنی در کار نیست، پیر شدم... شکستم. هنوزم که هنوزه گاهی باور نمی‌کنم... گاهی منتظرش می‌مونم.
عشق بی‌مثال آقابزرگ به ماه‌بانویش افسانه‌ای بود، این‌که هنوزم با آوردن اسم معشوقه‌اش، اشک در نگاهش جمع میشد را دوست داشتم.
هنوزهم که هنوزه، با وجود کهنه بودن این خاطره، این عشق بوی تازگی می‌داد، بوی بهار و شکوفه‌های تازه جوانه زده می‌داد.
- افسوس و سرخوردگی، سن و سال نمی‌شناسه دخترجان. هنوزم که هنوزه افسوس می‌خورم که قدر آدمایی که کنار بودن رو ندونستم.
این حرف‌های ضد و نقیض، از این آدم پرصلابت و بزرگ خاندان بعید بود.
جوری آه و حسترش را از میان لبانش بیرون می‌دمید که انگار، شعله‌ای سوزناک به‌جای قلب درون سی*ن*ه‌اش می‌تپید!
مهلت حرف زدن و پرسیدن سؤالی به‌من نداد و ادامه داد:
- از وقتی اومدی داخل این خونه، فهمیدم که چه‌قدر دلم برای نوه‌هام تنگ شده. وقتی تو رو می‌بینم یاد غزلم میفتم.
با شنیدن اسم غزل، دلتنگی‌هایم به‌یک‌باره آوار شد و روی سرم ریخت.
اگر منم توانش را داشتم، اگر جرئت و جسارتش را داشتم من نیز برای آقابزرگ از دل‌تنگی‌هایم می‌گفتم. از افسوس‌هایی می‌گفتم که قلبم را سوزانده بود.
- غزلم برای من، خیلی از شما می‌گفت. این‌که چه‌قدر دوستتون داره.
دروغی دیگر...
دروغ گفتن را خیلی‌خوب آموخته بودم، با این‌که غزل پدربزرگش را دوست داشت اما از طرفی، گاهی اوقات نیز از دست پدربزرگش دل‌چرکین میشد.
وقتی یادش می‌آمد چه تهمت‌هایی را نثار پدرش کرده بودند، از همه‌ی آدما متنفر میشد.
کاش آقابزرگ تعریف میکرد، کاش از دیدگاه او می‌دیدم چه اتفاقاتی در گذشته افتاده‌است.

ثانیه‌ای طول نکشید که خواسته‌ام به‌ثمر نشست و آقابزرگ مرا به‌گذشته روانه کرد.
- دخترم نغمه عاشق علی بود، علی شوفر این خونه بود و برادرهای نغمه از همون اولم با این ازدواج مخالف بودن اما، من نه. علی پسر خوبی بود، مخالف نبودم و نمی‌خواستم این عشق رو به جدایی ختم کنم. خیلی خوب یادم میاد اون‌روزا غزل کوچولو بود. اون زمانی که نغمه اومد پیشم، شایان رو حامله بود...
آقابزرگ مکثی کرد و عینک مستطیلی شکلش را از روی چشمانش برداشت و روی میز مقابلش گذاشت.
ادامه داد:
- نغمه به‌رسم ادب، ازم اجازه خواست تا زمین‌های که به‌نام خودش زده بودم رو بفروشه و با شوهرش یه کارِ درست و درمون راه بندازه، من اجازه‌ی این‌کار رو دادم اما برادرهای نغمه داد و قال راه اندختن که علی اومده تیغ بزنه و بره. اومده سرمایه‌ی تنها خواهرشون رو به‌باد بده و بره...
آقا بزرگ دو دستش را گوشه‌ی چشمانش گذاشت و هنگام جابه‌جا شدن روی صندلی‌، آه از نهادش برخاست.
- شایان چند ماهش بود که دخترم... نغمه فوت شد. همون روزای اول... پسرای بی‌معرفتِ من به علی تهمت زدن که...که... مسبب مرگ نغمه علیه، که می‌خواسته تمام اون سرمایه رو مال خودش کنه... داغ بودم... باور کردم...

سکته کردن نغمه رو باور نداشتم... حرفای دکتراها رو باور نکردم چون زیر گوشم پر بود از اراجیف‌ِ اطرافیان.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین