جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,156 بازدید, 131 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,881
34,218
مدال‌ها
3
وسایلم را باز در اتاقم در خانه پدری چیدم و شب را دیگر در اتاقم خوابیدم. همین که روی تخت دراز کشیدم و ناخودآگاه چون گذشته سرم را به طرف میز جلوی آینه چرخاندم و چشم به عکس علی دوختم. یادم آمد که بعد از رفتن پدر دیگر به سر مزار علی نرفته‌ام. آهی از حسرت کشیدم و از غصه پلک‌هایم را فشردم و بعد خیره به عکس علی گفتم:
- می‌بینی چه زن بی‌وفایی داری؟ گرم بدبختی‌های خودم شدم و فراموشت کردم، به چه دردی می‌خورم من؟ ببخش منو علی‌جان! می‌دونم توجیه خوبی نیست که گرفتاری‌ها باعث فراموشیم شد. من نباید تو رو فراموش می‌کردم، این هم از بی‌عرضگیمه، همتونو ناامید کردم. تو، بابا، رضا... .
آهی کشیدم و به کمر چرخیدم و چشم به سقف دوختم.
- فقط یه طبل توخالیم که منم منم دارم، هیچی نیستم.
چشم بستم.

- چقدر این روزها دلتنگتم، بیشتر از همیشه... بیا به خوابم.
نفهمیدم کی خوابم گرفت، اما علی را در خوابم ندیدم. صبح از بعد نماز بیدار ماندم و بعد با بی‌میلی سر میز صبحانه نشستم. میزی که جای خالی پدر را هنوز چون نیشتری بر قلبم وارد می‌کرد. چشم به صندلی پدر دوختم. ایران با گذاشتن لیوان شیرعسل مقابلم حواسم را به خودش جلب کرد.
- شب خوب خوابیدی؟
دستم را دور لیوان گرم گرفتم.
- ممنونم، گذروندم دیگه.
ایران جای همیشگی نشست.
- اگه دلت می‌خواد باز هم بیا پیش خودم بخواب.
نگاهم را به او که می‌خواست لقمه‌ای از پنیر بگیرد دوختم.
- نه دیگه بسه هرچی مثل بچه‌ها رفتار کردم.
نگاهش را تا صورتم بالا آورد.
- چرا فکر می‌کنی بچگانه رفتار کردی؟
نگاهم را از او گرفته و لیوانم را برداشتم.
- بچه‌م دیگه، با سی‌سال سن اومدم بغل مامانم خوابیدم.
لیوان را سر کشیدم.
- بچه نیستی دختر!
لیوان را روی میز گذاشتم. دیگر میلی به خوردن بیشتر نداشتم، بلند شدم.
- چرا بودم، ولی دیگه نباید باشم.
ایران هم همراه من سرش را بالا گرفت.
- کجا؟ بشین صبحونتو بخور.
از میز فاصله گرفتم.
- می‌خوام برم یه سر به علی و مادرش بزنم، خیلی وقته ازشون خبر ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,881
34,218
مدال‌ها
3
گرفتگی صدای ایران را خوب حس می‌کردم.
- پس ظهر حتماً برگرد.
در آستانه‌ی ورودی آشپزخانه ایستادم و ناخودآگاه سرم را به طرف صندلی خالی پدر چرخاندم.
- مامان؟ چطور باید توی این خونه زندگی کنیم و نبود بابا رو فراموش کنیم؟
کامل برگشتم و چشم به ایران دوختم. او هم به جای خالی پدر نگاه می‌کرد.
- ما آدما هیچ‌وقت نبود عزیزانمونو فراموش نمی‌کنیم.
به طرف من چرخید.
- فقط به زندگی بدون اونا عادت می‌کنیم.
نگاهم را گرفتم و به زمین دوختم.
- همیشه فکر می‌کردم هیچ‌وقت علی رو فراموش نمی‌کنم، اما الان چند وقته نرفتم دیدنش، از همون موقعی که بابا رفت. دیگه فهمیدم الکی ادعای عاشقی داشتم، من به نبودنش عادت کردم، عادتی که دلم نمی‌خواد داشته باشم.
ایران بلند شد و تا کنارم آمد. دست روی شانه‌ام گذاشت.
- عاشقی این نیست که همه ثانیه‌ها بهش فکر کنی، عاشقی اینه که دلت جای کسی میشه که هر وقت یادش بکنی با فکرش آروم بشی، کم درگیری نداشتی خودت توی این چند وقت، اینقدر به خودت سخت نگیر و عذاب وجدان رو بذار کنار.
لب‌هایم را گزیدم و سرم را بالا آوردم‌.
- چطور عذاب نکشم؟ وقتی نه مستحق عشق علی بودم نه محبت بابا.
ایران فشار دستش را بیشتر کرد.
- خودتو با فکر به اونایی که رفتن عذاب نده، اونا دیگه رفتن تو باید زندگی کنی.
بغض گلویم را گرفت. از ایران جدا شده و راه سالن را در پیش گرفتم.
- چطور فکر نکنم؟ من باعث مرگ علی شدم، حالا هم بی‌لیاقتم که فراموشش کردم، اینقدر بی‌لیاقتم که حتی توی آخرین لحظات بابامو هم همراهی نکردم.
وسط سالن ایستادم و به طرف ایران که در آستانه‌ی آشپزخانه ایستاده‌بود و نگران مرا نگاه می‌کرد با چشمان گریان گفتم:
- وقتی می‌ذاشتنش توی قبر نبودم که بزنم توی سر و صورت خودم، نبودم که داد بزنم بگم نکنید، نبودم که براش گریه کنم، بابام غریب رفت.
گریه‌ام شدت گرفت. ایران با گفتن «عزیزم...» خواست پیش بیاید تا بغلم کند‌؛ دستم را به صورت مانع مقابلش گرفتم.
- نه... نیا... فقط باید برم پیش علی.
سریع برگشته و درحالی‌ که اشک‌هایم را پاک می‌کردم، راه‌پله‌ها تا اتاقم طی کردم. به سرعت لباس پوشیدم و خانه را به قصد گلزار شهدا ترک کردم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین