- Jun
- 1,881
- 34,218
- مدالها
- 3
وسایلم را باز در اتاقم در خانه پدری چیدم و شب را دیگر در اتاقم خوابیدم. همین که روی تخت دراز کشیدم و ناخودآگاه چون گذشته سرم را به طرف میز جلوی آینه چرخاندم و چشم به عکس علی دوختم. یادم آمد که بعد از رفتن پدر دیگر به سر مزار علی نرفتهام. آهی از حسرت کشیدم و از غصه پلکهایم را فشردم و بعد خیره به عکس علی گفتم:
- میبینی چه زن بیوفایی داری؟ گرم بدبختیهای خودم شدم و فراموشت کردم، به چه دردی میخورم من؟ ببخش منو علیجان! میدونم توجیه خوبی نیست که گرفتاریها باعث فراموشیم شد. من نباید تو رو فراموش میکردم، این هم از بیعرضگیمه، همتونو ناامید کردم. تو، بابا، رضا... .
آهی کشیدم و به کمر چرخیدم و چشم به سقف دوختم.
- فقط یه طبل توخالیم که منم منم دارم، هیچی نیستم.
چشم بستم.
- چقدر این روزها دلتنگتم، بیشتر از همیشه... بیا به خوابم.
نفهمیدم کی خوابم گرفت، اما علی را در خوابم ندیدم. صبح از بعد نماز بیدار ماندم و بعد با بیمیلی سر میز صبحانه نشستم. میزی که جای خالی پدر را هنوز چون نیشتری بر قلبم وارد میکرد. چشم به صندلی پدر دوختم. ایران با گذاشتن لیوان شیرعسل مقابلم حواسم را به خودش جلب کرد.
- شب خوب خوابیدی؟
دستم را دور لیوان گرم گرفتم.
- ممنونم، گذروندم دیگه.
ایران جای همیشگی نشست.
- اگه دلت میخواد باز هم بیا پیش خودم بخواب.
نگاهم را به او که میخواست لقمهای از پنیر بگیرد دوختم.
- نه دیگه بسه هرچی مثل بچهها رفتار کردم.
نگاهش را تا صورتم بالا آورد.
- چرا فکر میکنی بچگانه رفتار کردی؟
نگاهم را از او گرفته و لیوانم را برداشتم.
- بچهم دیگه، با سیسال سن اومدم بغل مامانم خوابیدم.
لیوان را سر کشیدم.
- بچه نیستی دختر!
لیوان را روی میز گذاشتم. دیگر میلی به خوردن بیشتر نداشتم، بلند شدم.
- چرا بودم، ولی دیگه نباید باشم.
ایران هم همراه من سرش را بالا گرفت.
- کجا؟ بشین صبحونتو بخور.
از میز فاصله گرفتم.
- میخوام برم یه سر به علی و مادرش بزنم، خیلی وقته ازشون خبر ندارم.
- میبینی چه زن بیوفایی داری؟ گرم بدبختیهای خودم شدم و فراموشت کردم، به چه دردی میخورم من؟ ببخش منو علیجان! میدونم توجیه خوبی نیست که گرفتاریها باعث فراموشیم شد. من نباید تو رو فراموش میکردم، این هم از بیعرضگیمه، همتونو ناامید کردم. تو، بابا، رضا... .
آهی کشیدم و به کمر چرخیدم و چشم به سقف دوختم.
- فقط یه طبل توخالیم که منم منم دارم، هیچی نیستم.
چشم بستم.
- چقدر این روزها دلتنگتم، بیشتر از همیشه... بیا به خوابم.
نفهمیدم کی خوابم گرفت، اما علی را در خوابم ندیدم. صبح از بعد نماز بیدار ماندم و بعد با بیمیلی سر میز صبحانه نشستم. میزی که جای خالی پدر را هنوز چون نیشتری بر قلبم وارد میکرد. چشم به صندلی پدر دوختم. ایران با گذاشتن لیوان شیرعسل مقابلم حواسم را به خودش جلب کرد.
- شب خوب خوابیدی؟
دستم را دور لیوان گرم گرفتم.
- ممنونم، گذروندم دیگه.
ایران جای همیشگی نشست.
- اگه دلت میخواد باز هم بیا پیش خودم بخواب.
نگاهم را به او که میخواست لقمهای از پنیر بگیرد دوختم.
- نه دیگه بسه هرچی مثل بچهها رفتار کردم.
نگاهش را تا صورتم بالا آورد.
- چرا فکر میکنی بچگانه رفتار کردی؟
نگاهم را از او گرفته و لیوانم را برداشتم.
- بچهم دیگه، با سیسال سن اومدم بغل مامانم خوابیدم.
لیوان را سر کشیدم.
- بچه نیستی دختر!
لیوان را روی میز گذاشتم. دیگر میلی به خوردن بیشتر نداشتم، بلند شدم.
- چرا بودم، ولی دیگه نباید باشم.
ایران هم همراه من سرش را بالا گرفت.
- کجا؟ بشین صبحونتو بخور.
از میز فاصله گرفتم.
- میخوام برم یه سر به علی و مادرش بزنم، خیلی وقته ازشون خبر ندارم.
آخرین ویرایش: