جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,362 بازدید, 165 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,913
مدال‌ها
3
وسایلم را باز در اتاقم در خانه پدری چیدم و شب را دیگر در اتاقم خوابیدم. همین که روی تخت دراز کشیدم و ناخودآگاه چون گذشته سرم را به طرف میز جلوی آینه چرخاندم و چشم به عکس علی دوختم. یادم آمد که بعد از رفتن پدر دیگر به سر مزار علی نرفته‌ام. آهی از حسرت کشیدم و از غصه پلک‌هایم را فشردم و بعد خیره به عکس علی گفتم:
- می‌بینی چه زن بی‌وفایی داری؟ گرم بدبختی‌های خودم شدم و فراموشت کردم، به چه دردی می‌خورم من؟ ببخش منو علی‌جان! می‌دونم توجیه خوبی نیست که گرفتاری‌ها باعث فراموشیم شد. من نباید تو رو فراموش می‌کردم، این هم از بی‌عرضگیمه، همتونو ناامید کردم. تو، بابا، رضا... .
آهی کشیدم و به کمر چرخیدم و چشم به سقف دوختم.
- فقط یه طبل توخالیم که منم منم دارم، هیچی نیستم.
چشم بستم.

- چقدر این روزها دلتنگتم، بیشتر از همیشه... بیا به خوابم.
نفهمیدم کی خوابم گرفت، اما علی را در خوابم ندیدم. صبح از بعد نماز بیدار ماندم و بعد با بی‌میلی سر میز صبحانه نشستم. میزی که جای خالی پدر را هنوز چون نیشتری بر قلبم وارد می‌کرد. چشم به صندلی پدر دوختم. ایران با گذاشتن لیوان شیرعسل مقابلم حواسم را به خودش جلب کرد.
- شب خوب خوابیدی؟
دستم را دور لیوان گرم گرفتم.
- ممنونم، گذروندم دیگه.
ایران جای همیشگی نشست.
- اگه دلت می‌خواد باز هم بیا پیش خودم بخواب.
نگاهم را به او که می‌خواست لقمه‌ای از پنیر بگیرد دوختم.
- نه دیگه بسه هرچی مثل بچه‌ها رفتار کردم.
نگاهش را تا صورتم بالا آورد.
- چرا فکر می‌کنی بچگانه رفتار کردی؟
نگاهم را از او گرفته و لیوانم را برداشتم.
- بچه‌م دیگه، با سی‌سال سن اومدم بغل مامانم خوابیدم.
لیوان را سر کشیدم.
- بچه نیستی دختر!
لیوان را روی میز گذاشتم. دیگر میلی به خوردن بیشتر نداشتم، بلند شدم.
- چرا بودم، ولی دیگه نباید باشم.
ایران هم همراه من سرش را بالا گرفت.
- کجا؟ بشین صبحونتو بخور.
از میز فاصله گرفتم.
- می‌خوام برم یه سر به علی و مادرش بزنم، خیلی وقته ازشون خبر ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,913
مدال‌ها
3
گرفتگی صدای ایران را خوب حس می‌کردم.
- پس ظهر حتماً برگرد.
در آستانه‌ی ورودی آشپزخانه ایستادم و ناخودآگاه سرم را به طرف صندلی خالی پدر چرخاندم.
- مامان؟ چطور باید توی این خونه زندگی کنیم و نبود بابا رو فراموش کنیم؟
کامل برگشتم و چشم به ایران دوختم. او هم به جای خالی پدر نگاه می‌کرد.
- ما آدما هیچ‌وقت نبود عزیزانمونو فراموش نمی‌کنیم.
به طرف من چرخید.
- فقط به زندگی بدون اونا عادت می‌کنیم.
نگاهم را گرفتم و به زمین دوختم.
- همیشه فکر می‌کردم هیچ‌وقت علی رو فراموش نمی‌کنم، اما الان چند وقته نرفتم دیدنش، از همون موقعی که بابا رفت. دیگه فهمیدم الکی ادعای عاشقی داشتم، من به نبودنش عادت کردم، عادتی که دلم نمی‌خواد داشته باشم.
ایران بلند شد و تا کنارم آمد. دست روی شانه‌ام گذاشت.
- عاشقی این نیست که همه ثانیه‌ها بهش فکر کنی، عاشقی اینه که دلت جای کسی میشه که هر وقت یادش بکنی با فکرش آروم بشی، کم درگیری نداشتی خودت توی این چند وقت، اینقدر به خودت سخت نگیر و عذاب وجدان رو بذار کنار.
لب‌هایم را گزیدم و سرم را بالا آوردم‌.
- چطور عذاب نکشم؟ وقتی نه مستحق عشق علی بودم نه محبت بابا.
ایران فشار دستش را بیشتر کرد.
- خودتو با فکر به اونایی که رفتن عذاب نده، اونا دیگه رفتن تو باید زندگی کنی.
بغض گلویم را گرفت. از ایران جدا شده و راه سالن را در پیش گرفتم.
- چطور فکر نکنم؟ من باعث مرگ علی شدم، حالا هم بی‌لیاقتم که فراموشش کردم، اینقدر بی‌لیاقتم که حتی توی آخرین لحظات بابامو هم همراهی نکردم.
وسط سالن ایستادم و به طرف ایران که در آستانه‌ی آشپزخانه ایستاده‌بود و نگران مرا نگاه می‌کرد با چشمان گریان گفتم:
- وقتی می‌ذاشتنش توی قبر نبودم که بزنم توی سر و صورت خودم، نبودم که داد بزنم بگم نکنید، نبودم که براش گریه کنم، بابام غریب رفت.
گریه‌ام شدت گرفت. ایران با گفتن «عزیزم...» خواست پیش بیاید تا بغلم کند‌؛ دستم را به صورت مانع مقابلش گرفتم.
- نه... نیا... فقط باید برم پیش علی.
سریع برگشته و درحالی‌ که اشک‌هایم را پاک می‌کردم، راه‌پله‌ها تا اتاقم طی کردم. به سرعت لباس پوشیدم و خانه را به قصد گلزار شهدا ترک کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,913
مدال‌ها
3
پشت سرم را به میله‌ی سایبان روی مزار تکیه زده و نگاهم به نام علی روی سنگ قبر سفید قفل شده‌بود. همان‌جایی که در همان بدو رسیدن، گل رزی را پرپر کرده و ریخته‌بودم.
- علی‌جان! می‌ترسم بگم ببین خدا چی با من کرد؟ دلخورت کنم، می‌ترسم‌ خدا ازم دلخور بشه. حرفات هنوز یادمه، می‌گفتی بندگی یعنی تسلیم بی‌چون و چرا، می‌گفتی باید بنده باشی تا خدا بخوادت، تو خوب بندگی کردی و خدا خواستت من اما... .
آهی کشیدم.
- من هنوزم نمی‌تونم بی‌چون و چرا تسلیم بشم و به نظرت اینکه هنوز اینجام یعنی منو نخواسته؟
سرم را به اطراف تکان دادم.
- نمی‌دونم.
نگاهم را به نوشته‌ی قرمز شهید رساندم.
- دلم می‌خواد این‌قدر خوب زندگی کنم که به چشمش بیام، تا منو هم مثل تو بخواد و از اینجا بیارتم پیش تو... .
نگاهم را از سنگ گرفته و به پیرمردی که دورتر روی سنگ قبری را با آب می‌نشست، دوختم.
- پیش بابا... .
دوباره نگاه از پیرمرد گرفته و به مزار علی دوختم.
- راستی علی‌جان! بابا چطوره؟ بالأخره بخشیدیش؟ می‌تونم ازت بخوام‌ مراقبش باشی؟ به خاطر من! آخه اون بابایی منه.
بغض درون گلویم را قورت دادم.
- می‌دونم هیچ‌وقت به خدا و‌ پیغمبر و اون دنیا و‌ حساب و کتاب اعتقاد نداشت، اما خیلی با من مهربون بود، مراقبش باش!
مکثی کردم و خم شدم. گلبرگی را برداشتم و با دو انگشت شست روی سطح آن دست کشیدم.
- هر روز بعد نماز صبح براش قرآن می‌خونم، اما باز دلم قرص نمی‌شه، بابایی با من خیلی خوب بود، دلم می‌خواد از خدا بخوام ببخشتش، روم نمی‌شه، میگم هنوز وضع بخشیدن خودم معلوم نیست، اما تو که پیش خدا عزیزی، می‌تونی واسطه بشی؟ می‌تونی از خدا بخوای اونو ببخشه؟
گلبرگی که در دست داشتم، بر اثر کشیدن از هم پاره شد. آهی کشیدم. گلبرگ را به میان گلبرگ‌ها برگرداندم. اشک‌هایی که از چشمم راه به بیرون یافته‌بودند را پاک کرده و باز سرم را بلند کردم تا نگاهم‌ را به پیرمرد بدهم. داشت عکس بالای مزار را دستمال می‌کشید، شاید آنجا مزار پسرش بود.
- علی‌جان! این روزها بیشتر از همیشه بهت نیاز دارم، یه حماقتی کردم و گرفتار شدم.
نگاهم را از پیرمرد گرفته و به مزار علی دادم.
- نمی‌دونم خدا ته این ماجرا چی برام آماده کرده یا می‌خواد چی بهم بگه؟ ولی تصمیم گرفتم تا آخر ماجرا سرپا بمونم، نمی‌خوام کم بیارم، نمی‌دونم می‌تونم سهراب رو بنشونم سر جاش یا نمی‌دونم شرکت بابا برمی‌گرده یا اون چکا منو می‌کشه زندان یا نه؟ اما می‌خوام چندتا قول بهت بدم یه جور عهد با کسی که از خودم بیشتر می‌خواستمش... .
نفس عمیقی کشیدم.
- اول اینکه قول میدم تا تهش از خدا گلایه نکنم چون می‌دونم تو دوست نداری، دوم اینکه تمام زورمو می‌ذارم‌ وسط و کم نمیارم حتی اگه آخرش سر چکا هم رفتم تو. این‌طوری غصه‌م نمی‌شه که می‌تونستم و نکردم میگم کردم اما نتونستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,913
مدال‌ها
3
دستم را روی سنگ سرد گذاشتم.
- مهم‌ترین قولم اینه که... قول میدم دیگه بدون مشورت با رضا هیچ کاری نکنم.
دستم را برداشتم و پوزخندی زدم:
- چهارماه از رضا و پنج‌ماه از تو بزرگ‌تر بودم، اما چهار پنج سال از هر دوتاتون عقلم کمتره، هر بار تنهایی تصمیمی گرفتم گند زدم توش رفته، انگار خدا از قصد چنان محکم می‌زد پس کله‌م که اون غرور مسخره‌م بشکنه اما من حالیم نمی‌شد.
سرم را به طرف عکس خندان علی چرخاندم.
- ولی الان دیگه شکستم، خودم و غرورم شکستیم، دیگه اون دختری نیستم که توی دانشگاه سرشو بالا می‌گرفت و بهت تیکه می‌نداخت، دختری نیستم که اینقدر سرم باد داشت که تنهایی هرجا پا می‌ذاشتم، به عواقبش فکر نمی‌کردم و می‌گفتم من سارینام هرچی رو حل می‌کنم، الان میگم هیچی نیستم و تنهایی از پس هیچ کاری برنمیام، دلم بدجور یکی رو می‌خواد که بهش تکیه کنه، یکی به محکمی خودت.
نگاهم را به پیرمرد دوختم که در حال خواندن کتاب دعا یا قرآن بود. از این فاصله دقیق مشخص نبود.
- کاش بودی و سرمو‌ می‌ذاشتم روی شونه‌ت، می‌گفتم اصلاً هرچی تو بگی، همه‌ی تصمیما رو تو بگیر، من فقط می‌خوام‌ چشمامو بذارم روی هم، یه دل سیر بخوابم.
نگاهم را باز روی سنگ قبر کشاندم. دستی روی سنگ کشیدم.
- نبودنت عقده شده برام!
دوباره اشک‌های چشمانم سرازیر شدند و من بی‌خیال پاک کردنشان.
- این روزها دوست دارم برم یه جای دور، یه جایی که هیچ‌کـس نیست، از ته دل جیغ بکشم، اینقدر جیغ بکشم که صورتم سرخ بشه، صدام خش بیفته و گلوم بسوزه؛ اما آخرش وقتی افتادم به گریه، این عقده از دلم رفته باشه، بعد تو بیایی، بغلم کنی، دست کنی توی موهام و بگی گریه چرا؟ من که هستم! خدا که هست!
بینی‌ام را بالا کشیدم.
- خیلی تنهام، همش می‌ترسم کاری کنم که خدا ازم ناامید بشه، تو ازم ناامید بشی، همون‌طور که بابا ازم ناامید شد.
سرم را به اطراف تکان دادم.
- من ضعیفم علی! خیلی! اینقدر که تا یه خورده زندگیم سخت شد یادم رفت بیام اینجا، یادم رفت برم به مادرت سر بزنم، سرم گرم گرفتاری خودم شد و یادم رفت وظیفم چیه، می‌دونم حرفام همش توجیه و ازم دلخوری که مادرتو فراموش کردم، اما باور کن جبران می‌کنم، از همین‌جا بلند میشم میرم پیشش، هر کاری داشته باشه انجام میدم تا دوباره راضی بشی ازم.
دستم را بوسیدم و روی نامش گذاشتم.
- دل کندن ازت سخته، اما باید برم پیش مادرت.
بلند شدم، جلو‌ رفتم و بوسه‌ای روی عکسش گذاشتم.
- فراموشت نمی‌کنم، فراموشم نکن تموم زندگیم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,913
مدال‌ها
3
پشت میز کوچک، روی تنها صندلی آشپزخانه‌ی مرضیه‌خانم نشسته و درحال کوبیدن سیب‌زمینی‌های آبپز درون کاسه‌ی پلاستیکی بودم. میز کنار دیوار قرار داشت و من هم رو به طرف آن نشسته‌بودم. مرضیه‌خانم پشت اجاق گازی که در زاویه‌ی سمت راستم، کنار ورودی آشپزخانه قرار داشت، ایستاده‌ و درحال سرخ کردن پیاز درون قابلمه بود.
- ساریناجان! اگه می‌دونستم میای اینجا از صبح یه چی درست بار می‌ذاشتم، آخه دوپیازه هم شد ناهار؟
سرم را کمی به طرفش که پشت به من مشغول کار بود چرخاندم.
- ایرادش چیه مادرجون؟ شما هرچی بپزید خوشمزه‌س، ببخشید که سرزده اومدم افتادید توی زحمت.
- خوشحالم کردی، کاری نکردم، برای ناهار خودم سیب‌زمینی گذاشتم بپزه، خودت زحمت له کردنشو می‌کشی، پیازشو هم که خودت خورد کردی.
همان‌طور که گوشتکوب چوبی را درون تکه‌های سیب‌زمینی فشار می‌دادم، گفتم:
- نباید سر پا بمونید. پاتون درد می‌گیره، الان کارم که تموم شد میام بقیشو رو دست می‌گیرم.
- نترس دختر! اینقدر هم از پا نیفتادم.
کمی مکث کرد و گفت:
- گوشت توی فریزر داشتم باید می‌پختمش برای تو.
- مادرجون اونو بذار برای سیدعلی، می‌دونم هشت روز از هفت روز هفته رو اینجاست.
مرضیه‌خانم خنده‌ای کرد.
- اینجوریا هم نیست، بچه‌م فقط بعضی وقتا میاد اینجا.
لبخندی از لفظ «بچه‌م» روی لبم آمد.
- از زینب چه خبر؟
- سلامتی! دیروز باهم رفتیم آزمایشگاه، دیشب هم اینجا بودن، چند روزیه غلامحسین برگشته.
با فکر به اینکه فراموش کرده‌بودم همراهش به آزمایشگاه بروم، از خودم دلخور شدم، اما با فکر به آرامش فکر زینب از برگشتن شوهرش با لبخند «چه خوب»ی گفتم و مرضیه‌خانم ادامه داد:
- از وقتی برگشته عصرها با زن و بچش میان این‌جا کارهای خونه رو انجام میده، پوشال کولرو عوض کرد، تخت رو جابه‌جا کرد و حیاط رو شست، خرت و پرت‌های گوشه‌ی حیاط رو سامون داد، گفت امروز عصر هم میان باغچه رو سروسامون بده، غلامحسین هر وقت اینجاس منو شرمنده‌ی خودش می‌کنه.
در همان حالی که با گوشتکوب به سیب‌زمینی‌ها فشار می‌دادم، نگاهم را بالا کشیده و به کاشی‌های گل صورتی دیوار خیره شدم. حسرتِ جاخوش کرده میان کلام مرضیه‌خانم باعث شد بغض گلویم را پر کند. همه‌ی اینها کارهایی بود که اگر علی بود باید انجام می‌داد و الان سید می‌خواست جای او را برای مادرش پر کند، اما مگر ممکن بود؟ آب دهانم را قورت دادم. دوباره نگاهم را به کاسه‌ی طوسی‌رنگ داده و آخرین فشارهای را با گوشتکوب به سیب‌زمینی‌ها دادم. کاملاً له شده‌بودند، اما دست‌بردار نبودم. غم دلم را می‌خواستم به طریقی خالی کنم و چه چیزی بهتر از این سیب‌زمینی‌ها؟ در همان حال گفتم:
- مادرجون! چطور با رفتن آقاحمید و علی کنار اومدین و زیاد غصه نخوردید؟
- غصه نخوردم؟!
دست از کار کشیدم و سرم را به طرفش چرخاندم. او هم برگشته‌بود و مرا نگاه می‌کرد. با نوک کفگیر به عصای تکیه‌زده به کنار در ورودی اشاره کرد.
- پس خیال کردی این عصا از کجا افتاد دستم؟
به طرف کارش برگشت.
- من اینقدر هم پیر نبودم که عصاگیر بشم، اما خب غصه زمینم زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,913
مدال‌ها
3
دستش را به طرف ظرف ادویه‌ی کنار گاز برد و آن را برداشت. در پلاستیکی زردرنگش را باز کرد و با قاشق کوچک داخل آن، مقداری زردچوبه درون قابلمه ریخت. و به طرف من برگشت.
- سیب‌زمینی‌ها آماده شد؟
سریع کاسه را برداشته و به طرفش گرفتم.
- آره مادر!
با لبخند کاسه را گرفت تا محتویاتش را درون قابلمه بریزد. رو برگرداندم و با دو انگشت سیب‌زمینی‌های چسبیده به گوشتکوب را جدا کرده و در دهان گذاشتم.
- مادر! چرا خدا اینقدر بهمون سخت می‌گیره؟
بدون این‌که برگردد گفت:
- خدا سخت نمی‌گیره، ذات دنیا فقط دست دادنه، روال زندگی همینه که عزیزامونو ازمون بگیره.
نگاهم را به طرفش گرداندم.
- چرا خدا فرصت نداد، علی رو برگردونم و یه کلیه براش پیدا کنم؟
با نگاه دلخوری به طرفم برگشت.
- بهم نگو این حرف ته دلته؟
سؤالی فقط نگاهش کردم و ادامه داد:
- مگه خودت نگفتی قرآن باز کردی چی اومد؟ مگه بهت نگفتم چی خواب دیدم؟ علی خودش می‌خواست بره، من و تو که نباید پر و‌ بالشو می‌بستیم.
پشیمان سر به زیر انداختم.
- ببخش مادر! از بعد رفتن بابا هی زبونم دست خودم نمی‌چرخه، هی میگم چرا خدا بهم سخت گرفت؟ هی پشیمون میشم توبه می‌کنم.
دوباره برگشت و مشغول هم زدن محتویات قابلمه گفت:
- هر وقت فکر کردی خدا بهت سخت گرفته، بگو خدا می‌خواد برگردم پیشش که بهم سختی میده.
با ابروهای بالا رفته سر بلند کردم.
- ولی آخه مگه من فراموشش کرده ‌بودم؟ من که نمازامو سر وقت می‌خوندم، من که بیشتر از همیشه به یادش بودم، چرا اینقدر دعا کردم بابا خوب بشه، اما برآورده نشد؟ مگه خدا دعاهامونو نمی‌شنوه؟ گاهی وقتا میگم خدا اصلاً منو دوست نداره.
کمی محکم‌تر از قبل گفت:
- تند نرو... این راهی که شروع کردی اول ناامیدی از خدائه... ناامیدی هم کفره... نذار غم و غصه به شیطون فرصت بده هرچی این سال‌ها رشتی رو پنبه کنه.
پلک‌هایم را فشردم.
- پس چیکار کنم؟ یه جایی گیر کردم که پیش روم حتی یه روزنه‌ی امید هم نیست، همش تاریکیه، من تنها موندم، بدون هیچ یاوری، با کلی قرض و بدهی، خدا حواسش بهم هست؟
- معلومه هنوز خدا رو نشناختی، خدا گفته با هر سختی آسونی هست، تو فقط جلوی پاتو می‌بینی، نمی‌دونی خدا ته ماجرا چی برات کنار گذاشته، الان دور و برت شلوغ شده، ریختی بهم، ولی اگه خدا رو می‌شناختی و ایمان داشتی بهش، می‌دونستی خدا تنهات نمی‌ذاره، توی مسیر همراهته و آخر کار هم برکتی برات کنار گذاشته که بهاش فقط صبر و ایمان هست.
به او که مشغول کار، این حرف‌ها را میزد، چشم دوختم. علی هم پسر همین مادر بود. اگر او هم اینجا بود، همین حرف‌ها را به من میزد.
- ولی تنهایی اذیتم می‌کنه.
- تنهایی؟ با طرز فکر تو، هممون تنهاییم. من، تو، ایران، حتی زینب هم چون شوهرش همیشه نیست، تنهاست. ولی این اشتباهه، هیچ‌کدوم تنها نیستیم، زینب خانواده‌ش رو داره، من تو رو دارم، ایران تو و پسرش رو دارن، تو هم درسته پدرتو از دست دادی، اما هنوز ایران رو داری، برادرت رو داری، من هم هستم، حتی زینب هم مثل خواهرته. تنها نیستی که خودتو تنها می‌بینی. بالاتر از همه‌ی این‌ها، همه‌مون خدا رو داریم. طوری حرف نزن که خدا ازت دلخور بشه، ناامیدی از خدا مانع رسیدنت بهش میشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,913
مدال‌ها
3
سرم را زیر انداختم. حق با او بود. باید مانع افکارم می‌شدم. من می‌خواستم به علی برسم و ذره‌ای دلخوری خدا از من، مانع هدفم میشد.
- مادر کمکم می‌کنی؟
- برای چی؟
- برای اینکه آدم خوبی بشم.
- تو خوبی، این حرف‌هایی که الان زدی هم می‌دونم از ته دلت نیست، از درد غصه است، وقتایی که زندگی سخت شد، برو شاهچراغ، دو رکعت نماز بخون، دلتو بسپار دست خدا و آقا، خودشون دلتو محکم می‌کنن.
با این حرف، افسوس خوردم که مدت زیادی است حتی حرم هم نرفته‌ام. صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. از جیب مانتویم بیرون آوردم تا جواب بدهم. ایران بود.
- سلام مامان!
- سلام دخترم! کجایی؟ آروم شدی؟
- خوبم مامان! پیش مرضیه‌خانمم.
کمی مکث کرد.
- آها... فکر کردم‌ ناهار برمی‌گردی، کلم‌پلو درست کردم.
از صدای غمگینش دلم ریش شد. تا خواستم جوابی بدهم گفت:
- خوش بگذره، خداحافظ!
قطع کرد. گوشی را به چانه‌ام تکیه زدم. ناراحتی‌اش کاملاً واضح بود. لحظه‌ای فکر کردم چه کنم؟ و بعد سریع گوشی را از چانه‌ام جدا کرده و تماس گرفتم.
- سلام مریم‌جون!
- سلام ساریناجون چطوری؟
- ممنون! رضا خونه‌س؟
- نه سرکاره.
- خب ببین، مامان خونه تنهاس، می‌تونی ناهار بری پیشش؟
- تو مگه خونه نیستی؟
- نه می‌تونی بری؟ ناهار هم اگه درست کردی بردار برو پیشش.
کمی تعلل کرد.
- آخه عزیزم... من امروز‌ خونه‌ی بابااینام نمی‌تونم.
ناراحت شدم.
- اِ.... خب ایرادی نداره، خوش بگذره.
- شرمنده عزیزم!
- نه مریم‌جان! گفتم که ایرادی نداره خداحافظ.
تلفن را قطع کردم و سر به زیر به فکر‌ رفتم. مرضیه‌خانم گفت:
- ناهار رو برو پیش ایران!
سرم را بلند کردم.
- ولی آخه اومده‌بودم پیش شما بمونم.
مرضیه‌خانم با کتری روی گاز کمی آب درون قابلمه ریخت.
- ایران الان بهت نیاز داره.
- شما هم تنهایید.
در قابلمه را گذاشت و‌ حرارت را بسیار کم کرد.
- این روزا باید بیشتر حواست به ایران باشه، اون یه عمر برات مادری کرده.
عذاب وجدان گرفتم. نمی‌دانستم چه کار کنم.
- ولی... .
برگشت.
- ولی نداره، اینقدر بهش سخت شده که زنگ زده بهت، یه ربع ساعت طول می‌کشه تا این آماده بشه، تا جمع جور کنی و لباساتو بپوشی، یه لقمه هم برات بگیرم، زحمتت بی‌اجر نشه.
- کاش می‌تونستم هر دو جا باشم.
لبخندی زد.
- من خوبم نگران نباش، حواستو بده به ایران!
با پلک زدنی مرا مطمئن کرد. عصا را برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت. با رفتنش گوشی را برداشتم و شماره‌ی ایران را گرفتم.
- چیه دخترم؟
- مامان؟ هنوز ناهار نخوردی، من هم بیام؟
لحنش خوشحال شد.
- بیا دخترم! من که تنهایی چیزی از گلوم پایین نمیره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,913
مدال‌ها
3
مراسم هفتم پدر را در مسجد گرفتیم. برای فرار از طعنه‌های عمه‌فتانه که از همان ابتدای دیدنم، رگبارش را شروع کرده‌بود، به بیرون ورودی خواهران، پناه برده‌بودم و برخلاف میلم میان استقبال‌کنندگان قرار گرفته‌بودم. از ته دلم دوست داشتم این مراسم را رها کرده و به تنهایی سر مزار پدر بروم. یا حدأقل عمه‌فتانه‌ای وجود نداشت تا آسوده از حرف‌هایش که نبودنم در خاکسپاری پدر را به رخم می‌کشید، در گوشه‌ای از مسجد برای از دست رفتن پدرم، عزاداری می‌کردم. چقدر بداقبال بودم که در این مدت نتوانستم یک دل سیر برای پدر عزاداری کنم.
صدای نوحه‌خوانی از درون مسجد و کلمه «پدر» که هر از گاهی بر زبان نوحه‌خوان جاری میشد، دلم را به آتش می‌کشید. من مقابل ورودی کنار یک صندلی ایستاده‌بودم و میان رفت و آمدها و پاسخ عرض تسلیت‌ها، لحظاتی می‌نشستم و اشکی هم می‌ریختم. از این متعجب بودم که چرا مهمان‌های عزای پدرم به نسبت خاکسپاری کمتر شده‌اند، ما که اعلامیه مراسم‌ هفتمش را همه‌جا پخش کرده‌بودیم، توقع حضوری بیش از این داشتم.
نزدیک پایان مراسم بود که رضا از زاویه‌ای که به ورودی برادران می‌رسید، نمایان شد و تا نزدیکم آمد. من که نشسته‌بودم، با دیدنش سر پا شدم.
- چی شده رضا؟
- هیچی نشده، آخر مراسمه، بیا اونور وایسا، بعضی از رفقای آقا سراغتو گرفتن.
سری تکان دادم و با مرتب کردن چادرم به همراه رضا راه افتادم. حق داشتند، کسی دختر گریزپای فریدون‌خان ماندگار را در مراسم خاکسپاری‌اش ندیده‌بود و اکنون حدأقل برای تسلیتی خشک و خالی باید او را می‌دیدند.
همین که به ورودی نزدیک شدیم، ابتدا ابدالوند که منتظر ایستاده‌بود، پیش آمد. رضا به سمت دیگری رفت و آقای ابدالوند با رسیدن به من سلام کرد و تسلیت گفت. جواب داده و تشکر کردم. سعی می‌کردم آرام بمانم. گفت:
- از آقای کشاورز پرسیدم کار رو تا کجا بردین؟ گفت شکایت کردید.
سری تکان دادم:
- بله درسته منتظر زمان دادگاهم.
- گرچه امیدی ندارم، اما تنهات نمی‌ذارم، هر کمکی بخوای انجام میدم، من این موها رو بین اسناد و مدارک سفید کردم، خوب می‌دونم نفیسی چیکار کرده؛ اما فریدون هم رفیقم بود، نمی‌تونم دخترشو تنها بذارم.
دلم مچاله شد، اما‌ به آرامی گفتم:
- من از شما خیلی ممنونم، بابا دوستای کمی مثل شما داشت که فراموشش نکردین، بقیه به همین زودی بابا رو یادشون رفته، فکر نمی‌کردم مراسمش این‌طوری... .
دیگر ادامه ندادم. از خودم تعجب کردم چرا سر دردودل باز کرده‌ام؟ پیرمرد لبخند تلخی زد و گفت:
- گیر جمعیت عزادار نمون، توی خاکسپاری همه اومده‌بودن فریدون‌خان ماندگار رو بدرقه کنن، ولی الان که فهمیدن سهراب نفیسی نوک برج ماندگار نشسته، فقط کسایی اومدن که عزادار رفیقشون فریدونن.
لبم به پوزخند کج شد.
- چه زود آدما رنگ عوض می‌کنن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,913
مدال‌ها
3
ابدالوند نفس عمیقی کشید.
- دخترم! دنیا همینه، از دنیا و آدماش توقع وفا نداشته باش، من دیگه باید برم، فقط می‌خواستم بدونی که هستم، امیدوارم دیگه غم نبینی.
از حضورش تشکر کردم و بعد از خداحافظی، او به طرف خروجی مسجد رفت. با فکر به بی‌وفایی نزدیکان پدر که به همین سرعت با آمدن آدم جدید، همگی پشت سهراب ایستاده‌بودند، رو برگرداندم. رضا در حال صحبت با مهیار بود و حمیدی و پسرش کاوه پیش می‌آمدند. او هم از دوستان نزدیک پدر بود که الان حضور داشت. ایستادم تا از او هم برای حضورش تشکر کنم. کاوه به خاطر قد بلندش در کت و شلوار طوسی و پیراهن مشکی برازنده شده‌بود. او همیشه برای پدر نماد فرزندی خلف بود و چقدر آرزو داشت دامادش شود. من با وابستگی بیش از حد تصمیمات این پسر به نظریات پدرش مشکل داشتم. هنوز حسرت پدر را وقتی سال قبل خبر عروسی او‌ را به من داد در خاطر داشتم. تا آن دو برسند یک لحظه به این فکر کردم، اگر همان اول که پدرم پیشنهاد ازدواج با او‌ را به من داد قبول می‌کردم، اکنون باز سهراب در همین‌جا بود؟ با فشردن لب‌هایم افکارم را از ذهنم فراری دادم. من نه تنها کاوه را نمی‌توانستم تحمل کنم؛ بلکه شاید او هم حریفی مقابل سهراب هفت‌خط نبود.
- سلام دخترم غم آخرت باشه!
هنوز پاسخ حمیدی را نداده‌بودم که سهراب هم با کمی سر خم کردن گفت:
- سلام خانم ماندگار! تسلیت میگم!
- سلام، ممنونم! لطف کردید اومدید، متشکرم ازتون!
آقای حمیدی گفت:
- توی خاکسپاری خانم هم همراهم بود، کلی دنبالت گشتیم، گفتن حالت بد شده، نشد بهت تسلیت بگیم.
- از خانم هم تشکر کنید، ببخشید منو، کم سعادتی از من بود.
کاوه ادامه‌ی حرف را گرفت.
- برای خاکسپاری عموجان، دبی بودم و نتونستم بیام، اما‌ هر طور بود برای هفتم خودمو رسوندم، کامران هم می‌خواست بیاد، اما مشغله‌ها اجازه نداد، عذرخواهی کرد و ازم خواست از طرفش بهت تسلیت بگم.
- لطف دارن به من، هم از شما، هم از کامران‌خان ممنونم، امیدوارم بتونم توی شادی‌هاتون جبران کنم.
کاوه با خم کردن سرش گفت:
- انجام وظیفه بود.
حمیدی رو به پسرش کرد.
- کاوه برو ماشین رو از پارکینگ در بیار تا من بیام.
کاوه همان‌طور که از او توقع داشتم، مطیعانه «چشم»ی گفت و بعد از خداخافظی با من راه افتاد. حمیدی رو به من کرد.
- تازه فهمیدم چی بین فریدون و نواب و پسر نواب گذشته.
نفس کوتاهی بیرون دادم.
- بله، متأسفانه آقای نفیسی و پسرش بدجور با ما تا کردن.
حمیدی سری تکان داد.
- من از فریدون تعجب می‌کنم، اون که آدم این یکی دو روز نبود، چطور نفهمید اون دو تا چیکار دارن می‌کنن؟
لب‌هایم را به هم فشردم و بعد گفتم:
- حق با شماست، بابا خیلی حواسش جمع بود، اما تنها اشتباهش این بود که زیادی به نفیسی اعتماد کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,913
مدال‌ها
3
حمیدی دست در جیب شلوار مشکی‌اش فرو کرد.
- درسته... .
نگاهش را به طرف خروجی چرخاند و ادامه داد:
- فریدون به هیچ‌کـس اعتماد نداشت جز نواب، حق هم داشت، اون دوتا باهم بزرگ شدن، مثل برادر بودن، هنوز هم توی چرایی کار نواب موندم.
حمیدی به طرف من برگشته‌بود. سری به اطراف تکان دادم.
- همه‌چی زیر سر سهرابه، آتیش رو اون راه انداخته.
حمیدی سری تکان داد:
- پسر نواب بد جونوریه، یه بچه‌ی ناخلف می‌تونه پدرشو هم بندازه توی چاه.
در جوابش چیزی نگفتم و او ادامه داد:
- به هرحال اگه کمکی از من برمیاد تعارف نکن بگو، هر کاری از دستم بربیاد دریغ نمی‌کنم.
- ممنونم از شما، فعلاً شکایت کردیم تا ببینیم بعداً چی میشه.
- امیدوارم بتونی کاری بکنی، اما اگه کاری داشتی دلخور میشم بهم نگی، فریدون رفیق من بود، دخترش هم مثل بچه‌های خودمه.
یک آن یاد ماشین‌های پدر افتادم. به پول آن‌ها احتیاج داشتم.
- راستش آقای حمیدی یه زحمتی براتون داشتم.
- چی دخترم؟
- شما خودتون ماشین‌های بابا رو براش می‌آوردین و بهتر از من اونا رو می‌شناسید، می‌دونید بابا چقدر بنزهاشو دوست داشت و بهشون می‌رسید، همشون در بهترین وضعیت هستن.
ابروهایش کمی به هم نزدیک شد.
- خب؟
- بنزها و بی‌ام‌و رو‌ می‌خوام بفروشم.
ابروهایش بالا رفت.
- همه رو؟
- بله، توی شرایطی هستم که به پولشون بیشتر احتیاج دارم، شما تنها کسی هستید که من می‌شناسم و هر قیمتی هم بذارید روشون قبول می‌کنم.
دستی به صورتش کشید و بعد از لحظاتی فکر گفت:
- من فقط ماشین صفر کار می‌کنم، اونم وارداتی، با کارکرده و داخلی کاری ندارم، اما به خاطر رفاقتم با فریدون همه رو برمی‌دارم، فردا صبح با آقارضا بیا نمایشگاه، می‌شینیم پای معامله، فردا عصر هم کاوه رو می‌فرستم ماشینا رو بیاره.
تشکر کردم و با رفتن او، رضا خود را به کنارم رساند.
- با حمیدی چی می‌گفتی؟
- ازش خواستم ماشینای بابا رو بخره قبول کرد، فردا می‌تونی همراه من بیایی بریم پیشش یا کار داری؟
- واسه آبجیم می‌تونم مرخصی بگیرم.
کمی مکث کردم و گفتم:
- رضا! مطمئنی مریم راضیه؟
- مطمئن باش! حرف داداشتو قبول نداری؟
- رضا! نمی‌خوام به خاطر من توی زندگیت مشکل پیش بیاد، اون ماشینا مال توئه، مریم حق داره... .
نگذاشت بیشتر حرف بزنم.
- همین امشب جلوی خودت یه بار دیگه ازش اجازه می‌گیرم تا بفهمی اونم راضیه؛ خوبه؟
- فقط قول‌ بده مجبورش نکنی!
- اِ... آبجی؟ این چه حرفیه؟ تو خیالت راحت باشه!
لبخندی به او زدم، چگونه باید از زیر دین رضا و مریم در می‌آمدم؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین