- Dec
- 672
- 14,645
- مدالها
- 4
***
گریهی نوزاد در گوشهایش زنگ میزد. پابرهنه در میان خار و خاشاک به دنبال آن آوای آشنا میدوید. پاهایش به نبض افتادهبودند. ضربان تند قلبش بیمحابا در سرش میکوبید. هر چه که پیش میرفت، صدا دور و دورتر میشد. دست به سمت دهانش برد، به خودش فشار آورد، ولی چیزی جز جیغهای خاموش نصیبش نشد. کمی بعد، خود را با لباسهای پاره در خیابانی شلوغ و ناآشنا دید. تصاویر روی خطی کند حرکت میکرد. عابرین همه با انگشت او را نشان میدادند. خندههای پرتمسخرشان، چون پتکی بر سرش کوبیده شد. ناگهان در میان همهمه، چهرهی منحوس مردی با لباس بلند روشن و جلیقه سیاه که سربند سفیدی روی سرش قرار داشت، مقابل دیدگانش نقش بست. نوزاد قنداقشدهای میان دستان بزرگش تکان میخورد. قلبش ریخت. از دیدن سر و صورت خونیاش وحشت کرد. بیشباهت به ابوداوود نبود. خواست فریاد بکشد، بگوید که بیگناه است تا این مهر بیآبرویی را از پیشانیاش بردارد. قدمی به جلو برداشت. دست دراز کرد تا طفلکش را از او بگیرد. لحظهی آخر، ابوداوود خشمگین رو گرفت و پشت به او در حلقهی تماشاچیان از خیابان گذشت. همین که آمد بدود، دورتادورش را شیشههای نامرئی رنگی در محاصره گرفتند؛ انگار در تونل نورانیای، مثل آهنربا به عقب کشیده شد. فریادی از عمق سی*ن*هاش برخاست که گلویش سوخت. بدنش شروع به لرزیدن کرد. بیماران دیگر به کابوسهایش عادت داشتند؛ اما او چرا هر بار فکر میکرد جنین دوهفتهایش زنده است؟ کاش از این خوابهای عجیب و ترسناک خلاص میشد. آن مرد قسیالقلب، به هر طریقی آرامش را از او سلب میکرد. دوست داشت به اندازهی این چهارماه گریه سر دهد. مصیبتهای این مدت یکطرف و مرگ طفلکی که تازه از وجودش باخبر شدهبود، در کفهی دیگر ترازو قرار داشت. از پشت پردهی تار چشمانش، پرستاران را میدید که هر چند ساعت یکبار چیزی به سرمش تزریق میکنند و میروند. بدنش درد شدیدی میکرد، انگار وزنهی یکتنی روی سی*ن*هاش گذاشتهبودند. زمزمهوار واژهی را هجی کرد:
- ب... بچهم.
در این شرایط بحرانی، دست نوازش مادرش را میخواست. آه! کاش بابااسماعیلش بود که از او حمایت کند. بغض کهنه، لبهایش را لرزاند. آن واقعهی هولناک با گذشت این مدت، هنوز بوی تازگی داشت. درب روی پاشنه چرخید. سرش را کمی بالا آورد که گردنش تیر کشید. لبش را گاز گرفت. دست آزادش را به آتل بستهی دور گردنش رساند. احساس خفگی میکرد. در این سهروز استوار مدام به ملاقاتش میآمد و از او میخواست دربارهی آن شب و حضورش در شهر توضیح دهد؛ اما او با بیاعتنایی ذرهای لب به سخن نمیگشود و فقط به یک نقطهی نامعلوم خیره میشد. از دستش دلخور بود. چرا فرشتهی نجاتش شد و او را به این خرابشده آورد؟ کاش اجازه میداد به همراه طفلکش از این دنیا رها شود و سوی خانوادهاش بپیوندد. زیرچشمی به لباسهای مرتب و تمیز تنش چشم دوخت. پلکهای سنگین و متورمش خبر از بیخوابی طولانی میداد. قدمهای آرامش تا کنار تخت دوام آورد. نگاه به کیسههای خرید درون دستش انداخت و رو برگرداند. پیرزنی که روی تخت بغلی نشستهبود، در حالی که سعی میکرد با دستان چروکیده و لرزانش، نی را درون آبمیوه فرو کند، از دیدن این صحنه، سری از روی تأسف تکان داد و پاهای لاغر و استخوانیاش را زیر پتوی گلبافت بیمارستان پوشانید.
- الله و اکبر! لابد توی خونه هم اینطوری براش ناز میکنی. جوون بیچاره از دستت خواب و خوراک نداره دختر! اون که گناهی نکرده.
از شرم سرخ شد. این پیرزن چه پیش خود فکر میکرد؟ امیرعلی سرفهی کوتاهی سر داد و پرده را تا آخر کشید. پچپچهای پیرزن هنوز میآمد. برزخی از بالای چشم به مرد نگاه افکند. روی اعضای صورتش چند خراش سطحی دیده میشد. بدون کسب اجازه، تک صندلی فلزی کنار تخت را اشغال کرد. چشمانش گرد شد. مردک نابهکار! دیگر داشت پا را فراتر از حد میگذاشت. نتوانست ساکت بماند و آرام غرید:
- از اینجا برین، وگرنه به پرستار میگم که مزاحمم میشین.
نگاه خستهاش یک آن از تعجب درشت شد. تندیهایش را پای وضعیتش گذاشت؛ هر کسی هم به جایش بود چنین رفتاری از او سر میزد. آبمیوه و کیکی از داخل نایلون بیرون کشید و با آرامش مشغول باز کردنشان شد. اینبار آمدهبود تا با دخترک جدی صحبت کند. حالش نسبت به دو روز قبل سرحالتر به نظر میرسید.
- من نمیخوام اذیتت کنم. اون شب توی نیسان چی کار میکردی؟
گریهی نوزاد در گوشهایش زنگ میزد. پابرهنه در میان خار و خاشاک به دنبال آن آوای آشنا میدوید. پاهایش به نبض افتادهبودند. ضربان تند قلبش بیمحابا در سرش میکوبید. هر چه که پیش میرفت، صدا دور و دورتر میشد. دست به سمت دهانش برد، به خودش فشار آورد، ولی چیزی جز جیغهای خاموش نصیبش نشد. کمی بعد، خود را با لباسهای پاره در خیابانی شلوغ و ناآشنا دید. تصاویر روی خطی کند حرکت میکرد. عابرین همه با انگشت او را نشان میدادند. خندههای پرتمسخرشان، چون پتکی بر سرش کوبیده شد. ناگهان در میان همهمه، چهرهی منحوس مردی با لباس بلند روشن و جلیقه سیاه که سربند سفیدی روی سرش قرار داشت، مقابل دیدگانش نقش بست. نوزاد قنداقشدهای میان دستان بزرگش تکان میخورد. قلبش ریخت. از دیدن سر و صورت خونیاش وحشت کرد. بیشباهت به ابوداوود نبود. خواست فریاد بکشد، بگوید که بیگناه است تا این مهر بیآبرویی را از پیشانیاش بردارد. قدمی به جلو برداشت. دست دراز کرد تا طفلکش را از او بگیرد. لحظهی آخر، ابوداوود خشمگین رو گرفت و پشت به او در حلقهی تماشاچیان از خیابان گذشت. همین که آمد بدود، دورتادورش را شیشههای نامرئی رنگی در محاصره گرفتند؛ انگار در تونل نورانیای، مثل آهنربا به عقب کشیده شد. فریادی از عمق سی*ن*هاش برخاست که گلویش سوخت. بدنش شروع به لرزیدن کرد. بیماران دیگر به کابوسهایش عادت داشتند؛ اما او چرا هر بار فکر میکرد جنین دوهفتهایش زنده است؟ کاش از این خوابهای عجیب و ترسناک خلاص میشد. آن مرد قسیالقلب، به هر طریقی آرامش را از او سلب میکرد. دوست داشت به اندازهی این چهارماه گریه سر دهد. مصیبتهای این مدت یکطرف و مرگ طفلکی که تازه از وجودش باخبر شدهبود، در کفهی دیگر ترازو قرار داشت. از پشت پردهی تار چشمانش، پرستاران را میدید که هر چند ساعت یکبار چیزی به سرمش تزریق میکنند و میروند. بدنش درد شدیدی میکرد، انگار وزنهی یکتنی روی سی*ن*هاش گذاشتهبودند. زمزمهوار واژهی را هجی کرد:
- ب... بچهم.
در این شرایط بحرانی، دست نوازش مادرش را میخواست. آه! کاش بابااسماعیلش بود که از او حمایت کند. بغض کهنه، لبهایش را لرزاند. آن واقعهی هولناک با گذشت این مدت، هنوز بوی تازگی داشت. درب روی پاشنه چرخید. سرش را کمی بالا آورد که گردنش تیر کشید. لبش را گاز گرفت. دست آزادش را به آتل بستهی دور گردنش رساند. احساس خفگی میکرد. در این سهروز استوار مدام به ملاقاتش میآمد و از او میخواست دربارهی آن شب و حضورش در شهر توضیح دهد؛ اما او با بیاعتنایی ذرهای لب به سخن نمیگشود و فقط به یک نقطهی نامعلوم خیره میشد. از دستش دلخور بود. چرا فرشتهی نجاتش شد و او را به این خرابشده آورد؟ کاش اجازه میداد به همراه طفلکش از این دنیا رها شود و سوی خانوادهاش بپیوندد. زیرچشمی به لباسهای مرتب و تمیز تنش چشم دوخت. پلکهای سنگین و متورمش خبر از بیخوابی طولانی میداد. قدمهای آرامش تا کنار تخت دوام آورد. نگاه به کیسههای خرید درون دستش انداخت و رو برگرداند. پیرزنی که روی تخت بغلی نشستهبود، در حالی که سعی میکرد با دستان چروکیده و لرزانش، نی را درون آبمیوه فرو کند، از دیدن این صحنه، سری از روی تأسف تکان داد و پاهای لاغر و استخوانیاش را زیر پتوی گلبافت بیمارستان پوشانید.
- الله و اکبر! لابد توی خونه هم اینطوری براش ناز میکنی. جوون بیچاره از دستت خواب و خوراک نداره دختر! اون که گناهی نکرده.
از شرم سرخ شد. این پیرزن چه پیش خود فکر میکرد؟ امیرعلی سرفهی کوتاهی سر داد و پرده را تا آخر کشید. پچپچهای پیرزن هنوز میآمد. برزخی از بالای چشم به مرد نگاه افکند. روی اعضای صورتش چند خراش سطحی دیده میشد. بدون کسب اجازه، تک صندلی فلزی کنار تخت را اشغال کرد. چشمانش گرد شد. مردک نابهکار! دیگر داشت پا را فراتر از حد میگذاشت. نتوانست ساکت بماند و آرام غرید:
- از اینجا برین، وگرنه به پرستار میگم که مزاحمم میشین.
نگاه خستهاش یک آن از تعجب درشت شد. تندیهایش را پای وضعیتش گذاشت؛ هر کسی هم به جایش بود چنین رفتاری از او سر میزد. آبمیوه و کیکی از داخل نایلون بیرون کشید و با آرامش مشغول باز کردنشان شد. اینبار آمدهبود تا با دخترک جدی صحبت کند. حالش نسبت به دو روز قبل سرحالتر به نظر میرسید.
- من نمیخوام اذیتت کنم. اون شب توی نیسان چی کار میکردی؟
آخرین ویرایش: