- Feb
- 3,090
- 12,364
- مدالها
- 4
«سینا مهاجر»
سینا از دفتر که بیرون زد، صدای خفیف بستهشدن در پشت سرش، مثل نقطهگذاری در پایان فکرهای درهمش بود. دالان خاکستری مدرسه کش آمده بود زیر نور پریدهرنگ صبح، همانقدر روشن که سرد. دیوارها بوی بارانهای سالپیش را میدادند؛ بوی گچ خیسخورده و چوب نیمسوخته. قدمهایش نرم بود، اما در هر قدم، حس میکرد که خاطرهای زیر کفشش ترک برمیدارد.
شیشههای باریک و بلند راهرو، تکههایی از حیاط را نشان میدادند؛ جایی که درختهای نارون هنوز خواب را از چشم برگهایشان نتکانده بودند. صدای دور زنگ دوچرخهای در کوچهی پشتی گم شد و سکوت، مثل گلدانی خالی، در بطن راهرو جا خوش کرد.
در کلاس ششم را که باز کرد، لحظهای مکث کرد. همیشه پیش از ورود، دلش میخواست تمام صداهای بیرون را از ذهنش بیرون کند، انگار میخواست خالی وارد شود تا پر بشود. در آستانهی در، با آن قد بلند و شانههای کمی خمشده، شبیه سایهای ایستاد که به روشنایی نزدیک میشود، نه با شتاب، با احتیاط.
کلاس شبیه کتابی بود که نیمهاش خوانده شده؛ آرام، خاکخورده، و آماده برای باز شدن. چند بچه سرشان را بالا آوردند. چندتایی هنوز در صفحههای دفترشان گیر کرده بودند. بوی کاغذ و مداد، با بوی پنهان عطر کودکی درآمیخته بود؛ همان بویی که سینا همیشه حس میکرد اما هیچوقت نتوانسته بود اسمش را بداند.
سینا آرام قدم برداشت. نه سمت میز معلم که کنار دیوار، نزدیک بخاری نفتی خاموش نشست. کتش را روی زانو انداخت و نگاهش را به کلاس پخش کرد. هر دانشآموز، جزیرهای بود برای خودش.
یغما، با آن موهای سیاهِ پریشان که گویی بادِ کلاس کشیده بودشان، خم شده بود روی دفتر. مداد را نه مینوشت، نه نگه داشته بود؛ انگار فقط ازش خواسته بودند تظاهر کند. صورتش زرد بود، اما نه از ترس. زردیاش بوی فکر میداد، فکرهایی که زودتر از سنشان قد کشیده بودند.
کنار پنجره، ماهگل نشسته بود. سرش به پنجره متمایل، و چشمهایش در افق. لبهای کوچکش کمی باز مانده بود؛ نه از خستگی، نه از تعجب—انگار در حال شنیدن چیزی بود که فقط خودش میشنید. دکمههای روپوشش یکی در میان دوخته شده بودند، با نخهای رنگی متفاوت؛ گواهی از دستی بیحوصله یا کودکی تنها در خانهای بیسایه.
نزدیک وسط کلاس، منصور با لبخند کج همیشگی، دفترش را بیآنکه نگاه کند ورق میزد. مثل کسی که دنبال چیزی نمیگردد، فقط نمیخواهد ایستاده باشد. چشمهای ریزش، برق بازیگوشی داشت، اما روی دوشش یک سنگ نادیدنی بود؛ سینا این را از طرز نشستناش فهمیده بود.
پشتسرِ او، روی نیمکتی چوبی که پایهاش لق میزد، آهو نشسته بود. دختری باریکاندام، با موهایی قهوهای روشن که بهدقت پشت گوش جمعشده بود. دفترش باز، دستهایش بیحرکت، و نگاهش به نقطهای نامعلوم در دوردست بود؛ انگار نه در کلاس، که در جادهای میان دو رویا.
سینا، بیآنکه بلند حرفی بزند، گفت:
_سلام.
صدایی آهسته، اما کافی بود. چند سر تکان خورد، چند چشم برق زد. صدا، در کلاس پیچید، اما نه بلند. مثل کسی که سنگی انداخته باشد در برکه، و فقط دایرههای کوچک بسازد.
سینا هنوز برنخاسته بود. در سکوتی غبارگرفته، بچهها را تماشا کرد. هرکدام بخشی از چیزی بودند که او هنوز نمیفهمید. دلش میخواست از درونشان بخواند، مثل کتابهایی بیزبان.
اما حالا وقت گفتن بود. گفتن درس و آموزشات!
سینا از دفتر که بیرون زد، صدای خفیف بستهشدن در پشت سرش، مثل نقطهگذاری در پایان فکرهای درهمش بود. دالان خاکستری مدرسه کش آمده بود زیر نور پریدهرنگ صبح، همانقدر روشن که سرد. دیوارها بوی بارانهای سالپیش را میدادند؛ بوی گچ خیسخورده و چوب نیمسوخته. قدمهایش نرم بود، اما در هر قدم، حس میکرد که خاطرهای زیر کفشش ترک برمیدارد.
شیشههای باریک و بلند راهرو، تکههایی از حیاط را نشان میدادند؛ جایی که درختهای نارون هنوز خواب را از چشم برگهایشان نتکانده بودند. صدای دور زنگ دوچرخهای در کوچهی پشتی گم شد و سکوت، مثل گلدانی خالی، در بطن راهرو جا خوش کرد.
در کلاس ششم را که باز کرد، لحظهای مکث کرد. همیشه پیش از ورود، دلش میخواست تمام صداهای بیرون را از ذهنش بیرون کند، انگار میخواست خالی وارد شود تا پر بشود. در آستانهی در، با آن قد بلند و شانههای کمی خمشده، شبیه سایهای ایستاد که به روشنایی نزدیک میشود، نه با شتاب، با احتیاط.
کلاس شبیه کتابی بود که نیمهاش خوانده شده؛ آرام، خاکخورده، و آماده برای باز شدن. چند بچه سرشان را بالا آوردند. چندتایی هنوز در صفحههای دفترشان گیر کرده بودند. بوی کاغذ و مداد، با بوی پنهان عطر کودکی درآمیخته بود؛ همان بویی که سینا همیشه حس میکرد اما هیچوقت نتوانسته بود اسمش را بداند.
سینا آرام قدم برداشت. نه سمت میز معلم که کنار دیوار، نزدیک بخاری نفتی خاموش نشست. کتش را روی زانو انداخت و نگاهش را به کلاس پخش کرد. هر دانشآموز، جزیرهای بود برای خودش.
یغما، با آن موهای سیاهِ پریشان که گویی بادِ کلاس کشیده بودشان، خم شده بود روی دفتر. مداد را نه مینوشت، نه نگه داشته بود؛ انگار فقط ازش خواسته بودند تظاهر کند. صورتش زرد بود، اما نه از ترس. زردیاش بوی فکر میداد، فکرهایی که زودتر از سنشان قد کشیده بودند.
کنار پنجره، ماهگل نشسته بود. سرش به پنجره متمایل، و چشمهایش در افق. لبهای کوچکش کمی باز مانده بود؛ نه از خستگی، نه از تعجب—انگار در حال شنیدن چیزی بود که فقط خودش میشنید. دکمههای روپوشش یکی در میان دوخته شده بودند، با نخهای رنگی متفاوت؛ گواهی از دستی بیحوصله یا کودکی تنها در خانهای بیسایه.
نزدیک وسط کلاس، منصور با لبخند کج همیشگی، دفترش را بیآنکه نگاه کند ورق میزد. مثل کسی که دنبال چیزی نمیگردد، فقط نمیخواهد ایستاده باشد. چشمهای ریزش، برق بازیگوشی داشت، اما روی دوشش یک سنگ نادیدنی بود؛ سینا این را از طرز نشستناش فهمیده بود.
پشتسرِ او، روی نیمکتی چوبی که پایهاش لق میزد، آهو نشسته بود. دختری باریکاندام، با موهایی قهوهای روشن که بهدقت پشت گوش جمعشده بود. دفترش باز، دستهایش بیحرکت، و نگاهش به نقطهای نامعلوم در دوردست بود؛ انگار نه در کلاس، که در جادهای میان دو رویا.
سینا، بیآنکه بلند حرفی بزند، گفت:
_سلام.
صدایی آهسته، اما کافی بود. چند سر تکان خورد، چند چشم برق زد. صدا، در کلاس پیچید، اما نه بلند. مثل کسی که سنگی انداخته باشد در برکه، و فقط دایرههای کوچک بسازد.
سینا هنوز برنخاسته بود. در سکوتی غبارگرفته، بچهها را تماشا کرد. هرکدام بخشی از چیزی بودند که او هنوز نمیفهمید. دلش میخواست از درونشان بخواند، مثل کتابهایی بیزبان.
اما حالا وقت گفتن بود. گفتن درس و آموزشات!