جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ASAL. با نام [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 682 بازدید, 29 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ASAL.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
«سینا مهاجر»
سینا از دفتر که بیرون زد، صدای خفیف بسته‌شدن در پشت سرش، مثل نقطه‌گذاری در پایان فکرهای درهمش بود. دالان خاکستری مدرسه کش آمده بود زیر نور پریده‌رنگ صبح، همان‌قدر روشن که سرد. دیوارها بوی باران‌های سال‌پیش را می‌دادند؛ بوی گچ خیس‌خورده و چوب نیم‌سوخته. قدم‌هایش نرم بود، اما در هر قدم، حس می‌کرد که خاطره‌ای زیر کفشش ترک برمی‌دارد.
شیشه‌های باریک و بلند راهرو، تکه‌هایی از حیاط را نشان می‌دادند؛ جایی که درخت‌های نارون هنوز خواب را از چشم برگ‌های‌شان نتکانده بودند. صدای دور زنگ دوچرخه‌ای در کوچه‌ی پشتی گم شد و سکوت، مثل گلدانی خالی، در بطن راهرو جا خوش کرد.
در کلاس ششم را که باز کرد، لحظه‌ای مکث کرد. همیشه پیش از ورود، دلش می‌خواست تمام صداهای بیرون را از ذهنش بیرون کند، انگار می‌خواست خالی وارد شود تا پر بشود. در آستانه‌ی در، با آن قد بلند و شانه‌های کمی خم‌شده، شبیه سایه‌ای ایستاد که به روشنایی نزدیک می‌شود، نه با شتاب، با احتیاط.
کلاس شبیه کتابی بود که نیمه‌اش خوانده شده؛ آرام، خاک‌خورده، و آماده برای باز شدن. چند بچه سرشان را بالا آوردند. چندتایی هنوز در صفحه‌های دفترشان گیر کرده بودند. بوی کاغذ و مداد، با بوی پنهان عطر کودکی درآمیخته بود؛ همان بویی که سینا همیشه حس می‌کرد اما هیچ‌وقت نتوانسته بود اسمش را بداند.
سینا آرام قدم برداشت. نه سمت میز معلم که کنار دیوار، نزدیک بخاری نفتی خاموش نشست. کتش را روی زانو انداخت و نگاهش را به کلاس پخش کرد. هر دانش‌آموز، جزیره‌ای بود برای خودش.
یغما، با آن موهای سیاهِ پریشان که گویی بادِ کلاس کشیده بودشان، خم شده بود روی دفتر. مداد را نه می‌نوشت، نه نگه داشته بود؛ انگار فقط ازش خواسته بودند تظاهر کند. صورتش زرد بود، اما نه از ترس. زردی‌اش بوی فکر می‌داد، فکرهایی که زودتر از سن‌شان قد کشیده بودند.
کنار پنجره، ماهگل نشسته بود. سرش به پنجره متمایل، و چشم‌هایش در افق. لب‌های کوچکش کمی باز مانده بود؛ نه از خستگی، نه از تعجب—انگار در حال شنیدن چیزی بود که فقط خودش می‌شنید. دکمه‌های روپوشش یکی در میان دوخته شده بودند، با نخ‌های رنگی متفاوت؛ گواهی از دستی بی‌حوصله یا کودکی تنها در خانه‌ای بی‌سایه.
نزدیک وسط کلاس، منصور با لبخند کج همیشگی، دفترش را بی‌آنکه نگاه کند ورق می‌زد. مثل کسی که دنبال چیزی نمی‌گردد، فقط نمی‌خواهد ایستاده باشد. چشم‌های ریزش، برق بازیگوشی داشت، اما روی دوشش یک سنگ نادیدنی بود؛ سینا این را از طرز نشستن‌اش فهمیده بود.
پشت‌سرِ او، روی نیمکتی چوبی که پایه‌اش لق می‌زد، آهو نشسته بود. دختری باریک‌اندام، با موهایی قهوه‌ای روشن که به‌دقت پشت گوش جمع‌شده بود. دفترش باز، دست‌هایش بی‌حرکت، و نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم در دوردست بود؛ انگار نه در کلاس، که در جاده‌ای میان دو رویا.
سینا، بی‌آنکه بلند حرفی بزند، گفت:
_سلام.
صدایی آهسته، اما کافی بود. چند سر تکان خورد، چند چشم برق زد. صدا، در کلاس پیچید، اما نه بلند. مثل کسی که سنگی انداخته باشد در برکه، و فقط دایره‌های کوچک بسازد.
سینا هنوز برنخاسته بود. در سکوتی غبارگرفته، بچه‌ها را تماشا کرد. هرکدام بخشی از چیزی بودند که او هنوز نمی‌فهمید. دلش می‌خواست از درون‌شان بخواند، مثل کتاب‌هایی بی‌زبان.
اما حالا وقت گفتن بود. گفتن درس و آموزشات!
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
سینا از گوشه‌ی کلاس بلند شد. نگاهش به سمت تخته‌ی سیاه دوخته شده بود، گچ را در دست گرفت و با دقت از درون جیبش، دفترچه‌ای کوچک بیرون آورد و یک یادداشت سریع در آن نوشت. ذهنش پر از توضیحات ساده بود که می‌بایست امروز به بچه‌ها می‌آموخت. کلاس ششم، برای او همیشه فضایی پر از انگیزه و انرژی بود، جایی که هر روز بچه‌ها دنیای جدیدی از یادگیری را تجربه می‌کردند.
با گچ به تخته نزدیک شد. نگاه‌های کنجکاو بچه‌ها به او خیره بود. او لبخند زد و دستش را به آرامی روی تخته کشید. اولین بار که گچ را روی تخته می‌کشید، همه چیز برایش واضح شد. امروز می‌خواست یکی از مفاهیم پایه ریاضی را برای بچه‌ها توضیح دهد. جمع و تفریق کسری‌ها، که همیشه برای بچه‌ها چالش‌برانگیز بود.
_بچه‌ها، امروز می‌خواهیم کسری‌ها رو بررسی کنیم.
سینا با صدای آرام و مطمئن گفت، در حالی که قلم گچ را به دست گرفت و شروع به نوشتن دو کسر بر روی تخته کرد.
- وقتی می‌خواید دو کسر رو جمع کنید، اول باید مخرج‌ها رو یکسان کنید. اینطوری راحت‌تر می‌تونید اونا رو با هم جمع کنید.
صدای قلم‌های بچه‌ها که به سرعت روی کاغذها می‌رقصید، سکوت کلاس را شکست. سینا از گوشه‌ی کلاس به آنها نگاه کرد و ادامه داد: _حالا، برای اینکه بتونید این کار رو انجام بدید، باید مخرج مشترک پیدا کنید. مثلاً اگر یک کسر مثل این داریم: 1/4، و دیگری 1/3، مخرج مشترک ما می‌شود 12.
یکی از دخترها، که همیشه در کلاس سؤال می‌کرد، دستش را بلند کرد. نامش نازنین بود. دخترکی با موهای مشکی بلند که همیشه با دقت به حرف‌های معلم گوش می‌داد.
_آقای سینا، یعنی ما باید کسری‌ها رو به هم تبدیل کنیم؟
سینا به آرامی به سمت نازنین رفت و با لبخند جواب داد:
_ درسته، نازنین. باید کسری‌ها رو به صورت برابر با مخرج‌های یکسان بنویسیم. مثل تبدیل 1/4 به 3/12، و 1/3 به 4/12. حالا می‌تونیم راحت اون‌ها رو جمع کنیم.
تمام بچه‌ها با دقت به توضیحات سینا گوش می‌دادند و آرام آرام روی کاغذهایشان شروع به انجام محاسبات کردند. در بین بچه‌ها، امیرعلی، پسر بلندقدی که همیشه سؤالات عمیق‌تری می‌پرسید، به تندی قلمش را روی کاغذ کشید و گفت:
-آقای سینا، این یعنی می‌تونیم همه کسری‌ها رو به یک شکل در بیاریم؟
سینا پاسخ داد:
_بله، دقیقاً. هر کسری که بخواهید جمع یا تفریق کنید، باید مخرج‌ها رو یکسان کنید. همین کار رو با کسری‌های مختلف می‌تونید انجام بدید.
چند دقیقه‌ای گذشت. بچه‌ها در حال حل مسائل روی کاغذهایشان بودند. سینا از بین کلاس به آرامی قدم زد و نگاهی به دفتر‌های آنها انداخت. بعضی از بچه‌ها هنوز درگیر پیدا کردن مخرج مشترک بودند و برخی دیگر، جواب‌ها را درست به دست آورده بودند.
در گوشه‌ی کلاس، نازنین دوباره دستش را بلند کرد.
-آقای سینا، اگه مخرج‌ها یکی نباشه، چطور می‌تونیم کسری‌ها رو ضرب کنیم؟
سینا لبخند زد و به سمت او رفت.
_این هم یک سوال خوبه. ضرب کردن کسری‌ها خیلی ساده‌س. فقط کافی‌ست صورت‌ها و مخرج‌ها رو ضرب کنیم. مثلاً 1/4 رو با 3/5 ضرب کنید، می‌شه 3/20.
همه بچه‌ها به سرعت نوشتند و هرکدام شروع به حل تمرین‌های مشابه کردند. سینا از کنار هر میز که می‌گذشت، نگاه مهربانی به بچه‌ها می‌انداخت و در صورت نیاز توضیحات بیشتری می‌داد. کلاس همچنان پر از سکوت مطمئن بود، سکوتی که نشان‌دهنده‌ی تمرکز بچه‌ها بود.
لحظاتی بعد، سینا به وسط کلاس برگشت و نگاهش به بچه‌ها افتاد.
_حالا که فهمیدید چطور می‌تونید کسری‌ها رو جمع و تفریق کنید، می‌خواهم شما یک تمرین دیگه انجام بدید. هر کسی که سوالی داره، بیاید از من بپرسید.
دست‌ها به آرامی در هوا بلند شد. سینا با صدای بلند به بچه‌ها گفت:
_خب، نازنین، از شما شروع کنیم. سوالی دارید؟
نیکو، با نگاهی مطمئن، جواب داد:
_نه، آقای سینا، همه چیز رو متوجه شدم.
سینا لبخند زد و سپس به سمت تخته برگشت تا تمرین‌های جدید را بنویسد. در این لحظات، کلاس ششم به واقع یک محیط یادگیری پر از انرژی و انگیزه بود.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
نسیم خنک صبح‌گاهی از لابه‌لای پنجره‌ی نیمه‌باز خزید توی کلاس، ورق‌های کاهی دفترچه‌ها لرزیدند، و صدای دوردست بوق قطاری که از حاشیه‌ی شهر می‌گذشت، کوتاه در هوا پیچید. سینا گچ را در دست داشت و به تخته نگاه می‌کرد، اما ذهنش چند گام جلوتر از لحظه بود. گاهی وقت‌ها، توضیح دادن ساده‌ترین چیزها برای ذهن‌های درگیرِ خیال، سخت‌تر از حل معادله‌ای پیچیده بود.
پشت یکی از نیمکت‌ها، سامیار نشسته بود. پسرکی لاغر با موهای ژولیده و چشم‌هایی که همیشه انگار نیمه‌خواب بودند. مدادش را مثل شمشیر توی دست گرفته بود، اما هنوز ننوشته بود. بغل‌دستی‌اش، مانی، با دقت تمرین را تکرار می‌کرد، لب‌هایش بی‌صدا حرکت می‌کردند. سینا از گوشه‌ی چشم نگاهشان کرد. کنار پنجره، روشنا، دختری که هر بار سوالی داشت، لبش را گاز می‌گرفت. نگاهش میان تخته و کاغذ رفت‌وبرگشت می‌کرد.
سینا، از وسط کلاس قدم برداشت، قدم‌های شمرده، دست در جیب، گچ هنوز در مشت. روی میزش ننشست، میان بچه‌ها ایستاد، صدایش آرام بود اما واضح:
_می‌خوایم یه تمرین دیگه کار کنیم. این بار هر کی تو ذهنش حساب کرد، دستشو بلند کنه، نگید، فقط بلند کنید ببینم کی زودتر می‌فهمه.
لبخندهایی آرام روی لب بچه‌ها نشست. حتی سامیار هم مدادش را از میز برداشت.
سینا با گچ، دو کسر نوشت: «2/5 + 1/10»
روشنا دستش را خیلی زود بالا برد. پشت سرش، مانی، بعد آوا، دختری با ابروهای پهن و موهای کوتاه که همیشه وسط پاسخ دادن، از شادی، دست‌هایش را بالا می‌برد.
سینا لبخند زد.
_ببینم روشنا، چه کردی؟
دخترک اول با نگاه دنبال اجازه گشت، بعد گفت:
_دو پنجم می‌شه چهار دهم. بعد با یک دهم می‌شه پنج دهم... یعنی نیم.
مانی بی‌صدا گفت:
_منم همین رو می‌خواستم بگم!
سینا گچ را روی میز گذاشت و خم شد، روبه‌روی نیمکت آن‌ها، زانو زد. نگاهش مثل آینه‌ای آرام، بین‌شان تاب خورد.
_همینه. آفرین. ولی حالا بگید، اگه اینو برعکس کنیم چی؟ اگه بشه 1/10 + 2/5؟
بچه‌ها خندیدند همه یک صدا گفتند:
_آخه فرقی نداره!
سینا دستی به پشت گردنش کشید، صدایش رنگ شوخی گرفت:
_خب من مطمئن شدم که باهوش‌ترین کلاس دنیایین. فقط هنوز یه چیز یادتون مونده… پاک‌کن تخته رو کی برده؟
دست آوا بالا رفت:
_من… ولی قول می‌دم دیگه روش نقاشی نکشم!
سینا خندید.
_باشه، فقط بده تخته و پاک کنم. دیگه سر کلاس هیچ خرگوشی نباید رو تخته بخوابه.
فضای کلاس نرم شد. همان‌قدر که آموزش جلو می‌رفت، هم‌زمان دل‌ها هم داشتند جا باز می‌کردند. سینا نگاهی به ساعت انداخت، هنوز ده دقیقه تا زنگ مانده بود. اما برای او، هر دقیقه با این بچه‌ها شبیه قطعه‌ای از پازلی بود که می‌خواست درست و کامل کنار هم بگذارد.
دلش نمی‌خواست این ده دقیقه تمام شود.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
«سیما رضایی»
یک ماه، بی‌هیاهو گذشته بود؛ نه با تیک‌تاک ساعت، که با وزیدن بادهایی که بی‌دعوت، از پنجره‌های نیمه‌باز درون کلاس‌ها خزیده بودند. مدرسه در سکوتی پنهان نفس می‌کشید و هر گوشه‌اش، انگار چیزی جا مانده بود؛ رد قدمی، خنده‌ای ناتمام، یا نگاه سریعی که میان دو چشم گمشده بود.
سیما، همچنان همان معلم اول صبح‌ها بود. دستی به روسری‌اش می‌کشید، چای کمرنگش را بی‌شتاب سر می‌کشید و کلیدها را از جیب کیفش بیرون می‌آورد؛ کلیدهایی که قفل مدرسه را نمی‌گشودند، بلکه درهای تکرار را. اما این روزها، در لابه‌لای همین تکرار، چیزی بی‌نام جوانه زده بود. نام نداشت، شکل نداشت، حتی واژه نداشت… اما بود. حضوری گنگ، که با هر صدای کفش مردانه‌ی آشنایی در حیاط، از کناره‌ی دلش رد می‌شد.
سینا، حالا دیگر تنها یک معلم موقت نبود. بودنش سایه نمی‌انداخت، روشن می‌کرد. حرف نمی‌زد زیاد، اما سکوتش گاه از صدای زنگ هم بلندتر بود. لبخندهایش نصفه بودند، بی‌ادعا و بی‌خواهش، اما درست همان‌جا می‌نشستند که سیما به آن فکر نمی‌کرد و دلش لرزید.
سینا حواسش به همه‌چیز بود؛ حتی به زنگِ زنگ‌خورده‌ی دیوار راهرو، یا به صندلی لق کلاس سوم. و روزی، همان روز بارانی که با نیکو مشغول بستن برگه‌های ناتمام بودند، وقتی سیما از شاگردی گفت که هنوز هیچ نمره‌ای نگرفته، سینا، آرام گفت:
_گاهی هم باید به بی‌نمره‌های الکی دل بست. شاید هنوز به وقت خوب بودن نرسیدن، نه اینکه ناتوان باشن.
و همین جمله، شبیه خطی نازک بر حاشیه‌ی دفتر ذهن سیما افتاد. پاک نمی‌شد.
حالا، هر بار که اسم سینا را از زبان دانش‌آموزی می‌شنید، دلش می‌خواست اول، خودش شنیده باشد. نه برای چیزی روشن، نه برای حسی مشخص… بلکه برای آرامشی که مثل رد انگشت بر شیشه‌ی بخارگرفته می‌نشست، و نمی‌شد انکارش کرد.
در کلاس را بادی آرام باز گذاشته بود. نسیم، نوک مانتو‌ی آبی‌فانش را بازی می‌داد. پشت میز نشسته بود، با دست‌هایی روی دفتر حضور و غیاب دانش‌آموزان که مربوط به نیکو بود، اما فکرش چند نیمکت آن‌طرف‌تر پرسه می‌زد. سینا، همین چند دقیقه پیش، از راهرو رد شده بود. سلام داده بود، کوتاه، ساده، اما لبخندش مثل صدای دور اذان، تا عمقِ دل آدم می‌نشست.
بچه‌ها رفته بودند سر کلاس‌هایشان. زنگ بعدی هنوز نرسیده بود. سیما آهسته دفتر را بست. شاید امشب در دفترچه‌ی چرمِ قهوه‌ای خودش، چیزی بنویسد. شاید نه درباره‌ی مردی با چشمانی ساکت و نگاه محجوب، بلکه درباره‌ی حس‌هایی که گاهی زودتر از آدم، معنای خود را می‌فهمند. حس‌هایی که نه جسارت دارند و نه شرم، فقط تماشا می‌کند و منتظر می‌مانند.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
سیما هرگز تصور نمی‌کرد که در دنیای روزمره‌ی خود، جایی برای چنین احساسی پیدا کند. معلمی که هر روز در کلاسش می‌ایستاد و با صدای آرام و مطمئنش به کودکان علم می‌آموخت، اکنون در دل خود می‌دید که چیزی بیشتر از حرفه‌اش در حال شکل گرفتن است. احساساتش، همچون برگ‌هایی که بی‌صدا از درختی بی‌هوا می‌ریزد، به آرامی در دلش جا می‌افتادند. او که روزها در تکاپوی تدریس و شب‌ها در تفکر به‌دنبال نظم و آرامش می‌گشت، اکنون دلش در برابر سینا، همکارش، و نگاه‌های آرام و مهربانش می‌لرزید.
سینا، مردی با حضوری آرام و محترم، که در کلاس ششم می‌نشست و به بچه‌ها درس می‌داد، چیزی در دل سیما برمی‌انگیخت که به هیچ‌وجه نمی‌توانست آن را انکار کند. صدای نرم و بی‌حرفش، دستانی که بر روی تابلو حرکت می‌کرد و انگار در هر حرکت چیزی از علم و انسانیت را به آن‌ها منتقل می‌ساخت، به دل سیما رخنه می‌کرد. او هیچ‌گاه به خود اجازه نداده بود که چنین احساساتی را تجربه کند، اما این‌بار، چیزی از درونش خواسته می‌شد که نمی‌توانست بی‌تفاوت از کنار آن بگذرد.
حضور سینا در کنار بچه‌ها، زمانی که با دقت و حوصله توضیح می‌داد و گاه با یک لبخند ساده به نتیجه می‌رسید، همه چیز را به شکلی جدید در ذهن سیما می‌ریخت. آن لبخندها، آن نگاه‌های ملایم و در عین حال پر از عمق، در دل او چیزی می‌کاشت که با هیچ منطقی نمی‌توانست تفسیر کند. گاهی وقتی در دل شب‌ها به خود می‌آمد، متوجه می‌شد که ذهنش به‌طور ناخودآگاه در جستجوی سینا است؛ در میان افکار روزمره‌اش، او را می‌دید. همچون سایه‌ای که همیشه در کنار نور راه می‌رود، سینا در ذهن سیما قدم می‌زد و او نمی‌توانست از آن سایه رهایی یابد.
سیما همیشه به حرفه‌اش احترام می‌گذاشت و باور داشت که معلم بودن یعنی همیشه در اولویت گذاشتن علم و آموزش، بی‌هیچ حاشیه‌ای. اما اکنون، در همین لحظات به‌ظاهر ساده، چیزی در دلش شکل می‌گرفت که هیچگاه به آن توجه نکرده بود. می‌دانست که سینا به‌عنوان همکارش در مدرسه، هیچ‌گاه فراتر از یک همکار نخواهد بود، اما آیا دلش توانسته بود در برابر نگاه‌های بی‌زرق‌وبرق او مقاومت کند؟
این احساس، که در ابتدا همچون بذر کوچکی بود، حالا ریشه‌هایش به آرامی در دل سیما رشد می‌کرد. او همچنان خود را در مرز حرفه و احساسات نگه می‌داشت، اما این مرز دیگر آن‌چنان محکم و روشن نبود. روزها در دل مدرسه، در میان تردد بچه‌ها، در کلاس‌های درس، نگاه‌های بی‌صدا و برخوردهای ساده با سینا، گویی چیزی میانشان در جریان بود. سیما حتی نمی‌خواست این احساس را به خود بقبولاند، اما هنگامی که در دل شب در خلوت خود می‌نشست و به یاد لحظات کاری‌شان می‌افتاد، نمی‌توانست انکار کند که حضور سینا در ذهنش، همچون لکه‌ای از رنگ، باقی مانده بود.
همه‌چیز به سادگی پیش می‌آمد. یک کلام ساده از سینا، یک نگاه آرام از او، و دل سیما می‌لرزید. گویی دنیای جدیدی در برابرش گشوده شده بود که هیچ‌گاه نمی‌توانست به راحتی از آن عبور کند.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
راهرو، با بوی چوب کهنه‌ی نیمکت‌ها، صدای چرخش آرام پنکه‌ی سقفی و رنگِ پوسته‌شده‌ی دیوارها، بیدار بود. آفتاب، از پشت پنجره‌های فلزی، تکه‌تکه روی موزاییک افتاده بود؛ مثل وصله‌هایی که کسی با بی‌حوصلگی روی لحاف مدرسه‌ای چسبانده باشد.
سینا، با دست‌هایی که هنوز از سرمای صبح‌گاهی خشک بود، کیف چرمیِ خسته‌اش را به شانه جابه‌جا کرد. هر روز، همین وقت، از کنار دفتر عبور می‌کرد؛ از کنار پنجره‌ای که پرده‌اش همیشه نیمه‌باز بود. و بعد، می‌رسید به کلاس ششم. دری چوبی، گاه ناله‌گر، گاه خموش، با لولاهایی که سال‌ها پیش گریس‌شان را فراموش کرده بودند.
امروز اما، دلش از راه دیگری رفت. پیش از آن‌که پا در کلاس بگذارد، نگاهش در قاب باز پنجره‌ی کلاس اول ایستاد. نیکو آن‌جا بود. نه پشت میز معلم، نه ایستاده با صدای بلند. نشسته بود کنار مینا ــ دخترکی با موهای کوتاه و مداد رنگی‌های جویده‌شده ــ و آرام، خط خطی‌های دفترچه‌اش را دنبال می‌کرد. دستِ نیکو بر شانه‌ی مینا بود، نه برای تصحیح، که برای اطمینان. و لب‌هایش، انگار چیزی را بی‌صدا نجوا می‌کردند. چیزی شبیه محبت، اما نه از آن جنس روزمره‌اش؛ عمیق‌تر، بی‌صدا و صبور.
سینا چشم گرفت. خودش را نهیب زد.
_تو اومدی برای کارآموزی، نه برای تماشا و عاشقی!
اما ذهن، همیشه از فرمان دل پیشی می‌گیرد.
سیما، همکارش، معلمِ دقیق کلاس پنجم، همیشه بود. با مقنعه‌ای که گوشه‌اش مثل پرچم، آرام می‌لرزید، با دفتر نمره‌ای که بی‌خطا و حساب‌شده پر می‌شد. بارها کنار هم در دفتر نشسته بودند. بارها درباره‌ی بچه‌ها حرف زده بودند. گاهی او چای می‌ریخت، گاهی سینا. یک جور معاشرت محترمانه و خالی از لغزش. سینا به سیما، همان‌طور نگاه می‌کرد که به برنامه‌ی هفتگی می‌نگریست؛ منظم، مفید، بی‌احساس.
اما نیکو... نیکو چیز دیگری بود. از همان روز اول که دیده بودش، با آن دفترچه‌ی نخ‌نما که گوشه‌ی آن را با نخ قرمز دوخته بود، از همان روزی که با لبخند نیمه‌جان گفت "بچه‌ها توی انشاشون یه چیزایی نوشتن که نمی‌دونم باید خندید یا اشک ریخت"، چیزی در دلش تکان خورده بود. نه بلند، نه پررنگ. یک لرزش ظریف، مثل افتادن برگ بر سطح برکه‌ای خموش.
سینا این روزها، با خودش روبه‌رو می‌شد. گاهی وسط حلِ مسئله‌ای ساده، بی‌هشدار، یاد نیکو می‌افتاد. یاد حرکت آرام انگشت‌هایش روی دفتر بچه‌ها، یاد صدای خش‌دار و ملایمش وقتی با زهره از مادر بیمارش می‌پرسید، یاد بوی محوی که همیشه از او به جا می‌ماند؛ نه عطر، نه ادکلن، بویی شبیه دفتر خاطرات قدیمی، شبیه برگ تازه‌ی درخت توت بعد از باران.
و خودش را بازمی‌یافت، در نیم‌رخ آفتاب‌خورده‌ی کلاس ششم، در دل جمعی پرهیاهو، بی‌آن‌که بداند کِی نیکو شده بود نقطه‌ی مکث ذهنش. نه عاشقانه، نه عجولانه. بلکه از جنس میل به آرامی. از جنس میل به کسی که شتاب ندارد، که با واژه‌ها نجیب حرف می‌زند، و با نگاهش پُر نمی‌کند اتاق را.
شاید این همان آغازِ بی‌صدا بود. آغازی که هنوز خودش نمی‌خواست بشنودش.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
نیکو به چارچوب در تکیه داد، نیم‌قد در راهرو، نیم‌قد در کلاس، و انگار میان دو جهان معلق مانده بود. صدای تق‌تقِ گچ‌خوردن تخته از یکی از کلاس‌ها می‌آمد، بی‌نظم و با ریتمی کودکانه. پسرکی در کلاس دوم زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد، شاید شعری که دیروز یاد گرفته بودند یا شاید نام گمشده‌ی مدادی که میان کیفی پر از پاک‌کن‌های نیم‌خورده جا مانده بود.
دلش نمی‌خواست هیچ‌ک.س بفهمد، اما ذهنش بی‌صدا ورق می‌زد:
«حالا که مدیر رفته، یعنی من باید بشم دیوارِ تازه‌ی این مدرسه. نه‌فقط برای کلاس اولی‌ها و دومی‌ها، که برای همه‌شون. سوم، چهارم، شاید هم پنجم. باید باشم برای وقتی که صدای بچه‌ها بلند می‌شه، وقتی یکی‌شون توی زنگ تفریح می‌افته، وقتی یکی‌شون بغض می‌کنه بی‌دلیل… یا با هزار دلیل که هنوز بلد نیست اسمشون رو بگه.»
دستی به مانتوی خاکستری‌اش کشید، گویی می‌خواست آن لحظه‌ی تأمل را از تنش بتکاند. اما چیزی درونش باقی مانده بود، سنگینیِ بی‌نامِ یک آگاهی:
«مدرسه بی‌مدیر یعنی همه‌چیز بر دوش کسی می‌افتد که همیشه ایستاده، حتی وقتی نشسته.»
قدم برداشت. با آن وقار خاموشی که در نگاهش جا خوش کرده بود. صدای پایش روی سرامیک‌های قدیمی راهرو، مثل تقویمی بود که روزها را بی‌صدا ورق می‌زد.
از کنار کلاس سوم رد شد. صدای دختری از پنجره می‌آمد:
_خانم خوش‌رُه، می‌شه بیاین؟ علی هی برگه‌مو می‌گیره.
لبخندی محو نشست گوشه‌ی لبش. به پنجره نزدیک شد و آرام گفت:
_علی جان، برگه‌ی سارا رو بده. اگه دوباره این کارو بکنی، مجبور می‌شی بیای پیش خودم بشینی، خوب؟
صدایی خفیف از علی آمد. چیزی بین اعتراض و پشیمانی.
نیکو برگشت. نگاهش افتاد به نیمکتی در ته راهرو. به خودش گفت:
_امروز نه معلمم، نه ناظم. امروز باید مادر باشم، خواهر باشم، دیوار باشم برای مدرسه‌ای که یک‌هو بی‌تکیه‌گاه شد.
قدم‌هایش تندتر شد. تا پیش از زنگ بعد، باید کلاس سوم را ببیند. بعد چهارم را. شاید هم باید به کتابخانه سر بزند، مطمئن شود هیچ‌ک.س آن‌جا قایم نشده برای فرار از زنگ انشا.
و همه‌ی این‌ها را باید کرد، بی‌آن‌که کسی بفهمد، بی‌آن‌که صدایی بلند شود از دل خستگی‌اش.
نیکو خوب بلد بود، چطور بی‌صدا، ستون شود.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
از کلاس که بیرون آمد، صدا انگار در دیوارهای مدرسه افتاده بود؛ کش آمده، نازک شده، و بعد بریده بود. راهرو خلوت بود، اما آن خلوتی نبود که آدم را آرام کند. برعکس، مثل لحظه‌ای قبل از افتادن یک قاب، قبل از شکستن لیوانی روی لبه‌ی میز.
نیکو ایستاد.لنگه‌کفشی در گوشه‌ی دیوار بود. نیمه‌زهواردررفته، با بند پاره‌شده و لکه‌ای تازه از گل.
پیشانی‌اش چین خورد. این‌وقت روز، توی این طبقه، هیچ‌کدام از بچه‌ها نباید بی‌کفش راه بروند.
قدم تند کرد.
صدای زمزمه‌هایی می‌آمد؛ آرام و گنگ. از کلاس چهارم؟ نه… نه، آن‌جا که بود. از سمت حیاط پشتی، جایی که درِ چوبیِ سال‌ها بسته‌، همیشه با زنجیر و قفل، بی‌صدا ایستاده بود. اما حالا صدای خش‌خش چیزی روی زمین می‌آمد، و یک صدای دیگر… نفس‌نفس‌های بریده و خفه.
نیکو یک‌لحظه مکث کرد. قلبش تندتر کوبید. یادش آمد مدیر نیست، در مدرسه فقط خودش هست و سینا و خانم ترابی و سیما، آن‌هم با کلاس‌هایی جدا از هم.
قدم به سمت صدا برداشت. هر قدمش مثل شکستن سکوتی دراز بود. گوشه‌ی دیوار، رد گچی روی زمین دیده می‌شد. خطی ناصاف، شبیه وقتی بچه‌ای در تاریکی چیزی می‌کشد و مطمئن نیست از مسیرو بعد، رسید.
در انباری نیمه‌باز بود. همان‌که همیشه قفل می‌خورد. نیکو لب پائینش را فشرد. صدا قطع شده بود.
دست برد تا در را کمی بیشتر باز کند… اما پیش از آن، سایه‌ای لغزید، سریع و چابک، انگار کسی از دری کوچک در پشت حیاط بیرون گریخت.
نیکو نفسش را نگه داشت.
در را باز کرد. تاریکی، ساکت و بی‌جان، مثل کسی که خودش را به خواب زده باشد، به او زل زد. اما در گوشه‌ی اتاق، چیزی افتاده بود. دفتر پاره‌شده‌ای با نقاشی نیمه‌کاره… و یک کارت مدرسه، افتاده روی خاک.
چشمش روی اسم خشک شد:
«مبین خراسانی، کلاس ششم.»
نیکو به اطراف نگاهی انداخت. حیاط پشتی خلوت بود، اما ردی از پا، روی خاک مرطوب دیده می‌شد.
در دلش گفت:
_چی این بچه رو این‌جا کشونده؟ چرا ترسیده فرار کنه؟ و چرا باید دفترش این‌جا باشه؟
بی‌آن‌که بداند، دستش لرزید. حس کرد چیزی در مدرسه، چیزی فراتر از نبود مدیر، داره از کنترل خارج می‌شه. باید با کسی حرف می‌زد. شاید سینا. شاید…
صدایی پشت سرش پیچید:
– خانم نیکو؟
برگشت. سینا بود، با ابروهایی که درهم کشیده شده بودند و نگاهی که فهمیده بود چیزی درست نیست.
نیکو دفتر را بالا گرفت.
– فقط بگو چرا یه بچه باید بدون کفش بیاد این‌جا، اونم توی وقت کلاس... .
سینا نگاهی به کارت انداخت.
چشم‌هایش تنگ شد.
– این بچه امروز اصلاً توی کلاس نبوده... .
و هوا، انگار یک‌باره سردتر شد.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
نیکو و سینا تا وسط حیاط آمده بودند، بی‌هیچ حرفی. هوا رنگ خاکستری غریبی داشت، انگار آسمان خودش را لای پتویی پیچیده باشد و چشم باز نکند. زمین، خیس و خموش، فقط صدای کفش‌های‌شان روی سیمانِ نم‌خورده، ضرب گرفته بود.
نیکو کارت را در دست داشت. خطوطش اندکی تا خورده بود، انگار دستی کوچک، آن را مدت‌ها با خودش حمل کرده، بعد یک‌باره جا گذاشته باشد.
سینا گفت:
– مبین پدر و مادرش رو از دست داده. با عموش زندگی می‌کنه. پسر کم‌حرفیه، اما به‌نظرم... ترسیده بود.
نیکو تند برگشت:
– از چی؟ مدرسه؟ انباری؟ یا از چیزی که دیده؟
سینا سرش را خاراند، آرام و درون‌ریز، مثل همیشه.
– یا کسی. نمی‌دونم... ولی دلم شور می‌زنه.
نیکو به در انباری نگاه کرد. باد، لای درز شکسته‌اش زوزه‌ی خفیفی می‌کشید.
– ممکنه کسی از بیرون وارد شده باشه؟
سینا سر تکان داد.
– بعیده. اون در، از داخل قفل می‌شه.
نیکو آرام گفت:
– من یه بار باز بودن اون در رو دیده بودم. فکر کردم خیالاتیه... !
سینا ایستاد. کمی نزدیک‌تر.
– نیکو، باید با مبین حرف بزنیم. با خودش، نه با عموش، نه با پروند‌ه‌اش.
نیکو بی‌آن‌که نگاهش کند، گفت:
– امروز کلاس نداره. اما من کلاس دوم رو دارم، یکی از دوستای صمیمیش اون‌جاست... .
سینا کارت را از دستش گرفت. چشم دوخت به عکس رنگ‌پریده‌ی پسرک. زیر لب زمزمه کرد:
– نگاه کن... انگار از توی عکس هم داره نگاه می‌کنه. یه چیزی ته نگاهش هست... انگار چیزی دیده که نباید می‌دیده.
نیکو به راهرو برگشت. صدای همهمه‌ی خفیف کلاس‌ها از پنجره‌های نیمه‌باز بالا می‌آمد. مدرسه، در ظاهر، همان مدرسه‌ی همیشگی بود... اما چیزی از زیر پوستش بیرون زده بود. چیزی پنهان، لابه‌لای دفتر پاره و بند کفش پاره‌شده و یک در نیمه‌باز.
و او، برخلاف همیشه، حس می‌کرد که حالا دیگر فقط معلم نیست. باید بدود، بگردد، کشف کند، بچه‌ها را از چیزی نادیدنی حفظ کند.
سینا هنوز ایستاده بود. باد موهایش را کمی به‌هم ریخته بود. چشمش اما، دنبال چیز دیگری بود. چیزی آن‌طرف دیوار، شاید در حیاط پشتی، یا شاید… در خاطراتی که هنوز به صدا نیامده بودند.
نیکو زیر لب گفت:
– یه چیزی این‌جا پنهونه، سینا. یه چیزی که نمی‌خواد دیده بشه.
و هر دو، بی‌آن‌که از هم بخواهند، قدم برداشتند… به سمت کلاس دوم. به سمت اولین حلقه از زنجیره‌ی راز.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
آن روز، کلاس بوی عجیب می‌داد.
مبین دماغش را چین داد.
نه بوی دفتر و مداد، نه بوی شیشه‌های خاک‌خورده... بوی تازه‌ای بود. بوی کسی که قبلاً اینجا نبوده است.
چشم‌هایش دنبال معلمشان گشت، همان که همیشه یک عالمه ورقه دستش بود و صدایش تیز بود مثل سوت.
ولی امروز، نیکو آمده بود.
با مانتوی ساده و موهای جمع شده، کیف چرمی که مثل قصه‌های قدیمی روی دوشش تاب می‌خورد.
آمده بود تا سکوت کلاس را پر کند.
آمده بود تا نیمکت‌ها کمتر به دلشان چنگ بزنند.
مبین سرش را پایین انداخته بود.
مدادش را دور انگشت‌هایش چرخ می‌داد.
انگار اگر به مداد خیره می‌شد، نمی‌فهمید که دلش مثل نخِ پاره شده‌ی بادبادک، دارد بال‌بال می‌زند.
نیکو با صدای آرامش اسم‌ها را خواند:
– آرش... صدرا... امید... .
بچه‌ها یکی‌یکی جواب دادند.
مبین خودش را جمع کرده بود. دلش نمی‌خواست اسمش خوانده شود. دلش نمی‌خواست همه نگاهش کنند.
ولی نیکو، انگار فهمید.
نگاهی کوتاه، لبخندی کوچک.
بعد، خیلی آرام گفت:
– هر کسی امروز دلش می‌خواد فقط گوش بده، اشکالی نداره. بعضی روزها، آدم‌ها قصه‌ی دلشون رو با سکوت می‌گن.
مبین پلک زد.
نمی‌فهمید دقیقاً چی گفت، ولی حس کرد مثل پتو، گرم شد.
نیکو پای تخته رفت.
با خط‌های خوشگل، عددها را کشید.
از دوتا سه تا حرف زد. از این که وقتی پنج تا مداد داری و سه تاش گم می‌شود، چندتا می‌ماند.
حرف‌های ساده. بازی با عددهایی که توی دست جا می‌شد.
مبین کم‌کم مدادش را زمین گذاشت.
دست‌هایش دیگر نلرزید.
حتی وقتی امید زیر لب چیزی خندید، یا آرش یواشکی نوک مدادش را گاز گرفت.
او فقط نگاه کرد.
به نیکو. به صدای نرمش. به راه رفتنش روی زمین سرد.
دلش نمی‌خواست چیزی بگوید.
فقط می‌خواست بماند.
همین.
 
بالا پایین