جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,578 بازدید, 226 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
هوای اتاق سنگین بود، بوی چوب نم‌گرفته و فلز زنگ‌زده توی مشامش پیچیده بود.
دست‌هایش را محکم به دسته‌ی صندلی بسته بودند، طناب زبر مچ‌هایش را می‌سایید و رد دردناکی روی پوستش می‌انداخت.
با این‌که در تاریکی نشسته بود، اما ذهنش مدام نقشه‌اش را مرور می‌کرد. همه‌چیز طبق برنامه پیش رفته بود، گیر افتادنش هم بخشی از این نقشه بود.
«بهش نزدیک شو… اعتمادش رو جلب کن… اون لحظه‌ای که فکر کنه تو تهدید نیستی، همون لحظه‌ایه که ضربه رو می‌زنی.»
فکرش مثل شعله‌ای آرام، درون ذهنش زبانه کشید. این فقط یه بازی نبود، این مأموریت زندگی‌اش بود. رسیدن به رأس هرم، نفوذ به دنیای مافیاهای که میکائیل یکی از مهره‌های کلیدیش بود.
اما هنوز راه درازی در پیش داشت، و حالا… این طناب‌ها، این صندلی چوبی لق و این اتاق بی‌نور، همه‌اش فقط موانع کوچکی بودند.
صدای پای سنگین دو نفر از پشت در چوبی بلند شد.
قفل با صدایی خشک چرخید و در با صدای سنگینی باز شد.
هوای سرد و گرفته‌ی راهرو به داخل خزید و بلافاصله بوی نم و فلز کهنه را با خودش آورد.
دو مرد قدبلند با چهره‌هایی بی‌احساس وارد شدند. سایه‌هایشان روی زمین کشیده شد، بلند و تهدیدآمیز.
یکی از آن‌ها دست در جیب برد و پارچه‌ی مشکی‌ای بیرون کشید، چین‌هایش در نور کم‌رنگ چراغ لرزید.
-‌ وقتشه.
صدایش زمخت و خالی از حس بود، انگار چیزی در او زنده نبود. قدم‌هایشان محکم و حساب‌شده بود، مثل شکارچی‌هایی که از نتیجه‌ی کارشان مطمئن باشند.
یکی‌شان خم شد، طناب‌های دور مچ‌هایش را با حرکتی ماهرانه باز کرد، قبل از اینکه آنید بتواند کوچک‌ترین حرکتی بکند، دست دیگری با نیرویی سرد روی بازویش نشست و او را سر جایش نگه داشت.
-‌ چشم‌بند لازم نیست.
صدایش خونسرد بود، بی‌هیچ لرزشی. مردی که پارچه را در دست داشت، پوزخندی زد.
-‌ نیست، ولی ما دوستش داریم.
پارچه را محکم دور چشمانش بست؛ تاریکی بلافاصله همه‌چیز را بلعید.
نفسش را آرام بیرون داد، انگار که فقط پرده‌ای روی چشمانش افتاده باشد، نه چیزی بیشتر.
دو مرد بی‌وقفه او را از روی صندلی بلند کردند، حتی تماس دست‌هایشان بی‌احساس و محکم بود.
-‌ حالا منو کجا می‌برید؟
لحنش چیزی بین کنجکاوی و تمسخر بود. مردی که سمت چپش ایستاده بود، دستش را روی شانه‌اش فشرد، فشاری که هیچ نشانی از مهربانی در آن نبود.
-‌ متوجه می‌شی.
او را از اتاق بیرون کشیدند. زمین زیر پاهایش سخت و سرد بود، جنس سیمان زبر را از زیر کفشش حس می‌کرد. هوای بیرون با بادی خنک صورتش را نوازش کرد، بوی خیابان‌های خالی، دود و خیسی آسفالت در دماغش پیچید. لحظه‌ای تصویر میکائیل در ذهنش نقش بست؛ واضح با همان چشمان یخ‌زده و مغرور.
«دیر یا زود، بالاخره خودت منو پیش خودت می‌بری.»
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
در ماشین با صدای کوتاهی باز شد. دست‌هایی که او را نگه داشته بودند، محکم‌تر شدند؛ مثل غل و زنجیری که نمی‌خواست کوچک‌ترین فرصتی برای فرار باقی بگذارد. اما قبل از اینکه سوارش کنند، گوشه‌ی لبش کمی بالا رفت، یک لبخند محو، آن‌قدر نامحسوس که شاید حتی خودش هم آن را حس نمی‌کرد. بازی هنوز تمام نشده بود، او هنوز مهره‌ی مهمی روی این صفحه‌ی شطرنج بود.
ماشین آرام حرکت کرد، آسفالت زیر لاستیک‌ها خش‌خش ‌کرد، خیابان‌های تاریک یکی پس از دیگری پشت سر گذاشته ‌شدند. آنید هنوز چشم‌بند داشت، اما می‌توانست تغییرات مسیر را احساس کند؛ پیچ‌های تند، کاهش سرعت، چرخش‌ها.
حتی متوجه خروج از شهر شد. به حومه؛ جایی که دور از چشم‌های ناخواسته بود.
داخل ماشین بوی سیگار و چرم به مشامش می‌رسید که بیش از حد سنگین و خفه‌کننده بود. هوای متراکم، فضا را در خود گرفته بود مثل سیاهی‌ای که منتظر بود طعمه‌اش را ببلعد.
یکی از مردها چیزی زیر لب گفت، آن‌قدر آرام که نشنود؛ اهمیتی نداد.
به پشتی صندلی تکیه داد، انگار که در جایگاهی معمولی نشسته باشد، انگار که این فقط یک سفر ساده‌ی دیگر بود.
چند دقیقه در سکوت گذشت بعد ماشین ناگهان متوقف شد.
صدای باز شدن در آمد و لحظه‌ای بعد، یکی از مردها بازویش را گرفت و او را از ماشین بیرون کشید.
زمین زیر پایش حالا سخت‌تر و ناهموارتر بود و سنگریزه‌ها زیر کفشش خرد می‌شدند.
-‌ حالا می‌تونم ببینم؟
لحنش مثل همیشه خونسرد بود، انگار نه انگار که گروگان بود.
مرد پشت سرش با صدایی پر از تمسخر گفت:
-‌ هنوز نه.
سپس دستش را روی بازویش محکم‌تر کرد و او را به جلو هل داد.
چند قدم که جلوتر رفتند، آنید بلافاصله متوجه تغییر فضا شد.
هوای اطراف بسته‌تر شده بود، انگار که وارد ساختمانی بزرگ شده باشند.
صدای پاهایشان در فضای خالی می‌پیچید، کمی بعد چند پله را بالا رفتند و بعد توقف کردند.
کلیدی در قفل چرخید و در سنگینی باز شد.
دست مرد بالاخره از بازویش جدا شد و صدای بسته شدن در را شنید. بعد از چند ثانیه کسی چشم‌بندش را برداشت.
نور ضعیف چراغ‌های سقفی برای لحظه‌ای چشمانش را سوزاند.
پلک زد و چند بار نفس عمیق کشید تا دیدش واضح شود. اطرافش را برانداز کرد؛ یک اتاق نیمه‌تاریک با دیوارهای بتنی و تنها یک میز فلزی در وسط.
چند صندلی هم در گوشه‌ای قرار داشتند. اما چیزی که بیش از همه توجهش را جلب کرد، چهره‌ی مردی بود که به چهارچوب در تکیه داده بود و با لبخندی محو نگاهش می‌کرد.
عماد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
چشمان تیره‌اش برقی از سرگرمی داشت، زیر آن نگاه نافذ چیزی سنگین‌تر پنهان بود؛ چیزی شبیه به شکارچی‌ای که طعمه‌اش را از نزدیک زیر نظر داشت.
عماد قدمی به جلو گذاشت، دست در جیب‌هایش فرو برد و سرش را کمی کج کرد.
-‌ به مهمونی ما خوش اومدی، آنید.
آنید پوزخندی زد و بی‌هیچ ترسی مستقیم در چشمانش زل زد.
-‌ مهمونی بدون دعوت که لطفی نداره.
عماد لبخند کوتاهی زد، بعد با همان خونسردی گفت:
-‌ خب، بذار ازت پذیرایی کنیم.
با اشاره‌ی سرش دو مرد دیگر داخل اتاق آمدند و در پشت سرشان قفل شد. آنید بی‌حرکت ایستاد، اما ذهنش مشغول کار بود. اینجا همان جایی بود که می‌خواست باشد.
حالا نوبت بازی او بود.
آنید هیچ حرکتی نکرد. چشم‌هایش در تاریکی نیمه‌روشن اتاق برق می‌زد، اما ترسی در آن‌ها نبود. دو مرد نزدیک‌تر آمدند؛ یکی‌شان پشت سرش ایستاد و دیگری که کمی درشت‌تر بود، مقابلش قرار گرفت. عماد هنوز با همان حالت بی‌تفاوت نظاره‌گر بود، انگار که این فقط یک نمایش کوتاه برای سرگرمی‌اش بود.
مرد مقابلش ابروی بالا انداخت و با لحنی که بوی تمسخر می‌داد، لب باز کرد:
-‌ این‌قدر ساکتی که آدم فکر می‌کنه نمی‌فهمی تو چه هچلی افتادی.
آنید به سختی جلوی پوزخندش را گرفت. فکر می‌کردند او گیر افتاده؟ چقدر ساده بودند اما بازی را نباید خراب می‌کرد. پس فقط آرام سرش را بالا گرفت و مستقیم در چشمان مرد زل زد.
-‌ باید بترسم؟
لحنش آرام بود، اما ته آن یک کنایه‌ی تلخ موج می‌زد.
مرد پوزخندی زد.
-‌ هنوز نه.
قبل از آنکه بتواند واکنشی نشان دهد، مردی که پشت سرش بود، ناگهان با قدرت او را گرفت و به سمت صندلی وسط اتاق کشید. آنید سعی نکرد مقاومت کند. مرد دیگری طناب محکمی را که قبلاً روی صندلی آماده شده بود را دور دست‌هایش پیچید و او را محکم بست.
عماد که حالا جلوتر آمده بود، درست در چند قدمی‌اش ایستاد و از بالا به او نگاه ‌کرد. با دست خاک فرضی سر آستین پیراهنش را تکاند و بعد دوباره سرش را کمی کج کرد.
-‌ می‌دونی، بعضی‌ها با زبان خوش حرف می‌زنن، بعضی‌ها هم با درد.
مردی که پشت سرش ایستاده بود، دستش را روی شانه‌اش گذاشت و فشار مختصری داد.
آنید همچنان آرام نشسته بود، نفس‌هایش منظم و حساب‌شده بود، بدون هیچ نشانه‌ای از اضطراب.
فقط کمی پلک زد و بعد خیلی آهسته گفت:
-‌ و بعضیا… با هیچ‌کدوم.
عماد لحظه‌ای به او خیره شد، بعد ناگهان خندید. خنده‌ای که بیشتر از سرگرمی، تحقیرآمیز بود. انگار که بچه‌ای را دیده بود که سعی داشت ادای بزرگ‌ترها را در بیاورد.
-‌ حالا می‌فهمم چرا توجه میکائیل بهت جلب شده.
با اشاره‌ی دستش، مرد پشت سرش کمی روی طناب‌ها فشار آورد. محکم‌تر شدند، طوری که بندهای انگشتش سفید شدند.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
عماد قدمی نزدیک‌تر شد. حالا آن‌قدر نزدیک بود که آنید می‌توانست بوی عطر تلخش را حس کند.
-‌ تو می‌تونی با زبونت نجات پیدا کنی یا با استخونات حرف بزنی؛ انتخاب با خودته آنید! یه سوال ساده، فقط یه سوال.
صدایش آرام اما قاطع بود.
-‌ برای کی کار می‌کنی؟
آنید پلک نزد؛ فقط کمی لبخند زد. حالا وقت بازی بود.
-‌ برای خودم.
عماد پوزخندی زد.
-‌ جواب غلط.
قبل از آنکه فرصت کند جمله‌ای بگوید، مشت سنگین مردی که کنار عماد ایستاده بود، با قدرت روی پهلویش فرود آمد.
درد مثل جریانی داغ از تنش عبور کرد اما آنید دندان روی هم فشرد و دم نزد.
فقط یه نمایش بود. فقط یه قدم دیگر برای نزدیک‌تر شدن به میکائیل!
عماد دست در جیب کرد و کمی عقب رفت. سرش را کج کرد و با لبخندی محو گفت:
-‌ می‌دونی چیه؟ ازت خوشم میاد. ولی این قضیه کمکت نمی‌کنه.
نگاهش روی چهره‌ی آرام آنید چرخید. زنی که با وجود فشار، حتی اخم نکرده بود.
حالا می‌خواست ببیند چقدر دووم می‌آورد.
مرد کناری عماد که بازوانی ستبر و دستی سنگین داشت؛ بی‌مقدمه مشت دیگری حواله‌ی شکم آنید کرد.
درد مثل موجی داغ در بدنش پیچید، اما او دندان‌هایش را محکم روی هم فشرد. نباید می‌شکست.
این فقط یک مرحله بود، یک گام رو به جلو. اگر اینجا به خودش می‌لرزید، اگر ضعف نشان می‌داد، همه‌چیز نابود می‌شد.
مرد دیگری از سمت چپ نزدیک شد، دستش را بالا برد و سیلی محکمی به صورت آنید زد.
صدای برخورد کف دستش در فضای بسته‌ی اتاق طنین انداخت.
آنید سرش به طرفی چرخید، طعم خون را در دهانش حس کرد؛ چشمش به عماد افتاد که با دقت نگاهش می‌کرد، انگار که منتظر واکنشی از او بود.
ولی آنید فقط با پشت زبان خون گوشه‌ی لبش را پاک کرد و دوباره چشم در چشم عماد دوخت. هنوز نفسش منظم بود؛ هنوز نشکسته بود.
عماد لبخند محوی زد.
-‌ دختره‌ی کله‌شق… .
با نگاهی مملو از تمسخر سر تکان داد، بعد نگاهی به دو مرد کنار دستش انداخت.
-‌ ادامه بدین.
مشت بعدی به دنده‌هایش خورد. این‌بار نفسش برای لحظه‌ای از سی*ن*ه‌اش بیرون کشیده شد. آنید پشت دندان‌هایش فریادی را که قصد بیرون آمدن داشت را حبس کرد. نمی‌توانست نشان بدهد که درد دارد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
مردی که به پهلویش مشت زده بود، با پوزخندی به سمتش خم شد. نگاهش به خون تازه‌ای که روی لباس آنید نشسته بود، خیره ماند.
-‌ دختره‌ی باهوش، تا وقتی زبونتو باز نکنی، این ادامه داره.
آنید با صدای گرفته‌ای که از میان نفس‌های سنگینش بیرون می‌آمد، لبخندی زد و گفت:
-‌ حرف زدن سخته وقتی… یکی داره بهت مشت می‌زنه.
عماد، که تاکنون در سکوت نظاره‌گر بود، لبخند کجی زد.
-‌‌ جواب قانع‌کننده‌ایه.
اما بلافاصله با یک حرکت دست، به مردهای اطرافش اشاره کرد.
-‌ با این حال، فکر ‌کنم هنوز وقت داریم یه کم بیشتر ازت پذیرایی کنیم.
یکی از مردها، بدون لحظه‌ای تأخیر، چاقوی کوچکی از جیبش بیرون کشید. نور چراغ روی لبه‌ی فلزی آن انعکاس پیدا کرد، خط باریکی از نور که روی تیغه‌ی تیزش می‌لغزید. آنید نگاهش را از چاقو نگرفت، اما در عمق وجودش می‌دانست که این بازی فقط شروع شده.
مرد، با دقتی موذیانه، تیغه را آرام روی بازوی برهنه‌ی آنید گذاشت. کمی فشار داد، فقط در حدی که یک بریدگی سطحی روی پوستش ایجاد کند. قطره‌ای خون آرام از زخم بیرون خزید و روی بازویش لغزید.
آنید واکنشی نشان نداد. عضلاتش منقبض نشدند، چشم‌هایش نلرزیدند. فقط نفسش را عمیق‌تر فرو داد. هنوز جدی نشده بودند. هنوز فقط قدرت‌نمایی می‌کردند.
عماد به آرامی خم شد، فاصله‌اش را با او کمتر کرد و در حالی که نگاهش را در چشم‌های آنید قفل کرده بود، با صدای آرام و خشنی گفت:
-‌ می‌دونی که فقط یه اسمو بگی، تمومه، درسته؟
آنید پلک زد. هیچ نشانی از ضعف در چهره‌اش نبود. سپس به‌آرامی و با خونسردی یک قاتل حرفه‌ای لبخند زد.
-‌ دقیقاً.
چاقو این بار کمی عمیق‌تر در گوشت بازویش فرو رفت. سوزشی که آهسته اما پیوسته خود را به تمام سلول‌هایش می‌رساند؛ اما هنوز هم صدایی از او درنیامد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
عماد نگاهش را با خستگی سر تکان داد. انگار که سرسختی آنید نه او را عصبانی کرده بود و نه متعجب. تنها به او یادآوری می‌کرد که این بازی هنوز تمام نشده است. با دست اشاره‌ای کرد.
-‌ بسه. ببریدش.
مردها انگار که فقط منتظر این دستور بودند، بلافاصله طنابش را باز کردند و با یک حرکت او را از صندلی بلند کردند. بدنش هنوز از بی‌حسی درد بی‌رحمانه‌ای را تحمل می‌کرد، اما خودش را نگه داشت. هیچ ضعفی نشان نداد.
وقتی از کنار عماد عبور کرد، لحظه‌ای کوتاه چشم‌هایش در نگاه او گره خورد. آنید در این سکوت چیزی به او نگفت و فقط عمیق نگاه کرد.
مردها او را کشیدند و از در بیرون بردند.
عماد بدون هیچ عجله‌ای گوشی‌اش را بیرون کشید و شماره‌ای گرفت. تماس که وصل شد، بی‌مقدمه گفت:
-‌ بازم حرف نزد.
لحظه‌ای سکوت جان گرفت و بعد صدای بم و آرام میکائیل در خط پیچید.
-‌ انتظارش رو داشتم.
عماد نگاهش را به لکه‌های خون روی زمین دوخت. گوشه‌ی لبش کمی بالا رفت. چشمانش برای لحظه‌ای روی آن رنگ قرمز تیره سر خورد، اما بلافاصله نگاهش را گرفت و زمزمه کرد:
-‌ همون‌طور که گفتی، فرستادمش.
صدای خشدار میکائیل بعد از چند ثانیه دوباره در گوشی پیچید:
-‌ خوبه. حالا فقط صبر می‌کنیم.
عماد لبخند زد. با سر به یکی از افرادش که کنار در ایستاده بود، اشاره‌ای کرد و آرام گفت:
-‌ پس منتظر می‌مونیم.
تماس که قطع شد، گوشی را در جیبش گذاشت. به سمت در اتاق گام برداشت، دستش را روی دستگیره گذاشت و زیر لب برای خودش زمزمه کرد:
-‌ ببینیم چقدر طول می‌کشه.
و بعد در را باز کرد و در تاریکی راهرو ناپدید شد.

***
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
محوطه‌ی فرودگاه خصوصی از نور چراغ‌های بلند غرق در روشنی بود، ولی انگار کسی نفس نمی‌کشید.
حتی صدرا و محمد هم که همیشه زبانشان تند بود، حالا فقط سکوت کرده بودند و منتظر ایستاده بودند.
همیشه قبل از طوفان، يک سکوت لعنتی همه‌جا را فرا می‌گرفت.
تنها چیزی که این آرامش وهم‌آلود را تهدید می‌کرد، موتورهای روشن ماشین‌های مشکی بود، ماشین‌های که با شیشه‌های دودی در یک صف منظم کنار باند قرار گرفته بودند.
بادیگاردهای مسلح با لباس‌های مشکی و دست‌های روی سلاح چشم از آسمان برنمی‌داشتند.
دانش نگاهش را بالا آورد و نفسش را آهسته بیرون داد؛ به سیگار میان انگشتانش خیره شد.
هیچ‌ک.س حرفی نمی‌زد. هیچ‌ک.س جرئت نداشت حتی نفسی بلندتر از حد معمول بکشد. چون می‌دانستند، وقتی دایان قدم به خاک ایران بگذارد، جهنم واقعی تازه آغاز خواهد شد و حالا دقیقاً دایان در راه بود.
نقطه‌ای در آسمان آرام‌آرام نزدیک ‌شد… جت شخصی دایان.
صدای زوزه‌ی موتور جت در آسمان شب پیچید.
و دانش همزمان نفس عمیقی کشید، دایان برگشته بود تا پیمان برادری‌شان را به آتش بکشد.
مردی که در تمام این سال‌ها، چیزی جز قدرت از خودش نشان نداده بود.
مردی که اگر به کسی لبخند می‌زد یا او را برای همیشه وارد زندگی‌اش می‌کرد یا در فرصتی مناسب با دست‌های خودش خاکش می‌کرد.
هواپیما آرام نشست مانند درنده‌ای که خودش را آماده‌ی حمله کرده بود. چرخ‌هایش آسفالت باند را لمس کرد و صدای تماس لاستیک‌ها با زمین در سکوت شب طنین انداخت و بوی لاستیک سوخته در هوا پیچید؛ لحظه‌ای بعد هواپیما متوقف شد. همه در انتظار ماندند. چند ثانیه بعد، سکوی متحرک را جلوی در جت قرار دادند.
همه‌ی نگاه‌ها بالا رفت، درب جت باز شد.
و بعد قامتش دیده شد؛ دایان خادم پس از سال‌ها دوباره پایش را روی خاک ایران گذاشت.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
کت و شلوار مشکی… اتوکشیده و رسمی، انگار که تازه از دل یک مهمانی سلطنتی بیرون آمده بود. پیراهن سفید و ساعت لوکسی که روی مچش برق می‌زد ولی چیزی که بیش از همه خودنمایی می‌کرد؛ نگاهش بود.
نگاهی که حتی تاریکی شب هم نمی‌توانست از درخشش آن بکاهد. چشمانش عمیق، خطرناک و نافذ بود. هیچ احساسی در آنها دیده نمی‌شد جز خشم خاموشی که زیر سطح نگاهش همچون آتش زیر خاکستر در انتظار طوفانی عظیم بود. زاویه‌ی فکش کمی منقبض بود، نشانی از خشم مهار شده‌ای که هر لحظه آماده‌ی انفجار بود.
قدم‌هایش را آرام اما حساب‌شده به جلو برد مانند کسی که هر گامش معنایی عمیق داشت. هر حرکتی که می‌کرد، نشان از تسلطی مطلق بر محیط داشت، انگار که جهان همان‌گونه که او می‌خواست، حرکت می‌کرد.
محمد و صدرا هم‌زمان یک قدم به جلو گذاشتند و سرهایشان را کمی خم کردند.
-‌ خوش اومدین دایان خان.
دایان سرش را کمی چرخاند و نگاهش بر روی دانش نشست. سکوت هنوز در فضا جاری بود، اما در دل هر دوی آن‌ها، طوفانی در حال شکل گرفتن بود.
-‌ همه چیز آماده‌ست؟
صدایش همان‌طور که همیشه بود، محکم و بی‌هیچ احساس اضافی…‌ .
دانش با یک حرکت کوتاه و سریع سرش را به نشانه تایید تکان داد.
نگاهش به دایان سرد بود، اما قلبش می‌تپید.
-‌ هر چیزی که لازم باشه، فراهم شده.
و همانطور که کلامش تمام می‌شد، حرکت دایان را در باند فرودگاه دنبال کرد.
دایان بی‌آنکه حتی پلک بزند، سری تکان داد و به راهش ادامه داد. صدرا بلافاصله در را برایش باز کرد و دایان در سکوت سوار شد.
دانش نگاهش را از او برنداشت.
او دایان را بهتر از هرکسی می‌شناخت. خشمش را، صبوری‌اش را و مهم‌تر از همه… عطش انتقامش را!
با آن آرامش ترسناکش، چیزی را در ذهن می‌پروراند که هنوز کسی جز خودش از آن خبر نداشت.
دانش به آرامی به سمت ماشین رفت و درست روبه‌روی دایان روی صندلی عقب نشست. درها بسته شدند و سکوتی سنگین فضای خودرو را پر کرد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
چند ثانیه گذشت. دایان هنوز همان‌طور بی‌احساس به شیشه‌ی دودی خودرو خیره مانده بود.
همه‌چیز مثل روز برایش روشن بود، برادرش از لحظه‌ای که پا به ایران گذاشته است، قطعاً فقط یک هدف داشت… ویرانی! ویرانی بابک! ویرانی کسانی که بین او و هدفش ایستاده‌ بودند.
این جنگ تازه شروع شده بود.
انگشتان دانش آرام روی دسته‌ی صندلی ضرب گرفت. کمی جلوتر آمد و با صدایی آرام اما محکم گفت:
-‌ می‌دونم که عصبی‌ای… ولی این بار همه‌چی فرق داره، دایان! این جنگ، جنگی نیست که بشه با یه حرکت حساب‌شده تمومش کرد. بابک یه قدم از همیشه جلوتره.
دایان بدون اینکه نگاهش را از شیشه بردارد، لبخند محوی زد. اما آن لبخند هیچ نشانی از شادی نداشت.
-‌ بابک یه قدم جلوتره؟ خوبه… پس می‌دونه که اومدم تا جبران کنم.
سپس آرام به صندلی تکیه داد، انگار که دیگر نیازی به گفت‌وگو نبود. ماشین‌ها یکی پس از دیگری به حرکت درآمدند. بادیگاردهای مسلح در سکوت دو طرف جاده را زیر نظر داشتند.
و در دل شب، در حالی که ستون ماشین‌های مشکی در جاده‌ی تاریک پیش می‌رفت، جنگی که سال‌ها در سایه‌ها شکل گرفته بود، آرام‌آرام شعله‌ور می‌شد.
ماشین‌های مشکی از کنار هم رد ‌شدند، سایه‌هایی که در سکوت شب حل می‌شدند و راه را برای کسی که حالا صاحب این بازی بود، باز می‌کردند. دایان به صندلی تکیه داده بود، نگاهش از پشت شیشه‌ی دودی به خیابان‌های تهران دوخته شده بود. شهری که روزی زیر سایه‌ی خادم‌ها نفس می‌کشید، حالا در انتظار طوفان تازه‌ای بود.
دانش سیگار میان انگشتانش دود ‌کرد و نیم‌نگاهی به برادرش داشت. از حال دایان باخبر بود. این سکوت، این آرامش قبل از انفجار را خوب می‌شناخت.
ماشین‌ها با سرعت از خیابان‌های فرعی گذشتند و به منطقه‌ای متروکه رسیدند. جایی که هیچ دوربینی ثبتش نمی‌کرد، جایی که هرکس قدم در آن می‌گذاشت، یا عضوی از خانواده بود یا هیچ‌وقت بازنمی‌گشت.
کندو!
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
دروازه‌ی بزرگ آهنی با صدای گوش‌خراشی کنار رفت.
مردانی که لباس‌های مشکی پوشیده بودند، کنار کشیدند و در سکوت اجازه‌ی ورود دادند. ماشین اصلی در دل تاریکی غرق شد و بعد از چند ثانیه درست مقابل در ورودی توقف کرد.
دانش قبل از همه پیاده شد، سیگارش را انداخت و با کفش خاموشش کرد.
-‌ وقتشه.
دایان با همان وقار همیشگی پیاده شد. نگاهش آرام اما مرگبار بود، خطی سرد روی لب‌هایش بود و چشمانی که انگار چیزی جز انتقام در آنها موج نمی‌زد.
محمد و صدرا درها را بستند و پشت سرشان راه افتادند. صدای کفش‌های براق دایان روی زمین بتنی کندو، مثل شمارش معکوس مرگ طنین داشت.
در فلزی باز شد.
هوای داخل ساختمان سنگین بود. بوی سیگار، نوشیدنی و عرق تن‌هایی که سال‌ها در تاریکی قدرت فرو رفته بودند، تمام فضا را گرفته بود.
“کندو” فقط یک پاتوق نبود، یک پناهگاه بود، یک جایی که قوانین خودش را داشت؛ قوانین خون، خ*یانت و قدرت.‌.. .
دانش با قدم‌های محکم از راهروهای نیمه‌تاریک عبور کرد، دایان نیز در کنارش، اما در سکوت.
محمد و صدرا عقب‌تر حرکت می‌کردند، چشم‌هایشان هوشیار بود، دست‌هایشان روی سلاح. از هر طرف مردانی با لباس‌های مشکی و با نشانه‌های از عضویت در باند با احترام و ترس کنار می‌رفتند.
در بزرگ فلزی که به عمیق‌ترین و تاریک‌ترین اتاق کندو باز می‌شد، با صدای گوش‌خراشی کنار رفت. نور ضعیف چراغ‌های سقفی روی چهره‌ی درهم و خسته‌ی مردی افتاد که دست‌هایش به پشت صندلی بسته شده بود.
آتیلا!
سرش را بالا آورد. یک خنده‌ی تلخ روی لب‌های زخمی‌اش نشست.
-‌ بالاخره شاهزاده برگشت… .
لب‌های خونی‌اش را کشید و سپس نیشخند زد.
-‌ چه استقبالی…! فکر نمی‌کردم خود دایان خادم شخصاً بیاد. باید احساس افتخار کنم؟
دایان همان‌طور که دکمه‌های آستین پیراهنش را باز می‌کرد، به طرفش رفت.
نگاهی به او انداخت به جای زخم‌های صورتش، به لباس پاره و خاکی‌اش… به تمامیتش.
-‌‌ زنده نگه‌ داشتنت اشتباه بود.
 
بالا پایین