- Jul
- 1,398
- 2,411
- مدالها
- 3
هوای اتاق سنگین بود، بوی چوب نمگرفته و فلز زنگزده توی مشامش پیچیده بود.
دستهایش را محکم به دستهی صندلی بسته بودند، طناب زبر مچهایش را میسایید و رد دردناکی روی پوستش میانداخت.
با اینکه در تاریکی نشسته بود، اما ذهنش مدام نقشهاش را مرور میکرد. همهچیز طبق برنامه پیش رفته بود، گیر افتادنش هم بخشی از این نقشه بود.
«بهش نزدیک شو… اعتمادش رو جلب کن… اون لحظهای که فکر کنه تو تهدید نیستی، همون لحظهایه که ضربه رو میزنی.»
فکرش مثل شعلهای آرام، درون ذهنش زبانه کشید. این فقط یه بازی نبود، این مأموریت زندگیاش بود. رسیدن به رأس هرم، نفوذ به دنیای مافیاهای که میکائیل یکی از مهرههای کلیدیش بود.
اما هنوز راه درازی در پیش داشت، و حالا… این طنابها، این صندلی چوبی لق و این اتاق بینور، همهاش فقط موانع کوچکی بودند.
صدای پای سنگین دو نفر از پشت در چوبی بلند شد.
قفل با صدایی خشک چرخید و در با صدای سنگینی باز شد.
هوای سرد و گرفتهی راهرو به داخل خزید و بلافاصله بوی نم و فلز کهنه را با خودش آورد.
دو مرد قدبلند با چهرههایی بیاحساس وارد شدند. سایههایشان روی زمین کشیده شد، بلند و تهدیدآمیز.
یکی از آنها دست در جیب برد و پارچهی مشکیای بیرون کشید، چینهایش در نور کمرنگ چراغ لرزید.
- وقتشه.
صدایش زمخت و خالی از حس بود، انگار چیزی در او زنده نبود. قدمهایشان محکم و حسابشده بود، مثل شکارچیهایی که از نتیجهی کارشان مطمئن باشند.
یکیشان خم شد، طنابهای دور مچهایش را با حرکتی ماهرانه باز کرد، قبل از اینکه آنید بتواند کوچکترین حرکتی بکند، دست دیگری با نیرویی سرد روی بازویش نشست و او را سر جایش نگه داشت.
- چشمبند لازم نیست.
صدایش خونسرد بود، بیهیچ لرزشی. مردی که پارچه را در دست داشت، پوزخندی زد.
- نیست، ولی ما دوستش داریم.
پارچه را محکم دور چشمانش بست؛ تاریکی بلافاصله همهچیز را بلعید.
نفسش را آرام بیرون داد، انگار که فقط پردهای روی چشمانش افتاده باشد، نه چیزی بیشتر.
دو مرد بیوقفه او را از روی صندلی بلند کردند، حتی تماس دستهایشان بیاحساس و محکم بود.
- حالا منو کجا میبرید؟
لحنش چیزی بین کنجکاوی و تمسخر بود. مردی که سمت چپش ایستاده بود، دستش را روی شانهاش فشرد، فشاری که هیچ نشانی از مهربانی در آن نبود.
- متوجه میشی.
او را از اتاق بیرون کشیدند. زمین زیر پاهایش سخت و سرد بود، جنس سیمان زبر را از زیر کفشش حس میکرد. هوای بیرون با بادی خنک صورتش را نوازش کرد، بوی خیابانهای خالی، دود و خیسی آسفالت در دماغش پیچید. لحظهای تصویر میکائیل در ذهنش نقش بست؛ واضح با همان چشمان یخزده و مغرور.
«دیر یا زود، بالاخره خودت منو پیش خودت میبری.»
دستهایش را محکم به دستهی صندلی بسته بودند، طناب زبر مچهایش را میسایید و رد دردناکی روی پوستش میانداخت.
با اینکه در تاریکی نشسته بود، اما ذهنش مدام نقشهاش را مرور میکرد. همهچیز طبق برنامه پیش رفته بود، گیر افتادنش هم بخشی از این نقشه بود.
«بهش نزدیک شو… اعتمادش رو جلب کن… اون لحظهای که فکر کنه تو تهدید نیستی، همون لحظهایه که ضربه رو میزنی.»
فکرش مثل شعلهای آرام، درون ذهنش زبانه کشید. این فقط یه بازی نبود، این مأموریت زندگیاش بود. رسیدن به رأس هرم، نفوذ به دنیای مافیاهای که میکائیل یکی از مهرههای کلیدیش بود.
اما هنوز راه درازی در پیش داشت، و حالا… این طنابها، این صندلی چوبی لق و این اتاق بینور، همهاش فقط موانع کوچکی بودند.
صدای پای سنگین دو نفر از پشت در چوبی بلند شد.
قفل با صدایی خشک چرخید و در با صدای سنگینی باز شد.
هوای سرد و گرفتهی راهرو به داخل خزید و بلافاصله بوی نم و فلز کهنه را با خودش آورد.
دو مرد قدبلند با چهرههایی بیاحساس وارد شدند. سایههایشان روی زمین کشیده شد، بلند و تهدیدآمیز.
یکی از آنها دست در جیب برد و پارچهی مشکیای بیرون کشید، چینهایش در نور کمرنگ چراغ لرزید.
- وقتشه.
صدایش زمخت و خالی از حس بود، انگار چیزی در او زنده نبود. قدمهایشان محکم و حسابشده بود، مثل شکارچیهایی که از نتیجهی کارشان مطمئن باشند.
یکیشان خم شد، طنابهای دور مچهایش را با حرکتی ماهرانه باز کرد، قبل از اینکه آنید بتواند کوچکترین حرکتی بکند، دست دیگری با نیرویی سرد روی بازویش نشست و او را سر جایش نگه داشت.
- چشمبند لازم نیست.
صدایش خونسرد بود، بیهیچ لرزشی. مردی که پارچه را در دست داشت، پوزخندی زد.
- نیست، ولی ما دوستش داریم.
پارچه را محکم دور چشمانش بست؛ تاریکی بلافاصله همهچیز را بلعید.
نفسش را آرام بیرون داد، انگار که فقط پردهای روی چشمانش افتاده باشد، نه چیزی بیشتر.
دو مرد بیوقفه او را از روی صندلی بلند کردند، حتی تماس دستهایشان بیاحساس و محکم بود.
- حالا منو کجا میبرید؟
لحنش چیزی بین کنجکاوی و تمسخر بود. مردی که سمت چپش ایستاده بود، دستش را روی شانهاش فشرد، فشاری که هیچ نشانی از مهربانی در آن نبود.
- متوجه میشی.
او را از اتاق بیرون کشیدند. زمین زیر پاهایش سخت و سرد بود، جنس سیمان زبر را از زیر کفشش حس میکرد. هوای بیرون با بادی خنک صورتش را نوازش کرد، بوی خیابانهای خالی، دود و خیسی آسفالت در دماغش پیچید. لحظهای تصویر میکائیل در ذهنش نقش بست؛ واضح با همان چشمان یخزده و مغرور.
«دیر یا زود، بالاخره خودت منو پیش خودت میبری.»